« جهان در آغاز به انسان آفرین گفت »


« بزرگترین پاداش دادنها ، آفرین گفتن است. در جهان بینی‌ ایرانی ، نخستین عمل انسانی‌ ، عملی‌ نیست که سزاوار کیفر میباشد. خلقت انسانی‌ با محکمه جزائی و نخستین قضاوت جزائی شروع نمی‌شود. بلکه از فری که از کیومرث نخستین انسان می‌‌تابد (از کاری که از خود او میجوشد ، عملی‌ زائیده از خودی انسانست) ، همه دد و دام در گرد آمدن به گرد او ، به او آفرین می‌گویند. آفرین کردن به عمل نیکی‌ که از خودی خود انسان جوشیده است اولویت بر « مجازات کردن عمل جرمی‌ که از فطرت انسانی‌ سر زده است » دارد. پاداش و کیفر ، دو مفهوم جدا ناپذیر از همند ، ولی‌ جهان بینی‌ ایرانی با « آفرین گفتن به عمل انسانی‌ » شروع میشود و جهان بینی‌ اسلام و مسیحی‌ و یهودی با کیفر دادن به عمل او. و وقتی‌ میخواهد از زشتی این کار بکاهد ، بجای کیفری که نتیجه ضروری عملش هست (راندن از بهشت) گناه او را میبخشد ، و آفرین گفتن به انسان ، پاداشیست که به پایان عمر ، به عقب انداخته میشود.

از ستودن اعمال انسان در آغاز باید پرهیزید و به هر حال اولویت به سرزنش کردن و کیفر و مجازات داد. دد و دام یا به عبارت دیگر طبیعت و جهان (جهان جان و زندگی‌) ، همان نخستین عمل انسان نخستین را میستایند و به او آفرین می‌گویند.

کاری که از نهاد انسان میجوشد ، فر‌ او هست و متلازم با هر فری ، آفرین گفتن جهان و طبیعت است. در آغاز باید عمل انسان و انسان را ستود نه‌ آنکه پس از مرگش ، عملهایش را ستود.

تا روزی که ما ترجیح میدهیم که تا میتوانیم دیگران را کیفر بدهیم (از دید ایرانی بزرگترین جرم ، همین آفرین نگفتن به کار نیک‌ دیگریست) و از افراد ، هرگونه آفرینی را دریغ می‌داریم تا بمیرند ، و بدینسان فر‌ را در او نابود می‌سازیم ، هنوز در رگ و ریشه ما خون اسلامی در جریانست.

ایرانیت و اسلامیت دو چیز متضادند. کسیکه مسلمانست ، ایرانی نمیتواند باشد. کسی‌ آفرین می گوید که خود هم فر‌ دارد. آیا آفریدن ، چیزی جز آفرین گفتن است ؟ چشمی که جویای فر‌ در دیگرانست تا به آنها آفرین بگوید ، جامعه‌ای مردمی ، خواهد آفرید و چشمی که در تجسس گناه و خطای دیگرانست تا آنها را کیفر بدهد و سرزنش کند و طعنه به آنها بزند و محتسب دیگران باشد ، جهنم را در روی زمین خلق خواهد کرد. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب پشت به سئوالات محال ، ۱۸ آپریل ۱۹۹۱، انتشارات ارس ، لندن ، بخش ٦ ، آفرین به انسان ، برگرفته از وبگاه  سه اثر فلسفی از منوچهر جمالی ، برگ ۱۳۱ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« چگونه یک چاقوکش خلق نظام جهانی‌ را می‌کند ! – الهیاتِ چاقوکشان »


« تصویر فلزات را در دین میتراس به کلی‌ تغییر دادند ، و فلز را نماد قدرت (بریدن) کردند ، و به خود میتراس نسبت دادند که با کارد (چاقو) و آتش سوزان از سنگ خارا زاده میشود. البته خواره و خارا به معنای زن و ماه است. او با کارد است که گاو ایودات را میکشد ، و با همین کشتن ، جهان را می‌‌آفریند. کشتن و بریدن حلق [= خلق ؟] و خَلق کردن و شَقّ کردن و خَرق کردن ، اصل جهان آفرینی و اجتماع آفرینی است. [!] میترا نه‌ تنها با چاقو یا کارد ، شاهرگ جانان (گاو ایودات) را چاک می‌کند ، بلکه با شیر که نماد درندگیست ، به شکار میرود. شیر در اصل ، « شَر » بوده است که به معنای پاره کردن و دَریدنست. به همین علت نیز شیرِ شَرزه می‌گویند. این شیر ، شیریست که زه را میدرد و پاره می‌کند. این شیر ، نماد مهر نیست. شر را شیر خواندن ، از همان مقولهٔ « میترا ساختن از میتراس » هست. شیر درنده که نماد میتراس هست ، قیافه « شیر مادری » را می‌گیرد که نماد مهر است. این همان چهره رحیم دادن به اصل غضب است. ولی‌ واژه « شکار کردن = شکردن » و چاقو از همان ریشه چاک کردن شکافته شده‌اند. چَک که همان چاک باشد ، تبدیل به شَکّ شده است که در عربی‌ معنای چاک زدن را دارد و « شک کردن فلسفی‌ » نیز از همین مفهوم « چاک کردن » می‌‌آید. نخستین شک کردن ، شک دکارتی نبوده است ، بلکه چک = شک = شق کردن میترائی بوده است که اصل جان و زندگی‌ را چاک می‌کند. از همین واژه چک ، « چقو = چاقو » نیز برخاسته است که در دست میتراست. افزوده بر این ، « شق » معرب « چک » است. و به همین علت الله ، مرتباً در قرآن شق القمر یا شق سموات و ارض را می‌کند. خلق کردن الله ، شق کردن ، چاک زدن و شکار کردن و شک کردنست. از اینجا میتوان بخوبی رابطه چاقو کشی‌ و چاقو کشان را با الله ، شناخت که کارش شق کردن بود. انشقاق آسمانها و زمین ، با همین چاقوکشان در اجتماعات ممکن بوده است. با آمدن اسلام هر آخوندی ، حلقه چاقوکشان خود را برای امر به معروف و نهی از منکر داشته است و دارد و خواهد داشت. خدائی که شق می‌کند ، با چاقو ، چاک میدهد ، و خودش نخستین چاقوکش است که سرمشق همه چاقوکشان میگردد. این صفت بنیادی الله است. خلق کردن را چاقوکشی میداند.

باید کشت و برید ، تا نظم را در اجتماع برقرار ساخت. حکومت ، سازمان چاقوکشانست. ولی‌ برای هر خنجر و دشنه‌ای ، یک غلاف مخملی میسازند. الهیات (اسلامهای راستین) سازنده همین غلافهای زیبای مخملی هستند. با پیدایش میتراس ، آهن و فلز بطور کلی‌ ، فقط در راستای ابزار جنگی فهمیده میشود. من در مقاله مفصلی این موضوع « فلز » را بررسی کرده ام. در اینجا نگاهی‌ کوتاه به موضوع انداخته میشود ، تا این « تحول مفهوم فلز » در رابطه با مسئله « خرد و اندیشیدن » چشمگیر گردد. خردی که چاک میدهد و « به شکار » میرود و مانند هر شکارچی « اهل شگرد » است و هر جائی دامی می‌‌نهاد و مکر می‌کند و چنگ وارونه میزند ، با همین مفهوم فلز در میترائی کار دارد. مکر که شگرد باشد با چاک کردن کار دارد. مفهوم فلز در فرهنگ سیمرغی ، بکلی تفاوت با این تصویر فلز داشته است. تصویر فلز در فرهنگ سیمرغی ، با تصویر فلز در میترائی ، با تصویر فلز در الهیات زرتشتی ، با هم متفاوتند.

در خوارزمی می‌‌یابیم که در عربی‌ به آهنگر ، قین می‌گویند و قین ، معرب همان واژه کین و گین است که زهدان میباشد و در فارسی‌ ، به معنای « عداوت و دشمنی » زشت ساخته شده است. البته « عدو » در عربی‌ نیز همان « ادو » است که نام همین زنخدا سیمرغ باشد. درست در خوارزمی دیده میشود که « قینه » بمعنای : کنیزک خنیاگر + کنیزک سرودگوی + کنیزک که چنگ تواند نواخت یا سرود تواند خواند (ص ۲۵۳) ، که ردپای رام ، سیمرغ نی‌ نواز و چامه سرا و سرود خوان و پایکوبست. و چنانکه دیده شد ، هوشنگ که نام زنخداست ، نخستین آهنگر است و نخستین کارش ، با همین آهن آبگون است. آهن همان آسن است و در خوارزمی در معنی‌ آسن می‌‌آید که « آب کج دیده » است. کج ، نام زنخدا سیمرغ بوده است ، و دیدن و نگریستن ، وصال و عروسی‌ بوده است. آب کج دیده ، آب و خون و تخم ایست که سیمرغ ، به آبستنی انگیخته است. پس « آهن = آسن » ، اصل مهر و پیوند و بستگی است. خون است که با نگاه سیمرغ ، می‌‌بندد. نیروی به هم بستن ، گوهر سیمرغست. سیمرغ ، تخم و آب و خون در هر زهدانی را آبستن می‌کند. از این رو ، هر انسانی‌ ، فرزند مستقیم سیمرغست. هنوز نیز در ماوراء النهر (فرارود) ، « آب نارسیده » به معنای بکر + ابتکاری + بدیع است. از این گذشته ، غین که همان غیم باشد به معنای ابر است که نام سیمرغ بوده است ، و در شاهنامه همیشه به شکل ابر سیاه پدیدار میشود و واژه « اهوره = هور = ابر » از همین ریشه است. و ابر سیاه ، اصل آبست. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : از کیومرث تا جمشید ، پژوهشی درباره شاهنامه  ، انتشارات کورمالی ، لندن. برگ ۲۷۱ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« شیخی به زن فاحشه گفتا مستی ( خیام ) »


« هر چه که در انسان دیگر ، گروه دیگر ، حزب یا طبقه یا ملت دیگر ، ترا یا گروه ترا ناراحت میسازد ، درست همان صفت خودت (و صفت گروه و حزب و طبقه و ملت و امت خودت) هست. در رباعی خیام که شیخ [،] فاحشه را سرزنش به آن می‌کند که او «هر لحظه به دام دیگری پابست هست» ، و از این «دلبستگی آن به آن» فاحشه ناراحت میشود ، درست صفت اصلی‌ خودش میباشد. و عیب فاحشه بودن که «تغییر دلبستگی در هر لحظه باشد» ، بیان «فاحشه بودن خود شیخ» است. [!]

خیام

در مقابل ایده‌آل ایمان (ایمان ، دلبستگی مداوم است) که شیخ می‌‌باید و می‌‌خواهد تجسم آن باشد ، برعکس میلش ، امکان تغییر دادن دلبستگی‌اش می‌‌افزاید. او که میخواهد تجسم دوام دلبستگی باشد در تزلزل دائم و تغییر مداوم دلبستگی است. این است که «شیخ بودن و فاحشه بودن» از هم جدا ناپذیر اند. شیخ فقط در ظاهر یک مو از فاحشه فاصله دارد. فقط ، تفاوت فاحشه با شیخ در آنست که ، فاحشه این تغییر آن به آن دلبستگی خود را پنهان نمی‌‌سازد. از این رو بزرگترین اصل اخلاق را که صداقت باشد (آنچه هستی‌ ، بنما) مراعات می‌کند. در حالی‌ که شیخ علیرغم فاحشگی‌اش (تزلزل بستگی‌هایش به اغراض و منافع دیگر جز خدا و دین) همیشه تظاهر به اوج ایمان می‌کند. یعنی بر ضد بزرگترین اصل اخلاق که صداقت باشد رفتار می‌کند.

و انتقاد فاحشه از شیخ آن نیست که تو طبق شرع رفتار نمی‌‌کنی‌ بلکه آنست که تو صادق نیستی‌. عدم صداقت ، سراسر زهد (زندگی‌ طبق شریعت) را از ارزش می‌‌اندازد. البته نه‌ تنها شیخ ، بلکه هر ایده آلیستی (مومن به هرگونه ایده‌آلی) گرفتار همین مسئله شیخ هست ، یعنی آنچه در دیگران (امم و ملل و احزاب و طبقات دیگر) او را ناراحت و خشمگین میسازد و آنرا رسوا می‌کند و افشا میسازد ، بیان «فاحشگی خودش هست» ، فقط این فحشای خودش را یا نمیتواند ببیند ، یا در این افشاگری و رسوا سازی فحشای دیگری میخواهد [فحشای خودش را] پنهان سازد. ولی‌ آنانی که در جامعه به «صداقت فاحشه» ارزش اخلاقی‌ بدهـ[ـنـ]ـد ، بسیار نادرند. به چشم ننگین و تحقیر به فاحشه نگریستن ، و به چشم احترام به شیخ و ایده‌آلیست نگریستن ، بیان آنست که جامعه ، صداقت را به عنوان بزرگترین ارزش اخلاقی‌ نمی‌‌شناسد یا ارج نمی‌‌گذارد.

اینکه ما نمیتوانیم (جامعه نمیتواند) میان آنچه ما می‌‌نمائیم و آنچه در واقع هستیم ، تفاوت بگذارد و از هم بازشناسد ، نشان آنست که حساسیت و تفکر اخلاقی‌ ما یا جامعه بسیار ناچیز و ناپرورده و خام است.

مسئله اساسی‌ تفکر اخلاقی‌ همین پی‌ بردن به شکاف میان نمودن و بودن در مراجع دینی و سیاسی و اجتماعی و فکری (دارندگان همه گونه حیثیت‌های اجتماعی بدون استثنا) است.

تفکر اخلاقی‌ در هر کسی‌ موقعی شروع میشود که به همه اعمال نیک و بزرگ و ستوده خود و دیگران ، بدبین و مشکوک شود. ما نباید فریب اعمال نیک و بزرگ و ستوده و معتبر و موفقیت آمیز خود و دیگران را بخوریم. تشخیص و تمایز دورویگی (نفاق و ریا) در دیگران ، کار یک واعظ اخلاقی‌ است و تشخیص و تمایز دورویگی در خود و گروه خود (ملت و طبقه و امت و حزب خود) کار یک متفکر اخلاقی‌ است. درک این دورویه بودن هر عمل خود و گروه خود ، هر فکر خود و گروه خود ، هر احساس خود و گروه خود ، سبب میشود که انسان نه‌ وعظ اخلاق به دیگران بکند نه‌ به قضاوت کردن اخلاقی‌ اعمال دیگران (امر به معروف و نهی از منکر کردن) خود را محق و مجاز بداند.

آنکه واعظ اخلاق است (مانند شیخ) ، قدرت و جسارت شناختن دورویگی اعمال و احساسات و افکار خود را ندارد یا بتدریج از دست داده است. او باور دارد که مؤمن به آن خدا و دین است در حالی‌ که کافر و منافق و [مـ]ـشرک و مرتد است. او باور دارد که شیخ است (مرجع دین است) در حالی‌ که فاحشه است ، و ناراحتی‌ فحشای خود را (یا پوشاندن فحشای خود را) در ملامت کردن شدید فاحشه ابراز میدارد. توجه او به فاحشه و نفرت و افشاگری او از فاحشه (از کافر ، از مرتد ، از ملحد ، …. از سرمایه‌دار و …. ) در واقع گریز و نفرت از فحشای خودش هست. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ  ۵۸  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« ایرانی ، همیشه رند باقی‌ خواهد ماند »


« بزرگترین آفرینش روان و فکر ایرانی ، مفهوم « رند » است [،] که قرن‌ها تجسم آزادی در برابر دین و علمای دین و حکومت و حکومت گران و هرگونه مسلکی بوده است. رند ، فردیست که آنقدر انعطاف فکری دارد که هیچکس و هیچ مرجع و مرکز قدرتی‌ نمیتواند مالک فکر و احساس و یا روان او بشود و بر او قدرت یابد و او را به چنگ آورد. رند ، کسی‌ است که نمیتوان او را در تنگنای مقوله هیچ عقیده ای و مسلکی و سیستمی‌ گنجانید ولو آنکه بزبان هر عقیده و مسلک و سیستمی‌ سخن بگوید.

رند ، شک ورز ، لطیفه گو و لطیفه اندیش ، طنز گو ، جسور ، حیله ورز و زرنگ و گریزپا ولی‌ مقاوم و استوار ، مستقل و مسخره گر‌ قدرت طلبان سیاسی و دینی و تحقیر کننده قدرت و مقتدران میباشد و این عناصر را چنان با هم می‌‌آمیزد که برای تعریف شیوه مبارزه او با هرگونه استبدادی ، نمیتوان یک فرمول کلی‌ پیدا کرد ، چون مبارزه با استبداد ، هیچگاه فرمول ندارد ، چون ، استبداد ، هزار گونه است و هزار چهره دارد.

ایرانی قرنهاست که در مکتب فکری عطار و حافظ سراپا رند شده است. رند ، سر هیچکس کلاه نمی‌‌گذارد ، ولی‌ هیچکس نیز (از جمله آخوند و روحانی [!] و اهل دین) نمیتواند او را بفریبد. همه حیله‌ها را در می‌‌یابد و در دام هیچ حیله‌ای نمی‌‌افتاد. به خصوص در دام حیله‌های مقدس از هرگونه اش [نـ]می‌افتد. رند با لطافت تمام ، گستاخ هست.

رند ، عاقل‌تر از آنست که مظلوم بشود و مناعت طبعش به اندازه ایست که با نمایش دادن مظلومیت خود سر بازار‌ها هیچگاه کسب حقانیت و اعتبار نمی‌‌کند. رند به فکر نجات دنیا و جوامع و ملت‌ها و طبقات نیست با آنکه بی‌ آزاری را برترین ارزش می‌شمارد و بی‌ آزاری نسبت به انسان را (تنها شریعت واقعی‌) میداند. رند ، قدرت آن را دارد که میان انواع استبداد‌ها برقصد بدون آنکه از آنها بگریزد. ما حافظ را دوست نداریم چون خوب شعر گفته است بلکه ، او را دوست می‌داریم چون علو ارزش رندی ایرانی را شناخته است. هیچ استبدادی نیست که با حافظ بجنگد ولی‌ حافظ رند با هر استبدادی گلاویز است. رند[ی] شیوه مبارزه اصیل ایرانی در درازای سده‌ها برای اوج آزادی انسان است.

آئین رندی ، آئین آزادی به شیوه ایرانی است. شاید هنگام آن فرا رسیده باشد که ما « فلسفه رندی » را بنویسیم.

ایرانی ، مسلمان ، مارکسیست ، … ، میشود ولی‌ همیشه ندانسته رند باقی‌ میماند. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ ۱۳۶ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۳) – «آگاهی نیمروزی» ؟ در برابر «کورمالی در سحر و سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه» ؟


از نـقـشـانـدیـشـی

(نـقـش + انـدیـشـی )

«زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدام انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .»

هفتم دسامبر2006

منوچهرجمالی

نوشته‌هایِ مرتبط:

دام حقیقت !


« حقیقت انسان را به حماقت میکشاند.  در دام هیچ حقیقتی نباید افتاد. »

ابراهیم صوفیانی

.

اشکال از آنجا پیش می‌‌آید که این خرافه جعل می‌‌شود:

حقیقت را می‌‌شود یک بار و برایِ  همیشه روشن کرد و نمودار ساخت.

عده‌ای (برایِ  غلبه بر مردم) تمایل دارند  تا رسیدنِ  به حقیقت را همچون روشن کردنِ  یک چراغ جا بیندازند. این یک مدلِ  سطحی، ساده و پیش و پا افتاده است (جاهلی، و بربری و ناشی‌ از بی‌ خردی است). زندگی‌ و جهان پیچیده تر از این هاست. ولی‌ اینان هنوز اصرار دارند که این شیوه سیاه و سفید را به مردم بچپانند.

از این ویرانگر تر این است که در قدمِ  بعدی انحصارِ  این حقیقتِ  روشن شده را می‌‌خواهند در دستانِ  خود نگاه دارند، و مدعی می‌‌شوند که آنها هستند که پاسدارِ  این حقیقت اند ! و این روشنی (حقیقت) را می‌‌خواهند به زور به مردم حقنه کنند تا خود را بر آنها چیره کنند.

از اینرو است که جمالی با الهام گرفتنِ  از فرهنگِ  اصیلِ  ایران می‌‌گوید:

«  از حقیقت باید گریخت  »  !  ۱  

چرا که این حقیقتی که آنها بر ما میخواهند بتپانند، خرافه‌ای بیش نیست.

در فرهنگِ  ایران حقیقت اصلا نورِ  دائمی نیست، آذرخشی است در هنگام و مکان  ۲ . رسیدنِ  به حقیقت یعنی انجمادِ  کاملِ  زندگی‌ و باز ایستادنِ  از حرکت. یعنی نابودیِ  خرد و اندیشه.

منابع:

۱ – منوچهرِ  جمالی، از حقیقت باید گریخت ، انتشاراتِ  کورمالی، لندن، ژانویه ۱۹۷۸.

۲ – منوچهرِ  جمالی، قهقهه برق‌ها ، بوسه اهریمن ، انتشاراتِ  کورمالی، لندن، ۱۹۹۲.

نوشته‌هایِ مرتبط: