« سوء استفاده از مفهوم تضاد »


« هر گروهی که می‌کوشد دشمنی و کینه خود را با گروه دیگر ، تبدیل به « پیکار دو اصل متضاد ، دو اخلاق متضاد ، دو خدای متضاد ، دو حقیقت متضاد (حقیقت و باطل) ، دو فلسفه متضاد » سازد ، و خود را « عینیت با یکی‌ از آن اضداد بدهد » ، میخواهد به چند نتیجه زیرین برسد:

۱ – چون خود را عینیت با حقیقت یا عدالت یا اصل نیکی‌ و یا عدالت و یا آزادی ….. میدهد ، بنابراین اگر چنانچه شکست هم بخورد ، با این شکست در این نبرد ، یأس او را فرا نمی گیرد و هیچگاه امید « پیروزی نهائی » را از دست نمیدهد.  چون حقیقت و اصل نیک‌ و عدالت و آزادی یا خدا ، در پایان پیروز خواهند شد. و اگر خود نیز از بین برود ، نامش به عنوان شهید در تاریخ یادگار خواهد ماند.

۲ – چون خود را با حقیقت یا با آزادی یا با عدالت و یا با امر خدا یا اصل نیکی‌ و روشنائی عینیت میدهد ، اگر چنانچه پیروز شود ، او برای کسب سود خود یا کسب قدرت برای خود یا برای تمتع و لذت شخصی‌ خود ، پیروز نشده است ، بلکه هیچ منظوری جز پیروزی حقیقت ، یا عدالت یا آزادی یا امر خدا یا روشنائی و نیکی‌ ندارد. بنا براین سود و قدرت و لذت شخصی‌ را ، هم برای خود و هم برای دیگران ، تاریک و ناپیدا میسازد. او نمیتواند از این پس میان سود و قدرت و لذت شخصی‌ و خواست خود ، و حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی تفاوتی بیابد و آنها را از هم جدا سازد. او همیشه این دو را با هم مشتبه میسازد ، بدون اینکه از آن آگاه باشد. او از سود و قدرت خود ، به نام حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی ، لذت میبرد. و این مشتبه سازی مداوم به او نهایت دلیری و گستاخی میدهد تا منفعت و قدرت و حیثیت خود را به نام خدا یا حقیقت یا عدالت یا آزادی با نهایت قساوت و بیشرمی تنفیذ و تحمیل کند.

۳ – در اثر متضاد ساختن خود با دشمن (در اثر عینیت دادن خود و او با دو اصل متضاد) ، از سوئی ایمان به حقانیت خود در این پیکار می‌‌یابد و « کین » خود را « پاک و مقدس » میسازد و میتواند بدون شرم و نرم دلی‌ ، کین بورزد ، و از سوئی بسیاری از مردم با قبول این عینیت میان او با آن اصل ، به او در این رزم و کین یاری میدهند (در واقع یاری به او نمی‌دهند بلکه یاری به آن اصل میدهند) و همرزمان او می‌‌افزایند و این همرزمان ، برای آنکه برای پیروزی یک اصل می‌جنگند ، از ته‌ دل‌ با تمام جان می‌جنگند (و او وظیفه ندارد که مرهون آنها باشد) ، و چون این کین ورزی و پیکار مسئله او نیست ، بلکه مسئله پیروزی این اصل یا حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ یا روشنائیست ، رزم و کینه در تاریخ ، دوام پیدا می‌کند و حتی ابدی و کیهانی میشود. او در کین ورزی و دشمنی شخصی‌ خود یک جریان کیهانی و وجودی می‌‌یابد. بدینسان میتواند « بقاء گروه ، و وحدت گروه خود » را به عنوان یک ملت یا امت یا طبقه یا نژاد تضمین کند.

ولی‌ ، هیچ انسانی‌ و هیچ گروهی و هیچ حزبی و هیچ نژادی و هیچ ملتی و امتی و طبقه‌ای ، عینیت با یک اصل ، یا با حقیقت ، یا با مشیت خدا ، یا با عدالت ، یا با روشنائی ، یا با آزادی ، نمی یابد تا آن گروهی که روبرویش هست ، قطب دیگر آن تضاد باشد. چنین عینیت دادنها در تاریخ ، از بزرگترین سوء استفاده‌ها از مفهوم تضاد است. دو گروه را نمیتوان در دو قطب متضاد با هم ، تثبیت کرد. یک گروه در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه روشنائی نیست و گروه دیگر در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه تاریکی نیست. یک گروه همیشه معرفت نیست و گروه دیگر همیشه جهل نیست.

« ایمان به عینیت خود با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با هر ایده‌آلی دیگر » ، ایمان سودمندیست برای « استحاله دادن کین خود » به « یک اصل مقدس و متعالی ». او میخواهد کین بورزد و شکنجه و عذاب بدهد و جهان را برای همه مخالفان خود دوزخ سازد بدون آنکه شرم ببرد و وجدان ناراحت داشته باشد و بالاتر از آنها میخواهد از این کین ورزی ، و قساوتگری و خونریزی ، احساس افتخار هم داشته باشد ، از این رو نیاز به چنین ایمانی دارد.

ولی‌ ایمان به عینیت با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با مشیت خدا ، ایجاد واقعیت این عینیت را نمیکند. چنانچه وقتی‌ گروهی و یا حزبی و یا طبقه‌ای و امتی و ملتی که خود را با حقیقت یا عدالت و آزادی و مشیت حق عینیت میدهد ، به قدرت و حکومت رسید ، همراه او هیچگاه حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ نمی‌‌آید.

و اگر هم گروهی در برهه‌ای ، در موردی ، در مسئله‌ای ، در جائی ، برای حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ بجنگد ، نمیتوان آن گروه را به طور کلی‌ ، و برای همیشه با حقیقت و عدالت و آزادی و مشیت خدا عینیت داد. گروهی که دیروز « در آن مورد » برای حقیقت می‌جنگد ، فردا ، در همان مورد یا مورد دیگر ، برای دروغ و ستم و سرکوبی آزادی و شیطان خواهد جنگید. این درک خود به عنوان اصلی‌ که « در تمامیتش ضد دشمن به عنوان اصل ضدش هست » ، سبب میشود که هر کاری که می‌کند و هر فکری که می‌‌اندیشد و هر تصمیمی که می‌گیرد به عنوان قطب متضاد با آنچه دشمن می‌کند یا با آنچه دشمن می‌‌اندیشد یا با آنچه دشمن تصمیم می‌‌گیرد ، همه را بطور مساوی و یکنواخت حقیقت و نیکی‌ و روشنائی و آزادی و داد بداند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۲۹  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جمالی ، فیلسوف است »


« من تا به حال مقدمه‌ای به هیچ یک از کتاب‌های فلسفی‌‌ام ننوشته ام. چرا ؟ در مقدمه است که نویسنده یا متفکر می‌‌گوید که چه میخواهد بگوید. ولی‌ من نه‌ نویسنده‌ام و نه‌ متفکر به معنای اعمش ، بلکه فیلسوفم. و همچنین به نام فیلسوف ، در پی‌ ساختن یک دستگاه فلسفی‌ نیستم ، چون نقش نخستین فیلسوف را در این میدانم که خود شیوه‌های بریدن از همه افکاری را که بر اذهان و روانها حاکمند ، در آغاز در خود بیازماید. و عصیان علیه همه افکار مقتدر پیشین و موجود در زمان خود بکند و به دیگران شیوه بریدن و گسستن از « افکار و دستگاه‌های مقتدر در اجتماع و تاریخ » را بیاموزد.

فیلسوف ، این نقش را نقش اساسی‌ خود نمیشمارد که یک دستگاه فلسفی‌ بسازد و برای دیگران به ارث بگذارد و به نام حقیقت آنرا ابدی سازد. یک دستگاه فلسفی‌ ، نه‌ تنها اوج انسجام فکریست بلکه « نهایت امکان قدرت ورزیست » ، چه فیلسوف خود از امکان قدرتورزی دستگاه فلسفی‌ ‌اش استفاده بکند ، چه نکند.

با این نقش اساسی‌ که یک فیلسوف دارد ، تنها به « رد کردن منطقی‌ دستگاه‌های فکری گذشته و حال » دل‌ خوش نمیکند ، بلکه فیلسوف میداند که هر فکری در اجتماع و در تاریخ ، با گسترش یافتن و ریشه دوانیدن در اذهان ، خود تبدیل به قدرتی‌ میشود ، و برای گسستن و بریدن از فکر ، تنها رد کردن منطقی‌ آن کفایت نمیکند ، چونکه هر فکری با ریشه دوانیدن در ظرف روان (آگاهبود و نا آگاهبود انسان) با انسان پیوند سراسری پیدا می‌کند نه‌ آنکه فقط در محدوده عقل بماند. اگر یک فکر تنها با عقل ما کار داشت ، با نشان دادن بی‌ انسجامی درونی‌ آن ، یا با نشان دادن آنکه نمیتواند همه واقعیات را تفسیر کند ، از آن فکر می‌‌بریدیم.

 ولی‌ پیوند هر فکری با ما ، پیوند تنهای آن فکر با عقل ما نیست (عقل ، نسبت به محصول خود اساسا بی‌ وفاست). هر فکری نه‌ تنها با عقل ما ، بلکه با سراسر وجود ما پیوند می‌یابد. و رد کردن منطقی‌ یک فکر ، تلاشی است برای بریدن عقلی از آن فکر ، که بدون درد و عذاب وجدانی و بحران روانی‌ صورت می‌‌ببدد. مثلا با استدلالات منطقی‌ میتوان وجود خدا را رد کرد ، ولی‌ ایده خدا ریشه‌های ژرف تر در روان انسان دارد که بتوان به چنین گونه مبارزه‌ای قناعت کرد. همچنین نشان دادن « سیر پیدایش روانی‌ یا تاریخی یا اقتصادی یا جنسی‌ یک فکر » (مانند ایده خدا یا ایده کمال یا ایده اضداد یا ایده وحدت با خود یا وحدت با اجتماع یا با وجود به طور کلی‌) که هدفش سست ساختن رابطه ما با آن فکر هست ، برای بریدن از یک فکر ، کفایت نمیکند. و آزادی فکر ، بدون امکان بریدن از افکار به طور مرتب و مداوم ممکن نمیگردد.

همیشه نوشتن تاریخ پیدایش یک فکر ، چه در روان یک انسان و چه در اجتماع ، برای نسبی‌ ساختن ارزش ، یعنی قدرت آن فکر و طبعا رهائی نسبی‌ از آن فکر هست. اساسا یک فیلسوف در نقش گسلنده از افکاری که بر جامعه قدرت می‌ورزند ، احترام به هیچ فکری نمی‌گذارد. چون احترام به هر فکری ، احترام به یک قدرتیست ، و احترام به هر فکری ، گرفتن حق نزدیک شدن به آن و گرفتن حق شک ورزیدن به آن و گرفتن حق عصیان از آنست. ولی‌ او درست با قدرت هر فکری در اجتماع و تاریخ کار دارد ، یعنی او میخواهد ریشه‌های قدرت هر فکری را بر روان انسان بزند. آزادی تفکر ، قدرت آزاد شدن ، یعنی قدرت گسستن از افکار است. هر فکری ، انسان را اسیر خود می‌کند. من با کسیکه سخن می‌گویم ، به او به نام انسان احترام می‌گذارم نه‌ به افکار و عقایدش. من به او احترام می‌گذارم ، چون قدرت و حق آزاد سازی یعنی قدرت حق بریدن از هر فکری را دارد. احترام گذاردن به انسان ، احترام کردن افکار و عقاید‌شان نیست. ما میتوانیم علیرغم اینکه از افکار و عقاید مردم انتقاد می‌کنیم و به آنها شک میورزیم و از آنها عصیان می‌کنیم ، به مردم یا هر انسانی‌ احترام بگذاریم. احترام گذاردن به افکار و عقاید ، حفظ قدرت آنها ، یعنی گرفتن حق و قدرت بریدن از انسانست. انسان تا موقعی آزادست که حق و قدرت بریدن از هر فکری را دارد. بریدن از هر فکری ، همان گرفتن قدرت از آن فکر ، به عبارت دیگر متزلزل ساختن پیوندهای روانی‌ با آن فکرست.

یک فیلسوف باید پیوند میان عقیده و انسان را سست کند ، تا قدرت فکری را که در عقیده هست ، بکاهد. انسان درباره فکری که قدرت دارد ، نمیتواند عینی بیندیشد.

