« ما که در جهان کنونی برای « مزد » کار میکنیم ، و وقتی در برابر کارمان به اندازه کافی مزد داده شود ، خود را « آزاد » و طبعا « راضی » میشماریم (چون از فردی دیگر یا از گروه یا حکومت استثمار نشده ایم) در اثر همین رابطه میان مزد و کار ، نمیتوانیم جهان گذشته را بفهمیم ، چون آنها برای « یاد » کار میکرده اند و نه برای « مزد ». از دست دادن این روند فکری گذشته ، نه تنها یک پیشرفت نمیباشد بلکه یک ضایعه بزرگ اجتماعی است.
آنها میخواستند هر « کاری » یک « یاد – کار » یا یک « یادگار » باشد. کاری باشد که مردم در زمان عمر او و بعد از او « یاد » بکنند. عمل ، نشانه او باشد. « کار » ، درختی بود که « مینشانیدند » تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند و از او یاد کنند. « نشاندنِ » درخت « نشان برای یاد » بود. کار ، یک درخت بود. فرزند ، یک درخت بود. انسان ، یک درخت بود. آنها عمل « برای عقبی و آخرت » نمیکردند ، چون چنین عملی فقط برای محاسبات و داوری نهائی خداست ، بلکه آنها کارهائی میکردند که مردم در این جهان از او یاد کنند و این کارها همیشه نشانههای او باشند.
از این رو « نام و نام نیک » ، چون یک نشان بود ، مسئله بسیار اساسی بود و « نامجوئی » یک افتخار و یک ارزش بسیار بزرگ اجتماعی بود. همه اعمال و افکار و همه تلاشهای زندگانی دور محور « یاد و نام » میچرخید. نام و نشان ، جوهر و معنا و پنهان و ژرف انسان را در اعمال و آثار « مینمود ». نامجوئی ، شهرت طلبی و هوچی گری نبود که کسی سر و صدائی به دروغین و فریب از خود بسازد. « جویای نام آمدن » ، که « یافتن پایگاه و ارزش به اندازه هنر و راستی » بود ، یک تلاش ارجمند اجتماعی بود. این کلمه که « نام » باشد در زبان یونانی همان « نوموس » هست که ارسطو به معنای جوهر شیئی بکار میبرد که بعدا در فارسی و عربی به شکل « ناموس » در آمده و متاسفانه امروزه به معنای « حفظ شئون جنسی خانواده » تنزل کرده است ولی در واقع استوار بر همین « بن و گوهر » است که خود را مینماید و پایدار میماند.
« عمل برای مزد نقدی » و « عمل برای پاداش آخرتی » ، توجه به « گسترش عمل در دامنه اجتماع و مسیر تاریخ » را از انسان میگیرد. تلاش برای کاری که از آن ، میان انسانها یاد بشود (یادگار) ، روند و انگیزه دیگری به عمل میدهد.
عمل برای مزد ، انسان را متوجه ترضیه لذتها و تمتعهای خود (چه در این جهان و چه در آخرت) و یا بهزیستی میکند. در حالیکه « کار برای یاد » ، سبب میشود که انسان در کار خود ، یک بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و تاریخی ببیند. عمل برای مزد ، کار را در گوهرش « انفرادی » میسازد. این فرد است که کار ، از اوست و پاداشش و لذتش همگی برای اوست و همه حقوقی که از این کار و عمل فردی عاید میشود ، باید به او باز گردد. مالکیت به کار خود ، یک مالکیت محصور به فرد خود میشود. و وقتی پاداش و مزد ، مطابق آن کار فردی نیست ، حق او پایمال شده است. و او از این ناحقی و بیدادگری رنج میبرد و عذاب میکشد. مفهوم کار ، برای بورژوازی و مارکس و سایر سوسیالیستها درواقع یکی بود ، فقط نتیجه گیری تفاوت داشت. کار ، برای رفع و ترضیه احتیاجات و آزادی خود از احتیاجات و گرفتن پاداش فردی بود. کار و عمل ، عمق تاریخی و اجتماعی یعنی پیوندی (مهری) و سیاسی و فرهنگی خود را از دست داده است.
ما در عصری زندگی میکنیم که همه ، « ترس از فراموش شدن یا ترس از فراموش بودن ، نادیده گرفته شدن در اجتماع » را دارند. عملی که برای مزد انجام میشود ، هیچکس نیز از آن یاد نمیکند. چون چیزی در آن عمل و کار برای یاد شدن باقی نمانده است ، جوابش و حقش به او بازگشت داده شده است. آن عمل ، کسی را موظف به یادکردن نمیکند. البته یاد ، تنها چیزی نیست که بعد از مرگ شروع شود. کسیکه عمل برای یاد میکرد ، او در عملش « با همه بود » ، « با همه پیوند روانی داشت » [،] « از همه یاد میشد » ، « در دل همه بود ». با عمل و کارش ، خود را با همه جامعه به طور زنده ، پیوند میداد. با عمل و کارش ، خود را با جامعه گذشته (با تاریخ) و با جامعه آینده (آیندگان) پیوند میداد. مهر به پدر و مهر به فرزند ، دوام این پیوند بود.
کاشتند خوردیم ، میکاریم ، خواهند خورد (کشتن = نشاندن ، کشور : جای کشت ، جای نشاندن ، جای یاد ، جای پیوند) کشتن ، یک عمل یادی بود. حتی نشاندن (عمل جنسی) یک عمل یادی بود. انسان از عملی که یاد او را زنده نگاه میداشت ، شاد میشد ، ولو آنکه همه اش رنج و زحمت و درسر و استقامت و درد باشد ، چون « یاد نیک » ، « گذاشتن نام نیک ، نام بدون فریب ، نام استوار بر هنر و راستی و نیرومندی » لذت آور و شادی زا بود.
عمل ، مزدی نبود ، کسیکه کار مزدی میکند (مزدور) عملی میکند که برای همه پیوندهای اجتماعی و سیاسی و تاریخی است. کار مزدی ، یک کار انتزاعی اقتصادی است.
« جامعه » ، بر پایه کارهای یادی (یاد – کارها) بنا میشود. پیوند نسلها ، با کارهای یادی است. پیوند افراد یک جامعه با هم ، در اثر کارهای یادی است.
اقتصاد امروزی بر پایه مفهوم انتزاعی « مزد » و کار برابر با مزد « و کارمزدی » و ارزش کالا مساوی با کار قرار دارد ، ولی درست « بنیاد جامعه = بن یاد » موقعی استوار است که کار ، یادی باشد نه مزدی. کارهای یادی ، شامل تناقضات و اشکالاتی بود و اشکال ناهنجاری در دورههای مختلف به خود گرفت که همه آن انتقادات ، به اصل موضوع وارد نیست ، بلکه به « شکل ناقص تاریخی اش در یک دوره خاص » وارد است.
کار اقتصادی امروز ، یک کار ضد اجتماعی است. برای همین است که « کار مزدی » و « کار ارزشی » ، که روان و ساختمان اقتصادی امروزی است ، از هم پاره سازنده و برنده (قطع کننده) پیوندهاست ، و درست این اقتصاد در اثر همین ضعفش ، در اشتیاق برای کشف جامعهای است که همه این بریدگیها و شکافها را التیام بدهد. کمونیسم ، سوسیالیسم ، ملت گرائی ، همه اصطلاحاتی هستند که حکایت از جستجوی « یک پیوند ایده آلی اجتماعی » میکنند نه آنکه در جستجوی « آزادی » باشند.
ما نباید در پی ایجاد یا یافتن چنین جامعهای برویم ، بلکه باید « روان این اقتصاد » را که کارمزدی و کارارزشی است ، تغییر بدهیم. باید مولفه « یادگار بودن هر کاری » را از نو تقویت و تائید کنیم ، تا مردم بیشتر برای یاد ، کار بکنند تا برای مزد و قیمت. هر کار ما میتواند « یادگار » نیز باشد. باید کارهائی را در جامعه رواج داد که « یادگاری » هستند. باید شهرها ، نمایش یادگارهای همه انسانها باشند. ما در محصول دیگری ، کار او را نمیخریم تا مزد به او بدهیم بلکه تا از او یاد کنیم تا به او مهر و پیوند پیدا کنیم. او یادگاری به ما داده است نه آنکه کارش را به ما فروخته باشد. »
منبع:
منوچهر جمالی، کورمالی ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، اکتبر ۱۹۶۸ . برگِ ۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.
« خداوند مهر در ایران ، سیمرغ بود. در داستان شاهنامه ، سه گونه مهر او را مییابیم. درست در این داستان ، زالِ افکنده ، چیزی جز نمونهای از همان تخمه هائی نیست که در نخستین داستان سیمرغ ، بیاری باد و تیر ، در همه گیتی پخش و پاشیده میشوند. سیمرغ ، با تخمههایش دو گونه رابطه دارد. هم سیمرغ در همه تخمهها حاضر است و هم همه تخمهها در سیمرغ با سیمرغ ، انبازند. چنانکه اهورامزدای مینوئی (تخمه ای) در همه امشاسپندان ، حاضر است ، و از سوئی همه امشاسپندان ، در مینو (اهورامزدا در حالت مینوئی) با هم انبازند. سیمرغ ، به همه تخمهها مهر میورزد و آنها را « افکنده » به خود نمیگذارد ، بلکه از هر دردی که به آنها برسد ، آزرده میشود و آنها را پیش خود میپرورد و همال آنها و جفت آنها میشود. سیمرغ ، به هرچه جانست ، مهر میورزد و نمیتواند تحمل جدائی هیچکدام از آنها را بکند. پس در پیش آنها هست و آنها با او انبازند. عشق ، برای ماجراهای گهگاهی نیست.مهر در او اصل است. او هیچکس را از مهرش طرد نمیکند که وقتی از او رویگردان شد ، راهی دیگر نداشته باشد. مهر او تابع هیچ عیب و نقصی و گناهی نیست و مشروط به اطاعت و مهر متقابل و … نیست. حتی بِسامی که قاتلست و ضحّاکی که سراسر جهان را میخواست بیآزارد و نابود سازد ، مهر میورزد. پس سیمرغ ، اصل مهر است و خودش مهر میورزد. دلش میسوزد و از مهر به جانها ، جانش میسوزد.در حالیکه اِروس ، خودش هر چند فرزند آفردیت هست ، بطور کلی عاشق نمیشود ، فقط دیگران را عاشق میسازد. خودش رویهمرفته ، فارغ از عشق است. اگر هم عشقی بورزد کاریست نادر و استثنائی. سیمرغ ، تن و حس را از محدود[ه] مهر بیرون نمیگذارد و در مهر ، تن و روان را از هم جدا نمیکند.
سیمرغ به همه گیتی (جهان مادی) مهر دارد و همه گیتی را میپرورد. اِروس ، در اسطورههای یونانی « خدای خُرد و کوچکی » است ، در حالیکه سیمرغ ، با پرهای گسترده اش ، سراسر گیتی را زیر پَر میگیرد. سیمرغ ، هم عاشقست و هم معشوق.همان اندازه که عاشق زالست ، معشوق زال نیز هست ، و در این رابطه عاشقی و معشوقی ، همال هر انسانی هست.
و از آنجا که سیمرغ ، بکردار تخمهای ، سرچشمه مهر است ، هر تخمهای که او در گیتی میافشاند ، مانند او باز سرچشمه مهر است. هر تخمهای در فروزه اصالت مهر ، انباز با سیمرغست. سیمرغ ، این و آن را بنا بر تصمیم خود ، عاشق نمیسازد ، بلکه در انبازی با آنها که از یک درختند و از یک آب سیراب میشوند ، همه در خود ، گوهر اصیل مهر را دارند. »
منبع :
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۷ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.
«ديو ، موجودى افسانهاى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهنترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را ميكشد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۳) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۲). ديوها در شاهنامه گاهصفت «اهرمن» را دارند (همان، ص ۲۳؛ نيز رجوع کنید به همان، ص ۳۶). در سامنامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمناند (ج ۲، ص ۳۳۳) و ابرهاىْديو (همان، ص ۳۳۲) به ابليس سوگند ميخورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصههاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزرهديو به روح ابليس سوگند ياد ميكند (نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۲) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد ميخواهد (همان، ص ۳۱۹). در جايى از داستان (ص۳۱۰) نيز فولادزرهديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.
صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص ۳۷) و سامنامه (مثلا ج ۱، ص ۱۱۹، ۳۱۲) براى ديوها بهكار رفته است.
در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون ميدانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص ۳۷). در قصۀ اميرارسلان (ص ۴۵۲) نيز الهاكديو در ساحرى قرينهاى ندارد. الهاكديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواببند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نميشود (نقيبالممالك شيرازى، ص ۴۳۶).
صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص ۲۳). اميرارسلان نيز فولادزرهديو را «واژگون كردار» خطاب ميكند (نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۸).
مطابق شاهنامه، طهمورث به خونخواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم ميشكند و ديوهاى بسيارى را دربند ميكند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد ميدهند (دفتر يكم، ص ۳۷). از اينرو طهمورث، «ديوبند» لقب ميگيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۴۱).
در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص ۶). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص۲۰، ۳۷؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص ۳۵۳ـ۳۵۴). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص ۳۶). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درميآورد و بدينطريق همه آنان را نابينا ميكند (فردوسى، دفتر دوم، ص ۱۵؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهايديو در سامنامه نيز به شكل ابر درميآيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد ميرود، او را ميكشد و جگرشرا درميآورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا ميشود (همان، ص ۴۳ـ۴۴). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، بهندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص ۴۲). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص ۱۴۵، ۲۷۰؛ دفتر پنجم، ص ۳۴۱، ۳۴۸، ۳۵۳).
اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر ميشود كه مانند خورشيد، طلاييرنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۸۹، ۲۹۱). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد ميبُرد و او را بر هوا بلند ميكند و از رستم ميپرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه ميداند ديو وارونهكار است، ميگويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا مياندازد و رستم نجات مييابد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۹۲ـ۲۹۳). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوانديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، ۱۳۵۴ش، ص ۶۲).
در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص ۱۳۲). آنچه از ديوان مازندران در كوشنامه، منظومهاى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان ميدهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياهپوست بودهاند (رجوع کنید به متينى، ص۱۳۰)، چنانكه در سامنامه (ج ۲، ص ۳) تن ابرهايديو مانند نيل، سياه است. در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۷) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبهرو ميشود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب ميكند (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۲). نام آلابرزنگى براى اكوانديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.
در منظومههاى حماسياى كه به پيروى از شاهنامه سروده شدهاند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپنامه (ص ۲۸۲ـ۲۸۳) گرشاسپ، مِنهرَاسديو را ميكشد و سام در سامنامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج ۱، ص ۱۲۴ـ۱۲۵)، ابرهايديو (ج ۲، ص ۳۳۳) و نَهَنكالديو (ج ۲، ص ۳۵۶) را ميكشد. در سامنامه (ج ۱، ص ۲۳۶ـ۲۳۷) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.
در گرشاسپنامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراسديو سه برابر آدمى و بلندياش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى ميتواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگاميكه ميغرد، هوش و جان از شير ميبَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد ميآيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا ميگيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان ميكند و ميخورد؛ در غار زندگى ميكند و اگر از دور كشتياى ببيند مردم آن را ميگيرد و ميخورد (اسدى طوسى، ص ۲۷۳، ۲۸۱، ۲۸۳). وصفديو در سامنامه از اين هم واضحتر است: نهنكالديو شاخ دارد و ميخواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج ۲، ص ۳۵۶)، صورتِ ابرهايديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج ۲، ص ۳) و به شكل ابر درميآيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را ميربايد(ج ۱، ص ۴۳۲).
در قصههاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيقتر وصف شده است: ديوان در آب غوطه ميخورند و در هوا پرواز ميكنند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸؛ طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۳؛ هفت لشكر، ص ۶۷)؛ هنگاميكه به هوا ميروند، تنوره ميكشند (هفت لشكر، ص ۶۸)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيبالممالك شيرازى، ص۴۷۰). مثلا، در اميرارسلان (ص ۴۷۱) در وصف كشته شدن الهاكديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكالديو نيمفرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص ۶۷)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا ۲۵۰ اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطههاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص ۱۷۲؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياهرنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد(هفت لشكر، ص ۳۰۹ـ۳۱۰). در قصههاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۴؛ هفت لشكر، ص ۱۷۳).
در برخى قصههاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۳ـ۴۶۴) ديو مانند مارى بالدار است كه آتش از دهانش مشتعل ميشود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بنمايههاى قصهها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير ميكند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر ميرود و اژدها را ميكشد و با دختر ازدواج ميكند (رجوع کنید به افشارى، ص ۳۸ـ۴۳). در بعضى قصههاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را ميربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع ميكند و جوانى از راه دور به نجات دختر ميرود و ديو را ميكشد و با دختر ازدواج ميكند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، ۱۳۵۲ش، ج ۱، ص ۸۵ـ۸۶). در قصۀ اميرارسلان (ص ۳۲۸ـ۳۲۹) نيز فولادزرهديو، فرخلقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخپرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعلشاه) را در شب عروسياش با ملك فيروز (پسر اقبال شاهپرى) ميربايد. الهاكديو نيز ماهمنير، همسر ملك شاپور، را ميدزدد و از او كام ميطلبد اما كامروا نميشود (نقيبالممالك شيرازى، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).
در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص ۳۷۸ـ۳۷۹) ديوها يار پرياناند، اما در بيشتر قصهها ديوها و پريان باهم دشمناند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى ميخواهند. مثلا، در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۵۴) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكالديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى ميخواهد و در قصۀ حمزه (ج ۱، ص ۲۱۸ـ۲۲۳، ۲۳۱ـ۲۳۳) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان ميرود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۷۱) خضر* به اسكندر ميآموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلواتاللّهعليه متولد ميشود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج ۲، ص ۱۵۸)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد،از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد ميآيد؛ از اينرو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه ميزند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را ميدانست، آگاه بود. چنانكه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۶۵).
ديودر بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمههاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج ۲، ص ۶۲۲)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزباننامه (ج ۱، ص ۱۴۷ـ۱۹۲) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناينيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاواست، ميبايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنانكه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى ميكند (وراوينى، ج ۱، ص ۱۴۸) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزباننامه (ج ۱، ص ۱۰۱) ديوى در تن شاهزاده ميرود و در رگهاى او جارى ميشود و او را ديوانه يا مجنون ميكند، نشان ميدهد كه ديو در مرزباننامه بهمعناى جنّ بهكار رفته است (قس شميسا، ص ۱۲۸۱ـ۱۲۸۲، كه باب چهارم مرزباننامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست ميداند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شدهاند، چنان كه اسكندر فرمان ميدهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار ميترسند(اسكندرنامه، ص ۳۷۸). در دارابنامه بيغمى (ج ۲، ص ۷۲۴، ۷۲۶) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قافپادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مهلقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبطپرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكساناند.
در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار بهكار رفته(مثلا سعدى، ص ۱۱۵؛ مولوى، دفتر اول، ص ۹۳؛ همان، دفتر دوم، ص ۱۱۴) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است(رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).
منابع :
ابونصر عليبن احمد اسدى طوسى، گرشاسبنامه، چاپ حبيب يغمايى، تهران، ۱۳۵۴ش؛
اسكندرنامه (روايت فارسى كاليستنس دروغين)، چاپ ايرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ش؛
اسكندرنامه كبير، تهران، چاپ سنگى ۱۳۱۷ش؛
مهران افشارى، تازه به تازه نو به نو، تهران ۱۳۸۵ش؛
ابوالقاسم انجوى شيرازى، مردم و شاهنامه، تهران ۱۳۵۴ش؛
همو، قصّههاى ايرانى، تهران ۱۳۵۲ش؛
محمدبن احمد بيغمى، دارابنامه بيغمى، چاپ ذبيحاللّه صفا، تهران ۱۳۸۱ش؛
خواجوى كرمانى، سامنامه، چاپ اردشير بنشاهى (خاضع)، بمبئى ۱۳۱۹ش؛
دهخدا؛
مصلحالدينبن عبداللّه سعدى، بوستان (سعدينامه)، چاپ غلامحسين يوسفى، تهران ۱۳۶۳ش؛
سيروش شميسا، «مرزباننامه و خاطره شكست ديوان»، چيستا، سال اول، شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱ش؛
ابوطاهر طرسوسى، دارابنامه طرسوسى، چاپ ذبيحاللّه صفا، تهران ۱۳۵۶ش؛
ابوالقاسم فردوسى، شاهنامه، چاپ جلال خالق مطلق، نيويورك ۱۳۶۶ش ـ ؛
ساز و آواز ابوعطا از آلبوم پیام نسیم
آواز : محمد رضا شجریان
تار : داریوش پیرنیاکان
نی : جمشید عندلیبی
تنبک : مرتضی اعیان غزل : حافظ
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
*****
در فرهنگ ایران، شناخت هر چیزی با داشتن درکی از بو و مزه آن چیز متلازم و همسنگ است. تا بوی چیزی برای انسان آشکار نشده باشد، او به درک لازم از آن نرسیده و نخواهد رسید. اهمیت بو را منوچهر جمالی اینگونه میشناساند که:
« فرهنگ ایران ، به همه « حواس » انسان ، « بوی» میگفت . همه حواس ، ویژگی « بوئیدن » را داشتند . بوئیدن ، به معنای « جستجو کردن در تاریکی » است . بوئیدن ، به معنای « همآغوشی و آمیزش با آنچه بوئیده ( حس کرده ) میشود ، هست . به عبارت دیگر، همه حواس انسانی ، هم گوهر جویندگی وآزمودن دارند، و می بویند، وهم گوهرعشقبازی با محسوسات خود دارند . « بوکردن » نیز مانند « مار» و « هه ستکار درکردی ، که اندام حسی باشد » دراصل، معنای « جستجو، برای عشق ورزیدن و شادی و آفریدن » بوده است .دردشتستان ولار، بو، به «نرینه » و « نرینه درخت نخل» گفته میشود. « بودادن » ، عمل گردافشانی وزدن نرینه به خوشه درخت ماده» است ( لاری: بودادهbu-daada ). چنانکه درکردی « بون پیوه کردن » دارای معانی 1- استشمام و 2- تلاش گشن ، درجذب ماده به جفتگیری است . « بون » درکردی ، به معنای عطر است. درفارسی « بون » که همان واژه است ، به معنای « زهدان و بچه دان ، بُن ونهایت و پایان وانتهای هرچیزی» میباشد( برهان قاطع ). ودرواقع « بون » نیز همان واژه « بو » هست . پس همآغوشی و آمیزش، خوشبویست. با بُن هرچیزی آمیختن، بوی خوش میدهد ( به شناخت حقیقت میرسد).« پیوه کردن » که درکردی به معنای « انگولک » و «به رشته کشیدن » است ، درواقع به معنای « پیوند دادن در تلنگرزدن » است .« پیوه گرتن » درکردی ، پوشانیدن چیزی با چیز دیگر است . « پیوه لکان » به معنای « چسبیدن» است . دربرهان قاطع ، بویچه ، به معنای پیچه یا عشقه است که نماد« عشق » است . همچنین « بو » ، درلغت ، معنای « محبت » هم را دارد.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر، که دردل بکارمت – حافظ
« بـوی » ، فروزهِ « رام ، نخستین پیدایش سیمرغ یا خدا » است ، که « روان انسان » میباشد . به عبارتی دیگر، حواس جوینده انسان ، نخستین پیدایش ذات خدا وبهمن ، یا نخستین تابش ِ بن آفریننده هستی – هستند . پس« بوی» یا « بون » ، گوهر « بودن » است . درهرحسی (= بوی) ، این بُن آفریننده هستی ( بهمن وهما )، موجود هست، که مستقیما خودش می بوید ، وخودش ، می میکشد ، بو میبرد ، بو میکند .بودی که بوی خودش را میدهد ، همانسان، همه چیزهارا مستقیما می بوید . انسان در حس کردن ، پیوند با بُن آفریننده هستی درهرچیزی می یابد، و یا با بُن آفریننده هستی درهرچیزی میآمیزد و مهر میورزد . چنین سراندیشه ای ، برای هرگونه قدرتی ، چه سیاسی چه دینی ، بسیارخطرناکست، چون حقانیت را ازهرقدتی میگیرد و متزلزل میسازد .« رام » ، خدای موسیقی و رقص وشعرو« شناخت از راه جستجو» است . واژه های « رام = رم = ریم » یک واژه اند، ومعرّبشان ، « رمح » است، وهمه به معنای « نی = نیچه = نیزه » هستند . « خـُـرّم » ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای « شیرابه و افشره نی » است ، وچون نی را برای تقطیر شراب بکار میبردند ، افشره نی (هنوز دریزد وکرمان به شراب مقطر، دُمـند = دم نای میگویند = واژه نامه بهدینان ) ، خرّم با نوشابه های مستی آور کار داشت . رام = رم = ریم ، اینهمانی با « بوی » دارد ( بندهش، بخش چهارم ) . پس موسیقی ( شنیدن بو ) و رقص و شعر و شناخت بطورکلی ، اینهمانی با « بوی » داشت.ازاین رو هست که ، پدیده « بوی ، که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ( نای به ، سئنا ) وحقیقت وعشق راهبری میکند و میکشد » ، نفوذ بسیارژرفی ، در عرفان وادبیات ایران داشته است . این رام یا خداهست که درما ، « روان » شده است، و خودش ، بوی ( بون ) هست ، و اوست که می بوید ، و درهر حسی از ما، این روان ( رام ) است که حس میکند . « روان » ما ، بوی است . روان ما ، هم « بومیدهد » ، و هم درحواس ما ، بُن جانها و انسانها را میبوید و حس میکند . گل خیری ، گل رام هست و یکی ازنامهای خیری ، گل شب بوی است .
« بـوی » یا « بـون » ، دراصل ، « بــود » ، یا « اصل آفریننده هستی وجهان » ، یا « فطرت و طبیعت» هرجانی و انسانی و چیزی هـسـت .« بـود » ، به معنای « اصل وسرچشمه آفریدن و زائیدن » هست ، و معنای تنگ وخشک و انتزاعی کنونی را نداشته است . بــاد ، یا « وای به » که میوزد ( وز، واز= وای ، همان واژه وز+ واز است که وسواس و وسوسه هم شده است )، تلنگر به هرچیزی میزند ، و گوهر و طبیعت هرچیزی را ، که « بوی آن چیز» ، و « بود آن چیز، و فطرت و طبیعت آن چیزهست » آشکارو پدیدارمیسازد .
بـاد، یا وای (= واز= باز )، درآشکارساختن ِفطرت ومعنا و عشق نهفته دردرون هرجانی ، آنـرا بـیـدارمیسازد . بیدارشدن ، و زائیده شدن ، و روئیده شدن ، و ازنو زنده شدن ، باهم اینهمانی داشته اند . باد ، در وزیدن ، تلنگری نازک و لطیف ، به جانها میزند ، وآنها را میانگیزد ، و آبستن میکند و میزایاند ، و بیدارشدن ، و نوشودن ، و ازنو زنده شدن ، که پیدایش فطرت (= بوی آنها باشد ) ، با تلنگر و وزش باد ( وای به = نای به ) امکان پذیر است . و ازاین تصویراست که نام « بـودا Buddha» درهند بوجود آمده است. درسانسکریت ، بــودا ، به معنای بیدارشده ، بیدار، آگاه و فرزانه است .
درسانسکریت « بود budh » دارای معانی 1- بیدارشدن ، بیدارشده 2- مشاهده کردن 3- آموختن 4- آشنا شدن 5- انگیختن و به زندگی و آگاهی برگردانیدن …. است . و « بو bhu» دارای معانی 1- شونده 2- موجود 3- بوجود آینده 4- پیداشونده 5- مکان وجود 6- زمین ( که همان بوم باشد ) 7 – کف اطاق 8- کیهان وجهان 9 – ماده و شیئی …… . در یوستی « بود = bud » دارای معانی 1- بوئیدن و بوی خوش دادن 2- گمان وحدس زدن ، بدید آمدن 3- انگیختن و بیدارکردن است . و « بوbu » هم، به معنای « بودن » وهم به معنای «شدن » است . این پیوند « تنگاتنگ وجدا ناپذیرِ- بـوئـیـدن – و – بـودن – ازکجا میآید ؟ این پیوند تنگاتنگ ، پی آیند آزمون بنیادیست که انسانها در هزاره ها کرده اند ، که تلاش برای آشنائی با آن ، برای شناخت فرهنگ ایران، و جنبش اندیشه ها در عرفان ایران ، ضروریست .
ای باد خوش ، که ازچمن عشق می رسی
برمن گذر ، که « بوی گلستانم » آرزوست
مرا گفت « بـوکـن » ، بـه بـو ، خود ، شناسی
با بوکردن ، خودت، بی هیچ واسطه ای ، به شناخت میرسی
چو مجنون عشقی وصاحب صفائی
وادی ، زبوی دوست ، مرا رهبری شده
کان بو ، نه مشک دارد و نی زلف عنبری
گوهر ِ دوست و خدا و بُن هستی ، با بـویشان ، مرا مستقیما به خود میکشند ورهبری میکنند ، و حواس من ، این بو را ازمیان هزاران بوی دیگر، باز میشناسد . با « بو کردن » ، میتوان تمایز میان همه « بودها» را شناخت ، چون حس بوئیدن ، حساسیت فوق العاده دارد ، و ازاینگذشته ، هربودی ، بوی ویژه خودش را دارد . دربوکردن بوی ویژه ِ هرچیز، و شناختن آن چیز ازچیز دیگر ، نیاز به « بریدن ان دو چیز، ازهمدیگر » نیست ، که ویژگی اصلی « شناخت بهمنی » است ، و به کلی با شناختِ « اهورامزدای زرتشتی » فرق دارد ، که دانشش استوار بر بریدن چیزها ازهمدیگر در شناختن وبرگزیدن هست . چنانچه با « بریدن همزاد دربُن » درگاتا ، شناخت میان نیک وبد وبرگزیدن را آغاز میکند .
« بـود ِ هرچیزی ، بـوی همان چیز میباشد » ، که « اصل آفریننده و رستاخیزنده ونوشونده در ژرفای » آن چیزهست ، وهرچیزی ،« بودی » دارد ، چون « بوی کاملا ویژه خودش » را دارد . چرا ؟ « بوی » و « بون » ، یک واژه هستند. چنانچه دربالا دیده شد که درکردی « بون » ، به معنای « بوی » ، بکار برده شده است . دربرهان قاطع دیده میشود که « بون » دارای معانی 1- زهدان و بچه دان و 2- بُن ونهایت و پایان و انتهای هرچیزی است . درکردی « پـون » ، به معنای حیض و قاعده شدن زن هست . پونی ، زن درقاعدگی میباشد . « بون » درکردی ، به معنای عطر، و« بون خوش » ، به معنای خوشبو است . اینهمانی دادن زهدان ، با خون قاعدگی ( بیناو = وین + آو= آب نی ) ، متداول بوده است . نخستین پیدایش هرچیزی ، گوهر همان چیز شمرده میشد . و « خون » ، که دراصل ، دراوستا ، «وهو نی vohu+ni» است ، به معنای « نای به = سیمرغ = وای به = باد نیک = صبا ، نسیم » است ، و درسانسکریت به خون، « جیو= ژیو » گفته میشود که « زندگی » است . ازسوی دیگر، « رگ » که همان « ره هـ = راهو= راتو » باشد ، نام « ارتا » هست . هر زنده ای ، بوی یا بودِ خودش، یعنی اصل زاینده خودش را در بُن خودش دارد .
بهمن وارتا ( هما یا سیمرغ ) ، که اصل آفریننده درهرجانی و انسانی هستند ، اینهمانی با « بوی » داشته اند . هرچند ، این اندیشه هارا به علت خطرناکیش ، ازبین برده اند ، ولی از رد پا ها ، میتوان این اندیشه های گمشده را باز یافت .
جهان ازدید آنها ، از « اقتران هلال ماه با خوشه پروین » که قـوناس ( قـونـاخ = قـنـق ) خوانده میشد ، بوجود میآمد. و ازآنجا که نامهای گوناگونی از این «اقتران هلال ماه با خوشه پروین » ، به گیاهان داده شده است ، امکان بازسازی اندیشه های فراموش ساخته ، موجود است. ازجمله به گیاه ماه پروین ، « بـوحا » گفته میشود ( برهان قاطع ) که همان « بــوه » است . پروین ، خوشه ایست مرکب ازهفت ستاره ، که یکی را نمیتوان دید (= بهمن ) است، و شش تا را که میتوان دید ، ارتـا هست . بهمن ، با جـغـد ، اینهمانی دارد .
و جـغـد، نیز نامهای گوناگون دارد . ازجمله یکی ازنامهایش ،« بـوم » است ، که هم میتواند ، همان خود « بـو » باشد، و هم میتواند « بو+ مایه » بوده باشد، وهردو ، یک معنا میدهند. پس « بهمن ، که خرد بنیادی درون هرجانیست » خودش ، « بو» هست . ازجمله به جغد ، « کوربـو » و درکردی « بوه کویره » گفته میشود . این واژه مانند « کورمال » ، به معنای « درتاریکی، حس کردن وجستن و دیدن چیزی ریزوبسیارخُرد » میباشد ، چون « دین » ، که بینش بهمن است ( بینش زایشی ) در این فرهنگ ، به معنای « توانائی جستن و پژوهیدن و کورمالی کردن درتاریکی » است .
« کـور» ، امروزه به شخص نابینا ومحروم ازبینائی ، گفته میشود ، ولی دراصل ، معنائی دیگر داشته است . البته رد پایش بخوبی دراصطلاحات باقی مانده است. در تبری « کورکورسو » ، روشنائی اندک است . کوره راه ، راه تنگ وباریک و تاریک است . کوره سواد ، سوا د اندک است . ودر تبری به انگشت کوچک ، « کور انگشتی » گفته میشود . ازهمین واژه « اندک » ، میتوان راه به اصل برد . « اند = هند » ، تخم است . تخم و دانه ، بسیار ریزوخـُردند و بسختی میتوان آنرا دید ، بویژه ازراه دور. اینست که در سغدی به کور، « اند» و دراوستا به کور، « انده » گفته میشود ، که ریشه همان « اندک » باشد . درجهان بینی سیمرغی ، دین ، یا بینش حقیقی را چشمی داشت که بتواند از دور( چه مکانی وچه زمانی ) ، یک مویا یک موج ناچیز آب .. را ببیند . بهترین نمونه اش آنست که کیخسرو ، بیژن را که در چاه تاریک در توران زندانیست، درجامش می بیند . برپایه این شیوه بینش است که جغد که اینهمانی با همان جام جم یا خرد بهمنی دارد ، « کوربو » نامیده شده است ، چون « با چنین چشمی ، میتوان یک چیز بسیار خرد را از فاصله بسیار زیاد دید » . بوئیدن ، دیدن هم هست. درمنتهی الارب میتوان دید که « بـوه » نام جغد بزرگ، یا جغد نراست . همچنین « بوهـة » به معنای جغد است . معنای دیگر« بـوه » ، مجامعت کردن بازن ( منتهی الارب + ناظم الاطباء ) است که گواهی بر تصویر« اقتران ماه وپروین » میدهد که « قوناس هم نامیده میشود . افزوده برآن، « بوه »، به معنای « آگاه شدن برچیزی » است . اینها نشان میدهد که همآغوشی وعشق ورزی هلال ماه با خوشه پروین ، که بُن زایش و پیدایش و نوشدن جهان انگاشته میشد ،« بـوه = بوحا » نامیده میشده است . چنانچه درپیش آمد ، حس کردن دراین فرهنگ ، ازدواج کردن اندام حسی با محسوس است . بینی که بو میکشد ، با بوی هرچیزی ، به هم میآمیزد .
بهمن ، اصل خرد بنیادی در بُن هرانسانی وجانی واصل آفریننده هرچیزی دربُنش ( فطرت ومنش هرجانی ) ، با « جغد » اینهمانی داشته است. جغد، در بندهش « اشوزوشت » خوانده میشود که به معنای « دوست وجفت اشه » هست . درتبری به جغد 1- کوربئو ، کوربو و 2- ال و 3- پـیــتـکـله گفته میشود . درهمان تبری ، ال ، به برق آسمان ، و به « جن نوزاد کش که سیمرغ بوده باشد، و اله ، به شاهین ( شئنا = سئنا ) نیز گفته میشود . « پیتیکله » دراصل « پـیـتـک + الـه » بوده است . پیتک ، درتبری به پنجه دزدیده( بهیزک ) گفته میشود، که « تخمی است که گیتی و زمان و خدا » ، ازآن میروید ( ومعنای آن درپیش، بررسی شد ) . همانسان که جغد، اینهمانی با بهمن داشت ، هدهد، اینهمانی با ارتا یا سیمرغ یا هما داشت . و بُن هرانسانی ، بهمن وهما یا ارتافرورد است . پس در بُن هرانسانی ، این دومرغ ، که بوم و بویه = هدهد باشند ، هستند . به همین علت ، شیخ عطار، هدهد را برای رهبری بسوی سیمرغ برمیگزیند ، چون هد هد ، مرغیست که درتاریکی ، سرچشمه آب را می بیند و « بو میبرد » و با بوبردن ، راه به سوی سیمرغ را می یابد . در زمان عطار، جغد یا بوم ، منحوس وشوم ساخته شده ، و به کنج ویرانه ها تبعید شده بود. واژه « هـُدهـُد » در اصل « هو توتک = نای به = سیمرغ » بوده است که درگویش افتری و درتبری ، رد پایش باقی مانده است وهدهد ، سبک شده این نام است .« هو» همان « وهو= به » است و « توتک » نائیست که شبانان مینوازند ( برهان قاطع ) . نام دیگر هـد هـد ، « بــویــه » میباشـد ( ناظم الاطباء ). آل بـویـه ، به معنای « ازتبار وخانواده سیمرغ » بوده است . یا همچنین ، « عین الهدهد » ، که همان مرزنگوش ، و گیاه « اردیبهشت، یا ارتا خوشت » است ( بندهش ، بخش نهم + تحفه حکیم موءمن ) ، اینهمانی با « ارتا » یا هما وسیمرغ دارد . واین هدهد که « بویه » میباشد با چشمانش میتواند ، در تاریکیهای زمین ، سرچشمه آب را ببیند و بجوید و بیابد . درواقع همان « خضر» است که « ارتا » بوده است و درظلمات ، آب را با « گوهرشب چراغ= گوهری که وقتی آب می بـیـنـد ، روشن میشود » میجوید . این « بو» هست که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ ، به خدا راهبری میکند . » [۱] . [۲] و [۳] را هم ببینید.
هدف از آوردن این مقدمه طولانی این است که نشان داده شود، نقش بوی خوش، مزه خوب، نفح و نکهت در آگاهی کلیدی است. از این روزنه است که نقبی به درک معنای غزل حافظ میتوان زد.
چرا حافظ بدنبال نکهتی از خاک ره یار میگردد ؟ چرا او با سوزی نهان باد صبا را بانگ میزند که :ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ؟ این یار کیست و چه خصوصیتی دارد که حافظ اینچنین او را از باد صبا میخواهد ؟ او دور کننده اندوه است : ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار . نکتههایش روح فزا است : نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو ، چرا که او دوست است. نکتههای او مشام را معطر میکند : تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام ، نفسش نفح است : شمهای از نفحات نفس یار بیار . همیشه خاک راهش به دست اغیار غبار آلود میشود : به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز – بیغباری که پدید آید از اغیار بیار . گرد کوی او موجب کوری رقیبان است و رقیبان سدی هستند در برابر آن: گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب . دیده خونبار ما تنها به آمد این گرد است که آسایش مییابد : بهر آسایش این دیده خونبار بیار . چرا دیده حافظ خونبار است ؟ چون که جانبازان خامی و ساده دلی پیشه خود کرده اند : خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست ، و این موجب اسارت آنها شده است : به اسیران قفس مژده گلزار بیار ، با وجود اینکه آنها در حسرت مژده گلزار بیتاب اند، اما صبر تلخی در کام خود احساس میکنند: کام جان تلخ شد از صبر که کردم بیدوست . این عشوه شیرین یار و دوست است که این تلخکامی را دوا است : عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار . زمان درازی است که دوری دوست جگر سوز شده : روزگاریست که دل چهره مقصود ندید . شناخت این دوست به آینهای نیازمند است : ساقیا آن قدح آینه کردار بیار ، که جز آینه وجود خود ما نیست : دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن ، که با اندیشه و خرد خود صاف و پاک میشود : وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار ، و ما را راهنماست.
حافظ از چیزی که ندارد و نیست حسی نوستالژیک دارد و میخواهد که چنین باشد. در اصل شکایت دارد. شاید پیام سیاسیای که در این غزل حافظ همچون رازی نهفته است ، در دید اول پنهان بماند.اما آنچه حافظ شرح میدهد بی شباهت به وضعیت کنونی ایرانیان نیست. چاره در دیدار و وصال گلزار خوش آب (مزه) و بو و پر از عطرهای دلانگیزِ یار است. درک رسیدن به این گلزار که خاکش نکهت و نفح دلانگیز دارد بسته به بویش است نه دیدارش. دیدن تا با بوییدن همراه نشود ، گمراه کننده است. بسیار مردابهایی که از دور زیبا و دلانگیز به چشم میآیند ولی چشیدنشان است که زهر تلخ مدفون شده در پس آن زیبایی را نمودار میسازد. از اینجاست که چشم و چشیدن به واسطه بوییدن و مزیدن است که ، شناخت میآورد. چشم میچشد، میمزد و مزیدن بدون بوییدن ممکن نیست. باید بویید تا شناخت. از اینجاست که یکی دیگر از شگردهای مسخ سازان فرهنگ اصیل ایران نمودار میشود. قسم چشم را مینمایانند، اما بهر بینی را دریغ میدارند. بینی و دیدن (بین) هر دو از یک ریشه اند. بینشی که با بینی صورت نگرفته باشد ، بیراهه است. شگرد این نابکاران (اغیار) این است که یا شامه ما را با ویروس ساخته خود مریض میکنند تا بکل بوییدن برای ما میسر نباشد و یا از دور باغ و گلزار متعفن اما بزک شده خود را نشان میدهند ولی ما را از بوییدن آن به لطایف الحیل باز میدارند. این یکی دیگر از شگردهایی است که آخوندها به کار میگیرند تا کاه شریعت خود را با فرهنگ اصیل ایران مخلوط کنند. ۱۴۰۰ سال است که این دریغ کردن مردم ایران از بوییدن و نشان دادن در باغ سبز (بهشت) به ایرانیان توسط آخوندها دنبال شده و میشود. ما را به چنان زکامی مبتلا کرده اند که از شناخت راستی بازمانده ایم.
به کار بردن این پیام حافظ که سنجهای است سیاسی، و در این غزل مخفی (رازی) است، بسیار ساده است. حکومت اسلامی که هیچ تعهدی به جمهوریت و آزادی نداشته و ندارد، انتخابات رنگارنگی به پا کرده است ، چه باغ خوش آب و رنگی است ! انواع و اقسام کاندیداها و داوطلبان ساختگی از خود ، ردیف کرده است که اگر آن را نبویی ، به ضرس قاطع چشم فریب است. ما را در گوشهای گیر آوده اند و چشم ما را به بهشت واقعی بسته و کور کرده اند و میخواهند مرداب تعفن بر انگیز خود را بجای بهشت به ما قالب کنند. داوطلبانی خوش آب و رنگ که اگر با یک سیخ معمولی پرده خوش رنگ روی آن را کنار بزنی، بوی گنداب نهفته در زیرش امان از هرچه بوینده است ، را خواهد برید ! ما باید بویایی خود را قوی کنیم، و آن را بکار ببندیم. اگر زکام داریم آن را درمان کنیم تا از مهلکه بتوانیم گذر کنیم. چرا که: خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست!
« هیچکسی، میانِ خوب و بد انتخاب نمیکند. بد ، انتخاب کردنی نیست.هیچ انسانی نیست که وقتی بد را بشناسد، بد را انتخاب کند. معمولاً انتخاب میانِ دو چیزیست که با دو معیارِ مختلف سنجیده میشوند و هر کدام یک از آنها با معیاری خوب است. بنابرین مساله انتخاب، مساله تصمیمگیری میانِ دو خوبست، که هر کدام از آنها با معیاری دیگر، خوبست. و مساله تصمیم گیری در این انتخاب، مساله تصمیم گیری در میانِ این دو چیز نیست (که در مقابل یا این، یا آن قرار بگیریم) بلکه مساله، مساله طردِ یک معیار و یا تابعیتِ یک معیار از معیارِ دیگر است. مثلا خوردن میوه درختِ معرفت در بهشت برایِ آدم خوب بود، ولی از معیارِ خدایی که اطاعت میخواست، (و به اطاعتِ از خود، بیش از معرفت ارزش میداد) بد بود. و مساله انتخاب میانِ خیر و شر ، مساله انتخابِ این بود که آیا من باید معیار خیر و شر باشم ؟ آیا منفعت من معیار خیر و شر من هست ؟ یا اینکه خدا یا جامعه یا طبقه یا مرجعِ دیگری باید معیارِ خیر و شرِ من باشد ؟ اساسا همیشه تصمیم گیریهایِ اخلاقی و وجدانی، پیچیده و گیج کننده و متزلزل سازنده و تردید آورنده هستند، چون دو امکان عرضه شده هردو خوبند. مساله به این میکشد که کدام خوبی، خوبتر است ؟ در این موارد، معیاری که با آن خوبی سنجیده میشود، پنهان از دید است. یا آنکه ما از وجودِ این دو معیار ، بیخبریم، یا اینکه خود ناخوداگاهانه نمیگذاریم که این دو معیار ، موردِ توجه قرار گیرند و شناخته بشوند.
تصمیمِ ظاهری در میان دو امکان، تصمیم آشکار در میانِ دو معیار را میپوشاند و یا تاریک میسازد. ما آنچه را شر میخوانیم، دیگر از امکانِ انتخاب انداخته ایم. ما از همان آغاز، آنچه را با سنجش با معیارِ دیگر خیر است، شر مینامیم، یعنی معیارِ دیگر را بکلی منتفی میسازیم و نمیگذاریم که به عنوانِ یک معیار تلقی بشود. این معرفتِ خود را که مستقیماً از سنجشِ با معیارِ دیگر داریم و بر آن اساس، آنرا خیر یافته ایم، تحقیر میکنیم ، و عملا قائل میشویم که یا ما معرفت به آنچه خیر و شر است نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم و یا ما معرفت به خیر و شر داریم و به عمد یا طبق طبیعت فاسد خود، شر را انتخاب میکنیم. قبول هر کدام از این فرضها به قبول جهلِ فطریِ انسان یا به قبولِ ظلم و کفرِ فطریِ انسان میکشد. انسان در فطرتش فاسد و گناهکار میشود. و با این هردو نتیجه گیری، انسان از معیار بودن میافتاد (چنانچه در تورات و انجیل و قر آن استدلال شده است).
بنابراین انسان همیشه میان دو خیر انتخاب میکند که با دو معیارِ مختلف خیرند، و مساله، مساله کشمکش میانِ معیار هاست. خیر، یک معیار ندارد. »
منبع:
– منوچهر جمالی، از همه و از هیچ ، برگِ ۲، شرکتِ انتشاراتِ پارس، آمریکا، ۱۹۸۴، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.
نکته مهم و برجسته در مورد فرش ایرانی، کاربرد بسیار ابتدایی، لازم و روزمره آن در کنار انتقال مفاهیم و ایدههاست. نقاشیها، تابلوهای خطی، مجسمهها، کتابها و صنایع دستی زینتی و حتی معماری همه بخشی از فرهنگاند و ظرایف آن را در خود دارند، اما هیچ یک عملکردشان در این مورد مطلق و قطعی نیست، همه حیطه فعالیتشان تابع زمان خاص، مکان و جایگاه ویژه طبقه اجتماعی بهرهوران و سطح اقتصادی مردمان است. یک ملّت باید موزههایی داشته باشد تا بهترین و ماندگارترینهای این هنرها را در خود جای دهد و اگر هم بنا را بر این بگذاریم که بخشی از آنها در خانهها حفظ و نگهداری شوند، دیوارهای هر خانهای لزوماً نمیتواند — نه به لحاظ اقتصادی و نه به لحاظ فرهیختگی و علاقمندی صاحبان آن — مزین به تابلوهای نقاشی و خط باشد. در هر خانهای لزوماً کتابخانهای برای حفظ آثار ادبی و نگاشتههای این سرزمین یافت نمیشود. هر خانهای، فارغ از امکان مالی و ذوق ساکنان آن، مکان مناسب برای حفظ و نمایش صنایع دستی تزئینی، سفالینهها و مجسمهها وجود ندارد. از همه اینها گذشته، حتی در مورد معماری هم که به نظر گریز ناپذیرترین و قهریترین هنر، به لحاظ درگیری با زندگی روزمره آدمها، میرسد امکان انتقال ارزشها و ظرایف فرهنگی در آن مهیا نمیشود مگر با فراغت و آرامش خاطر صاحب بنا از برپا کردن صرف یک سرپناه که جز با امکان مالی مناسب فراهم نمیشود. معماری در فقر از انجام رسالت خود باز مانده و تنها به برپایی سرپناه خلاصه میشود. فرش، اما، تنها و تنها عنصری است که دایره حضورش هرگز و در هیچ شرایطی بسته نمیشود، حتی فقیرترین و سادهترین خانهها نیز در ایران، بافتهای در زیر پا دارند و این حکایت از میزان اقتدار و توانایی فرش ایرانی در انتقال فرهنگ دارد. حضوری که در سادهترین چهاردیواریها، به صرف داشتن سقفی برفراز، مهیاست تا مردمان بر آن بنشینند، گرد هم آیند، بخورند، بنوشند، به خواب روند و آسوده خاطر شوند. امن و آسودگی «خانه»، این واژهای که زنگ آن در گوشْ آرامش را تداعی میکند، با «فرش» گره خورده. این بافته دستها و دلها در تاروپود خود و در هر گرهاش قصهها، حکایتها و آرزوهای مردم این سرزمین را حبس کرده و، بیادعاتر از هر هنر دیگر، پهنه حکایت و رازش را بر خاک زیر پا میگسترد و گاه نقش و جایگاه فرازمینیاش بر زمین و در زیر پاهایمان از یاد میرود، موضوع درخوریست تا دربارهاش اندیشه و گفتگو شود و از آنجا که خود به زبان نقش و تصویر سخن میگوید، شاید سینما بهتر از هر رسانه دیگری بتواند به سخن گویی از نقش و رنگ و خیال و افسانه که عناصر پیدا و پنهان فرش ایرانیاند و رمزگشایی از رموز آن بپردازد.
این کارآمدترین راه برای توصیف و تدقیق و شناخت و شناسایی در موضوع فرش ایرانی، این پدیده شگفت انگیز است، خاصه آنکه مخاطب فرهیخته و یا آشنا با ظرایف فرهنگ ایرانی، مدّ نظر نباشد تا به مدد کتابهای تخصصی، و به انگیزش شخصی و یا حرفهای، به این موضوع سهل اما ممتنع نزدیک شود و شاید گاه بیش از آشناسازی ایرانیان، آشنا کردن مردم سایر نقاط دنیا با این مقوله مد نظر باشد و جای قدردانی است که مرکز ملّی فرش ایران به این کارآمدترین شیوه شناساندن فرش ایرانی همّت نمود و نتیجه فیلمی پانزده اپیزودیست که با نام فرش ایرانی. پانزده نگاه متفاوت به این مقوله را توسط پانزده کارگردان بهنام ایرانی ارائه میکند که هر یک با موضوع فرش ایرانی تصوری و تصویری از آن در ذهن داشتهاند، یافتهاند، به تصویر کشیدهاند و هر یک فرشی بافتهاند.
فرش اول: فرش عشایری
کارگردان این فیلم {بهروز افخمی}است که کاملاً به شیوه فیلمهای مستند به موضوعی که در عنوان آن آمده، میپردازد و به خوبی کارش را انجام میدهد اما از این محدوده فراتر نمی رود.
فرش دوم: مشترک مورد نظر در دسترس نیست
{رخشان بنی اعتماد} قصه فرشی را میگوید که میخواهد فرش نباشد و چه غم انگیز است حسرت بازآفرینی سردر مسجد امام، در دل {رضا عمرانی} — بافنده این فرش — که بافتهاش را وا میدارد تا از خودش و معنایش فاصله بگیرد. خانم بنی اعتماد، البته توانسته با فیلم کوتاه خود و در فرصت کوتاه دوربینش، آن موزه غایبی را بسازد که رضا عمرانی دلش میخواست تا بافتهاش در آن به نمایش درآید و کار و رسالت اجتماعی خود را در گفتن درد دلهای بافنده فرش از چهار سال کار سخت و بدون حمایت و در نهایت دیده نشدن بافتهاش و ادعاهای دروغین کسانی که سهمی در زحمات کشیده شده نداشتهاند، اما به طمع منافع احتمالی نشسته اند، به انجام رسانده و این فرصت را فراهم آورده تا درباره کاربرد فرش یک بار دیگر تأمل کنیم. واقعیت این است که اگر ما فرش را به تقلید از تابلوی نقاشی، بر دار قاب به دیوار آویختیم، یا به دور ستون پیچیدیم و یا بر سازه فلزی نخراشیدهای به امید بازآفرینی سردر مسجد امام، در نقش خشت و آجر و کاشی به صلیب کشیدیم، تنها از اقتدار، استغنا و نقش راستین آن کاستهایم و خلعش کردهایم. در بلند کردن فرش از زمین و این مسخ بی دلیل، هیچ فرازی فراتر از بلند مرتبگیاش بر َپستِ خاک، فراهم نکردهایم. باید که تقدیر فرش در گسترده شدن بر زمین را بپذیریم، تا بتواند رسالت خاموش خود را در زیر پایمان، جاودانه به جای آورد.
فرش سوم: قالی سخنگو
از همان نام فیلم میتوان فهمید که {بهرام بیضایی} چه نگاهی به موضوع داشته. فرشها سخن میگویند، هر یک حکایتی، و نگاه بیضایی در ساخت زیبای فیلم، انتخاب اشعار زیبای فردوسی و برخوانی هنرمندانه خانم شمسایی، به کمال رسیده. فیلم یک بخش پیش درآمد دارد که در غایت کمال ساخته شده. قرارگیری دوربین درست روبروی نقوش فرشها و تنها بزرگ نمایی بعضی نقوش، حرکت آرام بر سطح فرش و تیره روشنهای به جا، ساده همراه موزیک و اشعاری که با لحنی آهنگین بر نقشها خوانده میشود، حس و حالی جادویی به اثر میدهد. بعد از این بخش پیش در آمد، بخش دیگری آغاز میشود که کمی به لحاظ زاویه دوربین متفاوت است و از این رو از نظر ساختاری خود را مجزا میسازد. تصاویر از حالت دو بعدی به سه بعدی تبدیل میشوند و پرسپکتیوهایی از دار قالی، دستان بافنده و پس زمینه در کادر دوربین قرار میگیرند و موزیک به تنهایی تصاویر را همراهی میکند تا دوباره در انتها به تصاویر دوبعدی و آن اشعار برسد که در زمانی کوتاهتر فیلم را پایان میدهد. به نظر میرسد که اگرهمه فیلم به همان شیوه بخش پیش درآمد ساخته میشد، چیزی از گفتنیها در باره فرش به زبان خوشایندی که بیضایی برگزیده از قلم نمیافتاد و در نهایت اثری یکدستتر و موجزتر بدست میآمد، که حال و هوایی مرموزتر و جادوییتر نیز مییافت. در مجموع قالی سخنگو اثری درخشان از مجموعه *فرش ایرانی* است و ظرافتهایش حکایت از استادی بهرام بیضاییو دانش غیرقابل انکار او درمقوله ادبیات و اسطورهها و هنرمندی بیچون و چرایش دارد.
فرش چهارم: گره گشایی
به نویسندگی و کارگردانی {جعفر پناهی} است که داستان فرشی را میگوید که به گرو گذاشته میشود تا مشکلات خانوادهای را حل کند.
فرش پنجم: فرش زمین
{کمال تبریزی} فیلمی رانوشته و کارگردانی میکند که تلاش دارد نقوش و رنگهای طبیعت را در کنار نقوش فرش قرار دهد. حاصل کار برداشتی است ابتدایی و پیشپاافتاده که فرش و حکایتهای آن را به بازنمایی عین به عین طبیعت تنزل میدهد. در اینجا خیال و انتزاع برآمده از آن را در فرش نمیتواند دید، چیزی که در فیلم بیضایی به خوبی بدان پرداخت شده بود.
فرش ششم: فروشی نیست
{سیفالله داد}نویسنده و کارگردان این کار است. در ابتدای فیلم مطابق رسم رعایت شده در بقیه اپیزودها که هر یک با جملهای و سخنی به انتخاب کارگردان، نقش بسته بر صفحهای سیاه آغاز میشوند، از سوزانده شدن فرشهای ایرانی توسط چنگیزخان مغول گفته میشود و بعد کادر بسته صورتی مغولی دیده میشود که به دنبال آن نماهایی از فرشی با نقش مینیاتور که در آتش میسوزد را میبینیم گویی چنگیزخان به تماشای فرشها در آتش نشسته است، اما بعد در مییابیم که آن صورت مغولی از آن جوانی مبتلا به بیماری منگولیسم، آن شعلههای آتش تنها تصورات او و آن فرش هم فرشی است که دختر محبوبش، که او هم مبتلا به همان بیماریست، میبافد. فیلم درتلاش برای روایت عشق بین زن بافنده و مرد جوان، اشاره به مغول از طریق بیماری منگولیسم و فرش و سوزانده شدنش دست و پا میزند و در آخر حیران میمانیم که آیا برای گفتن درباره فرش به راستی نیازبه همه این عناصر به سختی مربوط شونده داشتیم؟ یا تنها چون نمیدانستیم که چه باید گفت جملات پراکندهای گفته شد که در همه آنها از واژه فرش، استفاده شده بود.
فرش هفتم: فرمایش آقا سید رضا
به نویسندگی و کارگردانی {مجتبی راعی}، با این جمله آغاز میکند که در فرهنگ عامیانه، بافتن فرش نیمه کاره دیگری شگون ندارد و در نهایت از زیبایی فرش به زیبایی روستاییان و روستای خاستگاه فرش میرسد که دید جالبی را ارائه میکند.
فرش هشتم: فرش پرنده(شازده کوچولو)
به نویسندگی و کارگردانی {نورالدین زرینکلک}است که هم به لحاظ قصه و انتخاب موضوع و هم به لحاظ ساخت باعث تعجب میشود که استادی به حدّ و اندازه زرینکلک چرا برای صحبت درباره فرش، این کهنترین ساخته ایرانی را، از ذهن {اگزوپری} فرانسوی وام گیرد و آن هم چنین کمجان و ناپخته، که گذشته از نحوه اجرا، پس از تماشای قصهای که به هر حال سر و شکلی گرفته، به دشواری میتوان ربط شازده کوچولو و فرش ایرانی را درک کرد.
فرش نهم: فرش، اسب، ترکمن
{خسرو سینایی} نویسندگی و کارگردانی آن را به عهده داشته و همانطور که از نام آن پیداست به فرش، اسب و ترکمن و تلفیق این سه به مدد مونتاژ موازی، دیزالو و سوپرایمپوز میپردازد.
فرش دهم: فرش و زندگی
از آن {بهمن فرمان آرا} است که از فرش در یکی از نقاشیهای {کمال الملک}آغاز میکند و به آن چه بر زمینه این فرش رخ میدهدْ میپردازد، اما سرآخر از ایجاد کمپوزیسیونهای سانتیمانتال از سفره عقد مزیّن به نان سنگک گرفته تا جانماز مزین به گلهای یاس فراتر نمیرود.
فرش یازدهم: کجاست جای رسیدن
{عباس کیارستمی}عنوان این اثر را از شعری از {سهراب سپهری}، که در ابتدای فیلم بر صفحه نمایش نقش میبندد («کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش») میگیرد. تمرکز اثر به لحاظ محتوایی بر گرهخوردگی مفهوم فرش و آسودگی است. در فیلم کیارستمی تنها یک فرش حضور دارد، فرشی که بر پهنه سبزه و در زیر سایه درختان قطور چنار به حالی خوش پهن شده، آرامشی دلخواه که به گستردن فرشی انجامیده، مثل آرزویی و یا خاطرهای دور و شیرین و دوربین تنها با گردش بر سطح فرش و زوماین و زوماوت قصه آن را میگوید یا در حقیقت به فرش فرصت میدهد تا داستانش را خود بگوید، همان کاری که معمولاًکیارستمی با سوژههایش انجام میدهد. موسیقیای که تصاویر را همراهی میکند یکی از کارهای {پرویز یاحقی}است و برخوانی اشعاری از {سعدی} که توسط گویندگان آشنا، {روشنک} و {حسین نوری}،انجام میشود و تا مدتی ما را مبهوت بر جای میگذارد که چه چیز در ذهن کارگردان بوده و چه اتفاقی در شرف وقوع است، تا کمکم در مییابیم که باند صدای فیلم یکی از برنامههای گلهای جاویدان است، خاصّه آنکه در پایان، به سبک تمامی این برنامهها صدای روشنک را میشنویم: «همیشه شاد و همیشه خوش باشید».
اشعاری که توسطحسین نوری خوانده میشود، در واقع بخشی از نقش فرش است که در حاشیهها بافته شده (نقش فرش شامل زمینهایست که پوشیده از درختان سرو است و حاشیهای که در بخشهایی خوشنویسی شده)، به این ترتیب فیلم تمام و کمال در خدمت روایت فرش است، بیکه چیزی بر آن بیفزاید. و آنچه روشنک برمیخواند شعریست که از وقتی خوش یاد میکند، ازکنار یار و جوی آب وحکایت عشق که همه با آسودگی دلخواه پهن کردن یک فرش متقارن است. در واقع همان الگوی بکار رفته در تصویر که روایت یک کلیّت و یک بافت از پیش آماده (یک فرش) است، در باند صوتی فیلم هم وجود دارد، یک برنامه از مجموعه «گلهای جاودان»که این دو با هوشمندی بر هم منطبق شدهاند و به خوبی با هم کار میکنند، چندان که گویی یکی بر اساس آن دیگری و برای آن ساخته شده و شاید هم به راستی چنین بوده که این اشعار بر اساس موضوع و با توجه به فرش مورد نظر فیلم انتخاب شده و توسط گویندگان خوانده شدهاند، اما با یک ظاهر آشنا و یک الگوی از پیش آماده که به هر حال و در هر دو صورت ظرافت دید کارگردان را در انتخاب موضوع و فرم روشن میکند. این همه توانایی، درشکل اجرای کلاژوار و استفاده بهجا و خلاقانه از عناصرِ همیشه دیده و شنیده شده و آشنا، عمیقاً راضی و خرسندمان میسازد. کیارستمی به سادهترین، زیرکانهترین و استادانهترین شکل ممکن همه آنچه را که میباید گفته است بدون آنکه چیزی به جز خود فرش را توصیف کرده باشد. این از آن دست سادگیهاییست که جز با پشت سر نهادن پیچیدگیها فراهم نمیشود و از جنس خود فرش سهل است اما ممتنع.
فرش دوازدهم، دست آفرینی هدیه به دوست
به نویسندگی و کارگردانی {مجید مجیدی}، پیرمردی آذری به تهران آمده را تصویر میکند که به دیدار دوستی قدیمی میرود تا فرشی را که خود بافته به او هدیه کند. فیلم گوشهای با صفا و هنوز خوش حال و هوا مانده از تهران را به دنبال منظر وحشتناک و غیرانسانی ساختمانها و برجهای در هم و برهم، به ما نشان میدهد تا گفته باشد که هنوز در این جنگل آهن و آسفالت چیزهایی از جنس دل، به جا مانده است. پیرمرد که پشت در بسته خانه دوست قدیمی، ساعتها باید به انتظار بنشیند و مینشیند چون از راه دور به شوق این دیدار آمده و فرش خود را کنار جوی آب میگستراند و پیرزن مهربان همسایه سینی پر از غذا و لطفش را برای تلطیف سختی این انتظار به او میدهد. پیرمرد بر فرش مینشیند، نماز میخواند، میخورد، مینوشد و میآساید، چنانکه گویی هر فرش در دل خود، همه این کنشها و عناصر آسودگی را ذخیره کرده و کافیست تا گوشه دلخواهی گسترده شود و مجیدی، این گوشه دلخواه را در زیر سایه درختان آن کوچه بنبست قدیمی و در کنار جوی آب و در پشت در خانه دوست فراهم کرده، درجایی که آدمها همه زیبا هستند و همه مهربان با هم و با طبیعت، این را از نوازشهای پر از شوق و لطف پیرمرد بر گیسوان خزه رقصان در آب که او را به یاد پشم سبز رنگی که در فرش بافته میاندازد، در مییابیم و از نشستن پرندگان بر فرش پیرمرد، خوردن دانههای برنج بر جای مانده و یگانه شدن با نقش پرندگان در فرش، به وقتی که پیرمرد ظرفها را میشوید. انگار که فرش در اصل زاییده چنین لطف و ظرافتی در آدمهاست و بیخود نیست که این کوچه، این سایه درختان، این صدای آب، این آدمها، این مهربانیهای کمیاب و این فرش، همه در یک جا گرد هم آمدهاند. یک ایدآلیسم رمانتیک که حس و حال خوشی دارد و به ما هم میچسبد، دلمان میخواهد چنین کوچهای در تهرانی که میشناسیم، و ما را نمی شناسد، وجود داشته باشد و دلمان میخواهد که آدمها همه زیبا و مهربان باشند.
فرش سیزدهم: فرش و فرشته
به کارگردانی {داریوش مهرجویی}است و فیلمنامه آن را خانم {فریال جواهریان}نوشته است. شروع فیلم با فضای خالی یک آپارتمان است که زنی وارد آن میشود و فرشی را که تازه خریده بر زمین خالی آن میگسترد، از دیالوگهای تلفنی زن (فرشته) با مردی که نگران حال اوست درمییابیم که کسان خود را در حادثه بم از دست داده و به عنوان کسی که شهر، خانه و کسی را ندارد، قرار این است که در این چهار دیواری، با همین فرشی که بر زمین پهن میکند، خانه، گذشته و تعلق خود را باز یابد، بر همین فرش کشمشها را در ظرف بلور میریزد و چای مینوشد، چلو کباب میخورد و باقیمانده برنج را به کبوتران زیبایی که ناگاه پشت پنجره پیدایشان شده میدهد و گربه سفید و پشمالو و قشنگ بقیه کبابها را میخورد، خلاصه جهانی زیبا با همین فرش که پهن شده، در آن خانه خالی عینیت پیدا میکند و فرشته (زن) بر فرش به خواب میرود و فرش او را در بر میگیرد و نقوش فرش بر پیکرفرشته نقش میبندد. اینها همه با دیزالوهای آشنای مهرجویی اتفاق میافتد تا حسی از گذشت زمان به ما داده شود، این ایده که یک فرش در زیر یک سقف خانه و خاطره و آسودگی را کامل میسازد، ایده قشنگی است، اما نمیدانم چرا از کار در نیامده و بیننده آشنا و دوستدار مهرجویی را راضی نمیکند. شاید کمی شتابزدگی و بیحوصلگی در تبدیل ایده به قصه و فرم و فیلم، باعث شده که کار جان کافی نداشته باشد و تنها به مدد کنکاش و منطق دو دوتا چهارتایی، پس از تماشای فیلم بتوان چیزهایی از آنچه که میبایست و میتوانست بگوید را دریافت.
فرش چهاردهم: خاطره خاطره
به کارگردانی {سید رضا میرکریمی} است که در نوشتن فیلمنامه نیز همکاری نموده است. فیلم دیدار مردی به همراه دخترکوچکش، از اعضای خانوادهاش در یزد را به تصویر میکشد و از آن جا که دوربین فیلمبرداری که مرد با خود برده تا به عنوان یادگاری و خاطره، از اعضای خانواده فیلم بگیرد، به اصرار دخترک به دست او میافتد و قرار میشود که دختر فیلم برداری کند، در بخشهای زیادی از فیلم به جهت ناشیگری دخترک، به جای فیلم گرفتن از اعضای خانواده، از زمین و فرشها فیلم برداری شده، به این ترتیب به نظر میرسد که آقای سید رضا میرکریمی که به عنوان نماینده تهیهکننده، ایده ساخت فرش ایرانی را از ابتدا با سایر کارگردانان مطرح نموده بود، خود از پرداخت مستقیم به موضوع اصلی، طفره رفته و به دنبال دلیل ثانویهای برای قرار دادن فرش در کادر دوربین میگردد، آن هم با روش فیلم برداری *دوربین روی دستِ* یک آدم ناشی و یا یک فیلمبردار که میخواهد ادای کودک ناشی را در آورد، اما تماشاگر را از پا در میآورد و امکان تحمّل فیلم را با همان زمان اندک هم دشوار میسازد تا چه رسد به امکان دیدن فرش و سرآخر شأن فرش که قرار بوده موضوع اصلی فیلم باشد را تا سرحدّ اشتباه و ناشیگری فیلمبرداری پایین میآورد.
فرش پانزدهم: کپی برابر اصل
{محمدرضا هنرمند} نویسنده و کارگردان آن است. او در فیلم خود به موضوع کپی شدن طرح فرشهای ایرانی توسط چینیها میپردازد و این ترس که ایران در این رقابت نابرابر از دور خارج شود را باتکیه بر اصالت فرش ایرانی و برجسته کردن حال و هوایی که منجر به خلق این فرشها میشود، خواه در کاشان باشد و خواه در قم، بیهوده شمرده است.
در این مجموعه و در میان این کارگردانان جای {علی حاتمی}خالی مینماید، خاصّه آنکه پیشتر و بیآنکه چنین موضوعی طرح شده باشد، در سکانسی از فیلم کمال الملک خود نگاهی به زیر پای خود انداخته بود، آنجا که قالیبافی پیر، فرشی را که بافته به کمال الملکِ پیر و در تبعید هدیه میکند و او را استاد خطاب مینماید و کمالالملک، با بازی زیبای {جمشید مشایخی}، با اشکی که در چشمانش حلقه زده میگوید: «استاد تویی، دریغ که در همه این عمر دراز هرگز به زیر پا نظری نیافکندیم.» چه خوب بود اگر این سکانس پر حسّ وحال و مربوط را به یاد علی حاتمی که به یاد فرش بوده در انتهای فیلم فرش ایرانی و به عنوان فرش شانزدهم بر پرده سینما دوباره میدیدیم.
«انديشيدن در تاريخ ، با « مفاهيم» ، آغاز نشده است ، بلكه انديشيدن ، پيش از تاريخ ، با « تصاوير» ، آغاز شده است . هرتصویری ، پیکریابی اندیشه است . شکستن صورتها ، شکستن اندیشه هاست . ضدیت با تصویر، ضدیت با اندیشه است . توخالی دانستن تصویر، نابود ساختن اندیشه است . مردمان ، هزاره ها در تصاویر اندیشیده اند . و تجربيات مستقيم و نو ، بستگى به شرائط بى نظير و تكرار ناپذير دارند . هر تجربه مستقيمى ، نو است ، چون تكرارناپذير است ، وآن تجربه ، هميشه نو ميماند .تجربيات مستقيم ، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند ، و هميشه انگيزنده به نو آفرينى هستند . هر روز ، همه انسانها ، امكان كردن تجربه مستقيم و نو ندارند . از اين رواين تجربيات مستقيم ، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها وداستانها باشند ، چه از مردمان دوره هاى تاريخى، در مكاتب فلسفى و اديان ، ارزش دارند . هر تجربه مستقيمى ، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد كه هر انسانى ، به خودى خودش تواناست تجربه اى مستقيم و نو بكند . انسانها پيش از تاريخ ، تجربيات مستقيم و پـُرمايه و بى نظيرى داشته اند ،كه همانقدر با ارزشند ، كه تجربيات مستقيم و بى نظير انسانها در ادوار تاريخى درمفاهیم . هرچند كه ما امروزه بيشتر خوگرفته ايم كه تجربيات و خواستها و نيازهاى خود را در مفاهيم ، بيان كنيم ، ولى غافل از آنيم كه تصاوير ، هنوز نيز ، قدرت فوق العاده بر« نا آگاهبود » ما دارند . و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع كردنست ، و انديشيدن ، گام دوم در انتزاع كردن . انتزاعى كردن يك تجربه دريك تصوير ، تجربه مستقيم فوق العاده غنى انسان است . چون هر انتزاعى كردنى ، گونه اى گسستن و بريدن است، كه نماد نخستين تجربه آزادى است . تنها راه گسستن ، شك كردن به چيزى نيست ، بلكه يكى ديگر از راههاى گسستن ، انتزاعى كردن پديده ها و واقعيات است .
به همين علت ، نقاشى و تخيل و صورتگرى و موسيقى و رقص ، يكى از مهمترين گامهاى انسان در « گسستن » از طبيعت است . از اين رو هست كه آزادى نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع ، سرآغاز انقلابات انديشگى يا اجتماعى و سياسى و دينى است . آزادى تخيل ، آزادى طرح روءياهاى اجتماعى و سياسى و … است ، كه اهميتى برتر از « علوم اجتماعى و سياسى » دارد ، چون راه انسان را براى گسستن از « هر نظام موجودى » باز ميكند . در اجتماعى كه مردم آزادى ندارند، روءياهاى تازه براى دستگاه حكومتى و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح كنند ، در آن اجتماع ، آزادى نيست .
علوم اجتماعى و سياسى و اقتصادى امروزه ، به « بستگى + پيوستگى + سازگارشدن با معيارها و ارزشها + همخوانى با معيارها + اين همانى يافتن با قواعد و سيستم .. » اهميت فوق العاده ميدهند . اينها در گوهرشان ، برضد « آزادى به معناى يك روند نو آفرينى اجتماع و سياست » هستند . پروردن روشهاى گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاكم در اجتماع، فرهنگ آزاديست. به علت همين تجربه انسان از « تصوير » است كه تلويزيون در دوره ما ، چنين نفوذ گسترده و ژرفى در مردمان دارد . بسيارى از تجربيات مستقيم انسانى ، در تصاوير و اسطوره ها ، چهره به خود گرفته اند ، و از اين تجربيات مستقيم در هزاره ها ، نميتوان چشم پوشيد .همين غفلت از اهميت تصاوير ، سبب ميشود كه ناگهان مى بينيم كه انديشه هاى پر زرق و برق مدرن ما ، كه خودآگاهى( آگاهبود ) مارا انباشته اند ، از همان تصاوير به نظر دورافتاده و كهن و باستانى ، شكست ميخورند .
ما با بى ارزش شمردن تصاوير در اسطوره ها ، كه مجموعه تجربيات ملتند ، و ارزشيابى فوق العاده مفاهيم روز ، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم . دراين شكى نيست كه تفكر فلسفى و علمى ، با اولويت دادن به مفاهيم روشن ،كه « فقط يك معنا دارند » ، برضد تصاوير پـُر معنا و چند چهره ، خود را يافته است . درآغاز، فلسفه ، براى جداشدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز به « ضديت انديشه با تصوير اسطوره اى » داشت. ولى اين ضديت روانى ، در يك برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهرى فلسفه با اسطوره نيست . فلسفه، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در مفاهيم است ، و اسطوره ، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در تصاوير است . كارى را كه اسطوره ميتواند بكند ، فلسفه نميتواند بكند ، همانطور كارى را كه فلسفه ميتواند بكند ، اسطوره نميتواند بكند . و هر تصويرى را نميتوان به مفاهيم كاست ، و هر مفهومى را نميتوان تبديل به تصوير متناظرش كرد . مسئله فرهنگ، آن نيست كه مفهوم و عقل را ، جانشين تصوير و تخيل سازد ، بلكه ديالكتيك مفهوم و تصوير ، يا ديالكتيك عقل و تخيل را بپذيرد .در قرن هيجدهم و نوزدهم در اروپا ، پژوهشگران مى پنداشتند كه عقل در يونان ، با قيام برضد اسطوره ، به خود آمده است . بدين ترتيب ، فلسفه و علم را ، پديده اى برضد اسطوره شمردند ، و اين ارزيابى غلط ، هنوز بر ذهن بسيارى از مردم ، چيره مانده است. بسيارى نيز ميانگاشتند كه انديشيدن در تصاوير اسطوره اى ، با بدويت فكرى و روانى كار داشته است، و انسان، كه از بدويت فكرى رهائى يافت ، ديگر در تصاوير و و اسطوره نميانديشد .
اينهم يكى از خرافات تازه بود كه گنجينه اى از تجربيات انسانى را بى ارزش و بى اعتبار ميساخت . و با دادن بهاى بيش از اندازه ، به فلسفه و مفاهيمش ، اسطوره و تصاوير ش را خوارشمردند ، و بى بها ساختند . ولى وارونه پنداشت آنان ، فلسفه در يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اى كه انسانها درتصاويراسطوره اى بجا نهاده بودند ، بسيار بهره بردند ، و توانستند بخشى از آنهارا، به مفاهيم انتقال دهند . و انتقال دادن تجربيات پرارزش ملت در اسطوره ها، از تصاوير به مفهوم ، رسالت فلسفى، متفكرين اصيل هر ملتى است. بخشى ازاين تجربياتست كه بهتر ميتوان آنهارادر مفاهيم گسترد.متفكرانى كه نتوانند اين تجربيات اصيل ملت خود را ، از گستره تصاوير اسطوره اى ، به گستره مفاهيم فلسفى انتقال بدهند ، از رسالت تاريخى خود باز مانده اند، و هنوز تفكر فلسفى را در ملت خود، بنياد نگذارده اند . اين تجربيات مايه اى وبى نظير ملت ، بايد از جهان تصاوير، به گستره ِ مفاهيم آورده شوند ، تا شالوده اى در آن ملت ، براى فلسفه گذارده شود . و اين كار، هنوز در ايران نشده است . ولى در كنار فلسفه، كه تجربيات انسانى را فقط در قالبهاى « مفاهيم » ميريزد، و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحى و فقير ميسازد ، بايد بخشى از فرهنگ بوجود آيد كه در برگيرنده « ديالكنيك تصوير و انديشه – يا ديالكتيك عقل و تخيل » است .
آنچه در تصوير است ، « برآيندهاى فراوان » دارد ، و نميتوان آنرا به يك برآيند ( يك بعد ) در مفهوم كاست . به عبارت ديگر، يك تصوير، « خوشه اى از مفاهيم گوناگون » است كه همه در آن تصوير باهم ، وحدت دارند .هنوز در واژه نامه ها ميتوان ديد كه برخى از واژه ها ، معانى فراوان و بسيار ناجور باهم دارند . اين معانى ، فقط از ديد ماست كه باهم نميخوانند، ولى اگر آن تصوير اسطوره اى را بيابيم ، مى بينيم كه همه ، ناگهان وحدت در يك خوشه به هم پيوسته پيدا ميكنند . وقتى آن تصوير را يافتيم ، ديده ميشود كه همه اين مفاهيم ، تراشهاى گوناگون يك كريستال هستند. همين كار را هايدگر ، فيلسوف آلمانى كرده است .
اين شيوه انديشيدن هايدگر در خوشه واژه هاى آلمانى ، در ترجمه آثارش به هر زبانى ( همچنين به فارسى ) به كلى از بين ميرود . ولى براى ما ، ياد گرفتن شيوه انديشيدن ، مهمتر ازيادگرفتن محتويات انديشه هاى غربيست ، هرچند بسختى ميتوان محتويات را ، از شيوه انديشدن ، جدا ساخت . هايدگر ، كوشيده است از خوشه مفاهيم يك واژه ، تجربيات انسانى را كه در زبان آلمانى شده است ، در يك تفكر فلسفى، به هم بپيوندد . تجربيات انسانى موجود در هر زبانى كه استوار براين تصاوير هستند ، به همان علت « خوشه اى بودن هرتصويرى » راه را براى پيدايش طيفى از مكاتب فلسفى باز ميسازند . به عبارت ديگر ، تجربياتى كه ملت در اسطوره هايش كرده ، در ايجاد مكاتب فلسفى گوناگون ، گنجاندنيست . هيچ اسطوره اى را در چهار چوبه يك فلسفه نميتوان فهميد ، بلكه چهره هاى گوناگون هر اسطوره اى را، ميتوان در مكاتب تازه بتازه فلسفى، از نو تجربه كرد . از اين رو، فلسفه هايدگر ، كل تجربيات انديشگى در فرهنگ آلمان نيست .كشف تجربيات زبانى يك فرهنگ ، و مايه گرفتن از آن ، براى پديد آوردن فلسفه هاى نوين ، برداشتن گامى مهم در يك فرهنگست .
من كوشيده ام كه همين روش هايدگر را ( نه محتويات فلسفه اش را )، در پيوند دادن واژه هاى باستانى ايران ، بكار ببرم ، تا تفكرات فلسفى ايرانيان را ، در محدوده بسيار ناچيزى آغاز سازم، چون از گستردن بيش از آن ، سخت واهمه داشتم و دارم ، چون متأسفانه روشنفكران ايران هنوز ، نيروى بويائى براى اصالت ندارند . مثلا فرهنگ ايران ، تجربه اى ويژه از « زمان » دارد كه با تجربه هايدگر ، تفاوت دارد . آنچه دريك تصوير اسطوره اى هست ، برآيند هاى فراوان از مفاهيم دارد . يك تصوير، خوشه اى از مفاهيمست . وقتى آن تصوير اسطوره اى را يافتيم ، مى بينيم كه همه اين مفاهيم ، كه به حسب ظاهر ناجورند ، تراشهاى گوناگون يك كريستال هستند . در فلسفه و علم ، كوشيده ميشود كه يك تصوير ، به يك مفهوم كاسته شود ، تا در مفهوم ، روشن گردد . مثلا هركدام از خدايان گذشته را به يك مفهوم ، ميكاهند . هركدام ، بايستى يك خويشكارى داشته باشند ، و به كار ويژه اى ، گماشته شده باشند . پرسيده ميشود كه تنها كار اين خدا چيست ؟ مثلا اين خدا ، خداى آب است . چنين پرسشى از بـُن غلطست . اين كار ، كار فلسفه و علم و عقل است كه ميخواهد با اين وظيفه خاص ، آن خدا را روشن سازد . كار برد اين روش در اسطوره ها و فرهنگ نخستين ، فقير سازى فرهنگ است . با اين روش ، همه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحى و يكسويه ساختند ، تا آنها را از ديد فلسفى ، ، روشن سازند . تصوير اسطوره اى ، براى تجربياتى بسيار ژرف و غنى از انسان بودند ، كه كاستنى به يك برآيند ( بعد ) و يك مفهوم نبودند . این ویژگی تجربیات بسیار ژرفست ، نمیتوان که آنها را یک بـُعدی ساخت و دریک مفهوم ، گنجانید. ازاین رو درک در تصویر ونقش ، همیشه باقی میماند. اینست که « بازگشت به اسطوره ها و داستانها » ، ضرورت همیشگی میماند. كاستن اسطوره ، به يك دستگاه فلسفى ، دورريختن اين تجربيات ، يا كوبيدن و سطحى سازى و ناديده گيرى و فقير سازى اينگونه تجربيات بود . اين پيدايش يكنوع « بدويت نوين » بود،كه پيآيند شيوه نگرش « عقل روشن بين» بود . اين بدويت خود را به مردمان باستان نسبت دادند ، در حاليكه اين بدويت فكرى خود آنها بود . كار برد اين روش ، سبب ميشد كه انسان، اسطوره ها را مسخره كند ، و غير منطقى بشمارد ، و بى آنكه آگاه باشد ، كه چه اندازه تجربيات ژرف و غنى خود را ميكوبد و دست مياندازد و بشمار نمياورد. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غنى و ژرف ويژه انسانيست كه ربطى به انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد . این ادعای اگست کنت ، به کلی تنگ و غلط ، و حاکی ازسطحی نگریست .
اين چهره تجربيات انسانى، كه در اسطوره نمودار ميشود ، يكى از گرانبهاترين بخش گوهر انسانست . انتقال دادن بخشى از تجربيات انسانى ، از گستره اسطوره به گستره فلسفه ، یا از گستره تصاوير به گستره مفاهيم ، كارى ضرورى بود ، ولى اينكه تصاوير و اسطوره ها و خيال، به هيچ دردى نميخورند ، و كم ارزش و يا بى ارزشند ، و تنها مفاهيم انتزاعى، ارزشمندند ، و هرچه در مفاهيم نا گنجيد نيست ، بايد خوارشمرد ، سخنى بكلى غلطست . البته غناى تجربيات در تصاوير، با ابهام و مه آلودگى ، همراهست ، ولى مفاهيم نيز در اثر همان روشنى ، بسيار شكننده اند، و عيب خود را دارند . هر چيزى را براى عيبش ، نميشود دور ريخت . هر چيزى ، هر فلسفه اى، هر دينى ، هر هنرى ، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دومقوله را نميتوان ازهم جدا ساخت . براى كام بردن از هنر هرچيزى، بايد رنج بردن از عيبش را نيز تحمل كرد . از اين رو است كه بايد طيفى از مكاتب فلسفى يا اديان و هنرها در كنار هم داشت . به همين علت بود كه عرفاى ما « گاه موءمن و گاه كافر و گاه ملحد » بودند و اين « فلسفه گهگاه بودن » ، به طيفى بودن گوهر انسان باز ميگردد . گوهر انسان يا فطرت او يا هويت او ، « تثبيت شدن در يك دين و هنر و فلسفه » نيست ، بلكه تحول در فطرتها و هويتها ست.از هرچيزى بايد از ديد هنرى كه دارد لذت و شادى برد . با آمدن فلسفه و علم ، فقط نشان داده شد كه بخشى از تجربيات انسانى را ميتوان در مفاهيم ، بهتر عبارت بندى كرد و نمود ، ولى بخشى ديگر از تجربيات انسانى ، به گونه اى غنى و سرشار هستد ، كه بهتر در تصاوير ميگنجند، و خودرا بهتر در تصاوير اسطوره اى ادا ميكنند.
اين بود كه مولوى از سر، به « خيال » ، نيروى صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده كرد. در آثارمولوى ،اين خيالست كه نزديكترين پيوند انسان را با حقيقت فراهم ميآورد، نه عقل .
اين تنوع و رنگارنگى خيال بود كه تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انسانى را، بهتر نمودار ميساخت كه عقل. با اولويت دادن به خيال و صورت ( يا نقش و نگار ) ، مولوى همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را به حقيقت ، زنده ساخت . خيال، رابطه ديگرى با تصاوير دارد ، كه عقل با مفاهيمش دارد . اين تجربه بزرگ انسانى در همان اولويت دادن خيال به عقل، چشمگير و برجسته ميشود . يكى از تجربه هاى بزرگى كه انسانها در دوره « انديشيدن در اسطوره » كرده بودند ، با آمدن انديشيدن فلسفى و علمى ، در آغاز ، ناديده گرفته شد ، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود كه از كشفيات بزرگ آنها بوده است . آنها دريافتند كه انسان ، تجربياتى غنى و ژرف دارد كه به هر صورتى آنرا تصوير كنند ، آن تجربه، نا نموده ميماند . به همين علت بود كه آنها تجربه دينى و اجتماعى خود را ، در كثرت تصاوير خدايان بيان كردند . براى آنها هر تصويرى از اين خدايان ، آزمايشى بود براى بيان همان تجربه غنى و ژرف و عالى . به همين علت بود كه همه اين صورتها و پيكرها را در يك نيايشگاه و جشنگاه ، كنار هم مى نهادند ، چون آن تجربه واحد و غنى را از درون گوناگونى و كثرت اين تصاوير و رنگها ، بشيوه اى ميشد لمس كرد، در حاليكه آن تجربه در هيچكدام از تك تك اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف دينى و اجتماعى و انديشگى خود را در سى و سه خدا ، تصوير ميكردند كه باهم ، زمان و زندگى و جشن و عشق و گيتى را ميآفريدند . اين سى وسه خدا ، همه چهره خدائى بودند كه نامش « انامك » يعنى « بى نام » بود . اين چهره هاى گوناگون ،كه تجلى يك تجربه اصيل ولى گمنام و ناگرفتنى بود ، در شاهنامه به شكل درختى نموده ميشود كه سى شاخه دارد ، و نام سيمرغ نيز ، به همين علت برگزيده شده است .
كثرت خدايان ، در همآهنگى آنها ، تبديل به وحدت ميشود . اين بود كه انديشه هاى١- « توحيد » و ٢- « كثرت » و ٣- « همآهنگى » ، سه اصل جدا ناپذيرازهم و برابر با هم بودند . بر اين سه اصل بود كه اجتماع بنا نهاده شده بود . اين خدا ، با وجود آنكه صورتهاى فراوانى داشت ، بى صورت بود . بعدا كه فلسفه نورى آمد ، و عقل ، غلبه كرد ، اين انديشه بكلى طرد شد . خدا ، يك خداست و صورت هم ندارد و همه صورتهارا بايد شكست و نابود كرد. حق تصوير كردن و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات دينى، ازهمه گرفته شد .
با آمدن خدايان نورى ( الله + پدر آسمانى + يهوه ) هيچكدام از آنها ، ديگرى را در كنار خود تحمل نميكند، و سرنوشت نهائى اين خدايان ، جنگيدن باهم ، براى نابود ساختن همه خدايان و همه اديان ، جز خود و جزدين خود است . در گوهر انديشه خداى واحد ، تعصب و عدم تسامح ، سرشته شده است . واحد ساختن اصل جهان، خويشكارى عقلست ، ولى خدای واحدی که اين اديان واحد ميانگارند ، برغم ضديتشان با تصوير ، يك تصويرند . هم مفهوم و هم تصويرند ، چون هميشه به صورت يك شخص ، عبارت بندى ميشوند . اينست كه هنرمندان غرب ، اصل تنوع و تازگى و كثرتمندى را ، با روى كردن به خدايان يونان و رم كشف كردند ، و همين كشف ، نا آگاهانه ، پيآيندهاى سياسى و فلسفى و اجتماعى و دينى خود راداشته است و دارد . ما مى پنداريم كه پلوراليسم ، تنها يك مسئله حزبى يا سياسى است . پلوراليسم سياسى و حزبى واقعى ، پيوند ژرف فرهنگى و روانى با پلوراليسم خدايان دارد . اين است كه به عصر روشنگرى در اروپا ، « عصر رستاخيز كفر » گفته ميشود . »
« ماه دی یا دسامبر، ماه خرّم وماه بهی نیز نامیده میشده است، چون بـِه وبِهی، نام زنخدای عشق (ونوس = زُهره = افرودیت) یعنی، خرّم و بیدخت و شاده هست. نام دیگراین زنخدا، شـاده و «ژی = جِی»است. نام روز یکم و هشتم این ماهِ دی، هردو، خـرّم (هو + رام = هور + رام) میباشند. این روزها، ملت ایران، «جشن دموکراسی = جشن خرّم» میگرفته است، که جشن تابعیت حکومت از خواست ملت، و انبازی ملت با حکومت باشد، که فراموش ساخته شده است. این تنها ماهی هست که سه روز درماه، با ماه، اقتران میکنند، یعنی سه بار ماه و خورشید، همآغوش هم و جفت هم میشوند، و سه بار جشن عروسی ماه با روز ها گرفته میشوند. این سه روز، عبارتند از روز هشتم، دی به آذر (دی = آذر)، و روز ۱۵ که دی به مهر (دی = مهر) باشد، و روز ۲۳ که روز دی به دین (دی = دین) میباشد. این اصطلاحات به معنای آن بودند که زنخدا «آذر» و زنخدا «مهر» و زنخدا «دین»، و زنخدا «دی»، چهارچهره یک زنخدا هستند. مردم روز هشتم را که دی به مهر باشد (وارمنیها در گذشته، مهرمینامیده اند) غـم زدامینامیدند. روز پانزدهم را که دی به مهر باشد (دی= مهر)، دین پژوه مینامیدند، و روز دی به دین (دی= دین) را جانفـزایمینامیدند، و روز ۲۴ که «دین» باشد، «بُت فریب» خوانده میشد، که به معنای آن بود که این خدا، اصل زیبائی در هر انسانی است و، دل همه را با زیبائیش می رباید. این دو روز، که روز ۲۳ و ۲۴ ام ماه باشند، و باهم اینهمانی دارند، زمان ِ «زایش خدای عشق و زندگی و شادی» بود ند، و این درست معنای یلدا (ایل + دا) هست. » ۲
.
« یلدا … این درازترین شب—بلندترین تاریکی—بر همه ایرانیان مبارک باد
فقط ایرانیان در تمام دنیا بلندترین تاریکی را جشن میگیرند. ایرانی بر ضد ظلمات نبود. بلکه از ظلمات می آموخت. پدیده ها را از ظلمات بیرون میکشید. ایرانی به جهاد ظلمات نمی رفت بلکه از ظلمات متولد میشد. ما همه از ظلمات و تاریکی رحم مادر هستیم … آیا هیچ انسان عاقلی به جهاد ظلماتی که خود از اوست میرود؟ » ۳
.
« پیدایش و زایش در فرهنگ ایران ، همیشه متلازم با ، روشنی و بینش است . آنچه پیدا میشود ، روشن میشود ، و دیده میشود . بُن کیهان و بُن زمان و بُن انسان ، زیباست . زیبا ، میخواهد همه اورا ببینند . ازاین رو میخواهد پیدا شود ، روشن شود ، تا زیبائی خود را ببیند، و محو و شیفته زیبائی خود شود . تا عاشق زیبائی یا حُسن خود شود . این یکی از بنیادهای فرهنگ ایرانست. خدا زیباست میخواهد ، گیتی شود ، تا برای همه دیدنی شود . بُن درخود ، در تاریکی پوست و زهدان نمیگنجد ، و پدیدارمیشود ، تا کام از زیبائی خود ببرد . به همین علت در فرهنگ ایران ، خدا ، تخمیست در تاریکی . خدا ، یک مینو است ، و میخواهد روی خود راببیند ، اینست که گیتی میشود ، چون اصل زیبائی است ، و هزاران صورت به خود میگیرد ، تا در همه این صورتها و نقش ها و رنگها و بوها و آهنگها ، بینش به زیبائی خود بیابد . این خدا در شکل تخم یا مینوئی است که میروید ودرختی میشود که هر شاخه اش ، هر شکوفه اش و گلها و برگهایش ازاین شاخه ها ، خدائی میشود که چهره آن خدای پنهان را، مینماید . هربرگی ، به چهره دیگرآن بت است . رد پای این اندیشه در گرشاسپ نامه اسدی طوسی باقی مانده است . در شهرخرّم ، درختی گشن پیش تخت بتی رُسته است که میوه وبرش ، تنوع دارد . درختیست که اصل تنوع است . وهفت بردارد ( انگور+ انجیر+ نارنج + سیب + انار+ ترنج + به . این میوه ها در مراسم ایرانی نقش بزرگی بازی میکرده اند ) و همچنین برگهای این درخت ، همه دارای چهره های گوناگون همان بت هستند .
بشهری رسیدند خرّم دگر پر آرایش و زیب و خوبی و فرّ
ز بیرونش ، بتخانه ای پرنگار برو بیکران برده گوهر بکار
نهاده در ایوانش، تختی زعاج بتی دروی، از زرّ ، با طوق و تاج
درختی گشن رسته در پیش تخت که دادی بر ازهفت سان آن درخت
زانگورو انجیرو نارنج و سیب زنار و ترنج و به ِ دلفریب
نه باری بدینسان ببار آمدی که هرسال بارش دوبارآمدی
هرآن برگ کزدی شدی آشکار بدی چهرآن بت ، برو بر ، نگار
زشهر آنکه بیماربودی وسست چوخوردی ازآن میوه گشتی درست
البته این درخت ، تکرار تصویر همان درخت بس تخمه است که فرازش سیمرغ ،نشسته است ، چون تخمه ها وبرهای درخت بس تخمه، بنا بربندهش ، « همه پزشک » است . برگ وبر وتخم این درخت ، داروی هر دردی است . » ۱
برایِ درکِ ماندگاریِ عاشورا، نیاز به بازبینیِ نقش و یافتنِ مسخ سازیهایِ تراژدی/جشن (مرگ/زندگی) (سوگ/سوگ !) در فرهنگِ ایران داریم.
.
«چرا درسوگ سیامک ، همه طبیعت جامه فیروزه میپوشند ؟
خدای ایران، جان خودش را نثارمیکند
تا جان انسانها ، ازگزند رهائی یابند
… درفرهنگ ایران ، این خداهست که برای قداست جان و نگاهداشتن جان ازگزند ، خودش را فدا میکند . این داستان در دوره چیرگی یزدانشناسی زرتشتی و ورود تصویر اهریمن که درپیش نبود ، تغییر داده میشود،تا با اندیشه زرتشت سازگارساخته شود . اندیشه اصلی این بوده است که سیامک ، برغم کشته شدن ( خاکسترشدن ) خودش از خاکسترش برمیخیزد . این همان « فرشکرد » است . کسی حق کین توزی و انتقام گیری ندارد . ولی با پیدایش تصویر اهریمن به شکل « اصل شرّ » ، بایستی با او جنگید و ازاو کین گرفت . اینست که در روایت اصلی ، همه طبیعت ، جامه پیروزه رنگ می پوشند . این نخستین سوگ درشاهنامه است . سوگ ، برای ما معنای ماتم دارد . ولی « سوگ = سوک » هم به معنای « خوشه گندم وجو » و هم به معنای « شعله آتش » است . با غرس کردن تخم های گندم درخاک ، تخم می وخشد ( نمومیکند= شعله وزبانه میکشد ) . اینست که « سوک = سوگ » ، پیکریابی همان « فرشکرد » است . هر تخمی که به خاک سپرده میشود ، نمی میرد ، بلکه کاشته میشود وازسرخواهد بالید و شعله خواهد کشید . واژه « سوختن » درعرفان ، ازهمین ریشه است . وقتی سپاه کیومرث خبر کشته شدن سیامک را میشنوند :
سپه سربسر زاروگریان شدند
برآن «آتش سوگ» بریان شدند
خروشی برآمد زلشگر بزار
کشیدند صف ، بر درشهریار
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دوچشمان پرازخون ورخ، باده رنگ
دد و مرغ ونخجیر، گشته گروه
برفتند ویله کنان ، سوی کوه
البته تخم سیمرغ ( ارتای خوشه ) درهمه جانها هست،وبا آزردن هرجانی ، همه آزرده میشوند،وهمه چون همجانند، همدردند و همه باهم،علیه « آزار وستم » برمیخزند . درد و اندوه هرجانی ( ارتا ئی ) ، درد واندوه ، خوشه جانها ، جانان ( ارتای خوشه ) است . اینست که همه باهم برمیخیزند تاستم وآزار را باز دارند . پیوند پدیده ِ « سوگواری باهم » با « خیزش باهم برضد ستم وآزار» در تاریخ ایران ، همیشه باقی ماند،و هنوز نیز همه ستمکاران وقدرتمندان ، ازبرگذاری « سوگ » ، « باهم به سوگ ر نجدیده ای نشستن » میترسند ، چون این ماتم ، بدنبال خود قیام را میآورد . درقیام مردم ، آن ستمدیده ، زنده میشود . با منع این سوگ ، درد ، دست بدست میشود و هرگز درجامعه فراموش نمیشود ، تا روزی تحول به قیامی می یابد تا زندگی را گزند ناپذیر سازد . این فرشگرد ، ازنو تازه وسبزشوی زندگیست . اینست که سیمرغ ( پیروز= فیروز) ، پیروز میشود .»
درفرهنگ ایران، خود، تخم آتش یا گوهرآتش ( فطرت انسان=آتش) است و هنگامیکه بیفرو زد وشعله بکشد و به آسمان بیازد ، آنگاه «حقیقت ازگوهریا فطرت ِخود او» می بالد . « راستی» که «حقیقت» باشد ، شعله وتابش آتش است . خودی انسان باید زبانه بکشد و به فرازبیازد (فرا + آختن ) تا حقیقت وراستی بشود . فرهنگ ایران، تصویر دیگری از« آتش وقد برافراختن آن » دارد که محمد از« ابلیس ِ آتش گوهر» داشت . درست سربرافراختن آتش ازگوهرانسان ( خود ) ، راستی یا حقیقت بود . به عبارت دیگر، خدا ازفطرت انسان ، شعله ( الو= ال+ لاو= مهرسیمرغ ، درتبری ال- پر، بال زنخدای زایمان، سیمرغ ) میکشد .خدا شعله ایست که ازانسان، می تابد . خدا، شعله گرم یا تابش=taapishn از آتش جان است .خداشعله وگرمائی هست که ازفطرت وطبیعت انسان، میتابد و برافروخته میشود .
برای آنکه تا اندازه ای روشن شود که فرهنگ ایران، چه تصویری از« آتش» داشته است ، به آتشی که در داستان ویس ورامین برای سوگند خوردن به آن برپا میکنند تا حقیقت گفته شود ، نگاهی کوتاه می اندازیم . واژه سوگند ، دراوستا saokenta میباشد واساسا به معنای « شعله ور» میباشد ، چون saoka به معنای « شعله » هست و معنای دیگر saoka ، فرشته رویش هست . چون واژه « سوگ » درزبان فارسی که دراصل به معنای خوشه گندم هست همان واژه « سوک = شعله » است . سوگواری هم به معنای غرس کردن تخم در زمین برای فراروئیدن یا شعله ورشدن ازنوبوده است و معنای مثبت وجشن داشته است . موسم کِشتن تخم ، موسم جشن بوده است. ازاین روآئین سوگواری درایران ، به معنای عزاداری وماتم نبوده است ، بلکه « جشن برافروخته شدن ازنو همان گوهر» بوده است . نخستین سوگواری درشاهنامه برای سیامک ، نخستین خیزش یا قیام سراسرطبیعت برضد اهریمن است ، وازاین روهست که دراین سوگواری ، همه جامه سبز میپوشند ( همه جامه ها کرده پیروزه رنگ ) . دراثرآنکه تخم با حبه آتش، اینهمانی داده میشد ،« وخشیدن» ، هم به معای روئیدن ونموکردن وهم به معنای شعله ورشدن وزبانه کشیدن بود . ارتا ، هم خوشه است ( ارتای خوشه ) وهم « کانون یا منقل آتش » ، یا به عبارت دیگر، حبه آتش ( xvarg=xvar) همان تخم ( xva) هست. رویش تخم وفروزش یا تابش آتش، هردو باهم نماد روند آفرینش، نماد راستی وحقیقت هستند . اینست شعله ورشدن آتش ، بیان روند آفرینش وپیدایش حقیقت یا گوهروفطرت بوده است .
زمیدان، آتش سوزان برآمد
که با گردون گردان، همبرآمد
چوزرین گنبدی برچرخ یازان
شده لرزان و ، زرّش ، پاک ریزان
بسان دلبری ، درلعل وملحم
گرازان وخروشان، مست وخرم
زچهره ، نور درگیتی فگنده
زنورش، باز تاریکی رمنده
اینکه چرا ایرانیان پیش آتش ، سوگند میخوردند ، به این اندیشه بنیادی باز میگردد که ارتا که نخستین عنصرانسان باشد، تخم ، ارتای خوشه ( ارتا خوشت = ارتاواهیشت) است و ارتا ، هم « خوشه » وهم « کانون یا مجمرآتش » میباشد . هرتخمی ، اینهمانی با حبه یا اخگر( خوارگ ) آتش دارد . به عبارت دیگر درهر تخمی (axv = xva ) ، باد یا هوا ( asu=fraan praana=) هست که اصل آتش فروزیست . پس« ارتا خوشت«، با « وای= باد نیکو یا هوا یا فرنبغ » ، اینهمانی می یابد . خوشه ، شعله آتش است . ازتن زنخدای ایران ( آذر) که دراستوانه کوچک ، درنزدیک کرمان یافته شده است ، نه خوشه میروید ( آذر= روز۹ ) و این خوشه ها همه به شکل شعله اند . دراصطلاح « انسان ، تخم آتش است » ، هم « تخم » هست وهم « آتش » هست . روئیدن و افروختن باهم اینهمانی دارند . چنانچه درپیش آمد ، واژه « وخشیدن » ، هم به معنای « روئیدن ونموکردن » است وهم به معنای « زبانه کشیدن وشعله ورشدن ودرخشیدن وروشن شدن » است . ازاینروهست که دربندهش، فطرت انسان از « سبزی وروشنی آسمان » میباشد، چون آسمان ، نقش خوشه درخت را داشت. اینکه دربندهش میآید که تخم انسان ، از « روشنی وسبزی آسمان » آفریده شد ، به این تصویربنیادی برمیگردد .»
خدایان فرهنگ ایرانی در استانها و جایهای مختلف، به نامهای گوناگون و متنوعی از سوی مردمان اهل آن دیار، خوانده میشدهاند با همان گوهر و یا طبیعتشان. چرایی آنرا گذشته از درکهاو سلیقههای متنوع مردمان، وتغییراتی که درپی برآمد دوره آئین میترائیسم و زرتشتیگری رخ داد؛ که بهگمانم میبایست بویژه، در حمله و چیرهگشتن اعراب مسلمان بر ایران دانست. واکنشی طبیعی، در برابر خشم و سرکوب اسلام خونریز، که پاسداشتن و نگاهبانی آنچه ارزشمند است را از سوی ایرانیان سبب گردید، حال با نامی دیگر. برای زندهنگاهداری و حفظ نمودن «سیمرغ گستردهپر»، که حالا دیگر، اسلام او را «ابلیس» و «الشیطان» مینامید، چارهای نبود مگر پوشاندن با نام نهادن تازه وهمین قوم عرب تا دیروز که مسلمان نبود، «لات و عزّی و منات» را میپرستید که باز همان خدایان فرهنگ ایرانی، با نامهای دیگر بودند. اکنون «الله» شمشیر بهدست با جعلکردن، خود را « خدا » میخواند. اما، ایرانیان تصویر خدایشان «سیمرغ گستردهپر» را با خود پنهان و بدور از دیدرس، ولی با نام خرم، با فرخ، با ارتا، با ارتاخوشت با ارتای خوشه، در آب،و در باد، در گلهای گوناگون، در روزها و ماهروز ایرانی، در جشنها و نیایشها، در بزم و بزممونه، در ماه و با ستارهگان در خوشه پروین، با درخت سرو وبا تصویرماهی در فرازش،(همان ماهی که بر سر مسجد مینهند و نمیدانند چرا) در پرندهگان و با سیامک و فرانک و فریدون، ایرج و زال و رستم و سیاوخش؛ و در یک سخن، «گیتی» ( جان و زندگی) نام نهادند. ایناستکه «سیمرغ گستردهپر»، «ارتای خوشه» نیز هست.
«سیمرغ، ارتای خوشه است که همه جانها و انسانها، دانه های آن خوشه اند. خوشه، نماد پیوستگی درمهر است. ملت، درپیوسته شدن به هم درهمپرسی، سیمرغ یا ایرج میشود.»