« ياوه اي به نامِ « قرائت هايِ غير متحجرانه » »


بازوب‌نویسی شده از نگاه (محمدرضا زجاجي) :

« به راستي جايِ شگفتي است كه براي چند هزارمين بار دوباره مي شنويم كه جريان ها و شخصيت هايِ تريبون به دست ، از « منافع ملي » سخن مي گويند و در پيِ ارائه ي نسخه هايِ تازه از « اسلام » و « انقلاب » و « حكومت اسلامي » هستند و ادعاي ارائه ي قرائت هايِ « غيرِ متحجرانه » دارند ؟ ! ؟
چند بار بايد يك چيز را آزمود ؟ ؟
توي مغزتان نمي رود ؟ ؟ بايد … ؟ ؟ ! !
مگر نسلِ انقلاب ۵۷ به انگيزه و دستاويزِ قرائت تازه و مترقي از « اسلام » حاكميتِ پاي تخت و ام القرايِ شيعه را ، دو دستي از « ارشاد شريعتي » و « نياوران نشين هايِ ششهزار ساله » تحويل نگرفت و به « فيضيه ي قم » به عنوان معماران جامعه ي اسلامي و نماينده گان روحانيت مترقي ، تقديم نكرد ؟ و مگر همين كه امروز داريم ، مترقي ترين قرائت ممكن ، از اسلام و شيعه و انقلاب اسلامي ، در امروز و اكنونِ جهان نيست ؟
ديگر چه قرائتي بهتر و عملي تر از آن كه توسط معماران جامعه يِ اسلامي تعريف و ارائه مي شود و شده است
؟ ؟ و آيا تعريف و به اصطلاحِ آقايان « قرائتي » بالاتر از تعريفِ متولي – نسبت به امامزاده اي – قابل تعريف و تصور است ؟ كه آقايان در صدد ارائه يِ آن باشند ؟
اگر دروني هستيد و خودي – كه هستيد – تعريف و عمل خود را در ۲۷ سالِ گذشته ارائه كرده ايد و اگر امروز خود را بيروني مي دانيد كه باز بايد تكرار كنم : چه تعريف و قرائتي بهتر از آن كه خودي و اهل فن و مدعيان و متوليان ارائه كرده اند ؟ ؟ آخر چرا به آن چه مي گوئيد نمي انديشيد ؟ ؟ يا اين كه مردم و جامعه يِ امروز و جهان را نشناخته و با همان چشمان لوچ و خواب زده يِ كهن ، به موضوع مي نگريد و معتقديد كه هنوز و دوباره مي توانيد مردم را گول به زنيد و هم چنان منابعشان را غارت كنيد … ؟ !
آخر نمي دانم بعضي از « حضراتِ اجله يِ نيمچه علما » خودشان مي دانند چه مي گويند ؟ ؟ آخر شما بچه مسلمان و روحاني زاده اي ، صادق تر از كويري مرحوم ، دكتر علي شريعتي مي توانيد پيدا كنيد ؟ ؟ كه هم اسلام شناس بود و بچه آخوند و هم جامعه شناس و رفورميست و به دليل صداقتش نيز ، از آن محبوبيت و مقبوليت شديد برخوردار شد … ؟ ؟ ! !
( من تماميِ سال هايِ پس از ۵۷ را تا ۶۵ برايِ تحقيق و شناختِ دوباره يِ « بت » دورانِ جواني ام ، از مصاحبتِ مرحوم استاد محمدتقي شريعتي – در سال هائي كه همه پيرمرد را تنها گذاشته بودند و به ناچار خود بر بالايِ كتاب خانه اش نوشته بود كه « عزيزان از بحثِ سياسي خودداري كنند » – برخوردار بوده ام و احوالاتِ آن كويري دق كرده را ، از زبانِ نزديك ترين نزديكانش شنيده ام و در آن ها تأمل كرده ام و مي دانم كه از چه سخن مي گويم ) .
رفت و شد و گذشت … ديگر چه مي گوئيد ؟؟ و چه مي خواهيد ؟ ؟
يا اين كه شما نيمچه علمايِ با عمامه و بي عمامه ، كدام قرائتِ مترقي و « غير متحجرانه » را مي خواهيد از اسلام و شيعه و روحانيت ارائه كنيد كه متوليان مذهب و« معمارانِ انقلاب اسلامي » تا كنون آن را ارائه نكرده باشند ؟ ؟
چه چيز تازه اي داريد كه بيهوده شعار مي دهيد ؟ ؟ گمان نمي كنيد كه ديگر زمان اين ادا و اصول ها و شيوه هاي خر گول زنگ ، به سر آمده است ؟ ؟