سراسر کتاب‌های فلسفی‌ من ، همین نقش متزلزل سازنده پیوندهای ژرف روانی‌ افکار مقتدر گذشته و حال را در جامعه ایران و جوامع اسلامی دیگر به عهده دارند. ولی‌ هر فیلسوفی در زمان خود و در جامعه خود میزید (ولو دور از وطن باشد) و در آثارش نقش روشنگری را نیز به عهده می‌گیرد. آثار سیاسی و اجتماعی و حقوقی من از این قبیل هستند. روشنگری به استقبال آخرین افکار شتافتن و فهمیدن آنها نیست ، چه با پیشرفته‌ترین افکار جهان نمیتوان از واپس مانده‌ترین افکار در جامعه خود برید. در تلاش بریدن از این افکار است که به تدریج نیروهای آفرینندگی و پذیرش افکار دیگر رشد میکنند.

فیلسوف در این قبیل آثارش ، افکاری مشخص را ترویج می‌کند که جامعه با پیوند یافتن به آنها ، بهتر از پیش خواهد زیست و خود او در آن جامعه بهتر خواهد زیست. و این نقش دومش ، درست متضاد با نقش اولش مینماید. افکار فلسفی‌ ‌اش گشوده ترند و افکار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش تنگترند.

در واقع در آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش مردم را ترغیب به پیوستن و بستن به افکاری ثابت و مشخص می‌‌کند ، ولی‌ حرکت فلسفی‌ در تفکر ، بریدن از فکریست که ما به آن در ژرف خود پیوند یافته ایم ، وگرنه آن فکری که فقط به عقل راه یافته است و ریشه در وجود ما ندوانیده (مثل افکاری که در مغز محققان علمی‌ هست یا افکار عینی) به آسانی قابل دور انداختن هستند. یک فکر علمی‌ و عینی به سهولت به مغز راه می‌یابد و به سهولت در مغز ، کنار گذاشته میشود. از این رو یک دین یا جهان بینی‌ در ذاتشان علمی‌ و عینی نیستند ولو آنکه خود را به حسب ظاهر علمی‌ سازند. این جریان انتزاعی علمی‌ ، هیچگاه در اجتماع روی نمیدهد. در اجتماع و تاریخ ، فکر از مغز به سراسر وجود انسان سرازیر میشود و ریشه‌های عاطفی و احساسی‌ و بالاخره وجودی می‌‌یابد. ما در یک دیالکتیک « بستن وجودی خود به یک فکر » و سپس « تلاش برای بریدن وجودی از آن فکر » هستیم. ما یک فکر را در سراسر وجود خود هضم و جذب می‌کنیم (نه‌ آنکه تنها بفهمیم) و سپس از سراسر وجود خود با درد بردن ، ریشه کن‌ می‌کنیم. در اجتماع یک فکر ، جذب میشود نه‌ اینکه فهمیده بشود.

فکری که در جامعه جذب نشود (و فقط فهمیده بشود) ، جنبش اجتماعی و سیاسی و حقوقی نمی‌شود ، و سرچشمه شکست انقلابات پی‌ در پی‌ در ایران و در شرق ، به ویژه در کشور‌های اسلامی همینست. نقش پیوند دادن مردم به یک فکر مشخص و ثابت (یک دستگاه یا شبه دستگاه فکری) چه نوین و چه کهن ، از [سوی] بسیاری از احزاب سیاسی و علمای دین به عهده گرفته میشود. تبلیغ و دعوت و ارشاد و پروپاگاندا و تلقین که جریان « بستن مردم به یک فکر » و طبعا قدرت یافتن یک فکر ، و قدرت یافتن آن گروه است که مردم را به آن فکر در این روشها می‌پیوندد ، به حد وفور صورت می‌بندد. بریدن ریشه این قدرتهست که به عهده فلسفه گذارده میشود. این است که غالب مردم نمیدانند که فیلسوف « چه میخواهد بگوید » ، چون معمولاً زیر این اصطلاح « گفتن » ، فکری را می‌فهمند که کسی‌ میخواهد مردم را به آن بخواند و بالاخره مردم را به آن پیوند دهد. ولی‌ فیلسوف این‌ها را که نام گفتن دارد ، نمی‌گوید. او از چیزی مئ‌گوید و چیزی مئ‌گوید که در همه گفته‌ها ، ناگفته میماند. او در آنچه می‌‌گوید ، سائقه قدرت ورزی می‌‌بیند. « معنای » همه گفته‌ها ، در شدت و نوع پیوندشان با مردم نمودار میشود. گفته ، وقتی‌ دیگری را به خود می‌‌بندد ، معنا میدهد ، و فلسفه و فیلسوف ضد این معناست. پس حرف فیلسوف ، بی‌ معناست ؟ حالا خواننده میداند که من در فلسفه‌ام و با فلسفه‌ام چه میخواهم بگویم. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : فلسفه: شیوه بریدن از عقیده  ، انتشارات نشر کتاب ، لندن ،  ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹. برگ  ۶  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشر، بخش کتاب‌های الکترونیک ، ISBN-1870740092.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« آنچه ماندنیست ، استخوان است »


به بهانه درگذشت سیمین

« برای رسیدن به آنچه در انسان « ماندنی » است باید « آنچه در او تغییر پذیر است » ، حذف گردد. معمولاً « بود و جوهر و ماهیت و ذات » ، همه این قسمت‌های « ماندنی » اشیاء هستند. آنچه در انسان ، تغییر پذیر است ، گوشتها و ماهیچه‌ها و اعصاب او هستند و وقتی‌ اینها رفتند و پوسیدند ، فقط استخوان‌های او باقی‌ میمانند. آنچه از انسان در واقع ، ماندنیست ، همین استخوانها هستند.

آنچه زنده است ، همان تغییر یافتنی‌ها هستند. و آنچه بودنی و ماندنی و ابدی و جوهریست ، چیزی جز استخوان نیست. آنچه تغییر می‌پذیرد ، زنده است و آنچه تغییر نمی‌‌پذیرد (بود و گوهر و ذات و ….) مرده است.

ابدیت و بود و جوهر و کمال را پرستیدن و ایده‌آل خود قرار دادن ، نشان مرده پرستیست. یک لحظه زیستن و تغییر یافتن و « این تحولات گوناگون » را چشیدن و دریافتن ، بهتر و با ارزشتر از « یک ابدیت ماندن ، و در یک حال افسردن و پایدار بودن » است.

زنده بودن ، یعنی در هر آن ، طوری دیگر بودن ، طوری دیگر شدن ، طوری دیگر حس کردن ، طوری دیگر بوئیدن و چشیدن و شنیدن و گفتن و اندیشیدن و بسودن. در هر لحظه‌ای ، امکان دیگر برای بهره دیگر یافتن از جهان و خود هست.

آیا این لحظات ، ارزشمندتر است یا هزاران هزار سال ماندن و پایدار ماندن و در یک حالت نسبت به جهان و خود بودن و با یک چشم دیدن و با یک گوش شنیدن و همیشه یک مزه را چشیدن ؟

کسیکه هزاران سال همیشه شهد و انگبین بچشد و هزاران هزار سال یک دین و عقیده داشته باشد و ……. او گرفتار شومترین عذابها خواهد بود ، و این شیوه ماندن ، از مردن به مراتب بدتر است ، از رفتن به دوزخ بدتر است. کسیکه ده‌‌‌ ساعت زیسته باشد و هر ساعتی‌ ، با دیده دیگری جهانرا و خود را دیده ، با گوشش هر ساعتی‌ لذتی از موسیقی‌ و آوازی به سبکی دیگر برده ، و خورشی از کشوری و فرهنگی‌ دیگر خورده ، زندگانیش به مراتب غنی تر از آن هزاران هزار سالست.

زندگی‌ طبق غنایش ارزش دارد نه‌ طبق درازیش و نه‌ طبق « آنچه در زندگی‌ ماندنیست ».

هم زنده بودن ، و هم پایدار و ابدی بودن ، ترکیب محالیست. این دو ایده‌آل ، با هم متضادند.

زیستن ، تغییر یافتن است ، شدنست ، سفر کردنست ، افکار مختلف اندیشیدن است. مردن ، در یک حال ماندنست ، وجود است ، کمال است ، ساکن بودنست ، همیشه در یک فکر و عقیده و حقیقت فروماندن است. آنچه هست ، مرده است. آنچه میشود ، زنده است. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۰۱ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« در آغاز ، اهریمن ، سرچشمه جنبش بود »


« با انگیزندگی اهریمن ، تفکر فلسفی‌ آغاز میگردد »

« پیش از پیدایش زرتشت ، اهریمن (انگرامینو) منش جنبش و سرچشمه جنبش و طبعا آفرینش در هر چیزی بود. در تاختن و زدن به « گاو نخستین = سرچشمه زندگی‌ » سراسر آفرینش گیتی‌ ، آغاز میگردد. این بوجود آورنده جنبش ناگهانی ، محاسبه ناپذیر است. اصل جنبش ، با خود ، محاسبه ناپذیری را می‌‌آورد. مزدا که اصل ثبوت معرفت بود ، خواه ناخواه بر ضد جنبش و « تغییر معرفت » ، و تغییر هر چیزی بود ، چون با تغییر هر چیزی ، از نو باید آنرا دید و شناخت. تا روزی که « چشم خورشیدگونه » بنیاد بینش بود ، درست همین جنبش را می‌توانست ببیند. ماهی‌ دریای فراخکرت ، با چشمانش « جنبش لرزه گونه آب دریا [»] را در سدها فرسنگ فاصله میدید. چشمی که یک لرزه را در آب میدید ، جنبش را دوست میداشت. ولی‌ دانائی که استوار بر حافظه است ، نمیتواند کوچکترین دگرگونی را تاب بیاورد ، چون همه قواعدش را به هم میزند. برای دانش حافظه‌ای (یا آنچه در لوح محفوظ ثبت است) ، تغییر ، نادیدنی و محاسبه ناپذیر و غیر قابل پیش بینی‌ میشود. اینست که اهریمن که اصل جنبش است برای اهورامزدا ، اصل شرّ میگردد. ارزش اخلاقی‌ کاملا منفی‌ پیدا می‌کند. بدینسان زرتشت با مفهوم تازه اش از اهریمن ، به روند معرفت و تفکر ، بویژه تفکر فلسفی‌ ، ضربه‌ای کشنده وارد میسازد. اهریمن که منش جنبش در اندیشیدن بود ، در برابر اصل ثبوت و سکون در معرفت ، شرّ و فاسد و تباهکار میگردد. حرکت زنده فکری ، و انگیزنده تفکر ، شوم و شرّ میگردد. زرتشت با شرّ ساختن اهریمن ، راه تفکر فلسفی‌ را در ایران می‌‌بندد. اهریمن ، در آغاز ، اصل بیداری و جنبش بود. حتی در هفتخان رستم می‌‌بینیم که اژدها مانند رخش ، همیشه بیدار است ، در حالیکه این رستمست که به خواب میرود. در واقع در این خان دو اصل گوناگون بیدار و جنبش ، با هم رویارو میشوند. یکی‌ اصل بیداری و جنبش مثبت ، و دیگری اصل بیداری و جنبش منفی‌. و این در اثر آنسست که با منفی‌ ساختن اهریمن ، نیاز به اصل حرکت و بیداری باقی‌ بجای میماند. در داستان میترا نیز ، میترا خودش ، جانشین اهریمن ساخته میشود. میترا اصل حرکت است ، و با تاختن به گاو ، آفرینندگی در گیتی‌ براه میافتد. در واقع با زدن میترا ، آفرینندگی به حرکت ابدی میافتد. و آتش نیز این اصل حرکت و بیداری ، میگردد. پیدایش آتش ، در اثر زدن سنگ به سنگ دیگر ، در داستان هوشنگ در شاهنامه در برخورد با مار یا اژدهای سهمگین ، پیوستگی تنگاتنگ اهریمن با پهلوان را نشان میدهد. در اینجا ، پهلوان در رویاروئی با اهریمن (اژدها یا مار) و پیکار با اژدها ، به آتش دست می‌‌یابد. انسان در پیکار با اهریمنست که اصل حرکت و بیداری را می‌‌یابد. اصالت حرکت و بیداری از اهریمن به پهلوان انتقال می‌‌یابد. پهلوان ، انگیزنده میشود و سنگ را به زایش آتش میانگیزد. و در تفکرات زرتشت ، بجای « میترا و گاو » ، « اهورامزدا و بهمن » می‌نشیند. اهورامزدا ، که روشنائیست ، جای میترای آتشین را می‌گیرد و وهومن ، خویشاوند همان گاو است ، و پیوند مستقیم با گاو دارد. در واقع ، اهورامزدا با روشنائیش ، مستقیماً وهومن را به آفرینندگی میانگیزد. سر اندیشه بنیادی ، برغم تغییرات ، بجای میماند و فقط جابجا میشود. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۷۲  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« مفهوم مرگ »


« از روزیکه انسان درمی یابد که هر زندگانی‌ ، پایانی دارد ، این مفهوم ، سراسر زندگی‌ او را دگرگون میسازد. زنده بودن و حضور همیشگی‌ مفهوم مرگ ، سبکبالی و نشاط و بیخیالی و علاقه ببازی را از انسان می‌گیرد. مفهوم مرگ ، زندگانی‌ را جد میسازد ، و از زیستن ، یک وظیفه سنگین میسازد. از این پس زندگی‌ ، همیشه در کاهش است و همیشه انتظار قطع ناگهانی آن میرود. از این پس یا می‌کوشد ، همیشه مرگ را فراموش سازد ، یا می‌کوشد هرچه میتواند بیشتر و بهتر زندگی‌ کند ، بدین معنا که بیشتر از زندگی‌ ، لذت ببرد تا وقتی‌ مرگ نزدیک شد ، از زندگی‌ ، به بیشترین حد ممکن بهره برده باشد. یا می‌کوشد ، این زندگی‌ را پس از مرگ ابدی سازد ، و برای این کار ، باید طوری دیگر عمل بکند ، تا فرخ مندی این زندگی‌ ابدی را تأمین کند. ولی‌ حیوان ، مفهومی‌ از مرگ ندارد ، از این رو همیشه میتواند بازی کند. آیا میتوان علیرغم حضور فعال مرگ ، بازی کرد ؟ آیا با « طبیعی خواندن مرگ » ، میتوان تأثیر مفهوم مرگ را از زندگی‌ باز داشت ؟ »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : زندگی‌ بازی است ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۲۳ دسامبر ۱۹۹۲. برگ ۸۴ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« معرفت ، سئوال است »


« در زبان فارسی‌ باستانی معرفت ، « چیستی » خوانده میشد. معرفت ، پرسیدن ابدی بود . معرفت ، محتوائی برای انتقال دادن و آموختن نداشت ، بلکه جریانی قطع ناشدنی از پرسیدن بود . کسی‌ اهل معرفت بود که همیشه می‌پرسید ، و هیچ چیزی (محتوائی ، معلوماتی ، حقیقتی) برای گفتن و تبلیغ کردن و آموختن (آموزگار بودن) بدیگران نداشت.

هنر پرسیدن ، گوهر معرفت است . از این گذشته بزرگترین پرسشها ، هیچگاه به جواب نمیرسند ، ولی‌ در هر جوابی که به آنها داده میشوند ، انسان پس از تلاش فراوان در می‌‌یابد که چرا جواب سئوال [ما] نیستند . کشف اینکه چرا یک جوابی ، جواب سئوال ما نیست ، بیشتر بر معرفت ما میافزاید [،] که [ما] ایمان به یک جواب به عنوان آخرین پاسخ و تنها پاسخ به سئوالی که داریم [، داریم].

داشتن یک سئوال ، بیش از ده‌ها پاسخ که به آن داده شده است [،] ارزش دارد. گاهی‌ سالها و دهه‌ها لازم است تا ناگهان دریابیم که این جواب ، که تا به حال از آن راضی‌ و خورسند بودیم ، کفایت برای سئوال ما نمیکند . و بالاخره سئوال خود را یافتن ، بیشتر از آن ارزش دارد که جواب به سئوالات همه مردم بدهیم . تلاش برای جستجو و کشف سئوال خود ، بهتر از تلاش برای جواب دادن به سئوالات مردم است . ما خیال می‌کنیم که سئوال همیشه پیش پا افتاده است و این خیال غلطیست . سئوال را هم باید جست و کشف کرد. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۴۴ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط: