کورمالی کردن در تاریکی (۷) – « کسانی‌ روشنائی را میستایند که نازا هستند »


« تاریکی، خاموشی، آرامش، راز، از ضروریات زندگانی‌ هر آفریننده‌ای هست. یک فکر یا یک جنبش سیاسی یا دینی یا حقوقی، در تاریکی‌ها به وجود می‌‌آیند و تا پدیدار نشده اند، راز و خاموشند و نیاز به آرامش دارند.

کسانی‌ که فقط روشنائی و گویائی و جنبندگی و آشکارائی را میزان ستایش خود ساخته اند، میانگارند که هرچه ضد این ویژگیها هستند، منفور و شوم و شرّ هستند. اینها کسانی‌ هستند که خود هیچگاه نیافریده اند یا جریان آفرینندگی را درنیافته اند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۶۰ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« بنو احرار = ایرانیان ، ایرانی = ایری = تخم (خود زا = آزاد) … » – ایران یعنی چه ؟


« بنو احرار = ایرانیان

ایرانی = ایری = تخم (خود زا = آزاد) = سیمرغی

« حرّیت » در عربی‌ ، همان « سیمرغی بودن » است

هیربد + خیره نگریستن + گٔل خیری

اعراب به ایرانیان ، بنو احرار می‌گفتند. اصل واژه « حرّ » ، « حیری » بوده است ، و « حیری » ، همان « هیری » و یا « ایری » است. واژه « هیر – و – ایر » ، در اصل ، بمعنایِ « تخم » بوده است ، چون « ایر » ، اندام تناسلی بطور کلی‌ است. ایر ، هم نرینگی و هم مادینگی است. چنین واژه هائی که بیان نرینگی و مادینگی یا اندام تناسلی زن و مرد هر دو هستند ، بیان « تخم بودن » هستند ، چون تخم ، دارای اضداد است. و هرچه تخم است ، از دید اسطوره‌های ایران ، « خودزا و خود آفرین » و طبعا « آزاد » است.

دو نامِ رستم و تهمتن ، پسوند و پیشوند « تخم » دارند ، یعنی‌ « اصیل و سرچشمه و آزاد » هستند. و سیمرغ که روی درخت همه تخمه نشسته بود (تخمه = زر = آزر که معمولا آذر نوشته میشود) ، مادر و اصل همه تخمگان بود. هر تخمی ، سیمرغی بود ، و هر تخمی که سیمرغ گذاشته بود ، اصالت داشت ، چون سیمرغی از آن بیرون می‌‌آمد ، همال سیمرغ. و همای چهره آزاد ، که نام دیگر سیمرغ بود ، درست نماد این گوهرِ « آزادِ » سیمرغ ، و هر تخمه‌ای از اوست. همه زاده ها[ی] سیمرغ مانند سیمرغ آزاد و برابرند. خوشه واژه هائی که با « ایر » و « هیر و هیری » و « خیره و خیری » ساخته شده اند ، همه طیف مفاهیم برخاسته از همین تصویرند.

۱ – هیرون ، هم به خرما ، و هم به نی‌ ، اطلاق میشود. علت هم اینست که هر دو منصوب به سیمرغ و نماد سیمرغند. واژه خرما ، یا به شکل xurma و یا به شکل ( xarma( v نوشته میشود. خرما xurma همان « هو + راما » میباشد یعنی « رامِ به » یا « وایِ به » ، که خودِ سیمرغست. همچنین ( xarma( v مرکب از( xar + ma( v خر + ماه است که بمعنای فر‌ ، یا خرمن ماه است که باز همان سیمرغست. تساوی خرما و نای (به کتاب بانگ نای از جمشید تا مولوی) سبب شده است ، که در لغت نامه‌ها که به ریشه‌ها مینگرند و کمتر نگاه به اسطوره‌های بنیادی میاندازند ، هر دو معنا را برای واژه « هیری » مییابند ، و حیران و سرگشته اند که هیری ، خرماست یا نای ، و در پی‌ِ روشن شدن آن ، به هیچ نتیجه‌ای نیز نمی‌رسند ، چون هر دو مانند هم ، نماد سیمرغند و واژه « هیری » به هر دو اطلاق میشده است.

در برهان قاطع می‌‌آید « هیرون ، نوعی از نی‌ است ، و بعربی آنرا قصب خوانند » ، و تحفه حکیم موءمن می‌نویسد « هیرون ، نوعی از خرماست ، و گویند مراد ازو قسب است » ، و منتهی الارب می‌نویسد « و قسب ، خرمای خشک است که در دهان ریزه گردد » و فرهنگ نویسان ، قسب را قصب خوانده اند. پس تساوی خرما با نی‌ ، روشن شد. خوشه خرما ، نماد همان زرافشانی شیره‌ درون نی‌ بود.

و از آنجا که « نی‌ » ، بسیار زود آتش می‌گیرد (خان نخست از هفت خوان و شیر در نیستان) ، هیر ، به آتش هم اطلاق شده است ، و از آنجا که نای ، مقدس است ، طبعا آتشی که از نای بر میخیزد ، نیز مقدس شمرده میشده است. از این رو ، واژه « هیربد » ، بمعنای خادم و خدمتکار آتش مقدس بکار می‌رفته است ، و طبعا هیربد مستقیما از واژه « aethrapaiti » نیامده است ، ولی‌ با آگاهی‌ از رابطه « زر و آزر » و زرافشانی از سیمرغ (رجوع به کتاب اندیشه اصالت انسان شود) میتوان دید که « آزر = آذر » در اصل به معنای « تخم = زر » بوده است. بنابرین هیربد ، مانند آذربد ، یک معنا را میداده است ، فقط در واژه هیربد ، رابطه ‌اش با نای ، و ویژگی موسیقائی ‌اش ، روشن‌تر و مستقیم تر بوده است. و در واژه « هیلاج » ، که باید همان « هیر + آک » باشد ، و بمعنای « پر از تخمه » است (هیر + آک) برابر با معانی است که در برهان قاطع آمده است : « هیلاج ، بمعنای چشمه زندگانی‌ است ، و منجمان آنرا – کدبانو – گویند ». همچنین « هیرک » به معنای بچه بز و گوسفند و شتر نیز میباشد.

۲ – ایر ، به علت همان اطلاق به نرینگی و مادینگی هر دو ، و تخمه بودن (زر و آزر بودن) و اصیل بودن ، و نسبت یافتن مستقیم به سیمرغ و رام ، در عصر هخامنشی‌ها ، نام قوم ایرانی بوده است ، و در قفقاز ، آنرا بصورتهای ایرون و ایرو و ایر (iron+iroe+ir) به خود اطلاق میکرده اند.

ولی‌ از آنجا که واژهِ « مردم » نیز ، مرکب از « مرت + تخم » است ، ایرگ ، معنای مردم و ایرگان ، معنای مردمان را داشته است ، چون ایرگ هم همان تخم بوده است. و از آنجا که هم تخمه و هم « ایر و آریا airya » ، ویژگی‌های خداوند رام را نیز بطور طبیعی داشته اند ، رفتار مهرآمیز خدای خود را نیز داشتند ، و بدینسان « ایرمان » به « مهمان » ، بویژه « میهمان ناخوانده » اطلاق میشده است ، و پذیرائی از میهمان ناخوانده ، اوج مهر شمرده میشده است. این فروزه جوانمردی را که سپس به ابراهیم نسبت داده اند ، و او هم از همین خدای سیمرغ (پدرش سین را میپرستیده است و یهوه نیز در اصل نام سیمرغ بوده است) به ارث برده است ، گوهر سیمرغی داشته است و از گوهر رامشگریش بر میخواسته است. اوج مهر ، مهرورزیدن به بیگانه و ضد و دشمن است.

« ایرمان » که سه‌ بار در شاهنامه می‌‌آید ، معنای « مهمان » دارد. ولی‌ نای ، بیان « اشتیاق » است ، از این رو معنای « ایرمان » ، آرزوست که امروزه ما آنرا به شکل « آرمان » و بمعنای « ایده‌آل » بکار میبریم ، ولی‌ در واقع ، به معنای « اشتیاق » بوده است. از این رو نیز در شعر مولوی مفهوم اشتیاق ، همراه نای است. نای در آرزویِ جستن مهر ، میان اضداد ، و رسیدن به آنهاست. اینست که همیشه سرگشته و حیران است. و واژه « هیرو ، و هیر و حیری » هست که در عربی‌ ، به شکل « حیرت » در آمده است ، و در فارسی‌ « ویر » که پیشوند « ویران » است ، همین کلمه است که بمعنای « درهم و برهم و هرج و مرج بودن » است.

و کلمه « هیر و ویر » در فارسی‌ ، و کلمه irren آلمانی ، از همین ریشه است. حیرت در میان فراوانی و وفور و در کثرت ، فروزه گوهری جستن و رسیدن و اشتیاقست. از این رو ، یکی‌ از معانی‌ اصلی‌ِ « خیره » ، تعجب و شگفتِ بسیار ، و حیرت و سرگشتگی و فروماندگیست. و خیرخیر که بمعنای تیره و تاریکست ، از این زمینه گمگشتگی در کثرت ، پیدایش یافته است. خودِ واژه « خیر » هم معنای تیرگی و غباری ، و سرگشته و حیران را دارد.

۳ – خیری و خیرو ، نام گلی‌ است ، و خیری زرد ، به خداوند « رام » ، نسبت داده میشود ، و گٔل همیشه بهار به « ارد » که « اشی » است نسبت داده میشود. زرد ، نشان تندی جنبش و تحول است ، و رام که همان خداوند باد است ، اصل جنبش و مهر و جستجو است. رام ، همه اضداد را می‌جوید‌ ، و پس از جستجو و سرگشتگی و حیرت به همه می‌رسد ، و آنها را به هم پیوند میدهد. فروزهِ « اشی » ، که گٔل همیشه بهار یعنی خیریست ، « سرفرازی » است. اشه که روز سوم هر ماهست ، بنام سرفراز میان مردم مشهور بوده است. سرفراز ، یعنی سرکش و لجوج و شجاع و دلیر. و از آنجا که اشی با حقیقت کار دارد ، خیره شدن ، بمعنای نگریستن دلیرانه و گستاخانه برای جستجو و پژوهش متلازم با حیرت است ، و در عرفان نیز « عرفان که بینش لجوجانه و طاغیانه باشد ، همراه حیرت ، میماند. طبعا برای کسانیکه چنین نگرش دلیرانه و گستاخانه‌ای ، اسباب دردسر میشده است ، خیره شدن را بمعنای شوخ دیدگی و بی‌ آزرمی و هرزه‌ گی و بیحیائی ، بدنام میساخته اند. به همین علت نیز خیره شدن را در الهیات زرتشتی به اهریمن نسبت میدهند. ولی‌ خیره نگریستن ، معنای جستجو و پژوهش دلیرانه داشته است ، و از این رو با حیرت (هیره و خیره) همراه بوده است ، و اتهام بیحیائی ، از آنجا می‌‌آید که چنین گونه دیدی را با اغراض دیگر ، پیوند داده اند. پس « خیره شدن » ، نگاه کردن برای جستجو ، و با منش دلیرانه بوده است. این فروزه بینش دلیرانه و گستاخانه ، با هدف رسیدن به شیره‌ (حقیقت) هر چیزی ، معنای « آزادی و آزادگی » بوده است. ، چون هدفش آفریدن مهر ، میان اضداد ، و چیرگی بر ستیزه خواهی در اضداد بوده است. پس « حرّ و حرّیت » ، نه‌ تنها بیان استقلال ، بر بنیاد بینش خود بوده است ، بلکه نماد تعهد در اجتماع ، برای آفرینش مهر میان دشمنان و اضداد بوده است.

طبعا کلمه « خیر » در عربی‌ ، با معانی‌ ، نیکوئی و خوبی‌ ، مزد و اجر نیک‌ ، و نعمت و مال و فیض و برکت و خوش آمد به هنگام ورود (خیر مقدم) و همه ترکیبات آن که خیر اندیش و خیر خواه و خیرات و خیر رساندن و خیریه ، .. میباشند ، از طیف معانی‌ همان « هیر و حیر و خیره و خیری » است. و اینکه در سریانی « ایل » ، نام خداست ، همریشه با همین « ایر و هیر » و نای است که اصل آفرینش است.

واژه « حرّ و حرّیت » ، که بنیاد زندگانی‌ جوانمردی و آزادیست ، همان واژه « آریائی » و « ایری » در ایرانیست ، و بیانگر پیوستگی به سیمرغ بوده است. هیری که هم خرما و هم نای است ، معنای رامش و جستجو و نگریستن دلیرانه را بر بنیاد آن داشته است که به معنای « تخم » بوده است.

واژه « حیری یا خیری » مرکب از « خَی xey یا xay » و + « ری » هست. خی ، همان خیا و خوا و خو هست. خوا در خواگ و خاگینه و خاک ، به معنای اصلی‌ ، که تخم مرغ‌ باشد ، مانده اند. خاک هم بمعنای تخم است. واژه « خو » هم به معنای « گیاه خود رو » هست ، که برآیند « خودزائی » تخم را نگاه داشته است ، و همچنین خو ، بمعنای « گیاهیست که بدرخت می‌پیچد » ، و این پیچه ، نماد مهر ورزیست. همچنین « خو » ، بمعنای قالبی‌ است که استادان بنا ، طاق بر بالای آن زنند. چون ، طاق و گنبد ، خایه دیسه است ، « خو » نام دارد. و همچنین خو ، بمعنای سرشت و طبیعت است که بیان « تخمه بودن » است. ما امروزه « خو » را بمعنای « عادت » بکار میبریم و این درست نیست ، چونکه « عادت ، طبیعت دوم پنداشته شده است ». ولی‌ « خو » ، فطرت و گوهر بوده است نه‌ عادت. اینست که واژه « خواجه » که به سیمرغ اطلاق میشده است و سپس به خدایان بطور عمومی‌ اطلاق شده است ، بمعنای « زهدان پر از تخم » بوده است ، که معنای دومش سرچشمه سرشار از آفرینندگی میباشد. همچنین « خوان » که ما امروزه بمعنای « سفره » بکار میبریم ، در اصل ، همان معنای « زهدان پر از تخم » را داشته است و امروزه بمعنای « طبق پر از نعمت ».

از این رو سه‌ زنخدای ایران ، سیمرغ و آناهیتا و آرمد (آرمیتی = زنخدای زمین) سه‌ خوان بودند ، که سپس در میترا تبدیل به سه‌ تای یکتای « میترا + سروش + رشن » شدند ، و مسیحیت در اروپا ، از آن تقلید کرد ، و اقانیم ثلاثه را پدید آورد. آنچه بسیار اهمیت دارد . واژه « خود » است. خود ، همین واژه « خوا hva + xva » است. انسان ، خود را « تخم » میداند ، و به اصالت « خود » ، اقرار می‌کند ، هرچند که از این ادعا ، هیچ بهره‌ای نیز در زندگی‌ و فکر ، نمیبرد ، چون معنای آنرا به کلّ فراموش ساخته است. پیشوندِ « خی » در واژه « خیار » هست که بمعنای « پر از تخم » است ، و خی در خیک ، بمعنای « وفور چکه‌های آبست ». و چون تخمه بودن ، و سرچشمه بودن هم مهم بوده است که به آن باید آفرین گفت ، و آنرا ستود ، واژه « خه » و « خهی » ، بمعنی مرحبا و آفرین است.

گفته شد که پسوندِ « خیری و ایری و هیری » ، « ری » است ، و این ری ، به معنای « نرینگی » است. چنانکه در گویش مازندرانی ریکا ، بمعنای پسر است. پس واژه « آریائی و ایرانی » ، یادگار نسبت او به سیمرغ و تخمه بودن اوست. ایرانی ، فروزه‌های سیمرغ را دارد ، چون تخمه سیمرغست. و مفهوم « حریّت و حرّ » در عربی‌ ، یادگاریست از فرهنگ سیمرغی که به عربستان و اسرائیل رفته و در آنجا بجای مانده است. ایرانی ، پیکر یابی‌ حرّیت بوده است ، چون هر ایرانی یقین از اصالت خود داشته است. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۴۱  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

 نوشته‌هایِ مرتبط:

« مدرنیسم بر ضد اصالت – رابطه مفاهیم مُد و مُدرن با تصویر ماه ، در فرهنگ ایران – آنکه ایرانیست ، ملّی نیست »


« معمولا مدرنیته ، جانشین بی‌ ابتکاری ، و از دست دادن اصالت میشود. انسان ، چون خود ، نمیتواند نو بیاندیشد و نو بیافریند ، و اصالت خود را نمودار سازد و بگسترد ، آنچه را در جاهای دیگر ، نو است ، می‌گیرد ، تا بی‌ ابتکاری و بی‌ اصالتی خود را جبران سازد. نو بودن ، همیشه ریشه در اصیل بودن دارد. تقلید از دین و آخوند ، استحاله به تقلید تازه‌ای می‌‌یابد. تقلید ، نوآوری را بنام « بدعت » ، زشت و مکروه میسازد ، و طبعا به آنچه اصیل است ، ارزش نمیدهد ، و نیروی شناخت اصل را از دست میدهد. در ژرفای جنبشهای مدرنیسم شرقی‌ ، همیشه این احساس عجز از ابتکار و نوآفرینی و نواندیشی هست. اینها ، همه احساس نبود استقلال و بی‌ هویتی است. اینست که مدرنیسم ، رونوشت برداری از غربست که در ژرفایش ، بر ضد اصالت است. اصالت ، یقین از سرچشمه بودن خود است. اصالت ، یقین از نیروی نوآفرینی خود است. کپیه برداری از نو ، بلافاصله مسئله هویت و اصالت را داغ میسازد ، چون این گونه نو بودن ، هویت را متزلزل میسازد. همین مدرنیسم بی‌ ریشه شاه و روشنفکران هردو ، سبب شد که هویت متزلزل ایرانی ، در آغاز به اسلام و اسلامهای راستین رو آورد ، تا خود را بیابد. پس از شکست در این آزمایش تاریخی ، مردم ایران شناختند که اسلام ، هویت اصیلشان نیست. اکنون نوبت کشف این هویت ایرانی ‌اش رسیده است. و کشف این هویت ، به عهده روشنفکرانست که اکنون از پذیرش این وظیفه تاریخی خود ، سر باز میزنند. همچنین هویت ایرانی ، ملیگرائی نیست. ملیگرائی ، یک اندیشه غربیست ، که بکلی در تضاد با فرهنگ چندین هزاره ایرانست. فردوسی بارها مئ‌گوید که « بیا تا جهان را ببد نسپریم » و نمی‌گوید بیا تا ایران امروزه را ببد نسپریم. آنکه ایرانیست ، ملی‌ نیست. فرهنگ ایرانی ، بر ضد ملیگرائی غربست. فرهنگ ایرانی ، یک فرهنگ جهانیست. فرهنگ ایران ، رسالت جهانی‌ و مردمی دارد. مدرنیته که « روند نوشوی همیشگی‌ از گوهر خود » است ، برمیگردد به احساس یقین از اصالت خود ، و کشف این اصالت خود ، برمیگردد به کشف اصالت فرهنگی‌ خود ، و گرفتن مایه‌های غنی و مردمی ژرف از فرهنگ خود ، و گسترش آنها از نو. ما اصالت و ژرفا و گستره فرهنگ خود را انکار می‌کنیم ، چون هزاره‌ها ، فرهنگ اصیل ایران را موبدان و شاهان ، کوبیده و تحریف و مسخ و مثله کرده بودند. همان واژه « شاه » ، به معنای اجتماع و بشریّت است ، و هیچ ربطی‌ به سلطانی ندارد که خود را شاه میخواند. شاه ، نام سیمرغ بوده است که خوشه همه انسانهاست. بینش انسان ، از همپرسی میان خدا و انسان ایجاد میشود. به عبارت دیگر ، همپرسی خدا ، که کلّ جان است با انسان ، به معنای « همه پرسی‌ » است. دیالوگ خدا و انسان ، پرسیدن همه اجتماع از همه اجتماعست ، و این رفر[ا]ندوم واقعیست. پرسیدن ، تنها سئوال کردن نیست ، بلکه پرسیدن ، پرستاری کردن و نگران زندگی‌ دیگری بودن هم هست ، و از اینگذشته پرسیدن ، به معنای جستجو کردنست.

پس در همپرسی ، خدا با انسان ، یا اجتماع و انسان ، با هم می‌جویند ، و به اندیشه نگهبانی و پرورش جان همدیگرند. امروزه « همه پرسی‌ » را به معنای « رفراندوم » کاسته اند. این رفراندوم که دو تا بدیل محدود ، پیش مردمان میگذارند ، مثل داستان اکوان دیو است که رستم را میان فروافکندن او در دریا ، یا فروافکندن او در کوه ، مختار میگذارد. رستم نباید ، میان زندگی‌ و مرگ برگزیند ، بلکه باید میان دو نوع مرگ برگزیند. این داستان رفر[ا]ندوم خمینی میان سلطنت و ولایت فقیه بود. مسئله ما ، مسئله طرح کردن پرسشی است که زندگی‌ مردمان را بپروراند و به آنها آزادی بدهد ، ولی‌ این پرسش را باید ، خود اجتماع ، طرح کند ، نه‌ قدرتی‌ فراسوی اجتماع. از همه پرسیدن ، باید پیآیند همپرسی مداوم اجتماع در آزادی باشد. معنای همین دو اصطلاح شاه و همپرسی ، مینماید که تا چه اندازه فرهنگ ایران را مسخ و مُثله کرده اند. پس مدرنیسم ، انگیخته شدن بیشتر به کشف فرهنگ خود ، و زاده شدن از نو ، از همین فرهنگ خود و خود است. ولی‌ مدرنیسم وارداتی ، حس شناخت چیز اصیل را ندارد ، بلکه چیزی را نو میداند که دیگران در خارج ، نو میدانند. در جامعه خودش ، اگر اندیشه نوی پیدا شود ، نه‌ میتواند خود آنرا بشناسد ، و نه‌ میتواند به آن ، آفرین بگوید. یکی‌ از استادان ایرانی که سالیان دراز در دانشگاههای آمریکا تدریس می‌کند ، پس از دریافت بیش از شصت کتاب من ، به من میگفت ما باید منتظر بشویم و ببینیم که پژوهشگران و اندیشمندان غربی درباره‌ شما چه می‌گویند ! اینست که این مدرنیسم عاریتی ، بر ضد گوهر ژرف ملت قرار می‌گیرد. ملت در برخورد با این گونه مدرنیسم ، ولو آنکه بخشی از آنرا هم کپیه کند ، بزودی در جستجوی اصالت خود میافتد. این مسئله است که منهم ، سرچشمه نوآفرینی هستم ، و طبعا بلافاصله این پرسش طرح میشود که ، چرا این راه نوآفرینی در من و جامعه من ، بسته شده است ؟

چیست که ما را از نوآفرینی باز میدارد ؟ نوآفرینی ، کشف فورمولهای ریاضی‌ و ماشین آلات و بررسی در امراض و …. نیست. نوآفرینی ، با آزادی اندیشه بطور کلی‌ کار دارد. و آزادی اندیشه ، با طرد هرگونه قدرتی‌ ممکنست که بر اندیشیدن انسان ، حاکمست. دین و مقدساتش ، اقتصاد و قدرتمندان اقتصادی ، نباید حاکم بر اندیشیدن انسان باشند. آوردن یک فلسفه یا شبه‌‌ فلسفه‌ای از خارج ، و حاکم ساختن آن بر ملت ، بازداشتن ملت از اندیشیدنست. در برابر مدرنیسم عاریتی روشنفکران ، و آوردن مارکسیسم و برخی‌ از افکار سطحی دیگر ، ملت به اسلام بازگشت. به خیال آنکه اصالت او در آنجاست. بررسی‌های فرهنگ ایران ، از آستانه مشتی سطحیات ، و تصحیح مقداری از کتاب‌ها ، و بررسی مسائل دستوری آنها ، و ماندن در محدوده تنگ الهیات زرتشتی ، و بسند کردن به افکار عقب مانده ایرانشناسان که هیچگونه مایه فلسفی‌ ندارند ، نگذشت. ملت و به ویژه نسل جوان ، متوجه شده است که هویت او ، فرهنگ اصیل ایرانست نه‌ اسلام. ولی‌ متاسفانه روشنفکران ، کوچکترین توجهی‌ به مایه‌های موجود در فرهنگ ایران نکرده اند و پنداشته اند که آنچه خاورشناسان و موبدان زرتشتی درباره فرهنگ ایران می‌گویند ، فرهنگ ایرانست. ما نیاز به رستاخیز و نوشوی فرهنگ خود داریم ، و با این نیاز است که باید بسراغ متون پهلوی و اوستا برویم. فلاسفه و هنرمندان غرب نیز ، با این نیاز بود که بسراغ فرهنگ یونان رفتند. ولی‌ یک ایرانشناس غربی ، چنین نیازی را در برابر فرهنگ ایران ، ارضاء نمیکند. موبدان زرتشتی ، فقط نماینده بخشی از این فرهنگ ، و در ضمن ، بر ضد کلّ فرهنگ ایران بوده اند.

همچنین ایرانشناسان خارجی‌ ، از سوئی بر همین گفته‌های موبدان تکیه کرده اند ، و از سوئی ، در اثر ایمان پنهانی‌ به برتری فرهنگ یونانی + مسیحی‌ ، در کشف فرهنگ ایران ، ناتوان بوده اند. از سوئی نیازهای نهفته اجتماعات غربی ، او را از این راستا دور میسازد. این مائیم که باید با چنین نیازی ، بسراغ این متون برویم. آنگاه خواهیم دید که با این پرسشهاست که این متون ، ناگهان گویا میشوند. در همان بررسی اصطلاح مُد و مُدرن ، با بسیاری از روابط ایرانیان ، با نوشوی و بدعت و مدرنیسم آشنا میگردیم. این دو واژه ، به کلمه « ماه » باز میگردند. در پارسی باستان به ماه ، مادَ Maada می‌گفتند. ولی‌ به ماه ، مُدا هم میگفته اند ، چون همانسان که شهر که خشتره باشد ، به ماه گفته میشد ، در هزوارش ، بجای Modina مودینه ، شهرستان می‌گذاشتند. اساسا آرمان مدنیّت و مدینه در فرهنگ ایران ، از تصویر ماه مشخص میشد ، که من در کتابی جداگانه بطور گسترده آنرا بررسی کرده‌ام ، چون ماه را بهشتی‌ میدانستند که در آن زندگی‌ مقدس است و از این رو به مینو ، مادونات و مادائوناد Madonat+Maddaonad می‌گفتند که به معنای نای ماه است. در هلال ماه بود که چهره یا شکل همه زندگان ، زیبا ساخته میشد. ماه ، نقاش رنگ آمیز ، خوانده میشد ، چون همه زندگان و به ویژه انسانها را رنگارنگ و متنوع میساخت.

در ادیان سامی ، خدا کاملست ، و کمال به معنای « ثبوت و تغییر ناپذیری » است ، ولی‌ در فرهنگ ایران ، ماه ، تصویر خدا را مشخص میساخت. مردمان ، درست همین تحول ماه را در آسمان ، آرمان کمال خود ساخته بودند. همان واژه « تحول » در عربی‌ که از حالی‌ به حال دیگر شدن باشد ، از همان واژه « هاله » بر آمده است ، که اصلش « آل » ، خدای زایمان در ایران بوده است. ماه ، مرکب از چهار خداست ، که یکی‌ از آنها ، رام یا آفرودیت یونانی یا ونوس رومیست ، که خدای هنرهای رقص و شعر و موسیقیست. و این هنرها ، بر اصل نوآفرینی و تنوع و رنگارنگی و جنبش قرار دارند. دیگری بهمن است که هم اصل بزم است ، و بزمونه خوانده میشود ، و هم خدای همپرسی در انجمنست ، که در گسترش ، همان فروردین یا سیمرغ گسترده پر میشود. اکنون همین خدایان ، تخم هر انسانی‌ هستند. بهمن خدای اندیشه و خدای خنده است.

اگر دقت کنیم می‌‌بینیم که کمال همان واژه ماه است ، چون در پهلوی به قمر ، یا هلال ماه ، کمریا می‌گویند و این واژه به شکل کمر و کمار و کمال در آمده است. اینست که مفهوم کمال ، رابطه تنگاتنگ و مستقیم با نو و نوآوری دارد. سائقه ما به نو دوستی‌ و نو آوری ، بسته به آنست که چه تصویر و مفهومی‌ از کمال داریم. در ادیان سامی و الهیات زرتشتی ، خدا کاملست ، و کمال خدا ، ایجاب می‌کند که این کمال ، هیچگاه تغییر نپذیرد. اگر کمال تغییر کند ، میکاهد. تحول خدا ، نقص و عیب است. و نو شوی ، همیشه تحول است. بدینسان ، هرچه او خلق می‌کند ، کمتر از اوست. خلقت چنین خدائی ، همیشه هبوط از کمال است ، نه‌ امتداد دادن خود در گیتی‌. از این رو انسان ، نابرابر با خدا ، و دارای نقص و عیب و فساد و گناهست.

بالاخره همین مفهوم ، بدان می‌کشد که آموزه و دین و کلمه‌ای که از این اصل کمالست ، تغییر ناپذیر است و طبعا هر چیز نوی ، هر بدعتی ، ضد دین و ضد خداست. نوآفرینی ، کار منحصر به این خداست. از سوی دیگر ، این مفهوم کمال ، بدین نتیجه می‌رسد که کمال ، باید بر نقص ، حکومت کند ، و کسی‌ حق ندارد ، قوانین خدا را تغییر بدهد. هیچ کسی‌ حق نوساختن قانون و نوساختن نظم را ندارد. ولی‌ مفهوم کمال ، در فرهنگ ایران از همان « تحول ماه » مشخص می‌گشت. کمال ، کمار ، کمر ، قمر همان ماه بود. ماه ، مُدل و انداره [اندازه] (modus) کمال بود. چیزی کمال داشت که نیروی نوآفرینی پیدا کند و بتواند از نو ، تازه شود.

روز چهاردهم ماه که هلال ماهست ، همین قمر یا کمر کمالست ، و در پهلوی این منزل ماه ، سپوره نامیده میشود که به معنای کمالست ، و سپاره به معنای خوشه است. و این را گوش مینامیدند که به معنای خوشه است. وقتی‌ گیاه به اوج می‌رسد ، خوشه میشود ، و خوشه ، آغاز برای کاشتن و نوروئی است. از این رو کمال ، نقطه انتهای دانش و بینش نیست. کمال ، جائیست که بینش از سر ، آفریننده و زاینده میشود. آن بینشی به کمال رسیده است که میتواند بینش تازه‌ای بیافریند. هر اندیشه‌ای ، هر هنری ، هر دینی ، هر نظامی ، هر قانونی ، هنگامی به کمال می‌رسد ، که بُن اندیشه و هنر و دین و نظام و قانون تازه‌ای شود. و این اندیشه ، بکلی بر ضد اندیشه کمال در ادیان سامی و الهیات زرتشتی است. زرتشت را نباید با الهیات زرتشتی ، مشتبه ساخت. اینها دو چیز متفاوتند. اینست که ماه که همان فرخ و خرّم و سیمرغ بود ، اندازه و مدل نوشوندگی و تازه آفرینی بود. اصل فرشکرد ، ماه بود. فَرَش ، همان فرش fresh انگلیسی‌ و فریش frisch آلمانیست. فرشکرد ، به رستاخیز مداوم می‌گفتند. فرشکرد ، نوشدن همیشگی‌ بود ، و ربطی‌ به مفهوم قیامت و آخرت یکباره مسیحیت و اسلام در پایان زمان نداشت. واژه مُدل هم از همین ریشه است ، چون ماه ، اندازه و معیار چنین کمالی ، یعنی چنین نوشوی بود. رّد پای این مدل نوشوی ماه در همان گستره امروزه « مُد mode » باقیمانده است. مُد ، در اصل تغییرات جامه و مو هست که به کفش هم امتداد یافته است.

جامه ، این همانی با پوست داده می‌شده است و سپهر ششم که همان خرّم یا فرخ است ، پوست جهان بوده است ، و ویژگی‌ این سپهر ، زیبائیست. سپهر هفتم ، مو هست و معنای اصلی‌ مو ، نی‌ است ، و فراز سر ، نیستان است ، و موی سر ، گیس هم نامیده میشود ، و نام دیگر خرّم ، مشتری یا برجیس است که در اصل ، برگ + گیس بوده است. و برگ که اصل اوستائیش وَلگ است ، هنوز در لُری به معنای تهیگاه و زهدان باقی‌ مانده است. از این گذشته ، نام ستاره شیل که ستاره نوزائیست ، برک است. و نام کفش ، یکی‌ وَشمک است ، و وش ، هم خوشه و هم رقصیدنست و نام دیگرش لکا است که زمین میباشد ، و همین گاو زمین که همان گوش و خوشه است ، در درون هلال ماه می‌گیرد ، و هلال ماه ، به او چهره‌های متنوع و زیبا و رنگارنگ میدهد.

لکاکه نام کفش است ، نام گل سرخ هم هست که گل ویژه سیمرغست. افزوده بر این ، واژه سیالک و سیلک ، چنانکه در گیلکی باقیمانده ، نام پرسیاوشانستکه [پر سیاوشانست که] در انگلیسی به آن گیسو یا موی ونوس (رام) hair of venus می‌گویند. چون گیس و کفش و جامه ، همه در این فرهنگ ، زهدان یا اصل آفرینندگی و نوشوی و نوآفرینی بودند. اینها با مُد و مُدل و مُدرنیته کار گوهری داشتند. مدرن بودن ، یعنی گوهر نوشوی و فرشکرد یا تازه شوی و تحول ماه را داشتن. بینش هم به همین تحول و تازه شوی ماه مربوط بود. بینش ، محتویات مغز سر است ، و مغز که مزگا باشد به معنای « زهدان یا نای ماه » است. نام دیگر ماه ، بینا بود که هم معنای نی‌ دارد ، و هم معنای معرفت. ماه بیناست ، چون شب افروز است. در تاریکی ، میافروزد و با نور خودش می‌جوید‌ و می‌بیند.

این را بینش در تاریکی می‌دانستند. بینش در تاریکی ، بینش بر شالوده جویندگی و آزمودن است که بنیادش نوشوی است. کسیکه خودش نمیجوید و نمی‌‌آزماید ، هیچگاه به بینش نوینی نمیرسد. نوآوری ، و مدرنیسم ، کپیه کردن و تقلید از غرب نیست ، بلکه آزمایش و جستجو است. بخوبی دیده میشود که تصویر ماه ، به کشف مفهوم کمالی رسید که بکلی با مفهوم کمال اسلامی و مسیحی‌ فرق دارد. کسی‌ کاملست که میتواند خود را و جهان را نو و تازه سازد. و کسی‌ و ملتی میتواند نو شود ، که خود ، جستجو کند و بیازماید و هیچ قدرتی‌ ، او را از جستجو و آزمایش باز ندارد. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۶۰ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جمالی ، فیلسوف است »


« من تا به حال مقدمه‌ای به هیچ یک از کتاب‌های فلسفی‌‌ام ننوشته ام. چرا ؟ در مقدمه است که نویسنده یا متفکر می‌‌گوید که چه میخواهد بگوید. ولی‌ من نه‌ نویسنده‌ام و نه‌ متفکر به معنای اعمش ، بلکه فیلسوفم. و همچنین به نام فیلسوف ، در پی‌ ساختن یک دستگاه فلسفی‌ نیستم ، چون نقش نخستین فیلسوف را در این میدانم که خود شیوه‌های بریدن از همه افکاری را که بر اذهان و روانها حاکمند ، در آغاز در خود بیازماید. و عصیان علیه همه افکار مقتدر پیشین و موجود در زمان خود بکند و به دیگران شیوه بریدن و گسستن از « افکار و دستگاه‌های مقتدر در اجتماع و تاریخ » را بیاموزد.

فیلسوف ، این نقش را نقش اساسی‌ خود نمیشمارد که یک دستگاه فلسفی‌ بسازد و برای دیگران به ارث بگذارد و به نام حقیقت آنرا ابدی سازد. یک دستگاه فلسفی‌ ، نه‌ تنها اوج انسجام فکریست بلکه « نهایت امکان قدرت ورزیست » ، چه فیلسوف خود از امکان قدرتورزی دستگاه فلسفی‌ ‌اش استفاده بکند ، چه نکند.

با این نقش اساسی‌ که یک فیلسوف دارد ، تنها به « رد کردن منطقی‌ دستگاه‌های فکری گذشته و حال » دل‌ خوش نمیکند ، بلکه فیلسوف میداند که هر فکری در اجتماع و در تاریخ ، با گسترش یافتن و ریشه دوانیدن در اذهان ، خود تبدیل به قدرتی‌ میشود ، و برای گسستن و بریدن از فکر ، تنها رد کردن منطقی‌ آن کفایت نمیکند ، چونکه هر فکری با ریشه دوانیدن در ظرف روان (آگاهبود و نا آگاهبود انسان) با انسان پیوند سراسری پیدا می‌کند نه‌ آنکه فقط در محدوده عقل بماند. اگر یک فکر تنها با عقل ما کار داشت ، با نشان دادن بی‌ انسجامی درونی‌ آن ، یا با نشان دادن آنکه نمیتواند همه واقعیات را تفسیر کند ، از آن فکر می‌‌بریدیم.

 ولی‌ پیوند هر فکری با ما ، پیوند تنهای آن فکر با عقل ما نیست (عقل ، نسبت به محصول خود اساسا بی‌ وفاست). هر فکری نه‌ تنها با عقل ما ، بلکه با سراسر وجود ما پیوند می‌یابد. و رد کردن منطقی‌ یک فکر ، تلاشی است برای بریدن عقلی از آن فکر ، که بدون درد و عذاب وجدانی و بحران روانی‌ صورت می‌‌ببدد. مثلا با استدلالات منطقی‌ میتوان وجود خدا را رد کرد ، ولی‌ ایده خدا ریشه‌های ژرف تر در روان انسان دارد که بتوان به چنین گونه مبارزه‌ای قناعت کرد. همچنین نشان دادن « سیر پیدایش روانی‌ یا تاریخی یا اقتصادی یا جنسی‌ یک فکر » (مانند ایده خدا یا ایده کمال یا ایده اضداد یا ایده وحدت با خود یا وحدت با اجتماع یا با وجود به طور کلی‌) که هدفش سست ساختن رابطه ما با آن فکر هست ، برای بریدن از یک فکر ، کفایت نمیکند. و آزادی فکر ، بدون امکان بریدن از افکار به طور مرتب و مداوم ممکن نمیگردد.

همیشه نوشتن تاریخ پیدایش یک فکر ، چه در روان یک انسان و چه در اجتماع ، برای نسبی‌ ساختن ارزش ، یعنی قدرت آن فکر و طبعا رهائی نسبی‌ از آن فکر هست. اساسا یک فیلسوف در نقش گسلنده از افکاری که بر جامعه قدرت می‌ورزند ، احترام به هیچ فکری نمی‌گذارد. چون احترام به هر فکری ، احترام به یک قدرتیست ، و احترام به هر فکری ، گرفتن حق نزدیک شدن به آن و گرفتن حق شک ورزیدن به آن و گرفتن حق عصیان از آنست. ولی‌ او درست با قدرت هر فکری در اجتماع و تاریخ کار دارد ، یعنی او میخواهد ریشه‌های قدرت هر فکری را بر روان انسان بزند. آزادی تفکر ، قدرت آزاد شدن ، یعنی قدرت گسستن از افکار است. هر فکری ، انسان را اسیر خود می‌کند. من با کسیکه سخن می‌گویم ، به او به نام انسان احترام می‌گذارم نه‌ به افکار و عقایدش. من به او احترام می‌گذارم ، چون قدرت و حق آزاد سازی یعنی قدرت حق بریدن از هر فکری را دارد. احترام گذاردن به انسان ، احترام کردن افکار و عقاید‌شان نیست. ما میتوانیم علیرغم اینکه از افکار و عقاید مردم انتقاد می‌کنیم و به آنها شک میورزیم و از آنها عصیان می‌کنیم ، به مردم یا هر انسانی‌ احترام بگذاریم. احترام گذاردن به افکار و عقاید ، حفظ قدرت آنها ، یعنی گرفتن حق و قدرت بریدن از انسانست. انسان تا موقعی آزادست که حق و قدرت بریدن از هر فکری را دارد. بریدن از هر فکری ، همان گرفتن قدرت از آن فکر ، به عبارت دیگر متزلزل ساختن پیوندهای روانی‌ با آن فکرست.

یک فیلسوف باید پیوند میان عقیده و انسان را سست کند ، تا قدرت فکری را که در عقیده هست ، بکاهد. انسان درباره فکری که قدرت دارد ، نمیتواند عینی بیندیشد.

سراسر کتاب‌های فلسفی‌ من ، همین نقش متزلزل سازنده پیوندهای ژرف روانی‌ افکار مقتدر گذشته و حال را در جامعه ایران و جوامع اسلامی دیگر به عهده دارند. ولی‌ هر فیلسوفی در زمان خود و در جامعه خود میزید (ولو دور از وطن باشد) و در آثارش نقش روشنگری را نیز به عهده می‌گیرد. آثار سیاسی و اجتماعی و حقوقی من از این قبیل هستند. روشنگری به استقبال آخرین افکار شتافتن و فهمیدن آنها نیست ، چه با پیشرفته‌ترین افکار جهان نمیتوان از واپس مانده‌ترین افکار در جامعه خود برید. در تلاش بریدن از این افکار است که به تدریج نیروهای آفرینندگی و پذیرش افکار دیگر رشد میکنند.

فیلسوف در این قبیل آثارش ، افکاری مشخص را ترویج می‌کند که جامعه با پیوند یافتن به آنها ، بهتر از پیش خواهد زیست و خود او در آن جامعه بهتر خواهد زیست. و این نقش دومش ، درست متضاد با نقش اولش مینماید. افکار فلسفی‌ ‌اش گشوده ترند و افکار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش تنگترند.

در واقع در آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش مردم را ترغیب به پیوستن و بستن به افکاری ثابت و مشخص می‌‌کند ، ولی‌ حرکت فلسفی‌ در تفکر ، بریدن از فکریست که ما به آن در ژرف خود پیوند یافته ایم ، وگرنه آن فکری که فقط به عقل راه یافته است و ریشه در وجود ما ندوانیده (مثل افکاری که در مغز محققان علمی‌ هست یا افکار عینی) به آسانی قابل دور انداختن هستند. یک فکر علمی‌ و عینی به سهولت به مغز راه می‌یابد و به سهولت در مغز ، کنار گذاشته میشود. از این رو یک دین یا جهان بینی‌ در ذاتشان علمی‌ و عینی نیستند ولو آنکه خود را به حسب ظاهر علمی‌ سازند. این جریان انتزاعی علمی‌ ، هیچگاه در اجتماع روی نمیدهد. در اجتماع و تاریخ ، فکر از مغز به سراسر وجود انسان سرازیر میشود و ریشه‌های عاطفی و احساسی‌ و بالاخره وجودی می‌‌یابد. ما در یک دیالکتیک « بستن وجودی خود به یک فکر » و سپس « تلاش برای بریدن وجودی از آن فکر » هستیم. ما یک فکر را در سراسر وجود خود هضم و جذب می‌کنیم (نه‌ آنکه تنها بفهمیم) و سپس از سراسر وجود خود با درد بردن ، ریشه کن‌ می‌کنیم. در اجتماع یک فکر ، جذب میشود نه‌ اینکه فهمیده بشود.

فکری که در جامعه جذب نشود (و فقط فهمیده بشود) ، جنبش اجتماعی و سیاسی و حقوقی نمی‌شود ، و سرچشمه شکست انقلابات پی‌ در پی‌ در ایران و در شرق ، به ویژه در کشور‌های اسلامی همینست. نقش پیوند دادن مردم به یک فکر مشخص و ثابت (یک دستگاه یا شبه دستگاه فکری) چه نوین و چه کهن ، از [سوی] بسیاری از احزاب سیاسی و علمای دین به عهده گرفته میشود. تبلیغ و دعوت و ارشاد و پروپاگاندا و تلقین که جریان « بستن مردم به یک فکر » و طبعا قدرت یافتن یک فکر ، و قدرت یافتن آن گروه است که مردم را به آن فکر در این روشها می‌پیوندد ، به حد وفور صورت می‌بندد. بریدن ریشه این قدرتهست که به عهده فلسفه گذارده میشود. این است که غالب مردم نمیدانند که فیلسوف « چه میخواهد بگوید » ، چون معمولاً زیر این اصطلاح « گفتن » ، فکری را می‌فهمند که کسی‌ میخواهد مردم را به آن بخواند و بالاخره مردم را به آن پیوند دهد. ولی‌ فیلسوف این‌ها را که نام گفتن دارد ، نمی‌گوید. او از چیزی مئ‌گوید و چیزی مئ‌گوید که در همه گفته‌ها ، ناگفته میماند. او در آنچه می‌‌گوید ، سائقه قدرت ورزی می‌‌بیند. « معنای » همه گفته‌ها ، در شدت و نوع پیوندشان با مردم نمودار میشود. گفته ، وقتی‌ دیگری را به خود می‌‌بندد ، معنا میدهد ، و فلسفه و فیلسوف ضد این معناست. پس حرف فیلسوف ، بی‌ معناست ؟ حالا خواننده میداند که من در فلسفه‌ام و با فلسفه‌ام چه میخواهم بگویم. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : فلسفه: شیوه بریدن از عقیده  ، انتشارات نشر کتاب ، لندن ،  ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹. برگ  ۶  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشر، بخش کتاب‌های الکترونیک ، ISBN-1870740092.

نوشته‌هایِ مرتبط:

مسئله جان (۱) – « تفکر ایرانی را نمیتوان از سوگ ، جدا ساخت »


« تفکر ایرانی ، پاد اندیش است. دو قطب متضاد در این تفکر ، از سوئی در تنش با همدیگر ، و از سوئی آمیزنده بهمند. و سوگواری ، تراوش مستقیم این شیوه تفکر است. سوگ با درد و رنج و اندوه ، تفاوت دارد. سوگ ، ویژه گوهری پاد اندیشی‌ است. زندگانی‌ جمشید ، سوگ آور است. در حینی که جمشید قهرمانیست که بر ضد هرگونه دردی در زندگانی‌ انسانها بر میخیزد و همه دردها را در جهان انسانی‌ میزداید (جمشید بر پایه عملی‌ که از انسان سرچشمه می‌گیرد ، شهر یا جهان ایده آلی خود را که جمکرد نامیده میشود ، می‌‌آفریند. بدینسان گفته میشود که انسان میتواند با خواست و خرد خود ، جهانی‌ تازه ،طبق ایده آلهای انسانی‌ ‌اش بسازد. جمشید ، پهلوانیست که جهانی‌ نو برپایه خرد و خواست انسان ، یعنی بر پایه عمل خود انسان بنا می‌کند) ، ولی‌ همین عمل او برای بی‌ درد سازی انسان بر پایه خرد و خواست انسانی‌ ، با یک جنبش ضدی گوهری ، کار دارد. بدون آنکه او بخواهد ، اوج روند رشد خرد و خواست در انسان ، فردیت میباشد ، که پیامدش پاره شدن از مردم و جهان است. اوج خرد و خواست ، اوج فردیت هم هست ، و اوج فردیت ، غربت و آوارگی و تبعید و گمشدگی می‌‌آورد. با عملی‌ که از خرد و خواست او سرچشمه می‌گیرد تا درد انسانها را بزداید و اوج مردمی را واقعیت ببخشد ، پارگی انسان ، « روی میدهد » که هدف او نبوده است و بر ضد هدف اوست ، ولی‌ پیامد ضروری همان عمل او بوده است ، در این رویداد ، دردی هست که بزرگترین درد‌ها هست.

تلاش خرد و خواست انسانی‌ برای بی‌ درد سازی زندگی‌ (برای بهتر زیستن ، برای شاد و جوان زیستن ، برای پیروزی بر طبیعت) که یک عمل انسانیست و از انسان سرچشمه می‌گیرد ، متلازم با یک رویداد است که او با عملش و خردش و خواستش نمیتواند در آن تغییری بدهد. رویداد ، سرنوشت است و تابع خدای زمان میباشد. جمشید ، همه مردم را از درد میرهاند ولی‌ خود ، گرفتار بزرگترین دردها میگردد که نتیجه مستقیم همان عمل اوست. در این عمل (که از او سرچشمه می‌گیرد) رویدادی نیز هست که او نمیشناسد و بر ضد آن عملست. عملی‌ انسانی‌ که نفی همه درد‌ها را می‌کند ، خود به دردی تازه به شکل یک رویداد می‌کشد. این سوگ انسانیست. پهلوان ، انسانیست که خود را محور و مرکز جهان و تاریخ و جامعه میداند. انسانیست که فقط روی پای خودش میایستد. و این پهلوان ، که یقین از عملش دارد که جوشیده از خواست و خرد خودش هست ، ناگهان دچار نتیجه‌ای از همان عملش میشود که برایش نامفهوم و خیره کننده و بر ضد خواستش هست ، و روی همین علت ، سوگ دارد.

در کنار پهلوان حماسی که رستم باشد ، پهلوانی قرار دارد که پرورده اوست و نامش سیاوش هست. رستم ، پهلوانیست که در صحنه‌های گوناگون (در صحنه هائی نیز مانند سیاوش ، در همین اضداد سوگی قرار می‌گیرد) ، پهلوان خالص حماسیست. بر عمل خود پشت می‌کند. او مرد عملست. عمل او در بستر رویداد و سرنوشت و زمان قرار ندارد. زمان ، در عمل او دست نمی‌‌اندازد. فقط در جنگ با سهراب و جنگ با اسفندیار است که عمل او آمیخته با سرنوشت و زمان میگردد. عمل او ، در این موارد ، رویداد هم هست. در آنچه می‌کند ، چیزیست که او نخواسته و بر ضد خواست خود می‌کند. برای پهلوان ، درک اینکه عمل او تابع زمانست ، سوگ آور است ، چون نفی پهلوانی او را می‌کند. یقین او را به خودش نابود میسازد. عملی‌ که از یقین او به خود برخاسته ، نفی خود او را می‌کند. او با دشمنی که زمان نام دارد ، روبروست که نمیتواند با او پیکار کند ، ولی‌ هیچگاه از عمل خود ، دست نمی‌‌کشد و علیرغم زمان ، عمل خود را پی‌ می‌کند.

در کنار رستم ، سیاوشی قرار دارد که طبق ایده آل پهلوانی رستم ، پرورده شده ، ولی‌ در سراسر زندگانی‌ او ، هر عمل او ، همیشه رویداد و سرنوشت هم هست. هر عملی‌ از او ، بر ضد خواست و خرد او ، رویدادی از سرنوشت میشود. این پهلوان سوگی است. سیاوش هم مانند جمشید ، شهر ایده آلی انسانی‌ را در فراز کوه ، در اثنای هجرت و تبعید خود در اوج درد‌های گوناگونش ، بر پایه خرد و خواست خود میسازد. علیرغم رویداد سرنوشتی ، خود ، چشمه عملست. سیاوشگرد ، همانند جمکرد ، یک شهر و مدنیّت اوجی انسانیست. پهلوان ، علیرغم زمان و سرنوشت ، یقین به عمل خود دارد [.] سیاوش علیرغم همه رویداد‌ها و درد‌ها ، جهانی‌ تازه و بدون درد میسازد. و همین عملش که آفرینش شهری نمونه و نوین برای انسان باشد (که تجسم ایده آل انسانست) به نیستی‌ نهائی او می‌کشد.

اوج آفرینش ، با سوگ همراهست. چون این سوگ که ریشه ژرف در فلسفه زندگانی‌ ایرانی دارد و چهره‌ای ضروری و ذاتی از شیوه تفکر ایرانیست ، با آمدن اسلام ، از بین نرفت ، بلکه ایرانیان اندیشیدند که سوگ سیاوشی ، سوگ جمشیدی ، سوگ رستمی را در قالبهای اسلامی گویا سازند.

از سوگ سیاوشی ، علیرغم آنکه تفکر اسلامی و عرب امکان پذیرش این پاد اندیشی‌ را نداشت ، سوگ حسینی را ساختند. البته در اثر فقدان اصطلاحات و قالبهائی که برای بیان این کشش و تنش اضدادی لازمست (و در اسطوره‌های ایرانی وجود داشت و در تفکر اسلامی و عرب نبود + از سوی دیگر باید به یاد آورد که اوستا هم ، دید برای پدیده سوگ ندارد و علیرغم موجودیت این تفکر در ملت و فرهنگ ایران ، آنرا نادیده می‌گیرد) ، بسیاری از جنبه‌های عالی‌ سوگ سیاوشی از بین رفت ، چون امکان عبارت پذیری نداشت. مقوله « پهلوان » یک دنیا با مقوله « شهید » فاصله دارد. « پهلوان سوگی » ، شهید نیست. پاد اندیشی‌ و سوگ ، همه در داستان حسین ، مسخ شد ، ولی‌ بجای ماند. مسئله ما آنست که چگونه باز سوگ سیاوش را شکلی‌ تازه بدهیم و به گوهر این سوگ که « سوگ انسانی‌ » است باز نزدیک شویم و آنرا از شکل « سوگ مذهبی‌ » ‌اش نجات بدهیم. تعزیه حسینی ، یک تاویل مذهبی‌ از « سوگ انسانی‌ ایرانی » بود و در این تاویل مذهبی‌ ، شفافیت و برجستگی « سوگ انسانی‌ » از بین رفته است. سوگ جمشید ، سوگ فریدون ، سوگ سیاوش ، سوگ رستم (در جنگ با سهراب و در جنگ با اسفندیار) ، زائیده از پاد اندیشی‌ ایرانیست.

ما بدون آشنائی دوباره با این پاد اندیشی‌ ، و زنده ساختن این اصطلاحات و مفاهیمی که روزگاری به اجبار و اکراه ، ترک کرده ایم ، مانند گنگ خواب دیده‌ای خواهیم بود که بهترین رویاهای خود را جز با ایما و اشاره نمیتوانیم بگوئیم. در جوهر مردمی این سوگ‌ها ، ارزش‌های پایدار فرهنگی‌ ایران نهفته است که فراز دین اسلام قرار می‌گیرد. با تهیه تاویل مذهبی‌ از این تفکر سوگی در تعزیه حسینی ، جوهر فرهنگ ایرانی بر شکل اسلامیشان چیره شده و در قالبهای اسلامی و عربی‌ که در آن گنجانیده شده بود ، درز و شکاف انداخت. ایرانی ، این شیوه « سوگ اندیشی‌ » را جوهر تفکر اسلامیش کرد. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب پشت به سئوالات محال ، ۱۸ آپریل ۱۹۹۱، انتشارات ارس ، لندن ، بخش ٦ ، آفرین به انسان ، برگرفته از وبگاه  سه اثر فلسفی از منوچهر جمالی ، برگ ۱۵۹ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« خدائی که دیو ساخته میشود »


« چرا زرتشت، خدایان ایران را « دیو» ساخت؟
زرتشت، خدایان ایران را به نامِ «دیـو» زشت وطردومنفورودشمنِ انسان ساخت تااصالتِ انسان وگیتی را نابودسازد.

 فرهـنگ اصیل ایران آنگاه ازنـو زنده خواهـد شـد که « دیوان » ، ازسر، « خدایان نوین» شوند.

منوچهرجمالی

« دیو» چیست وکیست ؟ درفرهنگ ایران ،  دیو، اصطلاحی دیگر، ازاندیشه و اصلِ « جفت بودن » است . گوهر جهان هستی ازخدایان گرفته تا سراسرگیتی ، « جفتی یا دیوی، یا یاری، یا بندی ، یا رادی( رته = راد= لاد= لات ) یا جیمی ( ژیم = چیم = ییما ) یا سنگی ( سم + گه ) یا پیوندی …. » است . همه هستان ، باهم جفت وبه هم پیوسته اند. همه زمان، به هم پیوسته است . خرد، فقط درجفت شدن با چیزی ، میتواند بیندیشد . رابطه انسان با خدا و با خدایان نیز، جفـتی و یاری وپیوندی یا دیوی است . خدا ، خوشه کل هستانست. پس پیوند جفتی ( یوغی = یوجی= یوشی ) با خدا  ، پیوندِ جفتی ویاری و سنگی وپیوندی یا رادی یا دیوی با سراسرگیتی وباهستانست .

هنگامی سام به کوه البرزمیشتابد و سیمرغ میخواهد نیازاو را برای باز یافتن زال ، برآورده کند ، زال که حاضربه رفتن ازنزد سیمرغ ( خدا= ارتا) نیست ، به سیمرغ میگوید :

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سـیرآمـدستی همانا زجـفـت ؟

ای سیمرغ ،‌ای ارتا ،‌ای خدای من ، آیا ازمن که جفت توهستم ، سیرشده‌ای ؟ آیا میخواهی پیوندت را ازانسان، بگسلی ؟ برای رفع این نگرانیست که سیمرغ « جفت پرهای خود » را به او میدهد ، تا نشان بدهد که این جفتی در دورشدن ازاو هم ، استوار باقی میماند . انسان که ، ازآشیانه خدا دور میشود، دارای بالهائیست که گواه بر پیوند او باخداست .«پـَر» که همان پیر انگلیسی و همان پار آلمانی است ، به معنای جفت است، وخود  واژهِ « پری» که نام دیگراین خداست ، به معنای جفت شدن و عشق و دوستی است . گوهرخدا ، پریا جفتی هست . ساختارهرپری نیز، بیانگردو دسته تارهای نازک مو است که بریک ساقه درمیان روئیده اند . اینکه ضمیرانسان مرغ چهارپر( چهارنیرو) هست، بیان پیوند وبـنـد و یاری (ایار) و جفتی و دیوی بودن انسان با خداست . برشالوده این پیوند وبند ویاری و مری هست که مولوی به خدا ( به الله دراسلام ) یاد آوری میکند :

درگوش من بگفتی ، چیزی زسرّ جـفـتی
منکرمشو . مگو کی .  دانم که هست یادت
نگفتی تا قیامت باتو جفتم    کنون با جور،  جفتی یاد میدار
مرا بیداردرشب‌های تاریک    رهاکردی وخفتی؟ یاد میدار
با من آمیختی چوشیرو شکر    چون شکر، درگدازازآن شیرم
طاقتم طاق شد، زجفتی خویش     درمیفکن دگربه تاءخیرم
عجب‌ای عشق، چه جفتی .  چه غریبی ، چه شکفتی
چو دهانم بگرفتی ، به درون رفت ، بیانم

این اصل جفتی یا دیوی یا یاری (ایاری= عیاری، عشق ومهر) یا سنگی یا « مـری » درهمه هستی ، افشانده شده است . این جهان ، جهانِ به هم پیوسته ، یعنی جهانیست که همه چیزآن به هم جفت ومتصل است ، و خدا یا خدایان هم، با کل هستان به هم پیوسته اند . خدا با هرجانی وهرانسانی، جفت و دیو است. همه هستان به هم « بند= یوغ = یوج = یوش = جفت » هستند .

اگرنیستی جفت اندرجهان
بماندی توانائی اندر نهان

« توانائی » ، فقط ازاصل جفتی ، پیدایش می یابد . خدا ، خودش ، همین اصل جفتی درهمه جانها و درگیتی هست ( خودش، گره وحلقه وبند و مهرهست ) ، نه آنکه خدا، جفت وجفتی، گوهری، فراسوی جفتی باشد وجفتی‌ها را خلق کند . توانائی خدا ، پیآیند همین گوهرجفتی ( پیوند) اوست. او میان همه چیزها را به هم گره میزند . او، بند یا کمربندیست که میان همه چیزها بسته شده است . هرچیزی هست، چون درمیانش ، خدا، بـنـد وکمربند ورشته  شده است .

جدا کردن وپاره کردن و استثناء کردنِ خدا یا خدایان ازجهان ، نفی وطرد اصل عشق ومهرو پیوند و دیوی و همبغی ( انبازی) بود . نفی رشته وبند بودن خدا ، نابودساختن جهان هستی است. خدا ، هم « دیو » یا « زوش = محبوبه ودوست » یا « یار= جفت » بود . خـرد هم، درگوهرش سنگی (= آسن خرد ) ، یعنی جفت جو هست ، و درجفتی با همه پدیده‌ها میتوانست رازنهان را بجوید وبیابد و توانائی را درچیزها بزایاند . این اندیشه بنیادی ، چنان درسراسرفرهنگ ایران ، ریشهِ ژرف داشت که زرتشت ، برغم ضدیت با آن ، هرگزنتوانست آنرا از جا بکند، و یزدانشناسی زرتشتی وخودِ آموزه زرتشت ، همیشه گلاویزو درتنش با این اندیشه باقی ماند . هنوز نیزاین اندیشه دیوی یا جفتی ، که « پیوند یا مهریا یاری یا انبازی » باشد، نه تنها درژرفای مسائل اجتماعی وسیاسی و اقتصادی وحقوقِ بشری حضور دارد ، بلکه بدون اولویت یافتن آن ، گره‌های کورِ مسائلِ جهانی را نمیتوان گشود.

ناپاک سازی و زشت و منفور وخوارسازی اصطلاح « دیو» ، چیزی جز « زشت سازی و منفورو خوارسازی حقیقتی » نیست، که بیان فطرت واصالت انسان میباشد . نوزائی فرهنگ ایران ، زدودن این زشتی واین خواری و اکراه و نفرت از « دیوان » است . ما نیاز به همین خدایانِ خود داریم که زرتشت ، آنها را دیو ساخته است . همه امشاسپندان یزدانشناسی زرتشتی ، دراصل ، همان دیوان بوده اند که « دیوی » ازآنها زدوده شده است .  از« بهمن » ، «اکومن » که خدای اندیشیدن برشالوده چون وچرا وشک بوده هست ، زدوده شده و یک « دیو کماله » ازاو ساخته شده است . هرکدام از خدایان اصیل ایران ، به دونیمه اره شده اند ، و از یک نیمه اشان ، یک دیو ساخته شده است . همانسان این ارّه شدگی و « دیوسازی نیمی ازآن » ، درهمه پدیده‌های انسانی واجتماعی وسیاسی، روی داده است . بی‌پیوند یابی ازنوِ دیوها با خدایان ، این خدایان ، منفورو پرخاشگرو دورو و کینه توز وجهاد گر،باقی میمانند .

چرا زرتشت برضد « دیو» و خدایان ایران که همه بدون استثناء، دیو بودند  برخاست ؟  چرا خانواده زال ، در برابراین اندیشه زرتشت، ایستادند و از اصالت انسان وگیتی که پیآیند مستقیم همین « دیو پرستی » بود دفاع کردند . واژه « دیو=div = دعوا» دراصل « دوا » میباشد و به معنای « دوبُنِ به هم پیوسته » است . این « دوا» همان واژه « دو» یا « توو » درانگلیسی و «  زوی» درآلمانیست . نام خدای ایران که « سرچشمه زندگی وجان بخشی وجان افشانی » شمرده میشد، « وای به » است .  این « وایvaya » ، هم به ۱- خدای هوا وباد، و هم به ۲- هوا ، و هم به ۳- مرغ گفته میشود . چرا مرغ و باد وخدا ، هرسه ، یک نام دارند ؟ چرا این هرسه ،« وای » نامیده میشدند، چون آنها پیکریابی « اصل آفرینندگی ازخود = قائم بالذات » شمرده میشدند ، به علت آنکه هرسه ، « گوهرجفت داشتند» . باد و خدا وهوا ، مانند مرغ دربهم پیوستن دوبال به هم درتن ، اصل جنبش وپروازوبرخاستن هستند . این واژه « ویا » ، دراصل سانسکریت « دویا » است که دوتای به هم پیوسته باشد ، و سپس به « وای ، وی وای  ، ویس  ویس» ، سبک شده است . این سراندیشه بزرگ دراین « نقش – اندیشه‌ها » ، معمولا درکاسته شدن به نقشهائی که برای ما معنای خود را از دست داده اند ، گم میشود . ما دراثرهزاران سال ستیزندگی و زشت سازی یا مسخ سازی این نقش‌ها وصورتها ، نمیتوانیم دیگر آن اندیشه بزرگ را دریابیم . آنها دراین تصاویر گوناگون ، میاندیشیدند که « پیوند = پات‌وند » درهرجانی ودرهرانسانی ، اصل آفرینندگی هست . اصل آفرینندگی پیوند یا « جفت آفرینی » یا « جفتی = یوغی= همبغی » ، خدائی هست. « دیویاdva » نیز اصطلاحی برای بیان این « اصل آفرینندگی پیوند » بود . هرچند این اندیشه از تجربه « نروماده » هم برخاسته باشد، ولی درهمان بُن ، معنای انتزاعی وگسترده  داشته ، وبه هیچ روی معنای تنگ جنسی ، چه رسد به شهوانی امروزه را نداشته است . جمع بودن اصل نری و اصل مادگی دریک جا ، معنایِ انتزاعی وگستردهِ « پیوند و امتزاج واتصال دونیری گوناگون » را یافته است . چیزی اصل آفریننده است که میتواند درخود، دواصل گوناگون را به هم بپیوندد . همه چیزها درجهان هستی « ازهم ، دیگرگونه اند » ، وازاین رو اتصال پذیروجفت شدنی و دیوی هستند . هیچ چیزِ متضاد درجهان نیست .

مثلا به « ابـر» دراوستا ، دعوا‌نرا گفته میشود که به معنای « دوجنسه » هست ، چون ابر ، اصلِ پیدایشِ « باران = آب » و « آذرخش = آتش وروشنائی » با همست . همچنین به ابرو آذرخش ، « سنگ » گفته میشده است ، چون واژهِ سنگ هم، به معنای اتصال وامتزاج دوچیزاست . ازاین رو به خرد بنیادی هم که دربُن یا فطرت هرانسانی هست ، آسن خرد ، یعنی « خرد سنگی » گفته میشود ( که به غلط به خرد غریزی برگردانیده میشود ) ، چون خرد یست که گوهرش ،پیوند دادن تجربه‌ها و پدیده‌ها است ، وباهمه چیزها جفت و انبازمیشود وبدینوسیله « اصل آفریننده » درانسانست . این دیوی بودن ( جفت بهم پیوسته بودن =دوا =ا‌مرا=  مار ( که درطیف تصاویرگوناگون مانده است ، بهترین گواه برآنست که یک سراندیشه بزرگ و ژرف و انتزاعی وکلی بوده است ، ودراین تصاویر، نباید آن اندیشه بزرگ وژرفِ « پیوند و دوستی و عشق » را گم کرد، که « اصل آفریننده وسامانده وجنبنده وشادی آفرین » درهرجانی درگیتی شمرده میشده است .  انسان ( مر+ تخم ) ، نیز همین گوهردیوی را دارد، و « مـر» که پیشوند واژه « مردم » است ، یکی ازمعانیش درسانسکریت « جفتی » هست ، وهمان معنای « دیو » را دارد. جمشید هم که نخستین انسان درفرهنگ اصیل ایران بوده است، وهمان « ییما =ییما » میباشد به معنای « جفت و دوقلوی به هم چسبیده » است . هرانسانی درگوهرخودش ، جفت یا دیویا « مره » است، چون هستی قائم به ذات و آفریننده وسامانده شمرده میشود .هنوز درکردی به انسان، مره گفته میشود .

اصل آفریننده ، همان « آتش جان یا فرنفتار» ، یا ارتا هست ، و ارتا(a-rtha )یا « رتها » که خداست ، همچنین نخستین عنصر یا گردونه نخستینی ( اگرا رته = اغریرث ) است که در بُن هرجانی وهرفردی هست ، و دواسب یا دوگاو یا دونیرو ، در پیوند وهم آهنگی باهم آن را به جنبش میآورند . نام دیگراین یوغ یا یوش ، همان « جی = ژی » ، زندگی است. پیوند ( پات‌وند) که « همبستگیِ یک جفت » باشد، و معانی دوستی و رفاقت وهمآفرینی و همبغی وتوافق دارد ، همین اصل آفریننده است . اینست که « جی= ژی = گی » ، یا زندگی بطورکلی ، که نام خدا هم هست، « جوت گوهر» ، یعنی « دیوی » یا جفت گوهراست . زشت وطرد ساختن خدایان ، بنام « دیو» ، چیزی جز کندن ریشه اصالت ازبُن وفطرت انسان نیست . این اصل آفریننده انتزاغیِ « پیوند، یا همبغی، یا سنگی، یا مری، یا دیوی، یوگائی، یوشی » درطیفی ازتصاویرگوناگون ، به آن صورت داده شده است ، و همه آنها ، یک سراندیشه بزرگ وباشکوه را در تراشهای گوناگون، مینمایند .

۱- ازجمله این تصاویر، پیله ابریشم وکرم ابریشم است . کرم پیله ابریشم ، « دیوه » خوانده میشود که همان واژه « دعوی » میباشد. کرم ابریشم با پیله‌اش بیان ، یکی ازپیکریابیهای سراندیشه « دیو= یوغ = مر= سنگ = پیوند » است . به ابریشم ، « بهرامه » گفته میشود که مقصود « سیمرغ= ارتا » باشد که با بهرام، دوبُن جفت کیهانی درهرجانی هستند. در گویش هرزندی به کرم ابریشم (یحیی ذکاء) بارام کرمی، یا کرم بهرام گفته میشود . پیله ابریشم وکرم ابریشم باهم یک دیـوهستند . ازاین رو نام دیگرابریشم ، «کج = قز= کژ= قژ» میباشد ، چون کج یا کچه، که دراصل به معنای دوشیزه جوان هست نام سیمرغ، زنخدای ایران بوده است، و نیایشگاههای این زنخدا درایران ، « دیرکچین = درکچین » نامیده میشده است . یزدانشناسی زرتشتی ، از پوشیدن جامه‌های ابریشمی میپرهیزد واکراه دارد، چون ابریشم ( دیبا = دیوا = دیوه ) ، پیکریابی این دیوه یا زنخدای ایرانست . هنوزهم درآلمان به زنی که دارای شاءن واحترام هست ، « دیوا » گفته میشود . و درجنگ نیز درایران ، جامه « قژآکند » میپوشیدند، نه تنها برای اینکه تیغ به سختی میتواند ابریشم را ببرد ، بلکه برای اینکه ، این خدا که خدای قداست جانست ، جان را ازگزند نگاه میدارد .

قژآکند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد

۲- تصویر دیگرهمین « دیوخدائی» یا خدایان جفت گوهر، « درخت دوبُن گشته جفت » درشاهنامه است، که جزو حکایات اسکندرآورده شده است. اسکندرازراه بیابان به شهری میرسد که

همه بوم وبر باغ آباد بود
دل مردم ازخرّمی، شاد بود
بدین شهر، هرگرنیامد سپاه
نه هرگزشنیدست کس نام شاه

این شهر، که هیچگاه سپاه وشاه را ندیده ونمی شناسد، همان شهر آرمانی « خرّمدینان » است که همیشه ازخرّمی ، شاد است . دراین شهرِ بی‌شاه وبی سپاه ، آنچه شگفت انگیزاست ، «درخت دوبُن گشته جفت» است ، که هم اصل بینش درتاریکی وهم اصل بینش در روشنائیست .

درختیست ایدر، دوبن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشایدنهفت
یکی ماده و دیگری ، نرّ اوی
سخن گوی وباشاخ و با رنگ وبوی
به شب، ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود ، نرّ ، گویا شود

۳-  تصویر دیگرجفتی یا دیوی ، همان تصویرمشی ومشیانه دریزدانشناسی زرتشتی است. هرچند بنیاد آموزهِ زرتشت،برضد اندیشه « جفتی= همزادی= یوغی = سنگی» بود، ، و لی سراسر فرهنگ ایران ، استواربراین اندیشه بود ویزدانشناسی زرتشتی نیز به آسانی نمیتوانست ازآن یگریزد .  چنانچه خود زرتشت نیز همین اندیشه همزاد یا دوقلو را نگاه داشت ، وفقط این دوقلوی بهم پیوسته را ازهم جدا ساخته و آن دورا برضد هم ساخت . سراسرآموزهِ زرتشت از « برگزیدن » و « جهاد دینی ومفهوم دشمنی » ومفهوم « روشنی» و… پیآیندِ همین سراندیشه‌اش هست ، که درتضاد کامل با فرهنگ ایرانست . این دوجفت زرتشت ، دیگردرپیوند باهم نمی آفرینند، بلکه درهمان فطرت ، ازهم جدا و ضد هم هستند. این جدائی ، مفهوم روشنی را درآموزه زرتشت، معین میسازد . خوبی (= زندگی) و بدی ( =ضد زندگی) درهمان اصل، ازهم روشن هستند و انسان باید با خردش ، فقط برگزیند ، و دربرگزیدن یکی ازآنها ، موظف و مکلف بجنگیدن با ضدش هست که همان مفهوم جهاد میباشد.

دربندهش ( بخش نهم ) ، تخم کیومرث که به زمین ریخته شد ازآن ریباسی میروید که مهلی ومهلیانه ( نخستین جفت انسانی ) به هم چسبیده میباشند که هم بالا وهم دیسه ( همشکل) هستند. البته « ریواس » ، یک گیاه « نرماده‌ای » « دوبُن جفت گشته » یا « دیوی » یا « همزاد به هم چسبیده » است که یزدانشناسی زرتشتی  آنرا ناگفته میگذارد.

۳- درگرشاسپ نامه (یغمائی، ص ۳۲۲ ) داستانی ازگرشاسپ ( نیای رستم ) میآورد که در دیدارپادشاه روم رامشگری جفت می بیند . روم ، سبکشده واژه « هروم » هست که شهر« زنخدایان » باشد. شاه روم ( هروم ) :

بـُدش نغزرامشگری چنگزن
یکی نیمه مرد ویکی نیمه زن
سرهردو از تن بهم رسته بود
تنانشان بهم بازپیوسته بود
چنان کان زدی ، این زدی نیز رود
وران گفتی ، این نیزگفتی سرود
یکی گرشدی سیر ازخورد وچیز
بدی آن دگر همچنو سیر نیز
بفرمود تا هردو می خواستند
ره چنگ رومی بیاراستند
نواشان زخوشی همی بردهوش
فکند ازهوا مرغ را درخروش

پیآیند این پیوند وجفتی ودیوی  ، رامش و سرود ودستانیست که هوش هارا ازخوشی می برد و مرغ را درهوا ازشادی خروشان میکند .

۴- تصویر دیگراین جفت آفرینی یا « اصل آفرینندگی درپیوند»

ترکیب کردن بخشی ازحیوان با بخشی ازانسان هست . مانند سرانسان، با تن شیر درتخت جمشید، یا سرانسان با تن ماهی . نام دیگرماهی، سینا ( تحفه حکیم موءمن ) یعنی سیمرغست . یا سرانسان با تن گاو در مرزبان نامه ، و مینوی خرد ، یا نیمسپ که سرانسان وتن اسپ باشد درتصویر« مارفلک، تنین » دربندهش ، که نقطه انقلاب خزانیست . همانسان که سراین مار، « گوازچهره = جفت تخم » ، اصل انقلاب یا گشتگاه بهاریست . اینها نیازبه بررسی گسترده دارند . انقلاب ، درفرهنگ ایران، پیآیند « تراکم وتکاثف خشم‌های به هم انباشته» نیست . انقلابی که ازتکاثف خشم دراجتماع ( پرخاشگری، کینه توزی ، نفرت و دشمنی ) برمیخیزد سرانجام، ضد زندگی وخرد میشود . انقلابِ آفریننده درفرهنگ ایران ، همیشه متناظر با « انقلاب بهاری » است . بهار که « وَن – غره » باشد ، به معنای « نای به یا وای به » است . انقلاب، نسیمیست که با آهنگ دلنوازش، همه تخمه‌های نهفته را ازهم میگشاید .

۵- بُت‌های مفرغی که درلرستان یافته شده اند، همه برشالوده این اندیشه جفت آفرینی میباشند.

۶- سرستونهای تخت جمشید که همه بیان جفت آفرینی هستند و اندیشه ایست ضد آموزه زرتشت .

درست زرتشت ، این سراندیشه را که سراسرفرهنگ ایران برآن استواراست ، مورد تهاجم قرارداد . ولی فرهنگ ایران ، هیچگاه این اصل کیهانی را برغم چیرگی حکومتِ زرتشتی ، در دوره ساسانیان رها نکرد . همه خدایان ایران را که سپس یزدانشناسی زرتشتی  پذیرفت ، همه بدون استثناء « دیو» ، یعنی « جفت گوهر= پیوندی » بوده اند.  به همین علت ، زرتشت، « ییما» را که دراصل نام جمشید است ، بطور اصل کلیِ « همزاد = جفت »، مورد حمله قرارمیدهد . او این اصل را ، درهمین اصطلاح ، وارونه ساخت ، تا گرانیگاه فرهنگ ایران را ازهم بپاشد . از همزاد یا جفت یا یوغِ به هم چسبیده وهمآهنگ وهمروش وهمآفرین وهمبغ ، همزادِ یا جفتِ   ازهم جدا و متضاد باهم ساخت. با دگرگونه ساختن همین اصل ، کل آموزه زرتشت ، شکل می یابد .

۱- همزاد ازهم جدا ومشخص ، به معنای آنست که:

خیرو شر، درهمان اصل ، روشن هستند و انسان فقط با خردش باید یکی را برگزیند و بپذیرد . بدینسان « اولویت روشنی » ، سبب میشود که اهورامزدا را درجایگاه « روشنی بیکران و روشنی که پیدایش نمی یابد » قراربدهند .

۲- گزینش یکی از این جفت ، ضرورتا بلافاصله به « جنگ وجهاد با جفت دیگر» کشیده میشود . انسان بایستی ازهمان آنِ گزینشِ ، برضد آنچه برنگزیده است بجنگد و این همان جهاد مقدس است . ازاینجا مفهوم دشمنی ویژه‌ای پیدایش می یابد که فرهنگ ایران نمیشناخت .

«همزاد به هم پیوسته» درفرهنگ ایران ، معنای « مهروعشق » داشت. شرّی واهریمنی وگناهی نیزدراصل، وجود نداشت ، بلکه شرّوگناه ، فقط پیآیند به هم خوردن اندازه (ناهم آهنگی دوپله ترازو، ناهم آهنگی دو اسبی که گردونهِ جان یا جی را میکشند ) بود . اهریمن ، اصل ومفهوم دشمنیست که در همین تصویر همزاد زرتشت ریشه دارد . همین اندیشه « همزاد به هم پیوسته = جی = ژی » درفرهنگ اصیل ایران ، سپس درعرفان ازنوعبارتی تازه یافت .

« قدیم بودن عشق » درعرفان ، چیزی جزهمان اصل آفریننده پیوند یا دیوی درهرجانی نیست . درفرهنگ ایران ، اژی ( ضد زندگی = شرّ) مانند آموزه زرتشت، ضد « ژی » دراصل، وجود نداشت ، بلکه این « به هم خوردگی اندازه در ژی » ، سبب پیدایش « ا- ژی » میشد.

یزدانشناسی زرتشتی ، چاره‌ای جزاین نداشت که برضد همه مفاهیم واصطلاحات جفتی بجنگد ، و همه اصطلاحات و واژه هارا که بسیارفراوانند ، تحریف ومسخ و وارونه سازد ، واز راستا وسوی اصلی بگرداند . دراثر این مسخسازیها و تحریفات این واژه‌ها و اصطلاحات، واژه نامه‌های علمی ! ( مزدیسنان ) پیدایش یافته اند که همه تاریک سازنده و پوشاننده وخفه کننده فرهنگ اصیل ایران هستند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب : خــرد سـرمـایهِ فلسفی ایـران – حقیقتِ زندگی، «رنگ» است – خـرد، رنگ‌اندیش است – جلد دویم ، ISBN 1  899167  97  8 ، انتشارات کورمالی ، لندن، آگوست ۲۰۰۹. برگ ۹۳ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بخش یاداشت‌های روزانه. لینک ۲.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« بینش روشن و بینش آتشین »


« « خود را روشن ساختن » ، بینش کامل از خود نیست. از خود آگاه بودن ، هنوز بینش به خود نیست. روند پیدایش خود بتاریکی می‌کشد که نمیتوان روشن ساخت (نمیتوان از آن آگاه بود). و بی‌ یافت ژرف پیدایشی خود که در تاریکیهاست ، نمیتوان خود را یافت. اهورامزدا با روشنائی امشاسپندی خود ، نمیتواند « روند پیدایش خود از خود مینوئی اش » [را] دریابد. بلکه آتش که گستره اش از آشکارا به ناپیدا می‌کشد ، میتواند این ژرف را دریابد ، و برایش « مرز گسترده آشکار و پیدا از گستره ناپیدا » ، مرز نیست. در ژرف هستی‌ ، آتش ناپیدا هست. در ژرف تخمه ، گرما هست. ژرف ریشه ، نم و گرم است. روشنائی آگاهی‌ ، به ژرفای آغاز نمیرسد ، چون پیدایش از درون تخمه یا گوهر تاریک ، آغاز میگردد. ناآگاهبود ، یا گستره بی‌خودی را نمیتوان روشن ساخت. اینست که چشمی که به بینش می‌رسد ، در اسطوره‌های ایرانی و در دین یشت ، چشمیست که در تاریکی ، لرزه جنبشی و موئی را می‌بیند. سروش ، بواسطه همین آتش پنهانیش ، سراسر شب در تاریکی می‌‌بیند. در شب دیدن ، نیاز به چشم عادی ندارد که در روشنائی می‌‌بیند ، یا به عبارت دیگر وقتی‌ با نور خورشید روشن شد می‌‌بیند. شب دیدن ، نیاز به چشمی دارد که خودش هم خورشید است. در درون تاریکی ، هم آنچه را میخواهد روشن می‌کند ، و هم آنرا می‌‌بیند. و این چشم آتشگونه است. آتش ، خودش سرچشمه روشنائیست. و چشمی که خودش روشنائی بتابد باید آتشین باشد. چشم آتشین نیاز به خورشید یا سرچشمه روشنائی از بیرون ، جز خود ندارد. این بود که در آب ، روشنی و آتش (گرما) بود و از این رو خورشید ، از چشمه آب بیرون می‌آمد. خورشید از آب پیدایش می‌‌یافت. روند درک آغاز ، با بینش آتشین امکانپذیر بود. اردیبهشت بود که می‌توانست آغاز مینوئی و تاریک و تخمه ای اهورامزدا و حقیقت را دریابد ، نه‌ روشنی. بهترین حقیقت (اردیبهشت) ، شناخت حقیقت با چشم آتشین خود (بی‌ هیچ رهبری) در ژرف تاریکی بود. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۴۱  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« در آغاز ، اهریمن ، سرچشمه جنبش بود »


« با انگیزندگی اهریمن ، تفکر فلسفی‌ آغاز میگردد »

« پیش از پیدایش زرتشت ، اهریمن (انگرامینو) منش جنبش و سرچشمه جنبش و طبعا آفرینش در هر چیزی بود. در تاختن و زدن به « گاو نخستین = سرچشمه زندگی‌ » سراسر آفرینش گیتی‌ ، آغاز میگردد. این بوجود آورنده جنبش ناگهانی ، محاسبه ناپذیر است. اصل جنبش ، با خود ، محاسبه ناپذیری را می‌‌آورد. مزدا که اصل ثبوت معرفت بود ، خواه ناخواه بر ضد جنبش و « تغییر معرفت » ، و تغییر هر چیزی بود ، چون با تغییر هر چیزی ، از نو باید آنرا دید و شناخت. تا روزی که « چشم خورشیدگونه » بنیاد بینش بود ، درست همین جنبش را می‌توانست ببیند. ماهی‌ دریای فراخکرت ، با چشمانش « جنبش لرزه گونه آب دریا [»] را در سدها فرسنگ فاصله میدید. چشمی که یک لرزه را در آب میدید ، جنبش را دوست میداشت. ولی‌ دانائی که استوار بر حافظه است ، نمیتواند کوچکترین دگرگونی را تاب بیاورد ، چون همه قواعدش را به هم میزند. برای دانش حافظه‌ای (یا آنچه در لوح محفوظ ثبت است) ، تغییر ، نادیدنی و محاسبه ناپذیر و غیر قابل پیش بینی‌ میشود. اینست که اهریمن که اصل جنبش است برای اهورامزدا ، اصل شرّ میگردد. ارزش اخلاقی‌ کاملا منفی‌ پیدا می‌کند. بدینسان زرتشت با مفهوم تازه اش از اهریمن ، به روند معرفت و تفکر ، بویژه تفکر فلسفی‌ ، ضربه‌ای کشنده وارد میسازد. اهریمن که منش جنبش در اندیشیدن بود ، در برابر اصل ثبوت و سکون در معرفت ، شرّ و فاسد و تباهکار میگردد. حرکت زنده فکری ، و انگیزنده تفکر ، شوم و شرّ میگردد. زرتشت با شرّ ساختن اهریمن ، راه تفکر فلسفی‌ را در ایران می‌‌بندد. اهریمن ، در آغاز ، اصل بیداری و جنبش بود. حتی در هفتخان رستم می‌‌بینیم که اژدها مانند رخش ، همیشه بیدار است ، در حالیکه این رستمست که به خواب میرود. در واقع در این خان دو اصل گوناگون بیدار و جنبش ، با هم رویارو میشوند. یکی‌ اصل بیداری و جنبش مثبت ، و دیگری اصل بیداری و جنبش منفی‌. و این در اثر آنسست که با منفی‌ ساختن اهریمن ، نیاز به اصل حرکت و بیداری باقی‌ بجای میماند. در داستان میترا نیز ، میترا خودش ، جانشین اهریمن ساخته میشود. میترا اصل حرکت است ، و با تاختن به گاو ، آفرینندگی در گیتی‌ براه میافتد. در واقع با زدن میترا ، آفرینندگی به حرکت ابدی میافتد. و آتش نیز این اصل حرکت و بیداری ، میگردد. پیدایش آتش ، در اثر زدن سنگ به سنگ دیگر ، در داستان هوشنگ در شاهنامه در برخورد با مار یا اژدهای سهمگین ، پیوستگی تنگاتنگ اهریمن با پهلوان را نشان میدهد. در اینجا ، پهلوان در رویاروئی با اهریمن (اژدها یا مار) و پیکار با اژدها ، به آتش دست می‌‌یابد. انسان در پیکار با اهریمنست که اصل حرکت و بیداری را می‌‌یابد. اصالت حرکت و بیداری از اهریمن به پهلوان انتقال می‌‌یابد. پهلوان ، انگیزنده میشود و سنگ را به زایش آتش میانگیزد. و در تفکرات زرتشت ، بجای « میترا و گاو » ، « اهورامزدا و بهمن » می‌نشیند. اهورامزدا ، که روشنائیست ، جای میترای آتشین را می‌گیرد و وهومن ، خویشاوند همان گاو است ، و پیوند مستقیم با گاو دارد. در واقع ، اهورامزدا با روشنائیش ، مستقیماً وهومن را به آفرینندگی میانگیزد. سر اندیشه بنیادی ، برغم تغییرات ، بجای میماند و فقط جابجا میشود. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۷۲  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« خدای آهنگساز (خدا ، بزرگترین مطربست) »


« مثنوی جلال الدین رومی با این بیت آغاز میشود که :

بشنو از نی‌ چون حکایت می‌کند
از جــدائــیــها شــکایــت می‌کند

این نی‌ را که انسان یا شاعر باشد ، خدا مینوازد. در این شعر ، و ابیات بعدی ، نقطه ثقل روی همین « شکایت از جدائی » قرار گرفته است ، نه‌ روی مفهوم « خدای آهنگ نواز و آهنگ ساز ». ولی‌ این مفهوم در غزلیات جلال الدین بسیار تکرار میگردد ، و نکته ثقل ، روی مفهومِ  « خدای طرب انگیز ، خدای مطرب » است نه‌ روی « شکایت از جدائی ».

چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نیست
اســـرار هـمـی‌ گـویــم و اســـرار نـدانـم

انسان چنگیست که خدا ، حقیقت را از آن مینوازد.

حقیقت ، آهنگ موسیقی‌ است. حقیقت ، آهنگیست که روی چنگ یا نای یا رباب یا دف انسانی‌ زده میشود. موسیقی‌ ، زبان خداست.

حقیقت ، آهنگیست که ناخودآگاه از انسان برمیخیزد ، و انسان از حقیقتی که از او نواخته میشود ، آگاهی‌ و خبر ندارد. حقیقت ، در زبان ، در مفاهیم و کلمات و عبارات و خیالات پدیدار نمی‌شود ، بلکه در آهنگ و آواز و ترانه و نغمه و زمزمه. حقیقت ، شکل فکر به خود نمی‌گیرد ، بلکه شکل آهنگ و نوا بخود می‌گیرد. موسیقی‌ ، فضای حقیقت است. در زبان فارسی‌ ، واژه (واژه = کلمه) همریشه با « آواز » است ، و در اسطوره‌های ایران باستان این سیمرغ است که با آواز ، حقیقت را به زال می‌‌آموزد ، یا مرغ دیگریست که حقیقت را با آواز برای جم می‌‌آورد. در « آهنگِ کلمه » یا در « موسیقی‌ که در کلمه هست » ، حقیقت هست ، نه‌ در « مفهوم کلمه ».

این سیمرغ است که « خدای آهنگ ساز و آهنگ نواز و خدای آواز » است. مفهوم « خدای مطرب » جلال الدین ، به مفهوم سیمرغ ، که خدای آواز و موسیقی‌ باشد باز میگردد ، نه‌ به خدای قرآنی.

حقیقت را نباید با عقل فهمید ، بلکه باید چون آهنگ شنید و با پایکوبی و دست افشانی دریافت. حقیقت ، چیزیست که انسان را بشادی و جنبش و شوق و خوشحالی می‌‌آورد. نه‌ آنکه مانند مفاهیم زبانی‌ ، انسان را افسرده و خشگ و ملول و لنگ کند. خدای جلال الدین رومی ، مطربست و حقیقت ، موسیقی‌ است. شاید این بزرگترین کشفی بود که جلال الدین رومی در اسلام و علیه اسلام کرده است. »

 منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۷۱  از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

آیا خود آگاهی‌ ناکامل/ناقص ایرانیان نسبت به رستاخیز فرهنگ باستانی ایران موجب پیدایش « جمهوری اسلامی دوم » خواهد شد ؟


جنبشِ خرداد‌ها و نه‌ انتخاباتِ خرداد‌ها در ایران به صورتِ مختصر و از دیدِ یک کمونیستِ میانه رو (مرتضی‌ محیط) در اینجا و اینجا ارائه شده بود. دوستی در پانوشتِ دیدگاه‌هایِ این صحبت ها، اینجا، چنین مطرح کرده بود که:

«کاملا» روشن است که کشورهای بزرگ همیشه طالب یک مستبد فاسد بوده اند تا با یک شخص تنها و نالایق برای تاراج ثروت کشور و تضعیف آن به توافق برسند. ضمنا» بنظر یکنفر می رسد که این اقای محیط خیلی از مردم ایران و فضای اجتماعی کنونی دور افتاده است، تحلیل‌هایش همیشه یک فاز زمانی عقب است.»

که من در پاسخ چنین اشاره کردم:

«من با شما موافق هستم.

چپ‌هایِ ایران یک فاز همیشه از مردم عقب هستند.
می‌ خواستم تحلیلِ خود را به این گفته‌ها اضافه کنم،
اما دیدم که این یک فاز عقب بودن به من اجازه نمی‌‌دهد.
تنها به نقل قولی از داروین بسنده کردم.
به نظرِ من، مردم از همان ۷۶ از چپ‌ها جلوتر بوده اند.
مردم اصلاحطلبانِ مسلمانی هستند که که با تجربه اصلاحطلبی و بازگشت به دورانِ امامِ راحل ، از اصلاحطلبی گذر کرده اند.
این چیزی است که من به آن تاکید دارم.
اگر نیروهایِ سیاسی به فرصت سوزی ادامه دهند باید بدانند که مردم منتظرِ آنها نمی‌‌مانند. و همانطور که داروین گفته، این نیروها اگر به تغییرِ خواست‌هایِ مردم تن در ندهند و برای آن راهِ حالی‌ درخور ارائه ندنهند،
مردم از آنها گذر می‌‌کنند.»

اینجا لازم می‌‌دانم تا در تکمیلِ گفته‌هایم کمی‌ مطلب را باز کنم.

وضعیت کنونی ایران بسیار پیچیده است. دو عامل مهم بر روند کنونی تأثیر گذار هستند، یکی‌ مردم و دیگری حکومت کنونی اسلامی که من آن را « جمهوری اسلامی اول » می‌‌نامم و دوستان غربی آنها. علاوه بر اینها چهار فرهنگ و یا در مورد اسلام ضدّ فرهنگ متفاوت هم باید به این‌ها اضافه شوند، یکی‌ فرهنگ اصیل (و یا سیمرغی) ایران، دومی‌ ضدّ فرهنگ ایرانیستی که به آریایی معروف شده است، سوم فرهنگ حال حاضر غرب و چهارم ضدّ فرهنگ اسلام. از اینرو است که نوعی گیجی به همه دست داده است.

مردم آنچه را که درست و عمیق تشخیص داده اند این است که اسلام به سبک جمهوری اسلامی اولش به بن‌بست رسیده است و می‌‌خواهند به هر ترتیبی که می‌‌شود از آن گذر کنند. انتهای بن‌بست جمهوری اسلامی اول بر همگان حتا خود گارگزاران آن روشن شده است و تنها منافع مافیایی آنها است که آنها را از گذر از آن باز می‌‌دارد. چند عامل موجب میشوند که حرکت در این جهت کند شود و مردم عصا بدست شوند. نخستین عامل در چگونگی‌ اندیشندگی خود مردم نهفته است. همانطور که جمالی در اینجا اشاره کرده است تنها راه حل تصادم همیشگی‌ فرهنگ اصیل ایران با همه دیگر فرهنگ‌های مطرح شده در بالا است که هنوز در ذهن ایرانی زنده و روشن نشده است. و این خود به چند دلیل است. یک اینکه اسلام رحمانی و بزک شده توسط خود جمهوری اسلامی اول گسترش می‌‌یابد و تبلیغ می‌‌شود، و امکان چنین راه حلی در ذهن مردم زنده است. دوم اینکه با ترکیب فرهنگ غرب و اسلام راه حل دیگری توسط غربیان و برخی‌ اصلاحطلبان و ملی‌ مذهبی‌‌ها اشاعه می‌یابد. و سوم این است که بازگشت به باستان به اینصورت تبلیغ می‌‌شود که به فرهنگ آریایی باید باز گشت، بخصوص سلطنت طلبان این راه را برگزیده اند.

دنباله روی از هرکدام از این عامل‌ها می‌‌تواند به نوع خاصی‌ از حکومت بعدی در ایران بیانجامد. که میشود آنها را به دو قسم دسته بندی کرد. یکی‌ یک حکومت آریایی. و دیگری یک حکومت اسلامی که من به آن « حکومت/جمهوری اسلامی دوم » و یا « حکومت/جمهوری اسلام رحمانی » می‌‌گویم. ناگفته پیداست که هیچ یک از این‌ها دوای درد ایران نیستند. و نشانه‌های آن را میتوان در شعار « استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی » باز شناخت، که مردم و یا بخشی از آنها به خوبی‌ به آن رسیده اند.

در پس این جنگ فرهنگ‌ها و ضدّ فرهنگ‌ها که در ذهن ایرانی جریان دارد، عوامل خارجی‌ (غیر مردم) را باید اضافه کرد. نخستین آنها خود جمهوری اسلامی اول است. انتخاب‌های زیادی، بجز جمهوری ایرانی، روی میز این جمهوری اسلامی اول قرار دارند. از آن جمله می‌‌توان به ایجاد یک جنگ، مثلا بخاطر مساله هسته ای، اشاره کرد. گزینه دوم ساختن بمب است و تبدیل ایران هرچه بیشتر به چیزی شبیه کره شمالی‌، یک حکومت نظامی/پلیسی/مافیایی و منفک. گزینه دیگر ساخت و پاخت با هریک از دیگر عوامل قید شده در بالا، مثلا، اصلاحطلبان (وطنی و یا التقاطی اسلامی – غربی)، ملی‌ مذهبی‌‌ها (که این دو نقش خندق برای نیروهای مخالف جدید و از جمهوری اسلامی اول جدا شده را بازی می‌‌کنند)، و یا حتا با سلطنت طلبان آریایی. راه حل دیگر قذافیزه کردن و تسلیم کامل به غرب است که بعید به نظر می‌‌رسد ولی‌ امکان پذیر است (بارها از تضمین امنیتی گرفتن از غرب صحبت کرده اند).

تا جایی‌ که به فرهنگ اصیل ایران مربوط می‌‌شود، این چیزی که به نام استیصال و یا گیجی مردم و حتا نیرو‌ها نامیده می‌‌شود، به نفع آینده ایران خواهد بود. اینگونه نیست که یک بار برای همیشه این جنگ انجام شود و ایران، به جمهوری ایرانی برسد. باید به مرحله‌ای رسید که خود آگاهانه، دائم، زنده و فعال مردم در نبرد فکری – فرهنگی‌ و در صورت لزوم فیزیکی‌ با این ضدّ فرهنگ‌ها باشند. فقط نحوه برخورد جمهوری اسلامی اول تا به حال جوری در ذهن تداعی می‌‌کند که انگار چاره‌ای جز یک جنگ داخلی‌ مشابه جنگ‌های داخلی‌ آمریکا، برای بیرون راندن ایادی جمهوری اسلامی اول از قدرت وجود نداشته باشد. خدا به خیر بگذراند.

تنها تا رسیدن به چنان وضعیتی، جمهوری ایرانی، دو پیش جمهوری ناقص و یا حداقل یکی‌ از آنها پیش روی مردم ایران خواهد بود. یکی‌ آن است که جمهوری اسلامی دوم (اسلام رحمانی) تحقق‌ یابد. که احتمال این گزینه از نظر من بیشتر است و این به سود جمهوری ایرانی خواهد بود، چرا که آخوند‌ها و مردم هردو از آخرین داشته‌های اسلامی خود مایه خواهند گذاشت. و پس از آن احتمال یک بازگشت به ایران باستان ناقص، و نه‌ فرهنگ اصیل ایران، خواهد بود (ایران آریایی). که چالش‌های بزرگتری را پیش روی ایرانیان خواهد گذاشت. …

آنچه مهم است تسریع این روند است. بهترین روش شناخت اینکه چه باید کرد ؟ را می‌‌توان با ردیابی عناصری که مغضوب همه این گروه‌ها هستند و هزینه سنگینی‌ را پرداخته اند ، از جمله ترور و حذف فیزیکی‌ و یا توسل به زندگی‌ مخفی‌، و میپردازند، یافت. اینها هستند که باید اندیشه‌هایشان هرچه بیشتر شناخته شود. هر کسی‌ که در زندان جمهوری اسلامی اول، دوم و یا آریایی اول بود، ملاک نیست. باید با موشکافی جست و یافت که چه کسی‌ در طرف مردم است.

با اینکار این اغتشاش فکری هرچه بیشتر کاهش خواهد یافت.

ادامه دارد …

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جمشید با دیو »


« آمیختن « خرد روشن » و « دیو تاریک » ، میتواند یک انسان یا یک فرهنگ را آفریننده سازد.

دیو در داستان پرواز جمشید به آسمان (در شاهنامه) ، نقش مثبت آفریننده بازی می‌کند ، و « نفی ناب » نیست.

جنبش خرد به اوجش در فرهنگ ، فقط با کمک دیو ، ممکن‌است.

جشن نوروز و نو شدن آفرینش ، با این آمیزش آفریننده خرد جمشیدی و دیو ، ممکن می‌‌گردد. ولی‌ در ضحاک همین قدرت دیو آسا شکل « نفی ناب » پیدا می‌کند. در جمشید ، این « نیروی شگفت آور که از هر مرزی می‌گذرد » ، با خرد و نیکخواهی برای انسانها آمیخته است ، و در کیکاوس ، تلاطم و دوگانگی و نوسان این قدرت دیو آسا نمودار میگردد. فراز و نشیب‌ همیشگی کیکاوس ، میان « اوج نیکی‌ و اوج بدی » ، در اثر جنبش چنین قدرت دیو آسایی است که سبب میشود ملتی را گاه به اوج خوشبختی و گاه به قعر بدبختی در پی‌ خود بکشاند. همان قدرت دیو آسایی که در خدمت خرد جمشیدیست و جهانی‌ را از درد میرهاند ، در ضحاک ، کاملا جهت منفی‌ مردم آزاری و جان آزاری می‌گیرد و در کیکوس ، همیشه نوسان میان این دو می‌کند. در کیکاوس ، هم ویژگی‌ جمشیدی و هم ویژگی‌ ضحّاکی هست. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۴۴ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

مسخ سازی‌هایِ علمی‌، مدرن، منطقی‌ و روحانی .. ! (۰) – طرح مسئله


هیاهو، سرپوشی است بر بی‌ ریشه بودنِ  دستگاه‌هایِ  قدرت  ، چه مذهبی‌، چه اقتصادی و چه نظامی ‌. فرهنگ با هرگونه دستگاهِ  قدرت (و نه‌ خواست و طلبِ قدرت ۳۴) ، از بُن، در گیر است، و سرِ  ناسازگاری دارد.

«استبداد ، فرهنگ ندارد، بلکه ضد فرهنگست. قهر و تجاوزخواهی و تهدید و وحشت انگیزی ، فرهنگ نیست ، بلکه ضد فرهنگست. هنرِعبدسازی وبَرده سازی و بنده سازی از انسانها فرهنگ نیست ، بلکه ضد فرهنگ است. خباثت و خیانت و خدعه گری و خردآزاری و دروغگوئی ، ولو برای غالب سازی هر حقیقتی و هر خدائی باشد فرهنگ نیست ، بلکه ضد فرهنگ است. هر« ضد فرهنگی»، خود را بنام « فرهنگ» میفروشد ۸

گوشِ  همه پر شده است از شنیدنِ  این کلیشه‌ها که مردمِ  ایران چنین است و چنان است. آنها که تندرو تر هستند: عیب هرچه هست در این مردم و فرهنگشان است. اما این مردمِ  شریف و زحمتکش و رنج دیده در کناری ایستاده و به این آشفته بازارِ  مکاره و از همه رنگِ  این دستگاه‌هایِ  قدرت می‌‌نگرد، تا راهی‌ برایِ  زندگی‌ِ  خویش بیابد و از هیاهوی آنان بدور بماند. چرا که تنها چیزی که برایِ  این آقایان مهم نیست زندگی‌ِ  مردمِ  ایران بوده و هست.  شگفت آن که علتِ  پایداری و دوامِ  مردمِ  ایران در درازایِ  هزاره ها، هنوز بر کسی‌ به درستی‌ روشن نیست. با این وجود یک اصلِ  ساده می‌‌گوید، آنجا که پول، مقام، خوش گذرانی‌، مفت خوری و راحت طلبی است، سر و کله همه گونه قدرت و مذهب پیدا می‌‌شود، و نقشِ  فرهنگِ  مردمی، بواسطه دستمالی و مسخ سازی‌هایِ  آنان مخدوش و کم‌رنگ می‌‌گردد. فرهنگِ  مردمیِ  ایران نیز جدا از این دستبرد‌ها نبوده است.

«یکی،  تاریخ  را  برای  تجلیل دین  و ایدئولوژیش و دفاع  از آن، مسخ  می کند، یکی تاریخ را برای تجلیل ملتش و دفاع از آن مسخ می کند، یکی تاریخ را برای تجلیل طبقه اش و دفاع از آن مسخ  می کند، و یکی، تاریخ را برای تجلیل نژادش و دفاع از آن، مسخ می کند، و «چنین آگاهبودِ تاریخی» است، که علم و حقیقت شمرده می شود. پس حقیقت و علم، دانشهای مسخ شده اند.» ۲   «میان « تاریخ ایران » و « فرهنگ ایران »، ورطه ای ژرف هست . میان تاریخ، که میدان گلاویری قدرتهای دینی و سیاسی و اجتماعی بوده است، و فرهنگ ایران که ازهمان آغاز، « ضد قدرت و قهرو تجاوزخواهی » بوده است ، نه تنها تنش فراوان ، بلکه تضاد همیشگیست . جامعه ایران، که سرچشمهِ « فرهنگِ ضد قهری» بوده است ، متضاد با همه حکومتها و قدرتهای حاکمه دینی بوده است و هنوز نیز هست .» ۵

بی‌ گمان، برایِ  شناختِ  فرهنگِ  ایران، می‌‌بایست، به آنجا‌هایی‌ سفر کرد، که زندگی‌ ساده و راحت نباشد. آنجا که خوش گذرانی‌ نباشد، مناطقِ  دوردست و سخت. فلاتِ  ایران پر است از این جاهایِ  دنج. کوهستانهایی دوردست، در کنارِ  چشمه‌ای روشن، و یا کویری خشک و سخت در کنارِ  چشمه و یا قناتی حیات بخش. در اینجا دیگر از مفت خوری خبری نیست. باید کار کرد، آن هم کارِ  سنگین، تا توانست چرخِ  زندگی‌ را چرخاند. سختی زندگی‌ با شیرینی‌ِ  نیرومندی در گذرانِ  آن به کمکِ  تلاش و کوششِ  خستگی‌ ناپذیر همراه است. از اینرو انسان در بن خود زمانی‌ (سکولار) می‌‌اندیشد. هیچ راهزنی و نیرویِ  نظامی‌ای تمایل ندارد اینجاها پیدایش شود. آخر چیزی گیرش نمی‌‌آید.

بازیگران و ناظرانِ  زیادی در طولِ  تاریخ در این فلات بوده و هستند، که شناختِ  آنها شاید، بر بحثِ  ما کور سویی بتاباند. در اینجا به صورتِ  جداگانه در موردِ  هریک مختصری اشاره می‌‌کنم. هر کدام از این‌ها مثبت/منفی بر فرهنگِ  ایران اثر گذاشته و می‌‌گذارند، و رازِ  نجاتِ  فرهنگِ  مردمیِ  ایران در گذشته، حال و آینده به درکِ  درست از این ناظران و بازیگران بر می‌‌گردد. این نکته را نیز ناگفته نمی‌‌توان گذاشت که، «این مهم نیست که حرفهای خوب بزنند، این مهمست که آیا میتوان به آنهائی که حرف خوب می زنند، اعتماد کرد یا نه. واعتماد، نیاز به آزمودن در زمان دارد.»۱۰شاید واکاوی و تلاش در شناختِ این نیروها و نحوه عملکردشان، با رجوعِ به تاریخ و بازشناسیِ آنها، راهگشایِ آینده باشد و بسی‌ آموزنده.

الف: بازیگر (ناظرِ)  یکم، مردمِ  ایران

«فرهنگ ایران، برضد اندیشیدن با «عـقـل تابـع » هست و آنرا کـوری می داند. عـقـل تـابـع ، عـصـای کــورانـست. روشن شدن از خود، گوهر خرد در فرهنگ ارتائی ایرانست.» ۹

بازیگرِ  اصلی‌ِ  این سرزمین، همانا مردمِ  ایران هستند. از ۷۰ هزار سالِ  پیش که انسانِ  هوموساپین توانست از آفریقا پا بیرون بگذارد ۱۱، تا کنون مداوم و بی‌ خستگی‌، در جهتِ  توسعه فرهنگِ  بشر کوشیده است. او با مشقّتِ  بسیار ابتدا به بیابان‌هایِ  یمن، جنوبِ  عربستان، و سپس به جلگه خلیجِ  فارس، که در آن زمان به دلیلِ  عصرِ  یخبندان، جلگه بود تا خلیج، نقلِ  مکان کرد. بی‌خود نیست که باستانشناسانِ  امروز بدنبالِ  تمدن‌هایِ  اولیه، که قدیمی‌تر از سومر و جیرف هستند، در اعماق خلیجِ  فارس می‌‌گردند۱۲، ۱۳، ۱۴. قدمتِ  این تمدن‌ها به نظرِ  من چیزی بینِ  ۳۰ – ۴۰ هزار سال تا ۱۰ هزار سالِ  پیش است. و به گمانِ  من پایه‌ای زنخدایی داشته اند. کشفِ  آتش، دامداری و کشاورزی و ترکِ  شکار از جمله کشفیاتِ  این تمدن‌ها می‌‌تواند باشد. شیوه کوچ نشینی که هنوز هم در میان قبایلِ  بختیاریِ  ایران رواج دارد از بازمانده‌هایِ  دورانِ  کشفِ  دامداری در این مناطق است. چه آنکه این کوچ‌ها امروزه در تابستان در دامنه‌هایِ  زاگرس قرار میگیرند و در زمستان به جلگه‌هایِ  پست و گرمِ  خلیجِ  فارس ختم می‌‌شوند.

به دلیلِ  ساختارِ  ساده و زندگی‌ِ  سخت، در اینگونه جمعیت‌ها نوعی دموکراسیِ  اولیه، بنگرید به ۳۵، حاکم بوده است ۱۵ ، کما اینکه هنوز هم در دهاتِ  دور افتاده ایران چنین است. اکثرِ  مشکلاتِ  جامعه به دستِ  ریش سفیدان و همپرسی همه حل و فصل می‌‌شده اند و می‌‌شوند. از قدرت و قدرتمندان خبری نیست، انباشتِ  سرمایه اقتصادی که باعثِ  جلبِ  قدرتمندان شود در اینگونه زندگی‌ کم بوده است ۱۶ . هرچند، اولین دستگاه‌هایِ  قدرتِ  مبتنی‌ بر مذهب در اواخر این دوران در این گونه جامعه‌ها شکل میگیرند ۱۵ .

مردمِ  ایران همواره در پی‌ِ  گسترشِ  زندگی‌ و یافتنِ  راه‌هایی‌ در رفعِ  درد و رنجِ  زندگی‌ِ  مشقّت بارِ  خود بوده اند. هنوز هم در جوامعِ  روستاییِ  ایران جنسِ  ماده حیوانات ارزشِ  بسیار زیادی دارد، به دلیلِ  قدرتِ  باروری و زایندگیِ  این حیوانات. همچنین آب و کشاورزی نقش محوری در تداومِ  زندگی‌ بازی می‌‌کنند. چرا که اکثرِ  این روستا‌ها در مناطقِ  صعب العبور و یا کویر‌هایِ  خشک واقع شده اند. به بیانِ  دیگر برایِ  فرار از دستِ  نابود کنندگان و غارت گران، به این مناطق پناه آورده اند. دینِ  این مردمان، چیزی نیست جز همان روش‌هایِ  گسترش و پاسداری از زندگی‌ و دوری از جنگ و گشتار و غارت. در اینگونه محیط‌ها چیزی کن فیکونی نیست. بلکه برایِ  هر چیز باید زحمت کشید و عرق ریخت، گذرانِ  زندگی‌ گاوِ  نر می‌‌خواهد و مردِ  کهن. همه‌چیز از یک دانه و یا یک نطفه و همخوابگیِ  نر و ماده آغاز می‌‌شود، و آرام آرام می‌‌روید و رشد می‌‌کند. و به این صورت است که آفرینش روی می‌‌دهد. باید صبر و حوصله داشت تا چیزی، خرمنی، … بدست آورد.

پایداری در حفظِ  چنین زندگی‌‌ای موجبِ  رویش و توسعهِ  فرهنگی‌ خاص در ایران شده است که اثراتِ  آن هنوز در ایران ملموس است و زنده. فرهنگی‌ صلح‌جو، فعال، کوشا، انسان دوست، کاری، نو آور، لطیف، زیبا، … . ادبیات و داستان‌هایِ  ایران پر است از بنمایه‌هایِ  فلسفی‌ِ  چنین فرهنگی‌، که به راستی‌ می‌‌توان آن را فرهنگِ  اصیلِ  ایران نامید.

«آیا خرد یک ایرانی ، حق ندارد فرهنگی را کشف کند که … آنرا تحریف کرده اند و سوخته اند و پوشانیده اند و به صلیب زده اند و مسخ کرده اند.» ۱۹

یکی‌ از دست آورد‌هایِ  بازمانده از این فرهنگ ، به روایتِ  بیرونی، گاهشماری است که به گاهشماریِ  هزاره برّه مشهور است ۱۷. بر اساسِ  این تقویم، و بر پایه محاسباتِ  منوچهرِ  آرین، سالِ  ۱۳۹۱ معادل است با سالِ  ۱۲۷۸۱ هزاره برّه !

یکی‌ دیگر از دست آورد‌هایِ  این فرهنگ به اوج رساندنِ  نقشاندیشی ۲۳ در فرآیندِ  تولید و گسترشِ  آگاهی‌ در تمدنِ  بشری است. مردمِ  اولیه در آفریقا و پیش از خروج از آفریقا، اولین نمونه‌هایِ  ثبتِ  صورِ  خیال را ایجاد نموده بودند ۲۴.(تصویرِ  زیر)

سر تیرهای دو وجهیِ  سنگی‌ (برای کمان)(بالا – چپ و راست تصویر)، حکّاکی (یکی‌ از نخستین نقش (سمبل)‌های کشف شده از بشر) بر رویِ  گل به رنگِ  اخری (قطعه مکعب – مستطیلِ  وسط تصویر)، و چند ابزارِ  استخوانی (پایینِ  تصویر). کشف شده از غارِ  بلومبوس در آفریقایِ  جنوبی. مربوط به   ۰۰۰، ۷۵   تا   ۸۰،۰۰۰   سالِ  پیش. ۲۴

با وجودِ  اختراعِ  اینگونه نگارگری در آفریقا، دو کاستی در آنها دیده می‌‌شود. نخست آنکه مضمونِ  اینگونه نقش‌ها بیشتر در هول و هوشِ  شکار و گذرانِ  زندگی‌ِ  روزمره می‌‌گذارد و اثری از کشاورزی و دامداری در آنها نیست. دویّم این است که عنصرِ  زبان و خط در آنها غایب است. البته این به معنیِ  ردِ  وجودِ  زبان نیست. صرفِ  وجودِ  اینگونه شواهد نشان از آن دارد که اندیشیدنِ  بشر سابقه‌ای بس دراز دارد. البته می‌‌بایست منتظرِ  نتایجِ  تحقیقاتِ  آینده در خصوصِ  تمدن‌هایِ  اولیه در آفریقا و پیش از ۲۰ تا ۳۰ هزار سالِ  پیش، ماند. منظور تمدن‌هایی‌ است که، مستقلِ  از تمدن‌هایِ  توسعه یافته به دستِ  انسان‌هایِ  خارج شده از آفریقا، و به وسیله آفریقایی‌هایِ  اولیه در آن قاره به وجود آمده باشند. هنوز چنین مطالعاتی یا انجام نشده است و یا مدرکی‌ دالِ  بر وجودِ  اینگونه تمدن‌ها در آفریقا یافت نشده است. (چنانچه خوانندگانِ  گرامی‌ اطلاعی از وجودِ  اینگونه تمدن‌ها (دارایِ  خط، زبان و کشاورزی و دامداری) در آفریقا دارند، خوشحال خواهم شد که اینجانب را در جریان بگذارند.) گرچه که شواهدی اندک از وجودِ  اینگونه تمدن‌ها در آفریقا مربوط به ۱۰ تا ۱۵ هزار سالِ  پیش یافت شده است ۳۰ . اما این احتمال می‌‌رود که اینگونه شواهد به نوعی الهام گرفته از توسعه فرهنگی‌ِ  رخداده در یمن و جلگه ی خلیجِ  فارس، که به دستِ  هوموساپینهایِ  خارج شده از آفریقا صورت گرفته، باشند.

با خروجِ  بشر از آفریقا، هم کشاورزی و دامداری اختراع می‌‌شوند و هم زبان و خط پدید می‌‌آیند. البته این خطِ  اولیه فاقدِ  الفبایِ  معمول است و بیشتر خطی‌ تصویری است، مشابهِ  نمونه کشف شده از تمدنِ  جیرفت در کرمانِ  ایران ۲۵ (تصویرِ  زیر).

لوحه ی گلی منقش به خطِ  تصویری، یکی‌ از قدیمی‌‌ترین نوشته‌های کشف شده تا کنون. تمدنِ  جیرفت، کرمان، ایران، ۵ تا ۶ هزار سالِ  پیش ۲۵.

از جمله نمونه‌هایِ  دیگر می‌‌توان به خطِ  سومری ۲۶ و عیلامی ۲۷ اشاره کرد. برایِ  خلاصه‌ای از تاریخِ  پیدایشِ  خط ، ۲۸ را ببینید.

هدف ۳۱   از آوردنِ  اینگونه شواهد، باستانشناسی نیست، بلکه این است که نشان داده شود: « انديشيدن در تاريخ  ، با « مفاهيم» ، آغاز نشده است ، بلكه انديشيدن ، پيش از تاريخ ، با « تصاوير» ، آغاز شده است . هرتصویری ، پیکریابی اندیشه است . شکستن صورتها ، شکستن اندیشه هاست . ضدیت با تصویر، ضدیت با اندیشه است . توخالی دانستن تصویر، نابود ساختن اندیشه است . مردمان ، هزاره ها در تصاویر اندیشیده اند .  و تجربيات مستقيم و نو ، بستگى به شرائط بى نظير و تكرار ناپذير دارند . هر تجربه مستقيمى ، نو است ، چون تكرارناپذير است ، وآن تجربه ، هميشه نو ميماند  .تجربيات مستقيم ، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند ، و هميشه انگيزنده به نو آفرينى هستند . هر روز ، همه انسانها ، امكان كردن تجربه مستقيم و نو ندارند .  از اين رواين تجربيات مستقيم  ، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها وداستانها باشند ، چه از مردمان دوره هاى تاريخى، در مكاتب فلسفى و اديان ، ارزش دارند . هر تجربه مستقيمى ، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد كه هر انسانى ، به خودى خودش تواناست  تجربه اى  مستقيم و نو بكند . انسانها پيش از تاريخ ، تجربيات مستقيم و پـُرمايه و بى نظيرى داشته اند ،كه همانقدر با ارزشند ، كه تجربيات مستقيم و بى نظير انسانها در ادوار تاريخى درمفاهیم . هرچند كه ما امروزه بيشتر خوگرفته ايم كه تجربيات و خواستها و نيازهاى خود را در مفاهيم ، بيان كنيم ، ولى غافل از آنيم كه تصاوير ، هنوز نيز ، قدرت فوق العاده بر« نا آگاهبود » ما دارند . و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع كردنست ، و انديشيدن ، گام دوم در انتزاع كردن . انتزاعى كردن يك تجربه دريك تصوير ، تجربه مستقيم فوق العاده غنى انسان است . چون  هر انتزاعى كردنى ، گونه اى گسستن و بريدن است، كه نماد  نخستين تجربه آزادى است . تنها راه گسستن ، شك كردن به چيزى نيست ، بلكه يكى ديگر از راههاى گسستن ، انتزاعى كردن  پديده ها و واقعيات است .

به همين علت ،  نقاشى و تخيل و صورتگرى و موسيقى و رقص ، يكى از مهمترين گامهاى انسان در « گسستن » از طبيعت است . از اين رو هست كه آزادى نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع ، سرآغاز انقلابات انديشگى يا اجتماعى و سياسى و دينى است . آزادى تخيل ، آزادى طرح روءياهاى اجتماعى و سياسى و … است ، كه اهميتى برتر از « علوم اجتماعى  و سياسى » دارد ، چون  راه انسان را براى گسستن از « هر نظام موجودى » باز ميكند . در اجتماعى كه مردم آزادى ندارند، روءياهاى تازه براى دستگاه حكومتى و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح كنند ، در آن اجتماع ، آزادى نيست » ۲۹.

فرهنگِ  مردمیِ  ایران نقشِ  تعیین کننده و کلیدی در توسعه و گسترش و پروراندنِ  اینگونه نگاه به توسعه و گسترشِ  آگاهی‌ِ  انسان داشته و دارد.

نکته‌ای که از اهمیتِ  بسیار برخوردار است ، نقش اندیشی‌ِ  مردم است. مردم تنها با فلسفه زندگی‌ نمی‌‌کنند بلکه با تصاویر و داستان هایی‌، که بیان کننده ی این تصاویر هستند، نیز می‌‌اندیشند. تصویر و نقش و داستان است که شکل دهنده ی زندگی‌ مردم است. تأثیرِ  ژرفِ  نقش اندیشی‌ هنوز هم در فرهنگِ  مردمی بسیار برجسته است. گرافیک و نماد‌ها نقشِ  بسیاری در اندیشه ورزیِ  انسانِ  مدرن دارند. به علائمِ  راهنمایی‌ و رانندگی‌ و ریاضیات دقت کنید. بدونِ  حضورِ  نقش و نماد زندگی‌ِ  جدیدِ  انسان مختل می‌‌شود. همینگونه است تجربیاتِ  دینی و معنویِ  انسان. اکثرِ  فلسفه‌هایِ  مدرن و همچنین ادیانِ  مختلف بر پایه پذیرشِ  اصولی که در داستان‌ها بیان شده و می‌‌شوند ، بنا شده اند. اما تفاوتِ  اصلی‌ و اصیلِ  نقش اندیشی‌ با یک فلسفه و یا دینِ  خاص در این است که ، تصویر و نقش پویاست و زنده و هر کسی‌ می‌‌تواند به فراخورِ  خردِ  خود آن را درک و گسترش دهد، اما در مذاهب این تصویر‌ها به گونه‌ای منجمد شده اند، و اینجاست که نخستین مسخ سازی‌ها از فرهنگِ  اصیل و مردمی به نفعِ  دستگاه‌هایِ  قدرت، صورت پذیرفته اند. در بخش‌های بعدی به نحوه و چگونگی‌ این مسخ سازی‌ها اشاره خواهد شد.

حکومتِ  هخامنشیان، رگه‌هایِ  بسیار مشخصی‌ از این فرهنگِ  اصیل را در خود دارد، هرچند که این همزمان شده است با حضورِ  موبدانِ  میترائی و زرتشتی و رقابت و تلاشِ  آنها در تصاحبِ  ارکانِ  حکومتِ  مردمی و مسخ سازیِ  پایه‌هایِ  انسانی‌ آن در اجتماع ایرانی آن زمان.

از چهره‌هایِ  بارزِ  این فرهنگ، ضّدِ  خشم بودنِ  آن و مقابله با هرگونه آزارِ  جان است.

ناگفته نماند که این فرهنگ مختصِ  ایران نبوده و در اکثرِ  تمدن‌هایِ  جهان دیده می‌‌شود. برایِ  نمونه به فرهنگِ  زنخداییِ  اروپا در ۱۸ اشاره شده است.

شاید به ضرسِ  قاطع بتوان کلیتِ  دوره‌هایِ  تاریخی و پیشا تاریخیِ  بشر را در نبردِ  دو نیرو در برابر یکدیگر خلاصه کرد ! ، یکی‌ مردمی (و سازنده) و دیگری مخرب، مسخ کننده و قدرت طلبِ  معطوفِ  به چیرگی. نیرویِ  اول اندیشه‌های نابِ  بشری را در قالبِ  تصاویر، هنر ها، فرهنگ ها و فلسفه‌ها توسعه داده و گروهِ  دویّم با زشت سازی، دست کاری، مسخ سازی و در هم ریختنِ  عناصرِ  بنمایه‌ای این تصاویر ، در پی‌ِ  چیرگی و بهره کشی‌ از مردمِ  دسته نخست بوده اند ! ۱۶ هدف از این نوشتارِ  کوتاه اشاره‌ای هرچند اندک به این نیروهایِ  مخرب و چگونگی‌ِ  عملکردِ  آنها در فرهنگِ  ایران است.

ب: بازیگر (ناظرِ) دویّم، موبدانِ  میترائی و زرتشتی

«روشنفکر زرتشتی، ازنور اهورامزدا و گاتا روشن می شود و عقلش تابع اهورامزدا و گاتاست.» ۹

فرهنگِ  اصیلِ  ایران پس از گذشتِ  هزاره‌ها و جان گرفتنِ  آن، لقمه چرب و نربی برایِ  مفتخور‌ها و بیکاران، علافان، تنبلان، زبان بازان، سفسطه گران، … پدید آورد. از جمله اولینِ  آنها راه زنانِ  سوارِ  بر پشتِ  اسب بودند. که جسته و گریخته به اجتماعاتِ  آنها حمله ور می‌‌شدند، و بدونِ  کار کردن دست به چپاولِ  آنها می‌‌زدند.

شاید این دلیلی‌ باشد بر پیدایشِ  مذاهبِ  اولیه. آنها می‌‌خواستند از ترسِ  مردم استفاده کرده و مردم را گردِ  خود جمع کنند، تا از این ترس برایِ  خود متاعی بی‌ کار و تلاش بیابند. شاید بتوان گفت اینان اولین مسخ کنندگانِ  فرهنگِ  اصیلِ  ایران بوده اند. بجایِ  دین‌هایِ  اولیه مبتنی‌ بر زن، و آفرینش و تلاش ، با مسخ سازی‌هایِ  خود آن را به ضّدِ  دینهایی ، که خود دین می‌‌نامیدند، تبدیل کردند. زروان، میترا و زرتشت را می‌‌توان از این قماش نام برد. در جای جایِ  سخنانِ  منوچهرِ  جمالی به مسخ سازی‌هایِ  اینان از فرهنگِ  اصیلِ  ایران اشاره شده است.

آخوند‌هایِ  زرتشتی و خودِ  زرتشت (پس از میتراس) را می‌‌توان در زمرهٔ‌ نخستین مسخ ساز‌هایِ  فرهنگِ  اصیلِ  ایران برشمرد، که به گونه‌ای سیستماتیک با جعل و گسترشِ  نگاهِ  علمی‌ و عقلی (خردِ  زرتشتی همسنگِ  عقلِ  اسلامی است) دست به کار شده و ضرباتِ  سنگینی‌ بر فرهنگِ  اصیلِ  ایران وارد آورده اند و می‌‌آورند. بنمایه‌هایِ  فرهنگِ  اصیلِ  ایران به گونه‌ای ماهرانه و مزوّرانه توسطِ  این علم‌ها دست کاری و دیگرگون شده اند. این کار به دو صورتِ  اساسی‌ به طورِ  مداوم در طی‌ِ  هزاره‌ها پیگیری شده است. نخست با ایجادِ  بریدگی در بنداده‌هایِ  فرهنگِ  اصیلِ  ایران و دویّم با گسترش و جعلِ  معنیِ  تازه برایِ  مفاهیم و لغات. و بنا بر اینگونه دست مایه‌ها علمِ  خاصِ  خود را نیز گسترش داده اند. قدرتِ  علمی‌ِ  اینان را در نفوذِ  تفسیر و نگرشِ  به مفاهیم در لغتنامه‌هایِ  علمی‌شان می‌‌توان دید. این نفوذ به قدری قدرتمند است که اکنون اگر شخص بخواهد معنیِ  جعلی و دستِ  دومِ  لغات را که بجایِ  معنیِ  اصیل نشسته است به چالش بگیرد، از سویِ  این عالمان به ناجوانمردانه‌ترین شکل مورد حمله قرار خواهد گرفت. (به مباحثاتِ  من (سیمرغ) و دوش العرب (doshalarab) در وبگاهِ  آزادگی مراجعه کنید. اینجا، اینجا، اینجا، اینجا، اینجا، اینجا و اینجا)

برایِ  هریک از اینها نمونه‌ای می‌‌آورم تا برایِ  خواننده روشنتر شود.

از جمله مهمترین پارگی‌هایی‌ که در یکی‌ از تصاویرِ  فرهنگِ  اصیلِ  ایران از انسان صورت پذیرفته است، جدا سازیِ  گرمی‌ (مهر) از نور در آتش و تاکیدِ  بیش از حد بر نور و به اینوسیله از اصالت انداختنِ  آتش بوده است. با انجامِ  این برش ، انسان از خود زایی و خود آفرینی به زیر کشیده شده است. با این طرفند آگاهی‌ و دانشِ  بشری که سرشتی همه زمانی‌ (در ۲۴ ساعت)۲۳ دارد به دانشِ  مطلق در نیمروز و در نورِ  مطلق کاسته شده است، نامِ  آن را هم علم گذاشته اند. و بنا بر آن این خرافه جعل شده است که اگر در پی‌ِ  رستگاری هستید به دنبال ِ نورِ  مطلق (اهورمزدا ی زرتشتی و جانشینانِ  برحقش موبدان) باشید.

با وجودِ همه این دستکاری ها، ردِّ پایِ همزادیِ مهر، عشق، گرمی‌، نور و آتش را که هنوز زنده است می‌‌توان در این اشعار دید:

جامی – هفت اورنگ – سبحة‌الابرار- بخش ۱۹ – در عشق:

ای دلت شاه سراپرده‌ی عشق
جان تو زخم بلاخورده‌ی عشق
عشق پروانه‌ی شمع ازل است
داغ پروانگی‌اش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است

خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی‌عشق، تن بی‌جان است
جان از او زنده‌ی جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمه‌ی ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبله‌ی همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دم‌اش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید

و یا خواجوی کرمانی – غزلیات – غزل شمارهٔ ۳۲۵:

اسیر قید محبت ز جان نیندیشد
قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد
غریق بحر مودت ز سیل نگریزد
حریق آتش مهر از دخان نیندیشد

و یا حافظ – غزلیات – غزل شمارهٔ ۲۹۴:

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

و یا خاقانی – دیوان اشعار – غزلیات – غزل شمارهٔ ۲۶۳:

و یا اوحدی – دیوان اشعار – غزلیات – غزل شمارهٔ ۱۱۸:

سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو
هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست

و یا اوحدی – دیوان اشعار – غزلیات – غزل شمارهٔ ۶۰۴:

این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟

و یا مولوی – دیوان شمس – غزلیات – غزل شمارهٔ ۸۶۲:

قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بی‌غبار در آن مه نظر کنند
در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر از این کوی درکنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند
اجزای ما بمرده در این گورهای تن
کو صور عشق تا سر از این گور برکنند

مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر کنند

انصاف ده که با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند

چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زله‌های گران مایه جز کنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند
در ظل میرآب حیات شکرمزاج
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند
از رشک نورها است که عقل کمال را
از غیرت ملاحت او کور و کر کنند

جز حق اگر به دیدن او غمزه‌ای کند
آن دیده را به مهر ابد بی‌خبر کنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند
اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند
خالی مباد از سر خورشید سایه‌اش
تا روز را به دور حوادث سپر کنند

از جمله خطر‌هایی‌ که جداسازیِ گرمی‌ از آتش و مهر دارد، گسترش و پنداشتِ این خرافه است که دانش تنها در نورِ مطلق امکان پذیر است و نه‌ نورِ دیگری. این مساله بدقت در۲۳ موشکافی شده است.

«این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . … ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .»۲۳

اهمیتِ دست کاری در اسطوره از آنجا روشن می‌‌شود که ما به کارکردِ اسطوره در ناخود آگاهِ خود پی‌ ببریم. یکی‌ از بهتریم مثال‌ها را می‌‌توان در نقدِ بهرامِ بیضایی از فیلم‌هایِ قدیمی‌ِ خودش دید، برایِ شنیدنِ سخنانِ او در این ارتباط مراجعه کنید به ۳۶.

از جمله مسخ سازی‌هایی‌ که با دستبردنِ  در معنیِ  لغات صورت گرفته است می‌‌توان به کلماتی چون آتش ، باد و آب اشاره کرد. آتشِ  گرمی‌ بخش و زندگی‌ بخش، سوزاننده شده است، بادِ  انگیزنده و بارور کننده ی صبا به توفان ساز تبدیل شده اند، و گشت و گذار در دریا‌ها (جمشید) به دچارِ  توفان شدن (نوح) بدل شده است. همانطور که می‌بینید این بازیِ  ظریف با تصاویرِ  فرهنگِ  اصیلِ  ایران، در تمامیِ  طولِ  تاریخ ادامه داشته است و هدف هم خالی‌ کردنِ  آنها از محتوایِ  اصیلِ  آن بوده است.

« اصطلاح « سنگ » ، که امروزه در زبان فارسی، ژرفا و اهمیت خود را به کلی از دست داده است ، پیآیند چیرگی آموزه زرتشت دردوره ساسانیست ، چون زرتشت، « اصل آفرینش ازپیوند یا مهر» را به کلی رد میکرد . اصطلاحات ۱- دیو و ۲- سنگ و ۳- مر= مار، و ۴= پاد و ۵- جود( جوت = جفت) و۶ – جم ( ییما= جفت باهم ) … همه مغضوب ومطرود شدند . » ۳۹

پ: بازیگر (ناظرِ)  سیّم، یونانی ها 

«روشنفکران لائیک، یا از نور مارکس و کاپیتال روشن می شوند و عقلشان تابع مارکس و کتابهایش، یا تابع فیلسوفی دیگر از غربند.» ۹

تمدنِ  یونان که باعثِ  رشد و شکوفاییِ  فرهنگِ  قرونِ  وسطایِ  اروپا در دورانِ  رنسانس شده است، نیز با فرهنگِ  ایران تفاوت‌هایِ  ظریف و بنیادین دارد. شاید سببِ  جنگ و درگیریِ  تمدنِ  ایران و یونان نیز همین باشد. وجودِ  عناصری در فرهنگِ  یونان به هیچ وجه در فرهنگِ  اصیلِ  ایران پذیرفتنی نبوده و نیست. یکی‌ از بارز‌ترینِ  آنها می‌‌تواند برده داری باشد. مالکیتِ  انسان بر انسان، چیزی است که فرهنگِ  مردمیِ  ایران با آن سرِ  سازگاری نداشته و ندارد. ولی‌ حتا در دورانِ  شکوفاییِ  یونان و عصرِ  دموکراسیِ  آتن، شاهد ِ برده داری هستیم. این جنگِ  مداوم از پسِ  هزاره‌ها هنوز در جریان است. کسانی‌ (روشنفکرانِ  کورِ  ایران) که می‌‌پندارند با دنباله روی و ترجمه فرهنگِ  یونان ، می‌‌شود برایِ  امروزِ  روزِ  ایران نسخه پیچید سخت در اشتباه هستند.

دامنه نفوذِ  برده داریِ  یونان در فرهنگِ  غرب، تا بدان حد بوده که حتا پس از رنسانس، برده داری به اوجِ  خود در طولِ  تاریخ رسید، و به شکلِ  نوینش در استعمار و امپریالیسم نمود پیدا کرده است.

ت: بازیگر (ناظرِ)  چهارم، مسلمانانِ  تازی

«روشنفکردینی، ازنورالله و قرآن روشن میشود وعقلش تابع آنهاست.» ۹

فرهنگِ  اعراب و کفارِ  مکه و شبهه جزیره‌ عربستان، در دورانِ  پیش از اسلام ، به فرهنگِ  اصیلِ  ایران شباهت‌هایِ  بسیاری داشته و دارد. پولِ  کلانی که از تجارتِ  اعراب با رومیان ، که در آن زمان با ایران در جنگ بودند و این امر مسیرِ  جاده ابریشم را بسته بود، نسیبِ  بخشی از آنها کرد (خدیجه همسرِ  محمد یکی‌ از بزرگترین تجارِ  این سوداگری بود) و موجب شد تا تمرکزِ  قدرت برخی‌ از اعراب را به این فکر بیندازد تا با سرکوبِ  سایرِ  قبایل و یکپارچه کردنِ  عربستان، به سایرِ  سرزمین‌ها نیز دست اندازی کنند. در ابتدا این کفارِ  مکه و فرهنگِ  اصیل و مردمیِ  عربستان بود که نابود گردید ! و یا بهتر است گفته شود به شدت سرکوب گردید، ولی‌ هنوز از بین نرفته است. موسیقی‌، رقصِ  عربی‌، سفر در بیابانها، شعر ، … که از جلوه‌هایِ  این فرهنگِ  اصیل هستند، و علاوه بر آن معانی عمیقِ  لغاتِ  عربی‌ و داستان‌هایِ  آنها، آثارِ  باستانیِ  کشف شده، … از جلوه‌هایِ  این فرهنگِ  اصیل و مردمی هستند.

از جمله مسخ سازی‌هایِ  اسلامی از فرهنگِ  اصیل و مردمیِ  عرب می‌‌توان به این‌ها اشاره کرد: تبدیلِ  شعر و موسیقی‌ِ  عرب به خواندنِ  قر آن با صوت و در دستگاه‌هایِ  موسیقایی، حج، تبدیلِ  نیایشگاه و بت کده ی کعبه به خانه الله، … .

فرهنگِ  اصیلِ  ایران با خوانشِ  اسلامیِ  اعراب سرِ  ناسازگاری داشته و دارد. این امر پس از مصیبتِ  ۱۳۵۷ که به نظرِ  من قادسیه سوم بود (قادسیه اول همان است که تاریخ ثبت کرده و قادسیه دوم شیعه کردنِ  ایرانیان در زمانِ  صفویه است) بر هر ایرانی آشکار شده است. چرا که بصورتِ  روزمرّه اثراتِ  ویرانگرِ  آن را با گوشت و پوست و استخوانِ  خود تجربه می‌‌کند.

« دین اسلام، چون گوهرش، قدرتخواهیست، فطرتا برضدِ ارزشهای اخلاقیست. زندگی در ایران، زندگی در کشوریست که دینش، برضد اخلاقست، و همه ارزشهای اخلاقی را بنام دین، نابود ساخته و نابود میسازد. دستگاه قدرت، چه دینی و چه سیاسی و چه اقتصادی و چه قضائی باشد، برای «بقای قدرت خود»، همه ارزشهای اخلاقی را نابود میسازد، ولو آنکه حقانیتش را از «سرچشمه اخلاق بودن» گرفته باشد. قدرت مطلقه، معدوم کننده اخلاقست. فرهنگ ایران، استوار، برتضاد آشتی ناپذیر قدرت با ارزشهای مردمیست. از این رو، سیاوش، که در زندگیش، استوار بر ارزشهای مردمی میماند، هم از پدرش و هم از افراسیاب، طرد میگردد، ولی او استوار ماندن بر ارزشهای مردمی را، ترجیح برمصالحه باقدرت دوست و دشمن میدهد. این اندیشه بزرگ فرهنگ ایران، سپس در اسطوره حسین که برای رسیدن به قدرت، خود را به خطر میاندازد، کاملا مسخ و تحریف کرده میشود. رستاخیز اندیشه سیاوش، و پشت کردن به اسطوره حسین،برای قیام برضدِ هر قدرتی، به عنوان خطر برای ارزشهای مردمی، ضروریست. »۲۳

ث: بازیگر (ناظرِ)  پنجم، افلاطون و ارسطو در شکلِ  ملاصدرا

«روشنفکردینی، ازنورالله و قرآن روشن میشود وعقلش تابع آنهاست. روشنفکران لائیک، یا ازنورمارکس و کاپیتال روشن میشوند وعقلشان تابع مارکس وکتابهایش، یا تابع فیلسوفی دیگرازغربند.» ۹

شاید سومین اسلام‌هایِ  راستین ساز‌ را بشود با آنچه به فلسفه اسلامی (که وجودِ  خارجی‌ ندارد و بیشتر کلام است) مشهور شده و فیلسوفانِ  (متکلمانِ ) آن شناخت. اینان از اعقابِ  سروش‌هایِ  زمانِ  ما هستند.

اولین راستین سازِ  واقعی‌ در اسلام ، همانا محمد بنِ  عبد الله است ! البته پس از رفتنِ  ایشان به یثرب (مدینه) در سالِ  صفرمِ  هجری.

تا حدی خلفایِ  اولیه اسلامی (۴ خلیفه اول) و بعد فقهایِ  سنیِ  حنفی، شافعی، مالکی، حنبلی و زیدی (البته دستِ  موبدانِ  زرتشتیِ  ایرانی در پسِ  اینها نیز شایسته ی یاد آوری است) و امام جعفرِ  صادقِ  شیعه را، از جمله  دومین اسلام ساز‌هایِ  راستین ، باید به قلم آورد.

از بحث اصلی که اسلام‌هایِ  راستین سازِ  سوم هستند خارج نشویم. اینان با التفاتِ  خاصه به علوِ  درجاتِ  الهی، و تحصیلِ  علم ! در پی‌ِ  آن بر آمدند تا الله را عقلی کنند و ذاتِ  واجب الوجود ش را به اثبات برسانند ! خیال‌هایِ  خامی پخته و اوراقی پاک را به فنا داده و خردِ  خود را بر با د داده ، دیدند که با علمِ  تنها اسلامی چنین کار نیاید و نتوانست کردن ! آخر چیزی در آن نبود که بتوان کرد. لاجرم به سراغ شرکایِ  تجاریِ  همسرِ  رسولِ  خود، خدیجه، یعنی رومیان و یونانیان رفتند ، و دستِ  بر قضا‌ به جنابِ  ارسطو و افلاطون برخورد کردند، شاید هم به واسطه ایرانیان که از قبل با آنها آشنایی داشتند، به این آشنایی رسیدند. البته فراموش کردند ببینند سقراط چه می‌‌گوید.

آنچه یافته بودند را در دیگِ  کلّه خود ریخته به ترکیب و پختنِ  آن با کاهِ  شریعتِ  اسلام خود پرداختند ، و اسلامی علمی‌، راستین و عقلی تر ! ساختند ، که هنوز در مدارسِ  علمیه به عنوانِ  فلسفه اسلامی ! به طلابِ  اسلام حقنه می‌‌شود.

گاهی‌ چنین می‌‌اندیشم که باید دید دیگران چه می‌‌کنند، نه‌ از این بابت که چاره‌ای بر دردِ  خود بیابم، بلکه بدانم که چه نبایستی انجام داد، که خطاست !

ج: بازیگر (ناظرِ)  ششم، مدرنها، مترجمانِ  عقیم

« روشنفكران ، چون پيوند با مايه هاى اصيل فرهنگ ندارند ، نميتوانند انديشه هاى غرب را در ايران ، رويا و شكوفا سازند . هر انديشه تازه اى را ( حتا پست مدرنيسم را كه پيش از پيدايشش در غرب ، من در ايران در آثارم ، بنياد گذارده ام ) بايد در زمين فرهنگ خود كاشت ، تا از روان و خرد و فروهر خود ، برويد . » ۶

رنسانسِ  اروپا، و تحصیل در دانشگاه‌هایِ  آن ، آن هم با پولِ  این ملتِ  زجر کشیده، نشئه بسیاری را پرانده و خرد و هوش را از آنان دور ساخته و یک دل‌ نه‌ سد دل‌ شیفته ی واردات‌شان کرده است. فرهنگِ  خود ناشناخته بدنبالِ  فلان فیلسوف و بهمان اینتلکتوالِ  غربی به راه افتاده اند تا مردمِ  ایران را مدرن و با فرهنگِ  پیشرفته کنند !

حضورِ  اینان قابل تحمل است ولی‌ خراب کاری، پریشانی و اغتشاشِ  فکری‌ای که در خود و جامعه ایجاد می‌‌کنند، قابل تحمل نیست. با این وجود مردمِ  ایران را وامدارِ  خود نیز می‌‌دانند. در بهترین حالت آنان را پراگماتیست‌هایِ  ایده‌آل، می‌‌توان در نظر گرفت. کوششِ  این دسته را، در بهترین حالت، می‌‌توان در زمرهٔ‌ برندگانِ  زیره به کرمان و یا مخترعینِ  دوباره چرخ، دانست.

این که از اغتشاشِ فکری سخن به میان آمد، حملِ بر خواست‌هایِ شخصی‌ نباید گذاشت. مسئله بسیار ساده است. برایِ آشنا کردنِ مردمِ ایران با مدرنیسم، نیاز به ترجمه است. ولی‌ ترجمه به درکِ درست و عمیق از فرهنگِ ایران، که به آن باید ترجمه کرد، نیاز دارد. در غیرِ اینصورت، موجبِ اغتشاشِ فکری و سردرگمیِ خواننده و خود خواهیم شد !

این امر در خصوصِ  مترجمانِ  آثارِ  یونانیِ  قدیم و نیز سومین اسلام‌هایِ  راستین ساز نیز صادق است. آنهائی که مفاهیم و واژه‌هایِ  عربی‌ِ  قر آن را به فارسی‌ ترجمه کرده اند.

اینان، دانسته و یا شاید ندانسته، تیشه به ریشه فرهنگِ  اصیل و مردمیِ  ایران زده و می‌‌زنند. زیرا مفهوم را از قر آن می‌‌گیرند و واژه را از فرهنگِ  اصیلِ  ایران، و در نتیجه هم واژه را به لعنتِ  خدا می‌‌سپارند، و هم فرهنگِ  اصیلِ  ایران را با مفاهیمِ  اسلامی ، که بر ضّد آن است، مسخ می‌‌کنند. من خود به شخصه باور دارم که آنها دانسته اینکاره اند، چرا که ترجمه‌هایی‌ اینچنین پس از مصیبتِ  ۱۳۵۷ به شدت در ایران گسترش یافته است.

برایِ  اینکه بحث روشنتر بشود چند مثال می‌‌آورم، اکثرِ  این مثال‌ها را از منوچهرِ  جمالی گرفته ام. اگر می‌‌خواهید فرهنگِ  اصیلِ  ایران را مسخ و نابود کنید، واژه الله را به خدا، عقل را به خرد، خلقت را به آفرینش، رحمان را به بخشنده، رحیم را به مهربان، عدل را به داد و …، ترجمه کنید. از این دست یک چند جینِ  دیگر هم می‌‌شود مثال آورد.

 چ: بازیگر (ناظرِ)  هفتم، آخوند ( روحانی‌ ! ) هایِ  شیعه و سنّی

آخوند های ِ شیعه، در حالِ حاضر، و سنّی، در دورانِ پیش از امپراطوریِ صفویه، از بزرگترین دشمنانِ فرهنگِ اصیلِ ایران و عرب هستند. شاید بتوان نسبشان را به موبدانِ زرتشتیِ ساسانی و پیش از آن به میترائی رساند. داستانِ دیوِ سپید، نبردِ رستم و اسفندیار و ضحاک در شاهنامه بیانِ اسطوره‌ای (بندهشیِ ) نبردِ فرهنگِ مردمیِ ایران با اینان است. (به تحلیل‌هایِ جمالی در این مورد رجوع کنید.)

غریب تر، خونخوار تر، بی‌ رحم تر، دغلکار تر، مفتخور تر، بیعار تر، سفسطه گر تر، خدعه گر تر و … تر از اینان، در تاریخ وجود نداشته است و ندارد ! اینان مردمِ ایران را به این واداشته اند تا با الاهانِ مقدّسشان به نبرد بپردازند. و گاهی‌ این نبرد هزاره‌ای به درازاکشیده است. برایِ مثال مردمِ ایران، ۱۰۰۰ سال با آخوند‌هایِ سنّی، ۵۰۰ سال با موبدانِ زرتشتی در دوره امپراطوری ساسانی ، ۱۰۰۰ سال با میترائی (میتراس = شیر = ضحاک) و ۵۰۰ سال با آخوند‌هایِ شیعه، با تمامِ توان جنگیده است، تا آنان را از الاه بودن بیندازد. در برخی‌ پیروز گشته، چون زرتشتی و میترائی و سنّی، و در برخی‌ هنوز مشغولِ نبرد است، چون آخوند‌هایِ شیعه و الله.

ردِ  بندهش‌هایِ  پیشین و زشت سازیِ  آنها تحتِ  عنوانِ  اساطیر الاوّلین ، دلیلی‌ بر ضعفِ  فکری و فلسفی‌ِ  اسلام است. آخوندِ  شیعه و سنی ضعفِ  فکریِ  خود دربرابرِ  موبدانِ  زرتشتی را با شمشیر جبران کرده اند. شکستِ  ساسانیان از اعراب دلیلِ  محکمی بر این مدعا است. اسلام در خصوصِ  محتوایِ  فکری بسیار ضعیف تر از زرتشتی است، اما با به اوج رساندنِ  جهاد و زورِ  شمشیر، و کشتارِ  مخالفان ، خود را غالب می‌‌کند. اگر موبدان با مسخِ  فرهنگِ  اصیلِ  ایران به جنگِ  مردم رفته بودند، اینان با شمشیرِ  برّان خود را تحمیل کرده و می‌‌کنند. در بهترین حالت، آخوند‌هایِ  سنی و بیشتر شیعه را باید نوعی متخصص در ترکیبِ  کاهِ  شریعتِ  خویش با فرهنگِ  اصیلِ  ایران دانست و نه‌ بیش از آن. روشِ  مسخ سازی این شیادان از نقطه قوتِ  فکریِ  بالایی‌ برخوردار نیست، بلکه این رعب و وحشت انگیزی و ارهاب و ترور است که وسیله اصلی‌ِ  آنان است. از پر نفوذ‌ترین محصولاتی که این جماعت با ترکیبِ  کاهِ  شریعتِ  خویش با فرهنگِ  اصیلِ  ایران بافته و پرداخته اند می‌‌توان به اینها اشاره کرد:

ترکیبِ  کاهِ  شریعتِ  حسین با بندهش (=اسطوره) سیاوش، و تولیدِ  داستانِ  کربلا، که هنوز که هنوز است یکی‌ از با نفوذ‌ترین کلاشی‌هایی‌ است که اینان ساخته اند. محتوایِ  داستانِ  سیاوش را از فرهنگِ  اصیلِ  ایران گرفته اند و آن را با کاهِ  حسینِ  قدرت خواه و کودتاچی مخلوط کرده اند. با این کار هم داستانِ  سیاوش را از محتوا خالی‌ کرده اند و هم حسین را به باورمندان حقنه کرده اند.

از دیگر فریبکاری‌هایِ  این جماعت می‌‌توان به تصاحبِ  مسجد‌ها اشاره کرد. این سنتِ  اسلام است که هرجا را که با زور و شمشیر تصاحب کرد، بر خرابه‌هایِ  اماکنِ  مقدسِ  مردمِ  شکست خورده بنایی‌ به اسمِ  مسجد بسازند، مثلِ  مسجدِ  استانبول، کعبه، مسجد الاقصی، و اکثرِ  امامزاده‌هایِ  ایران (که در اصل آتشکده بوده اند)، و یا تصاحبِ  آن مکانِ  مقدس و تغییرِ  کاربریِ  آن به مسجد. مثلا، در فرهنگِ  اصیلِ  ایران چشمه (در کوه ها) و قنات (در بیابان) بسیار مقدس بوده اند و مردم در مظهرِ  قنات آتشکده‌ای داشته اند، این آخوند‌ها این بنا‌ها را گرفته و آنها را به مسجد و امام زاده تغییرِ  کاربری داده اند.  اگر به کویرِ  ایران سری زده باشید می‌‌توانید این امر را به خوبی‌ با چشمانِ  خود ببینید، که مسجد‌ها در مظهرِ  قنات ساخته شده اند. برخی‌ از این قنات‌ها بیش از ۲ هزار سال قدمت دارند. قنات از این جهت مهم است که در فرهنگِ  اصیلِ  ایران فرهنگ همان قنات است، یعنی زندگی‌ بخش، هر انسانی‌ خود قناتی در درونِ  خویش دارد، یا چشمه‌ای زاینده است.

مصادره ی مفاهیمی چون روحانی و معنویت ، که ریشه‌ای بسیار ژرف در فرهنگِ  اصیلِ  ایران دارند ، از دیگر تبهکاری‌هایِ  این آخوند‌ها است. آنچه زمینی‌، زمانی‌ و سکولار بوده و به عنوانِ  معنویات شناخته می‌‌شده است را مسخ کرده و به تبهکاری‌هایِ  خود و شریعتِ  ضّدِ  زندگی‌‌شان نسبت می‌‌دهند.

««سگ» نماد مهر، جستجوگری و نگهبان «زندگی» است. اینستکه از نخست همراه و یار انسان بوده است. در ایران هزاره‌ها،  سگ و اسب و جغد، همواره نماد بینش و دیدن در تاریکی‌ها بوده‌اند.  پس از غلبه شریعت‌ خونریز اسلام است که سگ «نجس» و زشت می‌گردد چون با آنچه سگ نمایندگی می‌کرده، دشمنی می‌کرده‌اند. سگ با بوئیدن، پرسه‌زدن، وپارس‌کردن، می‌خواهد که با جستجو و شناخت، دشمن را بیابد تا از دوستش نگهبانی و پاسداری نماید.»۴

روشِ ترکیبِ کاهِ شریعتِ اسلام با فرهنگِ اصیلِ ایران، این ایده برایِ اولین بار در ۳۷ مطرح شده بود، توسطِ این آخوندها را شاید بتوان با یک نمونه روشن‌تر کرد. اسطوره همچون پازل از اجزا، واحد‌ها و المانهایِ خردتری تشکیل شده است. این امر در تصویر و نقاشی بخوبی قابلِ لمس است. حال یک روش برایِ مسخ سازیِ تصویرِ اولیه این است که بجایِ تلاش در تغییرِ تصویرِ اولیه، دست به جابجایی‌ِ هریک از المان‌ها زد، و در این بین چند پازلی هم خود به آن افزود. این امر با تغییرِ جزعی‌ و یا کلی‌ِ ریختِ هر المانِ خرد می‌‌تواند تکمیلتر شود. برایِ نمونه به داستانِ امامِ زمان توجه کنید. امام، غیبت، زمان، چاه و … المان‌هایِ این داستان هستند. در تصویرِ اولیه زمان نقشِ محوری در شکلدهی به اسطوره دارد. مفهومِ زمان که نقشِ زندگی‌ و جریانِ آن در حیاتِ هر انسانی‌ را بازی می‌‌کند امری به هم پیوسته بوده است، و نه‌ بریده. از این نظر زمان را می‌‌توان همسنگِ مفهومِ سکولاریتهِ مدرن قرار داد. زندگی‌ نیز در تاریکی و فراز و نشیب‌ و رویش و بالشِ مداوم است که بیشباهت به جوششِ آب از یک چشمه، یا چاه و یا قنات نیست. اصولا همه این‌ها با مسالهِ یافتنِ راهی‌ در تاریکی اینهمانی دارند، این مساله نخستِ زندگی‌ِ زمانی‌ (سکولار) است. که برایِ هر موجودِ زنده‌ای مجموعه‌ای از مقدس‌ترین امور بحساب می‌‌آیند. حال این المان‌هایِ اولیه را آخونِد شیعه گرفته است و با دست کاری در چیدمانِ آنها، امامِ زمانی‌ ساخته است که از چاه به آسمان رفته و ناپیدا شده است. می‌‌توان این را به این صورت معنی کرد که امکان و خواستِ زندگی‌ِ سکولار به ناکجا آباد تبعید شده است. و حقِ زندگی‌ِ زمانی‌ و این زمینی‌ از انسان سلب شده است.

ح: بازیگر (ناظرِ)  هشتم، سازندگانِ  اسلام‌هایِ  راستین و روحانی

« آخوندها متوجه شده اند که روشنفکران ژرفای فلسفی همه اصطلاحات مدرنی را که بکارمی برند و عَلم می کنند، نمیفهمند ، چون آنها را از ژرفای فرهنگی خود، تجربه نکرده اند. از این رو این اصطلاحات را با کاه شریعت، قاطی کرده و ازآن اسلامهای راستین طبق مد روز، می سازند و به خورد خود روشنفکران و مردم میدهند. اینست که ازمشروطه، شبه مشروطه ، ازدموکراسی، شبه دموکراسی، ازجمهوری، شبه جمهوری، ازآزادی ، شبه آزادی ، از مدرنیزاسیون ، شبه مدرنیزاسیون، از امپریالیسم، شبه امپریالیسم درمی آورند. » ۲۰

همکاریِ  کرسی‌هایِ  اسلام شناسی‌ِ  دانشگاه‌هایِ  مغرب زمین، مجاهدینِ  سرخورده ایران ، بخصوص پس از مصیبتِ  ۱۳۵۷ و فرصت طلبانی که بیش از مردم ایران به فکرِ  نجات و ماله کشی‌ به شریعتِ  دژخیمِ  اسلامی هستند، معجونی پدید آورده است به نامِ  روشنفکر ِ دینی. تجربه سهمگین و زجر آورِ  مردمِ  ایران از برقراریِ  حکومتِ  اسلام در ایران ، تلنگری سنگین به ریشه‌هایِ  اسلامیِ  افکارِ  آنان وارد ساخته است. این شتر – گاو – پلنگ‌هایِ  دینیِ  اسلامی (روشنفکرِ  دینی) دوباره ، و به کمکِ  استعمارِ  نوین که همیشه بر ضّدِ  مردمِ  ایران عمل کرده است ، بر آن شده اند تا چهره ی پلیدِ  شریعتِ  آدمکش را روحانی (!) و بزک کنند و دوباره به خوردِ  ملتِ  ایران دهند. آخوند‌هایِ  کرواتی و شیک و پیک، صادره از و دارایِ  کرسی‌هایِ  اسلام شناسی‌ در دانشگاه‌هایِ  مغرب زمین، در پی‌ِ  دسیسه‌ای دیگر هستند. شعار‌هایِ  الله اکبر و یا حسین میرحسین ، تنها از تنبانِ  این خبیث‌ها بیرون می‌‌آید. و تمام قد در برابرِ  شعارِ  مردمیِ  جنبشِ  سبزِ  ایران ، استقلال آزادی، جمهوریِ  ایرانی، ایستاده است. تمامیِ  امکاناتِ  رسانه‌ایِ  استعمارگران، بی‌‌بی‌سی، صدایِ  آمریکا، … در خدمتِ  این نابکاران است.

این فرهیختگانِ  اسلام شناس همچون اسلافِ  روحانی سازشان، گویِ  سبقت را از آخوند‌ها ربوده اند و مجهز به علمِ  مدرن، در پی‌ِ  ساختنِ  اسلامِ  راستینِ  دیگری هستند تا به کمکِ  آن جان و مالِ  مردمِ  ایران را دوباره غارت کنند. اینان را درزمره چهارمین اسلامِ  راستین ساز‌ها باید درنظر گرفت. کسانی‌ که در به قدرت رساندنِ  خمینی و برقراریِ  دستگاهِ  دژخیمی او در ابتدایِ  مصیبتِ  ۱۳۵۷ نقشِ  اساسی‌ داشته اند، با شکستِ  پروژه جمهوریِ  اسلامی، در پی‌ِ  بازسازیِ  افکارِ  پوسیده خود در شکل و قالبِ  مردم فریبِ  دیگری هستند. دم از آزادی و حقوقِ  بشر می‌‌زنند، اما بر گورِ  حسین می‌‌گریند و عیدِ  قربان را گرامی‌ می‌‌دارند. روزِ  قیامت را حقیقت می‌‌شمرند و الله را رحمان و روحانی می‌‌خوانند. روباهان، شغال‌ها و گرگانی هستند در جلدِ  گوسفند، با ساختاری مافیایی و دست در دستِ  پشتیبانانِ  استعمار گرشان.

خ: بازیگر (ناظرِ)  نهم، نظامیان

از همان ابتدایِ  کشفِ  فلز، نخست مس، بعد مفرغ و پس از آن آهن، مفاهیمِ  اسطوره‌ای آنها دچارِ  حمله و مسخ سازی شده است. تصویرِ  به هم پیوند دهنده و ممزوج کننده سنگ و فلز، دستخوشِ  دیگرگونیِ  بنیادی گردیده است. بجایِ  اینکه فلز در خدمتِ  رشد و توسعه ی فرهنگِ  بشر و حفاظت از جانِ  انسان‌ها قرار گیرد، از آن برایِ  ساخت و توسعه ی سلاح و ابزارِ  کشنده استفاده شده است. در زمینه اسطوره نیز این تغییرِ  کارکرد مسخ شده است. سنگِ  پیوند دهنده (سنگ = سگ = مهر و دوستی‌) وفلزِ  آلیاژ ساز به یکباره به غلاف و ساز و برگ و لباسِ  آهنین تبدیل می‌‌شوند، و انسان را در بر خود می‌‌گیرند. از درونِ  این تخمِ  فلزی قدرتِ  نابودگرِ  دیگری متولد می‌‌شود که در کنارِ  آخوند ، در ضربه زدن به فرهنگِ  انسانی‌ و مردمیِ  ایران، قرار می‌‌گیرد، و با به خدمت حکومتهایِ  محلی و قبیله ای درامدن، موجبِ  پارگیِ  اقوام و ملت‌ها از یکدیگر می‌‌شود. اکنون کشتن و کشته شدن برایِ  قوم و قبیله ارزش شده است !

ردّ این نحوه نگاه به حکومت تا جنونِ  کامل در زمانِ  ما ادامه دارد. زایشِ  چندین هزار کلاهکِ  هسته‌ای ، که برایِ  نابود کردن تمدن بشر برایِ  چندین بار کفایت می‌‌کند، از نتایجِ  این جنونِ  آهنین و فلزی است.

علاوه بر آن ارتش‌هایِ  محلی و مرز بندی‌هایِ  ملی‌ِ  مدرن که ریشه در تمدنِ  مغرب و نژاد پرستی‌ نیز دارد، موجبِ  چندین جنگِ  جهانی‌ و کشتارِ  میلیون‌ها نفر شده است.

در کشور‌هایِ  ضعیفتر، این ارتش‌های محلی، بیشتر در خدمتِ  استعمار گران قرار گرفته اند. و با دامن زدن به درگیری و جنگِ  داخلی‌، دربرابرِ  استقرارِ  حکومت‌هایِ  مردمی ایستاده اند. بودجه کلانِ  این ساز و برگ‌ها نیز بر گرده مردم سنگینی‌ کرده و بجای خدمت به رفعِ  درد و رنجِ  بشری صرفِ  جنگ‌هایِ  بیهوده و فرسایشی شده اند. جنگِ  ایران و عراق از جمله اینگونه نبرد‌هایِ  بیهوده است.

چنانچه ارتش و نیروهایِ  نظامی وظیفه‌ای بجز پاسداری از جانِ  انسان را به عهده بگیرند، در جهتِ  تخریبِ  فرهنگِ  مردمی راه خواهند پیمود. و نتنها به حلِ  مشکلِ  انسان کمک نمی‌‌کنند، بلکه به آنها خواهند افزود.

د: بازیگر (ناظرِ)  یازدهم، امپریالیسمِ  قرنِ  ۲۰ و ۲۱

« در داستان فریدون ، داد ، به معنای پخش کردن زمین است . اساسا مفهوم « داد » در تقسیم کردن زمین میان مردم در اجتماع ، پیدایش یافته است . ولی در این داستان به بخش زمین در داخل ده و شهر و … نمیپردازد ، بلکه داد ، گستره جهانی ( سراسر روی زمین ) پیدا میکند . در این داستان ، رابطه داد، یا قانون و حق و عدالت میان ملل و فرهنگها طرح میگردد . فریدون ، شاه همه جهان ( سراسر روی زمین ) است ، نه شاه ایران .  فریدون ، سراسر جهان را میان سه پسرش : سلم و تور و ایرج ، تقسیم میکند . سلم ، پسر بزرگنر است و ایرج ، پسر کهتر .  در فرهنگ زنخدائی ، حکومت ، همیشه به جوانترین فرزند میرسد . در فرهنگ نرخدائی ، حکومت به فرزند مهتر میرسد . همینکه ایرج که جوانترین فرزند است ، شاه ایران میشود ، نماد همین پیوند است که ایران  با این فرهنگ داشته است . البته  در دوره گذز از زنخدائی به نرخدائی ، اینکه حق حکومترانی، که بهره کهتر است یا مهتر ، پر از تنش و کشمکش بوده است . تقسیم سراسر روی زمین  میان سه برادر برپایه داد ، نخست این معنارا داشته است که سراسر روی زمین ، تا بع یک معیار داد ( قانون و حق و عدالت ) است . واین همان سر اندیشه حقوق بشر و حقوق بین الملل است . به عبارت دیگر ، جای خالی از قانون و حق و عدالت ، در سراسر جهان نیست . جائی در سراسر زمین نیست که بتوان بدون مواخذه ، کشت و چاپید و غارت کرد و غنیمت را ( عادلانه! ) میان خودیها تقسیم کرد . این بکلی برضد تقسیم جهان به دارالحرب و دار السلام در اسلامست . در همه جای جهان ، داد فریدونی بطور یکنواخت هست، که فقط بر پایه معیار « قداست جان همه » استوار است ، چون فریدون که اصل داد میشود ، کسیست که اصل دفاع از قداست جان است . پیکار او باضحاک ، مسئله دفاع از قداست جان است . در همه جا بطور یکنواخت ، از داد فریدونی – یعنی قانون و حق و عدالت – پُر است . سراسر کولونیالیسم غرب بر پایه همین فضای تهی از داد بود، که فراسوی خطی که در روی زمین کشیده شده بود ، وجود داشت . در روی زمین ، فراسوی این خط ، هیچکدام از کشورهای مقتدر اروپا ، خودرا تابع هیچ قانونی نمیدانستند . فراسوی این خط ، فضای خالی از داد بود . وپایه این خط کشی ، از اندیشه پاپ الکساندر ششم در چهارم ماه مای ۱۴۹۴در بیانیهاینتر  کأترا  دیوینأ برای تقسیم حق تبلیغ مسیحیت سرچشمه گرفته بود .  اینکه فریدون جهان را بر پایه یک معیار بخش میکند ، به معنای آنست که همه ملل ، تابع یک داد هستند . از این رو ایرانیان ملل دیگر را فریدونی یا فریدونیان مینامیدند .  روابط میان همه ملل و اقوام و گروهها ، یک داد است ، یک قانون و حق و عدالت است .  این اندیشه در تاریخ تحولات اندیشه‌های سیاسی و حقوقی ، یکی از بزرگترین شاهکارهای فرهنگ ایرانست که به مراتب ژرفتر و مردمی تر و گسترده تر از منشور کوروش میباشد . مطلبی که در آغاز داستان، نا گسترده میماند ، مفهوم « برادری همه ملل جهان » است  که به معنای « همبستگی ملل باهم » است . فریدون ، داد میکند ، یعنی زمین را بخش میکند، چون همه ملل از یک خانواده اند و این بخش کردن برای آنست که همه خانواده بشری در آشتی باهم زندگی کنند .  در ایرج ، این مفهوم « برادری »  با اصطلاح « مهر » معنا و مفهوم تازه پیدا میکند، و بسیار تعالی می یابد . مهر ، در فرهنگ ایران تنها محبت و عشق فرد به فرد نیست و معنای  محبت را در مسیحیت و عرفان و در فلسفه افلاطون را ندارد ، بلکه همچنان معنای « همبستگی میان اقوام و میان احزاب و میان طبقات و میان ملل و فرهنگها » را نیز دارد . در اثر این اختلاف معنا بود که افلاطون ، جامعه آرمانی خود را فقط بر پایه« داد» استوار میکند ، در حالیکه فرهنگ ایران ، جامعه آرمانی خود را بر پایه « مهر و داد » .» ۳۲ ، ۳۳

نوشته فوق به خودیِ خود گویاست. بحث تنها بر سرِ نحوه فرشگرد (تکامل) و یا فرگشتِ شیوه‌هایِ مختلفِ استعماری است، که با گسترشِ آگاهی‌ِ مردم پیچیده تر نیز شده اند. اما همیشه بر این اصلِ ساده استوار بوده اند که کدخدا را ببین و ده‌ را بچاپ. کشفِ روش‌هایِ این کدخدا دیدن و چاپیدن یکی‌ از دغدغه‌هایِ یک جامعهِ زنده است. به دو دلیل، نخست رهانیدنِ خود و سپس عدمِ بکار گیریِ آنها در قبالِ دیگران.

ذ: بازیگر (ناظرِ)  دوازدهم، سازندگانِ  مکتبِ  ایرانیِ  آخوندی

شکستِ آخوندها (!) در جریانِ تجربه مصیبتِ ۱۳۵۷ و سی‌ و چند سالِ پس از آن، آنها را واداشته تا به هر خس و خاشاکی دست اندازند، تا شاید چند صباحی بیشتر بر قدرت مانده و بچاپند. و با اینکار فرهنگِ ایرانیِ بیدار شده در ذهنِ ایرانیان را بلکه بتوانند منحرف کنند. از اینرو دست به کارِ اساسی‌ ! زده و جریانی جدید ، مکتب ایرانی۳۸ ، براه انداخته اند تا مجددا کاهِ شریعت و سیاستِ خود را با فرهنگِ ایرانی مخلوط کنند. احمدی‌نژاد و دار و دسته‌اش تدارکاتچی‌هایِ این نیتِ پلیدِ آخوندی هستند. که در این ۸ سال اثراتِ ویرانگرِ آن را مردمِ ایران به عینه درک کرده اند.

« اسلام میتواند صد شکلِ مختلف بخود بگیرد و در همه این شکل‌های مختلف همان اسلام میماند و ماهیتِ مشترکش را علیرغمِ همه این شکلهایِ متفاوتِ ظاهری نگاه میدارد. همانطور که کمونیسم تنها یک شکل در تحقق‌ ندارد. میتواند شکلهایِ مختلف داشته باشد و همه این اشکال، در همان ایده کمونیسم نهفته است. اینکه پیروانِ هر مذهبی‌ ادعا میکنند فقط این شکل و این مذهب از همه آن مذاهب و اشکال، صحیح و حقیقی‌ است و مابقی همه ناحق و کاذب میباشند، حرفیست که در مشاجراتِ داخلی‌ِ میانِ دستجاتِ کمونیستی یا مذاهبِ اسلامی موردِ استفاده قرار می‌گیرد. هر دسته ای، دستجات غیرِ خودش را انحرافی و گمراه و دروغزن می‌شمارد. این فکر، از اعتقاد به «حقیقتِ واحد» می‌‌آید. ولی‌ از لحاظِ تاریخی و واقعیت همه این دستجات و مذاهب در ایده اسلام یا در ایده کمونیسم نهفته اند. اینها تراش‌هایِ مختلفِ یک کریستال هستند. اسلامِ خلفایِ راشدین، اسلامِ علوی، اسلامِ اموی، اسلامِ عباسی، اسلامِ صفوی، اسلامِ فاطمی (مصر)، اسلامِ عثمانی، اسلامِ مغولها در هند، اسلامِ خمینی و حتا همین اسلامِ راستینِ مجاهدینِ خلق، همه مظاهرِ مختلفِ یک ایده اند، همه تراش‌های مختلفِ یک کریستال هستند و با همه مشاجراتِ میانِ خودشان، وجه اشتراکشان بیش از وجه اختلافشان میباشد. از شدتِ مبارزه میانِ دو دستهِ اسلامی (مثلا خمینی و مجاهدین) نبایستی نتیجه گرفت که اختلافشان خیلی‌ زیاد است. در تاریخِ عقاید و در تاریخِ اسلام و در تاریخِ کمونیسم بنگرید و ببینید که بر سرِ چه اختلافاتِ بسیار مختصر چه جنگها و خونریزیها و چه کینه‌ها راه میفتاده است. »۴۰

*****

این داستان سرِ دراز دارد  –  از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن

« بیرون آوردن حقیقت ، ازآنچه با ریختن هزاران ناپاکی وچرکی بر رویش، نهفته و پوشیده شده است ، نیازبه شکیبائی و دلیری در کاویدن دارد . چه بسا آنچه روی اینها ، ریخته شده است ، همان مقدسات ماست ، که ازما ، حق دست زدن به خود را گرفته اند . این رُستم ، درگوهرما، هست که باید با این دیوهای سپید، بجنگد ، تا بتوانیم توتیای چشم را ازسر پیداکنیم ، تا پرده مقدسات را، از روی حقیقتی که ، تبدیل به افسانه و اسطوره وجاهلیت ساخته شده ، ازهم پاره کنیم.

رستم ، در چاه تاریک درون هرایرانی ، افکنده و زندانی ساخته شده است ، و منتظرزندگی یافتن ازنو هست . رستم ، هرگزدرما نمی میرد . زندگی نوین درما ، آنگاه آغازمیشود ، که این رستم ما با رخشش، ازچاه وجود ما، بیرون آیند . رُستم ، هنگامی دوباره ازما زاده میشود ، که سیمـرغ دایـه ، یا « ارتـای خوشه » ، خدائی که خوشه آزادیست ، مـامـای ما بـشود۱

« تغییر ِشکل دادن به موم ، تغییری درخود ِ موم نمیدهد . گوهر ِ « شکل ناپذیرحقیقت»، سبب میشود که همه شکلهائی که به آن داده میشوند ، پوستهائی هستند، که به آسانی، ازحقیقت، جدائی پذیرند. حقیقت، آبیست که درریختن درکوزه ومشک وجام وسبو، به کوزه و مشک وجام وسبو، نمیکاهد . حقیقت را هرچه هم تحریف و مسخ وواژگونه بکنند، گوهرآن حقیقت، دراین مسخ ساخته ها وواژگونه شده ها ، به شیوه ای باقی میماند. شناخت حقیقت، همیشه ، « هنر ِ پاکسازی آن، ازآلودگیها و کژ وکـوله سازیها » ویا « هنر واگردانی، هنرواپـیـچـی، هنروا کـجـیـدن ، هنروا تابیدن » است.

فهم هرچیزی ، همانسان که « طبق فهم خود درآوردن مطلبی است » که درعمل، چیزی جزدستکاری کردن آن نیست ، همانسان نیز، روند زدودن سوءتفاهمات ( فهم دیگران ازآن مطلب ) است . فهمیدن ، یا دیدن ، یا خواندن ، هنراست . تا ما با هنرفهمیدن ، هنر دیدن ، هنرخواندن ، آشنا نشده ایم ، ازهمه چیزها « سوء تفاهم » داریم . هرفهمیدنی، کج کردن یک بینش، درراستای فهم خوداست . فهمیدن هراندیشه ای، کج شدن آن اندیشه دردرون ماست. روند ِ زدودن همیشگی سوءتفاهمات، برای رسیدن به توافق ، بنیادِ « جامعه تفاهمی » است . هـنـر ِ توافق اجتماعی ، در روند « همدیگر را فهمـیـدن، یا هَـمـفـهـمـی »، جانشین ایمان به یک شریعت ، یا « اعتقاد داشتن به یک آموزه وایدئولوژی » میگردد. » ۳

« یافتن و بسیج فرهنگ مردمی ایران، نیاز به خیره‌گشتن و خواندن انتقادی و کشف از نو واژه‌ها و مفاهیم دارد. با پرسش‌های از نو، ما راه‌ به دور انداختن معانی تحمیلی به واژه‌ها و مفاهیم که قدرت‌ورزان و دشمنان در زمان‌های طولانی کرده‌اند، می‌یابیم. نباید فراموش کرد که پیش از اسلام، میترائیان و سپس زرتشیتگری، دست به مسخ‌سازی و سرکوبی این فرهنگ مردمی زده‌اند. »۴

« اصل و  حقیقت چیزها ، که روانند و طبعا نمیتوان آنهارا تسخیر و تصرف کرد و بدام انداخت واسیر خود ساخت ، بنام « خرافـه » ، زشت و بدنام شده اند ، تا همه ، پشت به « اصل و حقیقت و جان چیزها » بکنند۷ « آنچه از بُن و گوهرو نهاد و فطرت ، میزاید و میتراود و میجوشد ، پاک است، ولی بزودی ، از تنفیذ اغراض و منافع شخصی و گروهی و طبقاتی …. آلوده و مخلوط میشود، و اصالتش را از دست میدهد. اگر درآغاز ناآگاهبودانه ، از بُن، جوشید ه است ، و پاک بوده است ، ولی با تنفیذ آگاهبودانه اغراض و منافع و خودخواهی گروهها وخانواده ها و اشخاص و اقوام …. ازآن « حق بنیادی و اصیل » ، ، قوانینی جعل و ساخته میشود، که همه آن حق بنیادی را تحریف میکنند ومسخ میسازند با این «چنگ واژگونه زدن یا مکرو تزویرو خدعه‌ها ، میکوشند که ، خواستها و منافع و اغراض خود را ، نهادی و بنیادی و گوهری و چهره‌ای و فطری بنامند و – بسازند – تا آنها را کارآ سازد . بدینسان ، کارجعل کردن ، جانشین فطرت ونهاد و گوهر میشود . فطرت ساختگی و جعلی ، جانشین فطرت و طبیعت و گوهر و بُن میگردد . روندِ « بنیادسازی» ، « فطری سازی» ، « نهادینه سازی » ، « اصلی سازی » ، همیشه در تاریخ درکار بوده است ، تا آنچه فطری و گوهری و نهادی نیست ، جانشین ، نهادی ، یا فطری یا اصل یا بُن بشود . اساسا واژه « دُشمنی ، که دوژ + منیک » ، باشد به معنای « اندیشیدن برای گول زدن و مکرورزیدن » هست، چون « دوژ» ، این معنا را هم دارد . پس دشمن، کسیست که میاندیشد ، چگونه دیگری را گول بزند و با مکر و خدعه ، اورا بیازارد ، و حق فطری اورا ، بنام حق فطری ، ازاو سلب کند . دشمن ، کسی است که « اندیشه‌ای ساختگی و جعلی » را جانشین « اندیشه گوهری و بُنی » میسازد . این کاریست که اسلام در تئوری فطرتش کرده است و اسلامهای راستین ، کارشان فقط همین « آشفته سازی » اذهان است . هر اندیشه پاکی را آلوده میکنند ومیگنداند و متعفن و آلوده میسازند . پس « بُن و گوهر و نهاد انسان» ، غیر ازآنچه از گذشته بنام «عُرف و عادت و رسوم و قوانین » آمده است ، میباشد . »۲۲

« بد بینی و نفرت  و دشمنی با فرهنگ ایران ، چند علت دارد . یا اینکه برپایه « اصالتی که امروزه به تاریخ، و آگاهبود تاریخی میدهند » ، ، میخواهند « فرهنگ ایران » را در لابلای تاریخ ایران ، بجویندو بیابند، و طبعا جزگلاویزی قدرتها ، چیزی نمی یابند .  دیگر آنکه با « مفاهیم و مقولات رایج »، به سراغ درک «اصطلاحات کهن» میروند، و نا آگانه این مفاهیم ومقولات رایج را ، چیره بر درک آن اصطلاحات کهن میسازند . مثلا ، « دروغ » ، معنای دیگری داشته است که ما امروزه ازآن داریم . مثلا « جُـفـت، که همان واژه یوغ ویوج و یوش » است ، ودرمعنا، اینهمانی با واژه های « سنگ وهمزاد» داشته، اصطلاح کلیدی فرهنگ ایران است ، و « اصل آفرینندگی را درجهان هستی ، درپیوند یابی باهم » بیان میکرده است. «آفرینش بطورکلی درسراسرجهان هستی که شامل خدایان هم میشود ، از« پـیـونـد »، سرچشمه میگیرد ، نه ازیک « الاه ِ خالق ».

میان « تاریخ ایران » و « فرهنگ ایران »، ورطه ای ژرف هست. میان تاریخ، که میدان گلاویری قدرتهای دینی و سیاسی و اجتماعی بوده است، و فرهنگ ایران که ازهمان آغاز، « ضد قدرت و قهرو تجاوزخواهی » بوده است ، نه تنها تنش فراوان ، بلکه تضاد همیشگیست . جامعه ایران، که سرچشمهِ « فرهنگِ ضد قهری» بوده است ، متضاد با همه حکومتها و قدرتهای حاکمه دینی بوده است و هنوز نیز هست.

همانطور که حافظ ، از پیکریابی های فرهنگ ایران است ، نه ابواسحاق متعصب و خونخوارکه شاه معاصرش هست ، یا همانطور که فردوسی ، ازپیکریابی های فرهنگ ایران است ، نه سلطان محمود متعصب، یا همانطور که مزدک وبزرگمهر، از پیکریابی های فرهنگ ایرانست ، نه شاهان ساسانی وموبدان زرتشتی ، این تضاد ، همیشه میان « تاریخ ایران »  و « فرهنگ ایران» بوده است . « فرهنگ » ، که نام « کاریز ِ دریای حقیقت (خدا )  به درون « هرانسانی» است ، گواه بر پیوند مستقیم هرانسانی با حقیقت است، که ایستادن رویاروی هرقدرت دینی و سیاسی را، حق مسلم هرفردی میداند . خردبهمنی ، یا به سخنی دیگر، خرد ضد خشم ( ضد قهرو تجاوزخواهی و غلبه خواهی و جان آزاری ) که بُن هرانسانی بوده است، بنیاد این فرهنگست که ازخود ِجامعه فرامیجوشد ، و درست ، درتاریخ ، آنچه که مانده ، چیزی جز قهرو خشونت و جان آزاری و خرد آزاری و قاهریت ( غلبه خواهی)، و بالاخره ، ضدیت با این اصالت انسان نیست.

بد بینی و نفرت و دشمنی با فرهنگ ایران، نیز ازآنجا میآید که ما « مفاهیم حاکم بر ذهن جامعه و رایج و متداول را » ، معیارومیزان پژوهشها قرارمیدهیم ، و با معانی این اصطلاحات ، به سراغ شناخت فرهنگ ایران میرویم و طبعا سراسر فرهنگ خود را ، بطور روشی( متدیک ) مسخ و تحریف میکنیم ، و آنرا، « علمی » هم میشماریم.

درگذشته ، با معیار قراردادن مفاهیم اسلامی ، به شاهنامه یا آثارحافظ ومولوی و عطارمی نگریستیم وبدینسان ، همه را مسخ و تحریف میکردیم ، و اکنون ، با معیار قرار دادن « مفاهیم زرتشتی » که دراین اواخر، با« فرهنگ ایران» اینهمانی داده میشود ، یا با مقولاتی که ازفلسفه آمریکا یا اروپا وام میکنیم ، فرهنگ خود را نظم وسامان میدهیم ، و بدینسان ، مسخ میکنیم ومی پنداریم که با دید علمی بدانها نگریسته ایم . یزدانشناسی ( الهیات ) زرتشتی، غیرازفرهنگ ایرانست . معانی که یزدانشناسی زرتشتی به این واژه ها و اصطلاحات میدهد ، معانی اصلی نیستند که فرهنگ ایران به این واژه ها میداده است . « بهمن » در الهیات زرتشتی ، با « بهمن » نه تنها باهم متفاوتند، بلکه باهم متضادند.  خرد، در الهیات زرتشتی ، با خرد در فرهنگ ایران ،دو پدیده متفاوتند .« ایزد » در الهیات زرتشتی ، با ایزد ( یزدان ) در فرهنگ ایران ، فرق کلی دارد . ایزد، درفرهنگ ایران « جشن سازومطرب و نی نواز» است.  همه جشن های ایران، جشن های زنخدائی- خرّمدینی بوده اند ، نه جشنهای زرتشتی ، ازاین رو، پذیرش این جشنها از زرتشتیان، با طرد معانی و محتویات اصیل این جشن ها همراه بوده است . نام بزرگترین خدای ایران ، «جشن ساز» میباشد . به عبارت دیگر، غایت زندگی درگیتی ، جشن است، که اینهمانی با مفهوم « جامعه گشوده » دارد . با شرکت کردن درجشنهای زندگی است که هرفردی ، عضو جامعه میگردد . به عبارت دیگر، جشن، جامعه میسازد ، نه ایمان به دینی ومسلکی و ایدئولوژی . این گرانیگاه فرهنگ ایران ، در الهیات زرتشتی ، نابود ساخته شده است.

ازسوی دیگر، معیارقراردادن اصطلاحات و مقولات روانکاوی و جامعه شناسی وانسان شناسی غرب ، منش ِ ویژه فرهنگ ایران را از بین میبرد . فرهنگ ایران ، ویژگیهای استثنائی و بی نظیرخود را داشته است ، و «این استثناء بودن ها» ست که « منش فرهنگ ایران » را مشخص میسازد. فشردن و چپاندن پدیده های فرهنگ ایران درمفاهیم و مقولات و اصطلاحات علوم انسانی غرب،که چیزی جزگسترش تفکر فلسفی هرکدام از آنها نیست ، بریدن و دور ریختن همین « استثنا بودن ها » است. » ۵

« « هــومـنـى » نه « انسان گرائى » نه « خليفه الله » ونـه «هومنيسم HUMANISM ».  نوزائى فرهنگ ايران ، و بسيج ساختن تصوير انسانش ، بايد در چهار جبهه گوناگون بجنگد : 1- در برابر تحريفات و سركوبى اسلام ٢- در برابر مسخسازى و تحريفات موبدان زرتشتى ٣- در جبهه » هومنسيم يونانى « كه در همه كتابهاى ترجمه شده از غرب ، نامرئى حاضرند ۴-با روشنفكران ايرانى ، كه« انسان گرائى» برايشان يك پديده بى ريشه ميباشد ، و برضد فرهنگ ايرانند. » ۶

« آیا خرد یک ایرانی ، حق ندارد فرهنگی را کشف کند که سه هزارسال  موبدان زرتشتی که نیای همین آخوندهای امروزه اند ،و خود زرتشت، آنرا تحریف کرده اند و سوخته اند و پوشانیده اند و به صلیب زده اند و مسخ کرده اند. و دانشمندان غرب، همین تحریفات را بنام علم در دانشنامه ها، باز به خورد ما میدهند و مارا ازنوزائی و باززائی بازمیدارند ! آیا خرد ایرانی ، حق ندارد فرهنگی را که ازژرفای دل ایرانیان تراویده و نامش سیمرغ وهما وعنقا وسمندر بوده است و سراسر ادبیات ما ازآن انباشته است ( و دراین ادبیات بندرت نامی از هـُرمزو اهورامزدا برده میشود ) ، برضد این تحریفات درمتون زرتشتی بازیابد. این الهیات زرتشتی که فرهنگ والای سیمرغی را نابودساخته ، علت العلل همه تباهیهای روزگارماست و این درست پاسخ به این شعرفردوسی است:

که گیتی به آغاز، چون داشتند
که ایدر به ما خواربگزاشتند
»۱۹

« جامعه ایران به مدد چنین روشنفکرانی ۲۸ [۳۴] سال است که در یک سیکل بسته گذشته نگری گرفتار مانده است. هنر نیروهای سیاسی و روشنفکران جامعه در خارج و داخل کشور فقط صرف تحليل، تفسير و توجیه وقایع گذشته شده است نه پیدا کردن راهی برای بیرون آمدن از این سيكل بسته : شکست ، تحلیل و تفسیر شکست جنبش‌های اجتماعی گذشته مردم ایران. … اثر بخش نبودن چنین تحلیل‌ها و تلاشهای روشنفکران را در تکرار اشتباهات گذشتگان توسط نسل‌های بعدی شاهد هستیم.

در هیچیک از جنبش‌های ۱۵۰ ساله اخیر ایران ، مردم ایران به عنوان نیروی تعیین کننده در محاسبات و سياست هاي نيروهاي سياسي مطرح نبوده اند و همیشه به عنوان نيروي تابع و سیاهی لشکر نیروهای طرفدار کسب قدرت عمل کرده اند و به همين دليل بلافاصله پس از شکست به دنبال زندگی نباتی خود رفته اند و روشنفکران جامعه نیز به درون گرایی وصوفی گری گراییده اند.

علت شكست جنبش هاي سياسي ، اجتماعي مردم ايران در ۱۵۰ سال گذشته: 

۱ – الگو برداري مكانيكي و دنباله روي از مدل هاي مختلف انقلابات در كشورهاي ديگر (انقلاب فرانسه ، انقلاب روسيه ، انقلاب كوبا ، انقلاب چين ،‌ آلباني و … ) توسط نيروهاي سياسي فعال در آن مقطع (‌نيروها چپ ). نسلي كه در سال ۵۷ وارد عرصه فعاليت هاي سياسي شده بود در متابعت از رهبران سياسي خود آنقدر كه راجع به منشويك‌ها ،‌ كائوتسكي مرتد، ‌نارودنيك‌ها و تاريخ انقلاب روسيه و چين و … مي دانست ، در باره پايگاه ارتجاع در كشور خود آگاهي تاريخي نداشت.

۲ – عدم آشنايي نيروهاي سياسي و روشنفكران جامعه با تاريخ و فرهنگ كهن و اصيل ايران زمين ( فرهنگ سيمرغي ) . فرهنگي كه هزاران سال توسط دكانداران دين اعم از موبدان زرتشتي و آخوندهاي اسلامي در راستاي قدرت سلاطين مسخ و تحريف شده است.

۳ – تفكرات حاكم بر نيروهاي مذهبي مخالف سلطنت در رابطه با جستجوي مدل ايده آل حكومت از طريق بازگشت به بنياد هاي اسلام راستين در مخالفت با طيف روشنفكران چپ و لاييك . (مدرس ، شريعتي ،‌مجاهدين خلق،‌ مهندس بازرگان و سحابي و … )

۴ – عدم اعتقاد و باور به مردم به عنوان نيروي تعيين كننده تغيير و تحولات اجتماعي و در مقابل باور و اعتقاد به حمايت‌ها و تضادهاي كشورهاي خارجي ( همچون آمريكا ، شوروي و انگليس ) در پيروزي تغيير و تحولات اجتماعي ايران.

۵ – ساختار اقتصادي عقب افتاده اقتصادي كشور بنا به علل تاريخي ( استعمار و نو استعمار)

عدم آشنايي روشنفكران و مردم با تاريخ و فرهنگ كهن و اصيل ايراني ( فرهنگ سيمرغي ) و سر انديشه هاي انقلابي آن بيشترين و موثر ترين نقش را در شكست جنبش هاي ۱۵۰ سال اخير ايفا كرده است.» ۲۱

……………………………………….

منابع:

۱ – منوچهر جمالی، خـوشــه‌ای از تـُخـمـه هـای آزادی ، « پیدایشِ  مفهوم آزادی درفرهنگ ایران » ، تضادِ  گـوهریِ « همه حکومـتها درایـران » با « فـرهـنگِ ایـران » و چرا حکومت درایران ، همیشه فرهنگ ایران را مسخ وتحریف میکند ؟ ، بر گرفته از وبگاهِ  منوچهرِ  جمالی ، بخشِ  زال زر و مـا ، مسائل کنونی ما ، مسائل هزاره‌های ایرانست .

۲ – منوچهر جمالی ، «آگاهبودِ تاریخی» … حقیقت و علم، دانشهای مسخ شده اند ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، بخشِ  چاشنی‌‌های اندیشه.

۳ – منوچهرِ جمالی ، « داسـتـان » ، چـیـسـت ؟ ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، بخشِ  خردِ  سرپیچ.

۴ – رضا ایرانی، چرا «سگ» نماد مهر، زشت ساخته شده است؟ ، برگرفته از وبگاهِ  ارتایِ  خوشه (سیمرغ)، نوشته شده در: ۰۲/۱۲/۲۰۱۱ .

۵ – منوچهرِ جمالی، درفرهنگ ایران « خدا»،«اصلِ گیتی» هست ،نه خالقِ گیتی. آوردن سکولاریته به ایران، مانند آوردن زیره به کرمانست. ، متنِ  سخنرانیِ  جمالی، برگرفته از وبگاهِ  فرهنگشهر.

۶ – منوچهرِ جمالی ، « هــومـنـى » ، نه « انسان گرائى » نه « خليفه الله » و نـه «هومنيسم HUMANISM» ، مقاله‌ای از کتابِ  : شهـرخــرد بـجاى شهـر ايمان ، برگرفته از وبگاهِ  فرهنگشهر، بخشِ  گـنـج بـاد آورد .

۷ – منوچهرِ جمالی، معنایِ « جـان »، درغـزلـیـات مولوی و رابطه‌اش با فرهنگ سیمرغی ، از وبگاهِ  فرهنگشهر ، عرفانِ  سکولارِ  ایران.

۸ – منوچهر جمالی ، هر« ضد فرهنگی» ، خود را بنام « فرهنگ» میفروشد ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، بخشِ  چاشنی‌‌های اندیشه.

۹ – منوچهرِ  جمالی، عـقـل تـابـع ، عـصـای کــورانـست ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، بخشِ  چاشنی‌‌های اندیشه.

۱۰ – منوچهرِ  جمالی،  اعتماد به آنهائی که حرف خوب میزنند  ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، بخشِ  چاشنی‌‌های اندیشه.

11 – The Incredible Human Journey: Season 1, Episode 1, Out of Africa  (10 May 2009), TV Episode  –  60 min  –  Documentary, Director: David Stewart,  Writer: Michael J. Mosley (series originated), Stars:  Alice Roberts, Kyle Brown and Raj Ramesar.

۱۲ – مصطفی کریمی‌، جزیره‌ای به بزرگی بریتانیا در اعماق خلیج فارس مدفون است ، برگرفته از وبگاهِ  مطالعاتیِ  خلیجِ  فارس، ۱۳۹۱/۰۴/۲۳.

13 – Dan Vergano, Archeologist: Persian Gulf sites hint at prehistoric people, from Science Fair, 2010-12-09, originaly from USA Today.

14 – Jeffrey I. Rose. New Light on Human Prehistory in the Arabo-Persian Gulf Oasis. Current Anthropology, 2010; 51: 6 DOI: 10.1086/657397.

۱۵ – جلال الدین آشتیانی ، گفتگوی فرامرز دادرس با جلال الدین آشتیانی ، برگرفته از وبگاهِ  فرهنگِ  ایران، ۰۷ – شهریور – ۱۳۸۶.

۱۶ – رضا مرادی غیاث آبادی، درآمدی بر شکل‌گیری مناسبات مدنی جوامع باستان و غلبه سلطه‌گری, برگرفته از وبگاهِ  پژوهش‌هایِ  ایرانی، ۰۶ – اسفند – ۱۳۸۹.

۱۷ – منوچهرِ  آرین، گاهشماریِ  آغازِ  هزاره برّه، برگرفته از وبگاهِ  جامِ  جمشید، ۲۶ – ۱ – ۱۲۷۷۳ هزاره برّه، یا ۲۶ – ۱ – ۱۳۸۳ هجریِ  خورشیدی، یا ۱۴ – ۴ – ۲۰۰۴ میلادی.

18 – Ebrahim Soufiyani, The Lost Key, Publisher: AuthorHouseUK (October 31, 2012) , ISBN-10: 147723926X , ISBN-13: 978-1477239261.

۱۹ – منوچهرِ  جمالی، آیا خرد ایرانی ، حق ندارد فرهنگی را که ازژرفای دل ایرانیان تراویده … کشف کند [؟] ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، بخشِ  چاشنی‌‌های اندیشه.

۲۰ – منوچهر جمالی ، آخوندها، روشنفکران، اصطلاحات مدرن و اسلامهای راستین ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، بخشِ  چاشنی‌‌های اندیشه.

۲۱ – پیروز شریف ، از نگرش گذشته نگر روشنفكران ايران تا ضرورت هاي امروز جنبش دمكراسي خواهي ايران ، برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر، ۱۳۸۵ ، ۰۲-۰۲-۲۰۰۷ .

۲۲ – منوچهرِ  جمالی ، فرهنگ ایران وحقوق بشر, برگرفته از وبگاهِ  جمالی: فرهنگشهر ، بخشِ مولوی و شاهِ  پریان و پریزاده.

۲۳ – منوچهر جمالی ، از نـقـشـانـدیـشـی ، ۷ دسامبر ۲۰۰۶، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بازنشر شده در کورمالی با عنوانِ  : کورمالی کردن در تاریکی (۳) – «آگاهی نیمروزی» ؟ در برابر «کورمالی در سحر و سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه» ؟ ، ۲۴ دسامبر ۲۰۱۲.

24 – Blombos Cave, from Wikipedia, the free encyclopedia,  page was last modified on 7 November 2012.

25 – Jiroft Civilization, from wikimapia.

26 – Sumerian, from weblog of ancient scripts, Lawrence Lo.

27 – Elamite, from weblog of ancient scripts, Lawrence Lo.

28 – Timeline for ancient scripts, from weblog of ancient scripts, Lawrence Lo.

۲۹ – منوچهر جمالی، گامى از اسطوره بسوى فلسفه، ديالكتيك خيال وخرد، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. بازنشر شده در کورمالی، ۰۱ ، ژانویه ، ۲۰۱۳.

30 – History of Africa , from Wikipedia, the free encyclopedia, page was last modified on 17 December 2012. Part: Prehistory, Sections: Paleolithic, Emergence of agriculture, Metallurgy.

۳۱ – سیمرغِ  گسترده پر، هیچیک از نوشته‌هایِ سیمرغِ گسترده پر نبایستی دستمایه‌ای برایِ کینه توزی و دشمنی با دیگر فرهنگ‌ها قرار گیرند ، کورمالی، ۱۳ دسامبر ۲۰۱۲.

۳۲ – منوچهر جمالی، تراژدی مهر و داد یا تراژدی ایرج و فریدون ، برگرفته از فرهنگشهر، کتابِ : جمهوریِ ایرانی یا چگونه ملت سیمرغ می‌‌شود،  ۱ ، ۲.

۳۳ – سخنرانیِ منوچهرِ جمالی درباره جمهوریِ ایرانی، شماره ۲۳، برگرفته از فرهنگشهر. جمهوری ایرانی ، برضد تاریخ شاهان ایران ولی پیآیند فرهنگ اصیل ایرانست که خرد بهمنی را که خرد شاد اداره کننده گیتی است، درهمه انسانها پخش شده میداند . داد، پخش حاکمیت برپایه خردیست که درفطرت همه ملت، پخش است. ما وارث تاریخ قدرتمندان ایران نیستیم . ما سرچشمه فرهنگ ایرانیم. آیا کوروش تاریخی درفرهنگ ایران مهمتراست یا ایرج داستانی ؟

۳۴ – منوچهر جمالی، بخشی از کتابِ  از همه و از هیچ ، برگِ ۴۲، شرکتِ انتشاراتِ پارس، آمریکا، ۱۹۸۴، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها. بازنشر شده در کورمالی، تحتِ عنوانِ نفرت از قدرت، ۲۱ – ۰۲ – ۲۰۱۳.

۳۵ – گفتگوی فرشید پژاوند و منوچهر جمالی، نقل از فرشید در برگه‌ فیسبوکِ اندیشه‌هایی‌ از فرهنگِ ایران، ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۲، باز نشر شده به دستِ یک‌نفر با عنوانِ ریشه ی پدیده ی دموکراسی در ایران، ۲۲ – ۰۲ -۲۰۱۳.

۳۶ – بهرام بیضایی، استوره در کارهای بهرام بیضایی, سخنرانی در دوم دسامبر ۲۰۱۲ ، دانشگاه UCLA، لس‌آنجلس آمریکا. بازنشر شده در کورمالی، اینجا را ببینید و سخنرانی را بشنوید.

۳۷ – سیمرغ گسترده پر،‌ ای مردمِ ایران … ! خود را به دستِ خود به هلاکت نیافکنید !، کورمالی، ۲۶ نوامبر ۲۰۱۲.

۳۸ – اخبارِ روز، ارتجاع علیه ارتجاع ! ، آتش تازه‌ای که اسفندیار رحیم مشایی به پا کرد ، آدينه  ۱۵ مرداد ۱٣٨۹ –  ۶ اوت ۲۰۱۰ .

۳۹ – منوچهرجمالی ، محـور(وَردَنهِ) زندگی درجهان هستی – « بـِهـی » ، مقاله‌ای از کتابِ خرد، سـرمـایـه فلـسفـی ایـران ، جلد ۷ ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر ، بخشِ مقالاتِ تازه، ۲۰-۰۲-۱۳۹۰.

۴۰ – منوچهرِ جمالی، مقاله نخست از کتابِ آزادی، حقِ انتقادِ از اسلام است ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۸، با عنوانِ ضرورتِ تاریخیِ رژیمِ اسلامیِ خمینی، برگِ ۵، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها، ۱۸ نوامبرِ ۱۹۸۱ . بازوبنویسی / تایپ شده در کورمالی.

*****

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۳) – «آگاهی نیمروزی» ؟ در برابر «کورمالی در سحر و سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه» ؟


از نـقـشـانـدیـشـی

(نـقـش + انـدیـشـی )

«زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدام انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .»

هفتم دسامبر2006

منوچهرجمالی

نوشته‌هایِ مرتبط:

خرد ، سرمایه فلسفی ایران – جلد سوّم – جـمهـوری ایـرانی


خرد ، سرمایه فلسفی ایران

خرد ، شهرساز ، وشهرآراست

« جلد سوّم »

جـمهـوری ایـرانی

منوچهرجمالی

ISBN 1 899167 08 0, KURMALI PRESS LONDON, JANUARY 2010

« خــرد ِگـُسـتـاخ »

  • چگونه با گستاخی ، درفرهنگ ایران « مهـر»، بر« ایمان »، اولوّیت یافت
  • درفرهنگ ایران ، حکومت وجامعه برپـایـه ِ «اولویت مهربرایمان » ، بنا میشود

جان ِ خرد افروز ِانسان فراسوی ُکفروایمانست

  • درفرهنگ ایران (دردین مردمی) فطرتِ انسان، فراسوی کفروایمانست
  • در« دین مردمی » آتش جان ، که خود را درخرد هرانسانی میافروزد اولویت برهرگونه « ایمانی = کفروایمان » دارد

درجمهوری ایرانی هرانسانی، مرجع هست

  • انسان ِفراخ وگستاخ وفرّخ یا انسان ِمرجع=انسانِ خودافروز=فرّخ
  • چگونه خدایان ِروشنی زندگی را درهمین گیتی، دوزخ میسازند
  • دوزخ،باز داشتن ِهسته ِزندگی(اخو) از«مرجع شدن= خودافروزشدن»هست
  • چراخدا ئیکه روشنائی به انسان وام میهد، وجود انسان را ، دوزخ میسازد؟

جمهوری ایرانی برپـایـه انسان ِگستاخ وفرّخ وفراخ وطـردِ انسان ِهبوطی وکـنود ومطیع

  • درفرهنگ ایران طبیعت انسان، گستاخ وفرّخ وفراخست

جمهوری ایرانی بـرتـصـویـرِ « انـسـان ِ کـلـیـدی » بـنیـاد میشود

  • انسان، کلیدِهمه بندها ست

درجمهوری ایرانی زندگی ، عـاریـتی نیست

  • « خرد » درفرهنگ ایران ننگ ازروشنی ِعاریتی دارد
  • ولی « الله » ، جهانی واجتماعی خلق میکند که همه چیزش، عاریتی است زندگی وعقل وروشنی وبینش انسان، همه،عاریتی است
  • انسان، دراسلام ، چون وجودی عاریتی است ، حق به خودش و بینش ازخودش وشادی ازخودش ندارد
  • ودراین اجتماع ،آنکه، به حدِ کمال ، روشنی وبینش ِعاریتی دارد مرجع ِاجتماع وحکومت میگردد

گـُستـاخـی یا اعـتماد ، به «جان وخرد ِ خود» درتحولات زمان ( روزگار)

  • از خدای ِزمان وزندگی ( رام ) درایران تا صاحب الزمان ، و اعتماد به او ومحوِاعتمادازخود(زشت شدن گستاخی)

جمهـوری ایـرانی و عـوام ِ سـکـولار !

  • روستائی احمق وشهری عاقل عــوام وبینش ِزمانی- حسی(سکولار)
  • هنگامی « خرد، برپایه حواس انسان» میاندیشد ، به « بینش زمانی، یا سکولار،یا  اَوامی » میرسد
  • چرا« بینش زمانی» را که « بینش حسّی » باشد به «عوام ، یا به روستائیان ودهقانان » نسبت دادند؟
  • زرتشتیان به خرّمدینان، اوامیگان(عوامی) میگفتند
  • با تحقیر« عـوام » ،« خرد انسان »، تحقیرمیشد که از« بینشهای حسی –زمانی، یا سکولار » پیدایش می یابد
  • حاشا که خلق، کار برای خدا کنند تعظیم مصحف( قران) ، ازپی ِنقش طلاکنند این جامه حریرکه مخصوص کعبه است پوشند اگر به دیـر،     به او اقتدا کنند مصحف ( قران) به زیرپای گذارند ازغرور دستارعقل ، ازسر جبریل ، واکنند صائب

جمهوری ایرانی و مسئله « امام زمان »

  • «امام زمان» و«سکولاریته» پشت وروی ِ یک سکه
  • اصطلاحات گوناگون درفرهنگ ایران برای «سکولار»
  • سکولار=  زمانی ، زمانیان سکولار= اَوامی ، اَوامیگان ( عامی ، عوامی ) سکولار= سپنجی
  • درایران ، زرتشتیان( بهـدیـنان) برضدِ « خرّمدینان ِسکولار» بودند

جمهـوری ایـرانی و« مسـئله ضحاک »

  • ضحاک ، وجود ِجاندوستی که برای دست یافتن ِبه قدرت،جان آزار شد
  • چگونه خدا،اهریمن میشود ؟
  • چگونه« خوبی » ، دگردیسی به« بدی» می یابد ؟
  • چگونه مِهر، خـَشم (قهرودرشتی وتهدید) میشود؟
  • چگونه زندگی( ژی) ، ضد زندگی ( اژی، اژدها) میشود؟
  • چگونه «حکومتِ مهر» تبدیل به«حکومت قهروتهدید» میشود؟
  • چراهرقدرتی،خودرا«فراسوی تغییر» قرارمیدهد؟

افسانهِ مهر و واقعیتِ شـمشیر اسـطورهِ مهر و عِـلم ِشمشیر « دین ِمردمی »

  • چگونه فرهنگ ایران ، « سیاست» را، « جهان آرائی » میکند؟
  • ایرج ، نخستین شاه ایران ، که نماد « آرمان حکومت ایرانی» است یک تنه وبی سلاح وسپاه ، رویاروی سپاه کینه خواه ومسلح میایستد

چرا رنگ ســبـز ناگهان آتشفشانی ازاندیشه های مردمی را برانگیخت ؟

  • با « جمهوری ایرانی » فرهنگ ایرانی ، جانشین ِ« شریعت اسلامی» میشود
  • «ایرانی»، فرهنگِ جهانی ِمردمیست نه « ناسیونالیسم »
  • چگونه مسئله سکولاریته ، سه هزارسال پیش ، درایران طرح شد وچه فاجعه بزرگی را درایران به وجود آورد ؟

مقاومت وسرپیچی ِملت برشالودهِ خـردش

  • « چرا ، کاوه ، همه ملت میباشد ؟ »
  • این خرد انسانست که حقانیت به سرپیچی ازهرقدرتی را میدهد .
  • سرپیچی ازقدرت ، برپایه مشروعیت دینی، نابود سازنده ِ اصالت خرد درانسانست.

جنبش ِ « همیشه ازنـو، سـبزشـوی »

خود جوشی و به هم جوشی

  • دربه هم جوشی ، جامعه ، خود جوش میشود وروشنی (=بینش ) ، ازخود ِجامعه میجوشد وجامعه ، خودش ، راه ِ خودش را میگشاید ودرمی یابد که نیازی به رهبری ندارد
  • « بازگشت مرجعیت وحاکمیت، به خود ِ جامعه » در« خود جوشی »

درجمهوری ایرانی انسان، « حق ، هست »

  • آزادی ، پیدایش ِ« حق » ازانسان و زدودن « تکلیف » ازاوست
  • درفرهنگ ایران حق، چگونه ازانسان، پیدایش مییابد

فرهنگ ایران بنیاد گذار« دین مردمی »

  • خرد بهمنی ، درهرانسانی ، واکنشی، رفتارنمیکند ، بلکه خودش، سرچشمه ِ نیکی میشود
  • انسان، ساخته واکنشها یش نیست بلکه از«آزادی درابتکاراتش»، پیدایش می یابد

« دیـن ِ مـردمـی » « هومانیسم ِایرانی »

  • فرهنگ ایران بنیادگذارِ« دین ِمردمی »است
  • « نباشد به جز مردمی ، دین ما »

جمهوری ایرانی، برشالوده ِخرد ِهنگام انـدیـش

  • خردِ هنگام اندیش ،خردِ خودجـوش است که برضد « خردِ پیشدان » میباشد

خاموشی و هـنگام

  • هنگام ،دهانهِ آتشفشان ِسیمرغ ِآزادی
  • هنگام ِازسرسبزوتازه شدن یافرشگرد
  • چرا « فیروزه » نشان پیروزی وفرشگرداست ؟

شهـر ِخُـرّم یا جمهوری

  • Res-publica
  • Ram = Publica
  • خُرّم ( hu-ram)، به معنای جامعه ایست که شادی وبینش، ازخردِبهمنی همه مردم، پیدایش یافته است
  • جشن دموکراسی درایران = جشن خرّم
  • « رَم » به معنای « همگانی وعموم ِمردم =  publica»  است
  • خرّم یا «هو+رم»، به معنایِ«  publica-res » جمهوری هست

جمهوری ایرانی برپایه « خردِ شاد ِ انسان »

  • باازهم جداساختن خردازشادی حکومتِ انسان بـرانسان ازبین برده میشود
  • چوشادی بکاهد ، بکاهد روان خرد گردد اندرمیان ، ناتوان فردوسی

جمهوری ایرانی برشالودهِ « خـرد شـاد»

  • خـردِ شاد ، خـردِ نیرومند هست
  • خرد ِ خود جوش درانسان، بُن حکومت
  • خردی که ازآن شادی وروشنی میجوشد
  • خرد ِخود جوش انسان، یا « آسن خرد »
  • بهمن، که « شهرایـزد- خرد » است هم معمار ِشهر(شهرساز) و هم موءسس حکومت( شهرآرا) هست پس : خردبهمنی درهرانسانی هم اجتماعسازوهم« شهرآرا»هست

جمهوری ایرانی بر چگونه بینشی ازانسان پیدایش می یابد ؟ شناخت « هنگام » درتاریخ

  • برترین شناخت ، شناخت دگرگونه شدنیهاست
  • برترین شناخت ، شناخت ِ چیزهائیست که تغییرمی یابند
  • هرزمانی، هنگام تحول دادن گذشه به آینده است

حقوق بشروسکولاریته وآزادی فردی وجمهوریت را میتوان برتصویرانسان درفرهنگ ایران به دست آورد

  • اندیشیدن با خندیدن آغاز میشود
  • هستی یافتن ِدرگیتی، خندیدنست
  • پیوندِ شناخت وشادی درگوهرانسان

نوشته‌هایِ مرتبط:

رهبران جبهه ملی، مانند شاهی ها، همه «پراگماتیستهای تهی از فلسفه فرهنگ ایران» بودند [و هستند]


«با نهضت مصدق، پدیده ملی گرائی در ایران، انعطافی کلی پیداکرد. پدیده ملی گرائی، با «محوریت شاه» به کلی طرد وترک شد، و اندیشه ملیگرائی با محوریت ملت، سراسر جامعه را فراگرفت. این چرخش انقلابی را محمدرضاشاه درنیافت، و بازکوشید که شاه را بجای ملت، در ضمیر مردم محوراصلی کند. ولی اینگونه ملیگرائی، نتوانست دیگر، حقانیتی پیداکند. و بدینسان شاه مجبوربود، حداقل مشروعیتش را ازآخوند بگیرد. از سوی دیگر، ملیگرائی که فجرش بامصدق دمید، تئوریسینی پیدانکرد که آنرا در فلسفه ای اجتماعی وسیاسی، استوار بر فرهنگ ایران بگسترد، و راه را برای یک جنبش فکری مردمی و آزاد و سوسیال برای جوانان بازکند. بدینسان، رهبران جبهه ملی، مانند شاهی ها، همه «پراگماتیستهای تهی از فلسفه فرهنگ ایران» بودند. و بی این فلسفه فرهنگی، نه مصدقیها و نه شاهیها، دیگر نیروبرای جذب جوانان نداشتند و نتوانستند در برابر جنبش اسلامسازان راستین و در برابر جنبش های چپ، تاب بیاورند.»

منوچهرِ  جمالی

نوشته‌هایِ مرتبط:

سلب مرجعیت ازگذشته


«…

آنان که زپیش رفته اند ای ساقی
درخاک غرور( فریب ) خفته اند ای ساقی
رو باده خور و ، حقیقت از من بشنو
باد است هرآنچه گفته اند ای ساقی – عمرخیام

آنچه درگذشته وسنت ، بارسنگین است ، همان ادعای « مرجعیت » آنهاست . مرجع ، کسیست که نمیگذارد ما ازخود باشیم ، ومیخواهد که ازاو باشیم . ازگذشته باشیم . خود ، تابع گذشته وازگذشته باشد . تاریخ و آنچه ازگذشته میآید، هنگامی باراست که خودِ انسان وجامعه را ازسرچشمه بودن ( ازخود بودن ) ، باز دارد . زمان ، همیشه ازنو جوان میشود و همیشه جوان ، ازنو، میخواهد ازخود باشد . ازخود بودن ، یعنی « مرجع ومیزان » بودن . گذشته وتاریخ ، راه جوان شدن ازخود را می بندد . برای جوان شدن ازنو ( ایرانیان آن را فرشگرد مینامیدند) باید نخست برضد مرجعیت گذشتگان وپیشینه ها برخاست ، وخط بطلان براین مرجعیت کشید .

.

.

روشنگری با این کار، نخستین گام را برمیدارد ، ولی  باید با برداشتن گامی دیگر، این جنبش را تمام کند . جامعه ، هنگامی مرجعیت را از گذشتگان واز تاریخ وازکتب مقدسه سلب کرده است  که خودش ، میزان ومرجع بشود . تا جامعه ، خودش نیرو نیافته وازخود نشده ، ومرجع ومیزان نشده است ، سلب مرجعیت ازگذشته وگذشتگان،خطربازگشت گذشته رادربردارد.گذشته با اندکی تغییرصورت درظاهر، به عنوان مرجعی مقتدرتر بازخواهد گشت . گذشته ای که پیشینه دوام سده ها وهزاره ها را دارد ، وشیوه تنازع بقا را درتاریخ بارها آزموده ، به آسانی راه بازگشت را می یابد. جامعه باید با مرجع ومیزان شدن خودش ، با جوان شدن خودش ، راه بازگشت مرجعیت گذشته را ببندد .

هنگامی جامعه ، خود میزان ومرجع شد ،  با آنچه گذشته وبا تاریخ وبا مقدسات پیشین ، به عنوان تاریکی وخرافه ونقص وسنگینی و بازدارندگی روبرو نمیشود .  او درگذشته ، انباری می یابد که به او به ارث رسیده است و آنگاه یک به یک را ازآن انبار، بیرون میآورد و می بیند که به درد او میخورد و تا چه اندازه به درد او میخورد وبرای شاد وجوان شدن زندگی او تا چه اندازه ضروریست ، و آیا به کارآینده او میآید یا نه .  بدینسان ، روشنگری به شیوه ای دیگر آغازمیشود. اوهرچیزی را با روشنی آفتابی که ازگوهرزندگی خود او زاده ، روشن میکند  . این در رباعی خیام ، فوری چشمگیر نیست .»

بخشی از مقاله :

گفتگوبا « عـروس زمان » وتفاوت آن با « سکولاریسم وارداتی »

گفتم به « عروس ِدهر» ، کابین توچیست ؟

گفتا :   دل خـرّم تو ، کابین منست – عمرخیام

 منوچهر جمالی

نوشته‌هایِ مرتبط: