« سوء استفاده از مفهوم تضاد »


« هر گروهی که می‌کوشد دشمنی و کینه خود را با گروه دیگر ، تبدیل به « پیکار دو اصل متضاد ، دو اخلاق متضاد ، دو خدای متضاد ، دو حقیقت متضاد (حقیقت و باطل) ، دو فلسفه متضاد » سازد ، و خود را « عینیت با یکی‌ از آن اضداد بدهد » ، میخواهد به چند نتیجه زیرین برسد:

۱ – چون خود را عینیت با حقیقت یا عدالت یا اصل نیکی‌ و یا عدالت و یا آزادی ….. میدهد ، بنابراین اگر چنانچه شکست هم بخورد ، با این شکست در این نبرد ، یأس او را فرا نمی گیرد و هیچگاه امید « پیروزی نهائی » را از دست نمیدهد.  چون حقیقت و اصل نیک‌ و عدالت و آزادی یا خدا ، در پایان پیروز خواهند شد. و اگر خود نیز از بین برود ، نامش به عنوان شهید در تاریخ یادگار خواهد ماند.

۲ – چون خود را با حقیقت یا با آزادی یا با عدالت و یا با امر خدا یا اصل نیکی‌ و روشنائی عینیت میدهد ، اگر چنانچه پیروز شود ، او برای کسب سود خود یا کسب قدرت برای خود یا برای تمتع و لذت شخصی‌ خود ، پیروز نشده است ، بلکه هیچ منظوری جز پیروزی حقیقت ، یا عدالت یا آزادی یا امر خدا یا روشنائی و نیکی‌ ندارد. بنا براین سود و قدرت و لذت شخصی‌ را ، هم برای خود و هم برای دیگران ، تاریک و ناپیدا میسازد. او نمیتواند از این پس میان سود و قدرت و لذت شخصی‌ و خواست خود ، و حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی تفاوتی بیابد و آنها را از هم جدا سازد. او همیشه این دو را با هم مشتبه میسازد ، بدون اینکه از آن آگاه باشد. او از سود و قدرت خود ، به نام حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی ، لذت میبرد. و این مشتبه سازی مداوم به او نهایت دلیری و گستاخی میدهد تا منفعت و قدرت و حیثیت خود را به نام خدا یا حقیقت یا عدالت یا آزادی با نهایت قساوت و بیشرمی تنفیذ و تحمیل کند.

۳ – در اثر متضاد ساختن خود با دشمن (در اثر عینیت دادن خود و او با دو اصل متضاد) ، از سوئی ایمان به حقانیت خود در این پیکار می‌‌یابد و « کین » خود را « پاک و مقدس » میسازد و میتواند بدون شرم و نرم دلی‌ ، کین بورزد ، و از سوئی بسیاری از مردم با قبول این عینیت میان او با آن اصل ، به او در این رزم و کین یاری میدهند (در واقع یاری به او نمی‌دهند بلکه یاری به آن اصل میدهند) و همرزمان او می‌‌افزایند و این همرزمان ، برای آنکه برای پیروزی یک اصل می‌جنگند ، از ته‌ دل‌ با تمام جان می‌جنگند (و او وظیفه ندارد که مرهون آنها باشد) ، و چون این کین ورزی و پیکار مسئله او نیست ، بلکه مسئله پیروزی این اصل یا حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ یا روشنائیست ، رزم و کینه در تاریخ ، دوام پیدا می‌کند و حتی ابدی و کیهانی میشود. او در کین ورزی و دشمنی شخصی‌ خود یک جریان کیهانی و وجودی می‌‌یابد. بدینسان میتواند « بقاء گروه ، و وحدت گروه خود » را به عنوان یک ملت یا امت یا طبقه یا نژاد تضمین کند.

ولی‌ ، هیچ انسانی‌ و هیچ گروهی و هیچ حزبی و هیچ نژادی و هیچ ملتی و امتی و طبقه‌ای ، عینیت با یک اصل ، یا با حقیقت ، یا با مشیت خدا ، یا با عدالت ، یا با روشنائی ، یا با آزادی ، نمی یابد تا آن گروهی که روبرویش هست ، قطب دیگر آن تضاد باشد. چنین عینیت دادنها در تاریخ ، از بزرگترین سوء استفاده‌ها از مفهوم تضاد است. دو گروه را نمیتوان در دو قطب متضاد با هم ، تثبیت کرد. یک گروه در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه روشنائی نیست و گروه دیگر در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه تاریکی نیست. یک گروه همیشه معرفت نیست و گروه دیگر همیشه جهل نیست.

« ایمان به عینیت خود با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با هر ایده‌آلی دیگر » ، ایمان سودمندیست برای « استحاله دادن کین خود » به « یک اصل مقدس و متعالی ». او میخواهد کین بورزد و شکنجه و عذاب بدهد و جهان را برای همه مخالفان خود دوزخ سازد بدون آنکه شرم ببرد و وجدان ناراحت داشته باشد و بالاتر از آنها میخواهد از این کین ورزی ، و قساوتگری و خونریزی ، احساس افتخار هم داشته باشد ، از این رو نیاز به چنین ایمانی دارد.

ولی‌ ایمان به عینیت با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با مشیت خدا ، ایجاد واقعیت این عینیت را نمیکند. چنانچه وقتی‌ گروهی و یا حزبی و یا طبقه‌ای و امتی و ملتی که خود را با حقیقت یا عدالت و آزادی و مشیت حق عینیت میدهد ، به قدرت و حکومت رسید ، همراه او هیچگاه حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ نمی‌‌آید.

و اگر هم گروهی در برهه‌ای ، در موردی ، در مسئله‌ای ، در جائی ، برای حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ بجنگد ، نمیتوان آن گروه را به طور کلی‌ ، و برای همیشه با حقیقت و عدالت و آزادی و مشیت خدا عینیت داد. گروهی که دیروز « در آن مورد » برای حقیقت می‌جنگد ، فردا ، در همان مورد یا مورد دیگر ، برای دروغ و ستم و سرکوبی آزادی و شیطان خواهد جنگید. این درک خود به عنوان اصلی‌ که « در تمامیتش ضد دشمن به عنوان اصل ضدش هست » ، سبب میشود که هر کاری که می‌کند و هر فکری که می‌‌اندیشد و هر تصمیمی که می‌گیرد به عنوان قطب متضاد با آنچه دشمن می‌کند یا با آنچه دشمن می‌‌اندیشد یا با آنچه دشمن تصمیم می‌‌گیرد ، همه را بطور مساوی و یکنواخت حقیقت و نیکی‌ و روشنائی و آزادی و داد بداند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۲۹  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« هنرِ بهتر دیدن و هنرِ نادیده گرفتن »


« هنر بهتر دیدن همیشه همراه و متلازم با هنر نادیده گرفتنست. برای اینکه یک چیز یا پدیده یا کس یا واقعه را بهتر ببینیم باید بسیاری از چیز‌ها و پدیده‌ها و کسان و وقایع را نادیده بگیریم. همانطور برای آنکه کسی‌ یا حقیقتی را بیشتر دوست بداریم باید بسیاری از کسان و حقایق را دوست نداریم.

اینکه ما یک چیز یا حقیقت یا کس را بیش از همه دوست می‌داریم ، امتیازیست که با این گناه ممکن شده است که دست از محبت به همه کشیده ایم. این تنگی وجود ماست که برترین هنر‌های ما را ، فقط با افزایش پست‌ترین سستی‌ها با هم ممکن میسازد. وقتی‌ به خیال خود از یک‌سو زیاد شبیه به خدا شده ایم از سوئی دیگر بسیار شبیه به اهریمن شده ایم. آنانکه آگاهانه ، نمایندگان خدا هستند و یا حقیقت هستند ، ناآگاهانه نمایندگان ابلیس و اهریمن و دروغ هستند. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۱۷۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« کاری برای یاد (یادگار) »


« ما که در جهان کنونی برای « مزد » کار می‌‌کنیم ، و وقتی‌ در برابر کارمان به اندازه کافی‌ مزد داده شود ، خود را « آزاد » و طبعا « راضی‌ » می‌‌شماریم (چون از فردی دیگر یا از گروه یا حکومت استثمار نشده ایم) در اثر همین رابطه میان مزد و کار ، نمی‌‌توانیم جهان گذشته را بفهمیم ، چون آنها برای « یاد » کار می‌‌کرده اند و نه‌ برای « مزد ». از دست دادن این روند فکری گذشته ، نه‌ تنها یک پیشرفت نمی‌‌باشد بلکه یک ضایعه بزرگ اجتماعی است.

آنها می‌‌خواستند هر « کاری » یک « یاد – کار » یا یک « یادگار » باشد. کاری باشد که مردم در زمان عمر او و بعد از او « یاد » بکنند. عمل ، نشانه او باشد. « کار » ، درختی بود که « می‌‌نشانیدند » تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند و از او یاد کنند. « نشاندنِ » درخت « نشان برای یاد » بود. کار ، یک درخت بود. فرزند ، یک درخت بود. انسان ، یک درخت بود. آنها عمل « برای عقبی و آخرت » نمی‌‌کردند ، چون چنین عملی‌ فقط برای محاسبات و داوری نهائی خداست ، بلکه آنها کارهائی می‌‌کردند که مردم در این جهان از او یاد کنند و این کارها همیشه نشانه‌های او باشند.

از این رو « نام و نام نیک‌ » ، چون یک نشان بود ، مسئله بسیار اساسی‌ بود و « نامجوئی » یک افتخار و یک ارزش بسیار بزرگ اجتماعی بود. همه اعمال و افکار و همه تلاشهای زندگانی‌ دور محور « یاد و نام » می‌‌چرخید. نام و نشان ، جوهر و معنا و پنهان و ژرف انسان را در اعمال و آثار « می‌‌نمود ». نامجوئی ، شهرت طلبی و هوچی گری نبود که کسی‌ سر و صدائی به دروغین و فریب از خود بسازد. « جویای نام آمدن » ، که « یافتن پایگاه و ارزش به اندازه هنر و راستی‌ » بود ، یک تلاش ارجمند اجتماعی بود. این کلمه که « نام » باشد در زبان یونانی همان « نوموس » هست که ارسطو به معنای جوهر شیئی بکار می‌‌برد که بعدا در فارسی‌ و عربی‌ به شکل « ناموس » در آمده و متاسفانه امروزه به معنای « حفظ شئون جنسی‌ خانواده » تنزل کرده است ولی‌ در واقع استوار بر همین « بن و گوهر » است که خود را می‌‌نماید و پایدار می‌‌ماند.

« عمل برای مزد نقدی » و « عمل برای پاداش آخرتی » ، توجه به « گسترش عمل در دامنه اجتماع و مسیر تاریخ » را از انسان می‌‌گیرد. تلاش برای کاری که از آن ، میان انسانها یاد بشود (یادگار) ، روند و انگیزه دیگری به عمل می‌‌دهد.

عمل برای مزد ، انسان را متوجه ترضیه لذتها و تمتعهای خود (چه در این جهان و چه در آخرت) و یا بهزیستی می‌‌کند. در حالیکه « کار برای یاد » ، سبب میشود که انسان در کار خود ، یک بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی‌ و تاریخی ببیند. عمل برای مزد ، کار را در گوهرش « انفرادی » می‌‌سازد. این فرد است که کار ، از اوست و پاداشش و لذتش همگی‌ برای اوست و همه حقوقی که از این کار و عمل فردی عاید می‌‌شود ، باید به او باز گردد. مالکیت به کار خود ، یک مالکیت محصور به فرد خود می‌‌شود. و وقتی‌ پاداش و مزد ، مطابق آن کار فردی نیست ، حق او پایمال شده است. و او از این ناحقی و بیدادگری رنج می‌‌برد و عذاب می‌‌کشد. مفهوم کار ، برای بورژوازی و مارکس و سایر سوسیالیستها درواقع یکی‌ بود ، فقط نتیجه گیری تفاوت داشت. کار ، برای رفع و ترضیه احتیاجات و آزادی خود از احتیاجات و گرفتن پاداش فردی بود. کار و عمل ، عمق تاریخی و اجتماعی یعنی پیوندی (مهری) و سیاسی و فرهنگی‌ خود را از دست داده است.

ما در عصری زندگی‌ می‌‌کنیم که همه ، « ترس از فراموش شدن یا ترس از فراموش بودن ، نادیده گرفته شدن در اجتماع » را دارند. عملی‌ که برای مزد انجام می‌‌شود ، هیچکس نیز از آن یاد نمی‌‌کند. چون چیزی در آن عمل و کار برای یاد شدن باقی‌ نمانده است ، جوابش و حقش به او بازگشت داده شده است. آن عمل ، کسی‌ را موظف به یادکردن نمی‌‌کند. البته یاد ، تنها چیزی نیست که بعد از مرگ شروع شود. کسیکه عمل برای یاد می‌‌کرد ، او در عملش « با همه بود » ، « با همه پیوند روانی‌ داشت » [،] « از همه یاد می‌‌شد » ، « در دل‌ همه بود ». با عمل و کارش ، خود را با همه جامعه به طور زنده ، پیوند می‌‌داد. با عمل و کارش ، خود را با جامعه گذشته (با تاریخ) و با جامعه آینده (آیندگان) پیوند می‌‌داد. مهر به پدر و مهر به فرزند ، دوام این پیوند بود.

کاشتند خوردیم ، می‌‌کاریم ، خواهند خورد (کشتن = نشاندن ، کشور : جای کشت ، جای نشاندن ، جای یاد ، جای پیوند) کشتن ، یک عمل یادی بود. حتی نشاندن (عمل جنسی‌) یک عمل یادی بود. انسان از عملی که یاد او را زنده نگاه می‌‌داشت ، شاد می‌‌شد ، ولو آنکه همه ‌اش رنج و زحمت و درسر و استقامت و درد باشد ، چون « یاد نیک‌ » ، « گذاشتن نام نیک‌ ، نام بدون فریب ، نام استوار بر هنر و راستی‌ و نیرومندی » لذت آور و شادی زا بود.

عمل ، مزدی نبود ، کسیکه کار مزدی می‌‌کند (مزدور) عملی‌ می‌‌کند که برای همه پیوند‌های اجتماعی و سیاسی و تاریخی است. کار مزدی ، یک کار انتزاعی اقتصادی است.

« جامعه » ، بر پایه کارهای یادی (یاد – کارها) بنا می‌‌شود. پیوند نسلها ، با کارهای یادی است. پیوند افراد یک جامعه با هم ، در اثر کارهای یادی است.

اقتصاد امروزی بر پایه مفهوم انتزاعی « مزد » و کار برابر با مزد « و کارمزدی » و ارزش کالا مساوی با کار قرار دارد ، ولی‌ درست « بنیاد جامعه  = بن یاد » موقعی استوار است که کار ، یادی باشد نه‌ مزدی. کارهای یادی ، شامل تناقضات و اشکالاتی بود و اشکال ناهنجاری در دوره‌های مختلف به خود گرفت که همه آن انتقادات ، به اصل موضوع وارد نیست ، بلکه به « شکل ناقص تاریخی ‌اش در یک دوره خاص » وارد است.

کار اقتصادی امروز ، یک کار ضد اجتماعی است. برای همین است که « کار مزدی » و « کار ارزشی » ، که روان و ساختمان اقتصادی امروزی است ، از هم پاره سازنده و برنده (قطع کننده) پیوندهاست ، و درست این اقتصاد در اثر همین ضعفش ، در اشتیاق برای کشف جامعه‌ای است که همه این بریدگیها و شکافها را التیام بدهد. کمونیسم ، سوسیالیسم ، ملت گرائی ، همه اصطلاحاتی هستند که حکایت از جستجوی « یک پیوند ایده آلی اجتماعی » می‌‌کنند نه‌ آنکه در جستجوی « آزادی » باشند.

ما نباید در پی‌ ایجاد یا یافتن چنین جامعه‌ای برویم ، بلکه باید « روان این اقتصاد » را که کارمزدی و کارارزشی است ، تغییر بدهیم. باید مولفه « یادگار بودن هر کاری » را از نو تقویت و تائید کنیم ، تا مردم بیشتر برای یاد ، کار بکنند تا برای مزد و قیمت. هر کار ما می‌‌تواند « یادگار » نیز باشد. باید کارهائی را در جامعه رواج داد که « یادگاری » هستند. باید شهر‌ها ، نمایش یادگارهای همه انسانها باشند. ما در محصول دیگری ، کار او را نمی‌‌خریم تا مزد به او بدهیم بلکه تا از او یاد کنیم تا به او مهر و پیوند پیدا کنیم. او یادگاری به ما داده است نه‌ آنکه کارش را به ما فروخته باشد.  »

منبع:

منوچهر جمالی، کورمالی ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، اکتبر ۱۹۶۸ . برگِ ۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

شرم (۲) – هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق


این روزها چندین اتفاق با هم همزمان شده اند ، که باوجود اینکه برخی‌ مبارک و برخی‌ نامبارک ، بهتر است بگویم ناگواراند ، اما بستگی عجیبی‌ به هم دارند و جرّقه / فروغ افروزاند. سروش یا به قول « سیامک مهر » ، « سروشِ اسلام فروش » ، شرم شناسی آغازریده ؛ همین چند روز پیش تولد پهلوان جمالی بود ؛ سیامک مهر دست به اعتصاب درمان زده ؛ من هم در حال کورمالی در خصوص اهریمن، شرم، دیو ، … هستم.

عملِ  « سیامک مهر » و اندیشه‌های « منوچهر جمالی » در هم تنیده اند و پیچ خورده اند. این همپیچی ، « جمالی » را همواره نگرانِ  حال او نگاهداشت. کافیست به وبگاه او سری در اینجا بزنید تا این نگرانی‌ را ببینید. شوربختانه جمالی هرگز نخواهد توانست « سیامک مهر » را ببیند.

به یاد « جمالی »:

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حافظ – غزلیات – غزل شمارهٔ ۱۱

موسیقی سنتی ایران – آهنگساز:مجید درخشانی – خواننده:حسام الدین سراج

***

نگرانی‌ « جمالی » برای « سیامک مهر » ریشه در بن اندیشه‌های او دارد.

« جمالی » ، زنده کننده تراژدی‌های ایرانی است ، بدون درک عمیق این تراژدی‌ها ایرانی خود را باز نخواهد یافت. یکی‌ از نخستین تراژدی‌ها که شاهنامه با آن آغاز می‌‌شود ، داستان « سوگ سیامک » است. این داستان توسط « جمالی » بازشناسی و واکاوی شده است. یکی‌ از نوشته‌های او با عنوان « چرا شاهنامه با جانفشانی و سوگ سیامک آغاز میگردد ؟ » نشان دهنده تلاش او در این بازآفرینی و زنده کردن بن اندیشه‌های نهفته در این تراژدی ایرانی است. حتا اهمیت این داستان چنان بوده که او سخنرانی با عنوان « سوگ سیامک » از خود برای ما بیادگار گذاشته است.

« جمالی » از دیگر سو بنیان آزادی را در جامعه بر پایه حق اقلیت و پاسداشت جان انسان پایه ریزی می‌‌کند. خواندن نوشته‌ای با عنوان « اقلیت و آزادی » از « جمالی » بسیار اندیشه برانگیز است. تجربه « سیامک مهر » نشان دهنده اقلیت بودن او حتا در بین اقلیت‌ها در ایران است. از این جهت رنجی‌ که او در ایران می‌‌کشد دو افزون است. این تصنیف زیبا (اشک مهتاب) را به تن‌ پهلوان و روان خردمند او تقدیم می‌‌کنم.

همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها درخوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

زنده یاد سیاوش کسرایی

اشک مهتاب – محمد رضا شجریان

تنیدگی اندیشه‌های « جمالی » و عمل « سیامک مهر » تنها در اینجا باقی‌ نمیماند. اندیشه‌های « سیامک مهر » نیز در این تنیدگیِ  مداوم و عمیق است. برای روشن شدن این امر بهتر آن دیدم که دو نوشته از هر یک از آنها در اینجا بازنشر کنم تا برای خوانندگان روشن‌تر شود.

نخستین نوشته از « سیامک مهر » است با عنوان « حقیقت دروغ » که از وبگاه او ، « گزارش به خاک ایران » گرفته شده است:

« آخوند شغال از محمد عرب تا علی چلاق پیوسته مدعی بوده اند که اسلام آمده است تا انسان را به کمال برساند. اما درتمامی تاریخ نکبت بار اسلام هر زمان فردی از آن اندازه ازدانش و دانایی و درک ونگاه درست به هستی برخوردار شد و به آن درجه از کمال انسانی دست یافت که جفنگ دین، ودروغ و ریای محمدی را بر نتافت وتخمه و مغزه ضد بشری آیین اهریمنی اسلام را شکافت واز پرده جهل و جادو برون ریخت، آخوند دیو سیرت دیو صورت بدون فوت وقت کمر به نابودی‌اش بست. از ترورها و قتل‌های محمد مزور و علی خون آشام در ابتدای ظهور شب اهریمن تا همین امروز، قرن‌ها خون انسان‌های به کمال رسیده است که این فاصله را پر کرده. قطعه قطعه کردن بابک و به دار آویختن حلاج از یک جنس است. از جنس اماله شیاف پتاسیم به سعیدی سیرجانی است. از جنس گلوله داغی است که به سینه کسروی نشست. فتوای خفه کردن محمد مختاری وجعفر پوینده را محمد عرب همان روز نخست بعثتش صادر کرده بود. وقتی بدن نحیف سال خوردگانی چون فروهرها را با ذوالفقار علی کارد آجین میکردند حسین ابن علی داشت دانشجویان را از طبقات خواب گاه به پایین پرتاب می کرد… مکتب انسان ساز و مترقی اسلام ومتولیان فاسد وتبه کارو دزدش در نابود ساختن بنیان‌های درست زندگی انسان‌های این سمت زمین بسیار موفق بوده اند. درازمیان برداشتن راستی از میان مردمان وپراکندن شب دروغ بر همه عناصر هستی ما چنان موفق بوده اند که این پرسش مطرح می شود که آیا پس از بیش از هزارو یک شب وفرا تر از زمانی که به عدد می آید، ماندگاری این دروغ از فساد برخی از ژن‌های ما در طی تحول زیستی مان در این دراز دامن زمان ریشه نگرفته است؟ »

دومین نوشته از « جمالی » است با عنوان « چرا فاحشه بودن بهتر از آخوند بودنست ؟ ». این نوشته بی‌ ارتباط با موضوع « شرم » نیز نیست.

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۱۷۹  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

« چرا خیام در رباعی مشهورش ترجیح میدهد که یک فاحشه باشد تا یک آخوند. ویژگی‌ بنیادی ابلیس ، برعکس آنچه پنداشته میشود ، سرپیچی اش از فرمان خدا نیست ، بلکه « بیشرمی اش در برابر خداست ». او در برابر خدا ، بر ضد فرمان او رفتار می‌کند ، ولی‌ آنطور وانمود‌ می‌کند که به فرمان اوست ، با وجودیکه میداند برای خدا چیزی نهفته نیست. و خدا [= اینجا الله] ، نه‌ از آن سرپیچی ، بلکه از این بیشرمی ، خشمگین است. سرپیچی از فرمان خدا به خدا آسیبی‌ نمی‌زند بلکه « بیشرمی در برابر خدا » [.] و درست خیام در رباعی مشهورش ، همین بیشرمی شیخ را مطرح می‌کند نه‌ آن عمل ضد شرع (یا ضد فرمان خدا [ی]) فاحشه را ، که درواقع نمادیست « از ناستوار ماندن در دلبستگی ». ناستوار ماندن در عشق به یک انسان ، نماد ناستوار ماندن دلبستگی و ایمان به خدا یا فرمان خداست. آخوند در هر ریائی که می‌کند ، بستگی از خدایش را پاره می‌کند و به چیزی دیگر دل می‌‌بندد. همان کار را نیز فاحشه می‌کند ولی‌ پرده بر فحشای خود (هر آنی‌ دل به دیگری دادن) در برابر خدا و خلق نمی‌‌کشد. این بیشرمی شیخ است که « واقعیت دین » را مشکوک و متزلزل میسازد. همین بیشرمی شیخ دربرابر خداست که سبب میشود عبید زاکانی ، شیخ را ابلیس بداند. ماهیت آخوند ، ابلیس بودنش هست. او معتقد است که شیخ ، ابلیس هست و تلبیس ، کلماتیست که او درباب دنیا می‌گوید و مهملات ، کلماتیست که شیخ درباره معرفت میراند و شیاطین ، اتباع او هستند (رساله تعریفات عبید زاکانی : فصل چهارم). کسانی‌ که در این معرفت خیام و عبید زاکان شک داشتند ، اکنون با این تجربیات مستقیم تاریخی در این چند ساله به آن معرفت ، ایمان کامل پیدا کرده اند. درک حقایقی که این دو مرد به این سادگی‌ گفته اند ، چقدر دشوار بوده است. سادگی‌ کلام ، برعکس آنچه ادعا میشود ، مانع فهم کلام میگردد. عبید زاکان از شیخ ، به طور کلی‌ سخن می‌گوید و روحانی را از روحانی نما [(قابل توجه عبد الکریم سروش)] جدا نمیسازد ، تا نقابی تازه برای ابلیس فراهم آورده شود. بنا بر این بقول عبید ، « ولایت فقیه » ، چیزی جز « ولایت ابلیس » نیست. ابلیس همیشه بنام خدا (حاکمیت الهی) حکومت می‌کند. »

 نوشته‌هایِ مرتبط:

مسخ سازی‌هایِ علمی‌، مدرن، منطقی‌ و روحانی .. ! (۱) – شرم (۱) – « … پدیده شرم در اسطوره‌های ایران »


شنیده (اینجا ، اینجا ، اینجا و اینجا) و خوانده (اینجا ، اینجا ، اینجا و اینجا) شده است که: حسین حاج فرج الله دبّاغ (معروف بهِ  عبدالکریمِ  سروش که همچون ترکیبهای جمهوری اسلامی، مردم سالاری دینی/اسلامی ، مجلس شورای اسلامی ، … ترکیبی‌ نامتجانس است ،) پس از گذشت سی‌ و اندی سال از حکومت آخوند‌ها و بچه مسلمانان بر ایران، به ناگاه ، خواب دیده شده و پدیده « شرم » را مغفول دیده اند. می‌‌گوید:

« عاطفه‌ی شرم، عاطفه‌ی شناخته شده‌ایست. اما در مورد او خیلی کمتر سخن رفته است. من اتفاقا  literature  مربوط به این را، شرم را، در روان شناسی، جامعه شناسی و حتی در فلسفه وقتی که جستجو می‌کردم، دیدم که در این زمینه، به اعتراف خود روان شناسان و جامعه شناسان و فیلسوفان، کمتر کار شده و نمی‌دانم چرا چنین مغفول و متروک افتاده است  … به همین جهت هم شایسته‌ی آن بوده است و هست که مورد تحلیل و توجه بیشتری قرار بگیرد. صرف این که چنین مغفول افتاده است، حقیقتا هنوز برای من مشهود نیست. [… !!] »

البته به این لیست باید دور افتادگی آخوند‌ها و بچه مسلمانان را از « شرم » ، بخصوص در جمهوری اسلامی (چه خودی و چه ناخودی ها)، افزود. پس از این گوشزد ، ریشه « شرم » را ، طبق روشِ  معمول بچه مسلمانان ، اینگونه معرفی‌ می‌‌کند:

« … هنگامی که توجه من به این مساله [« شرم »] جلب شد در قصه‌ی آدم بود، … این قصه … اسطوره‌ایست که از دل آن باید وضعیت بشر را بیرون کشید. باید رمزهای آن را گشود و باید به رازگشایی آن پرداخت و از طریق او، جایگاه انسان را در این عالم، در تاریخ، در نسبت با خداوند پیدا کرد. »

باز دست به دامن حافظِ  بخت برگشته شده و با فراموشی ، یا خود را به فراموشی زدن ، این نکته که حافظ « رند » است (اینجا و اینجا را ببینید) ، حافظ را گناه شناس دانسته و می‌‌گوید:

« … حافظ، از شاعران ما، کسی‌ست که بیش از هر شاعر دیگری اهتمام به فهمیدن این داستان ورزیده است … چون با داستان آدم است که مساله‌ی گناه، برای بار نخست مطرح می‌شود. و شما می‌دانید که حافظ، شاعر گناه شناس است. یعنی این واژه‌ی گناه و مسائل حاشیه‌ای و مربوط او، در شعر حافظ، بیشترین تجلی و انعکاس را پیدا کرده. هیچ شاعری، به اندازه‌ی حافظ به مفهوم گناه نپرداخته. … وقتی که آدم به هوا، آدم به همسرش، از آن میوه‌ی درخت ممنوع خوردند، ناگهان برهنه شدند. بدلیل خوردن از آن درخت، جامه‌های آنها فرو ریخت. و آنها که تا آن وقت در مقابل یکدیگر پوشیده بودند، برهنه شدند.شروع کردند به این که از برگ‌های درخت‌های بهشت، به بدن خود بچسبانند و برهنگی و عریانی خود را بپوشانند. از اینجا قصه‌ی شرم مطرح می‌شود. یعنی آدم از برهنگی خود، هوا از برهنگی خود، شرمگین می‌شوند. برای اولین بار، هنوز احساس گناه پیدا نشده، و این مساله‌ی مهمی‌ست که در این داستان می‌بینیم. هنوز آدم و هوا نفهمیده‌اند که گناه کرده‌اند. هنوز استغفار نکرده‌اند. ولی همین که از آن میوه‌ی ممنوعه می‌خورند و عریان می‌شوند و کوشش می‌کنند که این عریانی را بپوشانند و از برگ‌های درخت‌های بهشت کمک می‌گیرند، از آنجا مفهوم شرم و حالت و احساس شرم در این دو نفر، در یک مرد و زن که سمبل بشریت‌اند، جوانه می‌زند. هم در مرد و هم در زن. در زن و شوهر. لذا در حقیقت می‌توان گفت که به یک معنا شاید ریشه دارترین و آغازین‌ترین احساسی که در آدمی پدید آمده است، مطابق همین اسطوره‌های دینی، احساس شرمی‌ست که در آدمی‌ست. هنوز مفهوم محبت وجود ندارد بین زن و مرد. هنوز مفهوم عشق وجود ندارد، هنوز مفهوم گناه وجود ندارد. خیلی از این مفاهیم، هنوز مانده که به وجود بیاید. بعدا پیدید [پدید] می‌آید و شما که این داستان را دنبال می‌کنید، می‌بینید که یکی پس از دیگری این مفاهیم، … »

پای مولانا جلال الدین را نیز به میان می‌کشد که خوانندگان ارجمند را به سخنرانی او ارجاع میدهیم.

کورمالی این توجه جدیدِ  بچه مسلمانان به « شرم » را به فالِ  نیک‌ می‌گیرد. اما جهت تنویر افکار عمومی‌ در چند نوشته تلاش خواهد شد تا پدیده « شرم » از دیدگاه فرهنگ اصیل ایران را به خوانندگان گرامی‌ ، و همچنین بچه مسلمانان عزیز ، پیشکش کند. آنچه می‌‌خوانید اولین نوشتار در این زمینه است تحت عنوان :

« اهریمن ، شرم از پیروزیهایش دارد – پدیده شرم در اسطوره‌های ایران ».

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۴  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

*** 

« ما در پدیده شرم ، همیشه از جهان بینی‌ سامی [بهتر است گفته شود ، دین‌های ابراهیمی] به آن می‌نگریم. آدم و حوا در بهشت ، پس از سرکشی از فرمان خدا [بهتر است بگوییم الوهیم (در تورات) یا الله (در قرآن)] ، در پیدایش [پیشگاه] خدا ، از خدا شرمگین هستند. در حالیکه ، پدیده شرم ، در فرهنگ [اصیل] ایرانی ، رابطه میان انسان و خدا نیست ، بلکه پدیده شرم ، به اهریمن نسبت داده میشود.

این اهریمنست که از پیروزیهای خود ، شرمگین میشود. اهریمن در هر جا که پیروز و چیره میشود ، خود را از دیده انسانیکه بر او پیروز شده است ، میپوشاند ، و از او شرم دارد. اهریمن ، هربار کیکاوس را میفریبد و بر او چیره میگردد ، فوری از دید او ، ناپدید میشود. او نمیتواند به پیروزی خود و چیرگی خود ببالد.

هربار که به ضحاک ، چیره شد ، فوری چهره خود را میپوشاند ، و حتی در باره آخر که در اثر پیروزیش بر ضحاک ، کتف او را میبوسد ، فوری « در خاک تیره فرو میرود ».

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی‌ بوسه‌ داد بر کتف او
چو بوسید [،] شد در زمین ناپدید
کسی اندر جهان این شگفتی ندید

همچنین اژدها در هفتخان ، هربار پیدا شد ، با نگاه افکندن رستم ، ناپدید میشود ، و خود را تاریک و نادیدنی میسازد. در باره سوم [:]

چو بیدار شد رستم از خواب خوش
بر آشفت بر باره دستکش
چنین خواست روشن جهان آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین

درست ، در پیروزی اهریمن است که « از کار افتادگی ، خودپرستی ، فرودستی و پس دانشی اهریمن به پیدائی ش میآید » (بندهشن). و از آنجا که اهریمن دیده برای شناخت بهی‌ و روشنی و … دارد ، و آنها را دوست دارد و میپسندد ، از پیدایش خود ، شرم دارد.

اهریمن ، از کردن کار‌های خود (از فریب دادن ، از دروغ ، از آزردن ، از قدرتورزی …. ) شرم دارد ، و چهره خود را فوری می‌پوشد. همینکه اژدها « آزار رستم را میخواهد » ، بچشم رخش پدیدار میشود ، و همیشه میتواند کارهای خود را تا زمانی‌ بکند که دیگری بینش به او نیافته است ، یا برای دیگری پیدایش نیافته است.

اهریمن ، در غفلت و بی‌خبری دیگری ، بر دیگری پیروز میشود ، ولی‌ لحظه پیروزی ، درست لحظه پیدایش اوست که باید از شرم ناپدید شود. اهریمن ، از پیدایش خود شرم میبرد.

اینست که ایرانی بنا بر این سر اندیشه ، میانگاشت که عربها با پیروزی و پیدایش « الله در اوج آزارگری ، و تحمل خود و دینش که ایرانیها آنرا دژدین میخواندند » باید فوری از شدت شرم ، بساط خود را جمع کند و در تاریکی فرو رود ، و نادیده ، از انظار محو گردد. البته چنین انتظاری ، خودفریبی ایرانیان بود ، چون الله ، چندان شباهتی نیز با اهریمن آنها نداشت ، و این مساوی انگاشتن الله با اهریمن ، به اشتباهات بزرگ تاریخی و نظامی کشید.

چون الله ، از آزردن و کشتن و مکر کردن ، نه‌ تنها شرم نداشت ، بلکه به آنها افتخار هم میکرد. دلیل خود را نصر خود می‌دانست. اهریمن ایرانی ، در بسیاری از کارهایش آن اندازه بزرگی‌ اخلاقی‌ دارد که باورکردنی نیستند ، و انسان را به شگفت وا‌ میدارند. اهریمن ایرانی ، وجودیست که بر سر پیمانش ، تا به مرز نابودی خود میایستد. اهریمن ایرانی ، وجودیست که از آزردن و کشتن و فریفتن ، شرم میبرد و از شدت شرم ، خود را پنهان میسازد.

ایرانیان که با اسلام رویارو شدند ، الله را ناسنجیده برابر با اهریمن انگاشتند ، و در این تساوی ، به غلط پنداشتند که الله همان ویژگی‌های اخلاقی‌ اهریمن را نیز دارد ، و این خودفریبی ، برای آنها بسیار گران تمام شد ، چون الله در این ویژگیهای اخلاقی‌ ، هیچ شباهتی با اهریمن نداشت. در کشف شباهت خدایان یا پهلوانان در اسطوره‌های دو ملت ، باید از عینیت دادن آنها با هم پرهیزید. اینکه زئوس یونانی ، شبیه اهورامزداست ، یا …. نباید فوری گامی‌ فراتر برداشت و آنها را با هم عینیت داد.

ولی‌ ایرانیان در شبیه یافتن اهریمن با الله ، با شتاب آنها را با هم عینیت دادند ، و میپنداشتند که با اهریمن ، پیکار میکنند ، در حالیکه علیرغم شباهت با اهریمن (در مسئله امر بقتل و آزار و مکر را وسیله پیروزی خواندن) ، الله جوانمردیهای اهریمن را نداشت ، و ایرانیها با این اشتباه ، گمراه شدند.

چنانکه امروزه نیز روشنفکران ایران با عینیت دادن رژیم اسلامی آخوند‌ها با فاشیسم ، همان گونه اشتباه را تکرار میکنند.

اسلام ، شرم از خدا در فرمان نبردن از او میبرد ، نه‌ از پیدایش تباهی و کینه و مکر (چنگِ  وارونه زدن) و فریب و دروغ و آزار ، از گوهر خود در خدمت اجرای فرمان خدا.

برای پیروزی فرمان الله ، میتوان از کینه و مکر و دروغ و آزار (کشتار) و خیانت ، آزادانه بهره برد. ولی‌ این برضد فرهنگ [اصیل] ایران و اصل جوانمردیش بود.

حتی اهریمن نیز ، پای بند بسیاری از این اصول جوانمردی بود. اهریمن ایرانی ، علیرغم شکست و نابودی خود برای همیشه ، بر سر پیمان میماند ، یعنی پای بند اصل جوانمردی میماند.

شکست در راستی‌ را بر « پیروزی در دروغ » برتری میداد ! الله هم نمیتوانست باور کند که اهریمن ایرانی چنین تعالی فرهنگی‌ دارد. »

(ادامه دارد)

« حقیقت بیمزه است ، و وقتی‌ با مزه شد ، دروغ میشود »


« آیا چون حقیقت ، تلخست ، هر چیز تلخی‌ ، حقیقت است ؟  دروغ را میتوان تلختر از حقیقت گفت ، [و] بدینسان ، حقیقی‌ تر از حقیقت ساخت. ولی‌ انسان آنچه را دوست ندارد بخورد ، چیز بی‌ مزه است. و حقیقت و دروغیرا که بیمزه باشند به یک اندازه دوست ندارد و دروغی را که خوشمزه تر از حقیقت باشد ، بر حقیقت ، ترجیح میدهد. و چون همه چیزها را (از دروغ و راست) با مزه ساخته اند ، ما دیگر نمیدانیم کدام دروغست و کدام راست. در واقع ، حقیقت بیمزه است ، و وقتی‌ با مزه شد ، دروغ میشود. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : « سیاه مشق های روزانه » – بخش نخست ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ژولای ۱۹۹۵ ، ISBN 1 899 167 20 X . برگ ۳۶  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« قدرت را نمیتوان از آزار و دروغ جدا ساخت »


« در شاهنامه ، اهریمن ، چهره قدرت ، در برابر فر‌ّ میشود. در واقع ، اهریمن ، خدای مقتدر است. و قدرت ، در آزردن (خونریزی و کشتار و تجاوز و خشونت) و دروغ و فریب (تجاوز را شکل مهر دادن ، بیداد را شکل داد دادن ، دروغ را شکل حقیقت دادن) ممکنست ، و دوامش در آزردن است ، و سپس همین آزردن را باید بکردار مهربانی و رحمت و احسان و عدل توجیه کند. قدرت ، کشتن را قربانی میسازد ، دروغش را شکل حقیقت و راستی‌ میدهد. خشترا (شهریور ، شهریاری که قدرت بر بنیاد جنگ و سپاهیگری بود) که در شاهنامه اصل متضاد با فر‌ است ، و در زرتشتیگری ، یکی‌ از امشاسپندان بوده است ، در شاهنامه ، کاملا با اهریمن ، عینیت پیدا می‌کند.

در حقیقت ، استوره ، ناآگاهانه با گسترش معنای اهریمن ، با الله عینیت می‌‌یابد ، که خداوند قدرتست. خداوند قدرتمند ، خداوند آزار است ، که آزارش را با دروغ ، شیرین و پسندیده میسازد. مثلا « امر به نکوکاری » می‌کند ، برای آنکه انسان ، نیکوئی بکند ، او را می‌‌آزارد ، و این آزار را ، سیمای رحمت الهی میدهد (نیکی‌ ، با زور ، کرده میشود ، و از بدی ، با زور باز داشته میشود. امر به معروف برای ایرانی ، بدترین گناه بود ، چون کسی‌ را برای آنکه نیکی‌ بکند ، آزردن ، گناهست. نیکی‌ از منش انسان سرچشمه می‌گرفت) مثلا خداوند قدرت ، مهر را فرع قدرت میسازد. اگر از خدا اطاعت کنی‌ ، او را دوست میدارد. مهر ، فقط از راه اطاعت و اکراه ممکنست. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۰  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« ولایت فقیه چینی »


سیامک مهر (محمدرضا پورشجری)
نویسندهء وبلاگ گزارش به خاک ایران
از زندان مرکزی کرج (ندامتگاه)
Mitrap1986@yahoo.com
***
توضيح سکولاريسم نو: اين مقاله را نويسنده بوسيلهء دخترش، ميترا پورشجری، که اکنون در خارج از ايران به سر می برد برای نشريهء ما فرستاده و خواسته است تا آن را عليرغم مخاطراتی که ممکن است برايش وجود داشته باشد منتشر کنيم.
***
« از بدو تشکیل رژیم جمهوری اسلامی در ایران، آخوندها و آیت الله ها و حجج اسلام، بطور پیوسته و بی وقفه مشغول تعریف و توضیح و توجیه تئوری «ولایت فقیه » بوده اند، و در این کار بنا به طبیعت حرفه خود، دروغ پردازی و عوام فریبی و استفاده از اقسام سفسطه و مغالطه را وجهه همت خویش قراردادند. حتا اخیراً اکبر رفسنجانی پس ازگذشت سی و چهار سال کشف کرده است که «نهاد ولایت فقیه وحدت مردم را تضمین می کند.»(۱) یعنی همان کارکردی که همواره از نظام پادشاهی انتظار می رفت و شاه را کانون وحدت ملی می پنداشتند.

در این میان شاخص ترین فردی که دربارهء تئوری ولایت فقیه نظرات و عقاید شگفتی ابراز داشته است، آخوند مصباح یزدی است، وی به پیروی از فکر و فلسفه گوهری اسلام و قرآن مبنی بر بی حقوقی انسان و لزوم سلب آزادی و اراده و اختیار از او(۲)، در توضیح منبع حقانیت اصل «ولایت فقیه» اینگونه استدلال می کند که: «مشروعیت ولایت فقیه ناشی از تأیید خدا و اسلام و امام زمان است در حالی که مقبولیت آن توسط آرای مردم کسب می شود.» (نقل به مضمون) در واقع این اندیشه به نحوی توجیه تئوریک مهملی بنام «مردم سالاری دینی» هم محسوب می شود.

به هر جهت این دادگاه از هر حیث بسیار شبیه باوری است که در چین باستان رواج داشته است:

«در چین باستان این اندیشه که حکومت از سوی آسمان (و مردم) به خاقان و سران فئودال دربار او تفویض شده است برای خاقان بسیار ارزشمند بود و به او مدد می کرد که مردم متصرفات خود و همچنین سرکشان و عاصیان را به مردمی مطیع و فرمانبردار خویش تبدیل سازد. ولی در عین حال همین توجیه خاقان را به تنگنایی بسیار دشوار می افکند. هر فاجعهء ملی و هر بلای عام ارضی و سماوی می توانست سرانجام ناشی از تقصیرات و خطاهای او تلقی شود.اگر ملت دچار فقر و فلاکت شدید می شد و یا کشور در اثر ستیزه وجنگ داخلی دوپاره می گشت، خاقان مسئول شناخته می شد. در آخرین تحلیل، خشکسالی ها و سیل ها و طاعون ها را سبب آن بود که خاقان از اوامر آسمانی سرپیچی کرده است و او بود که پیمان الهی را شکسته، یا دست کم در ستایش آسمان و زمین، مراتب کمال احترام و خلوص را به جای نیاورده است.»(۳)

همانطور که ملاحظه کردیم، تفویض حکومت از طرف آسمان و مردم توامان، مدلی است که به احتمال زیاد مصباح یزدی برای توجیه «ولایت فقیه» می پسندد. اما تجربه نشان داده است که الزامات و متعلقات آن را که خاقان چین و درباریان وی خود را بدان متعهد می دانستند، آخوندها هرگز نمی پذیرند و در این بازی چینی جر می زنند. به عبارت دیگر، در چارچوب فکری آیت الله ها، چنین توجیهی برای قدرت، نه تنها ولی فقیه را به هیچ «تنگنایی بسیار دشوار» نمی افکند، بلکه با توجه به این حقیقت که قرآن به راسخون (آیت الله ها) اجازه می دهد تا با تسلیم شدن به یک ارادهء مرموز (الله) از خود سلب مسئولیت کنند، لذا می توان به هنگام ضرورت تمامی خاک را بر سر مردم ریخت، یعنی هر بلای آسمانی و زمینی را «امتحان الهی» خواند و مردم را مسئول دانست. در چنین مواقعی آخوندها از مردم آسیب دیده طلب کار هم می شوند و هر فاجعه طبیعی را نتیجه گناهکاری بندگان می شمارند.

برای مثال کاظم صدیقی ( آخوندک نماز جمعه) دلیل زمین لرزه را، لرزش اعضا وبرجستگی های بدن زن ها می داند و بی حجابی زنان را عامل اصلی زلزله می شناسد. و یا محسن قرائتی (اهریمنک متصدی ستاد اماله نماز) در یک سخنرانی علت زلزلهء شهر بم را، بی توجهی مردم به پرداخت زکات می خواند! (نقل از حافظه)

به هر روی و علی رغم تلاش و کوشش بی امانی که معتقدان به ولایت فقیه در جهت توجیه و اقناع اذهان به خرج می دهند، اما در نهایت امر آنچه تاکنون  در تحمیل ولایت فقیه به یک ملت، آخوندها را یاری رسانده و آنها را موفق گردانیده که این نظریه را در عمل اجرا کنند، نه باور و استقبال مردم، بلکه همان سنت حسنهء اسلامی یعنی زور و ارعاب وارهاب و تهدید وترور بوده است که در عربدهء «مرگ بر ضد ولایت فقیه» تبیین یافته و در واقعیت سرکوبی و خشونت و خفقان موجود در پس پشت این شعار، همواره خود را نشان داده است.

سوای این بحث صرفاً نظری اما می دانیم که چینی ها در عمل، ولی فقیه و رژیم اش را به شدت حمایت می کنند.

از یک سو با آموزش پاسدارها و ارسال وسایل سرکوب و شکنجه و شنود و با کمک های نظامی و انتظامی آخوندها را در مقابل مخالفان داخلی تجهیز می کنند و از طرفی در مجامع بین المللی و دیپلماتیک با آراء موافق خود و با همسویی سیاسی، ولی فقیه را در برابر قدرت های بزرگ هیچوقت تنها نگذاشته اند.

در عوض ولی فقیه به چینی ها اجازه داده است تا با همدستی سرداران سپاه و فرزندان آخوندها و مقامات با نفوذ که به دلالی و واسطه گری مشغولند، بازارهای ایران را در زیر کالاهای بنجل خود دفن کنند و صنایع تولیدی و کارخانجات ایران را به ورشکستی بکشانند.

پروژه های منطقهء عسلویه و پارس جنوبی و یا با شرکت در ایجاد بزرگراه شمال، دست چینی ها را در غارت منابع ملی باز گذاشته اند.

یادداشت حاضر را با این سخن به پایان می بریم که بگوییم اگرچه آخوندها و آیت الله ها چنانچه شخصی بر فرض هزار قسم سفسطه بداند، آنها همیشه یک قسم بیشتر می شناسند و مانند شهرزاد که با هزار و یک شب قصه گویی، جان خویش را نجات داد، اینان نیز به کمک هزار و یک نوع دروغ و سفسطه و مغالطه و ماله کشی، قدرت و نفوذ اهریمنی خود را که از جهالت و تعصب عوام الناس کسب کرده اند، شاید که تا سال های سال بر بخش هایی از جامعه، کم و بیش حفظ کنند… اما تردیدی نیست که شرایط اجتماعی و بویژه سیاسی امروز جامعه ایران، یعنی این شرایط احمقانه و کهنه و پوسیده و عقب مانده و اسلامی، به اندازهء همان کالاهای چینی بی دوام و شکننده است و همه می دانند که دیریا زود باید ازمیان برداشته شود.

فروردین ماه ۱۳۹۲

پانوشت ها:

۱. روزنامه اطلاعات مورخ  ۹۱/۱۰/۲۸ .

۲. این حقیقت را یکی از حجت الاسلام ها در ضمیمه روزنامه اطلاعات مورخ  ۹۱/۱۱/۹  اینگونه بیان می کند:

«انسان صلاحیت ندارد که برای تأمین رفاه، آسایش، امنیت و سعادت زندگی دنیوی خویش قانون وضع کند… تنها کسی که می تواند قوانین و برنامه های کامل و هماهنگی را تنظیم کرده و در اختیار بشر قرار دهد، خدای جهان آفرین و خالق انسان هاست»!

۳. تاریخ جامع ادیان – جان بادیرناس – ترجمه :علی اصغر حکمت »

***

 منابع :

نوشته‌هایِ مرتبط:

در سوگِ زلزله‌زدگانِ ایران – « « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش و در رفاه باشند که حکومتگر »


فرهنگِ ایران چه می‌‌گوید ؟

«…
مفهوم داد ، براین اندیشه استوارنیست که باید به هرکسی، آنچیزی داده شود که سزاواراست ، بلکه  براین استواراست که همه دریک اجتماع ( حکومتگر و جامعه هردو ) همزیست وهـمجانند . ازاینرو داد، آنست که حکومتگرو جامعه درکام بردن ازشادیها ، و رنج کشیدن از دردها وسختی ها، باهم انباز( همبغ ، یوغ ) باشند .
دراین گسترهِ داد، که بر اندیشه « همجانی ویا یوغ = جفت بودن = همزاد بودن » بنا شده است ، « ضامن » و « آهو » باهم درشادی و درد ، انبازند . این برابری وهمچونی ، برای درک اصطلاح ِ« پذیرفتاری » ،ضروریست .
پذیرفتن رفاه عمومی و معیشت عمومی ، ازشاه یا حاکم ( حکومت ) ، « داد » هست ، و شاه یا حاکم یا طبقه حاکم، باید رفاه عمومی را « همچون رفاه خود » ، تاءمین کنند . به عبارت عطار، در داستانی که ازانوشیروان  درمصیت نامه میآورد  :

نـبـوَدَش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را چون خویشتن خواهد مدام

« حکومت یا شاه» ، « خاص» نیست ، و درعدل ، خاص ازعام ، جداساخته نمیشود . رفاه ومعیشت و خوشی، طبق معیار خاص وعام ، پخش کرده نمیشود . « داد» درایران ، حکومت وشاه و موبد و ملا را، برابربا مردم میشمارد . حتا در الهیات زرتشتی ، اهورامزدا ، درمیان ایزدان ،« نخست ، میان برابرها» است . خدا شدن انسان درتصویر خدای خوشه ( ارتا خوشت = ارتای خوشه) گواه بر برابری « آفریننده با آفریده » هست. هنگامی، خود ِ خدا ، خاص و جدا و ویژه ساخته نمیشود ، حق ِداشتن حقوق خاص ازموبدان و آخوندها وشاهان وفقها وکشیش ها وکـاهن ها …. سلب میگردد.
این گرانیگاه اندیشه داد  ، دراثر فراموش ساختن اندیشه « ضمانت رفاه عمومی ، به کردارِ اصل حقانیت حکومت وشاهی » ، فراموش ساخته شده است . این شیخ عطاراست که این برآیند ژرف ومردمی از فرهنگ ایران از « داد » را، دربرجستگیش نگاه داشته است . فرهنگ  ایران ، تنها درشاهنامه باقی نمانده است ، بلکه درآثار عطارهم ، به گونه ای دیگر باقی مانده است . سه شاهکارعطار( الهی نامه + مصیت نامه + منطق الطیر) گردِ محور « جستجو» میچرخند ، که شالوده بینش در فرهنگ ایرانست . مرغان درجستجو با همدیگر، هم شاه وهم خدا میشوند. همچنین اندیشه های ژرف وبنیادی ِ دینی واجتماعی و سیاسی و حقوقی درآثار او پراکنده است که غالبا ازآن میگذرند ، بی آنکه از پیوند آنها با فرهنگ ارتائی – سیمرغی آگاه شوند . ازجمله، این مفهوم ژرف و انقلابی « داد » است که با « ضمانت حکومت وشاهی» گره خورده است .

« داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر

از دید عطار، گفتن حقیقت ، نیاز به گستاخی، به معنای جسارت فوق العاده دارد . کسیکه عالم وفقیه ودانشمند وروشنفکرو فیلسوفست، حقیقت را نمیگوید . اندیشیدن ِعقلی و علمی ، به تنها ئی، ضمانت بیان حقیقت را نمیکند . حتا عقل ، درترس و احتیاط ، حقیقت را می پوشاند یا میگرداند. عقل ، برای رسیدن به منفعت یا قدرت، حقیقت را وارونه میکند . عقل ، درتـرس از قدرت ، هم به دیگران ، دروغ میگوید ، وهم خود را میفریبد، و درپایان به دروغ ، بنام حقیقت، ایمان میآورد . گفتن حقیقت ، گستاخی میخواهد ، واین گستاخی، از همه عاقلان ودانشمندان ِ دراجتماع ، دیوانگی خوانده میشود .  این « دیوانه » هست که حقیقت میگوید ، نه عاقل که روی احتیاط و مصلحت ومنفعتجوئی وقدرتخواهی، میاندیشد و میگوید . دیوانه یا مجنون کیست ؟ و این گستاخی وجسارتش ازکجا سرچشمه میگیرد ؟ هنگامی ، جفت انسان که جن یا پری میباشد (ارتا فرورد ، سیمرغ یا پری نهفته دردرون هرانسانیست که جفت جدا ناپذیرازهرانسانیست ) با انسان جفت شد، و اورا فراگرفت ، آنگاه او، بلندگوی حقیقت میشود. ناگهان او بلندگوی «ارتای سرفراز وسرکش، که کانون آتش است، وزنخدای دادخواه درایران میباشد » میشود که درقلب او نبضان میکند . درفرهنگ ایران، ارتا فرورد یا سیمرغ ، که پری وجن خوانده شده ، دردرون هرانسانی افشانده ودر زیر آگاهبودِ اجتماعیش ، پوشیده شده است . هنگامی این ارتای درون، انگیخته شود، انسان ، دیوانه و گستاخ میشود و حقیقت ( ارتا = رته = راستی ) را میگوید . این دیوانه است که  ادعای انوشیروان را به« عادل بودن » نادرست و دروغ میداند ، چون عدل آنست که :

نبودش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را « چون خویشتن خواهد ، مدام »

با گسترش این مفهوم ژرف از« داد» ، میتوان فرهنگی را شناخت که هزاره ها درایران ، درقلب و نهاد مردمان می طپیده است . ازحلقوم این دیوانه ِ پری زده ( ملهم ازسیمرغ) و گستاخست که ،این حقیقت تلخ ِ فرهنگ ایران را همه شاهان و حکومتگران و قدرتمندان میشنوند که برضد « ادعای عدالت پروریشان »، خودشان اصل ستم هستند .

رفت نوشروان درآن ویرانه ای
دید سربرخاک ره دیوانه ای
ناله میکرد وچو نالی( نی) گشته بود
حال ، گردیده ، به حالی ، گشته بود
ازهمه رسم جهان و ائین او
کوزه ای پرآب بربالین او
درمیان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیرسر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران دررخ آن ناتوان
مرد دیوانه زشور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت : میگویند این هرجایگاه
گفت : پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند برتواین دروغ
زانکه درعدلت نمی بینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه می باشم مدام ؟
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم ، خوابگاه
گه بسوزم ، پای تاسر، زآفتاب
گاه ، افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند  آغشته ای
گه ، غم نانم کند سرگشته ای
گاه حیران گردم ازسودای خویش
گاه سیرآیم  ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم ، خود ببین
روزگارم جمله نیک وبد  ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت  زر
خفته باشی ، گِرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
درقدح، جلاب مشکین باشدت
جمله آفاق درفرمان ترا
نه چو من در دل، غم یک نان تورا
تو ، چنان خوش ، من ، چنین  بی حاصلی
وانگهی گوئی که : هستی  عادلی !
آن ِ من بین ، وآن خود ، عدل این بود ؟
این چنین عدلی ، کجا آئین بود
نیستی عادل تو ، با عدلت  چکار
عدلئی به ازچو تو ،  عادل ، هزار
گرتو هستی عادل و پیروزگر
همچو من ، درغم ، شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری ،        پا دشاه عادلی
ورنه خود را می مده چندان غرور ( فریب )
چند گویم  از بـرم بـرخـیـز  دور
زان سخنها ، دیده نوشین روان
کرد در دم ، اشک چون باران روان
گفت تا تدبیر کار اوکنند
خدمت لیل ونهاراو کنند
همچنان می بوداو برجایگاه
هیچ نپذیرفت، قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
« بـر مگر دانید ، کـار رفـتــه را »
عادل آن باشد که درملک  جهان
داد بستاند زنفس خود ، نهان
نبودش در عدل کردن ،  خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام

« داد » ، خلق را چون خویشتن ، خواستن ،  وهمچون خلق، درغم، شبی به سر آوردن ، و در سختی وجوع و بیدلی وبیحاصلی، بجای خلق، طاقت آوردن است . این دریافت از« اصل داد » ، مانند پدیده « پذیرفتن وپذیرفتاری » ، ازمفاهیم ِ« همجانی ، یوغ بودن ، و همبغی= نیروسنگ= انبازی ، وهم جفتی » تراویده است . عدل دراین گستره ، همکامی ( کام بردن با هم ) و همدردی حکومتگر با جامعه ای که سامان میدهد، هست. این بیان آنست که حکومت و جامعه ( ملت)  باهم یوغ وجفت وانباز( همبغ = هم خدا = شریک درخدائی ) هستند. حکومت وجامعه(=خلق) همجان وهمزیست هستند و پذیرفتارهمند . همکامی ، انبازبودن باهم درشادیها و رفاه و پرورش ونیکوئیها هست . همدردی ، انبازبودن باهم درسختیها و تنگیها ودردهاست.
مفهوم « دادی » که ابتکارش به فریدون درشاهنامه نسبت داده شده است ، دادیست که منکر« اصل یوغی= همبغی= همآفرینی ، در اجتماع و درمیان ملل واقوام » است . اینجا «اصل فردیت» رویارویِ« اصل همبغی=همزیستی وهمخوانی» میایستد . دراینجا  عدل آنست که  همه ملت، سریک خوان وسفرهِ رفاه وخوشی نمی نشینند، تا مانند همه ازآن خوان ، بخورند وبنوشند، بلکه به هرفردی، آنقدر داده میشود که « سزاورو شایسته آنست » تا خودش، تنها بخورد . البته داوری درباره اینکه هرکسی وهرعملی سزاوار و مستحق چیست ، سرچشمه ِ اختلاف وستیزندگی است. هرکسی، خود را و عمل خود را، سزای پاداش بیشتری میداند که حکومت یا جامعه به او میدهد .
دراین گستره ، گرانیگاه  شادی ازعمل ، درخود ِ عمل نیست ، بلکه در« مقدار ِپاداشی است که میگیرد » . اینست که مفهوم عمل و اندیشه وکار، درچنین جامعه ای ، تجربه شادی و خوشی و سعادت وخرسندی را برونسوobjectiva  میکند . انسان با چنین مفهومی ازشادی و خوشی و سعادت و خرسندی ، هیچگاه شاد و خوش و سعادتمندو خرسند نیست ، بلکه گرفتار« جوع ِ شادی وخوشی و سعادت » هست . درهرخوشی، ناخوشست ، و جوعش، بیشترمیشود.
اندیشه دادی که عطار ازفرهنگ ایران بیان میکند، به مفهوم « انباز بودن همه جانها درجانان » بازمیگردد . خوشی وسعادت وشادی، دراجتماع ، نشستن همه کنارهمدیگر ،برسریک خوان( سفره) است. ازاین رو بود که « خدا » ، « خوان یغما یا خوان سپنج » خوانده میشد . سیمرغی که بُن هرانسانیست ، درهرعملی شادی زائی ، با سیمرغ ( جانان = ارتا فرورد ، سیمرغ به مفهوم عطار، نه به مفهوم الهیات زرتشتی) انبازاست . هرکسی درکار درستی که میکند ، هرچند نیز پاداش فردی  بسنده نداشته باشد ، ولی انباز درکارنیک کل وعموم هست . بازتاب این اندیشه ژرف، دربسیاری ازگستره ها باقی مانده است .  در بخش 14 مینوی خرد میآید که : «  مینوی خرد که آسن خرد باشد میگوید….. که درویشی تواءم با درستی بهتراست از توانگری از دارائی دیگران ، چه گفته شده است که درویشترین و بینوا ترین کس ، چون اندیشه و گفتارو کردارش درست باشد ، وآن را درکار ایزدان دارد ،  ازهرکار نیکی که مردم درجهان میکنند ، اورا هم به حق بهره ایست … ». این اندیشه دروراثت و کوشش برای پرورش آیندگان بازتابیده میشود . انسان درکارنیکی که فرزندانش نسل در نسل پس ازاو بکنند، انبازاست، وروانش ازآن بهره مند خواهد شد . شادی و درد، با کلیتی کار دارد که فرد درآن ریشه دارد . اینست که تلاش برای یاریا جفت جوئی که « پذیرفتن = گریفتن جفت » ، چه برای مردم درجامعه ، و چه برای حکومت وشاه درهمبغ شدن با جامعه ، ضرورت روانی وجانی و اندیشگیست . این اندیشه درگرفتن جشن گاهنبارها که جشن های آفرینش ِ سیمرغ ( ابر) و آب وزمین و گیاه وجانورو مردم بودند ، که شش جشن پنج روزه بودند ، پیکربه خود میگرفت . هرروز، درفرهنگ ایران، روز قران = یوغ شوی « دوخدا باهمست » . دوخدا، همدیگررا می پذیرند .
… » (۱)

منبع:

(۱) – منوچهر جمالی، بخشی از مقاله چراخدای ایران،مادرِزنـدگی به پیکـرِ «آهـو» درمیآیـد؟ ، با عنوانِ « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ فرهنگ سیمرغی – فرهنگ زنخدائی ایران .

***

عکس‌هایی‌ از زلزله‌های ایران، یادی از گذشته‌ای دردناک – مختصر و ناقص ولی‌ گویا

بسیار تلاش کردم که عکس‌هایی‌ از همه این زلزله‌ها بیابم، ولی‌ موفق نشدم. شاید این بخاطرِ کم کاریِ فعالینِ مدنیِ مناطقِ زلزله زده باشد و یا جوِ سانسوری که از طرفِ حکومتها، چه پیش از انقلاب و چه پس از آن، اعمال می‌‌شود. خبرنگاران نیز که همه در بند هستند. امیدوارم که فعالینِ مدنی در پوششِ خبری بیشتر فعال باشند و تا می‌‌توانند اطلاع رسانی کنند.

***

زمين لرزه بوئين زهرا در سال ۱۳۴۱ ايران

***

زمین‌لرزه دشت‌بیاض و کاخک و فردوس (۱۳۴۷)

***

زمین‌لرزه طبس (۱۳۵۷)

***

فیلمی از زلزله طبس و نحوه کمک رسانی

***

زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)

***

زمین‌لرزه بوئین‌زهرا (۱۳۸۱)

***

زمین‌لرزه بم ۱۳۸۲

***

زمین‌لرزه زرند (۱۳۸۳)

***

زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)

***

زمین‌لرزه بروجرد و دورود (۱۳۸۵)

***

زمین‌لرزه بندرعباس (۱۳۸۷)

***

زمین‌لرزه دامغان (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه فهرج یا زمین‌لرزه حسین‌آباد (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱ – آذربایجان شرقی

***

زمین‌لرزه زهان (۱۳۹۱)

***

زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲) – بوشهر

***

زمین‌لرزهٔ سراوان یا گُشت سیستان و بلوچستان (۱۳۹۲) – ایران و پاکستان

***

تاریخچه زلزله در ایران در ۱۰۰ سالِ گذشته

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

plate_boundaries

iranblocksmall

****

تاریخ زمان مرکز زمین‌لرزه بزرگی تلفات نام رسمی
۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۱۵:۱۴:۲۰ حوالی خاش سیستان و بلوچستان ۷٫۸ زمین‌لرزه سراوان (۱۳۹۲)
۲۰ فروردین ۱۳۹۲ ۱۶:۲۲:۴۹ شنبه (شهر) دهستان طسوج ۶٫۳ حداقل ۶۰ زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲)
۱۵آذر ۱۳۹۱ ۳۸:.۲ قائنات زهان ۵٫۵ ۵ زمین‌لرزه زهان
۲۱ مرداد ۱۳۹۱ ۱۶:۵۳:۱۸ اهر و ورزقان ۶٫۴ و ۶٫۳ ۳۰۶ زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱
۲۵ خرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۳۵:۳۰ کهنوج ۵٫۳ ۲ زمین لرزه کهنوج (۲۰۱۱)
۲۹ آذر ۱۳۸۹ ۱:۴۲:۰۱ شهرستان فهرج ۶٫۵ ۱۱ زمین‌لرزه فهرج (۱۳۸۹)
۵ شهریور ۱۳۸۹ ۰۴:۲۶:۳۴ دامغان ۵٫۹ ۱۹ زمین‌لرزه دامغان ۲۰۱۰
۲۰ شهریور ۱۳۸۷ ۱۵:۳۰:۳۴ قشم ۶٫۱ ۷ زمین‌لرزه بندرعباس ۲۰۰۸
‎۱۱ فروردین ۱۳۸۵ ۰۵:۳۷:۰۱ بروجرد ۶٫۱ ۷۰ زمین‌لرزه بروجرد ۲۰۰۶
۶ آذر ۱۳۸۴ ۱۳:۵۲:۱۹ قشم ۶٫۰ ۱۳ زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)
‎۴ اسفند ۱۳۸۳ ۰۵:۵۵:۲۲ زرند ۶٫۴ حداقل ۶۰۲ زمین‌لرزه زرند ۲۰۰۵
۸ خرداد ۱۳۸۳ ۱۷:۰۸:۴۶ مازندران ۶٫۳ حداقل ۳۵ زمین‌لرزه مازندران ۲۰۰۴
۵ دی ۱۳۸۲ ۰۵:۲۶:۵۲ بم ۶٫۶ حداقل ۳۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه بم ۲۰۰۳
۱ تیر ۱۳۸۱ ۰۷:۲۸:۲۱ بویین‌زهرا ۶٫۵ ۲۶۲ زمین‌لرزه بوئین‌زهرا ۲۰۰۲
۲۰ اردیبهشت ۱۳۷۶ ۱۲:۵۷:۲۹ قائنات ۷٫۳ ۱٬۵۶۷ زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)
۲۵ شهریور ۱۳۵۷ ۱۹ طبس ۷٫۸ ۱۵۰۰۰ زمین‌لرزه طبس
۹ شهریور ۱۳۴۷ ۱۴:۱۷ دشت‌بیاض، فردوس و کاخک ۷٫۳ ۱۲۰۰۰ زمین‌لرزه دشت‌بیاض و فردوس
۳خرداد ۱۳۰۲ ۲۲:۲۱:۰۰ کاشمر ۵٫۷ ۲۰۰۰ زمین‌لرزه کاج‌درخت خراسان
۳۱ خرداد ۱۳۶۹ ۰۰:۳۰ رودبار و منجیل ۷٫۴ حداقل ۴۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

نوشته‌هایِ مرتبط:

« آیا تفکر و اندیشیدن واقعی در جامعه ما آغاز شده ؟ »


« تفکر و اندیشیدن در جامعه ما هنوز نیاغازیده ست. ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. حالا چه برسد به مفهوم های مدرن و پست مدرنیزم. بگذار همین موضوع را کمی بیشتر بشکافم.
فلسفه و اندیشیدن با خیالات مردم کار دارد نه با واقعیتها. فلسفه میخواهد بفهمد که در خیالات مردم چه چیزی هست. این خیالهای زنده مردم چه هست که صد برابر بیشتر از واقعیت قدرت دارد؟
مسئله فلسفه و اندیشیدن در خدا شناسی نیست. ما امروزه بر روی همین معنی خدا، گیر کردیم.
فلسفه و تفکر و اندیشیدن نمیخواهد خدا را بشناسد. مسئله ریشه ای فلسفه این نیست که خدا هست یا نیست. مسئله اساسی فلسفه این است که آنچه در ذهن و روان و خیال انسان به نام خدا هست چیست؟ و چه نقشی در زندگی و اجتماع و تاریخ انسان بازی میکند.
ما با خدا کار داریم! اما نه بحث اینکه هست یا نیست. ما نباید متعصبانه بیاندیشیم. اصلاٌ بحث این نیست که خدا هست یا نیست. یا واسطه اش چه کسی هست یا وسطه اش چه کسی نیست. نه! اصلاً یک اندیشمند اینگونه نمی اندیشد.
ما با این کار داریم که فکر خیال یک فاکتور روانی و اندیشه در ذهن بوده است و پدید آمده است. رد کردن و یا اثبات وجود خدا اگر یک کار احمقانه نباشد عملی است پوچ و بیهوده مانند آب در هاون کوفتن. مُشکل اینجا ست.
فلسفه با آنچه در خیال و روان انسان رخ میدهد کار دارد، ولو این چیز بسیار ناچیز و بی ارزش و بی اهمیت و یا دروغ و خرافه و باطل باشد. همین خیالها هستند که برای ما مُشکل ساز هستند مگر میشود همین گونه رهایش کرد.
این نادانی است که ما خرافه و باطل و دروغ را بخواهیم دور بریزیم. باید کوشید و دانست و اندیشید که این خرافه و دروغ چه نقشی در روان انسان بازی میکند. این مسئله فلسفه است نه اینکه خدا هست یا نیست.
البته این یک مسئله فلسفی است که چرا انسان این مفهوم و خرافه و اشتباه فکری را که صده ها به نام حقیقت به آن چسبیده بوده است، ترک میکند و یا کنار میگذارد و یا رد میکند و یا ول میکند. و یا به آن لاقید میشود و یا از ان نفرت پیدا میکند.
یا اینکه انسان چرا به مفهومی و تصویری و یا خرافه ای و یا اشتباه ولو به عنوان حقیقت رو می آورد و آن را میپذیرد و به آن عشق میورزد و صده ها پایبند آن میشود. اینها مسائل عمیق انسانی هستند که فلسفه با آن کار دارد و باید به آن بپردازد. کشف شیوه های این کشمکش و کشاکش و تنش و رانش یکی از شاهراههای انسان شناسی است. باید این گونه مسائل را در جامعه بررسی کرد و راه حل پیدا کرد نه اینکه پشت به آنها کرد.
آنچه انسان به خدا نسبت میدهد با تجربه ها و آروینهای انسانی خودش کار دارد و متناظر با تجربه ها و آروینهای روانی و وجودی خود انسان است. مسئله فلسفه این است که چرا انسان این تجربه ها و آروینهای ژرف انسانی خود را از خود در مفهوم و فرایافتی به نام خدا پنهان میکند. چرا؟ این هم یک پرسش بُزرگی است. چرا ما تجربه ها و آروینهای والای خود را از خودمان پنهان میسازیم و آن را به خدا پیوند میدهیم؟ »

ابراهیم صوفیانی

نوشته‌هایِ مرتبط:

فرهنگ ستیزی دانسته یا ندانسته !


نویسنده نیما فرمین، دکتر در حقوق از دانشگاه مون پلیه فرانسه – ۱۲ دي ۱۳۹۱

چرا مردم ایران در درازای سده ها ، با همه ی جانفشانی ها نتوانسته اند، پندارهای دروغ وفریب بادیه نشینان را از میان بردارند؟ چرا به گونه یی شایسته به بررسی و شناخت انگیزه های بنیادی این ناکامی ها بر نیامده ایم. ابرمرد بزرگ ایرانی ، فردوسی، شاهنامه ، گنجینه ی بزرگ فرهنگ کهن ایران را به ما ارزانی داشته است. گنجینه یی ، که با شناخت ارزش های والای آن می توانیم، با هم اندیشی، هم آهنگی و پیوند با یکدیگر جامعه یی استوار و بادوام داشته باشیم ، و این کاربزرگ هنگامی شدنی است، که همگان ازخرد بهمنی، خرد به اندیش ، گیتی بین وآینده نگر بهره گیرد، تا مردم را از آزار، ستم و سرکوب برهاند و این خویشکاری سیاسی، فرخویی واجتماعی همه ی ایرانیان است.
برای شادی وبهزیستی مردم این ارزش ها را در شاهنامه درمی یابیم :
به نام خداوند جان وخرد – از این برتر اندیشه بر نگذرد
این سخن والای دانای توس، سرچشمه ی اندیشه فرهنگ ایران است.
۱ـ خدای ایران، بهمن که نام دیگرش سیمرغ است، خوشه یی است، که تخمه هایش نهفته در گوهر و بن هر جانی است . خدای ایران، نیروی زاینده، آفریننده و به هم پیوند دهنده در گیتی است.
۲ ـ سیمرغ خدای جان و جان ها است ، و هنگامی که پرش را می گستراند، همه ی گیتی را می پوشاند.
۳ ـ خردسامانده در گوهر انسان نهاده شده و فزاینده ی بینش بوده و اورا از خشم و آزار دیگران باز می دارد، کینه توزی را به مهرورزی در می آورد وبا اصل همپرسی و رایزنی انجمنی و پویایی آن، روان را سرشار از مهر ، شادی ،آفرینندگی و زایندگی کرده و گیتی را نو وتازه می گرداند.
گوهر بهمنی یا خرد به اندیش ، با خشم و کین و ستیزندگی نا هم آوا است، و کین خواهی را به بینش آشتی خواهی بر می انگیزد.
میان گر ببستی به کین آوری
در ایران نکردی کسی سروری
دهش کن نه پرخاش و کین آوری
که گیتی به زیر سخن آوری
بی شک، انگیزه های ناکامی مردم ایران ، بریده شدن از ارزش های فرهنگی این کشورکهن است، که دکانداران دین با همه ی نیرو برای نابودی آن کمر بسته اند.
چه کردیم، که این گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم ، اینسان زکار
از آن روز تازی به ما چیره گشت
که ما را روان وخرد، تیره گشت
راهزنان بادیه نشین، از بت الات در مکه، الله را با چهره یی دهشتناک ساخته و بسان دین های پیشین ابراهیمی او را به آسمان فرستادند، و خود را با نیرنگ ودروغ فرستاده ی او خوانده وبا ترسانیدن مردم به این دست آویز، که الله رفتار مردم را می بیند، وهرکس که ، از امرو نهی فرستاده ی اوشانه خالی کند، او را کیفر می دهد.
دکانداران دین برای دستیابی به هستی مردم و ترسانیدن آنان، با دادن حکم تکفیرو با بهره گیری از زور، به جان مردم افتاده اند، وپیوسته مردم را درترس وهراس نگمیدارند. به نظر می رسد که دراین دوران نامردمی ها، که دین فروشان خون آشام برزندگی و هستی مردم فرمان می رانند، مردم خرد و بینش خود را از دست داده اند.
راه پایان دادن به این مردم ستیزی ها، باید با نیروی خرد سامانده ، و بینش فزاینده است، هرکس باید زندگی خویش را سامان دهد و با همپرسی درافزایش شادی ونیک بختی زندگانی همگان در گیتی بکوشد.
در فرهنگ ایران همه چیز برخاسته از خرد وبینش انسان است وفرستاده یی وجود ندارد و نوید های دروغین دین فروشان و بهشت پنداری درآن جایگاهی ندارد و هرکس از کارو کوشش خود بهره می گیرد، شادی ، بالندگی و مهر درگیتی گسترده می شود وهمه چیز نقد است و نسیه یی در کار نیست. خرد سامانده فزاینده ی، بینش است ، تا گیتی را نو و تازه کرده و آینده نگرباشد، پندارهای واپسگرا و مرده پرستی ، که بازدارنده شادی و پیشرفت زندگی مردم است، کمترین نشانه یی در فرهنگ ایران ندارد.
افزوده براین نابسامانی ها، برخی از خود فرهیخته خوانان! که شناختی ژرفی به ارزش های فرهنگ ایران و شاهنامه فردوسی ندارند، بر این پندارند که شاهنامه در ستایش شاهان است، به جای گفتگو پیرامون اندیشه ی ابرمرد ایرانی، دانای توس و فرهنگ کهن ایران زمین، سخن پیرامون این گنجینه ی بزرگ را به پشتیبانی از شاهان کشانده اند. این کار ناستوده نه تنها، زمینه ساز بی ارج کردن شاهنامه می شود.
از آغاز سرایش شاهنامه تاکنون ، کوشش هایی برای افزودن و کاستن سروده های این کهن نامه بزرگ انجام شده است. دینمداران بسود خود به این گنجینه آسیب رساندند.
برداشت نادرست از واژه » شاهنامه » آمیخته ی دونام ،شاه و نامه است :
شاه در چم بزرگی ، بی مانندی، شایستگی و برتری بر همانندها است و درزبان پارسی نمونه های بسیاری از این واژه یافت می شود، به سان شاهراه، شاهرود، شاهکار، شاهرخ و شهباز، که هرگز پیوندی با شاهان بیدادگر ندارد. نامه و پهلوی آن نامک، در چم نسک و نوشتار است. بنابراین شاهنامه در چم، نسک بزرگ وبی مانند است.
سروده های بزرگ دانای توس ، به آشکار گویای آن است ونشان می دهد، شاهنامه برای ستایش از شاهان سروده نشده است :
شود، بنده بی هنر شهریار
نژاد وبزرگی نیاید، به کار
به گیتی نماند کسی را وفا
روان وزبان ها شود، پرجفا
ز پیمان بگردند و ز راستی
گرامی شود کژی وکاستی
در سروده ی دیگر ، از زبان رستم نماد مردم ایران زمین آمده است :
زمن بود تابود ایران به پای
به گفتم گواهست یزدان خدای
چو کاوس و کیخسرو و کیغباد
زمن یافتند بزرگی و داد
هنگامی که اسفندیار نابخردانه برآن بوده است، که رستم را به بند بکشد، در این جا نیز از زبان وی چنین سروده شده است:
بپذرفت از من چنان لابه ایچ
همی کرد رزم مرا در بسیج
جهاندار دارم بدان در گواه
که بودم من از کین او بی گناه
چنان شد که دیدی به فرجام کار
به دستم تبه گشت آن نامدار
شوربختانه ، کسانی که از کار ارزنده و بی مانند و اندیشه ی والای فردوسی ابرمرد ایرانی ، در زمینه ی فرهنگ کهن ایران و انگیزه ی او در سرودن شاهنامه ندارند، به جای پژوهش برای شناخت ارزش های فرهنگ کهن که در این گنجینه بزرگ گردآمده است، برای دانشمند نمایی! برآن شده اند، آن سروده ها را به نا سروده درآورند! کاری بس بیهوده. از نظم به نثر! در آوردن شاهنامه مانند این است که تار و پود فرشی ابریشمین و زیبا را که هزاران ساعت برای ساختن آن کار شده است از هم بگسلانند.
سامانیان برای بازسازی نسک های کهن، که به دست ناپاک راهزنان بادیه نشین به آتش سپرده شده بود، گرانمایگانی بسان ابوالفضل بلعمی را برای این کاربزرگ برگزیدند وبا کار و کوشش بزرگان ادب خراسان و سیستان ، خدای نامه را از پهلوی به زبان پارسی در آوردند ، وآن را شاهنامه خواندند. چون فرمانروای خراسان در این کار کوشش بسیار کرده بود، به شاهنامه ی منصوری نامورشد. این شاهنامه ناسروده بود.
فردوسی، که از رهروان فرهنگ کهن ایران و به ویژه آیین خرد بهمنی و سیمرغ بود، برای جاودانه کردن شاهنامه و با آگاهی از این که سخن سروده ، روان ، شیوا ، رسا ، دلنشین، کوتاه و با آهنگ است و به خوبی به دل می نشیند و به آسانی فرا گرفته می شود وشیوه یی است که باروان ایرانیان سازگار است.بیش از سی سال به سرودن شاهنامه پرداخت وبا کلک توانایش آن را به چامه ی پارسی پاک درآورد.
ژان بابتیست نیکلا ی فرانسوی، که بیش از سی سال در ایران و بلخ می زیسته است، در نسکی درباره ی ادب پارسی، می نویسد : ایرانیان ، اگر توان خواندن و نوشتن راهم نداشته باشند، به زبان چامه سخن می گویند.
به درستی ، اگربا نامردمی های ترکان مغول و بازماندگان تازیان، شاهنامه تا به امروزبرجای مانده و جاودانه شده است، به دلیل سروده بودن آن است.
در بزرگداشت هزاره ی فردوسی ، استاد شهریار، در ستایش از هنر و کارجاودانه ی وی چنین سروده است، برای کوتاهی سخن به گزیده یی از آن بسنده می کنم :
فلک یک چند ایران را اسیر ترک وتازی کرد
در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد
وطن خواهی در ایران خانمان بر دوش شد چندی
به جز درسینه ها، آتشکده ها خاموش شد چندی
چواز شهنامه، فردوسی چو رعدی درخروش آمد
به تن ایرانیان را خون ملیت بجوش آمد
زبان پارسی گویا شد و تازی خموش آمد
زکنج خلوت دل اهرمن رفت و سروش آمد
جوانمردا تو از رنج تهی دستی نیاسودی
زبان کلک به مدح و هجای کس نیالودی
به جزعشق وطن دیگر کی بودت به سرسودا
زهی آن عشق وآزادی، زهی آن فر واستغنا
الا فردوسیا ، سحرآفرینا
چو تواستاد معنی آفرینی کس ندارد یاد
چگونه می توان به روانی ، شیوایی ، دلنشینی وکوتاهی سخن، درسروده های فردوسی ، ناسروده یی به والایی آن نوشت؟ و چگونه می توان مطمئن شد که در برگردان شاهنامه به نثر، اندیشه ی والای فرهنگ ایران ویران نشود؟
برای نمونه، آیا سروده یی به این روانی و شیوایی نیاز به برگردان دارد؟
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند ودین آرند پیش
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار بد آراسته
زتازی ستمکارتر دیو نیست
درایران ازاین دیو باید گریست
از این سهمگین روی پتیاره دیو
ز مزدا پرستان برآمد غریو
باشد که این هشدارکارسازشود و جلوی تباهی ونابودی این گنجینه ی بزرگ فرهنگ کهن ایران را بگیرد. به جای این ویرانگری شایسته است، ایرانیانی که مهر ایران زمین در دل دارند وبه والایی ارزش های فرهنگی آن می اندیشند، بسان روان شاد استاد منوچهر جمالی، که بخش بزرگی از زندگی خویش را در این راه گذاشت، با شکیبایی و دلبستگی، ارزش های فرهنگی وزندگی بخش مردم را از سروده های فردوسی باز شناخته و به مردم آزاده ی ایران ارزانی دارند، تا بار دیگر، فروشکوه گذشته کشور، شادی و مهرورزی به زندگی مردم جان تازه یی دهد.

یادآوری : در این نوشتار از «سکولاریته درفرهنگ ایران » پژوهش منوچهر جمالی بهره گرفته شده است. روان پاکش در مینو درباد.

برگرفته از وبگاهِ  فرهنگِ  ایران

نوشته‌هایِ مرتبط:

در کشور دروغها و فریبها زندگی جهنم است


«در کشور دروغ ها و فریب ها  به دنیا آمدن خودش یک بیچارگی بزرگ  است. در  چنین کشوری باید همه چیز را حدس زد چون هیچ چیزش روشن و آشکار نیست. هر اتفاقی هم می افتد هرگز نمی توان عوامل تشکیل  آن را فهمید و ریشه احساسات و عواطف پشت  آنها را نمی توان دریافت. بن اندیشه را نمی توان دید و معلوم نیست که فلانی چه چیزی را که نگفته است گفته و چیزی را باید می گفته نگفته است.  باید مردم را حدس زد . یک نفر بیگناه برای نمونه در این کشور دروغها و فریبها  می میرد باز معلوم نمی شود  او چرا مرده چگونه مرده؛  برای چه مرده ؛ چه ساعتی مرده . یک نفر ناگهان دل به تو می دهد معلوم نیست پشت این دل دادن  او چه چیزی نهان است و برای چه دل داده است و منظور نهانی اش چیست و چه سودی از آن می بیند. یک سری دوست و آشنا و فامیل داری معلوم نیست نسبت به تو چه احساسی دارند و چه می اندیشند و چه چیز از تو می خواهند. آیا تو برای آنها ارزشی داری و یا نه بی ارزشی ؟ در کشور دروغها و فریب ها به دنیا آمدن بیچاره کننده است. در این کشور هرگز معلوم نشد که دقیقا چرا هشت سال جنگ کردیم چرا سینما رکس آبادان آتش گرفت ؛ چرا فلان تصمیم گرفته شد. همه چیز نهان است و چیزی آشکار نیست. کسی دوست ندارد چیزی را آشکار کند. با فلان کس دوست می شوی نمی دانی که چرا پی در پی همه چیز را از تو پنهان می کند و چرا آنچه می اندیشد را به تو نمی گوید و چیز دیگر می گوید که اصلا به آن نمی اندیشد و باور ندارد.  سخنی که می خواهی پشت سرم بگویی پیش رویم بگو. احساسی که داری بیان کن . بگو از چه چیزی بدت می آید و متنفری . مگر چه می شود؟ چه چیزی کم می شود؟  در کشور دروغها به دنیا آمدن بیچارگی است.  در این کشور هیچ پدیده مثبتی خود را در هنر و شعر و فلسفه و اندیشه و احساس و عاطفه نشان نمی دهد. اگر هم چیزی خود را نشان می دهد یک سایه است و یا یک تابش ذروغین که زود محو می شود . در کشور دروغها و فریبها زندگی کردن مشکل است. باید مدام دنبال شری باشی که پشت خیر پنهان است. باید دنبال دروغی بود که پشت دو کلمه حرف راست مخفی شده است. در کشور دروغها و فریبها زندگی جهنم است»

فرشید پژاوند

نوشته‌هایِ  مرتبط:

دشمن کیست؟


دشمن کسیست که جان و خردِ انسانها و یا بطور کلی‌ جان و خرد را آزار میدهد،
دشمن کسیست که ناجوانمردی می‌‌کند،

دشمن کسیست که چنگِ وارونه می‌‌زند، یعنی در ظاهر خود را خوب جلوه میدهد ولی‌ در پنهان مکر و حیله و خدعه می‌‌کند،

دشمن کسیست که یا در درون یا در بیرونِ از خود ناهماهنگ است یا شده است،

دشمن کسیست که در یک یا چند جهت از اندازه خارج شده است،

دشمن کسیست که پیوندِ مهریِ انسانها را پاره می‌‌کند، یعنی دروغ میزند،

دشمن کسیست که پیمان شکن است،

دشمن کسیست که …

دشمن کسیست که خردش خفته است،

در فرهنگِ ایران دشمنی هم اندازه دارد،

«دشمنی کردن ، درفرهنگ ایران نیز، حد دارد .

سـرتاپای دشمن ، شرّ نیست .

با دشمن ، درهمه سوها، جنگیده نمیشود .

دشمن را ازهمه سو، زشت نمیکند وبدنام نمیسازد .

مفهوم « اهریمن »، که مخلوق ایزدشناسیِ زرتشتی است ، ربطی به فرهنگِ اصیل ایران ندارد .

حتا همان اهریمن در متون زرتشتی نیز، « مثل اعلای استوارماندن در پیمان خود تا به حد نیستی خود» هست . او، پیمان خود را به بهای نابودشدن همیشگی می پذیرد .

برای اهریمن در متون زرتشتی ،استوارماندن درپیمان ، ارزشی برتر از غلبه وپیروزی دارد .

این چنین مفهومی از دشمنی، ازارزشهای بزرگ فرهنگ ایرانست .

درمورد عرب نیزباید این فرهنگ متعالی را رعایت کرد .»

منوچهرجمالی