داشتم به این میاندیشیدیم که نخستین منبع ایجاد احساس معنوی در انسان چه میتوانسته باشد. در یک جستجو متنی را که در [۱] میبینید یافتم. گرچه که جلال الدین آشتیانی، [۲] و [۳] را ببینید، نیز در کنکاش خود در این خصوص تلاش کرده است و ایجاد احساس معنوی را به مرگ و گورِ نزدیکان مربوط میداند و قبرستانها را نخستین عامل جمع شدن انسانها در یک جا باهم میپندارد.
اما به نظر من نخستین احساس معنوی در انسان به آن تجربه از اولین حسِ انسان از جهان خارج از خود بازمیگردد. پرسش این است که کجا و چگونه ؟
شرط اول برای داشتن حس به این مربوط است که ابزار آن حس در انسان بوجود آمده باشد. شرط دوم این است که مغز به درجهای از تکامل رسیده باشد که بتواند آن دریافت حسی را پردازش کند.
هردو این شرایط برای نخستین بار در رحم مادر برای نوزاد فراهم میشود. حدس من این است که حس لامسه نخستی حسی است که در نوزاد بکار میافتد. سنّ مربوطه را نمیدانم. ۲ ماهگی، ۳ ماهگی ؟ اینجاست که برای اولین بار نوزاد خارج از خود را حس میکند. فشار، نرمی، گرمی، درد، … .
احساس معنوی هم در ناخودآگاه انسان در این سنّ میتواند ایجاد شود. چنانکه میدانیم نوزاد در رحم مادر صدای مادر و موسیقی را میشنود و واکنش نشان میدهد. لامسه نیز همینطور است. نوزاد تازه متولد شده با لمس والدین آرام میشود، آغوش، و با صدای مادر شاد.
اولین واکنشی که در کودک جنبه معنوی دارد در خارج از رحم، برای من شگفت انگیز بود. و آن اینست که وقتی بخواب میرود درست در لحظه اولیه خواب ، میخندد. البته قبل از اینکه یاد بگیرد در بیداری بخندد. کودک قبل از چند ماهگی حتی نمیداند که چگونه بخندد ولی همان کودک وقتی به خواب میرود در همان لحظه اول میخندد. من این را نوعی معنویات میدانم. البته پس از احساسهایی که با شنیدن و لامسه در رحم دارد.
تجربیات معنوی بعدی ناخوداگاهانه به این احساس رضایتمندی درونی انسان در سنین نوزادی رابطه بیولوژیکی دارد.
اینها را از این جهت گفتم که اهمیت زهدان و تاریکی و نقش آن در ایجاد معنویات و احساس معنوی در انسان را به گونهای نو نگریسته باشم.
بر این اساس گرمی (ناشی از تن مادر در رحم) موسیقیِ صدای او و خنده ناشی از رضایت و اطمینان و آرامش نوزادِ به خواب رونده عمیقترین نوع احساس معنوی در انسان اند. و کل تجربیات دینی نوعی تلاش در باز آفرینیِ این نوع احساس معنوی در انسان هستند.این خورشید یا ستاره یا ماه نیست که نخستین تجربیات معنوی را در انسان بوجود میآورند. بلکه زهدان تاریک مادر ، صدای تپش قلب او و گرمی تن اوست که معنویات اصیل است و سرچشمه آرامش.
از این جهت در جستجویِ یافتن ریشه و بن تجربیات مایهای انسان که در پس تصاویر و پس از آن معانی لغات نهفته است باید این مسئله را مد نظر داشت. فرهنگ از تاریکی زاده میشود. نه از روشنی و خورشید.
منابع:
1 – Man, Origin and Nature , Fiorenzo Facchini , 2002 , INTERS – Interdisciplinary Encyclopedia of Religion and Science, edited by G. Tanzella-Nitti and A. Strumia, http://www.inters.org,
۲ – مديريت نه حكومت ، نويسنده: سيد جلال الدين آشتياني ، ناشر: شركت سهامي انتشار ، زبان كتاب: فارسي ، تعداد صفحه: ۴۲۰ ، اندازه كتاب: وزیری جلد سخت – سال انتشار: ۱۳۶۵ – دوره چاپ: ۲.
« عاطفهی شرم، عاطفهی شناخته شدهایست. اما در مورد او خیلی کمتر سخن رفته است. من اتفاقا literature مربوط به این را، شرم را، در روان شناسی، جامعه شناسی و حتی در فلسفه وقتی که جستجو میکردم، دیدم که در این زمینه، به اعتراف خود روان شناسان و جامعه شناسان و فیلسوفان، کمتر کار شده و نمیدانم چرا چنین مغفول و متروک افتاده است … به همین جهت هم شایستهی آن بوده است و هست که مورد تحلیل و توجه بیشتری قرار بگیرد. صرف این که چنین مغفول افتاده است، حقیقتا هنوز برای من مشهود نیست. [… !!] »
البته به این لیست باید دور افتادگی آخوندها و بچه مسلمانان را از « شرم » ، بخصوص در جمهوری اسلامی (چه خودی و چه ناخودی ها)، افزود. پس از این گوشزد ، ریشه « شرم » را ، طبق روشِ معمول بچه مسلمانان ، اینگونه معرفی میکند:
« … هنگامی که توجه من به این مساله [« شرم »] جلب شد در قصهی آدمبود، … این قصه … اسطورهایست که از دل آن باید وضعیت بشر را بیرون کشید. باید رمزهای آن را گشود و باید به رازگشایی آن پرداخت و از طریق او، جایگاه انسان را در این عالم، در تاریخ، در نسبت با خداوند پیدا کرد. »
باز دست به دامن حافظِ بخت برگشته شده و با فراموشی ، یا خود را به فراموشی زدن ، این نکته که حافظ « رند » است (اینجا و اینجا را ببینید) ، حافظ را گناه شناس دانستهو میگوید:
« … حافظ، از شاعران ما، کسیست که بیش از هر شاعر دیگری اهتمام به فهمیدن این داستان ورزیده است … چون با داستان آدم است که مسالهی گناه، برای بار نخست مطرح میشود. و شما میدانید که حافظ، شاعر گناه شناس است. یعنی این واژهی گناه و مسائل حاشیهای و مربوط او، در شعر حافظ، بیشترین تجلی و انعکاس را پیدا کرده. هیچ شاعری، به اندازهی حافظ به مفهوم گناه نپرداخته. … وقتی که آدم به هوا، آدم به همسرش، از آن میوهی درخت ممنوع خوردند، ناگهان برهنه شدند. بدلیل خوردن از آن درخت، جامههای آنها فرو ریخت. و آنها که تا آن وقت در مقابل یکدیگر پوشیده بودند، برهنه شدند. … شروع کردند به این که از برگهای درختهای بهشت، به بدن خود بچسبانند و برهنگی و عریانی خود را بپوشانند. از اینجا قصهی شرم مطرح میشود. یعنی آدم از برهنگی خود، هوا از برهنگی خود، شرمگین میشوند. برای اولین بار، هنوز احساس گناه پیدا نشده،و این مسالهی مهمیست که در این داستان میبینیم. هنوز آدم و هوا نفهمیدهاند که گناه کردهاند. هنوز استغفار نکردهاند. ولی همین که از آن میوهی ممنوعه میخورند و عریان میشوند و کوشش میکنند که این عریانی را بپوشانند و از برگهای درختهای بهشت کمک میگیرند، از آنجا مفهوم شرم و حالت و احساس شرم در این دو نفر، در یک مرد و زن که سمبل بشریتاند، جوانه میزند. هم در مرد و هم در زن. در زن و شوهر. لذا در حقیقت میتوان گفت که به یک معنا شاید ریشه دارترین و آغازینترین احساسی که در آدمی پدید آمده است، مطابق همین اسطورههای دینی، احساس شرمیست که در آدمیست. هنوز مفهوم محبت وجود ندارد بین زن و مرد. هنوز مفهوم عشق وجود ندارد، هنوز مفهوم گناه وجود ندارد. خیلی از این مفاهیم، هنوز مانده که به وجود بیاید. بعدا پیدید [پدید] میآید و شما که این داستان را دنبال میکنید، میبینید که یکی پس از دیگری این مفاهیم، … »
پای مولانا جلال الدین را نیز به میان میکشد که خوانندگان ارجمند را به سخنرانی او ارجاع میدهیم.
کورمالی این توجه جدیدِ بچه مسلمانان به « شرم » را به فالِ نیک میگیرد. اما جهت تنویر افکار عمومی در چند نوشته تلاش خواهد شد تا پدیده « شرم » از دیدگاه فرهنگ اصیل ایران را به خوانندگان گرامی ، و همچنین بچه مسلمانان عزیز ، پیشکش کند. آنچه میخوانید اولین نوشتار در این زمینه است تحت عنوان :
« اهریمن ، شرم از پیروزیهایش دارد – پدیده شرم در اسطورههای ایران ».
منبع:
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۴ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.
***
« ما در پدیده شرم ، همیشه از جهان بینی سامی [بهتر است گفته شود ، دینهای ابراهیمی] به آن مینگریم. آدم و حوا در بهشت ، پس از سرکشی از فرمان خدا [بهتر است بگوییم الوهیم (در تورات) یا الله (در قرآن)] ، در پیدایش [پیشگاه] خدا ، از خدا شرمگین هستند. در حالیکه ، پدیده شرم ، در فرهنگ [اصیل] ایرانی ، رابطه میان انسان و خدا نیست ، بلکه پدیده شرم ، به اهریمن نسبت داده میشود.
این اهریمنست که از پیروزیهای خود ، شرمگین میشود. اهریمن در هر جا که پیروز و چیره میشود ، خود را از دیده انسانیکه بر او پیروز شده است ، میپوشاند ، و از او شرم دارد. اهریمن ، هربار کیکاوس را میفریبد و بر او چیره میگردد ، فوری از دید او ، ناپدید میشود. او نمیتواند به پیروزی خود و چیرگی خود ببالد.
هربار که به ضحاک ، چیره شد ، فوری چهره خود را میپوشاند ، و حتی در باره آخر که در اثر پیروزیش بر ضحاک ، کتف او را میبوسد ، فوری « در خاک تیره فرو میرود ».
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد بر کتف او
چو بوسید [،] شد در زمین ناپدید
کسی اندر جهان این شگفتی ندید
همچنین اژدها در هفتخان ، هربار پیدا شد ، با نگاه افکندن رستم ، ناپدید میشود ، و خود را تاریک و نادیدنی میسازد. در باره سوم [:]
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
بر آشفت بر باره دستکش
چنین خواست روشن جهان آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
درست ، در پیروزی اهریمن است که « از کار افتادگی ، خودپرستی ، فرودستی و پس دانشی اهریمن به پیدائی ش میآید » (بندهشن).و از آنجا که اهریمن دیده برای شناخت بهی و روشنی و … دارد ، و آنها را دوست دارد و میپسندد ، از پیدایش خود ، شرم دارد.
اهریمن ، از کردن کارهای خود (از فریب دادن ، از دروغ ، از آزردن ، از قدرتورزی …. ) شرم دارد ، و چهره خود را فوری میپوشد.همینکه اژدها « آزار رستم را میخواهد » ، بچشم رخش پدیدار میشود ، و همیشه میتواند کارهای خود را تا زمانی بکند که دیگری بینش به او نیافته است ، یا برای دیگری پیدایش نیافته است.
اهریمن ، در غفلت و بیخبری دیگری ، بر دیگری پیروز میشود ، ولی لحظه پیروزی ، درست لحظه پیدایش اوست که باید از شرم ناپدید شود. اهریمن ، از پیدایش خود شرم میبرد.
اینست که ایرانی بنا بر این سر اندیشه ، میانگاشت که عربها با پیروزی و پیدایش « الله در اوج آزارگری ، و تحمل خود و دینش که ایرانیها آنرا دژدین میخواندند » باید فوری از شدت شرم ، بساط خود را جمع کند و در تاریکی فرو رود ، و نادیده ، از انظار محو گردد. البته چنین انتظاری ، خودفریبی ایرانیان بود، چون الله ، چندان شباهتی نیز با اهریمن آنها نداشت ، و این مساوی انگاشتن الله با اهریمن ، به اشتباهات بزرگ تاریخی و نظامی کشید.
چون الله ، از آزردن و کشتن و مکر کردن ، نه تنها شرم نداشت ، بلکه به آنها افتخار هم میکرد. دلیل خود را نصر خود میدانست.اهریمن ایرانی ، در بسیاری از کارهایش آن اندازه بزرگی اخلاقی دارد که باورکردنی نیستند ، و انسان را به شگفت وا میدارند.اهریمن ایرانی ، وجودیست که بر سر پیمانش ، تا به مرز نابودی خود میایستد. اهریمن ایرانی ، وجودیست که از آزردن و کشتن و فریفتن ، شرم میبرد و از شدت شرم ، خود را پنهان میسازد.
ایرانیان که با اسلام رویارو شدند ، الله را ناسنجیده برابر با اهریمن انگاشتند ، و در این تساوی ، به غلط پنداشتند که الله همان ویژگیهای اخلاقی اهریمن را نیز دارد ، و این خودفریبی ، برای آنها بسیار گران تمام شد، چون الله در این ویژگیهای اخلاقی ، هیچ شباهتی با اهریمن نداشت. در کشف شباهت خدایان یا پهلوانان در اسطورههای دو ملت ، باید از عینیت دادن آنها با هم پرهیزید. اینکه زئوس یونانی ، شبیه اهورامزداست ، یا …. نباید فوری گامی فراتر برداشت و آنها را با هم عینیت داد.
ولی ایرانیان در شبیه یافتن اهریمن با الله ، با شتاب آنها را با هم عینیت دادند ، و میپنداشتند که با اهریمن ، پیکار میکنند ، در حالیکه علیرغم شباهت با اهریمن (در مسئله امر بقتل و آزار و مکر را وسیله پیروزی خواندن) ، الله جوانمردیهای اهریمن را نداشت ، و ایرانیها با این اشتباه ، گمراه شدند.
چنانکه امروزه نیز روشنفکران ایران با عینیت دادن رژیم اسلامی آخوندها با فاشیسم ، همان گونه اشتباه را تکرار میکنند.
اسلام ، شرم از خدا در فرمان نبردن از او میبرد ، نه از پیدایش تباهی و کینه و مکر (چنگِ وارونه زدن) و فریب و دروغ و آزار ، از گوهر خود در خدمت اجرای فرمان خدا.
برای پیروزی فرمان الله ، میتوان از کینه و مکر و دروغ و آزار (کشتار) و خیانت ، آزادانه بهره برد. ولی این برضد فرهنگ [اصیل] ایران و اصل جوانمردیش بود.
حتی اهریمن نیز ، پای بند بسیاری از این اصول جوانمردی بود. اهریمن ایرانی ، علیرغم شکست و نابودی خود برای همیشه ، بر سر پیمان میماند ، یعنی پای بند اصل جوانمردی میماند.
شکست در راستی را بر « پیروزی در دروغ » برتری میداد !الله هم نمیتوانست باور کند که اهریمن ایرانی چنین تعالی فرهنگی دارد. »
« پیش از پیدایش زرتشت ، اهریمن (انگرامینو) منش جنبش و سرچشمه جنبش و طبعا آفرینش در هر چیزی بود. در تاختن و زدن به « گاو نخستین = سرچشمه زندگی » سراسر آفرینش گیتی ، آغاز میگردد. این بوجود آورنده جنبش ناگهانی ، محاسبه ناپذیر است. اصل جنبش ، با خود ، محاسبه ناپذیری را میآورد.مزدا که اصل ثبوت معرفت بود ، خواه ناخواه بر ضد جنبش و « تغییر معرفت » ، و تغییر هر چیزی بود ، چون با تغییر هر چیزی ، از نو باید آنرا دید و شناخت. تا روزی که « چشم خورشیدگونه » بنیاد بینش بود ، درست همین جنبش را میتوانست ببیند. ماهی دریای فراخکرت ، با چشمانش « جنبش لرزه گونه آب دریا [»] را در سدها فرسنگ فاصله میدید. چشمی که یک لرزه را در آب میدید ، جنبش را دوست میداشت. ولی دانائی که استوار بر حافظه است ، نمیتواند کوچکترین دگرگونی را تاب بیاورد ، چون همه قواعدش را به هم میزند. برای دانش حافظهای (یا آنچه در لوح محفوظ ثبت است) ، تغییر ، نادیدنی و محاسبه ناپذیر و غیر قابل پیش بینی میشود.اینست که اهریمن که اصل جنبش است برای اهورامزدا ، اصل شرّ میگردد. ارزش اخلاقی کاملا منفی پیدا میکند. بدینسان زرتشت با مفهوم تازه اش از اهریمن ، به روند معرفت و تفکر ، بویژه تفکر فلسفی ، ضربهای کشنده وارد میسازد. اهریمن که منش جنبش در اندیشیدن بود ، در برابر اصل ثبوت و سکون در معرفت ، شرّ و فاسد و تباهکار میگردد. حرکت زنده فکری ، و انگیزنده تفکر ، شوم و شرّ میگردد. زرتشت با شرّ ساختن اهریمن ، راه تفکر فلسفی را در ایران میبندد. اهریمن ، در آغاز ، اصل بیداری و جنبش بود. حتی در هفتخان رستم میبینیم که اژدها مانند رخش ، همیشه بیدار است ، در حالیکه این رستمست که به خواب میرود. در واقع در این خان دو اصل گوناگون بیدار و جنبش ، با هم رویارو میشوند. یکی اصل بیداری و جنبش مثبت ، و دیگری اصل بیداری و جنبش منفی. و این در اثر آنسست که با منفی ساختن اهریمن ، نیاز به اصل حرکت و بیداری باقی بجای میماند. در داستان میترا نیز ، میترا خودش ، جانشین اهریمن ساخته میشود. میترا اصل حرکت است ، و با تاختن به گاو ، آفرینندگی در گیتی براه میافتد. در واقع با زدن میترا ، آفرینندگی به حرکت ابدی میافتد. و آتش نیز این اصل حرکت و بیداری ، میگردد. پیدایش آتش ، در اثر زدن سنگ به سنگ دیگر ، در داستان هوشنگ در شاهنامه در برخورد با مار یا اژدهای سهمگین ، پیوستگی تنگاتنگ اهریمن با پهلوان را نشان میدهد. در اینجا ، پهلوان در رویاروئی با اهریمن (اژدها یا مار) و پیکار با اژدها ، به آتش دست مییابد.انسان در پیکار با اهریمنست که اصل حرکت و بیداری را مییابد.اصالت حرکت و بیداری از اهریمن به پهلوان انتقال مییابد.پهلوان ، انگیزنده میشود و سنگ را به زایش آتش میانگیزد. و در تفکرات زرتشت ، بجای « میترا و گاو » ، « اهورامزدا و بهمن » مینشیند. اهورامزدا ، که روشنائیست ، جای میترای آتشین را میگیرد و وهومن ، خویشاوند همان گاو است ، و پیوند مستقیم با گاو دارد. در واقع ، اهورامزدا با روشنائیش ، مستقیماً وهومن را به آفرینندگی میانگیزد. سر اندیشه بنیادی ، برغم تغییرات ، بجای میماند و فقط جابجا میشود.»
منبع :
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۷۲ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.
«ديو ، موجودى افسانهاى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهنترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را ميكشد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۳) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۲). ديوها در شاهنامه گاهصفت «اهرمن» را دارند (همان، ص ۲۳؛ نيز رجوع کنید به همان، ص ۳۶). در سامنامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمناند (ج ۲، ص ۳۳۳) و ابرهاىْديو (همان، ص ۳۳۲) به ابليس سوگند ميخورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصههاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزرهديو به روح ابليس سوگند ياد ميكند (نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۲) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد ميخواهد (همان، ص ۳۱۹). در جايى از داستان (ص۳۱۰) نيز فولادزرهديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.
صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص ۳۷) و سامنامه (مثلا ج ۱، ص ۱۱۹، ۳۱۲) براى ديوها بهكار رفته است.
در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون ميدانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص ۳۷). در قصۀ اميرارسلان (ص ۴۵۲) نيز الهاكديو در ساحرى قرينهاى ندارد. الهاكديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواببند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نميشود (نقيبالممالك شيرازى، ص ۴۳۶).
صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص ۲۳). اميرارسلان نيز فولادزرهديو را «واژگون كردار» خطاب ميكند (نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۸).
مطابق شاهنامه، طهمورث به خونخواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم ميشكند و ديوهاى بسيارى را دربند ميكند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد ميدهند (دفتر يكم، ص ۳۷). از اينرو طهمورث، «ديوبند» لقب ميگيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۴۱).
در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص ۶). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص۲۰، ۳۷؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص ۳۵۳ـ۳۵۴). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص ۳۶). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درميآورد و بدينطريق همه آنان را نابينا ميكند (فردوسى، دفتر دوم، ص ۱۵؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهايديو در سامنامه نيز به شكل ابر درميآيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد ميرود، او را ميكشد و جگرشرا درميآورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا ميشود (همان، ص ۴۳ـ۴۴). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، بهندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص ۴۲). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص ۱۴۵، ۲۷۰؛ دفتر پنجم، ص ۳۴۱، ۳۴۸، ۳۵۳).
اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر ميشود كه مانند خورشيد، طلاييرنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۸۹، ۲۹۱). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد ميبُرد و او را بر هوا بلند ميكند و از رستم ميپرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه ميداند ديو وارونهكار است، ميگويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا مياندازد و رستم نجات مييابد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۹۲ـ۲۹۳). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوانديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، ۱۳۵۴ش، ص ۶۲).
در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص ۱۳۲). آنچه از ديوان مازندران در كوشنامه، منظومهاى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان ميدهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياهپوست بودهاند (رجوع کنید به متينى، ص۱۳۰)، چنانكه در سامنامه (ج ۲، ص ۳) تن ابرهايديو مانند نيل، سياه است. در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۷) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبهرو ميشود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب ميكند (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۲). نام آلابرزنگى براى اكوانديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.
در منظومههاى حماسياى كه به پيروى از شاهنامه سروده شدهاند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپنامه (ص ۲۸۲ـ۲۸۳) گرشاسپ، مِنهرَاسديو را ميكشد و سام در سامنامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج ۱، ص ۱۲۴ـ۱۲۵)، ابرهايديو (ج ۲، ص ۳۳۳) و نَهَنكالديو (ج ۲، ص ۳۵۶) را ميكشد. در سامنامه (ج ۱، ص ۲۳۶ـ۲۳۷) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.
در گرشاسپنامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراسديو سه برابر آدمى و بلندياش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى ميتواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگاميكه ميغرد، هوش و جان از شير ميبَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد ميآيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا ميگيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان ميكند و ميخورد؛ در غار زندگى ميكند و اگر از دور كشتياى ببيند مردم آن را ميگيرد و ميخورد (اسدى طوسى، ص ۲۷۳، ۲۸۱، ۲۸۳). وصفديو در سامنامه از اين هم واضحتر است: نهنكالديو شاخ دارد و ميخواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج ۲، ص ۳۵۶)، صورتِ ابرهايديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج ۲، ص ۳) و به شكل ابر درميآيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را ميربايد(ج ۱، ص ۴۳۲).
در قصههاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيقتر وصف شده است: ديوان در آب غوطه ميخورند و در هوا پرواز ميكنند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸؛ طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۳؛ هفت لشكر، ص ۶۷)؛ هنگاميكه به هوا ميروند، تنوره ميكشند (هفت لشكر، ص ۶۸)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيبالممالك شيرازى، ص۴۷۰). مثلا، در اميرارسلان (ص ۴۷۱) در وصف كشته شدن الهاكديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكالديو نيمفرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص ۶۷)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا ۲۵۰ اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطههاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص ۱۷۲؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياهرنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد(هفت لشكر، ص ۳۰۹ـ۳۱۰). در قصههاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۴؛ هفت لشكر، ص ۱۷۳).
در برخى قصههاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۳ـ۴۶۴) ديو مانند مارى بالدار است كه آتش از دهانش مشتعل ميشود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بنمايههاى قصهها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير ميكند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر ميرود و اژدها را ميكشد و با دختر ازدواج ميكند (رجوع کنید به افشارى، ص ۳۸ـ۴۳). در بعضى قصههاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را ميربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع ميكند و جوانى از راه دور به نجات دختر ميرود و ديو را ميكشد و با دختر ازدواج ميكند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، ۱۳۵۲ش، ج ۱، ص ۸۵ـ۸۶). در قصۀ اميرارسلان (ص ۳۲۸ـ۳۲۹) نيز فولادزرهديو، فرخلقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخپرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعلشاه) را در شب عروسياش با ملك فيروز (پسر اقبال شاهپرى) ميربايد. الهاكديو نيز ماهمنير، همسر ملك شاپور، را ميدزدد و از او كام ميطلبد اما كامروا نميشود (نقيبالممالك شيرازى، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).
در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص ۳۷۸ـ۳۷۹) ديوها يار پرياناند، اما در بيشتر قصهها ديوها و پريان باهم دشمناند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى ميخواهند. مثلا، در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۵۴) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكالديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى ميخواهد و در قصۀ حمزه (ج ۱، ص ۲۱۸ـ۲۲۳، ۲۳۱ـ۲۳۳) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان ميرود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۷۱) خضر* به اسكندر ميآموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلواتاللّهعليه متولد ميشود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج ۲، ص ۱۵۸)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد،از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد ميآيد؛ از اينرو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه ميزند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را ميدانست، آگاه بود. چنانكه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۶۵).
ديودر بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمههاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج ۲، ص ۶۲۲)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزباننامه (ج ۱، ص ۱۴۷ـ۱۹۲) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناينيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاواست، ميبايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنانكه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى ميكند (وراوينى، ج ۱، ص ۱۴۸) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزباننامه (ج ۱، ص ۱۰۱) ديوى در تن شاهزاده ميرود و در رگهاى او جارى ميشود و او را ديوانه يا مجنون ميكند، نشان ميدهد كه ديو در مرزباننامه بهمعناى جنّ بهكار رفته است (قس شميسا، ص ۱۲۸۱ـ۱۲۸۲، كه باب چهارم مرزباننامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست ميداند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شدهاند، چنان كه اسكندر فرمان ميدهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار ميترسند(اسكندرنامه، ص ۳۷۸). در دارابنامه بيغمى (ج ۲، ص ۷۲۴، ۷۲۶) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قافپادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مهلقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبطپرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكساناند.
در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار بهكار رفته(مثلا سعدى، ص ۱۱۵؛ مولوى، دفتر اول، ص ۹۳؛ همان، دفتر دوم، ص ۱۱۴) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است(رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).
منابع :
ابونصر عليبن احمد اسدى طوسى، گرشاسبنامه، چاپ حبيب يغمايى، تهران، ۱۳۵۴ش؛
اسكندرنامه (روايت فارسى كاليستنس دروغين)، چاپ ايرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ش؛
اسكندرنامه كبير، تهران، چاپ سنگى ۱۳۱۷ش؛
مهران افشارى، تازه به تازه نو به نو، تهران ۱۳۸۵ش؛
ابوالقاسم انجوى شيرازى، مردم و شاهنامه، تهران ۱۳۵۴ش؛
همو، قصّههاى ايرانى، تهران ۱۳۵۲ش؛
محمدبن احمد بيغمى، دارابنامه بيغمى، چاپ ذبيحاللّه صفا، تهران ۱۳۸۱ش؛
خواجوى كرمانى، سامنامه، چاپ اردشير بنشاهى (خاضع)، بمبئى ۱۳۱۹ش؛
دهخدا؛
مصلحالدينبن عبداللّه سعدى، بوستان (سعدينامه)، چاپ غلامحسين يوسفى، تهران ۱۳۶۳ش؛
سيروش شميسا، «مرزباننامه و خاطره شكست ديوان»، چيستا، سال اول، شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱ش؛
ابوطاهر طرسوسى، دارابنامه طرسوسى، چاپ ذبيحاللّه صفا، تهران ۱۳۵۶ش؛
ابوالقاسم فردوسى، شاهنامه، چاپ جلال خالق مطلق، نيويورك ۱۳۶۶ش ـ ؛
نکته مهم و برجسته در مورد فرش ایرانی، کاربرد بسیار ابتدایی، لازم و روزمره آن در کنار انتقال مفاهیم و ایدههاست. نقاشیها، تابلوهای خطی، مجسمهها، کتابها و صنایع دستی زینتی و حتی معماری همه بخشی از فرهنگاند و ظرایف آن را در خود دارند، اما هیچ یک عملکردشان در این مورد مطلق و قطعی نیست، همه حیطه فعالیتشان تابع زمان خاص، مکان و جایگاه ویژه طبقه اجتماعی بهرهوران و سطح اقتصادی مردمان است. یک ملّت باید موزههایی داشته باشد تا بهترین و ماندگارترینهای این هنرها را در خود جای دهد و اگر هم بنا را بر این بگذاریم که بخشی از آنها در خانهها حفظ و نگهداری شوند، دیوارهای هر خانهای لزوماً نمیتواند — نه به لحاظ اقتصادی و نه به لحاظ فرهیختگی و علاقمندی صاحبان آن — مزین به تابلوهای نقاشی و خط باشد. در هر خانهای لزوماً کتابخانهای برای حفظ آثار ادبی و نگاشتههای این سرزمین یافت نمیشود. هر خانهای، فارغ از امکان مالی و ذوق ساکنان آن، مکان مناسب برای حفظ و نمایش صنایع دستی تزئینی، سفالینهها و مجسمهها وجود ندارد. از همه اینها گذشته، حتی در مورد معماری هم که به نظر گریز ناپذیرترین و قهریترین هنر، به لحاظ درگیری با زندگی روزمره آدمها، میرسد امکان انتقال ارزشها و ظرایف فرهنگی در آن مهیا نمیشود مگر با فراغت و آرامش خاطر صاحب بنا از برپا کردن صرف یک سرپناه که جز با امکان مالی مناسب فراهم نمیشود. معماری در فقر از انجام رسالت خود باز مانده و تنها به برپایی سرپناه خلاصه میشود. فرش، اما، تنها و تنها عنصری است که دایره حضورش هرگز و در هیچ شرایطی بسته نمیشود، حتی فقیرترین و سادهترین خانهها نیز در ایران، بافتهای در زیر پا دارند و این حکایت از میزان اقتدار و توانایی فرش ایرانی در انتقال فرهنگ دارد. حضوری که در سادهترین چهاردیواریها، به صرف داشتن سقفی برفراز، مهیاست تا مردمان بر آن بنشینند، گرد هم آیند، بخورند، بنوشند، به خواب روند و آسوده خاطر شوند. امن و آسودگی «خانه»، این واژهای که زنگ آن در گوشْ آرامش را تداعی میکند، با «فرش» گره خورده. این بافته دستها و دلها در تاروپود خود و در هر گرهاش قصهها، حکایتها و آرزوهای مردم این سرزمین را حبس کرده و، بیادعاتر از هر هنر دیگر، پهنه حکایت و رازش را بر خاک زیر پا میگسترد و گاه نقش و جایگاه فرازمینیاش بر زمین و در زیر پاهایمان از یاد میرود، موضوع درخوریست تا دربارهاش اندیشه و گفتگو شود و از آنجا که خود به زبان نقش و تصویر سخن میگوید، شاید سینما بهتر از هر رسانه دیگری بتواند به سخن گویی از نقش و رنگ و خیال و افسانه که عناصر پیدا و پنهان فرش ایرانیاند و رمزگشایی از رموز آن بپردازد.
این کارآمدترین راه برای توصیف و تدقیق و شناخت و شناسایی در موضوع فرش ایرانی، این پدیده شگفت انگیز است، خاصه آنکه مخاطب فرهیخته و یا آشنا با ظرایف فرهنگ ایرانی، مدّ نظر نباشد تا به مدد کتابهای تخصصی، و به انگیزش شخصی و یا حرفهای، به این موضوع سهل اما ممتنع نزدیک شود و شاید گاه بیش از آشناسازی ایرانیان، آشنا کردن مردم سایر نقاط دنیا با این مقوله مد نظر باشد و جای قدردانی است که مرکز ملّی فرش ایران به این کارآمدترین شیوه شناساندن فرش ایرانی همّت نمود و نتیجه فیلمی پانزده اپیزودیست که با نام فرش ایرانی. پانزده نگاه متفاوت به این مقوله را توسط پانزده کارگردان بهنام ایرانی ارائه میکند که هر یک با موضوع فرش ایرانی تصوری و تصویری از آن در ذهن داشتهاند، یافتهاند، به تصویر کشیدهاند و هر یک فرشی بافتهاند.
فرش اول: فرش عشایری
کارگردان این فیلم {بهروز افخمی}است که کاملاً به شیوه فیلمهای مستند به موضوعی که در عنوان آن آمده، میپردازد و به خوبی کارش را انجام میدهد اما از این محدوده فراتر نمی رود.
فرش دوم: مشترک مورد نظر در دسترس نیست
{رخشان بنی اعتماد} قصه فرشی را میگوید که میخواهد فرش نباشد و چه غم انگیز است حسرت بازآفرینی سردر مسجد امام، در دل {رضا عمرانی} — بافنده این فرش — که بافتهاش را وا میدارد تا از خودش و معنایش فاصله بگیرد. خانم بنی اعتماد، البته توانسته با فیلم کوتاه خود و در فرصت کوتاه دوربینش، آن موزه غایبی را بسازد که رضا عمرانی دلش میخواست تا بافتهاش در آن به نمایش درآید و کار و رسالت اجتماعی خود را در گفتن درد دلهای بافنده فرش از چهار سال کار سخت و بدون حمایت و در نهایت دیده نشدن بافتهاش و ادعاهای دروغین کسانی که سهمی در زحمات کشیده شده نداشتهاند، اما به طمع منافع احتمالی نشسته اند، به انجام رسانده و این فرصت را فراهم آورده تا درباره کاربرد فرش یک بار دیگر تأمل کنیم. واقعیت این است که اگر ما فرش را به تقلید از تابلوی نقاشی، بر دار قاب به دیوار آویختیم، یا به دور ستون پیچیدیم و یا بر سازه فلزی نخراشیدهای به امید بازآفرینی سردر مسجد امام، در نقش خشت و آجر و کاشی به صلیب کشیدیم، تنها از اقتدار، استغنا و نقش راستین آن کاستهایم و خلعش کردهایم. در بلند کردن فرش از زمین و این مسخ بی دلیل، هیچ فرازی فراتر از بلند مرتبگیاش بر َپستِ خاک، فراهم نکردهایم. باید که تقدیر فرش در گسترده شدن بر زمین را بپذیریم، تا بتواند رسالت خاموش خود را در زیر پایمان، جاودانه به جای آورد.
فرش سوم: قالی سخنگو
از همان نام فیلم میتوان فهمید که {بهرام بیضایی} چه نگاهی به موضوع داشته. فرشها سخن میگویند، هر یک حکایتی، و نگاه بیضایی در ساخت زیبای فیلم، انتخاب اشعار زیبای فردوسی و برخوانی هنرمندانه خانم شمسایی، به کمال رسیده. فیلم یک بخش پیش درآمد دارد که در غایت کمال ساخته شده. قرارگیری دوربین درست روبروی نقوش فرشها و تنها بزرگ نمایی بعضی نقوش، حرکت آرام بر سطح فرش و تیره روشنهای به جا، ساده همراه موزیک و اشعاری که با لحنی آهنگین بر نقشها خوانده میشود، حس و حالی جادویی به اثر میدهد. بعد از این بخش پیش در آمد، بخش دیگری آغاز میشود که کمی به لحاظ زاویه دوربین متفاوت است و از این رو از نظر ساختاری خود را مجزا میسازد. تصاویر از حالت دو بعدی به سه بعدی تبدیل میشوند و پرسپکتیوهایی از دار قالی، دستان بافنده و پس زمینه در کادر دوربین قرار میگیرند و موزیک به تنهایی تصاویر را همراهی میکند تا دوباره در انتها به تصاویر دوبعدی و آن اشعار برسد که در زمانی کوتاهتر فیلم را پایان میدهد. به نظر میرسد که اگرهمه فیلم به همان شیوه بخش پیش درآمد ساخته میشد، چیزی از گفتنیها در باره فرش به زبان خوشایندی که بیضایی برگزیده از قلم نمیافتاد و در نهایت اثری یکدستتر و موجزتر بدست میآمد، که حال و هوایی مرموزتر و جادوییتر نیز مییافت. در مجموع قالی سخنگو اثری درخشان از مجموعه *فرش ایرانی* است و ظرافتهایش حکایت از استادی بهرام بیضاییو دانش غیرقابل انکار او درمقوله ادبیات و اسطورهها و هنرمندی بیچون و چرایش دارد.
فرش چهارم: گره گشایی
به نویسندگی و کارگردانی {جعفر پناهی} است که داستان فرشی را میگوید که به گرو گذاشته میشود تا مشکلات خانوادهای را حل کند.
فرش پنجم: فرش زمین
{کمال تبریزی} فیلمی رانوشته و کارگردانی میکند که تلاش دارد نقوش و رنگهای طبیعت را در کنار نقوش فرش قرار دهد. حاصل کار برداشتی است ابتدایی و پیشپاافتاده که فرش و حکایتهای آن را به بازنمایی عین به عین طبیعت تنزل میدهد. در اینجا خیال و انتزاع برآمده از آن را در فرش نمیتواند دید، چیزی که در فیلم بیضایی به خوبی بدان پرداخت شده بود.
فرش ششم: فروشی نیست
{سیفالله داد}نویسنده و کارگردان این کار است. در ابتدای فیلم مطابق رسم رعایت شده در بقیه اپیزودها که هر یک با جملهای و سخنی به انتخاب کارگردان، نقش بسته بر صفحهای سیاه آغاز میشوند، از سوزانده شدن فرشهای ایرانی توسط چنگیزخان مغول گفته میشود و بعد کادر بسته صورتی مغولی دیده میشود که به دنبال آن نماهایی از فرشی با نقش مینیاتور که در آتش میسوزد را میبینیم گویی چنگیزخان به تماشای فرشها در آتش نشسته است، اما بعد در مییابیم که آن صورت مغولی از آن جوانی مبتلا به بیماری منگولیسم، آن شعلههای آتش تنها تصورات او و آن فرش هم فرشی است که دختر محبوبش، که او هم مبتلا به همان بیماریست، میبافد. فیلم درتلاش برای روایت عشق بین زن بافنده و مرد جوان، اشاره به مغول از طریق بیماری منگولیسم و فرش و سوزانده شدنش دست و پا میزند و در آخر حیران میمانیم که آیا برای گفتن درباره فرش به راستی نیازبه همه این عناصر به سختی مربوط شونده داشتیم؟ یا تنها چون نمیدانستیم که چه باید گفت جملات پراکندهای گفته شد که در همه آنها از واژه فرش، استفاده شده بود.
فرش هفتم: فرمایش آقا سید رضا
به نویسندگی و کارگردانی {مجتبی راعی}، با این جمله آغاز میکند که در فرهنگ عامیانه، بافتن فرش نیمه کاره دیگری شگون ندارد و در نهایت از زیبایی فرش به زیبایی روستاییان و روستای خاستگاه فرش میرسد که دید جالبی را ارائه میکند.
فرش هشتم: فرش پرنده(شازده کوچولو)
به نویسندگی و کارگردانی {نورالدین زرینکلک}است که هم به لحاظ قصه و انتخاب موضوع و هم به لحاظ ساخت باعث تعجب میشود که استادی به حدّ و اندازه زرینکلک چرا برای صحبت درباره فرش، این کهنترین ساخته ایرانی را، از ذهن {اگزوپری} فرانسوی وام گیرد و آن هم چنین کمجان و ناپخته، که گذشته از نحوه اجرا، پس از تماشای قصهای که به هر حال سر و شکلی گرفته، به دشواری میتوان ربط شازده کوچولو و فرش ایرانی را درک کرد.
فرش نهم: فرش، اسب، ترکمن
{خسرو سینایی} نویسندگی و کارگردانی آن را به عهده داشته و همانطور که از نام آن پیداست به فرش، اسب و ترکمن و تلفیق این سه به مدد مونتاژ موازی، دیزالو و سوپرایمپوز میپردازد.
فرش دهم: فرش و زندگی
از آن {بهمن فرمان آرا} است که از فرش در یکی از نقاشیهای {کمال الملک}آغاز میکند و به آن چه بر زمینه این فرش رخ میدهدْ میپردازد، اما سرآخر از ایجاد کمپوزیسیونهای سانتیمانتال از سفره عقد مزیّن به نان سنگک گرفته تا جانماز مزین به گلهای یاس فراتر نمیرود.
فرش یازدهم: کجاست جای رسیدن
{عباس کیارستمی}عنوان این اثر را از شعری از {سهراب سپهری}، که در ابتدای فیلم بر صفحه نمایش نقش میبندد («کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش») میگیرد. تمرکز اثر به لحاظ محتوایی بر گرهخوردگی مفهوم فرش و آسودگی است. در فیلم کیارستمی تنها یک فرش حضور دارد، فرشی که بر پهنه سبزه و در زیر سایه درختان قطور چنار به حالی خوش پهن شده، آرامشی دلخواه که به گستردن فرشی انجامیده، مثل آرزویی و یا خاطرهای دور و شیرین و دوربین تنها با گردش بر سطح فرش و زوماین و زوماوت قصه آن را میگوید یا در حقیقت به فرش فرصت میدهد تا داستانش را خود بگوید، همان کاری که معمولاًکیارستمی با سوژههایش انجام میدهد. موسیقیای که تصاویر را همراهی میکند یکی از کارهای {پرویز یاحقی}است و برخوانی اشعاری از {سعدی} که توسط گویندگان آشنا، {روشنک} و {حسین نوری}،انجام میشود و تا مدتی ما را مبهوت بر جای میگذارد که چه چیز در ذهن کارگردان بوده و چه اتفاقی در شرف وقوع است، تا کمکم در مییابیم که باند صدای فیلم یکی از برنامههای گلهای جاویدان است، خاصّه آنکه در پایان، به سبک تمامی این برنامهها صدای روشنک را میشنویم: «همیشه شاد و همیشه خوش باشید».
اشعاری که توسطحسین نوری خوانده میشود، در واقع بخشی از نقش فرش است که در حاشیهها بافته شده (نقش فرش شامل زمینهایست که پوشیده از درختان سرو است و حاشیهای که در بخشهایی خوشنویسی شده)، به این ترتیب فیلم تمام و کمال در خدمت روایت فرش است، بیکه چیزی بر آن بیفزاید. و آنچه روشنک برمیخواند شعریست که از وقتی خوش یاد میکند، ازکنار یار و جوی آب وحکایت عشق که همه با آسودگی دلخواه پهن کردن یک فرش متقارن است. در واقع همان الگوی بکار رفته در تصویر که روایت یک کلیّت و یک بافت از پیش آماده (یک فرش) است، در باند صوتی فیلم هم وجود دارد، یک برنامه از مجموعه «گلهای جاودان»که این دو با هوشمندی بر هم منطبق شدهاند و به خوبی با هم کار میکنند، چندان که گویی یکی بر اساس آن دیگری و برای آن ساخته شده و شاید هم به راستی چنین بوده که این اشعار بر اساس موضوع و با توجه به فرش مورد نظر فیلم انتخاب شده و توسط گویندگان خوانده شدهاند، اما با یک ظاهر آشنا و یک الگوی از پیش آماده که به هر حال و در هر دو صورت ظرافت دید کارگردان را در انتخاب موضوع و فرم روشن میکند. این همه توانایی، درشکل اجرای کلاژوار و استفاده بهجا و خلاقانه از عناصرِ همیشه دیده و شنیده شده و آشنا، عمیقاً راضی و خرسندمان میسازد. کیارستمی به سادهترین، زیرکانهترین و استادانهترین شکل ممکن همه آنچه را که میباید گفته است بدون آنکه چیزی به جز خود فرش را توصیف کرده باشد. این از آن دست سادگیهاییست که جز با پشت سر نهادن پیچیدگیها فراهم نمیشود و از جنس خود فرش سهل است اما ممتنع.
فرش دوازدهم، دست آفرینی هدیه به دوست
به نویسندگی و کارگردانی {مجید مجیدی}، پیرمردی آذری به تهران آمده را تصویر میکند که به دیدار دوستی قدیمی میرود تا فرشی را که خود بافته به او هدیه کند. فیلم گوشهای با صفا و هنوز خوش حال و هوا مانده از تهران را به دنبال منظر وحشتناک و غیرانسانی ساختمانها و برجهای در هم و برهم، به ما نشان میدهد تا گفته باشد که هنوز در این جنگل آهن و آسفالت چیزهایی از جنس دل، به جا مانده است. پیرمرد که پشت در بسته خانه دوست قدیمی، ساعتها باید به انتظار بنشیند و مینشیند چون از راه دور به شوق این دیدار آمده و فرش خود را کنار جوی آب میگستراند و پیرزن مهربان همسایه سینی پر از غذا و لطفش را برای تلطیف سختی این انتظار به او میدهد. پیرمرد بر فرش مینشیند، نماز میخواند، میخورد، مینوشد و میآساید، چنانکه گویی هر فرش در دل خود، همه این کنشها و عناصر آسودگی را ذخیره کرده و کافیست تا گوشه دلخواهی گسترده شود و مجیدی، این گوشه دلخواه را در زیر سایه درختان آن کوچه بنبست قدیمی و در کنار جوی آب و در پشت در خانه دوست فراهم کرده، درجایی که آدمها همه زیبا هستند و همه مهربان با هم و با طبیعت، این را از نوازشهای پر از شوق و لطف پیرمرد بر گیسوان خزه رقصان در آب که او را به یاد پشم سبز رنگی که در فرش بافته میاندازد، در مییابیم و از نشستن پرندگان بر فرش پیرمرد، خوردن دانههای برنج بر جای مانده و یگانه شدن با نقش پرندگان در فرش، به وقتی که پیرمرد ظرفها را میشوید. انگار که فرش در اصل زاییده چنین لطف و ظرافتی در آدمهاست و بیخود نیست که این کوچه، این سایه درختان، این صدای آب، این آدمها، این مهربانیهای کمیاب و این فرش، همه در یک جا گرد هم آمدهاند. یک ایدآلیسم رمانتیک که حس و حال خوشی دارد و به ما هم میچسبد، دلمان میخواهد چنین کوچهای در تهرانی که میشناسیم، و ما را نمی شناسد، وجود داشته باشد و دلمان میخواهد که آدمها همه زیبا و مهربان باشند.
فرش سیزدهم: فرش و فرشته
به کارگردانی {داریوش مهرجویی}است و فیلمنامه آن را خانم {فریال جواهریان}نوشته است. شروع فیلم با فضای خالی یک آپارتمان است که زنی وارد آن میشود و فرشی را که تازه خریده بر زمین خالی آن میگسترد، از دیالوگهای تلفنی زن (فرشته) با مردی که نگران حال اوست درمییابیم که کسان خود را در حادثه بم از دست داده و به عنوان کسی که شهر، خانه و کسی را ندارد، قرار این است که در این چهار دیواری، با همین فرشی که بر زمین پهن میکند، خانه، گذشته و تعلق خود را باز یابد، بر همین فرش کشمشها را در ظرف بلور میریزد و چای مینوشد، چلو کباب میخورد و باقیمانده برنج را به کبوتران زیبایی که ناگاه پشت پنجره پیدایشان شده میدهد و گربه سفید و پشمالو و قشنگ بقیه کبابها را میخورد، خلاصه جهانی زیبا با همین فرش که پهن شده، در آن خانه خالی عینیت پیدا میکند و فرشته (زن) بر فرش به خواب میرود و فرش او را در بر میگیرد و نقوش فرش بر پیکرفرشته نقش میبندد. اینها همه با دیزالوهای آشنای مهرجویی اتفاق میافتد تا حسی از گذشت زمان به ما داده شود، این ایده که یک فرش در زیر یک سقف خانه و خاطره و آسودگی را کامل میسازد، ایده قشنگی است، اما نمیدانم چرا از کار در نیامده و بیننده آشنا و دوستدار مهرجویی را راضی نمیکند. شاید کمی شتابزدگی و بیحوصلگی در تبدیل ایده به قصه و فرم و فیلم، باعث شده که کار جان کافی نداشته باشد و تنها به مدد کنکاش و منطق دو دوتا چهارتایی، پس از تماشای فیلم بتوان چیزهایی از آنچه که میبایست و میتوانست بگوید را دریافت.
فرش چهاردهم: خاطره خاطره
به کارگردانی {سید رضا میرکریمی} است که در نوشتن فیلمنامه نیز همکاری نموده است. فیلم دیدار مردی به همراه دخترکوچکش، از اعضای خانوادهاش در یزد را به تصویر میکشد و از آن جا که دوربین فیلمبرداری که مرد با خود برده تا به عنوان یادگاری و خاطره، از اعضای خانواده فیلم بگیرد، به اصرار دخترک به دست او میافتد و قرار میشود که دختر فیلم برداری کند، در بخشهای زیادی از فیلم به جهت ناشیگری دخترک، به جای فیلم گرفتن از اعضای خانواده، از زمین و فرشها فیلم برداری شده، به این ترتیب به نظر میرسد که آقای سید رضا میرکریمی که به عنوان نماینده تهیهکننده، ایده ساخت فرش ایرانی را از ابتدا با سایر کارگردانان مطرح نموده بود، خود از پرداخت مستقیم به موضوع اصلی، طفره رفته و به دنبال دلیل ثانویهای برای قرار دادن فرش در کادر دوربین میگردد، آن هم با روش فیلم برداری *دوربین روی دستِ* یک آدم ناشی و یا یک فیلمبردار که میخواهد ادای کودک ناشی را در آورد، اما تماشاگر را از پا در میآورد و امکان تحمّل فیلم را با همان زمان اندک هم دشوار میسازد تا چه رسد به امکان دیدن فرش و سرآخر شأن فرش که قرار بوده موضوع اصلی فیلم باشد را تا سرحدّ اشتباه و ناشیگری فیلمبرداری پایین میآورد.
فرش پانزدهم: کپی برابر اصل
{محمدرضا هنرمند} نویسنده و کارگردان آن است. او در فیلم خود به موضوع کپی شدن طرح فرشهای ایرانی توسط چینیها میپردازد و این ترس که ایران در این رقابت نابرابر از دور خارج شود را باتکیه بر اصالت فرش ایرانی و برجسته کردن حال و هوایی که منجر به خلق این فرشها میشود، خواه در کاشان باشد و خواه در قم، بیهوده شمرده است.
در این مجموعه و در میان این کارگردانان جای {علی حاتمی}خالی مینماید، خاصّه آنکه پیشتر و بیآنکه چنین موضوعی طرح شده باشد، در سکانسی از فیلم کمال الملک خود نگاهی به زیر پای خود انداخته بود، آنجا که قالیبافی پیر، فرشی را که بافته به کمال الملکِ پیر و در تبعید هدیه میکند و او را استاد خطاب مینماید و کمالالملک، با بازی زیبای {جمشید مشایخی}، با اشکی که در چشمانش حلقه زده میگوید: «استاد تویی، دریغ که در همه این عمر دراز هرگز به زیر پا نظری نیافکندیم.» چه خوب بود اگر این سکانس پر حسّ وحال و مربوط را به یاد علی حاتمی که به یاد فرش بوده در انتهای فیلم فرش ایرانی و به عنوان فرش شانزدهم بر پرده سینما دوباره میدیدیم.