« سوء استفاده از مفهوم تضاد »


« هر گروهی که می‌کوشد دشمنی و کینه خود را با گروه دیگر ، تبدیل به « پیکار دو اصل متضاد ، دو اخلاق متضاد ، دو خدای متضاد ، دو حقیقت متضاد (حقیقت و باطل) ، دو فلسفه متضاد » سازد ، و خود را « عینیت با یکی‌ از آن اضداد بدهد » ، میخواهد به چند نتیجه زیرین برسد:

۱ – چون خود را عینیت با حقیقت یا عدالت یا اصل نیکی‌ و یا عدالت و یا آزادی ….. میدهد ، بنابراین اگر چنانچه شکست هم بخورد ، با این شکست در این نبرد ، یأس او را فرا نمی گیرد و هیچگاه امید « پیروزی نهائی » را از دست نمیدهد.  چون حقیقت و اصل نیک‌ و عدالت و آزادی یا خدا ، در پایان پیروز خواهند شد. و اگر خود نیز از بین برود ، نامش به عنوان شهید در تاریخ یادگار خواهد ماند.

۲ – چون خود را با حقیقت یا با آزادی یا با عدالت و یا با امر خدا یا اصل نیکی‌ و روشنائی عینیت میدهد ، اگر چنانچه پیروز شود ، او برای کسب سود خود یا کسب قدرت برای خود یا برای تمتع و لذت شخصی‌ خود ، پیروز نشده است ، بلکه هیچ منظوری جز پیروزی حقیقت ، یا عدالت یا آزادی یا امر خدا یا روشنائی و نیکی‌ ندارد. بنا براین سود و قدرت و لذت شخصی‌ را ، هم برای خود و هم برای دیگران ، تاریک و ناپیدا میسازد. او نمیتواند از این پس میان سود و قدرت و لذت شخصی‌ و خواست خود ، و حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی تفاوتی بیابد و آنها را از هم جدا سازد. او همیشه این دو را با هم مشتبه میسازد ، بدون اینکه از آن آگاه باشد. او از سود و قدرت خود ، به نام حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی ، لذت میبرد. و این مشتبه سازی مداوم به او نهایت دلیری و گستاخی میدهد تا منفعت و قدرت و حیثیت خود را به نام خدا یا حقیقت یا عدالت یا آزادی با نهایت قساوت و بیشرمی تنفیذ و تحمیل کند.

۳ – در اثر متضاد ساختن خود با دشمن (در اثر عینیت دادن خود و او با دو اصل متضاد) ، از سوئی ایمان به حقانیت خود در این پیکار می‌‌یابد و « کین » خود را « پاک و مقدس » میسازد و میتواند بدون شرم و نرم دلی‌ ، کین بورزد ، و از سوئی بسیاری از مردم با قبول این عینیت میان او با آن اصل ، به او در این رزم و کین یاری میدهند (در واقع یاری به او نمی‌دهند بلکه یاری به آن اصل میدهند) و همرزمان او می‌‌افزایند و این همرزمان ، برای آنکه برای پیروزی یک اصل می‌جنگند ، از ته‌ دل‌ با تمام جان می‌جنگند (و او وظیفه ندارد که مرهون آنها باشد) ، و چون این کین ورزی و پیکار مسئله او نیست ، بلکه مسئله پیروزی این اصل یا حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ یا روشنائیست ، رزم و کینه در تاریخ ، دوام پیدا می‌کند و حتی ابدی و کیهانی میشود. او در کین ورزی و دشمنی شخصی‌ خود یک جریان کیهانی و وجودی می‌‌یابد. بدینسان میتواند « بقاء گروه ، و وحدت گروه خود » را به عنوان یک ملت یا امت یا طبقه یا نژاد تضمین کند.

ولی‌ ، هیچ انسانی‌ و هیچ گروهی و هیچ حزبی و هیچ نژادی و هیچ ملتی و امتی و طبقه‌ای ، عینیت با یک اصل ، یا با حقیقت ، یا با مشیت خدا ، یا با عدالت ، یا با روشنائی ، یا با آزادی ، نمی یابد تا آن گروهی که روبرویش هست ، قطب دیگر آن تضاد باشد. چنین عینیت دادنها در تاریخ ، از بزرگترین سوء استفاده‌ها از مفهوم تضاد است. دو گروه را نمیتوان در دو قطب متضاد با هم ، تثبیت کرد. یک گروه در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه روشنائی نیست و گروه دیگر در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه تاریکی نیست. یک گروه همیشه معرفت نیست و گروه دیگر همیشه جهل نیست.

« ایمان به عینیت خود با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با هر ایده‌آلی دیگر » ، ایمان سودمندیست برای « استحاله دادن کین خود » به « یک اصل مقدس و متعالی ». او میخواهد کین بورزد و شکنجه و عذاب بدهد و جهان را برای همه مخالفان خود دوزخ سازد بدون آنکه شرم ببرد و وجدان ناراحت داشته باشد و بالاتر از آنها میخواهد از این کین ورزی ، و قساوتگری و خونریزی ، احساس افتخار هم داشته باشد ، از این رو نیاز به چنین ایمانی دارد.

ولی‌ ایمان به عینیت با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با مشیت خدا ، ایجاد واقعیت این عینیت را نمیکند. چنانچه وقتی‌ گروهی و یا حزبی و یا طبقه‌ای و امتی و ملتی که خود را با حقیقت یا عدالت و آزادی و مشیت حق عینیت میدهد ، به قدرت و حکومت رسید ، همراه او هیچگاه حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ نمی‌‌آید.

و اگر هم گروهی در برهه‌ای ، در موردی ، در مسئله‌ای ، در جائی ، برای حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ بجنگد ، نمیتوان آن گروه را به طور کلی‌ ، و برای همیشه با حقیقت و عدالت و آزادی و مشیت خدا عینیت داد. گروهی که دیروز « در آن مورد » برای حقیقت می‌جنگد ، فردا ، در همان مورد یا مورد دیگر ، برای دروغ و ستم و سرکوبی آزادی و شیطان خواهد جنگید. این درک خود به عنوان اصلی‌ که « در تمامیتش ضد دشمن به عنوان اصل ضدش هست » ، سبب میشود که هر کاری که می‌کند و هر فکری که می‌‌اندیشد و هر تصمیمی که می‌گیرد به عنوان قطب متضاد با آنچه دشمن می‌کند یا با آنچه دشمن می‌‌اندیشد یا با آنچه دشمن تصمیم می‌‌گیرد ، همه را بطور مساوی و یکنواخت حقیقت و نیکی‌ و روشنائی و آزادی و داد بداند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۲۹  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« الله : آمیخته اهورامزدا با اهریمن ؟ »


« این سخن که ایرانیان فقط برای وجودِ  « ستم طبقاتی » در دوره ساسانیها ، داوطلبانه با آغوش باز ، اسلام را پذیرفتند ، سخنیست که از بدویت کامل فکری برمیخیزد ، که بکلی از پیچیدگیهای روان انسانی‌ بیخبر است. پس چرا هندیها که سخت‌ترین شکل طبقاتی را داشتند و دارند و با اسلامی روبرو شدند که از صافی لطیف عرفان نیز گذشته بود (اسلام راستین ساخته شده بود) ، حاضر بقبول اسلام نشدند ؟ از این گذشته ، دین مردمی ، که همان آئین سیمرغی باشد ، در تراژدی مانند سیاوش و داستان ملی‌ مانند سام و زال ، در افواه ملت ایران زنده بود ، که بکلّی هم برضد ستمگری طبقاتی ، و هم برضد حکومت و هم برضد آخوند بود. و در داستان کرباس ، که در شاهنامه می‌‌آید ، میتوان ضدیت این دین مردمی را با دین زرتشتی نیز دید. تجربیات دینی در « دین مردمی » به اوجی از تعالی رسیده است که هیچکدام از ادیان سامی [ابراهیمی] ، جرئت سنجیدن خود را با آن نیز ندارند ، و در برابر آن ، بحساب هم نمی‌‌آیند. 

از اینها گذشته ، باید به تجربه دینی چندین هزاره ایران نگریست که ، در کشتن و امر به کشتن ، فقط و فقط کار اهریمنی میدید. و نمیتوانست « پروردگاری » را نزد خود تجسم کند ، که فرمان به کشتن و قربانی را سد‌ها بار در قرآن‌ تکرار کرده است. ایرانی میبایست بتواند در آغاز در عقل و خیالش ، اهورامزدا و اهریمن را چنان باهم بیامیزد که از آن دو ، هستی‌ یگانه‌ای بشود ، و کار‌های اهریمنی را بتواند آنقدر مقدس سازد که بتواند کار اهورامزدائی نیز خوانده شود. مفهوم « خدائی را که شکست را برای راستی‌ می‌پذیرد » ، و برضد خدای پیروزگر است (که خدای اسلامیست) و آغاز شاهنامه با همین سر اندیشه به افتخار همین خدا (= سیمرغ) گشوده میشود. چگونه می‌توانست رها کند ، و الله را بپذیرد ؟ چنان تحول بزرگ روانی‌ و دینی و عاطفی ایرانی لازم بود تا بجای دوتاگرائی اهورامزدا و اهریمن ، و تجربه آئین سیمرغی که در داستان سام و زال آمده است بنشیند‌ ، که برابر با گم کردن تمام عیار منش گوهری او بود. قبول اسلام ، راهی‌ جز آن نداشت که اسطوره‌های سامی [ابراهیمی] ، جانشین اسطوره‌های ایرانی گردند ، چون دین زرتشت هم در چهارچوبه این اسطوره‌ها فهمیده می‌شدند ، و این اسطوره‌ها اهمیت بیشتر از دین زرتشتی داشتند ، چون این اسطوره‌ها بودند که ریشه فرهنگی‌ ایران بودند ، نه‌ دیانت زرتشتی و آخوندهایش.

فردوسی با زنده کردن این اساطیر ، در شکلی‌ پذیرفتنی یا تحمل کردنی در حکومتهای اسلامی ، تخمه‌ای را که فرهنگ ایران باز از آن بروید در قلب همه ریخت. تا شاهنامه زنده است ، امید رستاخیز فرهنگی‌ و دینی و هنری و سیاسی و اجتماعی ایران هست. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ  ۹۵ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« سیمرغ گسترده پر – « رستم » – پیش گفتار »


« اسطوره ، نه‌ تاریخی است ناقص و نه‌ تاریخی است که در اثر فراموشی و تصرف ، مسخ شده باشد.
اسطوره که در زبان فارسی‌ همان داستان است ، ماهیتی غیر از تاریخ دارد. رابطه اسطوره با تاریخ مسئله ایست دراز و پیچیده و مهم که من در کتاب «خودزائی ، نیرومندیست» در مقاله « حافظه تاریخی و یاد داستانی‌ » تا اندازه‌ای روشن ساخته ام. اسطوره ، خرافات و تعصبات نیست. انسان ، اساساً اسطوره ساز است. ما باید بفهمیم که چرا انسان اسطوره میسازد و رابطه اسطوره سازی را با بحرانها و تنگناهای اجتماعی و سیاسی و دینی بشناسیم. رابطه اسطوره با جنبش‌های اجتماعی و سیاسی و دینی و نظامی کدامست ؟! اسطوره ، چه رابطه‌ای با بافت پایدار روانی‌ یک ملت یا جامعه دارد ؟ مسئله اسطوره سازی ، مسئله انسان‌های ماقبل تاریخ و بدوی نبوده است. ما هم اسطوره میسازیم و با اسطوره‌ها زندگی‌ می‌‌کنیم و با اسطوره‌ها ، رستاخیز اجتماعی و سیاسی و دینی و فکری شروع میشود. حتی به بسیاری چیز‌ها که ما امروزه نام علم و حقیقت و معرفت عینی و علّی‌ میدهیم ، چیزی جز اسطوره نیست ، تفاوت اندکی‌ باید با آن فاصله تاریخی و روانی‌ و فکری پیدا کرد تا متوجه شد که آنها علم و حقیقت و معرفت عینی نبودند ، بلکه اسطوره بودند. خود همین استحاله «اسطوره به علم و حقیقت» و یا بازگشت «علم و حقیقت به اسطوره» ، یک نوسان روانی‌ انسانی‌ و اجتماعی است. جریان اسطوره سازی به یک جریان اسطوره زدایی می‌‌انجامد. این جریان اسطوره زدایی که به اعتلا ارزش عقل در جامعه و سیاست و اقتصاد می‌‌کشد ، باز به خودی خودش سبب رستاخیز اسطوره‌های پیشین یا اسطوره سازی نوین میگردد که در باطنشان چیزی جز همان اسطوره‌های پیشین در شکلی‌ دیگر نیستند. آنکه اسطوره‌های اجتماعی را می‌‌زداید ، مردم را به ساختن اسطوره‌های تازه می‌‌انگیزد.
مبارزه با دین ، وقتی‌ دین را با اسطوره‌ها یکی‌ گرفت و تلاش برای زدودن (بی‌ معنا ساختن) اسطوره هایی کرد که هر دینی خود را در آنها عبارت بندی می‌کند ، اژدهای خفته اسطوره سازی را به نفع دین بیدار میسازد.
انسان نمی‌‌تواند بدون اسطوره و اسطوره سازی زندگی‌ کند.
از این رو باید بفهمیم چرا انسان‌ها و جوامع علیرغم واقعیات تاریخی و سیاسی و دینی ، اسطوره میسازند.
نیم بیشتری از شاهنامه ، اسطوره‌های ملت ایران میباشد و برعکس آنچه بسیار می‌‌انگارند و به غلط مشهور شده است ، شاهنامه در زیر مقوله حماسه نمی‌‌گنجد. شاهنامه بیش از اسطوره‌های حماسی است. ما اسطوره یا داستان آفرینش داریم و داستان پهلوانی داریم و داستان سوگ آور داریم. داستان سوگ آور ، همان تراژدی است. در شاهنامه تراژدی یا داستان‌های سوگ آور فراوان است.
برای توضیح مختصری درباره شکاف و تضاد میان «واقعیت تاریخی» و «داستان» ، شاید اشاره به همان نخستین داستان شاهنامه که داستان کیومرث باشد ، روشنی بخش باشد. این داستان در اصل ، یک داستان آفرینش بوده است. داستان کیومرث ، داستان انسان نخستین ، یا بیان تصویر انسان به طور کلی‌ بوده است. این داستان آفرینش ، در استحاله به داستان پهلوانی ، به داستان «نخستین قدرتمند» تحول داده شده است. قسمت دوم این داستان کوتاه (سرکشی اهریمن در برابر کیومرث) آن طور که در شاهنامه موجود است ، استوار بر یک «واقعیت تاریخی – سیاسی» است که همیشه روی داده است و هنوز نیز تکرار میشود. در پشت این اسطوره ، «واقعیت تاریخی و سیاسی قدرت ربایی در کودتا‌ها و انقلاباتِ درون درباری» نهفته است که چگونه یک قدرتمند تازه قدرت را از قدرتمند پیشین می‌‌ربوده و به یغما می‌‌برده است. چگونه برای ربودن قدرت در دستگاه موجود قدرت به صاحبان قدرت نزدیک میشوند و جلب اطمینان او را می‌‌کنند و با «چنگ وارونه زدن» (با تظاهر به هدفها و ایده آلهایِ خلق پسند) کسب اطمینان می‌‌کنند و سپس قدرت را در حکومت می‌‌ربایند. این داستان که بر واقعیات مکرر تاریخی و سیاسی بنا شده است ، داستانی‌ است که مردم بر ضد «قدرت ربایی» به طور کلی‌ ساخته اند. هر کسی‌ که قدرت را ربوده است و می‌‌رباید و خواهد ربود ، از طرف مردم ناپذیرفتنی است و حقانیت ندارد و یا به عبارت شاهنامه ، فرّ ندارد. و در همین داستان ، اصل حقانیت قدرت بیان میشود ، چه کسی‌ حق به قدرت دارد و نشان داده میشود که سرچشمه این حقانیت دادن ، مردم هستند. داستان ، استوار بر واقعیات مکرر تاریخی و سیاسی ولی‌ علیرغم واقعیات برای بیان ایده آلی و امید مردم است و منطقِ واقعیات تاریخی و سیاسی را نمی‌‌پذیرد و حقانیت را هم از قدرتمندی که روزی بدون کسب حقانیت به قدرت رسیده است و هم از قدرت ربای کنونی ، سلب می‌کند.
داستان‌های سوگ آور (تراژدی) در شاهنامه ، ژرف روان ایرانی را که در هزاره‌ها پایدار مانده است به بهترین شکلی‌ نمودار میسازد. از جمله این داستانهای سوگ آور :
۱ – داستان سوگ آور فریدون و ایرج و برادرانش سلم و تور است. در این داستان سوگ آور ، تنش میان مهر و داد که بزرگترین مسئله انسانی‌ است تاره میگردد. ایران در این داستان سوگ آور ، نقش مهر را بازی می‌کند و ایرج ، نماد حکومت ایران و ملت ایران است. برقراری داد علیرغم مهر خواهی ایرج ، به نابودی همه برادران می‌کشد و فریدون در این تنش میان داد و مهر همه سه‌ پسرانش را از دست میدهد و به این نتیجه می‌رسد که نه‌ داد بدون مهر ، پاسخ به مسائل انسانی‌ است و نه‌ مهر بدون داد. و آمیختگی داد و مهر سرلوحه حکومت ایران و آرمان ملت ایران میشود.
۲ – ایده آل انسان در داستان سوگ آور سیاوش ، بهترین و برترین چهره خود را پیدا می‌کند و همین داستان سوگ آور است که تبدیل به «عزاداری حسین» میشود و ماهیت اسلام کنونی ایران را معین میسازد. همه تفکرات اسلامی ایران به دور محور این سوگ می‌‌چرخد. همه عناصر تفکرات نخستین ایران پیش از زرتشت در این داستان سوگ آور با آنکه تبدیل به عزاداری حسین شده است ، باقی‌ مانده است. و تغییر نامها و صحنه ، به ساختار اصلی‌ اسطوره تغییری نداده است.
۳ – و داستانهای پهلوانی شاهنامه با «داستان سوگ آور رستم و اسفندیار» ایران داستانی‌ به پایان می‌رسد. در این داستان ، دو پهلوان ایرانی که یکی‌ برای حقیقت دین و ایدئولوژیش می‌‌جنگد (اسفندیار) و دیگری برای مهر و داد ، رویاروی هم می‌‌ایستند. یکی‌ پیروزی عقیده و حقیقت و ایدئولوژی را می‌‌خواهد و یکی‌ استواری مهر و داد را. در واقع در این جا زرتشت در برابر سیمرغ قرار می‌‌گیرد.
سیمرغ که آئین مادری باشد و تجسم همان ایده آل مهر در ایرج باشد در مقابل زرتشت و اهورامزدا قرار می‌گیرد. و سیمرغی را که اسفندیار پیش از برخورد با رستم در هفتخوانش کشته بود ، باز از سر در این صحنه نبرد زنده است و در کنار رستم میباشد. و همین رویارو شدن «حقیقت» با «مهر و داد» یا تضاد «عقیده» با «حقوق بشر» فاجعه نهایی ایران داستانی‌ است و هم اسفندیار و هم رستم در اثر گرفتاری در این فاجعه نابود میشوند. و درست ما در ایران کنونی گرفتار همین فاجعه هستیم.
برای برخورد صحیح با داستانهای پهلوانی باید متوجه این بود که قهرمان اسطوره‌ای ، شخصیت تاریخی نیست. اساساً قهرمان اسطوره‌ای ، انسان به معنای یک شخصیت خاص و جداگانه و ممتاز و بی‌ نظیر نیست. پهلوان و شاه داستانی‌ ، پهلوان و شاه به معنای تاریخی که ما داریم نیست. درباره مفهوم تساوی و رابطه آن با مفهوم خاصی‌ از قهرمان ، مقاله‌ای در کتاب «خودزایی ، نیرومندیست» نوشته‌ام که برای ایجاد تساوی ، نیاز به داشتن مفهوم خاصی‌ از قهرمان هست و درست همین گونه قهرمان در داستان‌های پهلوانی و سوگ آور شاهنامه هستند.
وقتی‌ شاهنامه فردوسی داستان بزرگترین قهرمان داد را که فریدون باشد به پایان می‌رساند همین نتیجه را می‌‌گیرد که :

فریدون فرح ، فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن ، فریدون تویی

پس اگر ما هم داد و دهش کنیم و اگر استوار بر مهر و داد باشیم و اگر بر ضد هر حکومتی که استوار بر مهر و داد و خرد و هنر نیست اعتراض کنیم ، دارای فر فریدونی یا ایرجی یا سیاوشی یا رستمی خواهیم بود. »

منبع:

منوچهر جمالی ، پیش گفتارِ کتابِ سیمرغ گسترده پرّ – « رستم » ، برگ ۱ از این کتاب را ببینید ، انتشارات کورمالی ، لندن ، مارچ ۱۹۸۸ ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« ارزش والای ضدّ انقلاب »


« انقلاب ، تنها یک نوع نیست که همیشه بطور مطلق خوب باشد. همانطور که تغییر ، تنها یک نوع نیست که هر تغییری را بطور مطلق بستاییم. موافقت با تغییر ، دلیل موافقت با هر تغییری و تحسین هرگونه تغییری نیست. تغییرهایی هستند که سکون بر آنها ترجیح دارد. انقلاب هم انواع مختلف دارد. کسیکه موافق با هر نوع انقلابی است ، پدیده انقلاب را نمی‌‌شناسد. با نابود ساختن یک نظم اجتماعی یا سیاسی ، نبایستی ناخود آگاهانه امید و اشتیاق آنرا که بطور خود کار نظمی را که ما می‌‌خواهیم ، ایجاد خواهد شد، داشت. موقعی بایستی‌ یک نظم اجتماعی و سیاسی را نابود ساخت که اطمینان کنترل شدنی و محاسبه پذیر برای ایجاد یک نظم اجتماعی و سیاسی و اقتصادی مطلوب باشد . ولی‌ بحسب معمول لذت از نابود ساختن یک نظم سیاسی یا اجتماعی و احساس قدرتی‌ که به ما می‌‌دهد، چندانست که درباره بعد از نابودی و عدم خودکاری و خودجوشی نظم تازه کوچکترین فکری نمی‌‌کنیم. نابود ساختن محض یک نظم ، بخودی خود انقلاب نیست ؛ بلکه تهیه امکانات پیدایش نظم تازه و محاسبه پذیر بودن آن نیز ، ارزش انقلاب را مشخص می‌‌کند ، وگرنه انقلاب ، بعد از مرحله نابود سازی از دست مردم خارج می‌‌شود ، چون در هنگام انقلاب ، مردم در تمامیتشان خود بخود نمی‌‌توانند « تصمیم مشترک » با هم بگیرند و آن که در این هنگام تصمیم می‌‌گیرد ، انقلاب را به نظمی می‌‌کشاند که می‌‌خواهد ، و آنچه خود می‌‌خواهد در دهان مردم می‌‌گذارد. از اینرو انقلاب یک ارزش ثابت و واحدی نیست که همیشه خوب شمرده شود و آنکه انقلابی‌ است ، خیر و خوب و عالی و ستودنی باشد و آنکه ضد انقلابی‌ است شر و بد و پست و نفرین کردنی باشد . انقلابات بد ، بیشتر از انقلابات خوب بوده است. و چه بسا که ضد انقلاب بودن ، خصوصیتی عالیتر و ارزشمندتر و ستودنی تر است. ما هر انقلابی‌ را نمی‌‌پذیریم و ضدّ انقلاب بودن را هم ارزشی والا و قهرمانی می‌‌دهیم ، و تنها انقلاب را برای اینکه انقلاب است نمی‌‌پذیریم. ما انقلابی‌ را که می‌‌خواهیم ، انقلاب ویژه ایست نه‌ هر انقلابی‌. برای کردن چنین انقلاب ویژه‌ای ، صبر و تحمل بایستی‌ داشت. »

ژانویه ۱۹۸۵

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتابِ بیراهه‌های اندیشه، پاریس، ژانویه ۱۹۸۵، برگِ ۱۱۸ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

ایرانیان؛ مردمانی که «آرزوهایشان به بردگی کشیده شده‌است»


مجید محمدی – ۱۳۹۱/۱۲/۱۹

اخیرا فیلمی کوتاه از یک کارگردان ایرانی به نام علی مولوی به نام «آرزو: یک پرسش، پنجاه پاسخ» منتشر شده است که تنها یک سوال ساده از ده‌ها ایرانی در کوچه و خیابان می‌پرسد: «چه آرزویی دارید؟» فیلم نخست نشان می‌دهد که همهٔ مخاطبان در برابر این سوال جاخورده و شگفت‌زده‌اند. آنها انتظار نداشته‌اند کسی چنین چیزی از آنها بپرسد. این جامعهٔ کوچک فرض کرده که «مگر قرار نبوده امید و آرزو در ایران مرده باشند. پس چرا کسی از آنها در باب آرزوهایشان می‌پرسد؟» سپس آنها آرزوهایشان را که چهار مشخصه دارد عرضه می‌کنند:

۱) منعکس‌کنندهٔ گریز از فشارهای اجتماعی ملموس هستند (آرامش، فکر راحت، به خیر بگذره، گرفتاری‌ها حل شه، ارزونی، اینجا نباشم، مهربونی مردم، پرت شدن به دنیای دیگر، دوباره به دنیا اومدن)؛

۲) حداقلی و محلی‌اند و بلندپروازی در آنها نیست (روز خوب، یک خبر خوش)؛

۳) دیگرخواهانه نیز هستند (سلامتی بچه‌ها، موفقیت بچه‌ها، آرزوی دیگران برآورده شه)؛ و

۴) کوچک و واقع‌بینانه‌اند (یک غذای گرم، موتور بگیرم، فروش خوب امشب، کار خوب، ماشین بگیرم، امتحانمو خوب بدم، خبر موافقت پدر دوست دختر برای ازدواج، آشتی با پسرم، دیدار مادر) تنها یک نفر آرزویی بلندپروازانه و جهانی یعنی صلح دارد. برخی نمی‌خواهند آرزو کنند و برخی آرزویی ندارند. بانویی نیز آرزوی مرگ می‌کند.

*****

فیلم «آرزو: یک پرسش، پنجاه پاسخ»:

*****

جامعه‌شناسی امید

پرسش و پاسخ‌های فوق که وضعیت ذهنی بخشی از جامعهٔ ایران را منعکس می‌کند دریچه‌ای برای فهم جامعهٔ ایران با کمک جامعه‌شناسی امید است. البته امید و آرزو کمتر در مطالعات جامعه‌شناختی مورد توجه واقع شده‌اند اما در جوامعی که بسیاری از شهروندان در وضعیت استیصال به سر می‌برند و شرایط سیاسی و اقتصادی یاس‌آور است نوع امیدها و آرزوهای مردم و واکنش آنها به پرسش در باب آرزوهایشان می‌تواند دریچهٔ مناسبی برای فهم آن جامعه باشد.

مهندسی آرزو

بحث از امید شامل است بر چهار عنصر:

۱) آرزوی چیزی که فعلا موجود نیست و در آینده محقق می‌شود. بدون آینده‌نگری نمی‌توان امیدوار بود؛ در جوامع و با دولت‌های رو به گذشته نمی‌توان سخن از امید و آرزو گفت؛

۲) تمرکز بر چیزی خاص و ویژه که فرد رابطهٔ خاصی را با آن برقرار کرده یا می‌خواهد برقرار کند و همین امر به زندگی وی معنا می‌دهد؛

۳) تصور این که این آروز محقق‌شدنی است یا محقق خواهد شد (خوش‌بینی تخیلی/آرمان‌شهری یا واقع‌گرایانه)؛ این عنصر مبتنی است بر نوعی هستی‌شناسی که ارادهٔ انسان را نامحدود می‌داند؛ و

۴) بی‌توجهی یا جدی نگرفتن موانعی که بر سر راه تحقق این آرزو وجود دارد چون اگر موانع زیاد جدی گرفته شوند انرژی لازم برای از میان برداشته شدن آنها تخلیه نمی‌شود.

هر چهار عنصر فوق وجهی اجتماعی دارند و نمی‌توان آنها را بدون مبانی و بنیادهای اجتماعی‌شان تصور کرد. آنچه شما آرزو می‌کنید، و تلاش برای تحقق آن آرزو نمی‌تواند با جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید بی ارتباط باشد. از همین جهت است که نظام‌های اقتدارگرا و تمامیت‌طلب جایی مهم و کلیدی به مدیریت و مهندسی آرزو و امید در سازمان اداری و تبلیغاتی خود می‌دهند. امید امری اجتماعی است که دموکراسی و آزادی به آن پر و بال می‌دهند و اقتدارگرایی و تمامیت‌خواهی پر و بال آن را می‌چینند.

جمهوری اسلامی امید و آرزو را به انباشتی از خرده‌ریزهای حافظه (که معطوف به گذشته و احیای آن است) و تکرار (که قرار است جای همه چیز را بگیرد) تقلیل داده است در حالی که به گفتهٔ کی‌یر کِگارد آرزو ماهیتاً با این دو متفاوت است. متعلق آرزو چیزی است تازه و نو، جامه‌ای درخشان، امتحان ناشده، و شوق‌برانگیز که قرار است فصل نویی را در زندگی نوید دهد. در مقابل، رستگاری و عدالتی که جمهوری اسلامی نوید می‌داد تحت حکومت دو ولی فقیه دود شد و از میان آن دوزخی ظاهرا ابدی هویدا گردید.

حکومت یاس

حافظان وضع موجود (دیوانسالاران، نظامیان و روحانیون) مرتبا به جامعه می‌گویند «بی خود دل به تغییر نبندید. ما قدرت آن را داریم که امیدهای شما را بکشیم.» حتی بعد از تغییری کوچک (مثل روی کار آمدن دولت اصلاحات) هر روز فریاد کردند که «چیزی عوض نشده است.» روحانیون، نظامیان و دیوانسالاران حافظ وضع موجود مدام تابعان خود را از خطرات امید و آرزو می‌هراسانند که این هراس بسیار سهمگین‌تر از اعمال ماشین سرکوب در ایجاد ترس و هراس است. حکومت به وفاداران خود امیدهای تخیلی و به مخالفان، پوچی توصیه می‌کند. شکنجه و زندان و اعتراف برای رساندن فعالان اجتماعی و سیاسی به پوچی است.

آنها از این نکته هراسانند که مبادا اهداف و مطالبات عمومی بر اساس آرزوها شکل گیرند که حاکمان و پاسداران وضعیت موجود جایی در آنها ندارند. همهٔ ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه برای رام کردن و برده‌سازی آرزوها به میدان آمده‌اند و آرزوهایی عرضه می‌کنند که نتیجهٔ رسیدن به آنها جملهٔ معروف محسن نامجوست که «بسی رنج بردیم در این سالْ سی، که رنج برده باشیم، مرسی».

محدود کردن افق دید

حکومت دینی به جای قدرت‌بخشی، هر روزه  در تلاش برای محدود کردن افق دید «تابعان» خود بوده است (در این حکومت شهروندی بی معناست). البته آنها که افق دید گسترده‌تری دارند یا مهاجرت می‌کنند، یا سر از زندان‌ها در می‌آورند یا به واسطهٔ شکنندگی روحی دست به نابودی خود (خودکشی، اعتیاد) می‌زنند. اصلاح‌طلبان در این میان برای دعوت به واقع‌بینی به مردم می‌گویند فعلا امیدها و آرزوهایشان را در تاقچه یا لای کتاب بگذارند برای روزی که امکان تصور آنها و تحققشان فراهم شود. آنها البته موعودگرا نیستند و به همین علت به تغییرات بسیار کوچک دل می‌بندند اما نوید می‌دهند که اصلاحات برگشت‌ناپذیر است، نویدی که در عالم واقع به آسانی تبخیر می‌شود.

جمهوری اسلامی بر خلاف گفتهٔ بنی صدر «خیانت به امید» نبود بلکه نمایشی بود از تحقق امیدهای واهی. رهبری فرهمندانهٔ خمینی امیدهای مردم برای دموکراسی و آزادی را به سمت یک اسلام خیالی سوق داد تا قدرت را به چنگ آورد و پس از به دست آوردن قدرت، اسلام واقعی (شریعت) جای آن خیالات را گرفت و او به آسانی عصر امید را پایان یافته اعلام کرد. دیگر عصر حکومت عدل الهی آغاز شده بود که به حکومت موعود که آن نیز بنا به باور باورمندان به ولایت فقیه از همین جنس حکومت ولایت فقیه است متصل می‌شد. انسان مکتبی تراز نوین جمهوری اسلامی به عنوان انسانی تک‌ساحتی دیگر نیازی به امید نداشت.

قدرت‌بخشی غائب است

فقط یک روز به آهنگ‌های پخش شده در رسانه‌های غربی گوش بسپارید یا تلویزیون را روشن کنید یا به سینما بروید. ادبیات و هنر غربی مملو است از قدرت‌بخشی به مخاطبان خود. هزاران آهنگ به مخاطبان خود می گویند: تو زیبا هستی (در آهنگی از جیمز بلانت یا آهنگی از کریستینا آگوییلرا)، تو قهرمانی و جای تو در میان بزرگان و نامداران است (آهنگی از گروه اسکریپت)، هرچه تو را نکشد قوی‌ترت می‌کند (آهنگی از کِلی کلارکسون)، مقاومت کن و قوی بمان (آوریل لاوین)، باید بلند شی و سعی کنی (آهنگی از پینک)، هر چه بخواهی می‌توانی باشی یا بشوی، مانعی در برابر آدمی  جز یاس و بدبینی نیست و خلاصه مشکلی نیست که آسان نشود.

روز دیگری را در برابر رادیو تلویزیون دولتی ایران بنشینید، به یک سالن سینما در ایران بروید، یا به پوسترها و نقاشی‌های دیواری شهرها نگاه کنید. اثری از امید و آینده در آنها پیدا نخواهید کرد. آن دسته از آثار که واقع‌بین باشند سیاه یا به قول مقامات سیاه‌نمایند و آن دسته که کاری به عالم واقع نداشته باشند موعودگرا و توهم‌زایند.

فقط ترمزها کار می‌کنند

امید و آرزوهای بلند (که جایشان در ایران خالی است) از یک سو ناشی از به چشم خود دیدن بهبودی‌ها، پیشرفت‌ها و به طور کلی تغییرات و تحولات مثبت و از سوی دیگر ناشی از القای طبیعی آنها توسط چهره‌های محبوب است.حکومت دینی از اصلاح آزرده‌خاطر است چون امید به تغییر را افزایش می‌دهد و چهره‌های محبوب را نیز حذف می‌کند تا فقط مقام ولایت دیده شود. همچنین چنانکه توکویل می‌گوید دموکراسی‌ها بستری برای برداشتن ترمزهای اجتماعی در برابر چشمان آدمیان  و امیدوار کردن آنهاست. در نظام ولایی تنها ترمزها هستند که خوب کار می‌کنند و همه چیز حرام است، «جایی که تنها حلال، گرد و درد» است.

*****

مجید محمدی  جامعه‌شناس

*****

منبع:

*****

نوشته‌هایِ مرتبط:

دستور Go (h) to در برنامه نویسی کامپیوتری Basic و گرفتاری های ایرانیان با اسلام عزیز !


زمانی‌ که برایِ اولین بار آموختنِ برنامه نویسی با رایانه (کامپیوتر) در دبیرستان را آغاز کردم خوب به یاد دارم. کامپیوتر‌ها هم زبان‌هایِ مختلفی‌ دارند ! گرچه که اصولِ اولیه آنها همگی‌ به هم شبیهند. زبانی‌ که من با آن برایِ اولین بار آشنا شدم نامش بیسیک (in EN:  Basic) بود.

5 LET S = 0
10 MAT INPUT V
20 LET N = NUM
30 IF N = 0 THEN 99
40 FOR I = 1 TO N
45 LET S = S + V(I)
50 NEXT I
60 PRINT S/N
70 GO TO 5
99 END

شکل (۱) : یک برنامه نمونه با زبانِ بیسیک که شاملِ دستورِ Go to هم هست !

یاد خوشی از آن دوران دارم، و بی‌ گمان شما نیز اگر با کامپیوتر آشنایی داشته باشید، همانندِ من خاطره خوبی‌ از اولین آموخته‌هایتان در این باره دارید ! برنامهِ کامپیوتری شاملِ مجموعه‌ای از دستوراتِ پشتِ سرِ هم هستند که به کامپیوتر داده می‌‌شوند، و کامپیوتر، بترتیبی که در برنامه آمده است، آنها را اجرا می‌‌کند.

در میانِ این دستور‌ها ، دستوری بسیار خطرناک وجود دارد بنامِ  Go to  ، که کارِ اصلی‌ این دستور این است که روندِ اجراییِ برنامه اصلی‌ را متوقف می‌‌کند ، و کامپیوتر را به اجرایِ دستوراتِ دیگری که به متن اصلی‌ و روندِ معمولِ برنامه مربوط نمی‌‌شود وامیدارد ! شکل (۱).

معلمِ ما می‌‌گفت برنامه نویسِ خوب کسی‌ است که، هرچه قدر که امکان پذیر باشد، از کاربردِ دستور Go to  اجتناب کند ! خوب بیاد دارم که می‌‌گفت: دلیلِ اصلی‌ِ انفجارِ ، شکل (۲)، فضاپیمایِ  Challenger  ، شکل (۳)، سازمانِ فضاییِ آمریکا  NASA  نیز یک دستورِ اضافیِ  Go to  بوده است !

شکل (۲) : انفجارِ فضاپیمایِ Challenger به دلیلِ یک دستورِ اضافیِ Go to !

شکل (۳) : فضاپیمایِ Challenger .

هدفِ من از آوردنِ این نمونه آموزشِ و درسِ برنامه نویسی نیست. بلکه این را یک مثالِ خوب می‌‌دانم تا به شما نشان دهم، چرا بیش از  ۸،۰۰۰،۰۰۰  ایرانی داخلِ کشور در مسابقه آکادمیِ گوگوش به یک دخترِ محجبه و البته خوش صدا رای دادند ؟

پیش از این به صورتِ بسیار فشرده چگونگی‌ِ مسخ سازی‌هایِ انواع و اقسامِ دستگاه‌هایِ قدرتِ اقتصادی، نظامی، مذهبی‌ و سیاسی را به شما بازنموده بودم، اینجا را ببینید. و شیوه خاصِ آخوندها را در ترکیبِ کاهِ شریعتِ خود با فرهنگِ اصیلِ ایران به اینگونه شرح داده بودم:

« روشِ ترکیبِ کاهِ شریعتِ اسلام با فرهنگِ اصیلِ ایران، … ، توسطِ … آخوندها را شاید بتوان با یک نمونه روشن‌تر کرد. اسطوره همچون پازل از اجزا، واحد‌ها و المانهایِ خردتری تشکیل شده است. این امر در تصویر و نقاشی بخوبی قابلِ لمس است. حال یک روش برایِ مسخ سازیِ تصویرِ اولیه این است که بجایِ تلاش در تغییرِ تصویرِ اولیه، دست به جابجایی‌ِ هریک از المان‌ها زد، و در این بین چند پازلی هم خود به آن افزود. این امر با تغییرِ جزعی‌ و یا کلی‌ِ ریختِ هر المانِ خرد می‌‌تواند تکمیلتر شود. برایِ نمونه به داستانِ امامِ زمان توجه کنید. امام، غیبت، زمان، چاه و … المان‌هایِ این داستان هستند. در تصویرِ اولیه زمان نقشِ محوری در شکلدهی به اسطوره دارد. مفهومِ زمان که نقشِ زندگی‌ و جریانِ آن در حیاتِ هر انسانی‌ را بازی می‌‌کند امری به هم پیوسته بوده است، و نه‌ بریده. از این نظر زمان را می‌‌توان همسنگِ مفهومِ سکولاریتهِ مدرن قرار داد. زندگی‌ نیز در تاریکی و فراز و نشیب‌ و رویش و بالشِ مداوم است که بیشباهت به جوششِ آب از یک چشمه، یا چاه و یا قنات نیست. اصولا همه این‌ها با مسالهِ یافتنِ راهی‌ در تاریکی اینهمانی دارند، این مساله نخستِ زندگی‌ِ زمانی‌ (سکولار) است. که برایِ هر موجودِ زنده‌ای مجموعه‌ای از مقدس‌ترین امور بحساب می‌‌آیند. حال این المان‌هایِ اولیه را آخونِد شیعه گرفته است و با دست کاری در چیدمانِ آنها، امامِ زمانی‌ ساخته است که از چاه به آسمان رفته و ناپیدا شده است. می‌‌توان این را به این صورت معنی کرد که امکان و خواستِ زندگی‌ِ سکولار به ناکجا آباد تبعید شده است. و حقِ زندگی‌ِ زمانی‌ و این زمینی‌ از انسان سلب شده است. »

اسطوره‌ها و داستان ها، که کتاب‌هایِ مقدس (!) نیز در برگیرنده آنها هستند، هستند که همچون یک برنامه در فکر ، روح و روانِ انسان‌ها عمل می‌‌کنند. حال در ذهنِ ایرانی نحوه عملکردِ اسلام را به شیوه‌ای ساده می‌‌توان اینگونه شرح داد که، در اثرِ مسخ سازی‌هایِ آخوند‌ها یک دستورِ Go to به برنامه اصلی‌ ذهن و روانِ ایرانیان، که ایرانی است، اضافه شده است. همیشه وقتی‌ برنامه به مراحلِ پایانی و اصلی‌ و بزنگاهیِ خود می‌‌رسد، این یک دستورِ Go to  ِ اضافی کارِ خود را می‌‌کند و آنچه آخوند‌ها در روانِ ایرانی کار گذاشته اند، توسطِ این دستورِ اضافیِ Go to  چرخانده می‌‌شود تا خروجی مطابقِ شریعتِ اسلام باشد. که اینگونه نیز بوده است. رد این دستورِ Go to  به اسلام را در انقلابِ مشروطه می‌‌توان دید. آنجا که شیخ فاضل الله نوری برنامه خود را به قانونِ اساسی‌ میتپاند. و یا انقلابِ ۱۳۵۷، و یا انتخابِ خاتمی، و یا  یا حسین میر حسین !  حال نوبتِ موسیقیِ ایرانی است که در آکادمیِ گوگوش به این دستورِ Go to  ِ   اسلامی ویروسی شود و خروجی آن یک شتر – گاو – پلنگِ خواننده و محجبه بشود.

تا زمانی‌ که این دستورِ اضافیِ اسلامیِ Go to  از روانِ ایرانی پاک و کنده نشود ، اوضاع همین است و آش همان آش و کاسه همان کاسه.

باید این پازلِ Go to  ِ بیگانه را از ذهن و روانِ خود خارج کنیم تا بتوانیم آزاد شویم.

به امید آن روز.

نوشته‌هایِ مرتبط:

اسارتِ همیشگی و هنوزه اساطیر و نقش اندیشی‌ِ مردمِ ایران


مردم نقش اندیشند، و گسترشِ  آگاهی‌ آنها با دیالکتیک خیال و خرد، شکل می‌‌گیرد. بیش از ۲ هزار سال است که این روندِ  دیالکتیکی به انواع و اقسامِ  لطایف الحیل، به دستِ  دستگاه‌هایِ  قدرتِ  ضّدِ  دینی و سیاسی، مختل شده است.

سانسور و قدرت، همزاد یکدیگر در تحقق‌ِ  این امر بوده و هستند تا این روندِ  دیالکتیکی و گسستن از کهنه و زایشِ  نو و تازه را، از کار بیندازند.

هر نقشی‌ در قالبِ  داستان، اسطوره … ، بسته به دیدِ  بیننده و زمان، خرد را به گونه‌ای خاص و دینامیک می‌‌انگیزد. منجمد کردنِ  تصویر در برداشتی خاص از آن، از طرفند‌هایِ  دستگاه‌هایِ  قدرت سیاسی و دینی است تا بر گرده مردم سوار شده و حاصلِ  دست رنجِ  آنان را به یغما ببرند.

مردمِ  ایران با طرحِ  شیوه‌هایِ  گوناگون، همواره به جنگِ  اینگونه برداشت‌ها رفته است. حافظ، خیّام، فردوسی، عطّار، … و دیگرِ  بزرگانِ  این سرزمین، همچون شاعران، مجسمه سازان، بت تراشان، هنرمندان، …، اگر نیک‌ بنگرید، در قالبِ  شعر، داستان، معماری، لطیفه و حکایت، …، همیشه با پرداختِ  درکی نو از اساطیرِ  ایران، این دیدِ  تک قطبیِ  دستگاه‌هایِ  حاکم را، حتا در شرایطِ  خفقانِ  مطلق، به چالش کشیده اند.

این ستیزِ  مداوم، پهنه اش به زمانِ  ما نیز رسیده است. سینماگران، نویسندگان، نمایشنامه نویسان، …، همواره در دشمنیِ  مداوم با حکومتِ  اسلامی پس از مصیبتِ  ۱۳۵۷ بوده و هستند، و بابتِ  آن هزینه‌هایِ  سنگینی‌ هم پرداخت کرده و می‌‌کنند.

دستگاهِ  قدرت – دینیِ  حکومتِ  ملایانِ  شیعه، وزارتِ  ضّدِ  فرهنگ و ارشاد اسلامی را به راه انداخته اند، و در کارِ  سانسور و دستکاری و مسخ سازیِ  نقش اندیشی‌ِ  ایرانیان بوده و هستند. کنترلِ  صدا و سیما و سینما را بدستِ  خود گرفته اند تا با روندِ  گسترشِ  آگاهی‌ِ  ایرانیان با نقش اندیشی‌ ، تمام قد به مبارزه بپردازند.

جایِ  بسی‌ تاسف است که ملتِ  ۷۵ ملیونیِ  ایران، در زمانِ  شکوفاییِ  ارتباطات و اطلاعت، حتا قادر به پایه ریزیِ  یک شبکه تلویزیونی غیرِ  دولتی، یک روزنامه خصوصی، و یا ساختِ  یک فیلم، و نوشتنِ  یک رمان، نیستند.

این حقِ  مسلّمِ  ایرانیان است که بواسطه ی خشک اندیشی‌ِ  عده‌ای ضّدِ  دین و زندگی‌، و قدرت طلب، …، از آنان سلب شده است.

امید که نقش اندیشی‌ِ  ایرانی هرگز نمیرد.

نوشته‌هایِ مرتبط:

پاسخ به آرزویی دور امید به پرسشی نزدیک دارد (۱) – جمهوریِ ایرانی یا اسلامی ؟


بی‌شک، برایِ  همه پیش آمده است که با یک مساله سختِ  ریاضی‌ دست و پنجه نرم کرده باشند. و پس از مدتی‌ طولانی، کلنجار رفتنِ  با آن، ناامید، آن را رها کرده باشند. و به ناگاه، با نگاهی‌ تازه به آن در زمانی‌ بس نامرتبط، به راهِ  حل دست یافته باشند؟

هر آنچه ساخته بشر است، از جمله دین، از آنجا که بشری است، غیرِ  قابل تغییر نیست. بیشتر، توانایی‌ تغییرِ  موضوع، به ایستای ِ ذهنی‌ِ  ما نسبتِ  به آن باز می‌‌گردد، تا نرمی و یا سختیِ  اصلِ  موضوع. همیشه تغییر در چگونگی‌ِ  طرح و اهم و اخص کردنِ  موضوع است که دورنمایِ  حل یا رسیدن به آن را تعیین می‌‌کند.

اگر در جامعه ما، نوعی التهاب، استیصال و ناامیدیِ  نسبت به آینده‌ای روشن وجود دارد، این در سخت بودنِ  رسیدنِ  به آن نیست. بلکه این در سخت بودنِ  تغییرِ  نحوه نگرشِ  ما به آن است. شاید با تغییرِ  ساده‌ای در چیستی، جایگاه و اهمیتِ  پرسشِ  مناسب در ذهنِ  ما، آرزویِ  دور، آنچنان هم دور نباشد !

پرسشِ  درست و نزدیک، آرزویی دور را برایمان دست یافتنی می‌‌کند !

شاید پرسشِ  درست هنوز در ذهنِ  ما و جامعه ما در جایِ  خود ننشسته است؟

این پرسش (-های) اساسی‌، کدامند؟ و

پرسش (-های)ِ  غیرِ  اساسی‌ که ذهن ما را بخود مشغول کرده‌اند، کدامند؟

جامعه ی ایرانی نیاز به یک بازبینیِ  عمیق در پرسشِ  درستِ  نزدیکِ  خود دارد. به نظرِ  من نمونه‌هایی‌ از پرسش‌هایِ  نادرست که در ذهنِ  ایرانی می‌‌چرخند، آنانی است که اسلام برایِ  او طرح کرده است. ما نیاز به باز تعریفِ  پرسشِ  نزدیک و ایرانیِ  خود داریم، تا از پرسشِ  نادرست و اسلامی، بتوانیم، خود را رها کنیم. طرح اینگونه پرسش‌ها است که بنمایه‌هایِ  جمهوریِ  ایرانیِ  آینده را روشن می‌‌کند.

نوشته‌هایِ  مرتبط: