« جمالی ، فیلسوف است »


« من تا به حال مقدمه‌ای به هیچ یک از کتاب‌های فلسفی‌‌ام ننوشته ام. چرا ؟ در مقدمه است که نویسنده یا متفکر می‌‌گوید که چه میخواهد بگوید. ولی‌ من نه‌ نویسنده‌ام و نه‌ متفکر به معنای اعمش ، بلکه فیلسوفم. و همچنین به نام فیلسوف ، در پی‌ ساختن یک دستگاه فلسفی‌ نیستم ، چون نقش نخستین فیلسوف را در این میدانم که خود شیوه‌های بریدن از همه افکاری را که بر اذهان و روانها حاکمند ، در آغاز در خود بیازماید. و عصیان علیه همه افکار مقتدر پیشین و موجود در زمان خود بکند و به دیگران شیوه بریدن و گسستن از « افکار و دستگاه‌های مقتدر در اجتماع و تاریخ » را بیاموزد.

فیلسوف ، این نقش را نقش اساسی‌ خود نمیشمارد که یک دستگاه فلسفی‌ بسازد و برای دیگران به ارث بگذارد و به نام حقیقت آنرا ابدی سازد. یک دستگاه فلسفی‌ ، نه‌ تنها اوج انسجام فکریست بلکه « نهایت امکان قدرت ورزیست » ، چه فیلسوف خود از امکان قدرتورزی دستگاه فلسفی‌ ‌اش استفاده بکند ، چه نکند.

با این نقش اساسی‌ که یک فیلسوف دارد ، تنها به « رد کردن منطقی‌ دستگاه‌های فکری گذشته و حال » دل‌ خوش نمیکند ، بلکه فیلسوف میداند که هر فکری در اجتماع و در تاریخ ، با گسترش یافتن و ریشه دوانیدن در اذهان ، خود تبدیل به قدرتی‌ میشود ، و برای گسستن و بریدن از فکر ، تنها رد کردن منطقی‌ آن کفایت نمیکند ، چونکه هر فکری با ریشه دوانیدن در ظرف روان (آگاهبود و نا آگاهبود انسان) با انسان پیوند سراسری پیدا می‌کند نه‌ آنکه فقط در محدوده عقل بماند. اگر یک فکر تنها با عقل ما کار داشت ، با نشان دادن بی‌ انسجامی درونی‌ آن ، یا با نشان دادن آنکه نمیتواند همه واقعیات را تفسیر کند ، از آن فکر می‌‌بریدیم.

 ولی‌ پیوند هر فکری با ما ، پیوند تنهای آن فکر با عقل ما نیست (عقل ، نسبت به محصول خود اساسا بی‌ وفاست). هر فکری نه‌ تنها با عقل ما ، بلکه با سراسر وجود ما پیوند می‌یابد. و رد کردن منطقی‌ یک فکر ، تلاشی است برای بریدن عقلی از آن فکر ، که بدون درد و عذاب وجدانی و بحران روانی‌ صورت می‌‌ببدد. مثلا با استدلالات منطقی‌ میتوان وجود خدا را رد کرد ، ولی‌ ایده خدا ریشه‌های ژرف تر در روان انسان دارد که بتوان به چنین گونه مبارزه‌ای قناعت کرد. همچنین نشان دادن « سیر پیدایش روانی‌ یا تاریخی یا اقتصادی یا جنسی‌ یک فکر » (مانند ایده خدا یا ایده کمال یا ایده اضداد یا ایده وحدت با خود یا وحدت با اجتماع یا با وجود به طور کلی‌) که هدفش سست ساختن رابطه ما با آن فکر هست ، برای بریدن از یک فکر ، کفایت نمیکند. و آزادی فکر ، بدون امکان بریدن از افکار به طور مرتب و مداوم ممکن نمیگردد.

همیشه نوشتن تاریخ پیدایش یک فکر ، چه در روان یک انسان و چه در اجتماع ، برای نسبی‌ ساختن ارزش ، یعنی قدرت آن فکر و طبعا رهائی نسبی‌ از آن فکر هست. اساسا یک فیلسوف در نقش گسلنده از افکاری که بر جامعه قدرت می‌ورزند ، احترام به هیچ فکری نمی‌گذارد. چون احترام به هر فکری ، احترام به یک قدرتیست ، و احترام به هر فکری ، گرفتن حق نزدیک شدن به آن و گرفتن حق شک ورزیدن به آن و گرفتن حق عصیان از آنست. ولی‌ او درست با قدرت هر فکری در اجتماع و تاریخ کار دارد ، یعنی او میخواهد ریشه‌های قدرت هر فکری را بر روان انسان بزند. آزادی تفکر ، قدرت آزاد شدن ، یعنی قدرت گسستن از افکار است. هر فکری ، انسان را اسیر خود می‌کند. من با کسیکه سخن می‌گویم ، به او به نام انسان احترام می‌گذارم نه‌ به افکار و عقایدش. من به او احترام می‌گذارم ، چون قدرت و حق آزاد سازی یعنی قدرت حق بریدن از هر فکری را دارد. احترام گذاردن به انسان ، احترام کردن افکار و عقاید‌شان نیست. ما میتوانیم علیرغم اینکه از افکار و عقاید مردم انتقاد می‌کنیم و به آنها شک میورزیم و از آنها عصیان می‌کنیم ، به مردم یا هر انسانی‌ احترام بگذاریم. احترام گذاردن به افکار و عقاید ، حفظ قدرت آنها ، یعنی گرفتن حق و قدرت بریدن از انسانست. انسان تا موقعی آزادست که حق و قدرت بریدن از هر فکری را دارد. بریدن از هر فکری ، همان گرفتن قدرت از آن فکر ، به عبارت دیگر متزلزل ساختن پیوندهای روانی‌ با آن فکرست.

یک فیلسوف باید پیوند میان عقیده و انسان را سست کند ، تا قدرت فکری را که در عقیده هست ، بکاهد. انسان درباره فکری که قدرت دارد ، نمیتواند عینی بیندیشد.

سراسر کتاب‌های فلسفی‌ من ، همین نقش متزلزل سازنده پیوندهای ژرف روانی‌ افکار مقتدر گذشته و حال را در جامعه ایران و جوامع اسلامی دیگر به عهده دارند. ولی‌ هر فیلسوفی در زمان خود و در جامعه خود میزید (ولو دور از وطن باشد) و در آثارش نقش روشنگری را نیز به عهده می‌گیرد. آثار سیاسی و اجتماعی و حقوقی من از این قبیل هستند. روشنگری به استقبال آخرین افکار شتافتن و فهمیدن آنها نیست ، چه با پیشرفته‌ترین افکار جهان نمیتوان از واپس مانده‌ترین افکار در جامعه خود برید. در تلاش بریدن از این افکار است که به تدریج نیروهای آفرینندگی و پذیرش افکار دیگر رشد میکنند.

فیلسوف در این قبیل آثارش ، افکاری مشخص را ترویج می‌کند که جامعه با پیوند یافتن به آنها ، بهتر از پیش خواهد زیست و خود او در آن جامعه بهتر خواهد زیست. و این نقش دومش ، درست متضاد با نقش اولش مینماید. افکار فلسفی‌ ‌اش گشوده ترند و افکار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش تنگترند.

در واقع در آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش مردم را ترغیب به پیوستن و بستن به افکاری ثابت و مشخص می‌‌کند ، ولی‌ حرکت فلسفی‌ در تفکر ، بریدن از فکریست که ما به آن در ژرف خود پیوند یافته ایم ، وگرنه آن فکری که فقط به عقل راه یافته است و ریشه در وجود ما ندوانیده (مثل افکاری که در مغز محققان علمی‌ هست یا افکار عینی) به آسانی قابل دور انداختن هستند. یک فکر علمی‌ و عینی به سهولت به مغز راه می‌یابد و به سهولت در مغز ، کنار گذاشته میشود. از این رو یک دین یا جهان بینی‌ در ذاتشان علمی‌ و عینی نیستند ولو آنکه خود را به حسب ظاهر علمی‌ سازند. این جریان انتزاعی علمی‌ ، هیچگاه در اجتماع روی نمیدهد. در اجتماع و تاریخ ، فکر از مغز به سراسر وجود انسان سرازیر میشود و ریشه‌های عاطفی و احساسی‌ و بالاخره وجودی می‌‌یابد. ما در یک دیالکتیک « بستن وجودی خود به یک فکر » و سپس « تلاش برای بریدن وجودی از آن فکر » هستیم. ما یک فکر را در سراسر وجود خود هضم و جذب می‌کنیم (نه‌ آنکه تنها بفهمیم) و سپس از سراسر وجود خود با درد بردن ، ریشه کن‌ می‌کنیم. در اجتماع یک فکر ، جذب میشود نه‌ اینکه فهمیده بشود.

فکری که در جامعه جذب نشود (و فقط فهمیده بشود) ، جنبش اجتماعی و سیاسی و حقوقی نمی‌شود ، و سرچشمه شکست انقلابات پی‌ در پی‌ در ایران و در شرق ، به ویژه در کشور‌های اسلامی همینست. نقش پیوند دادن مردم به یک فکر مشخص و ثابت (یک دستگاه یا شبه دستگاه فکری) چه نوین و چه کهن ، از [سوی] بسیاری از احزاب سیاسی و علمای دین به عهده گرفته میشود. تبلیغ و دعوت و ارشاد و پروپاگاندا و تلقین که جریان « بستن مردم به یک فکر » و طبعا قدرت یافتن یک فکر ، و قدرت یافتن آن گروه است که مردم را به آن فکر در این روشها می‌پیوندد ، به حد وفور صورت می‌بندد. بریدن ریشه این قدرتهست که به عهده فلسفه گذارده میشود. این است که غالب مردم نمیدانند که فیلسوف « چه میخواهد بگوید » ، چون معمولاً زیر این اصطلاح « گفتن » ، فکری را می‌فهمند که کسی‌ میخواهد مردم را به آن بخواند و بالاخره مردم را به آن پیوند دهد. ولی‌ فیلسوف این‌ها را که نام گفتن دارد ، نمی‌گوید. او از چیزی مئ‌گوید و چیزی مئ‌گوید که در همه گفته‌ها ، ناگفته میماند. او در آنچه می‌‌گوید ، سائقه قدرت ورزی می‌‌بیند. « معنای » همه گفته‌ها ، در شدت و نوع پیوندشان با مردم نمودار میشود. گفته ، وقتی‌ دیگری را به خود می‌‌بندد ، معنا میدهد ، و فلسفه و فیلسوف ضد این معناست. پس حرف فیلسوف ، بی‌ معناست ؟ حالا خواننده میداند که من در فلسفه‌ام و با فلسفه‌ام چه میخواهم بگویم. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : فلسفه: شیوه بریدن از عقیده  ، انتشارات نشر کتاب ، لندن ،  ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹. برگ  ۶  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشر، بخش کتاب‌های الکترونیک ، ISBN-1870740092.

نوشته‌هایِ مرتبط:

دو قرن آرزو


باز وب نویسی شده از سکولاریسم نو :

جمعه گردی ها – يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا  – جمعه ۱۰ خرداد ماه ۱۳۹۲ ـ ۳۱ ماه مه ۲۰۱۳ esmail@nooriala.com

هميشه بين تولد يک مفهوم در ذهن ِ يک يا چند فرد، تا تبديل شدن آن به واقعيتی عينی، و سپس تحولات مختلف آن ذهنيت عينی شده تا لحظه ای که انسان معاصر برداشت خويش از آن را بيان کند، فاصله های کوتاه و بلندی وجود دارد. داستان «دموکراسی» نيز چنين است؛ در جامعهء کوچک «شهروندان يونان باستان» از ذهنيت به عينيت تبديل می شود، فراز و نشيبی چندين و چند قرنه را طی می کند، تا در دههء نخست قرن بيستم تبديل به پايه و شالودهء جامعه ای شود که امروزه آن را با صفت «باز» مشخص می کنيم.

در اين ميان، وقايع عمدهء اجتماعی، از جمله جنگ های گسترده و پيشرفت های انقلابی در فن شناسی می توانند به بازتعريف مفاهيم کهن در مجموعه هائی از ضرورت های نوين کمک کنند. مثلاً، فاصلهء سيزده سالهء بين مطرح کردن مفهوم «جامعهء باز» بوسيلهء فيلسوف فرانسوی، هانری لوئی برگسون (در سال ۱۹۳۲) و تشريح جامعه شناختی ِ چنين مفهومی بوسيلهء متفکر اطريشی ـ انگليسی، کارل پوپر (در سال ۱۹۴۵)، مجموعاً در برگيرندهء سال هائی است که بشريت، با پوست و گوشت و استخوان خود، با واقعيت هولناک «جامعهء بسته» آشنا می شود و نظام هولناک استالين و هيتلر و موسولينی را در عمل تجربه می کند و، سپس، کتاب دو جلدی «جامعهء باز» کارل پوپر بيان جمع بندی و ماحصل تجربه ای عينی می شود که در طی آن ميليون ها انسان به تبعيد و آوارگی و سوختن و کشته شدن تن در می دهند تا خطوط و سطور اين کتاب بتواند آينهء تاريخ و علم را در برابر انسان نيمهء دوم قرن بيستم بگيرد و به او کمک کند تا داورانه دريابد که در ذهنيت خود به کدام يک از دو نوع جامعهء بسته و باز تعلق دارد؛ تعلقی که عميقاً به روان انسان نقب می زند و نشان می دهد که آدميان، برای حضور داشتن در يکی از اردوگاه های متخالف اين دو نوع جامعه، بايد دارای چگونه باورهائی باشند.

يعنی، در يک قانون مندی کلی تاريخی ـ اجتماعی، از دل تجربه های قرن گذشته دريافته ايم که اگرچه «جامعهء باز» انسان مخصوص بخود را می طلبد اما، و بهر حال، بايد پذيرفت که هر ذهنيت خاص که گسترده و عمومی شد، سازندهء پيمان نامه ها و قوانين و ساختارها و نهادهای برآمده از آن اسناد می شود. و ذهنيت دموکراسی خواه انسان پس از جنگ نيز در ساختارهای سياسی و اجتماعی آن جامعه ای عينيت يافته که «باز» خوانده می شود.

برای مردمانی که در جوامع غربی پس از جنگ دوم جهانی چشم به جهان می گشودند، مفهوم «جامعهء باز» مفهومی مطلوب و در عين حال نيمه عينی بود و آنها می توانستند از اين مفهوم همچون الگوئی برای بهبود بيشتر ساختارهای سياسی و اجتماعی زندگی خود سود بجويند. از سوی ديگر، آنان در همسايگی خود، در ماورای ديوارهای آهنين ايدئولوژی های نوين، مفهوم «جامعهء بسته» را در کار می يافتند و، از راه تصور غياب مشخصات آن، به چند و چون جامعهء باز خود بيشتر واقف می شدند. جنگ جهانی در جای جائی از کرهء خاکی مفهوم «جامعهء باز» را به عينيت مبدل ساخته بود اما، همچنان بخش های عمده ای از جهان در دايرهء جوامع فروبستهء نظم های سنتی، مذهبی و اخيراً ايدئولوژيک، اسير بودند و راه خروج شان از آن ظلمات نيز گم شده بود.

***

اما در مورد خودمان کافی نيست که جملات فوق را با فعل ماضی بياوريم؛ چرا که اگرچه، از پايان نيمهء اول قرن بيستم تا روزگار ما، روند گشوده شدن جوامع بسته و استقرار دموکراسی، بعنوان شالودهء چنين جوامعی، به سرعت ادامه داشته است اما، ما، ناباورانه، ناگزيزيم اذعان کنيم که هم اکنون نيز، بصورتی واقعاً نابهنگام اما آشکارا و انکار ناپذير، در چنين وضعيتی قرار داريم و هنوز راه خروج مان از اين بن بست مشخص نشده است.

اين اعتراف دردناک از آن رو واقعی است که «جامعهء باز» را می توان از منظرهای مختلفی ديد و تعريف کرد. مثلاً، در سطح فردی و اجتماعی، وجود جامعهء باز مستلزم وجود دموکراسی، آن هم در مهمترين جلوهء آن، «آزادی»، و بخصوص آزادی های سياسی، است و همين وجه فکری است که پس از جنگ جهانی دوم زمينه را برای نگارش و تصويب «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» فراهم ساخته است؛ سندی که تا همين امروز مهمترين دستآورد خرد بشری بشمار آمده و برتر از هر کتاب مقدس و مجموعهء سنت و حديثی محسوب می شود. يعنی، اکنون ديگر هيچ کس نمی تواند منکر اين واقعيت شود که «جامعهء باز» تنها و تنها بر بنياد «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» بوجود می آيد و هر کجا که ادعای يافتن بديلی آسمانی و زمينی (در قامت مذهب و ايدئولوژی) برای آن مطرح شود بايد منتظر شکل گرفتن جامعهء بستهء ديگری بود.

جامعه باز دارای دولتی گشوده نيز هست که بر بنياد مفاهيم حقوق بشر شکل می گيرد و عمل می کند؛ و اين دولت، از لحاظ ساختاری، از يکسو ادواری و، از سوی ديگر، پاسخگو و سهل گير بوده و، در امر کرداری نيز، شفاف و انعطاف پذير است.

مجموعاً، می خواهم بگويم که مفهوم «جامعهء باز»، در جلوهء حقوق بشری خود، می تواند، همچون نورافکنی، به ما کمک کند تا عمق بسته بودن جامعهء خويش را در يابيم و بتوانيم، بر اساس ادراکی عينی و ملموس، راه خروج از فروبستگی را تشخيص دهيم.

در اين رهگذر کافی است به چند صفت يک جامعهء باز توجه کنيم و اين صفات را بمثابه معياری برای تشخيص ماهيت جامعهء خويش بکار گيريم. مثلاً می توان پرسيد که آيا در جامعهء ما خبری از رعايت مفاد اعلاميهء حقوق بشر هست؟ و اگر نيست ناچاريم بپذيريم که در جامعه ای بسته زندگی می کنيم. آيا حکومت و دولت و مکانيسم های سياسی در کشور ما پاسخگو به مردم اند؟ آيا کارکردشان شفاف است؟ آيا اهل تساهل اند؟ آيا منشاء تبعيض های گوناگون نيستند؟ آيا مردم را در تصميم گيری دربارهء سرنوشت خويش صاحب و سهيم و حاکم می دانند؟ آيا قوانين جاری در کشور انسان مداراند يا ريشه در آسمان و سنت دارند؟

و بالاخره اينکه يکی از نشانه های مورد اجماع نظر اهل فن در مورد «جامعهء باز» آن است که مردم بتوانند رهبران خود را بدون نياز به شورش و خونريزی و کودتا و انقلاب برکنار کنند. آيا در جامعهء ما چنين امکانی وجود دارد؟

***

و اين پرسش آخرين ما را به وضعيت امروز مان بر می گرداند. انقلاب مشروطهء ايران، پس از سال های طولانی کوشش و گفتمان سازی، عاقبت در ۱۰۷ سال پيش تجلی آغاز «ايران نوين» شد و خواست تا درهای فروبستهء جامعهء قاجاری را بروی جهان بگشايد. و اکنون، مردمانی از سه تا پنج نسل پس از آن پيروزی، هنوز در جهان زنده اند و ميراث بر آن تجربه محسوب می شوند و می توانند از خود بپرسيند که در اين «دو قرن آرزو» تا چه حد به رؤياهای مادران و پدران خويش نزديک شده اند؟ ما می توانيم تحقيق کنيم که چگونه روحانيت و سلطنت، و برخی از متمم های افزوده شده به دست آنان بر قانون اساسی مشروطيت، همچون موريانه هائی سمج، پايه های ساختار حکومت مشروط شده به قانونی انسان مدار را جويده و، در نهايت، در بهمن ۱۳۵۷، کل آن ساختمان آرزوئی را در سياهچال حکومت مشروعهء دينکاران امامی منحل ساخته اند؟ می توانيم بکوشيم تا فاصلهء سال ۵۷ و هم اکنون مان از جامعهء باز را نيز اندازه گيری کنيم تا دريابيم که در همين سه دههء گذشته تا چه حد به اعماق جامعهء بستهء قبلی خود پرتاب شده ايم. مگر معنای ارتجاع چيزی جز رجعت و بازگشت است؟ اکنون می توانيم بدانيم که چگونه از لبه های جامعهء باز به جامعه ای برگشته ايم که هر آن می کوشد تا بسته تر شود، از جهان باز و مدرن فاصله بگيرد و به اعماق وحش جامعه های ناگشودهء تاريخ برگردد. ما هم اکنون جلوهء چنين دور شدنی از جغرافيای جوامع باز را در جريان روند مووسم به «انتخابات رياست جمهوری» شاهديم.

ما که سهل است، اين روزها اهل «اصلاح رژيم»، اهل مطالبهء «انتخابات آزاد از اين رژيم»، و مناديان «مبارزهء خشونت پرهيز با اين رژيم» نيز، همگی، با جلوهء غامض اما آشکاری از کمال يابندگی يک «جامعهء بسته» روبرو شده و از شدت حرمان سر به ديوارهای سنگين اشتباهات خويش می کوبند.

دو هفته ای مانده به انتخات رئيس جمهور (که در واقع «رئيس ديوانخانهء حکومتی» و «تدارکچی ولی فقيه» است تا رئيس جمهور مردمان) حکومت مسلط بر ايران ارادهء خويش را برای بستن کوچک ترين روزنه های رخنه کرده در ديوار جامعهء بسته مان آشکار ساخته و تصميم گرفته است تا انتخاباتی، به قول خودشان، سرد و بی نشاط را تحمل کند اما، در مقابل، اين اميد را از مردم بستاند که در ايران اسلام زده نيز می توان به فرارسيدن جامعهء باز انديشيد.

اگر حکومت، در جريان انتخابات متعدد و «پرشور!» گذشته، از اين خشنود بود که توانسته است مردم را ـ گروهاگروه ـ به پای صندوق های رأی بکشاند، اين بار خود موجبات بی رمق بودن کارش را فراهم ساخته و با رد صلاحيت دو کانديدای توهم زا و (به دلايلی که جای شرح آن اين نيست) شورآفرين، قفل های سنگين درهای جامعهء بستهء ايران را سنگين تر از هميشه کرده است. کمی به تصوير خاکستر گرفتهء اين هشت برگزيدهء شورای نگهبان خيره شده و به سخنان شان گوش فرادهيد تا دريابید که صدای جامعهء بسته چگونه از حلقوم تاريک آنان بر می آيد و از فرارسيدن روزهای بدتر و اندوهناک تری به اسيران جامعهء بسته خبر می دهد.

يعنی، می توان مدعی شد که جامعهء امروز ايران از هميشه بسته تر شده است و حاکميت خونخوار استبدادی همهء تعارف ها را کنار نهاده و، با غربالی در دست، هرچه و هرکه را که بتواند ـ حتی مزورانه و فرصت طلبانه ـ  نويد گشايشی باشد به زباله دان اسلامی خويش پرتاب کرده است.

***

و اين ـ بی شک ـ سرآغاز عصر تازه ای است که اگر از يکسو دردناک و دلهره آفرين می نمايد اما، از سوی ديگر، می تواند امر يک سره کردن کار را در ديدگان مردمی واقع بين شده ممکن تر از هميشه نشان دهد.

چرا؟ از اين رو، که اهل فريب و دغا، تا کنون با تزريق توهماتی، برگرفته از تعاريف و مشخصات جامعهء باز، می کوشيدند گوهر فروبستگی جامعهء اسلام زدهء ايران را پوشيده بدارند و، لاجرم، «انتخابات» يکی از صندوق های شعبدهء اين دغلکاران بوده است. يعنی، تمام جريانات «اصلاح طلبی»، «مطالبه محوری» و «خواستاری انتخابات آزاد به دست همين رژيم»، کار خود را با نسخه برداری تقلبی از روی مشخصات «جامعهء باز» انجام می داده اند. اما اکنون به نظر می رسد که حکومت مصلحت خود را در اين ديده که همين تقليد مضحک را نيز تعطيل کند، انتخابات نمايشی خويش را از شور بياندازد و، در مراسمی پوچ و شرم آور، يکی از برکشيدگان نالايق خود را بعنوان منتخب مردم به جامعهء جهانی عرضه بدارد. و ما، چه بخواهيم و چه نه، با مختصر انديشيدنی، می توانيم پيام پيچيده در اين تصميم مصلحت انديشانه را استخراج کنيم.

حکومت می گويد که قصد دارد توهم ايجاد جامعهء باز را تعطيل کند. ديگر وقت ندارد که به بازی تقليد از تجليات آنگونه جامعه متشبث شود. رفسنجانی، اين دکتر فرانکشتين اسلامی، اين معمار جنگ و صلح، شکنجه و اعدام، قتل های زنجيره ای در داخل و خارج کشور، بر باد دهند استقلال اقتصادی ايران، هديه کنندهء ثروت های ملت به سرداران سپاه؛ آری حتی اين «جرثومهء جنايت» نيز به بسته بودن جامعه ای که خود آفريده اذعان می کند وقتی با اهالی ستاد انتخاباتی اش بدرود می گويد و می نالد که ديگر، در سایهء نظام اسلامی، هیچ کس نمی داند فردا چه می شود و وضع آن قدر خراب است که برای پذیرش مسئولیت باید ایثار کرد و «سایه افکنان» نادان اند و نمی دانند چه می کنند و عقل ندارند و خصومت و افتراق جامعه را پر کرده است، آن سان که ديگر به دشمن خارجی نیازی نیست چرا که مشکلات از درون در حال وقوع اند.

اين ها، تازه، ادراک مردی است که از دل همين نظام برآمده، فرمانده کل جنگ، رئيس جمهوری هشت ساله و رئيس مجمع تشخيص مصلحتی بيست و چند ساله و عضو دائمی مجلس نخبگان رهبری اش بوده است و اگر حرفی می زند هنوز، نه به سودای ايجاد يک جامعهء باز، که در پی ايجاد جامعهء بسته ای است که بتوان در آن تصور موهوم امکان تحول و گشودگی را همچون آمپولی تقويتی و توهم زا به بدن نيمه مردهء جامعه ای اسلام زده تزريق کرد و برای خود، و اشرافيتی که بيش از سه دهه بر فراز اين ساختار منحوس ساخته شده و قوام يافته، عمر بيشتری خريد.

به نظر من، آشکار شدن قطعی بسته بودن جامعه و نظام سياسی آن، با همهء کراهت و رنج آوری که در آن موج می زند، می تواند مبداء حرکت مردم ما به سوی روشنائی فروخفته در انديشهء جامعهء باز باشد؛ می تواند انسان مداری، ملت سالاری، دموکراسی سکولار، حقوق بشر، انتخابی و پاسخگو بودن حکومت و دولت، شفافيت روند های سياسی و عزل پذيری مقامات کشوری را بعنوان راهنماهای حرکت بعدی جامعه به سطح تفکر مردم آورده و آنها را به اجزاء يک گفتمان جديد که در «دو قرن تلاش برای آزادی» ريشه دارد مبدل سازد.

***

اما، من اگرچه اين همه را می بينم و باز می گويم، دريغاگوی اين واقعيت گريزناپذير نيز هستم که بايد به يک «اما»ی بزرگ نيز اشاره کنم…

به نظرم من، اگر بپذيريم که، از 24 خرداد پيش رو، دوران جديدی از تاريخ معاصر ما آغاز خواهد شد که در آن ديگر توهمی نسبت به باز بودن بالقوهء ساختار سياسی وجود ندارد آنگاه بايد بيش از هميشه مراقب روشنفکران و کوشندگان سياسی و اجتماعی خويش نيز باشيم؛ چرا که آنان،  و تنها آن، مسئول شکل دادن به «گفتمان جامعهء باز» برای آيندهء ايرانند و اگر در اين مورد اهمالی از خود نشان دهند در واقع وظيفهء آگاه و ناآگاه خود را در امر واکنش نشان دادن به شرايط واقعاً موجود جامعهء کنونی از دست فروهشته و آلودهء خيانت و نارواکاری های مهلک و تاريخی شده اند.

اکنون دوران امتحان اين نخبگان و روشنفکران و کوشندگان فرا رسيده است تا نشان دهند که آيا حاملان جامعهء باز فردای ايرانند يا اينکه، بخاطر سرسپردگی به بيگانه، خودخواهی های پليد شخصی، و آمادگی ذهنی نداشتن برای استقبال از جامعهء باز، با دست ذهنيت هائی عقب مانده، درهای قابل گشايش را می بندند، از وقوع اجماع نظر و عمل ِ خواستاران جامعهء باز جلوگيری می کنند و می گذارند تا نسلی ديگر در فضای مسموم جامعهء بستهء ايدئولوژی زده و در مذهب سوختهء کنونی دست و پا زند و زندگی بی جاگزين ِ خويش را به هدر رفته ببيند.

آری، اکنون وقت آن رسيده که به رد و ابرام طرز سخن گويندگان نپردازيم و بجای آن به اين نکته توجه کنيم که آنچه می گويند تا چه حد از عطر و خبر فردای جامعهء بازی که می تواند از آن ايرانيان نيز باشد، سرشار است؛ همان گمشده ای که در سخن شيرين حافظ با اين تمنا بيان می شود که «ای صبا! نکهتی از خاک ره يار بيار / ببر اندوه دل و مژدهء ديدار بيار // تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام / شمه ای از نفحات نفس يار بيار…»

  با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

نوشته‌هایِ مرتبط:

آیا خود آگاهی‌ ناکامل/ناقص ایرانیان نسبت به رستاخیز فرهنگ باستانی ایران موجب پیدایش « جمهوری اسلامی دوم » خواهد شد ؟


جنبشِ خرداد‌ها و نه‌ انتخاباتِ خرداد‌ها در ایران به صورتِ مختصر و از دیدِ یک کمونیستِ میانه رو (مرتضی‌ محیط) در اینجا و اینجا ارائه شده بود. دوستی در پانوشتِ دیدگاه‌هایِ این صحبت ها، اینجا، چنین مطرح کرده بود که:

«کاملا» روشن است که کشورهای بزرگ همیشه طالب یک مستبد فاسد بوده اند تا با یک شخص تنها و نالایق برای تاراج ثروت کشور و تضعیف آن به توافق برسند. ضمنا» بنظر یکنفر می رسد که این اقای محیط خیلی از مردم ایران و فضای اجتماعی کنونی دور افتاده است، تحلیل‌هایش همیشه یک فاز زمانی عقب است.»

که من در پاسخ چنین اشاره کردم:

«من با شما موافق هستم.

چپ‌هایِ ایران یک فاز همیشه از مردم عقب هستند.
می‌ خواستم تحلیلِ خود را به این گفته‌ها اضافه کنم،
اما دیدم که این یک فاز عقب بودن به من اجازه نمی‌‌دهد.
تنها به نقل قولی از داروین بسنده کردم.
به نظرِ من، مردم از همان ۷۶ از چپ‌ها جلوتر بوده اند.
مردم اصلاحطلبانِ مسلمانی هستند که که با تجربه اصلاحطلبی و بازگشت به دورانِ امامِ راحل ، از اصلاحطلبی گذر کرده اند.
این چیزی است که من به آن تاکید دارم.
اگر نیروهایِ سیاسی به فرصت سوزی ادامه دهند باید بدانند که مردم منتظرِ آنها نمی‌‌مانند. و همانطور که داروین گفته، این نیروها اگر به تغییرِ خواست‌هایِ مردم تن در ندهند و برای آن راهِ حالی‌ درخور ارائه ندنهند،
مردم از آنها گذر می‌‌کنند.»

اینجا لازم می‌‌دانم تا در تکمیلِ گفته‌هایم کمی‌ مطلب را باز کنم.

وضعیت کنونی ایران بسیار پیچیده است. دو عامل مهم بر روند کنونی تأثیر گذار هستند، یکی‌ مردم و دیگری حکومت کنونی اسلامی که من آن را « جمهوری اسلامی اول » می‌‌نامم و دوستان غربی آنها. علاوه بر اینها چهار فرهنگ و یا در مورد اسلام ضدّ فرهنگ متفاوت هم باید به این‌ها اضافه شوند، یکی‌ فرهنگ اصیل (و یا سیمرغی) ایران، دومی‌ ضدّ فرهنگ ایرانیستی که به آریایی معروف شده است، سوم فرهنگ حال حاضر غرب و چهارم ضدّ فرهنگ اسلام. از اینرو است که نوعی گیجی به همه دست داده است.

مردم آنچه را که درست و عمیق تشخیص داده اند این است که اسلام به سبک جمهوری اسلامی اولش به بن‌بست رسیده است و می‌‌خواهند به هر ترتیبی که می‌‌شود از آن گذر کنند. انتهای بن‌بست جمهوری اسلامی اول بر همگان حتا خود گارگزاران آن روشن شده است و تنها منافع مافیایی آنها است که آنها را از گذر از آن باز می‌‌دارد. چند عامل موجب میشوند که حرکت در این جهت کند شود و مردم عصا بدست شوند. نخستین عامل در چگونگی‌ اندیشندگی خود مردم نهفته است. همانطور که جمالی در اینجا اشاره کرده است تنها راه حل تصادم همیشگی‌ فرهنگ اصیل ایران با همه دیگر فرهنگ‌های مطرح شده در بالا است که هنوز در ذهن ایرانی زنده و روشن نشده است. و این خود به چند دلیل است. یک اینکه اسلام رحمانی و بزک شده توسط خود جمهوری اسلامی اول گسترش می‌‌یابد و تبلیغ می‌‌شود، و امکان چنین راه حلی در ذهن مردم زنده است. دوم اینکه با ترکیب فرهنگ غرب و اسلام راه حل دیگری توسط غربیان و برخی‌ اصلاحطلبان و ملی‌ مذهبی‌‌ها اشاعه می‌یابد. و سوم این است که بازگشت به باستان به اینصورت تبلیغ می‌‌شود که به فرهنگ آریایی باید باز گشت، بخصوص سلطنت طلبان این راه را برگزیده اند.

دنباله روی از هرکدام از این عامل‌ها می‌‌تواند به نوع خاصی‌ از حکومت بعدی در ایران بیانجامد. که میشود آنها را به دو قسم دسته بندی کرد. یکی‌ یک حکومت آریایی. و دیگری یک حکومت اسلامی که من به آن « حکومت/جمهوری اسلامی دوم » و یا « حکومت/جمهوری اسلام رحمانی » می‌‌گویم. ناگفته پیداست که هیچ یک از این‌ها دوای درد ایران نیستند. و نشانه‌های آن را میتوان در شعار « استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی » باز شناخت، که مردم و یا بخشی از آنها به خوبی‌ به آن رسیده اند.

در پس این جنگ فرهنگ‌ها و ضدّ فرهنگ‌ها که در ذهن ایرانی جریان دارد، عوامل خارجی‌ (غیر مردم) را باید اضافه کرد. نخستین آنها خود جمهوری اسلامی اول است. انتخاب‌های زیادی، بجز جمهوری ایرانی، روی میز این جمهوری اسلامی اول قرار دارند. از آن جمله می‌‌توان به ایجاد یک جنگ، مثلا بخاطر مساله هسته ای، اشاره کرد. گزینه دوم ساختن بمب است و تبدیل ایران هرچه بیشتر به چیزی شبیه کره شمالی‌، یک حکومت نظامی/پلیسی/مافیایی و منفک. گزینه دیگر ساخت و پاخت با هریک از دیگر عوامل قید شده در بالا، مثلا، اصلاحطلبان (وطنی و یا التقاطی اسلامی – غربی)، ملی‌ مذهبی‌‌ها (که این دو نقش خندق برای نیروهای مخالف جدید و از جمهوری اسلامی اول جدا شده را بازی می‌‌کنند)، و یا حتا با سلطنت طلبان آریایی. راه حل دیگر قذافیزه کردن و تسلیم کامل به غرب است که بعید به نظر می‌‌رسد ولی‌ امکان پذیر است (بارها از تضمین امنیتی گرفتن از غرب صحبت کرده اند).

تا جایی‌ که به فرهنگ اصیل ایران مربوط می‌‌شود، این چیزی که به نام استیصال و یا گیجی مردم و حتا نیرو‌ها نامیده می‌‌شود، به نفع آینده ایران خواهد بود. اینگونه نیست که یک بار برای همیشه این جنگ انجام شود و ایران، به جمهوری ایرانی برسد. باید به مرحله‌ای رسید که خود آگاهانه، دائم، زنده و فعال مردم در نبرد فکری – فرهنگی‌ و در صورت لزوم فیزیکی‌ با این ضدّ فرهنگ‌ها باشند. فقط نحوه برخورد جمهوری اسلامی اول تا به حال جوری در ذهن تداعی می‌‌کند که انگار چاره‌ای جز یک جنگ داخلی‌ مشابه جنگ‌های داخلی‌ آمریکا، برای بیرون راندن ایادی جمهوری اسلامی اول از قدرت وجود نداشته باشد. خدا به خیر بگذراند.

تنها تا رسیدن به چنان وضعیتی، جمهوری ایرانی، دو پیش جمهوری ناقص و یا حداقل یکی‌ از آنها پیش روی مردم ایران خواهد بود. یکی‌ آن است که جمهوری اسلامی دوم (اسلام رحمانی) تحقق‌ یابد. که احتمال این گزینه از نظر من بیشتر است و این به سود جمهوری ایرانی خواهد بود، چرا که آخوند‌ها و مردم هردو از آخرین داشته‌های اسلامی خود مایه خواهند گذاشت. و پس از آن احتمال یک بازگشت به ایران باستان ناقص، و نه‌ فرهنگ اصیل ایران، خواهد بود (ایران آریایی). که چالش‌های بزرگتری را پیش روی ایرانیان خواهد گذاشت. …

آنچه مهم است تسریع این روند است. بهترین روش شناخت اینکه چه باید کرد ؟ را می‌‌توان با ردیابی عناصری که مغضوب همه این گروه‌ها هستند و هزینه سنگینی‌ را پرداخته اند ، از جمله ترور و حذف فیزیکی‌ و یا توسل به زندگی‌ مخفی‌، و میپردازند، یافت. اینها هستند که باید اندیشه‌هایشان هرچه بیشتر شناخته شود. هر کسی‌ که در زندان جمهوری اسلامی اول، دوم و یا آریایی اول بود، ملاک نیست. باید با موشکافی جست و یافت که چه کسی‌ در طرف مردم است.

با اینکار این اغتشاش فکری هرچه بیشتر کاهش خواهد یافت.

ادامه دارد …

نوشته‌هایِ مرتبط:

« آیا تفکر و اندیشیدن واقعی در جامعه ما آغاز شده ؟ »


« تفکر و اندیشیدن در جامعه ما هنوز نیاغازیده ست. ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. حالا چه برسد به مفهوم های مدرن و پست مدرنیزم. بگذار همین موضوع را کمی بیشتر بشکافم.
فلسفه و اندیشیدن با خیالات مردم کار دارد نه با واقعیتها. فلسفه میخواهد بفهمد که در خیالات مردم چه چیزی هست. این خیالهای زنده مردم چه هست که صد برابر بیشتر از واقعیت قدرت دارد؟
مسئله فلسفه و اندیشیدن در خدا شناسی نیست. ما امروزه بر روی همین معنی خدا، گیر کردیم.
فلسفه و تفکر و اندیشیدن نمیخواهد خدا را بشناسد. مسئله ریشه ای فلسفه این نیست که خدا هست یا نیست. مسئله اساسی فلسفه این است که آنچه در ذهن و روان و خیال انسان به نام خدا هست چیست؟ و چه نقشی در زندگی و اجتماع و تاریخ انسان بازی میکند.
ما با خدا کار داریم! اما نه بحث اینکه هست یا نیست. ما نباید متعصبانه بیاندیشیم. اصلاٌ بحث این نیست که خدا هست یا نیست. یا واسطه اش چه کسی هست یا وسطه اش چه کسی نیست. نه! اصلاً یک اندیشمند اینگونه نمی اندیشد.
ما با این کار داریم که فکر خیال یک فاکتور روانی و اندیشه در ذهن بوده است و پدید آمده است. رد کردن و یا اثبات وجود خدا اگر یک کار احمقانه نباشد عملی است پوچ و بیهوده مانند آب در هاون کوفتن. مُشکل اینجا ست.
فلسفه با آنچه در خیال و روان انسان رخ میدهد کار دارد، ولو این چیز بسیار ناچیز و بی ارزش و بی اهمیت و یا دروغ و خرافه و باطل باشد. همین خیالها هستند که برای ما مُشکل ساز هستند مگر میشود همین گونه رهایش کرد.
این نادانی است که ما خرافه و باطل و دروغ را بخواهیم دور بریزیم. باید کوشید و دانست و اندیشید که این خرافه و دروغ چه نقشی در روان انسان بازی میکند. این مسئله فلسفه است نه اینکه خدا هست یا نیست.
البته این یک مسئله فلسفی است که چرا انسان این مفهوم و خرافه و اشتباه فکری را که صده ها به نام حقیقت به آن چسبیده بوده است، ترک میکند و یا کنار میگذارد و یا رد میکند و یا ول میکند. و یا به آن لاقید میشود و یا از ان نفرت پیدا میکند.
یا اینکه انسان چرا به مفهومی و تصویری و یا خرافه ای و یا اشتباه ولو به عنوان حقیقت رو می آورد و آن را میپذیرد و به آن عشق میورزد و صده ها پایبند آن میشود. اینها مسائل عمیق انسانی هستند که فلسفه با آن کار دارد و باید به آن بپردازد. کشف شیوه های این کشمکش و کشاکش و تنش و رانش یکی از شاهراههای انسان شناسی است. باید این گونه مسائل را در جامعه بررسی کرد و راه حل پیدا کرد نه اینکه پشت به آنها کرد.
آنچه انسان به خدا نسبت میدهد با تجربه ها و آروینهای انسانی خودش کار دارد و متناظر با تجربه ها و آروینهای روانی و وجودی خود انسان است. مسئله فلسفه این است که چرا انسان این تجربه ها و آروینهای ژرف انسانی خود را از خود در مفهوم و فرایافتی به نام خدا پنهان میکند. چرا؟ این هم یک پرسش بُزرگی است. چرا ما تجربه ها و آروینهای والای خود را از خودمان پنهان میسازیم و آن را به خدا پیوند میدهیم؟ »

ابراهیم صوفیانی

نوشته‌هایِ مرتبط:

« ياوه اي به نامِ « قرائت هايِ غير متحجرانه » »


بازوب‌نویسی شده از نگاه (محمدرضا زجاجي) :

« به راستي جايِ شگفتي است كه براي چند هزارمين بار دوباره مي شنويم كه جريان ها و شخصيت هايِ تريبون به دست ، از « منافع ملي » سخن مي گويند و در پيِ ارائه ي نسخه هايِ تازه از « اسلام » و « انقلاب » و « حكومت اسلامي » هستند و ادعاي ارائه ي قرائت هايِ « غيرِ متحجرانه » دارند ؟ ! ؟
چند بار بايد يك چيز را آزمود ؟ ؟
توي مغزتان نمي رود ؟ ؟ بايد … ؟ ؟ ! !
مگر نسلِ انقلاب ۵۷ به انگيزه و دستاويزِ قرائت تازه و مترقي از « اسلام » حاكميتِ پاي تخت و ام القرايِ شيعه را ، دو دستي از « ارشاد شريعتي » و « نياوران نشين هايِ ششهزار ساله » تحويل نگرفت و به « فيضيه ي قم » به عنوان معماران جامعه ي اسلامي و نماينده گان روحانيت مترقي ، تقديم نكرد ؟ و مگر همين كه امروز داريم ، مترقي ترين قرائت ممكن ، از اسلام و شيعه و انقلاب اسلامي ، در امروز و اكنونِ جهان نيست ؟
ديگر چه قرائتي بهتر و عملي تر از آن كه توسط معماران جامعه يِ اسلامي تعريف و ارائه مي شود و شده است
؟ ؟ و آيا تعريف و به اصطلاحِ آقايان « قرائتي » بالاتر از تعريفِ متولي – نسبت به امامزاده اي – قابل تعريف و تصور است ؟ كه آقايان در صدد ارائه يِ آن باشند ؟
اگر دروني هستيد و خودي – كه هستيد – تعريف و عمل خود را در ۲۷ سالِ گذشته ارائه كرده ايد و اگر امروز خود را بيروني مي دانيد كه باز بايد تكرار كنم : چه تعريف و قرائتي بهتر از آن كه خودي و اهل فن و مدعيان و متوليان ارائه كرده اند ؟ ؟ آخر چرا به آن چه مي گوئيد نمي انديشيد ؟ ؟ يا اين كه مردم و جامعه يِ امروز و جهان را نشناخته و با همان چشمان لوچ و خواب زده يِ كهن ، به موضوع مي نگريد و معتقديد كه هنوز و دوباره مي توانيد مردم را گول به زنيد و هم چنان منابعشان را غارت كنيد … ؟ !
آخر نمي دانم بعضي از « حضراتِ اجله يِ نيمچه علما » خودشان مي دانند چه مي گويند ؟ ؟ آخر شما بچه مسلمان و روحاني زاده اي ، صادق تر از كويري مرحوم ، دكتر علي شريعتي مي توانيد پيدا كنيد ؟ ؟ كه هم اسلام شناس بود و بچه آخوند و هم جامعه شناس و رفورميست و به دليل صداقتش نيز ، از آن محبوبيت و مقبوليت شديد برخوردار شد … ؟ ؟ ! !
( من تماميِ سال هايِ پس از ۵۷ را تا ۶۵ برايِ تحقيق و شناختِ دوباره يِ « بت » دورانِ جواني ام ، از مصاحبتِ مرحوم استاد محمدتقي شريعتي – در سال هائي كه همه پيرمرد را تنها گذاشته بودند و به ناچار خود بر بالايِ كتاب خانه اش نوشته بود كه « عزيزان از بحثِ سياسي خودداري كنند » – برخوردار بوده ام و احوالاتِ آن كويري دق كرده را ، از زبانِ نزديك ترين نزديكانش شنيده ام و در آن ها تأمل كرده ام و مي دانم كه از چه سخن مي گويم ) .
رفت و شد و گذشت … ديگر چه مي گوئيد ؟؟ و چه مي خواهيد ؟ ؟
يا اين كه شما نيمچه علمايِ با عمامه و بي عمامه ، كدام قرائتِ مترقي و « غير متحجرانه » را مي خواهيد از اسلام و شيعه و روحانيت ارائه كنيد كه متوليان مذهب و« معمارانِ انقلاب اسلامي » تا كنون آن را ارائه نكرده باشند ؟ ؟
چه چيز تازه اي داريد كه بيهوده شعار مي دهيد ؟ ؟ گمان نمي كنيد كه ديگر زمان اين ادا و اصول ها و شيوه هاي خر گول زنگ ، به سر آمده است ؟ ؟
آخر آقايان خودشان مي دانند چه مي گويند ؟ ؟ ! !
تمامي مديراني كه در ربع قرن گذشته – به ويژه پس از ۱۳۶۰ تا كنون – از راست و چپ و سلاطين سازنده گي تا اصلاحات ، از بنياد گرا و اصول گرا و سنتي ، تا مدرن و « فيلسوفان علم » به نحوي كساني هستند كه تا كنون- هريك – در نهادها و تشكيلاتي ، مشغول و متوليِ ارائه يِ قرائت هايِ تازه و مترقي و منطبق با دانش و تكنولوژي روز ، از اسلام و انقلاب بوده اند و همواره نيز براي جامعه نسخه پيچيده اند و تمامي انواعش را ، از انقلابي و مترقي و غير متحجر معرفي كرده اند و فرصت كافي و امكانات لازم را – نيز– برايِ اين كار داشته اند و حتا از حمايتِ سياست هايِ موافقِ بيگانه هم ، برخوردار بوده اند و هستند … حضرات گمان مي كنند كسي گذشته شان را از ياد برده است ؟ ؟ كه اين گونه رنگ عوض كرده اند و با مداركِ مدرن از دانشكاه هايِ هوائي و توبه كرده از استبداد ، مي خواهند تازه نوعِ سكولارش را تبليغ كنند و قرائت هاي « غير متحجرانه » تعريف فرمايند ( ! ! ) ياللعجب و صدها شگفت ! !
ديگر كدام نسخه و قرائتي است كه شما نالايقان و بوزينه گانِ تقليدي ، پس از بسته شدن رسمي دكان ، مي خواهيد ارائه كنيد و پيامبر و تئوريسينِ آن گشته ايد ؟ ؟ و داريد جامعه ي فاسد را – با اين شعر و شعارها – گول مي زنيد و …
آقايان سال ها بيت المالِ كشور را چنان غارت كرده اند كه امروز دارند هضم نشده هايش را قي مي كنند … و مدام بر خرِ مراد سوار بوده اند و وقت و امكانات هر كار و چيزي را هم داشته اند ، اما تازه به فكرِ تعريف هاي « غير متحجر » و مدرن افتاده اند (!!) .. گمان مي كنيد مردم اين قدر زود فراموش مي كنند ؟ ؟
انگار يادمان رفته است كه همين حضرات با عمامه و بي عمامه ، خود كساني بوده – و هستند- كه به عنوانِ اجرا و ارائه يِ « اسلامِ مترقي » و « روحانيت انقلابي شيعه » در بيست و چند سال پيش « حاكميت » را قبضه كردند و تمامي امكانات گسترده و تمام نشدني را نيز به خدمت گرفتند و خود ادعاي تعريف و اجراي « اسلام و شيعه ي مترقي » را داشتند و دارند …
حالا چه شده است كه رفورميست هاي سابق ، دوباره شده اند « متحجر » و « سنتي » و حتما شما هم « انقلابي » و « مدرن » از نوع سكولارش هستيد كه عين صدر مشروطه پوست انداخته ايد و عبا و عمامه را – پس از بردار رفتن شيخ فضل الله – به كت و شلوار و كروات و يك عدد مبال و يك يا دو رأسي اتومبيل گرانقيمت و دكه و دكاني در پائين يا بالاي تهران ، تبديل كرده ايد و مي خواهيد براي فرداي جامعه نسخه به پيچيد … حالا هم كه دور دورِ نان خوردن از « اصلاحات » است – آن هم تازه پس از تعطيل دكان – كه آقايان راه افتاده اند دورِ دنيا و دارند با دختركان گرجي و تاجيك « گفت و گوي تمدن ها » مي كنند و با بانوان محجبه ي ورزش كار عكسِ يادگاري مي گيرند و « رقصِ افراد ناباب » (!) را تماشا مي كنند ( يا للعجب ) خوب بود رقص افراد باب را تماشا مي كرديد كه دادِ رقبا و حريفان را در نياوريد … اما دكانِ بدي نيست ، مي تواند رونق هم بگيرد … و انگار مي توان چند سالي را ، باز بر « مقبره يِ اصلاحات » به « توليت » نشست ؟ !
آقايان بازي تمام شده است و دكان برچيده ، اسلام و انقلاب و حاكميت روحانيتِ شيعه نيز ، همين است كه ملاحظه مي فرمائيد … اگر توانستيد خود را با دانش و شعورِ امروزينِ بشر و بيداريِ جوامع مسلمان ، هماهنگ كنيد و منافعِ عام را بر نمايندگي از جريان هايِ فاسدِ قدرت و ثروت برتري دهيد ، امكان ماندن و زيستن در جامعه يِ فردايِ كشورهاي اسلامي را نيز خواهيد داشت و اگر هم نتوانستيد – يا نخواستيد – ( بدانيد و ترديد نكنيد ) كه مضمحل خواهيد شد …
فرض و صورتي جز اين متصور نيست و ديگر نمي توان « انسانِ امروز » را كه بر جهاني از آگاهي و اطلاعات چشم گشوده است – هرچند فاسد و تباه باشد – با مردمانِ قرن بوق مقايسه كرد و چونان آدمكانِ عصر كجاوه و پالكي ، با تكيه بر ثروت هايِ غارت شده از خودشان ، گولشان زد و دوباره با همان شيوه هايِ افشا شده ، برايشان « قرائت هاي غير متحجرانه » تعريف كرد و با شبكه هايِ تلويزيونيِ دبي و تورنتو – و ديگر و ديگر- و احزابِ دولتي و كانون هاي توحيد لندن و پاريس ، سرِ كارشان گذاشت و نسخه يِ شريعتي را دوباره از سر، بازنويسي و بازسازي و بازآفريني كرد ! ! ؟ ؟
خير … « آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت » و ديگر حتا همين جامعه ي فاسد هم – كه شما سال ها پيش ، چون نتوانستيد خود پا به پايِ آن بيائيد ، او را پا به پايِ خويش كِشانديد و آورديد و درگيرِ گذراني فاسد و بيهوده و تباه ساختيد – باز همان جامعه يِ بت سازي نيست كه اهدافِ شما را برآورد ! ! و مگر شكست هايِ پي در پي خويش را ، نديديد ؟؟ و چرا و چگونه از آن عبرت نگرفتيد ؟ ؟
چند بار بايد مردم به سرداران سازنده گي و اصلاحات چيانِ دولتي « نه » بگويند ؟ ؟
و چگونه بايد محلِ سگ هم به « بت » هاي ساخته شده يِ شما نگذارند و روي برتافتنِ خويش را ، از نسخه ها و قرائت هايِ تكراري و رنگ در رنگِ شما ، اعلام كنند و چگونه بايد اين پيامِ آشكار را ، به گوشِ كرِ شما برسانند كه نرسانده اند ؟ چرا بيدار نمي شويد و چرا با خود و جامعه تان صادق نيستيد ؟
اندكي بينديشيد ، فردا در پيش است و دگرگوني در نگاه ها و ذهن ها ، قابلِ تصديق و مشاهده ، زمان نيز هرگز به عقب برنگشته است
كه اكنون و برايِ شما بازگردد … پس به خود آئيد و يك بار برايِ هميشه ، منافع و مصالحِ عام و عموم را ، بر مصلحت و نفعِ جريان هايِ خاص و فاسدِ قدرت و ثروت ، برتري دهيد و به آن بينديشيدمطمئن باشيد كه خود شما نيز – در قالبِ نوع – حقوقي محترم تر خواهيد داشت و هيچ كس و هيچ جرياني زيان نخواهد ديد … و براي همه ، هنگامي كه هريك در جايِ خويش قرار داشته باشند ، كار و امكانات و حقوقي تضمين شده ، وجود خواهد داشت و به همه ، همه چيز خواهد رسيد …
پس به ايران و ايراني و به انسان و اخلاق و منافعِ انساني بينديشيد و دكه ها و ابزارِ سنتيِ كسب را ، رها كنيد و منافعِ خويش را ، در قالبِ جمع و در جايِ خويش ، جست و جو نمائيد و بيكاره گاني را كه با بودجه هايِ دولتي به دنبال خويش راه انداخته ايد ، اجازه دهيد و ارشاد بفرمائيد كه به طرف كاري شرافتمندانه بروند و زندگي خودشان را بكنند تا همه با هم ، امكانِ بهره برداري از جامعه اي برابر در برخورداري و آزاد و كامياب و به شعور رسيده را داشته باشيم …

و ديگر همين و التمام .»

نوشته‌هایِ مرتبط:

اینها این همه نیست (حافظ) … ! – (۱) دکترهایِ خارج از مبحث ! و آیت الله‌ها یِ خارج !


حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست

منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش

که چو خوش بنگری‌ای سرو روان این همه نیست

دولت آن است که بی‌خون دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لب بحر فنا منتظریم‌ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار

که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی

پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

حافظ

.

نکته ی عجیبی‌ که در میانِ  روشنفکرانِ  ایران ساری و جاری است و تقریبا مستقلِ  از نوعِ  دیدگاهِ  سیاسی و گروهی و دسته‌ای در همه دیده می‌‌شود همانا اصرار بر این است که لقبِ  دکترایِ  خود را صرفِ  نظر از اینکه محتوایِ  دکترا به نوعِ  فعالیتِ سیاسی و گروهی و دسته‌ای مرتبط باشد یا نباشد ، همواره به دنبِ  خود بسته اند و می‌‌بندند ! (ناگفته نماند که اکثرِ  این دکتر‌ها ، به فاصله ی ۱ یا ۲ نسل ، آخوند زاده نیز هستند)

مثلا می‌‌بینی که طرف دراطفال، بیماریهایِ عفونی‌، دل‌ و روده، دامپزشکی، شیمی‌، … دکترا گرفته است و بدونِ توجه به جایگاه و محتوایِ گفته‌هایش که اغلب هم سیاسی است ، لقبِ دکترایِ خود را بکار میبرد یا برایش به کار می‌‌برند !

به قولِ  حافظ یکی‌ باید به این بابا بگوید آقا اینها این همه نیست !

این یا از نادانی‌ِ  دارنده دکترا ناشی‌ می‌‌شود یا نادان شمردنِ  شنونده. که هردو حالت ، صورتِ  خوشی را تداعی نمی‌‌کند.

پیشنهادِ من این است که این روشنفکرانِ ریز و درشت اگر در رشته‌ای نامرتبط دکترا گرفته اند ، جلوِ خود و هوادارانشان را با یک توضیحِ روشنگرانه بگیرند. این امر از سردرگمیِ  شنونده جلوگیری خواهد کرد.

این نکته بخصوص شاملِ حالِ انواع و اقسامِ پزشکانِ محترم و مهندسینِ گرامی‌ می‌‌شود. بخصوص دسته ی پزشکان که پس از آخوند‌ها و ملا‌ها بشترین آسیب را به سلامتِ  جسمی‌ِ  ایرانیان رسانده اند. (ملاها بشتر به سلامتِ  روان آسیب میرسانند.) این را از این بابت می‌‌گویم که هنوزم که هنوز است آمارِ تندرستی در ایران بسیار ناامید کننده است.

 .

شیخ و ملّا نیز که تا ۴۰۰ سالِ  پیش هیچ نداشت جز همان شیخ و ملا، دست به اختراعاتِ  عجیب و غریبی زده است !

آیت الله، حجت الاسلام، … . اینها همه برایِ  این است که ذهنِ  شنونده را از پیش آماده پذیرشِ  هرگونه چرندیاتی که می‌‌خواهند بگویند ، کنند. برایِ  همین عناوینِ  گنده  گنده و پرطمطراق از خود در آورده اند که خودِ  محمد هم به مغزش نمی‌‌رسیده است.

از قدیم گفته اند البته که:

شنونده عاقل.

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۳) – «آگاهی نیمروزی» ؟ در برابر «کورمالی در سحر و سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه» ؟


از نـقـشـانـدیـشـی

(نـقـش + انـدیـشـی )

«زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدام انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .»

هفتم دسامبر2006

منوچهرجمالی

نوشته‌هایِ مرتبط: