« – استوره ؟؟؟ »


« – استوره ؟؟؟

با درود.
واژه ی استوره در زبانهای ایرانی ریشه دارد. نباید آن را با «ط» نوشت. بنُ این واژه با مانای(معنی) درستین و راستینش در سنسکریت مانده. پیش از بررسیِ ریشه ی ایرانی این واژه به مینو و فریافت(معنی و مفهوم) آن میپردازیم.

 استوره چیست؟ استوره چیزی جز همان history و story و تاریخ نیست. تنها به شوندِ دور بودن زمانِ رویدادها و آگاشته شدنِ آن در اندیشه و ویر و یادِ مردمان، با رازآلودگیها و شگفتیها همراه است. زبانِ استوره در اساس «نگاره» است. استوره ها یا بندادهای ایرانی با نگاره اندیشی(تصویر اندیشی) رازگشایی میشوند و درونمایه و مانای خود را آشکار میسازند. پس از آن فرزان(فلسفه) و واژه ها هستند که درونمایه و مغزِ استوره را برای گوارش در اندیشه های کسانی که هزاران سال از رویدادها و بُندادهای استوره ای دور هستند، آسانگوار و دریافتنی میسازد.

۱- استوره رشته است، نخ است، تناب و ریسمان است. استوره گذشته های دورِ مردمان را به روزگارِ زندگیِ کنونی ایشان می پیوندد، میدوزد، می بندد. استوره پودِ ردیف و سلسله رویدادها، سرگذشت، اندیشها، بینش، منش، آروینها و دستاوردهای مینوی و فرزانیِ یک مردم است که با تارِ زمان درهم تنیده میشود و پیشینه و چیستی و کیستیِ و فراز و نشیب مردمی را به زمانهای آینده میرساند. استوره از تنیده شدنِ تارِ زمان و پودِ داستانهای مردمی، با همه ی داشته ها و دستاوردهایشان است که سرگذشت و پیشینه و چیستی مردم را در درازنای زمان به هم می پیوندد و به دستِ زادمانهای پسین میرساند.
استوره رگه های کیستی و چیستی یک پاترم(ملت) است که با خونِ زمان، در اندامِ فرهنگی و سالمه ی(تاریخی) یک مردم کهن روان میشود. استوره «بافت» فرهنگ و پیشینه ی مردمی، با تار و پودِ زمان و رخداد است.
استوره «ردیف» یا سلسله ایی از داستانها و سخنانِ اندیشه برانگیز و آزموده و سخته است که از روانِ نیاکان و پیشینیان به روزگار نو فرارویده شده است. استوره «پیوند دهنده و جفت کننده» زمانهای دور با زمانهای نزدیک است.

۲- استوره بجز پیوند دادنِ مردمان با پیشینه و چیستیِ خود و رساندن و پیوند زدنِ کیستی و چیستیِ مردمانِ روزگارِ کهن به روزگار نو، راهگشا و راهنمای زندگی مردمان نیز هست. بر این اساس کارکردِ استوره در زندگی مردمان با «دین و آیین» اینهمانی دارد. استوره کرانه های بینشی و شناختیِ و مینویِ مردمان را استوار بر اروندها(تجربیات) و هنجارهای فرهنگی، آزموده های گذشته در کالب «داستان» و سخنانِ پندواره و اندرزگونه و خوشگوار، مینماید و همانند یک خدِ (خط ) راهنما، شیوه زیستِ مردمان را در سوی و راستایِ آرمانی و دلخواهِ ارزشهای مردمی، راهبری میکند. همانند یک چنبره ارزشها و پادارزشهای مهادین(اصلی) زندگیِ مردمان را پیرامون میبندد و میشناساند. همچون سخنانِ پندآمیزِ بزرگان و پیشینیان، راهنمای خوب و بد و درست و نادرست در همبایستها و سامه های (شرایط و اوضاع) گوناگونِ زندگی مردمان است. استوره سانیز(فرمول) و ساختاره و ریختارِ زیستِ آرمانیِ مردمان است. نگاره و فرانمای(طرح و الگوی) زیستی مردمان است که از روزگار کهن و نیاکانِ مردمی، به دست مردمانِ روزگاران آینده میرسد. بخشی از اندریافت(مفهوم) ومانای استوره در اساس همان Archetype یا نمونه ی نخستین و کهن، یا «فرانمایِ فرمانده و راهبرِ» زندگی مردمان است که از روزگار کهن به دست مردمان میرسد .
چرا و چگونه میرسد؟
چون ریسمان و تناب است و تار و پودش با پیدایش مردمان پیدایش میابد و با زیست و رشد و بالشِ مردمان زیست و رشد و بالش میابد و پیوسته به هم تنیده میشود و فرازمیزیَد.

واژه ی استوره یک واژه ی ایرانی یا آریایی است که به زبانها گوناگون راه یافته و ریختهای گوناگون گرفته.
ریشه ی این وآژه در زبان پُرمایه و توانمندِ سنسکریت با گستره ی مینوی اش برجاست.
واژه ی «سوترا – سوترَ सूत्र «sutra – در زبان هندیهای آریایی تبار ریشه واژه ی استوره است. این واژه با داشتن دو دامنه ی مینوی که هر دویِ این دامنه ها با مینوهای فرزانی استوره درپیوند تنگاتنگ هستند، مانا و اندریافت و چیستی استوره را روشن میسازد.

۱- دامنه ی مینوی نخست که گفتارِ شماره یکم گستره مینویِ آن کران نمایی شد اینگونه است:

 सूत्र sUtra n. string – زه، زهي، نخ ريسمان، رشته، سيم، رديف، سلسله
सूत्र sUtra n. thread – نخ، رگه، رشته، نخ کردن، بند کشيدن، نخ کشيدن
सूत्र sUtra n. cord – تناب، ريسمان، رسن سيم، زه
सूत्र sUtra n. wire – سيم
सूत्र sUtra n. lace – توري- بافته شده
सूत्र sUtra n. yarn – نخ تابيده، نخ با فندگي، الياف داستان افسانه اميز، افسانه پردازي کردن
सूत्र sUtra n. twain – دو، دوتا، جفت

۲- دامنه ی مینوی دویم که در گفتار شماره دو گسترده شد اینگونه است:

सूत्र sUtra n. formula – سانیز( فرمول)- ساختاره – ریختار
सूत्र sUtra n. rule – داد(قانون) ، روش – دستور – آیین – بنیاد – پایه – روند – هنجار- فرماندهی- راهبری
सूत्र sUtra n. girdle – کمربند، پیرامون بند، پیرامون گیر، چنبره
सूत्र sUtra n. plan – برنامه – پیرنگ – پیش نویس – شالوده – نمودار – فرانما(طرح)
सूत्र sUtra n. sketch – انگاره- نخشه – فرانما
सूत्र sUtra n. direction – سوی – راستا – آماژه – راهبری
सूत्र sUtra n. line – راه(جاده)- خد(خط، )- ستر(سطر)، رديف، رشته بند، ريسمان، رسن، تناب سيم

 ۳- واژه ی سوترا ی سنسکریت بجز اینها مانای سخن گفتن و پند و اندرز نیز دارد که با مانای واژه های story ,history اینهمان است.

 सूत्र sUtra n. discourse – سخن گفتن، سخنراني
सूत्र sUtra n. aphorism – پند و اندرز(اندر= هم+درز= پیوستن به هم- دوختن به هم)

SUTURE is the line on which sewing is done, echoing
סדר SayDeR
is a row or arrangement. SUTRA is a thread in Sanskrit, and is the term used for the scriptural narratives in Buddhism. Aramaic $’DRAh is a series,
and $iDRaH means a portion in the Hebrew scriptural narrative. Considering the S-DT-R terms above, SIDEREAL (of the stars or constellations) would suggest that Latin sideris (star) is a constellation, arrangement or row (of stars)

واژه «سطر» در اربی به مانای نوشتن، نوشته و یا یک خد یا یک ردیف نوشته یا رده هایی از نوشته است که مینوهای «رده، ردیف، خد» را در خود نگاهداشته.
در زبان ابری این واژه بگونه ی סדר – (SayDeR – Samekh-Dalet-Resh) برجاست و ماناهای آراستن – آرایش – دهناد(ترتیب) – زیبایی – سامان – هماهنگی- رستک -چینش دارد .»نکته درخور نگرش این است که در ابری با واک «د- ד» نوشته میشود و میدانیم واکهای «د و ت» در زبانهای گوناگون به هم دگر میشوند. ماناهای این واژه در واژه نامه اینگونه آمده:

סדר
nm. order, arrangement, succession, orderliness, neatness, tidiness, trimness, form; sequence

nm. Seder (Passover night service)

nm. typesetter, compositor

nm. composition (printing) ; set-up type

nm. section, chapter (ancient)

לסדר
v. to arrange, put in order; settle

v. to «fix», thwart; arrange the Seder; set type

להסדיר
v. to settle, arrange; regulate, regularize

להסתדר
v. be arranged; settled down; to manage; fall in

סודר
v. be arranged, put in order; be settled

v. be «fixed», framed, «done»; set in type

הוסדר
v. be settled, arranged; regulated, regularized

לסדור
v. to arrange, put in order

לסדר (>>סידר)
v. to arrange, put in order; settle

 در زبان آشوری نیز واژه ی «سادیرو -sadiru » درست ماناهای סדר- سدرِ اِبری را دارد و در واژه نامه ها به مانای » order – line – row- rope»(خد- دهناد- رده-ردیف یا راسته – به خد کردن- سف- تناب) و بخش کردن و جدا کردن و بخشی از یک نسک یا نوشته(فصل – فرگرد در نسک یا نامه ) را دارد.
از این گستره ی مینوی واژه ی سدر/ ستر – סדר در اِبری ماناهای آراستن – آرایش – دهناد(ترتیب) – سامان(نظم) – هماهنگی- زیبایی – رستک -چینش و ردیف و در آرامی با دگرگونی واکهای «س به ش» ماناهای ردیف و مهره های جای گرفته و چیده شده در یک ردیف(ستون فقرات-šdr, šdrˀ (šḏar, šiḏrā) n.m. spine) برمیآید که همه آنها در پیوند با «چامه و سرود» است که به تازی «نظم» میگویند. سرود سخنانِ آهنگین و آراسته و چیده شده است که از زیبایی شنیداری و مینوی برخوردار است و اندیشه های سامان یافته ای را در کالبِ آهنگ و همآهنگیِ واژگان مینماید. این مانای سرودن و ساختن و سروده و آهنگ را در انگلیسی compose میگویند که یکی از مینوهای סדר – سدر درزبان ابریست.
در سنسکریت سرودن را sUtrayati (sUtr) میگویند که ریشه ی اینهمان استوره و سرودهای آهنگین و خنیا را نشان میدهد. آز آنجا که نمونه ای همریختار و هم مینوی سوترا در اوستایی نیافتم گمان میکنم واژه سرود و سرودن که در اوستایی سْرَئُثْرَ= sraosra( سرائیدن، سرودن، چامه سرایی) بوده، و واژه سْرَئُتَ = sraota (سرود) و واژه ی پهلوی «سرُت» با جابجایی واکهای «ت – ر» هم ریشه ی سُترا یا سوترا ی سنسکریت هستند. واژه «سریره» نیز که مانای زیبایی و آراستگی دارد و در پیوند با دهناد و سامان و آرایش و هماهنگیست و سْرَئُتَنو- sraotanu در اوستایی به آرشِ زیبا اندام، خوش اندام است.

सूत्रयति { सूत्र् } sUtrayati { sUtr } verb compose – سرود ساختن- خنیا ساختن- سرودن

بر اساس پژوهشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی واژه استوره با واژه ی کردیِ «استره»(نی. ابزار خنیاگری و سرود خوانی) در پیوند است و در کردی و به سرودهای آهنگین و ترانه » استران» میگویند. واژه کردی استره به مانای سرود و نِی، درست هم ریشه و هم مانای سوترا در سنسکریت است که ریشه واژه ی ایرانی استوره میباشد. زنخدای سرود، رامش، خنیاگر و نی نوازی و وشتن(رقص) درفرهنگ ایران «رام» است که با نامهای زهره، ناهید نیز شناخته میشود. در میانرودان نام ایستر-ایشتر-ایشتار نیز برگرفته از همین ریشه است و درست در پیوند با سرودخوانی و خنیاگری و نی نوازی زهر یا ایشتر است.

واژه سوترا در دانشنامه ی ویکیپدیا اینگونه نگیخته شده :

 Sutra (Sanskrit: सूत्र, Pāli: sutta, Ardhamagadhi: sūya)
is an aphorism (or line, rule, formula) or a collection of such aphorisms in the form of a manual or, more broadly, a text in Hinduism or Buddhism. Literally it means a thread or line that holds things together and is derived from the verbal root siv-, meaning to sew.[1] The word «sutra» was very likely meant to apply quite literally to these texts, as they were written down in books of palm leaves sewn together with thread. This distinguishes them from the older sacred Vedas, which until recently were only memorised, never committed to paper.
In ancient Indian literature, sutra denotes a distinct type of literary composition, based on short aphoristic statements, generally using various technical terms. This literary form was designed for concision, as the texts were intended to be memorized by students in some of the formal methods of scriptural and scientific study (Sanskrit: svādhyāya). Since each line is highly condensed, another literary form arose in which commentaries (Sanskrit: bhāṣya) on the sutras were added, to clarify and explain them. For discussion of the literary form for sutras, their terse nature as a summary of ideas for memorization, and the rise of the commentorial literary form as an adjunct to sutras, see: Tubb & Boose 2007, pp. 1–2.[2]
In Brahmin lineage, each family is supposed to have one Gotra, and one Sutra, meaning that a certain Veda (Śruti) is treasured by this family in way of learning by heart

این واژه در زبان آرامی با جابجا شدن واکهای «ت – ر» با همان مینوهایی که در ابری و سنسکریت داشت برجاست. و باز در آرامی نیز با » ܛ – ط » نوشته نمیشود، که با » ܬ- ت» نوشته میشود.

Eastern Syriac : ܨܘܼܪܬܵܐ
Western Syriac : ܨܽܘܪܬܳܐ
Eastern phonetic : ‹ sur ta:
English : an image , a picture , an imitation / representation -of a person, things …- (sculptures, drawn …) ; 2) a form / shape , a figure , a statue , a likeness ; ܦܵܐܸܫ ܥܒ݂ܝܼܕܵܐ ܨܘܼܪܬܵܐ : to be formed / created / made / shaped ; 3) a drawing , an illustration ; 4) a description ; 5) plural : ܨܘܼܪ̈ܲܬܹܐ : chronicles not the Book of the Bible , a history ;

 این گستره مینوی در آرامی برابر دو مینوی واژه ی سوترا در سنسکریت است:

 सूत्र sUtra n. plan – برنامه – پیرنگ – پیش نویس – شالوده – نمودار – فرانما(طرح)
सूत्र sUtra n. sketch – انگاره- نخشه – فرانما

 ماناهای گونه – رخساره – چهره – نگاره – آرایه – ریختار و پیکره و پیکر دادن در نمونه ی آرامی واژه نمایانتر و برجسته تر شده است. از این رو این واژه به مانای ریختار سپهری نیز بکار گرفته شده است. چرا که ریختارهای سپهری(صورتهای فلکی) که گردآمد(مجموعه) یا گروهی از روشنانِ آسمانی هستند را بر اساس نگاره ها و پیکره هایی که نمایان میساختند نام میدادند و آگاشته میکردند. ریختهایی مانند بره، ماهی، گاو و … از این گذشته خودِ واژه ی «صورت» در آرامی از همین ریشه ی ایرانی و با جابجاییِ واکهای «ت – ر» ܨܘܼܪܬܵܐ- sur ta گرفته شده و به اربی راه یافته. بر اساس مانای این واژه، «سورت» تکه هایست که با هنجار و سامان کنار یکدیگر جای گرفته و ریختار و نگاره ای هماهنگ وهنجارمند و دهنادین(منظم) و ماناداری را نمایان میسازند و نه تنها رویه و نمایه ی(ظاهر) چیزهاست.
بر این پایه واژه ی ستاره مانای گروهِ ستارگان و اپاخترانِ(سیارات) راژمان، همداد (سیستم) یا سامانه ی خورشیدی(منظومه شمسی) را میدهند و نه تنها مانای پدیده ای به نام ستاره که سنگی درخشان است. زیرا مینوهای واژه ی سدر- ستر در سنسکریت، ابری، آرامی، آشوری همگی به ماناهای ردیف، رده، دهناد(نظم)، هماهنگی، نگاره، ریختار، آراستگی ، فرانما و … آماژه(اشاره) داردند که همگی با گردآمد(مجموعه) و گروهی از پدیده ها کار دارند نه با یک پدیده. ولی برای نمونه هنگامیکه ناهید یا زهره را نیز ایستر- ایشتار نامیدند نگرشان به یکی از پر فروغ ترین سنگهای درخشانِ همین سامانه بوده که با نام سامانه ی خورشیدی میشناسیم. در اساس ستاره نام گروهِ روشنان و درخشندگانِ راژمانِ خورشیدی بوده است.
واژه سورت(ریخت – نگاره) در آرامی چنین بوده:

 ṣswrh, ṣswrtˀ (ṣsūrā, ṣsūrtā) n.f. image

1- image Com-OA-OfA-BA. PAT1091:1.7 dy ṣrw ṣwrtʾ hd[ʾ] who drew this image † . TgJ Ez1:26 var. צורת יעקב אבונא עלוהי מלעילא the image of our father Jacob on top of it above. TN Ex20:4 {{צלם וצורה}} form and image. P Ex26:36 ܥܒܿܕܐ ܕܨܘܪܬܐ P Ps49:15 ܘܨܘܪܬܗܘܢ ܬܒܠܐ ܫܝܘܠ their image wears away Sheol.

2- representation JLAtg, Syr, JBA, LJLA. TgJ Ez28:12 מָנָא דְצֻורְתָא דִמתֻקַן בְחָכמְתָא a skillfully prepared vessel with a representation on it.

3- text Syr.

 مانای شماره ی سویم این واژه ی آرامی، «نوشته – text » است که درست برابرِ «سطر» در اربی است و روشن میسازد که ریشه ی واژه های اربیِ «سطر- اسطار- اساطیر- اسطوره» از بنواژه ی ایرانی سوترَ-سوترا است که به آرامی رفته و از آرامی با دگرگونی واک «ت به ط» به اربی درآمده.
در واژه نامه های ریشه یابی اروپایی ریشه واژه ی History را بر آمده از بنواژه ی ایرانی «weid» به مانای دانش و دیدن میدانند و آن را با واژه ی یونانی eidénai (دانستن) در پیوند میدانند. ولی اینکه چگونه این wid-tor به eidénai و History دگرگون شده را «خدا» میداند. زیرا دراین باره هیچ نگفتند و اگر گفتند با هیچ یک از دادهای دگرگونی واکها سرِ سازگاری ندارد و نمونه های همانندی از اینگونه دگرگونیها در واژه های دیگر در دست نیست.

 A derivation from *weid- «know» or «see» is attested as «the reconstructed etymon wid-tor [«one who knows»] (compare to English wit) a suffixed zero-grade form of the PIE root *weid- ‹see› and so is related to Greek eidénai, to know»

 واژه myth نیز هیچ ریشه ی روشنی ندارد و در واژه نامه های ریشه شناسی آنرا برآمده از ریشه ی ناپیدا میدانند. ولی پایورزیِ اروپاییها برای بکاربردن ِیک واژه ی بی ریشه جای بسی شگفتی دارد. امروزه اگر از یک ایرانی استوره شناس بپرسید استوره چه مانا میدهد، میگوید برای شناختن مانای درست استوره باید واژه myth را بررسی کنیم. ولی این استوره شناسِ گرامی نمیداند که این واژه هیچ ریشه ی شناخته شده ای ندارد که بشود آنرا بررسی کرد به مانای راستینش دست یافت. اگر بخواهیم ریشه ی ایرانی این واژه را بازسازی کنیم «میتر-میثرِ- مهر» نخستین گرایندِ(احتمال) بخردانه بشمار میرود. زیرا پیشینه ی اروپاییانِ ایرانی تبار مهر پرستی بوده است و داستانهای کهن و سرگذشت ایشان که استوره هایشان باشد، همه در دوران مهر پرستی و در میان ایرانیانی بوده که هنوز از ایران به دیگر سرزمینها نکوچیده بودند.
دربرخی فرهنگهای ریشه شناسی اروپایی واژه ی star را از بنِ ایرانی «ستَر – star » به مانای پراکندن، گستردن، افشاندن، پاشیدن، پخش کردن و … گرفته اند ولی اگر واژه ی ستاره را به مانای «یک درخشنده ی آسمانی» بگیریم پیوندِ روشنی میان واژه ی ستاره و پراکندن و افشاندن برپا نمیشود، مگر اینکه ستاره را به مانای گروه ها و خوشه های روشنانِ و درخشندگانِ سامانه ی خورشیدی و «پراکندگی و گستردگی ِ هنجارمند و سامان یافته » آنها، که ریختارها و نگارهایی دریافتنی و شناخته شدنی برای بینندگانِ زمینی دارند، بگیریم. اگر نگر از افشاندن و پراکندن، افشاندن و پراکندنِ روشنایی است باید واژه ای در پیوند با روشنایی بکار گرفته میشد، نه پراکندنِ تنها. از اینرو به باور من آماژه ی (اشاره ی) واژه ی ستاره همانگونه که در بررسی واژه های بالا دیدیم درست به ریختار، فرانما، نخشه، انگاره ، آرایه و سورتِ(نگاره)گروه ها و خوشه های روشنان و اپاخترانِ سامانه ی خورشیدی است و نگر به ریختهایی که گروهی از سنگهای درخشان در آسمان با هم میسازند دارد.
در یونانی به ستاره و بگونه ای سنگِ گرانبهای» استوره ای» «asteri» – ἀστερίτης ، Ἀστάρτη, «Astártē میگویند. واژه ی اوستایی اَختَرَ= axtara( اختر، ستاره) نیز میتواند با دگرگونی واک «خ به ه و ه به س» همان واژه ی «ستر- استر- ستاره» باشد و واژه ی اپاختر(سیاره) نیز میتواند همکردِ اوستاییِ اَپَ(دور- از دور+ اختر-استر-ستاره) با مانای سنگهای درخشانِ دور از زمین باشد. در زبان هیتیهای ایرانی تبار به ستاره hastērz میگفتند و در آرامی ˀstyrh و به ستاره درخشان و به ناهید یا زهره ˀasthr میگفتند که برابر ایستار یا ایشتار اکدی است که زنخدای ایرانیان بوده که پیشتر با نامِ اینانا به سومر رفته و سپستر در میانرودان نام ایشتار یا ایستر (ستاره) گرفته است. در اوستایی سْتَرَ= stara و سْتَرَنگه= starangh (ستاره) میگفتند و در سنسکریت – stri स्त्रि و یا stR – स्तृ میگفتند.
در زبان اوگاریتی ʻAṯtart» یا «ʻAthtart و در زبان فنیغی» ʻtrt, Ashtart» میگفتند. در ابری עשתרת -Ashtoret میگویند که همانندی آواییِ آن با استوره نیز چشمگیر است. در اکدی Astartu میگفتند که نام زنخدا ایشتر یا رام، زهره، ناهید بوده. در پیوند با این نام نیز سویه ی(جنبه ی) زیبایی، آراستگی، خنیاگری و وشتنگریِ زهره یا ایشتر در ریشه ی واژه ی سوترا ی سنسکریت و سورتِ آرامی که سامان، آراستگی،زیبایی، دهناد، نگاره، ریختارِ هنجارمند باشد، نمایان است. بر این اساس بنواژه ی اوستایی و سنسکریت ستر- سْتارو= staru (= ستَر) (گستردن، پاشیدن، افشاندن، شایع ـ منتشر ـ پخش کردن( ریشه واژه های استوره- ستر(خد- نوشته و سطرِ اربی) – استوره و ستاره است.
از سوی دیگر گمانه زنیهای گروهی واژه شناسان در پیوند با یافتنِ ریشه ی واژه ی ستاره و star ، نامواژه ی «ایستر یا ایشتارِ اکدی را ریشه ی این واژه میشناسانند، ولی با نگر به کاربردِ گسترده این واژه در زبانهای کهنِ ایرانی، همانند هیتی و سنسکریت و اوستایی و … خود واژه ایشتار نیز برگرفته از ریشه ی «ستر» ایرانی با ماناهای یاد شده است. گذشته از این در بندادهای سومری نیز به کوچِ زنخدای ایرانیِ اینانا (که همان ایشتار، رام، زهره باشد)، از فرمانروایی ارتا- آراتا به سومر یاد شده است.
بر اساس دادهای پیشنهاده شده واژه استوره ایرانیست و نباید با طِ تازی نوشته شود. همینگونه واژه ی ستر به مانای خد و نوشته نباید «سطر» نوشته شود. واژه ی سورت نیز از همین ریشه است و گرچه در اربی با «ص» نوشته میشود ولی در زبانهای ایرانی نباید «صورت» نوشته شود.
با سپاس.

منبع:

دیاآکو کیانی، – استوره ؟؟؟ ، منتشر شده در تارنمایِ فیسبوک ایشان، ۰۳-۰۳-۲۰۱۴ .

کورمالی :

با سپاس از جناب کیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه بازنشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« حسادت و رقابت »


در خبر‌ها آمده بود که « وزیر علوم: از خروج نخبه‌ها سالی ۱۵۰ میلیارد دلار ضرر می‌کنیم » اینجا ، اینجا ، اینجا و اینجا را ببینید. نوشته‌ای از منوچهر جمالی ، تحت عنوان « حسادت و رقابت » ، در همین ارتباط در کورمالی مجدداً منتشر میشود. شاید که کمکی‌ کند به کاهش این ضرر و زیان ملی‌.

« غالباً در اخلاق ، حسادت ، نکوهیده میشود. اخلاقی‌ که حسادت را می‌‌نکوهد ، اخلاقیست که برای آنانکه « قدرت کافی‌ دارند تا در رقابت شرکت کنند » اندیشیده شده است. کسیکه نمیتواند رقابت کند ، حسادت را نه‌ تنها حق خود میداند ، بلکه عملی‌ نیک‌ هم میشمرد ، ولو آنکه در اجتماع برای آنکه حسادت کردن را می‌‌نکوهند (اجتماع ، در اینجا ارزشی را که مطلوب قدرتمندانست معتبر میداند) او نیز آنرا در ظاهر زشت میشمارد. حسادت و رقابت ، پشت و روی یک سکه اند. همه افراد ، از عهده شرکت در رقابت بر نمی‌‌آیند ، از این رو بسیاری از مردم ، حسادت می‌‌ورزند. رسیدن به یک منفعتی یا قدرتی‌ یا حیثیتی (نامی‌) وقتی‌ در معرض مسابقه گذاشته شد ، همه به یک اندازه نیرو ندارند که به آن برسند ، و کسانیکه زودتر به آن رسیدند ، آن منفعت یا قدرت یا حیثیت را تصرف میکنند و امکان دسترسی‌ دیگران را به آن ، می‌‌بندند ، و می‌کوشند که آنرا همیشه از آن خود سازند ، و حتی المقدور آنرا در خانواده خود به ارث بگذارند. و با کوتاه کردن دست دیگران از رقابت ، آتش به سائقه حسادت میزنند. طرح مسئله رقابت را از مسئله حسادت نمیتوان جدا ساخت. یکی‌ از راه‌های کاستن و زدودن حسادت آنست که یک مقام یا حیثیت را که موضوع حسادت شدید همه است ، منحصراً به یک فرد یا یک خانواده اختصاص دادن و ویژه گوهری یا الهی آن فرد یا خانواده دانستن تا حسادت از آن دامنه رخت بر بندد و به دامنه‌های دیگر انتقال داده شود (مثلا سلطنت و نبوّت و امامت و آخوندی را در یک خانواده منحصر می‌‌ساختند تا اساساً مورد رقابت و حسادت نباشد[)] ، چون مبارزات در این مورد ، برای جامعه یا امت ، خطر شدید داشت. از این رو نیز سلطنت در چنین اجتماعاتی که وحدت ملی‌ یا اجتماعی اش در خطر بود ، وراء رقابت قرار می‌گرفت تا وراء حسادت قرار بگیرد ، و موقعی در یک اجتماع (در یک ملت ، در یک طبقه ، در یک امت) رقابت ، میتواند آزاد بشود که این خطر ، در میان نباشد. از این رو جمهوریت (انتخاب رهبر سیاسی یا دینی موقعی امکان دارد که این خطر ، از بن رفته باشد) ، یکی‌ از راه‌های کاستنِ شدتِ حسادت ، همین گشودن همه امور به رقابت آزاد است. راه رقابت در قدرت و حیثیت و منفعت را باید بروی همه باز گذاشت. رقابت در کسب هر قدرتی‌ (چه ارتشی ، چه سیاسی ، چه دین) و حیثیتی و مالکیتی و عملی‌ برای همه بدون استثناء آزاد میشود. و جامعه‌ای که از رقابت آزاد برای تامین سودهای بیشتر برای اجتماعش استفاده میبرد ، باید زیانهائی را که حسادت متلازم با آن نیز می‌‌آورد ، قبول کند. در جامعه دموکراسی همانسان که راه رقابت باز کرده میشود ، امکان حسادت نیز زیاد میشود و تا یک گونه فرهنگ سیاسی موجود نباشد که هر کسی‌ و هر گروهی برای پیکار در کسب قدرت ، حد بشناسد ، حسادت که تمایل ذاتی به نابود ساختن رقیب دارد ، خطر برای آزادی رقابت میگردد. از سوئی ، در هر نبوغی ، عنصریست که با تلاش و کوشش و رنجِ تنها ، بدست آورده نمیشود ، از این رو همیشه حسادت را بر می‌‌انگیزاند. در نبوغ ، راه رقابت بکلی بسته است ، از این رو شدت حسادت در مورد نوابغ به اوجش می‌رسد ، چون علیرغم رنج و تلاش و پشت کار ، آنانکه فاقد نبوغند ، همیشه این ناتوانی‌ خود را ، درک و احساس میکنند. آزادی ، آزادی رقابت هست و طبعأ با آنانکه نبوغی خاص در کاری دارند ، حسادت در کار خواهد بود. در اجتماعی که این فرهنگ سیاسی نیست ، حسادتی که متلازم با رقابت پیدایش می‌‌یابد ، سبب نابود سازی همه نوابغ در اجتماع خواهد شد. در چنین اجتماعاتی ، در اثر همین حسادت متلازم با رقابت آزاد ، همه نوابغ از بین برده میشوند و چنین جامعه‌ای بجای آنکه در رقابت آزاد ، تولید نوابغ برای حل مسائلش کند ، همه نوابغش را نابود میسازد. رقابت آزاد ، موقعی ارزش دارد که مفید به پیدایش و پرورش نوابغ گردد. تساوی در رسیدن به هر قدرتی‌ ، برای آنانکه این نبوغ را دارند ، باز بودن راه است ، ولی‌ برای آنانکه این نبوغ را ندارند ، سدیست بزرگ. تا آنجا که کوشش و تلاش و پشتکارِ خالی‌ ، کفایت ، می‌کند ، این تساوی ، به همه پرکاران امکان پیشرفت میدهد. ولی‌ نبوغ در هر کاری را نمیتوان با پشت کار و تمرین و رنج بردن و کوشش مداوم و تحصیلات عالی‌ ، جبران ساخت. البته با طردِ افرادی که نبوغی دارند ، میتوان رقابت را آزادتر ساخت ، ولی‌ چنین اجتماعی ، درست رقابت را برای آن می‌پذیرد که چنین قوای استثنائی را کشف کند و در خدمت خود بکار اندازد. جامعه‌ای که امکان برای پروردن نوابغ ندارد ، نمی‌تواند دوام و بهزیستی و بلندی خود را تامین کند. همانطور که جامعه در فکر کشف چنین قوائیست و رقابت را بدینسان آزاد میسازد ، بسیاری از شرکت کنندگان در هر مسابقه اجتماعی و سیاسی و فکری …… فاقد نبوغ هستند ، و درست اینان می‌کوشند که آنانی را که نبوغی دارند از مسابقه و رقابت حذف کنند ، تا تساوی کوشندگان و رنجبران را تامین سازند. رقابت آزاد ، سبب حذف کسان معدود یا نادری میگردد که در اثر نبوغشان راه رقابت را به دیگران می‌‌بندند. جوامعی که همه نوابغ و نوادر خود را برای رقابت آزاد میان « پرکاران بی‌ نبوغ » از بین برده اند ، پی‌ به هدف رقابت آزاد ، برای دادن امکان به پیدایش نوابغ نبرده اند. مسئله ایران ، مسئله پیدایش نوابغ نبوده است بلکه مسئله نابود ساختن متوالی و متداوم [نوابغ] در اثر همین حسادت شدید بوده است. انتخاب ، با مسئله رقابت کار دارد و همزاد رقابت ، حسادتست و ملتی که در رقابت در دامنه سیاست و دین و ارتش و اقتصاد ، حد حسدورزیش را نمیشناسد ، قادر نخواهد بود دموکراسی را واقعیت ببخشد. حسد ، میل ذاتی به نبود ساختن رقیبی دارد که ناتوان در رقابت با اوست. مسئله ، مسئله نداشتن حسد نیست ، بلکه « حد گذاشتن برای حسد » است. در اثر وجود این حسادت شدید در رقابت ، ایران ، زیر سلطه اعراب و اسلام ماند و در اثر وجود همین حسادت در رقابت ، ایران محکوم قدرتهای غرب شد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۴۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« مستقل » کیست ؟


« مستقل کسی‌ است که جرأت بکند از خود بیرون رود و دور جهان بگردد ، ولی‌ راه بازگشتن به خود را گم نکند. در خود همیشه ماندن ، بسیار ملال آور است ، و گردش بیرون از خود ، کیهانیست فراخ و چنان سحر انگیز که هوای بازگشت به خانه ، فراموش میشود ، و چـ[ـه] بسا راه بازگشت ، گم کرده میشود. مستقل کسیست که وقتی‌ گردِ جهان گشت و با آغوش باز با همه جهان آمیخت ، بهتر راه بازگشت به خود را می‌‌یابد. و در می‌‌یابد که از هزار راه گوناگون میتوان به خود بازگشت. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : « سیاه مشق های روزانه » – بخش نخست ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ژولای ۱۹۹۵ ، ISBN 1 899 167 20 X . برگ ۲۴  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« سیمرغ ایرانی و اِروس Eros یونانی »


« خداوند مهر در ایران ، سیمرغ بود. در داستان شاهنامه ، سه‌ گونه مهر او را می‌‌یابیم. درست در این داستان ، زالِ افکنده ، چیزی جز نمونه‌ای از همان تخمه هائی نیست که در نخستین داستان سیمرغ ، بیاری باد و تیر ، در همه گیتی‌ پخش و پاشیده میشوند. سیمرغ ، با تخمه‌هایش دو گونه رابطه دارد. هم سیمرغ در همه تخمه‌ها حاضر است و هم همه تخمه‌ها در سیمرغ با سیمرغ ، انبازند. چنانکه اهورامزدای مینوئی (تخمه ای) در همه امشاسپندان ، حاضر است ، و از سوئی همه امشاسپندان ، در مینو (اهورامزدا در حالت مینوئی) با هم انبازند. سیمرغ ، به همه تخمه‌ها مهر میورزد و آنها را « افکنده » به خود نمی‌گذارد ، بلکه از هر دردی که به آنها برسد ، آزرده میشود و آنها را پیش خود میپرورد و همال آنها و جفت آنها میشود. سیمرغ ، به هرچه جانست ، مهر میورزد و نمیتواند تحمل جدائی هیچکدام از آنها را بکند. پس در پیش آنها هست و آنها با او انبازند. عشق ، برای ماجراهای گهگاهی نیست. مهر در او اصل است. او هیچکس را از مهرش طرد نمیکند که وقتی‌ از او رویگردان شد ، راهی‌ دیگر نداشته باشد. مهر او تابع هیچ عیب و نقصی و گناهی نیست و مشروط به اطاعت و مهر متقابل و … نیست. حتی بِسامی که قاتلست و ضحّاکی که سراسر جهان را میخواست بیآزارد و نابود سازد ، مهر میورزد. پس سیمرغ ، اصل مهر است و خودش مهر میورزد. دلش می‌سوزد و از مهر به جانها ، جانش می‌سوزد. در حالیکه اِروس ، خودش هر چند فرزند آفردیت هست ، بطور کلی‌ عاشق نمی‌شود ، فقط دیگران را عاشق میسازد. خودش رویهمرفته ، فارغ از عشق است. اگر هم عشقی‌ بورزد کاریست نادر و استثنائی. سیمرغ ، تن‌ و حس را از محدود[ه] مهر بیرون نمی‌گذارد و در مهر ، تن‌ و روان را از هم جدا نمیکند.

سیمرغ به همه گیتی‌ (جهان مادی) مهر دارد و همه گیتی‌ را میپرورد. اِروس ، در اسطوره‌های یونانی « خدای خُرد و کوچکی » است ، در حالیکه سیمرغ ، با پرهای گسترده اش ، سراسر گیتی‌ را زیر پَر می‌گیرد. سیمرغ ، هم عاشقست و هم معشوق. همان اندازه که عاشق زالست ، معشوق زال نیز هست ، و در این رابطه عاشقی و معشوقی ، همال هر انسانی‌ هست.

و از آنجا که سیمرغ ، بکردار تخمه‌ای ، سرچشمه مهر است ، هر تخمه‌ای که او در گیتی‌ میافشاند ، مانند او باز سرچشمه مهر است. هر تخمه‌ای در فروزه اصالت مهر ، انباز با سیمرغست. سیمرغ ، این و آن را بنا بر تصمیم خود ، عاشق نمیسازد ، بلکه در انبازی با آنها که از یک درختند و از یک آب سیراب میشوند ،  همه در خود ، گوهر اصیل مهر را دارند. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۷ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« پرسشی که ژرف فرهنگ ایران را پدیدار میسازد، اهورامزدا از خود می‌پرسد : من کیستم ؟ »


« نخستین پرسشی که در آفرینش ، طرح (پیشگذاشته) میشود ، پرسش اهورامزدا یا خدا ، از خودش هست. خدا از خود می‌پرسد من کیستم. خدا ، نمیداند از چه و از که ؟ ، پیدایش یافته است. [… !] خدا نمیداند اصل پیدایشش چیست ، و میخواهد آنرا بیابد. با این پرسش ، راه به خودش را می‌‌یابد. بهتر است که ویژگیهای این پرسش را در متنی که در بندهش آمده است ، بیابیم. در بخش یازدهم میآید:

« در آغاز آفرینش ، چون هرمزد این شش امشاسبندان را فراز آفرید ، خود نیز با ایشان ، آن برترین و هفتمین بود. آنگاه از ایشان پرسید که « ما را که آفرید ». از ایشان یکی‌ نیز پاسخ نکرد. باری دیگر و سدیگر پرسید. پس اردیبهشت گفت که « ما را تو آفریدی ». ایشان نیز به هم پاسخی به همان گونه گفتند. پس اردیبهشت نیز با ایشان بازگفت. نخست ، خدائی را به هرمزد ، اردیبهشت داد …. هرمزبدان روی ایدون پرسید که چون ایشان ، خدائی را به هرمزد دادند ، دیوان را از آن نابودی و درد بود. اردیبهشت را به گیتی‌ ، آتش ، خویش است …. ».

۱. این مطلب ، در آغاز به اهورامزدا منسوب نبوده است. به آن علت که گوهر اهورامزدا ، روشنی است ، و طبعا پیش دانست ، و اصل خود را میداند. و آنکه در پایان پی‌ به این اصل میبرد ، و خدا را به خودش میشناساند ، اردیبهشت است ، که با آتش خویشی دارد.

در واقع ، روشنی ، به خود معرفت نمی‌‌یابد ، بلکه آتش. و این برتری آتش بر روشنی در روند معرفت ، نشان آنست که این سراندیشه ، بخدای پیشین متعلق بوده است.

۲. و اینکه اهورامزدا ، همه امشاسپندان و خود را آفرید ، این خود آفرینی ، به سراندیشهِ « تخمه » و « خودزائی » بر میگردد. خدا ، تخمه ، یا خودزاست. پس کل این اندیشه‌ها ، به دوره مادرخدا یا سیمرغ باز میگردد ، که آفریدن ، چیزی جز روند پیدایش در زادن نیست. آنچه از تخمه پیدایش یافته است ، کثرتمند و گوناگون و روشن است ، و وحدت نخستینش را در تخمه که تاریک است ، نمیشناسد.

۳. همانسان که سیمرغ ، روی درخت همه تخمه ، خودش نیز یک تخمه از تخمه هاست ، ولی‌ هر تخمه‌ای نشان گیاه و جان دیگریست ، اهورامزدا نیز یکی‌ از امشاسپندان ولی‌ متفاوت با آنهاست. همه تخمه‌ها و امشاسپندان در اصل (مینو) با هم یگانه بوده اند ، ولی‌ این اصل در تاریکی و ناشناختنی است ، و در کثرت ، از هم بیگانه و متفاوت ، ولی‌ در یک اصل ریشه دارند و از یک اصل آب میخورند.

۴. اردیبهشت ، اصل تناسب و اندازه یا هم آهنگی بوده است. و این اندیشه را در محدوده تنگ مفهوم مجازات و پاداش در عبارتی که در همین بخش از بندهش میآید میتوان دید. « اردیبهشت را خویشکاری این است که دیوان را نهلد تا روان دروندان را در دوزخ ، بیش از گناهی که ایشان راست ، پاد افراه کند و دیوان را از ایشان باز دارد …. اردیبهشت .. هر کس را که پرهیزکاری ورزد ، چون به گردمان شود ، به اندازه نیکی‌ که ورزیده است ، ارجمند بود ».

اردیبهشت ، تناسب پاداش با کردار را نگاه میدارد. اندیشه تناسب مجازات با جرم ، یا پاداش با نیکی‌ ، نشان عظمت مفهوم « اندازه » بوده است. « اندازه » که به معنای « باهم تاختن » است ، بیان آنست که آفرینش ، در همآهنگساختن نیروهای متضاد (نه‌ از بین بردن آنچه نامطلوبست) ممکن میگردد.

۵. اینکه چرا اردیبهشت به این بینش می‌رسد ، چون آتش ، خویش اردیبهشت است. و آتش ، همان نیروی پیوند دهنده اضداد است ، و « آتشِ آشکار » که آذر باشد ، بیان « آتش نهفته در هستی‌ » است که سروش میباشد. همکاران ویژه اردیبهشت : آذر و سروش و بهرام هستند. این هم آهنگی درون تاریک تخمه و اصل (مینوئی) ، هم آهنگی بیرونی و آشکار ، میان امشاسپندان ، یا میان تخمه‌ها میگردد. و اردیبهشت ، که منش دیوی دارد هم آذر است و هم سروش. آنچه را در تاریکیِ گوهری تخمه و اصل روی میدهد ، آشکارا میشناسد.

هم اندیشی‌ و همکاری و همگفتاری امشاسپندان را که در همین عبارت میتوان دید ، نشان چهره « هم آهنگی و تناسب و اندازگیِ » اردیبهشت است. و این تناسب و اندازگی درونی و بیرونی ، سبب میشود که اردیبهشت ، پی‌ به اصل خدایان و اصل اهورامزدا میبرد.

۶. اندیشه بسیار مهم دیگر آنست که با شناخت اصالت یک چیزی (شناخت روند پیدایش یک چیزی) ارج آن چیز معین میگردد. اهورامزدا ، پیش از این شناخت ، به خدائی شناخته نمی‌شود و خدا نیست. با شناخت اردیبهشت که اهورامزدا ، تخمه و مادر همه خدایانست ، اهورامزدا ، بخدائی برگزیده میشود. سپس سایر امشاسپندان ، اهورامزدا را در اثر همین شناخت مشترک ، بخدائی بر می‌گزینند. و چون همه ، خدائی را در اثر این شناخت و گزینش ، به اهورامزدا میدهند ، دیوان می‌ترسند. این ترس از قدرت خدا نیست ، بلکه از شناخت همه و گزینش همه است.

۷. اردیبهشت ، یا بهترین حقیقت ، شناخت اهورامزدا در پدیده آشکارش (امشاسپندان) نیست ، بلکه شناختن پیدایش اهورامزدای آشکار ، از اهورامزدای پنهان و تاریک و مینوئیست. درک این روند پیدایش از تخمه به بیرون ، و درک هم آهنگی آنها و درک همه پدیده‌های آن تخمه ، علیرغم اختلافشان ، بهترین حقیقت است.

۸. اهورامزدا ، در فردیتش (بکردار امشاسپند) ، به خودش و از خودش یقین ندارد. بلکه در درک اینکه همه امشاسپندان در یک کل فراگیر ولو تاریک مینوئی ، باهم یکی‌ هستند ، به حقیقت خود یقین پیدا می‌کند. یقین در حقیقت ، در فردیت تخمه‌ها (جانها یا امشاسپندان) بدست نمی‌‌آید ، بلکه در شناخت و یافت روند پیدایش کثرت جانها و امشاسپندان از سیمرغ تخمه‌ای یا از اهورامزدای تخمه ای. سیمرغ ، در جانها و گیاهانی که در همه گیتی‌ میپراکند ، گم میشود ، و در هیچکدام از آنها ، از یگانگی خود آگاهی‌ ندارند. اهورامزدا نیز در هفت امشاسپند شدن ، در هرکدام از آنها ناآگاه از خود میشود. در پیدایش ، آگاهبود یگانگی خود را از دست میدهد. سیمرغ در هر تخمه یا جانی ، هست ، ولی‌ هیچ جانی و گیاهی‌ ، از آن آگاهی‌ ندارد. سیمرغ ، خود را در روند پیدایش در کثرت ، گم می‌کند. هر چیزی از فردیت خود آگاهی‌ دارد نه‌ از عینیت خود با سیمرغ. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۳۵ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« بنا نهادن زندگی‌ بر آنچه نامعین است ، بازیست »


« وقتی‌ زندگی‌ ، لبریز از نیرو نباشد گرایش به آن دارد که بر بنیاد « آنچه محکم و معین است » زندگی‌ کند ، چون باید در صرف نیروهایش صرفه جوئی و احتیاط کند. یک پهلوان که سرشار از نیروست ، زندگی‌ را « برخورد با آنچه نامعین است » ، میداند. زندگی‌ ، آرام بودن در برابر هرگونه نا آرامیست. آنچه برای ما معین نیست ، یعنی برای ما شناختنی و پیش بینی‌ ناپذیر است ، ما را بیش از هر چیزی نا آرام میسازد. بزرگی‌ ، همین نگاهداشتن آرامش گوهری ، در برابر آنچه تعیین ناپذیر و پیش بینی‌ ناپذیر است ، میباشد. آرامش در برابر رویدادهای غیر منتظره و ناگهانی ، و داشتن یقین به خود ، بنیاد بزرگیست. این یقین و آرامش ، از « ایمان به یک فکر و عقیده » تراوش نمیکند ، بلکه از خود ، سر چشمه می‌گیرد. این ایمان به یک فکر و عقیده نیست که او را آرام میسازد و راه او را در پیشاپیشش روشن میسازد و راهبر اوست ، بلکه این یقین به خود است که بدون بیم ، در بیراهه‌های تاریکی که در پیش او هست ، گام بر میدارد. هنگامی که ما یک عقیده و فلسفه و جهان بینی‌ میجوئیم ، تا آن اندازه‌ای محکم و معین باشد که بتوانیم به آن تکیه بکنیم یا بر آن پا بنهیم ، این یقین به خود و این آرامش و بزرگی‌ را از دست داده ایم. ما از این پس در پی‌ راه و راهبر یا راهنما هستیم ، که چیزی بیش از همان عصای کوران نیستند. هفتخوان رستم ، مفهوم راه و راهبر را نمیشناخته است ، بلکه یقین از سرشاری و لبریزی نیروهای پهلوان به اندازه ایست که به هر راهی‌ و به هر راهبری بدگمانست. نشاط از گمراهه‌ها و ماجراهای غیر منتظره و خود آزمودنها و آزمایش کردن با امکانات ، بیش از آن مطلوبست که در طلب کسب اطمینان ، در اعتماد به یک راه یا راهبر باشد. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : زندگی‌ بازی است ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۲۳ دسامبر ۱۹۹۲. برگ ۷۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« رابطه زندگی‌ و حقیقت »


« اینکه گفته میشود ، زندگی‌ ، جهاد برای عقیده است ، معنای واقعی‌اش این است که : زندگی‌ به خودی خودش ارزشی ندارد و فقط از حقیقت ، یا از عقیده و یا از ایده‌آلی‌ ، ارزشش را «می‌گیرد» ، و چون انسان به آسانی حقیقت و عقیده و ایده آلش را از دست میدهد (عقیده و حقیقت و ایده آلش متزلزل است ، و دیگران با انداختن بشک در آن یا عرضه حقیقت و عقیده دیگری ، حقیقت و ایده آلش را از او می‌ چاپند) باید صبح و شب برای «حفظ حقیقت یا عقیده و ایده آلش» بجنگد تا با «حفظ حقیقت یا عقیده یا ایده آلش» ، «حفظ ارزش زندگی‌» را بکند. ولی‌ درواقع رابطه زندگی‌ با حقیقت ( یا با عقیده یا با ایده و ایده آل ) را واژگونه ساخته ا‌ند. این زندگی‌ هست که به حقیقت ، به عقیده به ایده ال و ایده ، ارزش و معنا میدهد ، نه آنکه حقیقت و عقیده و ایده آل به زندگی‌ ، ارزش و معنا بدهند. و اگر منطقی‌ را که حقیقت و ایده آل و عقیده دارند و به خود حق میدهند ، همه چیز را برای خود قربانی سازند به «تقدم زندگی‌ بر حقیقت و ایده آل  وعقیده» انتقال دهیم باید گفت که این حقیقت و عقیده و ایده آل است که باید برای زندگی‌ ، قربانی ساخته شود. همه آنهایی که زندگانی‌اشان را برای عقیده اشان یا برای حقیقت و ایده آلشان فدا ساخته ا‌ند ، فخری ندارند (شهادت برای حقیقت و ایده آل و عقیده که درواقع  شهادت دادن به تقدم حقیقت و عقیده و ایده آل بر زندگی‌ است ، فخر نیست بلکه فخر شهادت دادن به تقدم زندگی‌ بر حقیقت و عقیده و ایده آل است) بلکه بزرگترین آسیب را نیز به زندگی‌ خود و دیگران زده ا‌ند ، که خود سرچشمه همه ارزش ها و معنا هاست. آنکه ادعا می‌کند که «زندگی‌ جهاد برای عقیده است» ، فکر اشتباهی ندارد ، بلکه بیمار است ، چون زندگی‌ میخواهد بزید و برترین ارزش را در همان زیستن میداند. بیماری ، زندگی‌  کردن را برای او عذاب مطلق ساخته است ، و این بیماری به جائی رسیده است که می‌ پندارد راه نجاتی جز «رها کردن خود زندگی‌»  یا «نابود ساختن خود زندگی‌» ندارد. با رها ساختن خود از دست این زندگی‌ که فقط عذاب محض است (سرچشمه ، عذاب است ، سرچشمه نفی همه ارزش ها و معنا هاست) او میخواهد به «زندگانی‌ دیگر» در جامعه ای دیگر یا در جهانی‌ دیگر برسد که در آن هیچگاه چنین بیماری عذاب آوری نخواهد داشت.

ولی‌ «بیماری» هم برای زیستن است. بیماری ، «اختلال نامرئی در زندگانی‌ فردی و اجتماعی» را مینماید ، تا به موقع آنرا رفع کرد و بیشتر و بهتر زیست. شهادت طلبی ، علامت پیدایش «بیماری مرگ» است ، بیماریی که فقط با مردن و خود را نابود ساختن چاره می‌ پذیرد. کسیکه مردم را خواهان شهادت می‌کند ، مردم را دچار «بیماری مرگ» می‌کند. عزاداری حسین در ایران ، شیوع دادن «بیماری مرگ» است. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ  ۷۶  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

 نوشته‌هایِ مرتبط:

« دوام ملت ایران و سیمرغ گسترده پر »


« با وجود فزونخواهی شاهان ، و تحولات و تلونات شخصی‌ آنها ، و وجود شاهان نالایق ، و تزلزل دستگاه سلطنتی و قطع وراثت ، این چه نیروئیست که به ملت ایران دوام می‌بخشد ؟ آنچه در سیاست در جهان گذشته ، برترین ارزش را داشت ، مسئله «دوام حاکمیت» بود ، نه‌ آزادی. و دوام ملت نیز ، رابطه مستقیم با دوام حاکمیت داشت. برترین نقش حاکمیت ، نگهبانی ملت از قبائل و سرداران مهاجم و جهانگیر و یغماگر بود. امروزه قوانین بین الملل و ارزشهای سیاسی در اذهان چنان تغییر کرده است که «جهانگیری» نه‌ تنها برد و جاذبه و افتخار گذشته خود را از دست داده است ، بلکه اقدامی ننگ آور و «فاقد هرگونه حقانیت» نیز شده است. اینکه در شاهنامه در داستان کیکاوس ، جهانگیری را مورد انتقاد قرار گرفته است ، در واقع گسترش همان بدبینی به قدرت در برابر نیرومندی میباشد. ولی‌ در جهان گذشته ، هرکه پیروز میشد ، حق به مالکیت پیدا میکرد ، و تفوق جنگی ، چون بیان «چیره شدن خدای ملت غالب بر خدای ملت مغلوب» بود ، می‌توانست سبب «تغییر دین کشور تسخیر شده گردد» . ملت غالب ، حق داشت ، تبعیت از دین و خدا یا خدایان خود را از ملت مغلوب بخواهد. جهاد و فتوحات اسلامی ، ریشه در همین حقانیت داشت. این خدا و بالاخره حقیقت و فرهنگ ملت مغلوب است که مغلوب خدا و حقیقت و فرهنگ خدای ملت غالب میشود. چنانکه در مقالات گذشته نشان داده شد انبیا یهود و «افکار سیمرغی ایرانی» غلبه یک ملت بر ملت دیگر را نشان غالبت حقیقت بر باطل ، یا معرفت بر جهل ، یا فرهنگ بر وحشیگری ، یا داد بر ستم نمیدانستند. بدینسان ، هر کشوری همیشه در معرض خطر از هر سوئی بود. و نقش بنیادی حکومت ، نگهبانی از ملت برای تضمین همین دوام ملت بود. دوام ملت برای کشورهائی که از هر سو می‌توانست به آسانی مورد تاخت و تاز قرار گیرد ، نخستین مسئله مهم سیاسی بود ، نه‌ آزادی.

آتن ، و شهرک‌ها و جزایر کوچک یونان ، بسختی می‌توانست مورد تعرض و تهاجم بیگانه قرار بگیرد ، از اینرو نیاز به دوام و نگهبانی ، کم بود ، و تفکر سیاسی می‌توانست بدون دغدغه و نگرانی‌ به مسئله آزادی بپردازد. «ایجاد حکومت‌های مداومی که می‌توانست سده‌ها دوام ملت را تامین و تضمین کند» در ایران ، همانقدر از دیدگاه سیاسی ارزش دارد که ایجاد دموکراسی. این «سرمایه دوام ملی‌» ، سرمایه گرانبهائیست برای آفرینش دموکراسی. دموکراسی ، نیاز به امنیت نسبی‌ این دوام جامعه دارد. همانطور ‌انگلستان در اثر جزیره‌ بودن ، این مسئله را نداشت ، آمریکا ، بکلی این مسئله را نمیشناخت.

فرهنگ سیاسی ایران ، متوجه شده بود که علیرغم تزلزل و ناامنی و نااستواری حکومت سلطنتی ، میتوان دوام ملت را تامین و تضمین کرد. و وقتی‌ فردوسی ، شاهنامه را میسرود ، درست به فکر آن بود که چگونه میشود علیرغم حکومت‌های بیگانه (عرب و ترک) ، دوام ملت را تضمین کرد. این دوام ملت هست که باز روزی ، حکومت مداومی خواهد آفرید. همین بود که در قبال تغییرات سرسام آور حکومتها و سلسله‌ها و افراد حاکم در ایران پس از هجوم عرب و تسلط اسلام ، ملت ایران دوام یافت. سرنگون شدن شتاب آمیز حکومتها (در ایران ، پیش از آمدن اسلام ، بیش از هزار سال ، چهار سلسله بر امپراطوری ایران حکومت کردند ولی‌ در مقابل آن کسرت سلسله‌ها و تعدّد و تغییر مداوم حکومتها پس از اسلام سرسام آورند) ، نشان عدم انطباق آن حکومتها با ملت هست. و اکنون برماست که آن ارزشها و ایده الهائی را که پایه دوام ملت ایران بوده است ، پایه بنیانگذاری یک حکومت فری نوین بکنیم ، تا آن ایده آلها و ارزشها ، آن حکومت را بردوش بکشند و جان به آن حکومت ببخشند. اکنون آن هنگام فرا رسیده است که این ارزشها و ایده آلها باز از سرچشمه دوام ملت در ظرف حکومت سرازیر شود ، چون این ملتست که هزاره‌ها دوام خود را تامین کرده است ، و حکومتها از عهده این مسئولیت برنیامده اند ، از این رو ملت بنا بر حقی‌ که در اثر «سرچشمه دوام خود بودن» دارد ، حق بنیادگذاری حکومت و نظامی را دارد که تجسم این ارزشها و ایده آلها باشد.

این ملت است که دوام خود را از سرچشمه خود حفظ کرده است نه‌ آنکه حکومتها ، ضامن این دوام بوده باشند. و آنکه به خود دوام می‌بخشد ، خود سرچشمه همه قدرتهاست. کسی‌ دوام می‌‌آورد که قدرت دارد. در حقیقت این ملت است که تاج بخش است (تاج ، نماد حاکمیت میباشد) ، این ملت است که سرچشمه حاکمیت است. آن نیروهائی که دوام او را ایجاد کردند ، همان نیروهائی هستند که میتوانند آزادی و دموکراسی را بیافرینند.

اگر کسی‌ نظری اجمالی‌ به این نیمه اول شاهنامه بیفکند ، بدیدش می‌افتد که در کنار شاهان گوناگون که می‌‌آیند و میروند ، و نسبتا همه سن‌های طبیعی دارند (و دیگر عمرهای افسانه‌ای مانند جمشید و ضحاک ندارند) ، رستم ، همیشه زنده است. در قبال طبیعی بودن مدت زندگی‌ یا حکومت این شاهان ، رستم مدت عمر فوق العاده و غیرطبیعی دارد. این غیر طبیعی و فوق العاده بودن عمر رستم در برابر طبیعی و عادی بودن عمر شاهان ، به چشم میافتد. از یکسو میدانیم که این رستم هست که «تاج بخش» میباشد ، یعنی سرچشمه حاکمیت است. از سوئی دیگر میدانیم که پدر او و خود او فرزندان حقیقی‌ سیمرغ هستند. همچنین کیخسرو وقتی‌ میخواهد به او رسالت رهائی بخشی بیژن را بدهد ، به او خطاب می‌کند که تو مانند سیمرغ گسترده پر ، سپر ایران از زخمها و آسیب‌ها هستی‌. مردم ایران ، بچه‌های سیمرغند که در زیر پر او ، از هرگونه خطری نگاهبانی میشوند. در حرم آرامش و آزادی سیمرغ میباشند.

اینکه رستم ، تاج بخش است ، چیزی جز همان ویژگی‌ سیمرغ نیست. او چون گوهر سیمرغی دارد ، سرچشمه حاکمیت است. از این رو نیز هست که رستم ، در این اسطوره‌ها در اثر «دوام عمر و وظیفه مداومش» ، نماد «دوام ملت ایرانست» . در واقع این حکومات و شاهان نیستند که به ملت دوام می‌‌بخشند ، بلکه این رستمست که تضمین دوام ایران را می‌کند. از جمله رستم یکی‌ از ویژگی‌های اصیل سیمرغ را دارد. همیشه مانند سیمرغ دور ولی‌ همیشه نزدیک است. رستم همیشه دور است ، ولی‌ با دریافت یک پیام حاضر است و هر هنگام که در اثر خطر و آسیبی‌ و تنگنائی ، هراس از موجودیت حکومت و ملت ایران است با شتاب فرامیرسد و درست این همان داستان «آتش زدن پر سیمرغست» .

بنابراین [،] این ویژگی‌های سیمرغیست که بنیاد دوام ملت ایران میباشد. و رستم ، چیزی جز «شخصیت یابی‌ همین سیمرغ ، همین ایده الها و ارزشهای عالی‌ ایران» نمی‌‌باشد. دوام ملت ایران ، در بزرگداشتن و بکار بستن این ارزشها و ایده آلهای سیمرغیست.

در آئین سیمرغی ، «برترین گوهر مقدس» ، زندگی‌ در این گیتی‌ است. قداست زندگی‌ بطور کلی‌ ، همان مسائلی‌ را طرح می‌کند که امروز ، احزاب سبز ، برای نگهداشتن محیط زیست طرح میکنند. همه اشکال زندگی‌ از گیاهی‌ و حیوانی‌ گرفته تا زندگی‌ انسان ، مقدسند. این سر اندیشه در دامنه تنگتر ، قداست زندگی‌ و جان انسانی‌ در این گیتی‌ است. این قداست ایجاب یک تکلیف و تعهد منفی‌ می‌کند. هیچ‌کسی حق ندارد ، جان انسانی‌ را بیازارد و اگر کسی‌ به جان کسی‌ تعرض کند ، همه مردم موظفند که او را از آزردن باز دارند و این سر اندیشه ، بنیاد حقوق و سیاست میگردد. همچنین این قداست ، ایجاب پروردن جانها را می‌کند. همه متعهدند که جان انسانهای دیگر را بپرورد و نقش بنیادی حکومت ، همین پروردن همه جانهای انسانیست. نقش حکومت ، تنها «نگاه داشتن جان مردم از آزار و قهر و تعرض» ، نیست بلکه پروردن این جانها نیز میباشد.

بست نشستن که نتیجه این اصل قداست زندگی‌ بوده است ، این نتیجه را میدهد که حتی جنایتکاران و بزهکاران را نیز نباید کشت. چنانکه ضحاک که برای نابود ساختن همه جانها بپا میخیزد ، سروش که از خدایان مادری و سیمرغیست ، مانع فریدون از کشتن او میشود و او را به کوه البرز که جایگاه سیمرغست ، می‌فرستد تا زنده بماند. هیچ قانونی و نظامی ، حقانیت آنرا ندارد که آسیب به جان بزند (محدودیت و مشروطیت همه حکومات و همه قوانین). این اصل قداست زندگی‌ که استوار بر این سر انیشه است که جان ، برترین گوهر میباشد ، از اهورامزدا و الله و یهوه ، لغو و فسخ و باطل میگردند. چون آنها وجود خود را برترین گوهر میشمارند. و هر زندگی‌ دیگری ، تابع اراده و خواست آنها میشود. انسان نباید آنچیزی را بکشد که خدا نخواسته است ، و باید آنچیزی را بکشد که خدا میخواهد. «خواست خدا» ، اصل میشود. و در واقع به هر جانی میتوان بشرط آنکه خدا بخواهد ، آسیب زد و آنرا آزرد. وقتی‌ خدا ، گفت اگر به رسول من ایمان نیاوری یا مخالفت بکنی‌ ، خونت باید ریخته بشود ، آزردن جان ، صواب هم میشود. مؤمن برای این کشتارها به بهشت میرود و به وصال صدها حوری می‌رسد. از این به پس ، راه کشتن به قید موافقت و یا امر صریح خدا ، باز میگردد.

در حالیکه وقتی‌ برترین گوهر زندگیست ، خدا هم حق ندارد چنین چیزی را بخواهد تا چه رسد به اینکه چنین فرمانی را بدهد. در واقع خدای سیمرغی نمیتواند ، فرمان کشتن بدهد ، چون با همین فرمان بلافصله استحاله به اهریمن می‌‌یابد. در اثر این نفوذ شگفت انگیز می‌‌بینیم که در شاهنامه نخستین کشتن ، کار اهریمن است. خدائی که کشتن را بخواهد و امر به کشتن بدهد ، خدا نیست ، بلکه اهریمنست. خواستی که بر ضد قداست جانست ، خواست اهریمنیست.

بدینسان خدا با مفهوم قدرت معین نمیگردد که پیامد این اندیشه است که «آنچه میخواهد ، میتواند» . خدائی که کشتن را بخواهد و از عهده این کار بر آید (توانا به این کار باشد) از این دیدگاه ، خدا نیست. اینست که تفاوت ژرف میان مفهوم خدای ایرانی و الله و یهوه را می‌‌بینیم.

از ویژگی‌های بنیادی آئین سیمرغی ، تقدم مهر ، به هر چیز دیگریست ، از جمله به عقیده و ایمان و «راه» و ملت و امت و نژاد و جنس و طبقه.

از ویژگیهای بنیادی آئین سیمرغی آنست که «خرد» ، پاسدار و نگاهدار جانست. خردی که به نگهبانی «همه جانها و همه زندگان و همه انسانها» برنخیزد ، خرد نیست. از این رو خرد در دامنه سیاست ، فقط نقش و وظیفه و تعهد آنرا دارد که زندگانی‌ انسانها را به طور کلی‌ ، بدون هر گونه استثنأ و تبعیضی ، نگاه دارد. خردی که چنین تعهدی دارد ، شالوده سیاست و کشورداری و جهانداریست. این تعریف خرد در شاهنامه بی‌ نهایت روشن و چشمگیر نمودار میشود. برای آنکه این تعریف خرد ، مرزبندی و مشخص گردد باید با تعریفهای دیگر از خرد که در جهان سیاست و اجتماع و دین و فلسفه نفوذ فراوان داشته اند ، سنجیده گردد. مثلا خرد از دید افلاطون اندامیست که «ایده عدالت» را میشناسد. خرد میتواند تماشای ایده ، یا کمال هر وجودی را بکند. خرد ، بلافاصله با ماورأٔ الطبیعه رابطه پیدا می‌کند. و همین مفهوم از خرد ، معیار ساختار حکومت افلاطونی میگردد. ما در مقاله‌ای دیگر به تفاوت مفهوم سیمرغی از خرد (خرد ، پاسدار جان در این گیتی‌ است) و چند سیستم فلسفی‌ که نفوذ شدید و وسیعی در سیاست و ادیان داشته اند خواهیم پرداخت. اینکه در شاهنامه این عبارت می‌‌آید که «خرد برتر از راهست» ، هم این معنی را میدهد که خرد برتر از هر شریعتی‌ و دینی است و هم این معنی را میدهد که برتر از «عرف و رسم» است. و این خرد ، خرد سیمرغیست ، نه‌ خرد اهورامزدائی ، و نه‌ خرد میترائی ، و نه‌ خرد «اللهی یا یهوه ای» . در آئین سیمرغی ، هر چه زندگی‌ را در این گیتی‌ بیازارد ، چه قوانین و نظام و چه دستگاههای دینی باشند ، بر ضد خردند. شریعت و دین و خواست خدا ، اصل نیستند ، بلکه زندگی‌ در این گیتی‌ اصل است ، و خرد ، پاسدار همین زندگیست. اینست که خرد ، حق دارد ، با اندیشیدن هرچه را بر ضد زندگی‌ مردم در گیتی‌ (دنیا) می‌یابد ، دور بیافکند و طرد کند.

از ویژگیهای بنیادی سیمرغ ، آنست که سیمرغ ، تاجبخش است ، به عبارت دیگر سرچشمه و بنیاد هر حکومت و قدرتیست. هر حکومتی و قدرتی‌ ، فقط موقعی حقانیت دارد که سیمرغی باشد. ولی‌ با وجود آنکه «اصل حکومت و قدرت» است ، ولی‌ خود ، هیچگاه حکومت و حاکم و مقتدر نیست. این تمایز «سرچشمه حکومت و قدرت» بودن ، ولی‌ خود ، قدرت و حکومت نخواستن ، از گوهر سیمرغ میتراود. چون سیمرغ ، چهره و گوهر مهر است ، همه را در مهر و فر به خود می‌کشد و می‌‌بندد. مهر ، نیاز به قدرت و زور و قهر ندارد و نیاز به حقانیت هم ندارد. ولی‌ آنکه مقتدر و حاکمست نیاز به حقانیت به قدرت و زور و قهر دارد ، و باید این زور و قدرت و قهر را تابع هدف و غایت سیمرغ سازد ، تا حقانیت پیدا کند. مردم ، فقط پیوند با سیمرغ دارند نه‌ با مقتدران و حکام و حکومتها. فقط تلاش برای آنکه هدفهای سیمرغ را در گیتی‌ واقعیت ببخشند ، یعنی آزار را از زندگی‌ مردم دور دارند و زندگی‌ آنها را در گیتی‌ بپرورند ، به آنها حقانیت می‌بخشد. از آنجا که سام و زال و رستم ، خود را سیمرغی میدانند ، هیچکدام حکومت و قدرت و پادشاهی را نمیخواهند ، چون خود را سرچشمه حکومت و قدرت و برتر از حکومت و قدرت میدانند ، چون تجسم مهر هستند ، و قدرت و حکومت و قهر ، با همه تلاشش برای عینیت یافتن با هدفهای سیمرغ ، هیچگاه سیمرغی نمیشوند. از این رو نیز هیچگاه علاقه به تصرف قدرت و پادشاهی ندارند. این علامت وفاداری یا شاه پرستی‌ آنها نیست. اینکه بعدا این فکر با استدلالات «وفاداری به سلطنت» و «پیمان با سلطنت» و «شاه پرستی‌» یا «نداشتن تبار شاهی‌» مجهز شده است ، انحراف به ایده اصلی‌ داده است. رستم و زال و سام در اثر همان سیمرغی دانستن خود ، و خود را تجسم مهر یعنی بر‌ترین پیوند اجتماعی دانستن ، خود را برتر از آن میدانند که بخواهند اهل قدرت و حکومت و قهر بشوند و بدینسان خود را کوچکتر از آن سازند که هستند.

سیمرغی بودن ، امتیاز بر شاه بودن دارد. از این رو نیز چنین آرزوئی و خواستی ندارند. چنین پیشنهادی را که بارها به آنها میشود بلافاصله ردّ میکنند. قدرت با مهر در تضاد است ، با آنکه قدرت می‌باید خود را با مهر و خرد ، حقانیت بدهد. از اینرو نیز هست که «شاهان ایران» سیمرغی نیستند. شاهان ، و حکومات و نظام سیاسی ، گوهر سیمرغی ندارند. ولی‌ دوام ملت ایران از سیمرغست.

از ویژگیهای بنیادی سیمرغ آنست که همیشه آماده برای یاری دادن به ستمدیدگان و شتافتن به کمک انسانها در خطر‌ها و تنگناهاست. هر انسانی‌ ، حق به یاری در خطر و تنگنا و بحران دارد. و چون سیمرغ ، سرچشمه حکومت پادشاهی میشود ، خواه ناخواه این ویژگیش ، تبدیل به اصل حکومتی و سیاسی و اجتماعی میگردد که اجتماعی و حکومت ، تعهد دارد به ستمدیدگان و ناچیزمندان و آزردگان یاری بدهد و آنها را از این تنگناها برهاند ، و پشتیبان حقوق ستمدیدگان و آسیب دیدگان و بیچیزان باشد.

و بالاخره از ویژگی‌های بنیادی سیمرغ ، اصل رستاخیز اوست. کشتن سیمرغ ، عین زنده شدن سیمرغست. سیمرغ خود را پس از هر کشته شدنی از نو می‌‌آفریند. آزردن او ، انگیزه خود آفرینی اوست. اینست که شکست سیمرغ ، همیشه پیروزیست. نابود ساختن او ، همیشه جلوه گر‌ نیروی «خود آفرینی» اوست. وقتی‌ این ویژگی را در چهارچوبه مفهوم «سرچشمه قدرت و حکومت بودن سیمرغ» بگذاریم ، می‌‌بینیم که معنائی جز این نمیدهد ، که نابودی حکومت و نظام و فرهنگ ملت ایرانی ، فقط سبب باز زائی و خود آفرینی ملت ایران میگردد. با آنکه اسفندیار به نمایندگی از اهورامزدا (یعنی حقیقت و دین و آخوند و پیامبر) سیمرغ را میکشد ، ولی‌ سیمرغ باز خود را می‌‌آفریند و به یاری مهر و داد که نمادش رستم است میشتابد. سرچشمه دوام ملت ، ویژگی‌های سیمرغی ملت ایرانست. و با رستاخیز همین ویژگیهاست که ملت ایران روزی حکومتی آزاد و دادگر خواهد آفرید که انطباق با این ویژگیها داشته باشد. »

منبع:

منوچهر جمالی، شاهنامه و ما دفتر نخست ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۲۵ ژولای ۱۹۹۲ . برگِ ۷۹ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« گرفتن ، فقر نیست . نیافریدن ، فقر است . »


« این نشان فقر انسان نیست که چیزی از دیگری بگیرد. این نشان فقر یک ملت نیست که فکری از ملت و فرهنگ دیگر بگیرد. این نشان فقر او هست که از چیزی و فکری که گرفته است ، نتواند چیزهای دیگر بیافریند که میتواند باز به دیگری و ملت دیگر بدهد و ببخشد. از شرق یا غرب گرفتن ، ننگ نیست. فقدان قدرت آفرینندگی از گرفته‌ها و وام کرده‌ها ، فقر است. تا فقر ، ننگ نشود ، فقر به خودی خود سبب ناراحتی‌ و عذاب نمی‌شود. ننگ ، یک مسئله و معیار اجتماعی است.

وقتی‌ در جامعه فقیر بودن ، ننگ شد ، فقر ، عذاب میشود. مسئله آن است که «چگونه فقری» در جامعه ننگ میشود. در جامعه‌ای که فقط «فقر مالی‌ و مادی» ، ننگ باشد ، مردم ، تن‌ به هر جنایت و خیانتی خواهند داد تا این ننگ را از خود رفع کنند. اغلب مردم از خود فقر مالی‌ و مادی درد نمی‌‌برند ، بلکه از «ننگ فقر مالی‌ و مادی» عذاب می‌‌کشند.

ننگین ساختن «فقر فکری» در اجتماع ، سبب دزدی افکار از دیگران میگردد. باید «عقیم بودن فکر» ننگین ساخته بشود تا «آفریدن فکری» از سر رونق بگیرد. راه نجات از فقر فکری ، وام کردن افکار یا سرقت افکار از دیگران یا از فرهنگ‌های دیگر نیست ، بلکه قدرت آفریدن فکریست. تفکر آفریننده از هر چه از شرق و غرب می‌‌گیرد نمی‌‌هراسد چون همه چیز هائی که او می‌گیرد ، انگیزه آفریدن تازه میگردد. همین‌طور فقر اقتصادی را با قدرت آفرینندگی صنعتی و اقتصادی و هنری میتوان برطرف ساخت. احساس فقر از «فقدان قدرت تولید» مهم است نه‌ از «نداشتن ثروت». »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ ۲  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۴) – « جستن در تاریکی – خواستن در روشنائی »


« دو ضد نه‌ از هم جدا شدنی هستند ، و همچنین با غلبه بر دو ضد نمیتوان از دو ضد یک وحدت ناب ساخت. همانطور که یک ضد را میتوان علت پیدایش ضد دیگر خواند ، همانطور میتوان یک ضد را غیر قابل اشتقاق از ضد دیگر دانست (نیکی‌ مشتق از بدی نیست. داد ، معلول ستم نیست. اهریمن ، از اهورامزدا استخراج نشده است ، …..) همانطور که دو ضد را نمیتوان به یک وحدت تقلیل یا اعتلأ داد ، همانطور نمیتوان بدون وحدت ، اضداد داشت. هر ارزشی در اخلاق میتواند از ضدش پیدایش یابد. همان سان که نیکی‌ از بدی ، داد از ستم ، مهر از کین پیدایش مییابند ، برعکس میتواند بدی از نیکی‌ ، ستم از داد ، کین از مهر ، … پیدایش یابد.

همانطور که از ترکیب اهریمن و اهورامزدا نمیتوان یک وحدت خالص ساخت ، همانطور تا اهورامزدا و اهریمن با هم وحدتی نداشته باشند ، نامفهوم و ناموجودند. عدم امکان شناخت چگونگی‌ پیدایش اهورامزدا از اهریمن یا نیکی‌ از بدی (یا برعکس آن) مانع واقعیت این پیدایش نیست. اینکه برای ما فقط قابل تصور است که آنچه روشنی و نیکی‌ و داد است (آنچه اهورامزدائی است) از اهورامزدا است و آنچه تاریکی و بدی و ستم است (آنچه اهریمنی است) از اهریمن است ، دلیل آن است که ما با پاره ساختن مطلق اضداد از همدیگر ، زندگی‌ و جهان و اخلاق را میتوانیم بی‌نهایت ساده و روشن و مفهوم (یعنی معقول) بسازیم. برای ما سده هاست که روشنی و سادگی‌ و معقول بودن ، برترین ارزش شده است.

نفرت ما از سایه ، از آمیختگی و دورویگی و ابهام ، از جستجو کردن و کورمالی در تاریکی [،] نمی‌گذارد واقعیت تحول کین از مهر و مهر از کین (یا تحول داد از ستم و ستم از داد ، تحول اهورامزدا به اهریمن و اهریمن به اهورامزدا ..) [را] بپذیریم. ما از جستجو و کورمالی در تاریکی‌ها و ابهام‌ها و در مه‌ آلودگی‌ها ، در دورویگی‌ها ، [و] در آمیخته‌ها می‌‌گریزیم. خواستن ، فقط روشنی را دوست دارد. خواستن ، ایده واضح و واحد را دوست دارد. خواستن ، دوست میدارد که همه جهان به یک علت ، به یک خواست ، به یک اصل بازگردد [،] تا همه جهان روشن باشد. کسیکه «می‌ خواهد» [،] از جستجو نفرت دارد ، از کورمالی اکراه دارد.

دو ضدی که از هم جدا ناپذیرند و نه‌ وحدت ناب پیدا می‌‌کنند و نه‌ در تناقض به کل از هم پاره میشوند ، [و] همیشه دورویگی و آمیختگی و «تاریکی – روشنی» و ابهام را حفظ میکنند ، بر ضد جهان «خواست‌ها و خواستنی‌ها و خواهندگان« هستند. در واقعیات زندگی‌ که غالباً دورویه و سایه گون و آمیخته هستند [،] انسان همیشه با گمان راه میرود ، همیشه با کورمالی می‌‌جوید و لذت از جستن می‌‌برد و خواستن برایش برترین گناه است. سنتز دو ضد ، همیشه روشن ساختن دو ضدیست که با هم آمیخته و مبهم و دورویه اند. سنتز ، راه گریز از جستجو است. گریز از جستجو به خواست است. کسی‌ که دو ضد را با هم در یک وحدت مرتفع میسازد ، دیگر تاب تحمل کورمالی و «زیستن میان روشنی و تاریکی» را ندارد و میخواهد «خواست» را جایگزین جستجو کند. روش (متد) [،] زائیده از خواست و برای خواستن است. آنکه می‌‌جوید ، روش ندارد. روش برای غلبه و حکومت ، یک ایده ، یک فکر ، یک اصل بر همه پدیده هاست [،] نه‌ برای جستجو در میان پدیده ها. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ ۱۳۲ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« دیوی که سیاهست ، سرش سپید است »


« تجربیات بنیادی و ژرفی هستند که دین و هنر (شعر و موسیقی‌ و ….. ) و تصوف کوشیده اند آنها را تصرف کرده و منحصر به خود سازند ، و آنها را فقط با اصطلاحات و اشارات و مفهومات و تصاویر خود تفسیر و تأویل کنند. مبارزه با یک شکل دینی (مانند اسلام یا مسیحیت یا بودايیگری …..) یا طریقه صوفیانه یا یک سبک هنری ، نباید ما را به نفی و انکار و رد آن تجربیات بگمارد که در این اصطلاحات و تصاویر و اشارات و مفاهیم اختصاصی ، بشیوه‌ای خاص و تنگ ، تفسیر و تأویل شده اند.

ما نباید بر ضد این تجربیات ، پیکار کنیم ، بلکه بر ضدّ دعوی مالکیت انحصاری این گونه تجربیات ، و بر ضدّ تنگیها و کژیها و نادرستی‌های این تفسیرات و تأویلات.

این تجربیات ، متعلق به دین یا به شعر و موسیقی‌ یا به تصوف نیستند ، بلکه در این تفسیرات و تأویلات ، به آنها چهره ناب دینی یا هنری یا عرفانی داده [شده] اند ، و طبعا از ژرف و گستردگی آنها کاسته اند.

ما این تجربیات را باید باز از چنگال مالکیت انحصاری آنها ، و از چنگال این اصطلاحات و تصاویر و مفاهیم اختصاصی بیرون آوریم. ما باید از آثار همه ادیان (چه ادیان اسطوره‌ای و چه ادیان کتابی) و همه آثار هنری و همه آثار متصوفه و عرفا استفاده ببریم ، بدینسان که این تجربیات را از تنگنایی و یکسویگی که به آن داده اند ، رها سازیم ، نه‌ آنکه با نادیده گرفتن یکی‌ یا دیگری ، یا با نفی و انکار ارزش یکی‌ از آنها ، و موهوم و بی‌ اساس دانستن یکی‌ یا همه آنها ، خط بطلان روی خود آن تجربیات بکشیم.

هرگونه تفسیر و تأویلی که از این تجربیات گریزنده و رمنده و ناگهانی ، شده است یا در آینده بشود ، غلط و گمراه کننده و فریبنده اند. ولی‌ ما با دریافت همین اشتباهات و تنگیها و دور افتادگی‌ها و گمراه کنندگیها و فریبندگیها ‌ست که نقبی به درک آنها می‌زنیم. هیچ اشتباهی یا تفسیری یا تأویلی یا اسطوره‌ای و دینی و شیوه‌ای عرفانی و هنری را نباید دور انداخت ، چون همه ، « خیالی از حقیقت » ، « تصویری کژ و مژ از آن تجربیات بنیادی گریزان و رامان و تصادفی‌» هستند ، و ما از راه این خیالات ، این خرافات و افسانه‌ها ، این نقش‌ها و تصاویر ، این فریب‌ها و اشتباهات هست که میتوانیم روزنه‌ای به حقیقت بیابیم.

مبارزه ما با اینها همان مبارزه رستم با دیو سپید است. دیوی که انباشته از سیاهی تاریکیست ، در سرش سپیدی روشنایی است. دیوی که با تاریکیش ما را گمراه میسازد ، چند قطره از خون جگرش ، هر چشمی را بینا و خورشید گونه میسازد. خوان هفتم ، خوانیست که ما با سیاهی مبارزه می‌کنیم تا از خود آن سیاهی ، راه به سپیدی ببریم. مبارزه با ادیان و هنر‌ها و عرفانها و فلسفه‌ها ، مبارزه با دیو‌های سیاه و تاریکی هستند که در عمقشان سپیدی و روشنی دارند. معرفت حقیقت ، در تاریکی و سیاهی و قدرت وحشت انگیز و جهانگستر آنها نهفته است. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۱۰۰ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

همبستگیِ آزادی، گسستن، گستاخ بودن و پهلوانی


« برای آزاد بودن باید گُسست و برای گسستن میبایست گستاخ و برای گستاخ بودن باید پهلوان بود.هر اندیشه و فکر و مکتب و دین و ایمانی میخواهد ما را در حیطه و مدار خود نگهدارد و ما آنرا از آن خود میدانیم و یاد میگیریم در این حصار و زندان «خود» آن اندیشه و ایمان را قدرتمند کنیم تا حقیقت و خدا را از آن خود کنیم. غافل از آن که راه تجربه نو به نو را بر خود میبندیم و تحول حقیقت و خدا را از درون درک نکرده، وتجربه بسته و محدود خود را به رخ دیگران میکشیم. اما خدا و حقیقت و عشق در گمانه زنی که با گم بودن سر و کار دارد درک میشود. به عبارتی ما بطور مدام آنها را گم میکنیم و دوباره بجستجوی آنها میپردازیم و این روندی بینهایت است که بواقع نشان از آن دارد که خدا و عشق و حقیقت هزار چهره هستند. این هزار چهره گی حقیقت و خدا و عشق همان «رازی» است که انسان در جستجوی آن است. پس پهلوان کسی است که این زنجیره شناخت و میلهای زندان درون را پاره و از هم میگسلد. »

نهرو بهادروند

نوشته‌هایِ مرتبط:

یکی آزمایش کن از روزگار


185504_332827070143749_93476338_n

مطالب این و آن ؛ و تجربه های این و آن ؛ نوشته ها و اندرزهای بزرگان ,؛ این فرهنگ و آن فرهنگ ؛ این طرز زندگی و آن طرز زندگی ؛ این کتاب و آن کتاب ؛ این شخص و آن شخص و همه و همه ؛ برای آن است که ما تلنگری بخوریم و راه خود را پیدا کنیم که اصلا شبیه به راه آنان نمی باشد و اصلا هم کپی شده آنان نمی باشد و اصلا هم تقلید آنان نمی باشد . نه اینکه در یک راه و مسیر روشن قرار بگیریم که نور این و آن , راه را ترسیم و روشن و نورانی کرده اند. نوری که عیسی و موسی و بودا و کانت و هگل و اشو و نیچه و … به پدیده ها انداخته اند ؛ نور من نیست بلکه نور آنان است که برای من کوری مدام می آورد.

رستم وقتی برای پیدا کردن دارو برای چشم خورشیدگونه به هفت خوان آزمایش و تجربه و بینش می رود , هدف را از پیش مشخص کرده است : (( یافتن چشمی که مانند خورشید است یعنی چشمی که در تاریکی می بیند یعنی چشمی که سرچشمه روشنی و بینش و مهر است)).
اینجوری نیست که رستم یک سری کتاب و حافظه و معلومات از پیش نوشته شده را پیدا کند و با خود حمل کند و به چشم خورشیدگونه برسد.
اینجوری نیست که رستم یک فورمول از ((فروید )) و (( مارکس)) و ((عیسی)) و ((موسی )) و ((بودا )) و ((کانت)) و ((هگل)) و (( نیچه )) و (( سارتر )) و … را بردارد و با آن به دنبال چشم خورشید گونه برود.
اینجوری نیست که رستم سه چهار تن , آموزگار پیدا کند و از آنها بپرسد که چه باید بکنم و به من درس بدهید تا حفظ کنم تا با آن درس کاری انجام دهم .
اینجوری نیست که رستم یک [کشتی نوح] بسازد و آن را وسیله نجات این و آن بداند.
اینجوری نیست که رستم راه ((بی خطر)) و ((پر سود)) و ((ساده)) و ((فورمول بندی شده )) و (( راحت طلبانه )) انتخاب کند تا سریع تر و بدون صرف هیچ هزینه ای به هدف خود برسد.
اینجوری نیست که رستم منتظر عده ای بماند که او برای آنها ((خودنمایی )) کند که به خاطر (( زور )) و ((قدرت)) و (( سیاست)) و (( عقل )) ِ او دست بزنند و او را تشویق کنند.
اینگونه نیست که رستم یک فرضیه علمی و یا یک تئوری را پیاده کند تا به هدف خود برسد.
اینگونه نیست که رستم , در پایان کار یک ((کتاب)) و یا یک ((آموزه)) و یا یک(( شریعت)) و یا یک (( فرمول )) به مردم بدهد تا آنها را روشن کند.

رستم , به مردم نشان می دهد که باید با چشم خود ببینند. اگر کور شده اند به خاطر آن است که با چشم خود جهان را ندیده اند بلکه عینک ((قدرت )) و (( پول )) و (( ایدئولوژی )) و (( علم )) و (( مذهب )) و (( شریعت )) و (( عقیده )) و (( حسادت )) و (( کینه )) و (( فرمول از پیش نوشته شده )) و (( روانشناسی فروید )) و … به چشم خود زده اند و برای همین کور شده اند.
رستم , به مردم نشان می دهد که با چشم خود دیدن , یعنی با چشم خرد خود دیدن بی هیچ واسطه است که انسان را دارای آن چشمی می کند که خود سرچشمه است , این کار رستم ؛ یعنی درآمدن از کورشدن هایی است که این عقیده و آن عقیده , این مذهب و آن مذهب و این فرمول و آن فرمول و این قدرت و آن قدرت ؛ برای ما ساخته اند.

***

نوشته فرشید پژاوند

اندیشه هایی از فرهنگ ایران‏

نوشته‌هایِ مرتبط:

خرد ، سرمایه فلسفی ایران – جلد سوّم – جـمهـوری ایـرانی


خرد ، سرمایه فلسفی ایران

خرد ، شهرساز ، وشهرآراست

« جلد سوّم »

جـمهـوری ایـرانی

منوچهرجمالی

ISBN 1 899167 08 0, KURMALI PRESS LONDON, JANUARY 2010

« خــرد ِگـُسـتـاخ »

  • چگونه با گستاخی ، درفرهنگ ایران « مهـر»، بر« ایمان »، اولوّیت یافت
  • درفرهنگ ایران ، حکومت وجامعه برپـایـه ِ «اولویت مهربرایمان » ، بنا میشود

جان ِ خرد افروز ِانسان فراسوی ُکفروایمانست

  • درفرهنگ ایران (دردین مردمی) فطرتِ انسان، فراسوی کفروایمانست
  • در« دین مردمی » آتش جان ، که خود را درخرد هرانسانی میافروزد اولویت برهرگونه « ایمانی = کفروایمان » دارد

درجمهوری ایرانی هرانسانی، مرجع هست

  • انسان ِفراخ وگستاخ وفرّخ یا انسان ِمرجع=انسانِ خودافروز=فرّخ
  • چگونه خدایان ِروشنی زندگی را درهمین گیتی، دوزخ میسازند
  • دوزخ،باز داشتن ِهسته ِزندگی(اخو) از«مرجع شدن= خودافروزشدن»هست
  • چراخدا ئیکه روشنائی به انسان وام میهد، وجود انسان را ، دوزخ میسازد؟

جمهوری ایرانی برپـایـه انسان ِگستاخ وفرّخ وفراخ وطـردِ انسان ِهبوطی وکـنود ومطیع

  • درفرهنگ ایران طبیعت انسان، گستاخ وفرّخ وفراخست

جمهوری ایرانی بـرتـصـویـرِ « انـسـان ِ کـلـیـدی » بـنیـاد میشود

  • انسان، کلیدِهمه بندها ست

درجمهوری ایرانی زندگی ، عـاریـتی نیست

  • « خرد » درفرهنگ ایران ننگ ازروشنی ِعاریتی دارد
  • ولی « الله » ، جهانی واجتماعی خلق میکند که همه چیزش، عاریتی است زندگی وعقل وروشنی وبینش انسان، همه،عاریتی است
  • انسان، دراسلام ، چون وجودی عاریتی است ، حق به خودش و بینش ازخودش وشادی ازخودش ندارد
  • ودراین اجتماع ،آنکه، به حدِ کمال ، روشنی وبینش ِعاریتی دارد مرجع ِاجتماع وحکومت میگردد

گـُستـاخـی یا اعـتماد ، به «جان وخرد ِ خود» درتحولات زمان ( روزگار)

  • از خدای ِزمان وزندگی ( رام ) درایران تا صاحب الزمان ، و اعتماد به او ومحوِاعتمادازخود(زشت شدن گستاخی)

جمهـوری ایـرانی و عـوام ِ سـکـولار !

  • روستائی احمق وشهری عاقل عــوام وبینش ِزمانی- حسی(سکولار)
  • هنگامی « خرد، برپایه حواس انسان» میاندیشد ، به « بینش زمانی، یا سکولار،یا  اَوامی » میرسد
  • چرا« بینش زمانی» را که « بینش حسّی » باشد به «عوام ، یا به روستائیان ودهقانان » نسبت دادند؟
  • زرتشتیان به خرّمدینان، اوامیگان(عوامی) میگفتند
  • با تحقیر« عـوام » ،« خرد انسان »، تحقیرمیشد که از« بینشهای حسی –زمانی، یا سکولار » پیدایش می یابد
  • حاشا که خلق، کار برای خدا کنند تعظیم مصحف( قران) ، ازپی ِنقش طلاکنند این جامه حریرکه مخصوص کعبه است پوشند اگر به دیـر،     به او اقتدا کنند مصحف ( قران) به زیرپای گذارند ازغرور دستارعقل ، ازسر جبریل ، واکنند صائب

جمهوری ایرانی و مسئله « امام زمان »

  • «امام زمان» و«سکولاریته» پشت وروی ِ یک سکه
  • اصطلاحات گوناگون درفرهنگ ایران برای «سکولار»
  • سکولار=  زمانی ، زمانیان سکولار= اَوامی ، اَوامیگان ( عامی ، عوامی ) سکولار= سپنجی
  • درایران ، زرتشتیان( بهـدیـنان) برضدِ « خرّمدینان ِسکولار» بودند

جمهـوری ایـرانی و« مسـئله ضحاک »

  • ضحاک ، وجود ِجاندوستی که برای دست یافتن ِبه قدرت،جان آزار شد
  • چگونه خدا،اهریمن میشود ؟
  • چگونه« خوبی » ، دگردیسی به« بدی» می یابد ؟
  • چگونه مِهر، خـَشم (قهرودرشتی وتهدید) میشود؟
  • چگونه زندگی( ژی) ، ضد زندگی ( اژی، اژدها) میشود؟
  • چگونه «حکومتِ مهر» تبدیل به«حکومت قهروتهدید» میشود؟
  • چراهرقدرتی،خودرا«فراسوی تغییر» قرارمیدهد؟

افسانهِ مهر و واقعیتِ شـمشیر اسـطورهِ مهر و عِـلم ِشمشیر « دین ِمردمی »

  • چگونه فرهنگ ایران ، « سیاست» را، « جهان آرائی » میکند؟
  • ایرج ، نخستین شاه ایران ، که نماد « آرمان حکومت ایرانی» است یک تنه وبی سلاح وسپاه ، رویاروی سپاه کینه خواه ومسلح میایستد

چرا رنگ ســبـز ناگهان آتشفشانی ازاندیشه های مردمی را برانگیخت ؟

  • با « جمهوری ایرانی » فرهنگ ایرانی ، جانشین ِ« شریعت اسلامی» میشود
  • «ایرانی»، فرهنگِ جهانی ِمردمیست نه « ناسیونالیسم »
  • چگونه مسئله سکولاریته ، سه هزارسال پیش ، درایران طرح شد وچه فاجعه بزرگی را درایران به وجود آورد ؟

مقاومت وسرپیچی ِملت برشالودهِ خـردش

  • « چرا ، کاوه ، همه ملت میباشد ؟ »
  • این خرد انسانست که حقانیت به سرپیچی ازهرقدرتی را میدهد .
  • سرپیچی ازقدرت ، برپایه مشروعیت دینی، نابود سازنده ِ اصالت خرد درانسانست.

جنبش ِ « همیشه ازنـو، سـبزشـوی »

خود جوشی و به هم جوشی

  • دربه هم جوشی ، جامعه ، خود جوش میشود وروشنی (=بینش ) ، ازخود ِجامعه میجوشد وجامعه ، خودش ، راه ِ خودش را میگشاید ودرمی یابد که نیازی به رهبری ندارد
  • « بازگشت مرجعیت وحاکمیت، به خود ِ جامعه » در« خود جوشی »

درجمهوری ایرانی انسان، « حق ، هست »

  • آزادی ، پیدایش ِ« حق » ازانسان و زدودن « تکلیف » ازاوست
  • درفرهنگ ایران حق، چگونه ازانسان، پیدایش مییابد

فرهنگ ایران بنیاد گذار« دین مردمی »

  • خرد بهمنی ، درهرانسانی ، واکنشی، رفتارنمیکند ، بلکه خودش، سرچشمه ِ نیکی میشود
  • انسان، ساخته واکنشها یش نیست بلکه از«آزادی درابتکاراتش»، پیدایش می یابد

« دیـن ِ مـردمـی » « هومانیسم ِایرانی »

  • فرهنگ ایران بنیادگذارِ« دین ِمردمی »است
  • « نباشد به جز مردمی ، دین ما »

جمهوری ایرانی، برشالوده ِخرد ِهنگام انـدیـش

  • خردِ هنگام اندیش ،خردِ خودجـوش است که برضد « خردِ پیشدان » میباشد

خاموشی و هـنگام

  • هنگام ،دهانهِ آتشفشان ِسیمرغ ِآزادی
  • هنگام ِازسرسبزوتازه شدن یافرشگرد
  • چرا « فیروزه » نشان پیروزی وفرشگرداست ؟

شهـر ِخُـرّم یا جمهوری

  • Res-publica
  • Ram = Publica
  • خُرّم ( hu-ram)، به معنای جامعه ایست که شادی وبینش، ازخردِبهمنی همه مردم، پیدایش یافته است
  • جشن دموکراسی درایران = جشن خرّم
  • « رَم » به معنای « همگانی وعموم ِمردم =  publica»  است
  • خرّم یا «هو+رم»، به معنایِ«  publica-res » جمهوری هست

جمهوری ایرانی برپایه « خردِ شاد ِ انسان »

  • باازهم جداساختن خردازشادی حکومتِ انسان بـرانسان ازبین برده میشود
  • چوشادی بکاهد ، بکاهد روان خرد گردد اندرمیان ، ناتوان فردوسی

جمهوری ایرانی برشالودهِ « خـرد شـاد»

  • خـردِ شاد ، خـردِ نیرومند هست
  • خرد ِ خود جوش درانسان، بُن حکومت
  • خردی که ازآن شادی وروشنی میجوشد
  • خرد ِخود جوش انسان، یا « آسن خرد »
  • بهمن، که « شهرایـزد- خرد » است هم معمار ِشهر(شهرساز) و هم موءسس حکومت( شهرآرا) هست پس : خردبهمنی درهرانسانی هم اجتماعسازوهم« شهرآرا»هست

جمهوری ایرانی بر چگونه بینشی ازانسان پیدایش می یابد ؟ شناخت « هنگام » درتاریخ

  • برترین شناخت ، شناخت دگرگونه شدنیهاست
  • برترین شناخت ، شناخت ِ چیزهائیست که تغییرمی یابند
  • هرزمانی، هنگام تحول دادن گذشه به آینده است

حقوق بشروسکولاریته وآزادی فردی وجمهوریت را میتوان برتصویرانسان درفرهنگ ایران به دست آورد

  • اندیشیدن با خندیدن آغاز میشود
  • هستی یافتن ِدرگیتی، خندیدنست
  • پیوندِ شناخت وشادی درگوهرانسان

نوشته‌هایِ مرتبط: