« مدرنیسم بر ضد اصالت – رابطه مفاهیم مُد و مُدرن با تصویر ماه ، در فرهنگ ایران – آنکه ایرانیست ، ملّی نیست »


« معمولا مدرنیته ، جانشین بی‌ ابتکاری ، و از دست دادن اصالت میشود. انسان ، چون خود ، نمیتواند نو بیاندیشد و نو بیافریند ، و اصالت خود را نمودار سازد و بگسترد ، آنچه را در جاهای دیگر ، نو است ، می‌گیرد ، تا بی‌ ابتکاری و بی‌ اصالتی خود را جبران سازد. نو بودن ، همیشه ریشه در اصیل بودن دارد. تقلید از دین و آخوند ، استحاله به تقلید تازه‌ای می‌‌یابد. تقلید ، نوآوری را بنام « بدعت » ، زشت و مکروه میسازد ، و طبعا به آنچه اصیل است ، ارزش نمیدهد ، و نیروی شناخت اصل را از دست میدهد. در ژرفای جنبشهای مدرنیسم شرقی‌ ، همیشه این احساس عجز از ابتکار و نوآفرینی و نواندیشی هست. اینها ، همه احساس نبود استقلال و بی‌ هویتی است. اینست که مدرنیسم ، رونوشت برداری از غربست که در ژرفایش ، بر ضد اصالت است. اصالت ، یقین از سرچشمه بودن خود است. اصالت ، یقین از نیروی نوآفرینی خود است. کپیه برداری از نو ، بلافاصله مسئله هویت و اصالت را داغ میسازد ، چون این گونه نو بودن ، هویت را متزلزل میسازد. همین مدرنیسم بی‌ ریشه شاه و روشنفکران هردو ، سبب شد که هویت متزلزل ایرانی ، در آغاز به اسلام و اسلامهای راستین رو آورد ، تا خود را بیابد. پس از شکست در این آزمایش تاریخی ، مردم ایران شناختند که اسلام ، هویت اصیلشان نیست. اکنون نوبت کشف این هویت ایرانی ‌اش رسیده است. و کشف این هویت ، به عهده روشنفکرانست که اکنون از پذیرش این وظیفه تاریخی خود ، سر باز میزنند. همچنین هویت ایرانی ، ملیگرائی نیست. ملیگرائی ، یک اندیشه غربیست ، که بکلی در تضاد با فرهنگ چندین هزاره ایرانست. فردوسی بارها مئ‌گوید که « بیا تا جهان را ببد نسپریم » و نمی‌گوید بیا تا ایران امروزه را ببد نسپریم. آنکه ایرانیست ، ملی‌ نیست. فرهنگ ایرانی ، بر ضد ملیگرائی غربست. فرهنگ ایرانی ، یک فرهنگ جهانیست. فرهنگ ایران ، رسالت جهانی‌ و مردمی دارد. مدرنیته که « روند نوشوی همیشگی‌ از گوهر خود » است ، برمیگردد به احساس یقین از اصالت خود ، و کشف این اصالت خود ، برمیگردد به کشف اصالت فرهنگی‌ خود ، و گرفتن مایه‌های غنی و مردمی ژرف از فرهنگ خود ، و گسترش آنها از نو. ما اصالت و ژرفا و گستره فرهنگ خود را انکار می‌کنیم ، چون هزاره‌ها ، فرهنگ اصیل ایران را موبدان و شاهان ، کوبیده و تحریف و مسخ و مثله کرده بودند. همان واژه « شاه » ، به معنای اجتماع و بشریّت است ، و هیچ ربطی‌ به سلطانی ندارد که خود را شاه میخواند. شاه ، نام سیمرغ بوده است که خوشه همه انسانهاست. بینش انسان ، از همپرسی میان خدا و انسان ایجاد میشود. به عبارت دیگر ، همپرسی خدا ، که کلّ جان است با انسان ، به معنای « همه پرسی‌ » است. دیالوگ خدا و انسان ، پرسیدن همه اجتماع از همه اجتماعست ، و این رفر[ا]ندوم واقعیست. پرسیدن ، تنها سئوال کردن نیست ، بلکه پرسیدن ، پرستاری کردن و نگران زندگی‌ دیگری بودن هم هست ، و از اینگذشته پرسیدن ، به معنای جستجو کردنست.

پس در همپرسی ، خدا با انسان ، یا اجتماع و انسان ، با هم می‌جویند ، و به اندیشه نگهبانی و پرورش جان همدیگرند. امروزه « همه پرسی‌ » را به معنای « رفراندوم » کاسته اند. این رفراندوم که دو تا بدیل محدود ، پیش مردمان میگذارند ، مثل داستان اکوان دیو است که رستم را میان فروافکندن او در دریا ، یا فروافکندن او در کوه ، مختار میگذارد. رستم نباید ، میان زندگی‌ و مرگ برگزیند ، بلکه باید میان دو نوع مرگ برگزیند. این داستان رفر[ا]ندوم خمینی میان سلطنت و ولایت فقیه بود. مسئله ما ، مسئله طرح کردن پرسشی است که زندگی‌ مردمان را بپروراند و به آنها آزادی بدهد ، ولی‌ این پرسش را باید ، خود اجتماع ، طرح کند ، نه‌ قدرتی‌ فراسوی اجتماع. از همه پرسیدن ، باید پیآیند همپرسی مداوم اجتماع در آزادی باشد. معنای همین دو اصطلاح شاه و همپرسی ، مینماید که تا چه اندازه فرهنگ ایران را مسخ و مُثله کرده اند. پس مدرنیسم ، انگیخته شدن بیشتر به کشف فرهنگ خود ، و زاده شدن از نو ، از همین فرهنگ خود و خود است. ولی‌ مدرنیسم وارداتی ، حس شناخت چیز اصیل را ندارد ، بلکه چیزی را نو میداند که دیگران در خارج ، نو میدانند. در جامعه خودش ، اگر اندیشه نوی پیدا شود ، نه‌ میتواند خود آنرا بشناسد ، و نه‌ میتواند به آن ، آفرین بگوید. یکی‌ از استادان ایرانی که سالیان دراز در دانشگاههای آمریکا تدریس می‌کند ، پس از دریافت بیش از شصت کتاب من ، به من میگفت ما باید منتظر بشویم و ببینیم که پژوهشگران و اندیشمندان غربی درباره‌ شما چه می‌گویند ! اینست که این مدرنیسم عاریتی ، بر ضد گوهر ژرف ملت قرار می‌گیرد. ملت در برخورد با این گونه مدرنیسم ، ولو آنکه بخشی از آنرا هم کپیه کند ، بزودی در جستجوی اصالت خود میافتد. این مسئله است که منهم ، سرچشمه نوآفرینی هستم ، و طبعا بلافاصله این پرسش طرح میشود که ، چرا این راه نوآفرینی در من و جامعه من ، بسته شده است ؟

چیست که ما را از نوآفرینی باز میدارد ؟ نوآفرینی ، کشف فورمولهای ریاضی‌ و ماشین آلات و بررسی در امراض و …. نیست. نوآفرینی ، با آزادی اندیشه بطور کلی‌ کار دارد. و آزادی اندیشه ، با طرد هرگونه قدرتی‌ ممکنست که بر اندیشیدن انسان ، حاکمست. دین و مقدساتش ، اقتصاد و قدرتمندان اقتصادی ، نباید حاکم بر اندیشیدن انسان باشند. آوردن یک فلسفه یا شبه‌‌ فلسفه‌ای از خارج ، و حاکم ساختن آن بر ملت ، بازداشتن ملت از اندیشیدنست. در برابر مدرنیسم عاریتی روشنفکران ، و آوردن مارکسیسم و برخی‌ از افکار سطحی دیگر ، ملت به اسلام بازگشت. به خیال آنکه اصالت او در آنجاست. بررسی‌های فرهنگ ایران ، از آستانه مشتی سطحیات ، و تصحیح مقداری از کتاب‌ها ، و بررسی مسائل دستوری آنها ، و ماندن در محدوده تنگ الهیات زرتشتی ، و بسند کردن به افکار عقب مانده ایرانشناسان که هیچگونه مایه فلسفی‌ ندارند ، نگذشت. ملت و به ویژه نسل جوان ، متوجه شده است که هویت او ، فرهنگ اصیل ایرانست نه‌ اسلام. ولی‌ متاسفانه روشنفکران ، کوچکترین توجهی‌ به مایه‌های موجود در فرهنگ ایران نکرده اند و پنداشته اند که آنچه خاورشناسان و موبدان زرتشتی درباره فرهنگ ایران می‌گویند ، فرهنگ ایرانست. ما نیاز به رستاخیز و نوشوی فرهنگ خود داریم ، و با این نیاز است که باید بسراغ متون پهلوی و اوستا برویم. فلاسفه و هنرمندان غرب نیز ، با این نیاز بود که بسراغ فرهنگ یونان رفتند. ولی‌ یک ایرانشناس غربی ، چنین نیازی را در برابر فرهنگ ایران ، ارضاء نمیکند. موبدان زرتشتی ، فقط نماینده بخشی از این فرهنگ ، و در ضمن ، بر ضد کلّ فرهنگ ایران بوده اند.

همچنین ایرانشناسان خارجی‌ ، از سوئی بر همین گفته‌های موبدان تکیه کرده اند ، و از سوئی ، در اثر ایمان پنهانی‌ به برتری فرهنگ یونانی + مسیحی‌ ، در کشف فرهنگ ایران ، ناتوان بوده اند. از سوئی نیازهای نهفته اجتماعات غربی ، او را از این راستا دور میسازد. این مائیم که باید با چنین نیازی ، بسراغ این متون برویم. آنگاه خواهیم دید که با این پرسشهاست که این متون ، ناگهان گویا میشوند. در همان بررسی اصطلاح مُد و مُدرن ، با بسیاری از روابط ایرانیان ، با نوشوی و بدعت و مدرنیسم آشنا میگردیم. این دو واژه ، به کلمه « ماه » باز میگردند. در پارسی باستان به ماه ، مادَ Maada می‌گفتند. ولی‌ به ماه ، مُدا هم میگفته اند ، چون همانسان که شهر که خشتره باشد ، به ماه گفته میشد ، در هزوارش ، بجای Modina مودینه ، شهرستان می‌گذاشتند. اساسا آرمان مدنیّت و مدینه در فرهنگ ایران ، از تصویر ماه مشخص میشد ، که من در کتابی جداگانه بطور گسترده آنرا بررسی کرده‌ام ، چون ماه را بهشتی‌ میدانستند که در آن زندگی‌ مقدس است و از این رو به مینو ، مادونات و مادائوناد Madonat+Maddaonad می‌گفتند که به معنای نای ماه است. در هلال ماه بود که چهره یا شکل همه زندگان ، زیبا ساخته میشد. ماه ، نقاش رنگ آمیز ، خوانده میشد ، چون همه زندگان و به ویژه انسانها را رنگارنگ و متنوع میساخت.

در ادیان سامی ، خدا کاملست ، و کمال به معنای « ثبوت و تغییر ناپذیری » است ، ولی‌ در فرهنگ ایران ، ماه ، تصویر خدا را مشخص میساخت. مردمان ، درست همین تحول ماه را در آسمان ، آرمان کمال خود ساخته بودند. همان واژه « تحول » در عربی‌ که از حالی‌ به حال دیگر شدن باشد ، از همان واژه « هاله » بر آمده است ، که اصلش « آل » ، خدای زایمان در ایران بوده است. ماه ، مرکب از چهار خداست ، که یکی‌ از آنها ، رام یا آفرودیت یونانی یا ونوس رومیست ، که خدای هنرهای رقص و شعر و موسیقیست. و این هنرها ، بر اصل نوآفرینی و تنوع و رنگارنگی و جنبش قرار دارند. دیگری بهمن است که هم اصل بزم است ، و بزمونه خوانده میشود ، و هم خدای همپرسی در انجمنست ، که در گسترش ، همان فروردین یا سیمرغ گسترده پر میشود. اکنون همین خدایان ، تخم هر انسانی‌ هستند. بهمن خدای اندیشه و خدای خنده است.

اگر دقت کنیم می‌‌بینیم که کمال همان واژه ماه است ، چون در پهلوی به قمر ، یا هلال ماه ، کمریا می‌گویند و این واژه به شکل کمر و کمار و کمال در آمده است. اینست که مفهوم کمال ، رابطه تنگاتنگ و مستقیم با نو و نوآوری دارد. سائقه ما به نو دوستی‌ و نو آوری ، بسته به آنست که چه تصویر و مفهومی‌ از کمال داریم. در ادیان سامی و الهیات زرتشتی ، خدا کاملست ، و کمال خدا ، ایجاب می‌کند که این کمال ، هیچگاه تغییر نپذیرد. اگر کمال تغییر کند ، میکاهد. تحول خدا ، نقص و عیب است. و نو شوی ، همیشه تحول است. بدینسان ، هرچه او خلق می‌کند ، کمتر از اوست. خلقت چنین خدائی ، همیشه هبوط از کمال است ، نه‌ امتداد دادن خود در گیتی‌. از این رو انسان ، نابرابر با خدا ، و دارای نقص و عیب و فساد و گناهست.

بالاخره همین مفهوم ، بدان می‌کشد که آموزه و دین و کلمه‌ای که از این اصل کمالست ، تغییر ناپذیر است و طبعا هر چیز نوی ، هر بدعتی ، ضد دین و ضد خداست. نوآفرینی ، کار منحصر به این خداست. از سوی دیگر ، این مفهوم کمال ، بدین نتیجه می‌رسد که کمال ، باید بر نقص ، حکومت کند ، و کسی‌ حق ندارد ، قوانین خدا را تغییر بدهد. هیچ کسی‌ حق نوساختن قانون و نوساختن نظم را ندارد. ولی‌ مفهوم کمال ، در فرهنگ ایران از همان « تحول ماه » مشخص می‌گشت. کمال ، کمار ، کمر ، قمر همان ماه بود. ماه ، مُدل و انداره [اندازه] (modus) کمال بود. چیزی کمال داشت که نیروی نوآفرینی پیدا کند و بتواند از نو ، تازه شود.

روز چهاردهم ماه که هلال ماهست ، همین قمر یا کمر کمالست ، و در پهلوی این منزل ماه ، سپوره نامیده میشود که به معنای کمالست ، و سپاره به معنای خوشه است. و این را گوش مینامیدند که به معنای خوشه است. وقتی‌ گیاه به اوج می‌رسد ، خوشه میشود ، و خوشه ، آغاز برای کاشتن و نوروئی است. از این رو کمال ، نقطه انتهای دانش و بینش نیست. کمال ، جائیست که بینش از سر ، آفریننده و زاینده میشود. آن بینشی به کمال رسیده است که میتواند بینش تازه‌ای بیافریند. هر اندیشه‌ای ، هر هنری ، هر دینی ، هر نظامی ، هر قانونی ، هنگامی به کمال می‌رسد ، که بُن اندیشه و هنر و دین و نظام و قانون تازه‌ای شود. و این اندیشه ، بکلی بر ضد اندیشه کمال در ادیان سامی و الهیات زرتشتی است. زرتشت را نباید با الهیات زرتشتی ، مشتبه ساخت. اینها دو چیز متفاوتند. اینست که ماه که همان فرخ و خرّم و سیمرغ بود ، اندازه و مدل نوشوندگی و تازه آفرینی بود. اصل فرشکرد ، ماه بود. فَرَش ، همان فرش fresh انگلیسی‌ و فریش frisch آلمانیست. فرشکرد ، به رستاخیز مداوم می‌گفتند. فرشکرد ، نوشدن همیشگی‌ بود ، و ربطی‌ به مفهوم قیامت و آخرت یکباره مسیحیت و اسلام در پایان زمان نداشت. واژه مُدل هم از همین ریشه است ، چون ماه ، اندازه و معیار چنین کمالی ، یعنی چنین نوشوی بود. رّد پای این مدل نوشوی ماه در همان گستره امروزه « مُد mode » باقیمانده است. مُد ، در اصل تغییرات جامه و مو هست که به کفش هم امتداد یافته است.

جامه ، این همانی با پوست داده می‌شده است و سپهر ششم که همان خرّم یا فرخ است ، پوست جهان بوده است ، و ویژگی‌ این سپهر ، زیبائیست. سپهر هفتم ، مو هست و معنای اصلی‌ مو ، نی‌ است ، و فراز سر ، نیستان است ، و موی سر ، گیس هم نامیده میشود ، و نام دیگر خرّم ، مشتری یا برجیس است که در اصل ، برگ + گیس بوده است. و برگ که اصل اوستائیش وَلگ است ، هنوز در لُری به معنای تهیگاه و زهدان باقی‌ مانده است. از این گذشته ، نام ستاره شیل که ستاره نوزائیست ، برک است. و نام کفش ، یکی‌ وَشمک است ، و وش ، هم خوشه و هم رقصیدنست و نام دیگرش لکا است که زمین میباشد ، و همین گاو زمین که همان گوش و خوشه است ، در درون هلال ماه می‌گیرد ، و هلال ماه ، به او چهره‌های متنوع و زیبا و رنگارنگ میدهد.

لکاکه نام کفش است ، نام گل سرخ هم هست که گل ویژه سیمرغست. افزوده بر این ، واژه سیالک و سیلک ، چنانکه در گیلکی باقیمانده ، نام پرسیاوشانستکه [پر سیاوشانست که] در انگلیسی به آن گیسو یا موی ونوس (رام) hair of venus می‌گویند. چون گیس و کفش و جامه ، همه در این فرهنگ ، زهدان یا اصل آفرینندگی و نوشوی و نوآفرینی بودند. اینها با مُد و مُدل و مُدرنیته کار گوهری داشتند. مدرن بودن ، یعنی گوهر نوشوی و فرشکرد یا تازه شوی و تحول ماه را داشتن. بینش هم به همین تحول و تازه شوی ماه مربوط بود. بینش ، محتویات مغز سر است ، و مغز که مزگا باشد به معنای « زهدان یا نای ماه » است. نام دیگر ماه ، بینا بود که هم معنای نی‌ دارد ، و هم معنای معرفت. ماه بیناست ، چون شب افروز است. در تاریکی ، میافروزد و با نور خودش می‌جوید‌ و می‌بیند.

این را بینش در تاریکی می‌دانستند. بینش در تاریکی ، بینش بر شالوده جویندگی و آزمودن است که بنیادش نوشوی است. کسیکه خودش نمیجوید و نمی‌‌آزماید ، هیچگاه به بینش نوینی نمیرسد. نوآوری ، و مدرنیسم ، کپیه کردن و تقلید از غرب نیست ، بلکه آزمایش و جستجو است. بخوبی دیده میشود که تصویر ماه ، به کشف مفهوم کمالی رسید که بکلی با مفهوم کمال اسلامی و مسیحی‌ فرق دارد. کسی‌ کاملست که میتواند خود را و جهان را نو و تازه سازد. و کسی‌ و ملتی میتواند نو شود ، که خود ، جستجو کند و بیازماید و هیچ قدرتی‌ ، او را از جستجو و آزمایش باز ندارد. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۶۰ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

مسخ سازی‌هایِ علمی‌، مدرن، منطقی‌ و روحانی .. ! (۳) – نخستین تجربه معنوی انسان


داشتم به این می‌‌اندیشیدیم که نخستین منبع ایجاد احساس معنوی در انسان چه می‌‌توانسته باشد. در یک جستجو متنی را که در [۱] می‌بینید یافتم. گرچه که جلال الدین آشتیانی، [۲] و [۳] را ببینید، نیز در کنکاش خود در این خصوص تلاش کرده است و ایجاد احساس معنوی را به مرگ و گورِ نزدیکان مربوط می‌‌داند و قبرستان‌ها را نخستین عامل جمع شدن انسان‌ها در یک جا باهم میپندارد.

اما به نظر من نخستین احساس معنوی در انسان به آن تجربه از اولین حسِ انسان از جهان خارج از خود بازمی‌گردد. پرسش این است که کجا و چگونه ؟

شرط اول برای داشتن حس به این مربوط است که ابزار آن حس در انسان بوجود آمده باشد. شرط دوم این است که مغز به درجه‌ای از تکامل رسیده باشد که بتواند آن دریافت حسی را پردازش کند.

هردو این شرایط برای نخستین بار در رحم مادر برای نوزاد فراهم می‌‌شود. حدس من این است که حس لامسه نخستی حسی است که در نوزاد بکار می‌افتد. سنّ مربوطه را نمیدانم. ۲ ماهگی، ۳ ماهگی ؟ اینجاست که برای اولین بار نوزاد خارج از خود را حس می‌‌کند. فشار، نرمی، گرمی‌، درد، … .

احساس معنوی هم در ناخودآگاه انسان در این سنّ می‌‌تواند ایجاد شود. چنانکه می‌‌دانیم نوزاد در رحم مادر صدای مادر و موسیقی‌ را می‌شنود و واکنش نشان می‌‌دهد. لامسه نیز همینطور است. نوزاد تازه متولد شده با لمس والدین آرام میشود، آغوش، و با صدای مادر شاد.

اولین واکنشی که در کودک جنبه معنوی دارد در خارج از رحم، برای من شگفت انگیز بود. و آن اینست که وقتی‌ بخواب میرود درست در لحظه اولیه خواب ، می‌‌خندد. البته قبل از اینکه یاد بگیرد در بیداری بخندد. کودک قبل از چند ماهگی حتی نمیداند که چگونه بخندد ولی‌ همان کودک وقتی‌ به خواب میرود در همان لحظه اول می‌‌خندد. من این را نوعی معنویات می‌‌دانم. البته پس از احساس‌هایی‌ که با شنیدن و لامسه در رحم دارد.

تجربیات معنوی بعدی ناخوداگاهانه به این احساس رضایتمندی درونی‌ انسان در سنین نوزادی رابطه بیولوژیکی دارد.

این‌ها را از این جهت گفتم که اهمیت زهدان و تاریکی و نقش آن در ایجاد معنویات و احساس معنوی در انسان را به گونه‌ای نو نگریسته باشم.

بر این اساس گرمی‌ (ناشی‌ از تن‌ مادر در رحم) موسیقی‌ِ صدای او و خنده ناشی‌ از رضایت و اطمینان و آرامش نوزادِ به خواب رونده عمیق‌ترین نوع احساس معنوی در انسان اند. و کل تجربیات دینی نوعی تلاش در باز آفرینیِ این نوع احساس معنوی در انسان هستند. این خورشید یا ستاره یا ماه نیست که نخستین تجربیات معنوی را در انسان بوجود می‌‌آورند. بلکه زهدان تاریک مادر ، صدای تپش قلب او و گرمی‌ تن‌ اوست که معنویات اصیل است و سرچشمه آرامش.

از این جهت در جستجویِ یافتن ریشه و بن تجربیات مایه‌ای انسان که در پس تصاویر و پس از آن معانی‌ لغات نهفته است باید این مسئله را مد نظر داشت. فرهنگ از تاریکی زاده می‌‌شود. نه‌ از روشنی و خورشید.

منابع:

1 – Man, Origin and Nature , Fiorenzo Facchini , 2002 , INTERS – Interdisciplinary Encyclopedia of Religion and Science, edited by G. Tanzella-Nitti and A. Strumia, http://www.inters.org,

۲ – مديريت نه حكومت ، نويسنده: سيد جلال الدين آشتياني ، ناشر: شركت سهامي انتشار ، زبان كتاب: فارسي ، تعداد صفحه: ۴۲۰ ، اندازه كتاب: وزیری جلد سخت – سال انتشار: ۱۳۶۵ – دوره چاپ: ۲.

۳ – سلسله گفتار‌های جلال الدين آشتياني در تالار فرهنگ ایران، ۲۰۰۴ – ۲۰۰۵.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« خوش آنی که «شادی» بتن جامه دوخت … »


« «شادی» یکی از نامهای خدای ایران بود. پس در«شادی» انسان لباس خدا بتن میکند و خدایی میشود؛ اما شیوه پیدایی شادی در خنده و نو و تازگی است ،هر آنچیز که تازه نیست «شاد» نیست؛ پس خدا همیشه تازه و نو بنو است. این خدای تازه و نو بنو انبار برای بایگانی ندارد تا حسابرس بدهکاری (گناه) انسان شود، بدین خاطر خدای فراموشکار است ، خدایی است که خرقه درویشی بتن دارد، خدای بی بار و بی انباری است که گناهان را در انبار احتکار نمیکند تا در روز مبادا بر پیشانی انسان مهر جهنم و بهشت بکوبد ، آری او همان خدای مهر و عشق است که «کینه»جو و انبادار نیست؛ در تمام طول و عرض فرهنگ ما این اندیشه والا و خدای مهر نشان دارد و سینه به سینه و نسل به نسل در هزاران شکل تداوم پیدا میکند…….. »

نهرو بهادروند

نوشته‌هایِ مرتبط:

« تنها ملّایِ خنده آور » [- ملّا نصرالدین ؟]


« در برابرِ سراسرِ ملاهای واقعی‌ که جنگ و سوگ و اندوه و ریا و تلبیس [تزویر] و خیانت و مکر با خود می‌‌آورند ، مردم ، یک ملّایِ خیالی ساختند که خنده و شادی آور و صلح‌جو و صاف و ساده و صادق و یکرنگ بود ، و فراتر از اینها ، تنها ملّایِ افسانه‌ای بود که حقیقت می‌‌گفت ، ولو حقایقِ پیش پا افتاده. مردم چنین مٔلایی میجستند و می‌‌جویند ، و نمی‌‌یافتند و هرگز نخواهند یافت. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۱۳۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

موسیقی‌ِ مردمِ جهان (۰) و (۱) – اووه یار ! – استاد سرآهنگ – افغانستان


(۰) چرا موسیقی‌ِ  مردمِ  جهان ؟

لبخند نخستین واکنش و نتیجه آفرینش (خودزایی) در انسانِ آفریننده است، که به جشن و شادیِ جمعی‌ می‌‌کشد. رقص و موسیقی‌ در دسترس‌ترین ابزارِ این تبلورِ شادی در این جشن‌ها و شادی‌ها هستند. همه این‌ها زبانی‌ بین المللی دارند. و مردمِ جهان با وجودِ تفاوتهایِ زبانی‌، فرهنگی‌ و قومی اینها را خوب می‌‌فهمند. هنر، نقش، تصویر، شادی، خنده، جشن، کارناوال، رقص و موسیقی‌، زبان‌های بین المللی هستند، و خاصیتِ مهری (پیوند دهنده = چسب) دارند. برایِ درکِ موسیقی‌ تنها شنیدنِ موسیقی‌ کافی‌ است و نیاز به هیچگونه تخصصی ندارد. از اینرو این ویژگیِ موسیقی‌ از دیدِ فرهنگ‌هایِ (مردمیِ ) مختلف نتنها پنهان نمانده بلکه کشف نیز شده است. این است که رابطه تنگاتنگی بینِ فرهنگ و موسیقی‌ وجود دارد.

بـشـنو ایـن نـی چـون شـکایت مـی‌کـند  –  ازجـــــدایـــیـــهـــا حــکـایــت مـی‌کـند

کـــز نــیــسـتـان تا مــــرا بــبــریــده‌انــد  –  درنــفــیــرم مـــرد و زن نـــــالــیــده‌انــد

سـیـنه خـواهـم شرحه شرحه از فــراق  –  تـا بـگـــــویــم شــــرح درد اشــــتـیـاق

ســــر مــن از نـــالـهٔ مـن دور نـیـســت  –  لـیـک چشم و گوش را آن نور نـیـســت

آتــشـست این بانگ نـای و نـیـست بـاد  –  هــرکـه ایـن آتــــش نـدارد نـیـست بـاد

نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـی‌کـــنـد  –  قـصـه‌های عــشـــق مـجـنـون مـی‌کـــنـد

جدایی‌ و پارگی (کـــز نــیــسـتـان تا مــــرا بــبــریــده‌انــد) بر مهر چیره می‌‌شود (نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـی‌کـــنـد)، و این به یک تراژدیِ عمیق و عمومی‌ (درنــفــیــرم مـــرد و زن نـــــالــیــده‌انــد) می‌‌انجامد (درد اشــــتـیـاق). شکایتِ نی‌ِ مولویِ بلخی، از چیست ؟ از جدایی‌‌ها ! ابزارِ بیانِ این شکایت چیست ؟ نوایِ نی‌ ! او حرف نمی‌‌زند، (کتابِ مقدس)، او می‌‌سراید، تا همه بشنوندش، و درکش کنند. او در پی‌ِ رستاخیز است تا مهر را برقرار سازد، او در پی‌ِ دستور و امر و نهی و معامله و سوداگری نیست (بهشت و جهنم)، نمی‌‌خواهد که با او بودن تنها با سود توجیه شود، شادی است، همداستانی است (سـیـنه خـواهـم شرحه شرحه از فــراق  –  تـا بـگـــــویــم شــــرح درد اشــــتـیـاق)، زیبایی‌ است ، مهر است که انگیزه او است.

این یکی‌ از بزرگترین اکتشافاتِ فرهنگِ مردمی – جهانی‌ِ ایران است، و مختصِ ایران هم نیست. برایِ اینکه این امر بیشتر برایِ خوانندگانِ گرامی‌ ملموس شود، یک پروژه دارم که هدفم این است که موسیقی‌ِ مردمِ جهان را در این سایت معرفی‌ کنم.موسیقی‌ِ مردمِ جهان از اعماقِ تار و پودِ فرهنگ‌هایِ مختلف می‌‌آید و در درونِ افرادِ معمولیِ مردمِ جهان آتش افروز است. عشق دستمایه اصلی‌ِ این موسیقی‌ است. من به موسیقی‌ِ مردمی (Folk) خیلی‌ علاقه دارم. چون منشأِ این نوع موسیقی‌ را دلهایِ مردم میدانم. این نوع موسیقی‌ غالباً از کوچه‌ها و اعماقِ دل مردم می آید و از اسطوره هایِ آنها سرچشمه میگیرذ. موضوعِ این نوع ملودیها هم تراژدی، عشق، زندگی‌، شادی، تلاش، … است. از خصوصیاتِ این آهنگ‌ها این است که به دل همه می‌نشیند صرفِ نظر از اینکه اهلِ کدام کشور هستند، چه جنسیتی، نژادی، رنگی‌ و سنی‌ دارند، و هر کسی‌ که ملیّتِ آن آهنگ را داشته باشد حتما از آن خاطره خوبی‌ دارد.

هدفم این است تا اینجور آهنگ‌ها را پیدا کنم. تا حالا از چندین کشور نمونه‌هایی‌ پیدا کردم. مثلا، مکزیک، پرو، الجزایر، آمریکا، افغانستان، بلوچی، آذربایجان، ژاپن، … . هر بار که چیزِ جدیدی پیدا می‌کنم اینجا معرفی خواهم کرد. پیدا کردنشان یک درد سراست، ترجمه متن به فارسی‌ یک دردِ سرِ دیگر. بعضی‌ وقت‌ها هم نمیتوانم متن را پیدا کنم.

44686_525227224165233_1135772992_n

(۱) افغانستان – محمد حسینِ  سرآهنگ

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد:

«محمد حسین سرآهنگ از استادان موسیقی افغانستان بود. او فرزند استاد غلام حسین بود و در سال ۱۳۰۲ خورشیدی در کوچه خواجه خوردک یا کوچه خرابات امروز کابل دیده به جهان گشود. او در جریان دروس ابتدائی مکتب به فراگیری علم موسیقی نزد پدر آغاز کرد. پدرش متوجه استعداد او در موسیقی شد و او را به هند برد تا شاگرد استاد عاشق علی خان بنیانگذار مکتب موسیقی پیتاله گردد. محمد حسین شانزده سال پای درس استاد عاشق علی خان نشست و با گنجینه‌ای از علم موسیقی به وطن باز گشت و از همان آغاز تاسیس رادیو کابل همکار هنری رادیو بود.

در سال ۱۳۲۹ خورشیدی در یک فستیوال بزرگ موسیقی در سینما پامیر شهر کابل شرکت کرد. در این کنسرت که عده‌ای از استادان داخلی و خارجی از جمله استاد قاسم افغان و استاد بره غلام علی خان هندوستانی اشتراک داشتند، محمد حسین درخشید و به اخذ مدال طلا از جانب شاروالی وقت کابل نایل گشت. در همین سال بود که از جانب ریاست مستقل مطبوعات وقت لقب استادی به وی داده شد.

چند سال بعد از آن تاریخ لقب سرآهنگ نیز از جانب دولت به وی اعطا شد. او با گرفتن دعوت‌نامه‌های پیاپی از هند، پاکستان و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق در کنفرانسها و کنسرتهای زیادی اشتراک کرد. در سالهای اخیر در هر سالی دو سه بار به کنفرانسها و کنسرتهای خارجی دعوت می‌شد و تا آنجا که برای او مقدر بود در آن برنامه‌ها شرکت می‌کرد. از جمله القاب هنری که استاد سرآهنگ بدانها نایل گشته بود می‌توان اینها را نام برد: «کوه بلند موسیقی» از دانشگاه چندیگر هند، القاب ماستر، داکتر، و پروفیسور موسیقی از دانشگاه کلاکندرا در شهر کلکته، لقب «سر تاج موسیقی» از دانشگاه مرکزی در شهر الله‌آباد هند، لقب «بابای موسیقی» پس از اجرای آخرین کنسرت سال ۱۳۵۷ خورشیدی در دهلی و لقب «شیر موسیقی» در پایان آخرین کنسرتهایش در زمستان سال ۱۳۶۰ خورشیدی از دانشگاه الله‌آباد هند.

در همین سفر اخیر به هند بود که در پی یک حمله شدید قلبی مجبور شد کنسرتهایش را قطع کند و در یک شفاخانه شهر بمبئی بستری شود. دکتوران معالج باو توصیه نموده بودند که نه تنها دیگر آواز نخواند بلکه تا صحت یابی کامل حتی لب به سخن نگشاید. استاد سرآهنگ پس از بهبودی نسبی کنسرتهایش را تمام کرد با دو مدال طلا و نقره و لقب شیر موسیقی بوطن برگشت. بدینگونه تعداد کپها و مدالهایش از بیست عدد تجاوز کرد که می‌توان گفت در تاریخ موسیقی کلاسیک چه در کشور ما و چه در سر زمینهای نیم قاره هند کمتر استادی این همه مدال، اینهمه لقب و این همه جایزه هنری را صاحب شده‌است.

ساعت ۹ صبح روز یکشنبه ۱۶ جوزای ۱۳۶۱جنازه استاد در حالیکه عده زیادی از مسوولان دولتی از جمله منسوبین وزارت اطلاعات و کلتور، رادیو و تلویزیون حاضر بودند از کلنیک صدری شفاخانه ابن سینا برداشته شد و پس از مراسم تجهیز و تکفین براساس وصیت خودش به گذر خرابات برده شد تا پیر و برنای آن گذر از نزدیک با سر حلقه خراباتیان وداع نمایند. سپس جنازه استاد سرآهنگ در حالی عده بیشماری از دوستان و علاقمندان شان حاضر بودند، از مکرویان برداشته و جهت ادای نماز جنازه به مسجد پل خشتی انتقال یافته سپس در شهدای صالحین به خاک سپرده شد.

گـــــداز درد طـــوفان کرد دست از مـــا بشوی بیـــدل 

نبـــرد این سیــل اگـــر امروز فـــردا می‌برد مـــــارا«

.

متنِ  آهنگِ  «اووه یار» !

 یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / ا اه / یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / ا اه / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / از هجری کسی شب و روز گریانم / ا اه / از هجری کسی شب و روز گریانم / او را به من و مرا به او باز رسان / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / ای آینه منزلت مبارک باشد / اوه / ای آینه منزلت مبارک باشد / شد جلوه مقابلت مبارک باشد / آمد ز سفر کسی که دل با او بود / بیدل اکنون دلت مبارک باشد / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار/ ا ا ا ا ا اه / اوه / ا ا ا ا ا اه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / بوی گل انتظار من می آید / ا ا ا ا ا اه / بوی گل انتظار من می آید / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / ا ا ا ا ا اه / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / آینه‌ام و بهار من می آید / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / عید آمد و هرکس پی‌ِ کارِ خویش است / اوه / عید آمد و هرکس پی‌ِ کارِ خویش است / می‌نازد اگر غنی و اگر درویش است / ا اه / می‌نازد اگر غنی و اگر درویش است / اوه / من بی‌تو به حالِ خود نظرها کردم / ا ا ا ا اه / من بی‌تو به حالِ خود نظرها کردم / دیدم که هنوز هم رمضان در پیش است / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار.

این آهنگ را ببینید و بشنوید.

استاد سرآهنگ در استودیو رادیو تلویزیون ملی افغانستان سال ۱۳۵۹

*****

از همه دوستانِ  گرامی‌ دعوت و خواهش می‌‌کنم اگر در این مضمون‌ها نمونه‌ای درخور ، از هر ملتی که باشد ، یافتند ، جزئیاتِ  آهنگِ  مربوطه را برایِ  اینجانب ارسال دارند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

خدا شدن


 .

می گفت خدا شدن ندانم – او نور و من ز استخوانم

گفتم که تو نور دیده هستی – در خویش اگر نظر ببستی

می گفت که او خلق مان کرد – ما هیچ و او هستمان کرد

گفتم که تو آفریده ای تو – هم او که آفرید تویی تو

برخیز و خداشدن خبر کن – از دانه برون آی و سفر کن

حق است هر آنچه می توانی – رود است هر آنچه می کشانی

نفرین بزرگ خریده ستی – با خویش اگر غریبه هستی

گیتی شدنت همان زمان است – خنده به لبت چو پهلوان است

.