متن فارسی بازوب نویسی شده از دانشنامه جهان اسلام، که ترجمهای است از متن اصلی انگلیسی از دانشنامه ایرانیکا:
«ديو ، موجودى افسانهاى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهنترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را ميكشد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۳) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۲). ديوها در شاهنامه گاه صفت «اهرمن» را دارند (همان، ص ۲۳؛ نيز رجوع کنید به همان، ص ۳۶). در سامنامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمناند (ج ۲، ص ۳۳۳) و ابرهاىْديو (همان، ص ۳۳۲) به ابليس سوگند ميخورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصههاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزرهديو به روح ابليس سوگند ياد ميكند (نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۲) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد ميخواهد (همان، ص ۳۱۹). در جايى از داستان (ص۳۱۰) نيز فولادزرهديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.
صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص ۳۷) و سامنامه (مثلا ج ۱، ص ۱۱۹، ۳۱۲) براى ديوها بهكار رفته است.
در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون ميدانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص ۳۷). در قصۀ اميرارسلان (ص ۴۵۲) نيز الهاكديو در ساحرى قرينهاى ندارد. الهاكديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواببند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نميشود (نقيبالممالك شيرازى، ص ۴۳۶).
صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص ۲۳). اميرارسلان نيز فولادزرهديو را «واژگون كردار» خطاب ميكند (نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۸).
مطابق شاهنامه، طهمورث به خونخواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم ميشكند و ديوهاى بسيارى را دربند ميكند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد ميدهند (دفتر يكم، ص ۳۷). از اينرو طهمورث، «ديوبند» لقب ميگيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۴۱).
در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص ۶). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص۲۰، ۳۷؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص ۳۵۳ـ۳۵۴). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص ۳۶). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درميآورد و بدينطريق همه آنان را نابينا ميكند (فردوسى، دفتر دوم، ص ۱۵؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهايديو در سامنامه نيز به شكل ابر درميآيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد ميرود، او را ميكشد و جگرش را درميآورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا ميشود (همان، ص ۴۳ـ۴۴). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، بهندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص ۴۲). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص ۱۴۵، ۲۷۰؛ دفتر پنجم، ص ۳۴۱، ۳۴۸، ۳۵۳).
اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر ميشود كه مانند خورشيد، طلاييرنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۸۹، ۲۹۱). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد ميبُرد و او را بر هوا بلند ميكند و از رستم ميپرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه ميداند ديو وارونهكار است، ميگويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا مياندازد و رستم نجات مييابد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۹۲ـ۲۹۳). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوانديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، ۱۳۵۴ش، ص ۶۲).
در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص ۱۳۲). آنچه از ديوان مازندران در كوشنامه، منظومهاى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان ميدهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياهپوست بودهاند (رجوع کنید به متينى، ص۱۳۰)، چنانكه در سامنامه (ج ۲، ص ۳) تن ابرهايديو مانند نيل، سياه است. در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۷) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبهرو ميشود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب ميكند (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۲). نام آلابرزنگى براى اكوانديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.
در منظومههاى حماسياى كه به پيروى از شاهنامه سروده شدهاند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپنامه (ص ۲۸۲ـ۲۸۳) گرشاسپ، مِنهرَاسديو را ميكشد و سام در سامنامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج ۱، ص ۱۲۴ـ۱۲۵)، ابرهايديو (ج ۲، ص ۳۳۳) و نَهَنكالديو (ج ۲، ص ۳۵۶) را ميكشد. در سامنامه (ج ۱، ص ۲۳۶ـ۲۳۷) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.
در گرشاسپنامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراسديو سه برابر آدمى و بلندياش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى ميتواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگاميكه ميغرد، هوش و جان از شير ميبَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد ميآيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا ميگيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان ميكند و ميخورد؛ در غار زندگى ميكند و اگر از دور كشتياى ببيند مردم آن را ميگيرد و ميخورد (اسدى طوسى، ص ۲۷۳، ۲۸۱، ۲۸۳). وصفديو در سامنامه از اين هم واضحتر است: نهنكالديو شاخ دارد و ميخواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج ۲، ص ۳۵۶)، صورتِ ابرهايديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج ۲، ص ۳) و به شكل ابر درميآيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را ميربايد (ج ۱، ص ۴۳۲).
در قصههاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيقتر وصف شده است: ديوان در آب غوطه ميخورند و در هوا پرواز ميكنند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸؛ طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۳؛ هفت لشكر، ص ۶۷)؛ هنگاميكه به هوا ميروند، تنوره ميكشند (هفت لشكر، ص ۶۸)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيبالممالك شيرازى، ص۴۷۰). مثلا، در اميرارسلان (ص ۴۷۱) در وصف كشته شدن الهاكديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكالديو نيمفرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص ۶۷)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا ۲۵۰ اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطههاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص ۱۷۲؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياهرنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد (هفت لشكر، ص ۳۰۹ـ۳۱۰). در قصههاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيبالممالك شيرازى، ص ۳۱۴؛ هفت لشكر، ص ۱۷۳).
در برخى قصههاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۳ـ۴۶۴) ديو مانند مارى بالدار است كه آتش از دهانش مشتعل ميشود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بنمايههاى قصهها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير ميكند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر ميرود و اژدها را ميكشد و با دختر ازدواج ميكند (رجوع کنید به افشارى، ص ۳۸ـ۴۳). در بعضى قصههاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را ميربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع ميكند و جوانى از راه دور به نجات دختر ميرود و ديو را ميكشد و با دختر ازدواج ميكند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، ۱۳۵۲ش، ج ۱، ص ۸۵ـ۸۶). در قصۀ اميرارسلان (ص ۳۲۸ـ۳۲۹) نيز فولادزرهديو، فرخلقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخپرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعلشاه) را در شب عروسياش با ملك فيروز (پسر اقبال شاهپرى) ميربايد. الهاكديو نيز ماهمنير، همسر ملك شاپور، را ميدزدد و از او كام ميطلبد اما كامروا نميشود (نقيبالممالك شيرازى، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).
در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص ۳۷۸ـ۳۷۹) ديوها يار پرياناند، اما در بيشتر قصهها ديوها و پريان باهم دشمناند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى ميخواهند. مثلا، در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۵۴) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكالديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى ميخواهد و در قصۀ حمزه (ج ۱، ص ۲۱۸ـ۲۲۳، ۲۳۱ـ۲۳۳) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان ميرود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در دارابنامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۷۱) خضر* به اسكندر ميآموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلواتاللّهعليه متولد ميشود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج ۲، ص ۱۵۸)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد، از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد ميآيد؛ از اينرو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه ميزند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را ميدانست، آگاه بود. چنانكه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۶۵).
ديو در بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمههاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج ۲، ص ۶۲۲)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزباننامه (ج ۱، ص ۱۴۷ـ۱۹۲) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناينيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاو است، ميبايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنانكه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى ميكند (وراوينى، ج ۱، ص ۱۴۸) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزباننامه (ج ۱، ص ۱۰۱) ديوى در تن شاهزاده ميرود و در رگهاى او جارى ميشود و او را ديوانه يا مجنون ميكند، نشان ميدهد كه ديو در مرزباننامه بهمعناى جنّ بهكار رفته است (قس شميسا، ص ۱۲۸۱ـ۱۲۸۲، كه باب چهارم مرزباننامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست ميداند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شدهاند، چنان كه اسكندر فرمان ميدهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار ميترسند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸). در دارابنامه بيغمى (ج ۲، ص ۷۲۴، ۷۲۶) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قاف پادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مهلقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبطپرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكساناند.
در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار بهكار رفته (مثلا سعدى، ص ۱۱۵؛ مولوى، دفتر اول، ص ۹۳؛ همان، دفتر دوم، ص ۱۱۴) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است (رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).
منابع :
- ابونصر عليبن احمد اسدى طوسى، گرشاسبنامه، چاپ حبيب يغمايى، تهران، ۱۳۵۴ش؛
- اسكندرنامه (روايت فارسى كاليستنس دروغين)، چاپ ايرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ش؛
- اسكندرنامه كبير، تهران، چاپ سنگى ۱۳۱۷ش؛
- مهران افشارى، تازه به تازه نو به نو، تهران ۱۳۸۵ش؛
- ابوالقاسم انجوى شيرازى، مردم و شاهنامه، تهران ۱۳۵۴ش؛
- همو، قصّههاى ايرانى، تهران ۱۳۵۲ش؛
- محمدبن احمد بيغمى، دارابنامه بيغمى، چاپ ذبيحاللّه صفا، تهران ۱۳۸۱ش؛
- خواجوى كرمانى، سامنامه، چاپ اردشير بنشاهى (خاضع)، بمبئى ۱۳۱۹ش؛
- دهخدا؛
- مصلحالدينبن عبداللّه سعدى، بوستان (سعدينامه)، چاپ غلامحسين يوسفى، تهران ۱۳۶۳ش؛
- سيروش شميسا، «مرزباننامه و خاطره شكست ديوان»، چيستا، سال اول، شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱ش؛
- ابوطاهر طرسوسى، دارابنامه طرسوسى، چاپ ذبيحاللّه صفا، تهران ۱۳۵۶ش؛
- ابوالقاسم فردوسى، شاهنامه، چاپ جلال خالق مطلق، نيويورك ۱۳۶۶ش ـ ؛
- فرهنگنامه قرآنى، زيرنظر محمدجعفر ياحقّى، مشهد ۱۳۷۴ش؛
- قصّه حمزه (حمزهنامه)، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۴۷ش؛
- جلال متينى، «روايتى ديگر درباره ديوان مازندران»، ايراننامه، سال سوم، شماره ۱، پائيز ۱۳۶۳ش؛
- جلالالدين محمد مولوى، مثنوى، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۶۹ـ۱۳۷۰ش؛
- محمدعلى نقيبالممالك شيرازى، اميرارسلان، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۴۰ش؛
- سعدالدين وراوينى، مرزباننامه، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۶۷ش؛
- هفت لشكر (طومار جامع نقالان)، از كيومرث تا بهمن، چاپ مهران افشارى و مهدى مداينى، تهران ۱۳۷۷ش؛
Encyclopeddia Iranica, s.v. «DIV» (by Mahmoud Omidsalar), New York, Vol, VIII, 1996.
/ مهران افشارى /
تاریخ انتشار اینترنتی [در دانشنامه جهان اسلام] : ۰۵/۰۳/۱۳۸۸ »
نوشتههایِ مرتبط:
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...