« بت شکن ، میکوشد همه معابد را خراب کند تا دست دزدان از معابد و در معابد را کوتاه کند ، ولی بت پرست میخواهد معابد را نگاه دارد ، تا بتواند با دل راحت همیشه از معابد و در معابد بدزدد. در معابد ، مردم اموال خود را بدست خدا میسپارند و به خانههایشان بازمیگردند. اینست که پاسداران معابد ، اموال خدا را بدون دغدغه خاطر به غارت میبرند. در جائی که خدا عبادت میشود ، مردم همه چیز خود را (قدرتها و اموال و شعور خود) را میبرند و به خدا میسپارند. اینست که دزدان قدرت و اموال و عقلها و دلها هستند که پی در پی معابد برای خدا میسازند یا معابد دیگر را خراب میکنند تا معابد خود را بجای آن بسازند (همیشه معابد تازه بر خرابههای معابد گذشته ساخته میشود. مساجد روی آتشکدهها ، کلیساها روی معابد خدایان ….). و هیچ دزدی ، خدا یا بت را نمیپرستد ، بلکه آنچیزی را میپرستد که مردم در آنجا به خدا یا به بت میسپارند. کسی بت شکن است که هر معبدی را خراب کند ، چون خدا ، نیاز به معبد ندارد. این دزدان قدرت و اموال و عقول هستند که نیازمند به معابدند. در هر عبادتگاهی مردم در آغاز دل خود را به خدای خود میسپارند ، و آنجا که دل انسان هست ، عقل و مال او نیز هست.
مساجد و معابد ، بانک قدرتها و اموال هستند ، چون بانک دلها و خردها میباشند. معابد ، موسسه برای تمرکز اقتصاد و سیاست در دست آخوندها هست.بدون این معابد ، امکان غارتگری و دزدی این دزدان از بین میرود. تا معابد هست ، این دزدان ، صندوقدار و امانتدار اموال و عقلها و دلها و قدرتهای مردم هستند. و آنکه یک معبد را خراب میکند ، برای آنست که معبدی دیگر بسازد و کسیکه بتی را میشکند ، برای آنست که بتی دیگر بسازد. »
این روزها چندین اتفاق با هم همزمان شده اند ، که باوجود اینکه برخی مبارک و برخی نامبارک ، بهتر است بگویم ناگواراند ، اما بستگی عجیبی به هم دارند و جرّقه / فروغ افروزاند. سروش یا به قول « سیامک مهر » ، « سروشِ اسلام فروش » ، شرم شناسی آغازریده ؛ همین چند روز پیش تولد پهلوان جمالی بود ؛ سیامک مهر دست به اعتصاب درمان زده ؛ من هم در حال کورمالی در خصوص اهریمن، شرم، دیو ، … هستم.
عملِ « سیامک مهر » و اندیشههای « منوچهر جمالی » در هم تنیده اند و پیچ خورده اند. این همپیچی ، « جمالی » را همواره نگرانِ حال او نگاهداشت. کافیست به وبگاه او سری در اینجا بزنید تا این نگرانی را ببینید. شوربختانه جمالی هرگز نخواهد توانست « سیامک مهر » را ببیند.
به یاد « جمالی »:
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما ای باد اگر به گلشن احباب بگذری زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
موسیقی سنتی ایران – آهنگساز:مجید درخشانی – خواننده:حسام الدین سراج
***
نگرانی « جمالی » برای « سیامک مهر » ریشه در بن اندیشههای او دارد.
« جمالی » ، زنده کننده تراژدیهای ایرانی است ، بدون درک عمیق این تراژدیها ایرانی خود را باز نخواهد یافت. یکی از نخستین تراژدیها که شاهنامه با آن آغاز میشود ، داستان « سوگ سیامک » است. این داستان توسط « جمالی » بازشناسی و واکاوی شده است. یکی از نوشتههای او با عنوان « چرا شاهنامه با جانفشانی و سوگ سیامک آغاز میگردد ؟ » نشان دهنده تلاش او در این بازآفرینی و زنده کردن بن اندیشههای نهفته در این تراژدی ایرانی است. حتا اهمیت این داستان چنان بوده که او سخنرانی با عنوان « سوگ سیامک» از خود برای ما بیادگار گذاشته است.
« جمالی » از دیگر سو بنیان آزادی را در جامعه بر پایه حق اقلیت و پاسداشت جان انسان پایه ریزی میکند. خواندن نوشتهای با عنوان « اقلیت و آزادی» از « جمالی » بسیار اندیشه برانگیز است. تجربه « سیامک مهر » نشان دهنده اقلیت بودن او حتا در بین اقلیتها در ایران است. از این جهت رنجی که او در ایران میکشد دو افزون است. این تصنیف زیبا (اشک مهتاب) را به تن پهلوان و روان خردمند او تقدیم میکنم.
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها درخوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
زنده یاد سیاوش کسرایی
اشک مهتاب – محمد رضا شجریان
تنیدگی اندیشههای « جمالی » و عمل « سیامک مهر » تنها در اینجا باقی نمیماند. اندیشههای « سیامک مهر » نیز در این تنیدگیِ مداوم و عمیق است. برای روشن شدن این امر بهتر آن دیدم که دو نوشته از هر یک از آنها در اینجا بازنشر کنم تا برای خوانندگان روشنتر شود.
نخستین نوشته از « سیامک مهر » است با عنوان « حقیقت دروغ» که از وبگاه او ، « گزارش به خاک ایران» گرفته شده است:
« آخوند شغال از محمد عرب تا علی چلاق پیوسته مدعی بوده اند که اسلام آمده است تا انسان را به کمال برساند. اما درتمامی تاریخ نکبت بار اسلام هر زمان فردی از آن اندازه ازدانش و دانایی و درک ونگاه درست به هستی برخوردار شد و به آن درجه از کمال انسانی دست یافت که جفنگ دین، ودروغ و ریای محمدی را بر نتافت وتخمه و مغزه ضد بشری آیین اهریمنی اسلام را شکافت واز پرده جهل و جادو برون ریخت، آخوند دیو سیرت دیو صورت بدون فوت وقت کمر به نابودیاش بست. از ترورها و قتلهای محمد مزور و علی خون آشام در ابتدای ظهور شب اهریمن تا همین امروز، قرنها خون انسانهای به کمال رسیده است که این فاصله را پر کرده. قطعه قطعه کردن بابک و به دار آویختن حلاج از یک جنس است. از جنس اماله شیاف پتاسیم به سعیدی سیرجانی است. از جنس گلوله داغی است که به سینه کسروی نشست. فتوای خفه کردن محمد مختاری وجعفر پوینده را محمد عرب همان روز نخست بعثتش صادر کرده بود. وقتی بدن نحیف سال خوردگانی چون فروهرها را با ذوالفقار علی کارد آجین میکردند حسین ابن علی داشت دانشجویان را از طبقات خواب گاه به پایین پرتاب می کرد… مکتب انسان ساز و مترقی اسلام ومتولیان فاسد وتبه کارو دزدش در نابود ساختن بنیانهای درست زندگی انسانهای این سمت زمین بسیار موفق بوده اند. درازمیان برداشتن راستی از میان مردمان وپراکندن شب دروغ بر همه عناصر هستی ما چنان موفق بوده اند که این پرسش مطرح می شود که آیا پس از بیش از هزارو یک شب وفرا تر از زمانی که به عدد می آید، ماندگاری این دروغ از فساد برخی از ژنهای ما در طی تحول زیستی مان در این دراز دامن زمان ریشه نگرفته است؟ »
دومین نوشته از « جمالی » است با عنوان « چرا فاحشه بودن بهتر از آخوند بودنست ؟ ». این نوشته بی ارتباط با موضوع « شرم» نیز نیست.
منبع:
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ ۱۷۹ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.
« چرا خیام در رباعی مشهورش ترجیح میدهد که یک فاحشه باشد تا یک آخوند. ویژگی بنیادی ابلیس ، برعکس آنچه پنداشته میشود ، سرپیچی اش از فرمان خدا نیست ، بلکه « بیشرمی اش در برابر خداست ». او در برابر خدا ، بر ضد فرمان او رفتار میکند ، ولی آنطور وانمود میکند که به فرمان اوست ، با وجودیکه میداند برای خدا چیزی نهفته نیست. و خدا [= اینجا الله] ، نه از آن سرپیچی ، بلکه از این بیشرمی ، خشمگین است. سرپیچی از فرمان خدا به خدا آسیبی نمیزند بلکه « بیشرمی در برابر خدا » [.] و درست خیام در رباعی مشهورش ، همین بیشرمی شیخ را مطرح میکند نه آن عمل ضد شرع (یا ضد فرمان خدا [ی]) فاحشه را ، که درواقع نمادیست « از ناستوار ماندن در دلبستگی ». ناستوار ماندن در عشق به یک انسان ، نماد ناستوار ماندن دلبستگی و ایمان به خدا یا فرمان خداست. آخوند در هر ریائی که میکند ، بستگی از خدایش را پاره میکند و به چیزی دیگر دل میبندد. همان کار را نیز فاحشه میکند ولی پرده بر فحشای خود (هر آنی دل به دیگری دادن) در برابر خدا و خلق نمیکشد. این بیشرمی شیخ است که « واقعیت دین » را مشکوک و متزلزل میسازد. همین بیشرمی شیخ دربرابر خداست که سبب میشود عبید زاکانی ، شیخ را ابلیس بداند. ماهیت آخوند ، ابلیس بودنش هست. او معتقد است که شیخ ، ابلیس هست و تلبیس ، کلماتیست که او درباب دنیا میگوید و مهملات ، کلماتیست که شیخ درباره معرفت میراند و شیاطین ، اتباع او هستند (رساله تعریفات عبید زاکانی : فصل چهارم). کسانی که در این معرفت خیام و عبید زاکان شک داشتند ، اکنون با این تجربیات مستقیم تاریخی در این چند ساله به آن معرفت ، ایمان کامل پیدا کرده اند. درک حقایقی که این دو مرد به این سادگی گفته اند ، چقدر دشوار بوده است. سادگی کلام ، برعکس آنچه ادعا میشود ، مانع فهم کلام میگردد. عبید زاکان از شیخ ، به طور کلی سخن میگوید و روحانی را از روحانی نما [(قابل توجه عبد الکریم سروش)] جدا نمیسازد ، تا نقابی تازه برای ابلیس فراهم آورده شود. بنا بر این بقول عبید ، « ولایت فقیه » ، چیزی جز « ولایت ابلیس » نیست. ابلیس همیشه بنام خدا (حاکمیت الهی) حکومت میکند. »
« خداوند مهر در ایران ، سیمرغ بود. در داستان شاهنامه ، سه گونه مهر او را مییابیم. درست در این داستان ، زالِ افکنده ، چیزی جز نمونهای از همان تخمه هائی نیست که در نخستین داستان سیمرغ ، بیاری باد و تیر ، در همه گیتی پخش و پاشیده میشوند. سیمرغ ، با تخمههایش دو گونه رابطه دارد. هم سیمرغ در همه تخمهها حاضر است و هم همه تخمهها در سیمرغ با سیمرغ ، انبازند. چنانکه اهورامزدای مینوئی (تخمه ای) در همه امشاسپندان ، حاضر است ، و از سوئی همه امشاسپندان ، در مینو (اهورامزدا در حالت مینوئی) با هم انبازند. سیمرغ ، به همه تخمهها مهر میورزد و آنها را « افکنده » به خود نمیگذارد ، بلکه از هر دردی که به آنها برسد ، آزرده میشود و آنها را پیش خود میپرورد و همال آنها و جفت آنها میشود. سیمرغ ، به هرچه جانست ، مهر میورزد و نمیتواند تحمل جدائی هیچکدام از آنها را بکند. پس در پیش آنها هست و آنها با او انبازند. عشق ، برای ماجراهای گهگاهی نیست.مهر در او اصل است. او هیچکس را از مهرش طرد نمیکند که وقتی از او رویگردان شد ، راهی دیگر نداشته باشد. مهر او تابع هیچ عیب و نقصی و گناهی نیست و مشروط به اطاعت و مهر متقابل و … نیست. حتی بِسامی که قاتلست و ضحّاکی که سراسر جهان را میخواست بیآزارد و نابود سازد ، مهر میورزد. پس سیمرغ ، اصل مهر است و خودش مهر میورزد. دلش میسوزد و از مهر به جانها ، جانش میسوزد.در حالیکه اِروس ، خودش هر چند فرزند آفردیت هست ، بطور کلی عاشق نمیشود ، فقط دیگران را عاشق میسازد. خودش رویهمرفته ، فارغ از عشق است. اگر هم عشقی بورزد کاریست نادر و استثنائی. سیمرغ ، تن و حس را از محدود[ه] مهر بیرون نمیگذارد و در مهر ، تن و روان را از هم جدا نمیکند.
سیمرغ به همه گیتی (جهان مادی) مهر دارد و همه گیتی را میپرورد. اِروس ، در اسطورههای یونانی « خدای خُرد و کوچکی » است ، در حالیکه سیمرغ ، با پرهای گسترده اش ، سراسر گیتی را زیر پَر میگیرد. سیمرغ ، هم عاشقست و هم معشوق.همان اندازه که عاشق زالست ، معشوق زال نیز هست ، و در این رابطه عاشقی و معشوقی ، همال هر انسانی هست.
و از آنجا که سیمرغ ، بکردار تخمهای ، سرچشمه مهر است ، هر تخمهای که او در گیتی میافشاند ، مانند او باز سرچشمه مهر است. هر تخمهای در فروزه اصالت مهر ، انباز با سیمرغست. سیمرغ ، این و آن را بنا بر تصمیم خود ، عاشق نمیسازد ، بلکه در انبازی با آنها که از یک درختند و از یک آب سیراب میشوند ، همه در خود ، گوهر اصیل مهر را دارند. »
منبع :
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۷ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.
« امروزه وقتی گفته میشود ، یک چیزی ، بازیست ، این معنی را میدهد که بی ارزش و خوار است. وقتی گفته میشود که جهان یک نمایش است ، یعنی همه اش بازیست ، و بی ارزش و پوچست.
ولی در جهان باستان ، مردم ، مفهوم دیگری از بازی داشتند. هفخوان رستم ، با نخجیر ، با بازی آغاز میشد. نجات ایران و سپاه ایران و پیروزی در بزرگترین جنگ ، با همین بازی رستم آغاز میگردد ، و این منش بازیست که به هفتخوان ، یا بزرگترین اقدام که دادن چشم خورشید گونه در معرفت به شاه و سپاه ایران باشد ، پرتو میاندازد.
رسیدن به مهر رودابه ، که بزرگترین رویداد زندگی زال است و بزرگترین مسئله سیاسی روز میشود ، با بُرد در یک بازی (در حل کردن معما) حل میشود. معرفت ، بازی در حل یک معما ست.
وقتی کیکاوس در خبر هجوم سهراب به ایران به تب و لرزه در آمده است و رستم را با شتاب و دلهره میطلبد ، رستم با شنیدن این خبر ، سه شبانه روز جشنمیگیرد و شادیمیکند. با همین روحیه بازیست که میباید به جدترین مسائل پرداخت. در کلمه بازی ، دو معنی متضاد نهفته است که در آمیختنش به هم ، این نکته را روشن میسازند. از یک سو ، با « باختن » کار دارد و از سوئی دیگر کلمه ایست که از Vaza به معنی « بَرَنده » ، مشتق میشود که آنهم از مصدر اوستائی Vaz به معنی پریدن مشتق است (سبکبال شدن). از این رو پرنده شکاری ، باز ، تجسم این پریدن و این بُردن هست.
در واقع در بازی ، انسان در باختن ، سبکبال میشود و پرواز میکند و میبَرَد. این تجربه اصیل از بازی را ما گم کرده ایم ، وگرنه بازی را به کودگان و جوانان و آنچه کودکانه است وانمیگذاشتیم. در بزرگترین کارها (از جمله در قدرتجوئی) باید روح بازی داشت و با آن بازی کرد. بازی ، حالتی میآورد که انسان در باختن ، درد و عذاب نمیبرد و شادی خود را از دست نمیدهد ، بلکه آمادگی برای باختن دارد و برای نباختن ، دست به حیله و زور نمیزند.معرفت و سیاست (قدرتجوئی) و جستجوی حقیقت و خطر جوئی (دل به بزرگترین مخاطرات زدن) ، بازیست.»
لبخند نخستین واکنش و نتیجه آفرینش (خودزایی) در انسانِ آفریننده است، که به جشن و شادیِ جمعی میکشد. رقص و موسیقی در دسترسترین ابزارِ این تبلورِ شادی در این جشنها و شادیها هستند. همه اینها زبانی بین المللی دارند. و مردمِ جهان با وجودِ تفاوتهایِ زبانی، فرهنگی و قومی اینها را خوب میفهمند. هنر، نقش، تصویر، شادی، خنده، جشن، کارناوال، رقص و موسیقی، زبانهای بین المللی هستند، و خاصیتِ مهری (پیوند دهنده = چسب) دارند. برایِ درکِ موسیقی تنها شنیدنِ موسیقی کافی است و نیاز به هیچگونه تخصصی ندارد. از اینرو این ویژگیِ موسیقی از دیدِ فرهنگهایِ (مردمیِ ) مختلف نتنها پنهان نمانده بلکه کشف نیز شده است. این است که رابطه تنگاتنگی بینِ فرهنگ و موسیقی وجود دارد.
ســــر مــن از نـــالـهٔ مـن دور نـیـســت – لـیـک چشم و گوش را آن نور نـیـســت
آتــشـست این بانگ نـای و نـیـست بـاد – هــرکـه ایـن آتــــش نـدارد نـیـست بـاد
نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـیکـــنـد – قـصـههای عــشـــق مـجـنـون مـیکـــنـد
جدایی و پارگی (کـــز نــیــسـتـان تا مــــرا بــبــریــدهانــد) بر مهر چیره میشود (نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـیکـــنـد)، و این به یک تراژدیِ عمیق و عمومی (درنــفــیــرم مـــرد و زن نـــــالــیــدهانــد) میانجامد (درد اشــــتـیـاق). شکایتِ نیِ مولویِ بلخی، از چیست ؟ از جداییها ! ابزارِ بیانِ این شکایت چیست ؟ نوایِ نی ! او حرف نمیزند، (کتابِ مقدس)، او میسراید، تا همه بشنوندش، و درکش کنند. او در پیِ رستاخیز است تا مهر را برقرار سازد، او در پیِ دستور و امر و نهی و معامله و سوداگری نیست (بهشت و جهنم)، نمیخواهد که با او بودن تنها با سود توجیه شود، شادی است، همداستانی است (سـیـنه خـواهـم شرحه شرحه از فــراق – تـا بـگـــــویــم شــــرح درد اشــــتـیـاق)، زیبایی است ، مهر است که انگیزه او است.
این یکی از بزرگترین اکتشافاتِ فرهنگِ مردمی – جهانیِ ایران است، و مختصِ ایران هم نیست. برایِ اینکه این امر بیشتر برایِ خوانندگانِ گرامی ملموس شود، یک پروژه دارم که هدفم این است که موسیقیِ مردمِ جهان را در این سایت معرفی کنم.موسیقیِ مردمِ جهان از اعماقِ تار و پودِ فرهنگهایِ مختلف میآید و در درونِ افرادِ معمولیِ مردمِ جهان آتش افروز است. عشق دستمایه اصلیِ این موسیقی است. من به موسیقیِ مردمی (Folk) خیلی علاقه دارم. چون منشأِ این نوع موسیقی را دلهایِ مردم میدانم. این نوع موسیقی غالباً از کوچهها و اعماقِ دل مردم می آید و از اسطوره هایِ آنها سرچشمه میگیرذ. موضوعِ این نوع ملودیها هم تراژدی، عشق، زندگی، شادی، تلاش، … است. از خصوصیاتِ این آهنگها این است که به دل همه مینشیند صرفِ نظر از اینکه اهلِ کدام کشور هستند، چه جنسیتی، نژادی، رنگی و سنی دارند، و هر کسی که ملیّتِ آن آهنگ را داشته باشد حتما از آن خاطره خوبی دارد.
هدفم این است تا اینجور آهنگها را پیدا کنم. تا حالا از چندین کشور نمونههایی پیدا کردم. مثلا، مکزیک، پرو، الجزایر، آمریکا، افغانستان، بلوچی، آذربایجان، ژاپن، … . هر بار که چیزِ جدیدی پیدا میکنم اینجا معرفی خواهم کرد. پیدا کردنشان یک درد سراست، ترجمه متن به فارسی یک دردِ سرِ دیگر. بعضی وقتها هم نمیتوانم متن را پیدا کنم.
«محمد حسین سرآهنگ از استادان موسیقی افغانستان بود. او فرزند استاد غلام حسین بود و در سال ۱۳۰۲ خورشیدی در کوچه خواجه خوردک یا کوچه خرابات امروز کابل دیده به جهان گشود. او در جریان دروس ابتدائی مکتب به فراگیری علم موسیقی نزد پدر آغاز کرد. پدرش متوجه استعداد او در موسیقی شد و او را به هند برد تا شاگرد استاد عاشق علی خان بنیانگذار مکتب موسیقی پیتاله گردد. محمد حسین شانزده سال پای درس استاد عاشق علی خان نشست و با گنجینهای از علم موسیقی به وطن باز گشت و از همان آغاز تاسیس رادیو کابل همکار هنری رادیو بود.
در سال ۱۳۲۹ خورشیدی در یک فستیوال بزرگ موسیقی در سینما پامیر شهر کابل شرکت کرد. در این کنسرت که عدهای از استادان داخلی و خارجی از جمله استاد قاسم افغان و استاد بره غلام علی خان هندوستانی اشتراک داشتند، محمد حسین درخشید و به اخذ مدال طلا از جانب شاروالی وقت کابل نایل گشت. در همین سال بود که از جانب ریاست مستقل مطبوعات وقت لقب استادی به وی داده شد.
چند سال بعد از آن تاریخ لقب سرآهنگ نیز از جانب دولت به وی اعطا شد. او با گرفتن دعوتنامههای پیاپی از هند، پاکستان و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق در کنفرانسها و کنسرتهای زیادی اشتراک کرد. در سالهای اخیر در هر سالی دو سه بار به کنفرانسها و کنسرتهای خارجی دعوت میشد و تا آنجا که برای او مقدر بود در آن برنامهها شرکت میکرد. از جمله القاب هنری که استاد سرآهنگ بدانها نایل گشته بود میتوان اینها را نام برد: «کوه بلند موسیقی» از دانشگاه چندیگر هند، القاب ماستر، داکتر، و پروفیسور موسیقی از دانشگاه کلاکندرا در شهر کلکته، لقب «سر تاج موسیقی» از دانشگاه مرکزی در شهر اللهآباد هند، لقب «بابای موسیقی» پس از اجرای آخرین کنسرت سال ۱۳۵۷ خورشیدی در دهلی و لقب «شیر موسیقی» در پایان آخرین کنسرتهایش در زمستان سال ۱۳۶۰ خورشیدی از دانشگاه اللهآباد هند.
در همین سفر اخیر به هند بود که در پی یک حمله شدید قلبی مجبور شد کنسرتهایش را قطع کند و در یک شفاخانه شهر بمبئی بستری شود. دکتوران معالج باو توصیه نموده بودند که نه تنها دیگر آواز نخواند بلکه تا صحت یابی کامل حتی لب به سخن نگشاید. استاد سرآهنگ پس از بهبودی نسبی کنسرتهایش را تمام کرد با دو مدال طلا و نقره و لقب شیر موسیقی بوطن برگشت. بدینگونه تعداد کپها و مدالهایش از بیست عدد تجاوز کرد که میتوان گفت در تاریخ موسیقی کلاسیک چه در کشور ما و چه در سر زمینهای نیم قاره هند کمتر استادی این همه مدال، اینهمه لقب و این همه جایزه هنری را صاحب شدهاست.
ساعت ۹ صبح روز یکشنبه ۱۶ جوزای ۱۳۶۱جنازه استاد در حالیکه عده زیادی از مسوولان دولتی از جمله منسوبین وزارت اطلاعات و کلتور، رادیو و تلویزیون حاضر بودند از کلنیک صدری شفاخانه ابن سینا برداشته شد و پس از مراسم تجهیز و تکفین براساس وصیت خودش بهگذر خرابات برده شد تا پیر و برنای آن گذر از نزدیک با سر حلقه خراباتیان وداع نمایند. سپس جنازه استاد سرآهنگ در حالی عده بیشماری از دوستان و علاقمندان شان حاضر بودند، از مکرویان برداشته و جهت ادای نماز جنازه به مسجد پل خشتی انتقال یافته سپس در شهدای صالحین به خاک سپرده شد.
گـــــداز درد طـــوفان کرد دست از مـــا بشوی بیـــدل
نبـــرد این سیــل اگـــر امروز فـــردا میبرد مـــــارا«
.
متنِ آهنگِ «اووه یار» !
یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / ا اه / یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / ا اه / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / از هجری کسی شب و روز گریانم / ا اه / از هجری کسی شب و روز گریانم / او را به من و مرا به او باز رسان / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / ای آینه منزلت مبارک باشد / اوه / ای آینه منزلت مبارک باشد / شد جلوه مقابلت مبارک باشد / آمد ز سفر کسی که دل با او بود / بیدل اکنون دلت مبارک باشد / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار/ ا ا ا ا ا اه / اوه / ا ا ا ا ا اه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / بوی گل انتظار من می آید / ا ا ا ا ا اه / بوی گل انتظار من می آید / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / ا ا ا ا ا اه / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / آینهام و بهار من می آید / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / عید آمد و هرکس پیِ کارِ خویش است / اوه / عید آمد و هرکس پیِ کارِ خویش است / مینازد اگر غنی و اگر درویش است / ا اه / مینازد اگر غنی و اگر درویش است / اوه / من بیتو به حالِ خود نظرها کردم / ا ا ا ا اه / من بیتو به حالِ خود نظرها کردم / دیدم که هنوز هم رمضان در پیش است / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار.
این آهنگ را ببینید و بشنوید.
استاد سرآهنگ در استودیو رادیو تلویزیون ملی افغانستان سال ۱۳۵۹
*****
از همه دوستانِ گرامی دعوت و خواهش میکنم اگر در این مضمونها نمونهای درخور ، از هر ملتی که باشد ، یافتند ، جزئیاتِ آهنگِ مربوطه را برایِ اینجانب ارسال دارند.
نکته مهم و برجسته در مورد فرش ایرانی، کاربرد بسیار ابتدایی، لازم و روزمره آن در کنار انتقال مفاهیم و ایدههاست. نقاشیها، تابلوهای خطی، مجسمهها، کتابها و صنایع دستی زینتی و حتی معماری همه بخشی از فرهنگاند و ظرایف آن را در خود دارند، اما هیچ یک عملکردشان در این مورد مطلق و قطعی نیست، همه حیطه فعالیتشان تابع زمان خاص، مکان و جایگاه ویژه طبقه اجتماعی بهرهوران و سطح اقتصادی مردمان است. یک ملّت باید موزههایی داشته باشد تا بهترین و ماندگارترینهای این هنرها را در خود جای دهد و اگر هم بنا را بر این بگذاریم که بخشی از آنها در خانهها حفظ و نگهداری شوند، دیوارهای هر خانهای لزوماً نمیتواند — نه به لحاظ اقتصادی و نه به لحاظ فرهیختگی و علاقمندی صاحبان آن — مزین به تابلوهای نقاشی و خط باشد. در هر خانهای لزوماً کتابخانهای برای حفظ آثار ادبی و نگاشتههای این سرزمین یافت نمیشود. هر خانهای، فارغ از امکان مالی و ذوق ساکنان آن، مکان مناسب برای حفظ و نمایش صنایع دستی تزئینی، سفالینهها و مجسمهها وجود ندارد. از همه اینها گذشته، حتی در مورد معماری هم که به نظر گریز ناپذیرترین و قهریترین هنر، به لحاظ درگیری با زندگی روزمره آدمها، میرسد امکان انتقال ارزشها و ظرایف فرهنگی در آن مهیا نمیشود مگر با فراغت و آرامش خاطر صاحب بنا از برپا کردن صرف یک سرپناه که جز با امکان مالی مناسب فراهم نمیشود. معماری در فقر از انجام رسالت خود باز مانده و تنها به برپایی سرپناه خلاصه میشود. فرش، اما، تنها و تنها عنصری است که دایره حضورش هرگز و در هیچ شرایطی بسته نمیشود، حتی فقیرترین و سادهترین خانهها نیز در ایران، بافتهای در زیر پا دارند و این حکایت از میزان اقتدار و توانایی فرش ایرانی در انتقال فرهنگ دارد. حضوری که در سادهترین چهاردیواریها، به صرف داشتن سقفی برفراز، مهیاست تا مردمان بر آن بنشینند، گرد هم آیند، بخورند، بنوشند، به خواب روند و آسوده خاطر شوند. امن و آسودگی «خانه»، این واژهای که زنگ آن در گوشْ آرامش را تداعی میکند، با «فرش» گره خورده. این بافته دستها و دلها در تاروپود خود و در هر گرهاش قصهها، حکایتها و آرزوهای مردم این سرزمین را حبس کرده و، بیادعاتر از هر هنر دیگر، پهنه حکایت و رازش را بر خاک زیر پا میگسترد و گاه نقش و جایگاه فرازمینیاش بر زمین و در زیر پاهایمان از یاد میرود، موضوع درخوریست تا دربارهاش اندیشه و گفتگو شود و از آنجا که خود به زبان نقش و تصویر سخن میگوید، شاید سینما بهتر از هر رسانه دیگری بتواند به سخن گویی از نقش و رنگ و خیال و افسانه که عناصر پیدا و پنهان فرش ایرانیاند و رمزگشایی از رموز آن بپردازد.
این کارآمدترین راه برای توصیف و تدقیق و شناخت و شناسایی در موضوع فرش ایرانی، این پدیده شگفت انگیز است، خاصه آنکه مخاطب فرهیخته و یا آشنا با ظرایف فرهنگ ایرانی، مدّ نظر نباشد تا به مدد کتابهای تخصصی، و به انگیزش شخصی و یا حرفهای، به این موضوع سهل اما ممتنع نزدیک شود و شاید گاه بیش از آشناسازی ایرانیان، آشنا کردن مردم سایر نقاط دنیا با این مقوله مد نظر باشد و جای قدردانی است که مرکز ملّی فرش ایران به این کارآمدترین شیوه شناساندن فرش ایرانی همّت نمود و نتیجه فیلمی پانزده اپیزودیست که با نام فرش ایرانی. پانزده نگاه متفاوت به این مقوله را توسط پانزده کارگردان بهنام ایرانی ارائه میکند که هر یک با موضوع فرش ایرانی تصوری و تصویری از آن در ذهن داشتهاند، یافتهاند، به تصویر کشیدهاند و هر یک فرشی بافتهاند.
فرش اول: فرش عشایری
کارگردان این فیلم {بهروز افخمی}است که کاملاً به شیوه فیلمهای مستند به موضوعی که در عنوان آن آمده، میپردازد و به خوبی کارش را انجام میدهد اما از این محدوده فراتر نمی رود.
فرش دوم: مشترک مورد نظر در دسترس نیست
{رخشان بنی اعتماد} قصه فرشی را میگوید که میخواهد فرش نباشد و چه غم انگیز است حسرت بازآفرینی سردر مسجد امام، در دل {رضا عمرانی} — بافنده این فرش — که بافتهاش را وا میدارد تا از خودش و معنایش فاصله بگیرد. خانم بنی اعتماد، البته توانسته با فیلم کوتاه خود و در فرصت کوتاه دوربینش، آن موزه غایبی را بسازد که رضا عمرانی دلش میخواست تا بافتهاش در آن به نمایش درآید و کار و رسالت اجتماعی خود را در گفتن درد دلهای بافنده فرش از چهار سال کار سخت و بدون حمایت و در نهایت دیده نشدن بافتهاش و ادعاهای دروغین کسانی که سهمی در زحمات کشیده شده نداشتهاند، اما به طمع منافع احتمالی نشسته اند، به انجام رسانده و این فرصت را فراهم آورده تا درباره کاربرد فرش یک بار دیگر تأمل کنیم. واقعیت این است که اگر ما فرش را به تقلید از تابلوی نقاشی، بر دار قاب به دیوار آویختیم، یا به دور ستون پیچیدیم و یا بر سازه فلزی نخراشیدهای به امید بازآفرینی سردر مسجد امام، در نقش خشت و آجر و کاشی به صلیب کشیدیم، تنها از اقتدار، استغنا و نقش راستین آن کاستهایم و خلعش کردهایم. در بلند کردن فرش از زمین و این مسخ بی دلیل، هیچ فرازی فراتر از بلند مرتبگیاش بر َپستِ خاک، فراهم نکردهایم. باید که تقدیر فرش در گسترده شدن بر زمین را بپذیریم، تا بتواند رسالت خاموش خود را در زیر پایمان، جاودانه به جای آورد.
فرش سوم: قالی سخنگو
از همان نام فیلم میتوان فهمید که {بهرام بیضایی} چه نگاهی به موضوع داشته. فرشها سخن میگویند، هر یک حکایتی، و نگاه بیضایی در ساخت زیبای فیلم، انتخاب اشعار زیبای فردوسی و برخوانی هنرمندانه خانم شمسایی، به کمال رسیده. فیلم یک بخش پیش درآمد دارد که در غایت کمال ساخته شده. قرارگیری دوربین درست روبروی نقوش فرشها و تنها بزرگ نمایی بعضی نقوش، حرکت آرام بر سطح فرش و تیره روشنهای به جا، ساده همراه موزیک و اشعاری که با لحنی آهنگین بر نقشها خوانده میشود، حس و حالی جادویی به اثر میدهد. بعد از این بخش پیش در آمد، بخش دیگری آغاز میشود که کمی به لحاظ زاویه دوربین متفاوت است و از این رو از نظر ساختاری خود را مجزا میسازد. تصاویر از حالت دو بعدی به سه بعدی تبدیل میشوند و پرسپکتیوهایی از دار قالی، دستان بافنده و پس زمینه در کادر دوربین قرار میگیرند و موزیک به تنهایی تصاویر را همراهی میکند تا دوباره در انتها به تصاویر دوبعدی و آن اشعار برسد که در زمانی کوتاهتر فیلم را پایان میدهد. به نظر میرسد که اگرهمه فیلم به همان شیوه بخش پیش درآمد ساخته میشد، چیزی از گفتنیها در باره فرش به زبان خوشایندی که بیضایی برگزیده از قلم نمیافتاد و در نهایت اثری یکدستتر و موجزتر بدست میآمد، که حال و هوایی مرموزتر و جادوییتر نیز مییافت. در مجموع قالی سخنگو اثری درخشان از مجموعه *فرش ایرانی* است و ظرافتهایش حکایت از استادی بهرام بیضاییو دانش غیرقابل انکار او درمقوله ادبیات و اسطورهها و هنرمندی بیچون و چرایش دارد.
فرش چهارم: گره گشایی
به نویسندگی و کارگردانی {جعفر پناهی} است که داستان فرشی را میگوید که به گرو گذاشته میشود تا مشکلات خانوادهای را حل کند.
فرش پنجم: فرش زمین
{کمال تبریزی} فیلمی رانوشته و کارگردانی میکند که تلاش دارد نقوش و رنگهای طبیعت را در کنار نقوش فرش قرار دهد. حاصل کار برداشتی است ابتدایی و پیشپاافتاده که فرش و حکایتهای آن را به بازنمایی عین به عین طبیعت تنزل میدهد. در اینجا خیال و انتزاع برآمده از آن را در فرش نمیتواند دید، چیزی که در فیلم بیضایی به خوبی بدان پرداخت شده بود.
فرش ششم: فروشی نیست
{سیفالله داد}نویسنده و کارگردان این کار است. در ابتدای فیلم مطابق رسم رعایت شده در بقیه اپیزودها که هر یک با جملهای و سخنی به انتخاب کارگردان، نقش بسته بر صفحهای سیاه آغاز میشوند، از سوزانده شدن فرشهای ایرانی توسط چنگیزخان مغول گفته میشود و بعد کادر بسته صورتی مغولی دیده میشود که به دنبال آن نماهایی از فرشی با نقش مینیاتور که در آتش میسوزد را میبینیم گویی چنگیزخان به تماشای فرشها در آتش نشسته است، اما بعد در مییابیم که آن صورت مغولی از آن جوانی مبتلا به بیماری منگولیسم، آن شعلههای آتش تنها تصورات او و آن فرش هم فرشی است که دختر محبوبش، که او هم مبتلا به همان بیماریست، میبافد. فیلم درتلاش برای روایت عشق بین زن بافنده و مرد جوان، اشاره به مغول از طریق بیماری منگولیسم و فرش و سوزانده شدنش دست و پا میزند و در آخر حیران میمانیم که آیا برای گفتن درباره فرش به راستی نیازبه همه این عناصر به سختی مربوط شونده داشتیم؟ یا تنها چون نمیدانستیم که چه باید گفت جملات پراکندهای گفته شد که در همه آنها از واژه فرش، استفاده شده بود.
فرش هفتم: فرمایش آقا سید رضا
به نویسندگی و کارگردانی {مجتبی راعی}، با این جمله آغاز میکند که در فرهنگ عامیانه، بافتن فرش نیمه کاره دیگری شگون ندارد و در نهایت از زیبایی فرش به زیبایی روستاییان و روستای خاستگاه فرش میرسد که دید جالبی را ارائه میکند.
فرش هشتم: فرش پرنده(شازده کوچولو)
به نویسندگی و کارگردانی {نورالدین زرینکلک}است که هم به لحاظ قصه و انتخاب موضوع و هم به لحاظ ساخت باعث تعجب میشود که استادی به حدّ و اندازه زرینکلک چرا برای صحبت درباره فرش، این کهنترین ساخته ایرانی را، از ذهن {اگزوپری} فرانسوی وام گیرد و آن هم چنین کمجان و ناپخته، که گذشته از نحوه اجرا، پس از تماشای قصهای که به هر حال سر و شکلی گرفته، به دشواری میتوان ربط شازده کوچولو و فرش ایرانی را درک کرد.
فرش نهم: فرش، اسب، ترکمن
{خسرو سینایی} نویسندگی و کارگردانی آن را به عهده داشته و همانطور که از نام آن پیداست به فرش، اسب و ترکمن و تلفیق این سه به مدد مونتاژ موازی، دیزالو و سوپرایمپوز میپردازد.
فرش دهم: فرش و زندگی
از آن {بهمن فرمان آرا} است که از فرش در یکی از نقاشیهای {کمال الملک}آغاز میکند و به آن چه بر زمینه این فرش رخ میدهدْ میپردازد، اما سرآخر از ایجاد کمپوزیسیونهای سانتیمانتال از سفره عقد مزیّن به نان سنگک گرفته تا جانماز مزین به گلهای یاس فراتر نمیرود.
فرش یازدهم: کجاست جای رسیدن
{عباس کیارستمی}عنوان این اثر را از شعری از {سهراب سپهری}، که در ابتدای فیلم بر صفحه نمایش نقش میبندد («کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش») میگیرد. تمرکز اثر به لحاظ محتوایی بر گرهخوردگی مفهوم فرش و آسودگی است. در فیلم کیارستمی تنها یک فرش حضور دارد، فرشی که بر پهنه سبزه و در زیر سایه درختان قطور چنار به حالی خوش پهن شده، آرامشی دلخواه که به گستردن فرشی انجامیده، مثل آرزویی و یا خاطرهای دور و شیرین و دوربین تنها با گردش بر سطح فرش و زوماین و زوماوت قصه آن را میگوید یا در حقیقت به فرش فرصت میدهد تا داستانش را خود بگوید، همان کاری که معمولاًکیارستمی با سوژههایش انجام میدهد. موسیقیای که تصاویر را همراهی میکند یکی از کارهای {پرویز یاحقی}است و برخوانی اشعاری از {سعدی} که توسط گویندگان آشنا، {روشنک} و {حسین نوری}،انجام میشود و تا مدتی ما را مبهوت بر جای میگذارد که چه چیز در ذهن کارگردان بوده و چه اتفاقی در شرف وقوع است، تا کمکم در مییابیم که باند صدای فیلم یکی از برنامههای گلهای جاویدان است، خاصّه آنکه در پایان، به سبک تمامی این برنامهها صدای روشنک را میشنویم: «همیشه شاد و همیشه خوش باشید».
اشعاری که توسطحسین نوری خوانده میشود، در واقع بخشی از نقش فرش است که در حاشیهها بافته شده (نقش فرش شامل زمینهایست که پوشیده از درختان سرو است و حاشیهای که در بخشهایی خوشنویسی شده)، به این ترتیب فیلم تمام و کمال در خدمت روایت فرش است، بیکه چیزی بر آن بیفزاید. و آنچه روشنک برمیخواند شعریست که از وقتی خوش یاد میکند، ازکنار یار و جوی آب وحکایت عشق که همه با آسودگی دلخواه پهن کردن یک فرش متقارن است. در واقع همان الگوی بکار رفته در تصویر که روایت یک کلیّت و یک بافت از پیش آماده (یک فرش) است، در باند صوتی فیلم هم وجود دارد، یک برنامه از مجموعه «گلهای جاودان»که این دو با هوشمندی بر هم منطبق شدهاند و به خوبی با هم کار میکنند، چندان که گویی یکی بر اساس آن دیگری و برای آن ساخته شده و شاید هم به راستی چنین بوده که این اشعار بر اساس موضوع و با توجه به فرش مورد نظر فیلم انتخاب شده و توسط گویندگان خوانده شدهاند، اما با یک ظاهر آشنا و یک الگوی از پیش آماده که به هر حال و در هر دو صورت ظرافت دید کارگردان را در انتخاب موضوع و فرم روشن میکند. این همه توانایی، درشکل اجرای کلاژوار و استفاده بهجا و خلاقانه از عناصرِ همیشه دیده و شنیده شده و آشنا، عمیقاً راضی و خرسندمان میسازد. کیارستمی به سادهترین، زیرکانهترین و استادانهترین شکل ممکن همه آنچه را که میباید گفته است بدون آنکه چیزی به جز خود فرش را توصیف کرده باشد. این از آن دست سادگیهاییست که جز با پشت سر نهادن پیچیدگیها فراهم نمیشود و از جنس خود فرش سهل است اما ممتنع.
فرش دوازدهم، دست آفرینی هدیه به دوست
به نویسندگی و کارگردانی {مجید مجیدی}، پیرمردی آذری به تهران آمده را تصویر میکند که به دیدار دوستی قدیمی میرود تا فرشی را که خود بافته به او هدیه کند. فیلم گوشهای با صفا و هنوز خوش حال و هوا مانده از تهران را به دنبال منظر وحشتناک و غیرانسانی ساختمانها و برجهای در هم و برهم، به ما نشان میدهد تا گفته باشد که هنوز در این جنگل آهن و آسفالت چیزهایی از جنس دل، به جا مانده است. پیرمرد که پشت در بسته خانه دوست قدیمی، ساعتها باید به انتظار بنشیند و مینشیند چون از راه دور به شوق این دیدار آمده و فرش خود را کنار جوی آب میگستراند و پیرزن مهربان همسایه سینی پر از غذا و لطفش را برای تلطیف سختی این انتظار به او میدهد. پیرمرد بر فرش مینشیند، نماز میخواند، میخورد، مینوشد و میآساید، چنانکه گویی هر فرش در دل خود، همه این کنشها و عناصر آسودگی را ذخیره کرده و کافیست تا گوشه دلخواهی گسترده شود و مجیدی، این گوشه دلخواه را در زیر سایه درختان آن کوچه بنبست قدیمی و در کنار جوی آب و در پشت در خانه دوست فراهم کرده، درجایی که آدمها همه زیبا هستند و همه مهربان با هم و با طبیعت، این را از نوازشهای پر از شوق و لطف پیرمرد بر گیسوان خزه رقصان در آب که او را به یاد پشم سبز رنگی که در فرش بافته میاندازد، در مییابیم و از نشستن پرندگان بر فرش پیرمرد، خوردن دانههای برنج بر جای مانده و یگانه شدن با نقش پرندگان در فرش، به وقتی که پیرمرد ظرفها را میشوید. انگار که فرش در اصل زاییده چنین لطف و ظرافتی در آدمهاست و بیخود نیست که این کوچه، این سایه درختان، این صدای آب، این آدمها، این مهربانیهای کمیاب و این فرش، همه در یک جا گرد هم آمدهاند. یک ایدآلیسم رمانتیک که حس و حال خوشی دارد و به ما هم میچسبد، دلمان میخواهد چنین کوچهای در تهرانی که میشناسیم، و ما را نمی شناسد، وجود داشته باشد و دلمان میخواهد که آدمها همه زیبا و مهربان باشند.
فرش سیزدهم: فرش و فرشته
به کارگردانی {داریوش مهرجویی}است و فیلمنامه آن را خانم {فریال جواهریان}نوشته است. شروع فیلم با فضای خالی یک آپارتمان است که زنی وارد آن میشود و فرشی را که تازه خریده بر زمین خالی آن میگسترد، از دیالوگهای تلفنی زن (فرشته) با مردی که نگران حال اوست درمییابیم که کسان خود را در حادثه بم از دست داده و به عنوان کسی که شهر، خانه و کسی را ندارد، قرار این است که در این چهار دیواری، با همین فرشی که بر زمین پهن میکند، خانه، گذشته و تعلق خود را باز یابد، بر همین فرش کشمشها را در ظرف بلور میریزد و چای مینوشد، چلو کباب میخورد و باقیمانده برنج را به کبوتران زیبایی که ناگاه پشت پنجره پیدایشان شده میدهد و گربه سفید و پشمالو و قشنگ بقیه کبابها را میخورد، خلاصه جهانی زیبا با همین فرش که پهن شده، در آن خانه خالی عینیت پیدا میکند و فرشته (زن) بر فرش به خواب میرود و فرش او را در بر میگیرد و نقوش فرش بر پیکرفرشته نقش میبندد. اینها همه با دیزالوهای آشنای مهرجویی اتفاق میافتد تا حسی از گذشت زمان به ما داده شود، این ایده که یک فرش در زیر یک سقف خانه و خاطره و آسودگی را کامل میسازد، ایده قشنگی است، اما نمیدانم چرا از کار در نیامده و بیننده آشنا و دوستدار مهرجویی را راضی نمیکند. شاید کمی شتابزدگی و بیحوصلگی در تبدیل ایده به قصه و فرم و فیلم، باعث شده که کار جان کافی نداشته باشد و تنها به مدد کنکاش و منطق دو دوتا چهارتایی، پس از تماشای فیلم بتوان چیزهایی از آنچه که میبایست و میتوانست بگوید را دریافت.
فرش چهاردهم: خاطره خاطره
به کارگردانی {سید رضا میرکریمی} است که در نوشتن فیلمنامه نیز همکاری نموده است. فیلم دیدار مردی به همراه دخترکوچکش، از اعضای خانوادهاش در یزد را به تصویر میکشد و از آن جا که دوربین فیلمبرداری که مرد با خود برده تا به عنوان یادگاری و خاطره، از اعضای خانواده فیلم بگیرد، به اصرار دخترک به دست او میافتد و قرار میشود که دختر فیلم برداری کند، در بخشهای زیادی از فیلم به جهت ناشیگری دخترک، به جای فیلم گرفتن از اعضای خانواده، از زمین و فرشها فیلم برداری شده، به این ترتیب به نظر میرسد که آقای سید رضا میرکریمی که به عنوان نماینده تهیهکننده، ایده ساخت فرش ایرانی را از ابتدا با سایر کارگردانان مطرح نموده بود، خود از پرداخت مستقیم به موضوع اصلی، طفره رفته و به دنبال دلیل ثانویهای برای قرار دادن فرش در کادر دوربین میگردد، آن هم با روش فیلم برداری *دوربین روی دستِ* یک آدم ناشی و یا یک فیلمبردار که میخواهد ادای کودک ناشی را در آورد، اما تماشاگر را از پا در میآورد و امکان تحمّل فیلم را با همان زمان اندک هم دشوار میسازد تا چه رسد به امکان دیدن فرش و سرآخر شأن فرش که قرار بوده موضوع اصلی فیلم باشد را تا سرحدّ اشتباه و ناشیگری فیلمبرداری پایین میآورد.
فرش پانزدهم: کپی برابر اصل
{محمدرضا هنرمند} نویسنده و کارگردان آن است. او در فیلم خود به موضوع کپی شدن طرح فرشهای ایرانی توسط چینیها میپردازد و این ترس که ایران در این رقابت نابرابر از دور خارج شود را باتکیه بر اصالت فرش ایرانی و برجسته کردن حال و هوایی که منجر به خلق این فرشها میشود، خواه در کاشان باشد و خواه در قم، بیهوده شمرده است.
در این مجموعه و در میان این کارگردانان جای {علی حاتمی}خالی مینماید، خاصّه آنکه پیشتر و بیآنکه چنین موضوعی طرح شده باشد، در سکانسی از فیلم کمال الملک خود نگاهی به زیر پای خود انداخته بود، آنجا که قالیبافی پیر، فرشی را که بافته به کمال الملکِ پیر و در تبعید هدیه میکند و او را استاد خطاب مینماید و کمالالملک، با بازی زیبای {جمشید مشایخی}، با اشکی که در چشمانش حلقه زده میگوید: «استاد تویی، دریغ که در همه این عمر دراز هرگز به زیر پا نظری نیافکندیم.» چه خوب بود اگر این سکانس پر حسّ وحال و مربوط را به یاد علی حاتمی که به یاد فرش بوده در انتهای فیلم فرش ایرانی و به عنوان فرش شانزدهم بر پرده سینما دوباره میدیدیم.
« ماه دی یا دسامبر، ماه خرّم وماه بهی نیز نامیده میشده است، چون بـِه وبِهی، نام زنخدای عشق (ونوس = زُهره = افرودیت) یعنی، خرّم و بیدخت و شاده هست. نام دیگراین زنخدا، شـاده و «ژی = جِی»است. نام روز یکم و هشتم این ماهِ دی، هردو، خـرّم (هو + رام = هور + رام) میباشند. این روزها، ملت ایران، «جشن دموکراسی = جشن خرّم» میگرفته است، که جشن تابعیت حکومت از خواست ملت، و انبازی ملت با حکومت باشد، که فراموش ساخته شده است. این تنها ماهی هست که سه روز درماه، با ماه، اقتران میکنند، یعنی سه بار ماه و خورشید، همآغوش هم و جفت هم میشوند، و سه بار جشن عروسی ماه با روز ها گرفته میشوند. این سه روز، عبارتند از روز هشتم، دی به آذر (دی = آذر)، و روز ۱۵ که دی به مهر (دی = مهر) باشد، و روز ۲۳ که روز دی به دین (دی = دین) میباشد. این اصطلاحات به معنای آن بودند که زنخدا «آذر» و زنخدا «مهر» و زنخدا «دین»، و زنخدا «دی»، چهارچهره یک زنخدا هستند. مردم روز هشتم را که دی به مهر باشد (وارمنیها در گذشته، مهرمینامیده اند) غـم زدامینامیدند. روز پانزدهم را که دی به مهر باشد (دی= مهر)، دین پژوه مینامیدند، و روز دی به دین (دی= دین) را جانفـزایمینامیدند، و روز ۲۴ که «دین» باشد، «بُت فریب» خوانده میشد، که به معنای آن بود که این خدا، اصل زیبائی در هر انسانی است و، دل همه را با زیبائیش می رباید. این دو روز، که روز ۲۳ و ۲۴ ام ماه باشند، و باهم اینهمانی دارند، زمان ِ «زایش خدای عشق و زندگی و شادی» بود ند، و این درست معنای یلدا (ایل + دا) هست. » ۲
.
« یلدا … این درازترین شب—بلندترین تاریکی—بر همه ایرانیان مبارک باد
فقط ایرانیان در تمام دنیا بلندترین تاریکی را جشن میگیرند. ایرانی بر ضد ظلمات نبود. بلکه از ظلمات می آموخت. پدیده ها را از ظلمات بیرون میکشید. ایرانی به جهاد ظلمات نمی رفت بلکه از ظلمات متولد میشد. ما همه از ظلمات و تاریکی رحم مادر هستیم … آیا هیچ انسان عاقلی به جهاد ظلماتی که خود از اوست میرود؟ » ۳
.
« پیدایش و زایش در فرهنگ ایران ، همیشه متلازم با ، روشنی و بینش است . آنچه پیدا میشود ، روشن میشود ، و دیده میشود . بُن کیهان و بُن زمان و بُن انسان ، زیباست . زیبا ، میخواهد همه اورا ببینند . ازاین رو میخواهد پیدا شود ، روشن شود ، تا زیبائی خود را ببیند، و محو و شیفته زیبائی خود شود . تا عاشق زیبائی یا حُسن خود شود . این یکی از بنیادهای فرهنگ ایرانست. خدا زیباست میخواهد ، گیتی شود ، تا برای همه دیدنی شود . بُن درخود ، در تاریکی پوست و زهدان نمیگنجد ، و پدیدارمیشود ، تا کام از زیبائی خود ببرد . به همین علت در فرهنگ ایران ، خدا ، تخمیست در تاریکی . خدا ، یک مینو است ، و میخواهد روی خود راببیند ، اینست که گیتی میشود ، چون اصل زیبائی است ، و هزاران صورت به خود میگیرد ، تا در همه این صورتها و نقش ها و رنگها و بوها و آهنگها ، بینش به زیبائی خود بیابد . این خدا در شکل تخم یا مینوئی است که میروید ودرختی میشود که هر شاخه اش ، هر شکوفه اش و گلها و برگهایش ازاین شاخه ها ، خدائی میشود که چهره آن خدای پنهان را، مینماید . هربرگی ، به چهره دیگرآن بت است . رد پای این اندیشه در گرشاسپ نامه اسدی طوسی باقی مانده است . در شهرخرّم ، درختی گشن پیش تخت بتی رُسته است که میوه وبرش ، تنوع دارد . درختیست که اصل تنوع است . وهفت بردارد ( انگور+ انجیر+ نارنج + سیب + انار+ ترنج + به . این میوه ها در مراسم ایرانی نقش بزرگی بازی میکرده اند ) و همچنین برگهای این درخت ، همه دارای چهره های گوناگون همان بت هستند .
بشهری رسیدند خرّم دگر پر آرایش و زیب و خوبی و فرّ
ز بیرونش ، بتخانه ای پرنگار برو بیکران برده گوهر بکار
نهاده در ایوانش، تختی زعاج بتی دروی، از زرّ ، با طوق و تاج
درختی گشن رسته در پیش تخت که دادی بر ازهفت سان آن درخت
زانگورو انجیرو نارنج و سیب زنار و ترنج و به ِ دلفریب
نه باری بدینسان ببار آمدی که هرسال بارش دوبارآمدی
هرآن برگ کزدی شدی آشکار بدی چهرآن بت ، برو بر ، نگار
زشهر آنکه بیماربودی وسست چوخوردی ازآن میوه گشتی درست
البته این درخت ، تکرار تصویر همان درخت بس تخمه است که فرازش سیمرغ ،نشسته است ، چون تخمه ها وبرهای درخت بس تخمه، بنا بربندهش ، « همه پزشک » است . برگ وبر وتخم این درخت ، داروی هر دردی است . » ۱
آنان که زپیش رفته اند ای ساقی
درخاک غرور( فریب ) خفته اند ای ساقی
رو باده خور و ، حقیقت از من بشنو
باد است هرآنچه گفته اند ای ساقی – عمرخیام
…
آنچه درگذشته وسنت ، بارسنگین است ، همان ادعای « مرجعیت » آنهاست . مرجع ، کسیست که نمیگذارد ما ازخود باشیم ، ومیخواهد که ازاو باشیم . ازگذشته باشیم . خود ، تابع گذشته وازگذشته باشد . تاریخ و آنچه ازگذشته میآید، هنگامی باراست که خودِ انسان وجامعه را ازسرچشمه بودن ( ازخود بودن ) ، باز دارد . زمان ، همیشه ازنو جوان میشود و همیشه جوان ، ازنو، میخواهد ازخود باشد . ازخود بودن ، یعنی « مرجع ومیزان » بودن . گذشته وتاریخ ، راه جوان شدن ازخود را می بندد . برای جوان شدن ازنو ( ایرانیان آن را فرشگرد مینامیدند) باید نخست برضد مرجعیت گذشتگان وپیشینه ها برخاست ، وخط بطلان براین مرجعیت کشید .
.
.
روشنگری با این کار، نخستین گام را برمیدارد ، ولی باید با برداشتن گامی دیگر، این جنبش را تمام کند . جامعه ، هنگامی مرجعیت را از گذشتگان واز تاریخ وازکتب مقدسه سلب کرده است که خودش ، میزان ومرجع بشود . تا جامعه ، خودش نیرو نیافته وازخود نشده ، ومرجع ومیزان نشده است ، سلب مرجعیت ازگذشته وگذشتگان،خطربازگشت گذشته رادربردارد.گذشته با اندکی تغییرصورت درظاهر، به عنوان مرجعی مقتدرتر بازخواهد گشت . گذشته ای که پیشینه دوام سده ها وهزاره ها را دارد ، وشیوه تنازع بقا را درتاریخ بارها آزموده ، به آسانی راه بازگشت را می یابد. جامعه باید با مرجع ومیزان شدن خودش ، با جوان شدن خودش ، راه بازگشت مرجعیت گذشته را ببندد .
هنگامی جامعه ، خود میزان ومرجع شد ، با آنچه گذشته وبا تاریخ وبا مقدسات پیشین ، به عنوان تاریکی وخرافه ونقص وسنگینی و بازدارندگی روبرو نمیشود . او درگذشته ، انباری می یابد که به او به ارث رسیده است و آنگاه یک به یک را ازآن انبار، بیرون میآورد و می بیند که به درد او میخورد و تا چه اندازه به درد او میخورد وبرای شاد وجوان شدن زندگی او تا چه اندازه ضروریست ، و آیا به کارآینده او میآید یا نه . بدینسان ، روشنگری به شیوه ای دیگر آغازمیشود. اوهرچیزی را با روشنی آفتابی که ازگوهرزندگی خود او زاده ، روشن میکند . این در رباعی خیام ، فوری چشمگیر نیست .»