آخر آقايان خودشان مي دانند چه مي گويند ؟ ؟ ! !
تمامي مديراني كه در ربع قرن گذشته – به ويژه پس از ۱۳۶۰ تا كنون – از راست و چپ و سلاطين سازنده گي تا اصلاحات ، از بنياد گرا و اصول گرا و سنتي ، تا مدرن و « فيلسوفان علم » به نحوي كساني هستند كه تا كنون- هريك – در نهادها و تشكيلاتي ، مشغول و متوليِ ارائه يِ قرائت هايِ تازه و مترقي و منطبق با دانش و تكنولوژي روز ، از اسلام و انقلاب بوده اند و همواره نيز براي جامعه نسخه پيچيده اند و تمامي انواعش را ، از انقلابي و مترقي و غير متحجر معرفي كرده اند و فرصت كافي و امكانات لازم را – نيز– برايِ اين كار داشته اند و حتا از حمايتِ سياست هايِ موافقِ بيگانه هم ، برخوردار بوده اند و هستند … حضرات گمان مي كنند كسي گذشته شان را از ياد برده است ؟ ؟ كه اين گونه رنگ عوض كرده اند و با مداركِ مدرن از دانشكاه هايِ هوائي و توبه كرده از استبداد ، مي خواهند تازه نوعِ سكولارش را تبليغ كنند و قرائت هاي « غير متحجرانه » تعريف فرمايند ( ! ! ) ياللعجب و صدها شگفت ! !
ديگر كدام نسخه و قرائتي است كه شما نالايقان و بوزينه گانِ تقليدي ، پس از بسته شدن رسمي دكان ، مي خواهيد ارائه كنيد و پيامبر و تئوريسينِ آن گشته ايد ؟ ؟ و داريد جامعه ي فاسد را – با اين شعر و شعارها – گول مي زنيد و …
آقايان سال ها بيت المالِ كشور را چنان غارت كرده اند كه امروز دارند هضم نشده هايش را قي مي كنند … و مدام بر خرِ مراد سوار بوده اند و وقت و امكانات هر كار و چيزي را هم داشته اند ، اما تازه به فكرِ تعريف هاي « غير متحجر » و مدرن افتاده اند (!!) .. گمان مي كنيد مردم اين قدر زود فراموش مي كنند ؟ ؟
انگار يادمان رفته است كه همين حضرات با عمامه و بي عمامه ، خود كساني بوده – و هستند- كه به عنوانِ اجرا و ارائه يِ « اسلامِ مترقي » و « روحانيت انقلابي شيعه » در بيست و چند سال پيش « حاكميت » را قبضه كردند و تمامي امكانات گسترده و تمام نشدني را نيز به خدمت گرفتند و خود ادعاي تعريف و اجراي « اسلام و شيعه ي مترقي » را داشتند و دارند …
حالا چه شده است كه رفورميست هاي سابق ، دوباره شده اند « متحجر » و « سنتي » و حتما شما هم « انقلابي » و « مدرن » از نوع سكولارش هستيد كه عين صدر مشروطه پوست انداخته ايد و عبا و عمامه را – پس از بردار رفتن شيخ فضل الله – به كت و شلوار و كروات و يك عدد مبال و يك يا دو رأسي اتومبيل گرانقيمت و دكه و دكاني در پائين يا بالاي تهران ، تبديل كرده ايد و مي خواهيد براي فرداي جامعه نسخه به پيچيد … حالا هم كه دور دورِ نان خوردن از « اصلاحات » است – آن هم تازه پس از تعطيل دكان – كه آقايان راه افتاده اند دورِ دنيا و دارند با دختركان گرجي و تاجيك « گفت و گوي تمدن ها » مي كنند و با بانوان محجبه ي ورزش كار عكسِ يادگاري مي گيرند و « رقصِ افراد ناباب » (!) را تماشا مي كنند ( يا للعجب ) خوب بود رقص افراد باب را تماشا مي كرديد كه دادِ رقبا و حريفان را در نياوريد … اما دكانِ بدي نيست ، مي تواند رونق هم بگيرد … و انگار مي توان چند سالي را ، باز بر « مقبره يِ اصلاحات » به « توليت » نشست ؟ !
آقايان بازي تمام شده است و دكان برچيده ، اسلام و انقلاب و حاكميت روحانيتِ شيعه نيز ، همين است كه ملاحظه مي فرمائيد … اگر توانستيد خود را با دانش و شعورِ امروزينِ بشر و بيداريِ جوامع مسلمان ، هماهنگ كنيد و منافعِ عام را بر نمايندگي از جريان هايِ فاسدِ قدرت و ثروت برتري دهيد ، امكان ماندن و زيستن در جامعه يِ فردايِ كشورهاي اسلامي را نيز خواهيد داشت و اگر هم نتوانستيد – يا نخواستيد – ( بدانيد و ترديد نكنيد ) كه مضمحل خواهيد شد …
فرض و صورتي جز اين متصور نيست و ديگر نمي توان « انسانِ امروز » را كه بر جهاني از آگاهي و اطلاعات چشم گشوده است – هرچند فاسد و تباه باشد – با مردمانِ قرن بوق مقايسه كرد و چونان آدمكانِ عصر كجاوه و پالكي ، با تكيه بر ثروت هايِ غارت شده از خودشان ، گولشان زد و دوباره با همان شيوه هايِ افشا شده ، برايشان « قرائت هاي غير متحجرانه » تعريف كرد و با شبكه هايِ تلويزيونيِ دبي و تورنتو – و ديگر و ديگر- و احزابِ دولتي و كانون هاي توحيد لندن و پاريس ، سرِ كارشان گذاشت و نسخه يِ شريعتي را دوباره از سر، بازنويسي و بازسازي و بازآفريني كرد ! ! ؟ ؟
خير … « آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت » و ديگر حتا همين جامعه ي فاسد هم – كه شما سال ها پيش ، چون نتوانستيد خود پا به پايِ آن بيائيد ، او را پا به پايِ خويش كِشانديد و آورديد و درگيرِ گذراني فاسد و بيهوده و تباه ساختيد – باز همان جامعه يِ بت سازي نيست كه اهدافِ شما را برآورد ! ! و مگر شكست هايِ پي در پي خويش را ، نديديد ؟؟ و چرا و چگونه از آن عبرت نگرفتيد ؟ ؟
چند بار بايد مردم به سرداران سازنده گي و اصلاحات چيانِ دولتي « نه » بگويند ؟ ؟
و چگونه بايد محلِ سگ هم به « بت » هاي ساخته شده يِ شما نگذارند و روي برتافتنِ خويش را ، از نسخه ها و قرائت هايِ تكراري و رنگ در رنگِ شما ، اعلام كنند و چگونه بايد اين پيامِ آشكار را ، به گوشِ كرِ شما برسانند كه نرسانده اند ؟ چرا بيدار نمي شويد و چرا با خود و جامعه تان صادق نيستيد ؟
اندكي بينديشيد ، فردا در پيش است و دگرگوني در نگاه ها و ذهن ها ، قابلِ تصديق و مشاهده ، زمان نيز هرگز به عقب برنگشته است
كه اكنون و برايِ شما بازگردد … پس به خود آئيد و يك بار برايِ هميشه ، منافع و مصالحِ عام و عموم را ، بر مصلحت و نفعِ جريان هايِ خاص و فاسدِ قدرت و ثروت ، برتري دهيد و به آن بينديشيدمطمئن باشيد كه خود شما نيز – در قالبِ نوع – حقوقي محترم تر خواهيد داشت و هيچ كس و هيچ جرياني زيان نخواهد ديد … و براي همه ، هنگامي كه هريك در جايِ خويش قرار داشته باشند ، كار و امكانات و حقوقي تضمين شده ، وجود خواهد داشت و به همه ، همه چيز خواهد رسيد …
پس به ايران و ايراني و به انسان و اخلاق و منافعِ انساني بينديشيد و دكه ها و ابزارِ سنتيِ كسب را ، رها كنيد و منافعِ خويش را ، در قالبِ جمع و در جايِ خويش ، جست و جو نمائيد و بيكاره گاني را كه با بودجه هايِ دولتي به دنبال خويش راه انداخته ايد ، اجازه دهيد و ارشاد بفرمائيد كه به طرف كاري شرافتمندانه بروند و زندگي خودشان را بكنند تا همه با هم ، امكانِ بهره برداري از جامعه اي برابر در برخورداري و آزاد و كامياب و به شعور رسيده را داشته باشيم …

و ديگر همين و التمام .»

نوشته‌هایِ مرتبط:

«گامى از اسطوره بـسـوى فـلـسـفـه : « ديالكتيكِ خيال و خرد »»


«انديشيدن در تاريخ  ، با « مفاهيم» ، آغاز نشده است ، بلكه انديشيدن ، پيش از تاريخ ، با « تصاوير» ، آغاز شده است . هرتصویری ، پیکریابی اندیشه است . شکستن صورتها ، شکستن اندیشه هاست . ضدیت با تصویر، ضدیت با اندیشه است . توخالی دانستن تصویر، نابود ساختن اندیشه است . مردمان ، هزاره ها در تصاویر اندیشیده اند .  و تجربيات مستقيم و نو ، بستگى به شرائط بى نظير و تكرار ناپذير دارند . هر تجربه مستقيمى ، نو است ، چون تكرارناپذير است ، وآن تجربه ، هميشه نو ميماند  .تجربيات مستقيم ، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند ، و هميشه انگيزنده به نو آفرينى هستند . هر روز ، همه انسانها ، امكان كردن تجربه مستقيم و نو ندارند .  از اين رواين تجربيات مستقيم  ، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها وداستانها باشند ، چه از مردمان دوره هاى تاريخى، در مكاتب فلسفى و اديان ، ارزش دارند . هر تجربه مستقيمى ، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد كه هر انسانى ، به خودى خودش تواناست  تجربه اى  مستقيم و نو بكند . انسانها پيش از تاريخ ، تجربيات مستقيم و پـُرمايه و بى نظيرى داشته اند ،كه همانقدر با ارزشند ، كه تجربيات مستقيم و بى نظير انسانها در ادوار تاريخى درمفاهیم . هرچند كه ما امروزه بيشتر خوگرفته ايم كه تجربيات و خواستها و نيازهاى خود را در مفاهيم ، بيان كنيم ، ولى غافل از آنيم كه تصاوير ، هنوز نيز ، قدرت فوق العاده بر« نا آگاهبود » ما دارند . و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع كردنست ، و انديشيدن ، گام دوم در انتزاع كردن . انتزاعى كردن يك تجربه دريك تصوير ، تجربه مستقيم فوق العاده غنى انسان است . چون  هر انتزاعى كردنى ، گونه اى گسستن و بريدن است، كه نماد  نخستين تجربه آزادى است . تنها راه گسستن ، شك كردن به چيزى نيست ، بلكه يكى ديگر از راههاى گسستن ، انتزاعى كردن  پديده ها و واقعيات است .

به همين علت ،  نقاشى و تخيل و صورتگرى و موسيقى و رقص ، يكى از مهمترين گامهاى انسان در « گسستن » از طبيعت است . از اين رو هست كه آزادى نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع ، سرآغاز انقلابات انديشگى يا اجتماعى و سياسى و دينى است . آزادى تخيل ، آزادى طرح روءياهاى اجتماعى و سياسى و … است ، كه اهميتى برتر از « علوم اجتماعى  و سياسى » دارد ، چون  راه انسان را براى گسستن از « هر نظام موجودى » باز ميكند . در اجتماعى كه مردم آزادى ندارند، روءياهاى تازه براى دستگاه حكومتى و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح كنند ، در آن اجتماع ، آزادى نيست .

علوم اجتماعى و سياسى و اقتصادى امروزه  ، به « بستگى + پيوستگى + سازگارشدن با معيارها و ارزشها + همخوانى با معيارها + اين همانى يافتن با  قواعد و سيستم .. »  اهميت فوق العاده ميدهند . اينها در گوهرشان ، برضد « آزادى به معناى يك روند نو آفرينى اجتماع و سياست » هستند . پروردن روشهاى گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاكم در اجتماع، فرهنگ آزاديست. به علت همين تجربه انسان از « تصوير » است كه  تلويزيون در دوره ما ، چنين نفوذ گسترده و ژرفى در مردمان دارد . بسيارى از تجربيات مستقيم  انسانى ، در تصاوير و اسطوره ها  ، چهره به خود گرفته اند ، و از اين تجربيات مستقيم در هزاره ها ، نميتوان چشم پوشيد .همين غفلت از اهميت تصاوير ، سبب ميشود كه ناگهان مى بينيم كه انديشه هاى پر زرق و برق مدرن ما ، كه خودآگاهى( آگاهبود ) مارا انباشته اند ، از همان تصاوير به نظر دورافتاده و كهن و باستانى ، شكست ميخورند .

ما با بى ارزش شمردن تصاوير در اسطوره ها ، كه مجموعه تجربيات ملتند ، و ارزشيابى فوق العاده مفاهيم روز ، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم . دراين شكى نيست كه تفكر فلسفى و علمى ، با اولويت دادن به مفاهيم روشن  ،كه « فقط يك معنا دارند » ، برضد تصاوير پـُر معنا و چند چهره ، خود را يافته است . درآغاز، فلسفه ، براى جداشدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز به « ضديت انديشه با تصوير اسطوره اى » داشت. ولى اين ضديت روانى ، در يك برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهرى فلسفه با اسطوره نيست . فلسفه، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در مفاهيم است ، و اسطوره ، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در تصاوير است . كارى را كه اسطوره ميتواند بكند ، فلسفه نميتواند بكند ، همانطور كارى را كه فلسفه ميتواند بكند ، اسطوره نميتواند بكند . و هر تصويرى را نميتوان به مفاهيم كاست ، و هر مفهومى را نميتوان تبديل به تصوير متناظرش كرد . مسئله فرهنگ، آن نيست كه مفهوم و عقل را ، جانشين تصوير و تخيل سازد ، بلكه ديالكتيك مفهوم و تصوير ، يا ديالكتيك عقل و تخيل را بپذيرد .در قرن هيجدهم و نوزدهم در اروپا ، پژوهشگران مى پنداشتند كه عقل در يونان ، با قيام برضد اسطوره ، به خود آمده است . بدين ترتيب ، فلسفه و علم را ، پديده اى برضد اسطوره شمردند ، و اين ارزيابى غلط ، هنوز بر ذهن بسيارى از مردم ، چيره مانده است. بسيارى نيز ميانگاشتند كه انديشيدن در تصاوير اسطوره اى ، با بدويت فكرى و روانى كار داشته است، و انسان، كه از بدويت فكرى  رهائى يافت ، ديگر در تصاوير و و اسطوره نميانديشد .

اينهم يكى از خرافات  تازه بود كه گنجينه اى از تجربيات انسانى را بى ارزش و بى اعتبار ميساخت . و با دادن بهاى بيش از اندازه ، به فلسفه و مفاهيمش ، اسطوره و تصاوير ش را خوارشمردند ، و بى بها ساختند . ولى وارونه پنداشت آنان ، فلسفه در يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اى كه انسانها درتصاويراسطوره اى بجا نهاده بودند ، بسيار بهره بردند ، و توانستند بخشى از آنهارا، به مفاهيم انتقال دهند . و انتقال دادن تجربيات پرارزش ملت در اسطوره ها، از تصاوير به مفهوم ، رسالت فلسفى، متفكرين اصيل هر ملتى است. بخشى ازاين تجربياتست كه بهتر ميتوان آنهارادر مفاهيم گسترد.متفكرانى كه نتوانند اين تجربيات اصيل ملت خود را ، از گستره تصاوير اسطوره اى ، به گستره مفاهيم فلسفى انتقال بدهند ، از رسالت تاريخى خود باز مانده اند، و هنوز تفكر فلسفى را در ملت خود، بنياد نگذارده اند . اين تجربيات مايه اى وبى نظير ملت ، بايد از جهان تصاوير، به گستره ِ مفاهيم آورده شوند ، تا شالوده اى در آن ملت ، براى فلسفه گذارده شود . و اين كار، هنوز در ايران نشده است . ولى در كنار فلسفه، كه تجربيات انسانى را فقط در قالبهاى « مفاهيم » ميريزد، و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحى و فقير ميسازد ، بايد بخشى از فرهنگ بوجود آيد كه در برگيرنده « ديالكنيك تصوير و انديشه – يا ديالكتيك عقل و تخيل » است .

 آنچه در تصوير است ، « برآيندهاى فراوان » دارد ، و نميتوان آنرا به يك برآيند ( يك بعد ) در مفهوم كاست . به عبارت ديگر، يك تصوير، « خوشه اى از مفاهيم گوناگون » است كه همه در آن تصوير باهم ، وحدت دارند .هنوز در واژه نامه ها ميتوان ديد كه برخى از واژه ها ، معانى فراوان و بسيار ناجور باهم دارند . اين معانى ، فقط از ديد ماست كه باهم نميخوانند،  ولى اگر آن تصوير اسطوره اى را بيابيم ، مى بينيم كه همه ، ناگهان وحدت در يك خوشه به هم پيوسته پيدا ميكنند . وقتى آن تصوير را يافتيم ، ديده ميشود كه همه اين مفاهيم ، تراشهاى گوناگون يك كريستال  هستند. همين كار را هايدگر ، فيلسوف آلمانى كرده است .

اين شيوه انديشيدن هايدگر در خوشه واژه هاى آلمانى ، در ترجمه آثارش به هر زبانى ( همچنين به فارسى ) به كلى از بين ميرود . ولى براى ما ، ياد گرفتن  شيوه انديشيدن ، مهمتر ازيادگرفتن محتويات  انديشه هاى غربيست ، هرچند بسختى ميتوان  محتويات را ، از شيوه انديشدن ، جدا ساخت .  هايدگر ،  كوشيده است  از خوشه مفاهيم يك واژه ،  تجربيات انسانى را كه در زبان آلمانى شده است ، در يك تفكر فلسفى،  به هم بپيوندد . تجربيات انسانى موجود در هر زبانى كه استوار براين تصاوير هستند ، به همان علت « خوشه اى بودن هرتصويرى » راه را براى پيدايش طيفى از مكاتب فلسفى باز ميسازند . به عبارت ديگر ، تجربياتى كه ملت در اسطوره هايش كرده ، در ايجاد مكاتب فلسفى گوناگون ، گنجاندنيست . هيچ اسطوره اى را در چهار چوبه يك فلسفه نميتوان فهميد ، بلكه چهره هاى گوناگون هر اسطوره اى را، ميتوان در مكاتب تازه بتازه فلسفى، از نو تجربه كرد . از اين  رو، فلسفه هايدگر ، كل تجربيات انديشگى در فرهنگ آلمان نيست .كشف تجربيات زبانى يك فرهنگ ، و مايه گرفتن از آن ، براى پديد آوردن  فلسفه هاى نوين ، برداشتن گامى مهم در يك فرهنگست .

من كوشيده ام كه همين روش هايدگر را ( نه محتويات فلسفه اش را )، در پيوند دادن واژه هاى باستانى ايران ،  بكار ببرم ، تا تفكرات فلسفى ايرانيان را ، در محدوده بسيار ناچيزى  آغاز سازم، چون  از گستردن بيش از آن ، سخت واهمه داشتم و دارم ، چون  متأسفانه روشنفكران ايران هنوز ، نيروى بويائى براى  اصالت ندارند . مثلا فرهنگ ايران ، تجربه اى ويژه از « زمان » دارد كه با تجربه هايدگر ، تفاوت دارد .  آنچه دريك تصوير اسطوره اى هست ، برآيند هاى فراوان از مفاهيم دارد . يك تصوير، خوشه اى از مفاهيمست . وقتى آن تصوير اسطوره اى را يافتيم ، مى بينيم كه همه اين مفاهيم ، كه به حسب ظاهر ناجورند ، تراشهاى گوناگون يك كريستال هستند . در فلسفه و علم ، كوشيده ميشود كه يك تصوير ، به يك مفهوم كاسته شود ، تا در مفهوم ، روشن گردد . مثلا هركدام از خدايان گذشته را به يك مفهوم ، ميكاهند . هركدام ، بايستى يك خويشكارى داشته باشند ، و به كار ويژه اى ، گماشته شده باشند .  پرسيده ميشود كه تنها كار اين خدا چيست ؟ مثلا اين خدا ، خداى آب است . چنين پرسشى از بـُن غلطست . اين كار ، كار فلسفه و علم و عقل است كه ميخواهد  با اين وظيفه خاص ، آن خدا را روشن سازد . كار برد اين روش در اسطوره ها و فرهنگ نخستين ، فقير سازى فرهنگ است . با اين روش ، همه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحى و يكسويه ساختند ، تا آنها را از ديد فلسفى ، ، روشن سازند . تصوير اسطوره اى ، براى تجربياتى بسيار ژرف و غنى از انسان بودند ، كه كاستنى به يك برآيند ( بعد ) و يك مفهوم نبودند . این ویژگی تجربیات بسیار ژرفست ، نمیتوان که آنها را یک بـُعدی ساخت و دریک مفهوم ، گنجانید. ازاین رو درک در تصویر ونقش ، همیشه باقی میماند. اینست که « بازگشت به اسطوره ها و داستانها » ، ضرورت همیشگی میماند. كاستن اسطوره ، به يك دستگاه فلسفى ، دورريختن اين تجربيات ، يا كوبيدن و سطحى سازى و ناديده گيرى و فقير سازى اينگونه تجربيات بود . اين پيدايش يكنوع « بدويت نوين » بود،كه پيآيند  شيوه نگرش « عقل روشن بين» بود .  اين بدويت خود را به مردمان باستان نسبت دادند ، در حاليكه اين بدويت فكرى  خود آنها بود . كار برد اين روش ، سبب ميشد كه انسان، اسطوره ها را مسخره كند ، و غير منطقى بشمارد ، و بى آنكه آگاه باشد ، كه چه اندازه تجربيات ژرف و غنى خود را ميكوبد و دست مياندازد و بشمار نمياورد. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غنى و ژرف  ويژه انسانيست كه ربطى به انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد . این ادعای اگست کنت ، به کلی تنگ و غلط ، و حاکی ازسطحی نگریست .

اين چهره تجربيات انسانى، كه در اسطوره نمودار ميشود ، يكى از گرانبهاترين بخش گوهر انسانست . انتقال دادن بخشى از تجربيات انسانى ، از گستره اسطوره به گستره فلسفه ، یا از گستره تصاوير به گستره مفاهيم ، كارى ضرورى بود ، ولى اينكه  تصاوير و اسطوره ها و خيال، به هيچ دردى نميخورند ، و كم ارزش و يا بى ارزشند ، و تنها مفاهيم انتزاعى،  ارزشمندند ، و هرچه در مفاهيم نا گنجيد نيست ، بايد خوارشمرد ، سخنى بكلى غلطست . البته غناى تجربيات در تصاوير، با ابهام و مه آلودگى ، همراهست ، ولى مفاهيم نيز در اثر همان روشنى ، بسيار شكننده اند، و عيب خود را دارند . هر چيزى را براى عيبش ، نميشود دور ريخت . هر چيزى ، هر فلسفه اى، هر دينى ، هر هنرى ، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دومقوله را نميتوان ازهم جدا ساخت . براى كام بردن از هنر هرچيزى، بايد  رنج بردن از عيبش را نيز تحمل كرد . از اين رو است كه بايد طيفى از مكاتب فلسفى يا اديان و هنرها در كنار هم داشت . به همين علت بود كه عرفاى ما « گاه موءمن و گاه كافر و گاه ملحد » بودند و اين « فلسفه گهگاه بودن » ، به طيفى بودن گوهر انسان باز ميگردد . گوهر انسان يا فطرت او يا هويت او ، « تثبيت شدن در يك دين و هنر و فلسفه » نيست ، بلكه  تحول در فطرتها و هويتها ست.از هرچيزى بايد  از ديد هنرى كه دارد لذت و شادى برد . با آمدن فلسفه و علم ، فقط نشان داده شد كه بخشى از تجربيات انسانى را ميتوان در مفاهيم ، بهتر عبارت بندى كرد و نمود ، ولى بخشى ديگر از تجربيات انسانى ، به گونه اى غنى و سرشار هستد ، كه بهتر در تصاوير ميگنجند، و خودرا بهتر در تصاوير اسطوره اى ادا ميكنند.

اين بود كه مولوى از سر، به « خيال » ، نيروى  صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده كرد. در آثارمولوى ،اين خيالست كه نزديكترين پيوند انسان را با حقيقت  فراهم ميآورد، نه عقل .

اين تنوع و رنگارنگى خيال بود كه تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انسانى را، بهتر نمودار ميساخت كه عقل. با اولويت دادن  به خيال و صورت ( يا نقش و نگار ) ، مولوى همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را به حقيقت ، زنده ساخت . خيال، رابطه ديگرى با تصاوير دارد ، كه عقل با مفاهيمش دارد . اين تجربه بزرگ انسانى در همان اولويت دادن خيال به عقل، چشمگير و برجسته ميشود . يكى از تجربه هاى بزرگى كه انسانها در دوره « انديشيدن در اسطوره » كرده بودند ، با آمدن انديشيدن فلسفى و علمى ، در آغاز ، ناديده گرفته شد ، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود كه از كشفيات بزرگ آنها بوده است . آنها دريافتند كه انسان ، تجربياتى غنى و ژرف دارد كه به هر صورتى آنرا تصوير كنند ، آن تجربه، نا نموده ميماند .  به همين علت بود كه آنها تجربه دينى و اجتماعى خود را ، در كثرت تصاوير خدايان بيان كردند . براى آنها هر تصويرى از اين خدايان ، آزمايشى بود براى بيان همان تجربه غنى و ژرف و عالى . به همين علت بود كه همه اين صورتها و پيكرها را در يك نيايشگاه و جشنگاه ، كنار هم مى نهادند ، چون آن تجربه واحد و غنى را از درون گوناگونى و كثرت  اين تصاوير و رنگها ، بشيوه اى ميشد لمس كرد، در حاليكه آن تجربه در هيچكدام از تك تك اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف دينى و اجتماعى و انديشگى خود را در سى و سه خدا ، تصوير ميكردند كه باهم ، زمان و زندگى و جشن و عشق و گيتى را ميآفريدند . اين سى وسه خدا ، همه چهره خدائى بودند كه نامش « انامك » يعنى « بى نام » بود .  اين چهره هاى گوناگون ،كه تجلى يك تجربه اصيل ولى گمنام و ناگرفتنى بود ، در شاهنامه به شكل درختى نموده ميشود كه سى شاخه دارد ، و نام سيمرغ نيز ، به همين علت برگزيده شده است .

كثرت خدايان ، در همآهنگى آنها ، تبديل به وحدت ميشود . اين بود كه انديشه هاى١- « توحيد » و ٢- « كثرت » و ٣- « همآهنگى » ، سه اصل جدا ناپذيرازهم و برابر  با هم بودند . بر اين سه اصل بود كه اجتماع بنا نهاده شده بود . اين خدا ، با وجود آنكه صورتهاى فراوانى داشت ، بى صورت بود . بعدا كه فلسفه نورى آمد ، و عقل ، غلبه كرد ، اين انديشه بكلى طرد شد . خدا ، يك خداست و صورت هم ندارد و همه صورتهارا بايد شكست و نابود كرد. حق تصوير كردن و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات دينى، ازهمه گرفته شد .

با آمدن خدايان نورى ( الله + پدر آسمانى + يهوه ) هيچكدام از آنها ، ديگرى را در كنار خود تحمل نميكند، و سرنوشت نهائى اين خدايان ، جنگيدن باهم ، براى نابود ساختن همه خدايان و همه اديان ، جز خود و جزدين خود است . در گوهر انديشه خداى واحد ، تعصب و عدم تسامح ، سرشته شده است . واحد ساختن اصل جهان، خويشكارى عقلست ، ولى خدای واحدی که اين اديان واحد ميانگارند ، برغم ضديتشان با تصوير ، يك تصويرند . هم مفهوم و هم تصويرند ، چون هميشه به صورت يك شخص ، عبارت بندى ميشوند . اينست كه هنرمندان غرب ، اصل تنوع و تازگى و كثرتمندى را ، با روى كردن به خدايان يونان و رم  كشف كردند ، و همين كشف ، نا آگاهانه ، پيآيندهاى سياسى و فلسفى و اجتماعى و دينى خود راداشته است و دارد .  ما مى پنداريم كه پلوراليسم ، تنها يك مسئله حزبى يا سياسى است . پلوراليسم سياسى و حزبى واقعى ، پيوند ژرف فرهنگى و روانى با پلوراليسم خدايان دارد . اين است كه به عصر روشنگرى در اروپا ، « عصر رستاخيز كفر » گفته ميشود . »

منوچهر جمالی

منبع:

منوچهر جمالی، گامى از اسطوره بسوى فلسفه، ديالكتيك خيال وخرد، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد.

نوشته‌هایِ مرتبط: