« دریافت داستانی‌ ملّی »


« ملتی که خود را اسطوره‌ای (یا داستانی‌ به معنای اصیلش. داستان در زبان فارسی‌ کهن، همان اسطوره است، و سپس تعمیم داده شده است و ما باید از سر به معنای اصلی‌‌اش به کار ببریم) در نمی‌‌یابد و نمی‌‌یابد، تجربه‌های مایه‌ای را که با آنها میتواند سراسر تجربه‌ها و پدیده‌های اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تاریخی خود را روشن و منظم سازد و از آنها بگسترد (چون همه این پدیده‌ها و رویداد‌های سیاسی – حقوقی – اجتماعی – تاریخی در آن تجربه‌های مایه‌ای ریشه دوانیده اند) در خود نابود ساخته است.

آگاهبود تاریخی، یا آگاهبود حقوقی و سیاسی، یا آگاهبود اجتماعی، جبران دریافت و یافت اسطوره‌ای (داستانی‌) ملت را نمیکند. برای اینکه ملتی را نابود ساخت، باید اسطوره‌های او را از او گرفت یا دریافتش را برایش غیر ممکن ساخت. شاهنامه، در ورودی دریافت و یافت اسطوره‌های ایران را برای ملت ایران باز می‌کند. شاهنامه، گوهر و هسته این یافت داستانی‌ را برای ایران، زنده نگاه داشته است. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۶۶ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« پیکارِ قدرتها در درونِ یک کلمه »


« ما از اغلب کلمات ، معانی‌ دوم یا سوم آنرا میدانیم. هر قدرتی‌ ، موقعی پایدار میشود ، که به کلمات گذشته ، معنای تازه‌ای میدهد که همآهنگ با قدرت او هستند. معنای پیشین یا نخستین یک کلمه را در کتاب‌های لغت ، در زیر خود آن لغت ، بندرت میتوان یافت. اگر هم باشد ، تبدیل به معنائی کم اهمیت یافته است ، که بیشتر ما را به شگفت وامی‌دارد که چطور این کلمه زشت یا خوار ، معنائی دیگری به آن زیبائی و بزرگی‌ میدهد. معانی‌ دوم و سوم ، که در این اثنا ، معانی‌ اصلی‌ شده اند ، معانی‌ هستند که با قدرت و زور ، معانی‌ پیشین را سرکوب یا طرد و تبعید کرده اند. معانی‌ِ تازه ، همه تساوی با مفهوم عقل به تعریف زور دارند ، و معانی‌ رانده شده ، مساوی با خلاف عقل به تعریف زور هستند.

همه واژگان کتاب‌های مقدس ادیان ، و کتاب‌های مرجع در ایدئولوژی‌ها ، نشان سرکوب کردن و تبعید کردن معانی‌ پیشین خود هستند. معنای دوم هر کلمه‌ای ، که خود را معنای اول ساخته است ، و برای نگاهداری قدرت خود ، همیشه بر ضد معانی‌ نخستین ، که هنوز در لایه زیرین پنهان و در کمین هستند ، با کاربرد زور و فشار و زشت سازی و بی‌ حیثیّت سازی [و مسخسازی] ، با معانی‌ نخستین در جنگست. معنای تازه به کلمه دادن ، یعنی‌ کوبیدن معانی‌ پیشین ، و بخاک سپردن معنای پیشین که هنوز زنده است. کشف معانی‌ نخستین ، همیشه پیکار با قدرتهائیست که در تاریخ و اجتماع افکار خود را تحمیل و تنفیذ کرده اند. معانی‌ اصلی‌ واژه‌ها ، در واژه نامه‌ها ، پیشِ دست نهاده نشده اند. در هر کلمه‌ای ، باید با قدرتهائی جنگید که آگاهبود ما را معین ساخته اند. معانی‌ روشن هر کلمه‌ای ، سنگی‌ است که روی چاه بیژن افکنده شده است ، و نیاز به رستمی دارد که این سنگ را به کنار اندازد.

معنای اصلی‌ ، در زیر این سنگ گران ، زندانی و در تاریکی بسر میبرد. یافتن معانی‌ اصلی‌ هر کلمه‌ای ، رسوا ساختن قدرتهائیست که خود را پیکریابی اخلاقی‌ متعالی میدانند. بخشِ آشکار هر کلمه‌ای ، بخشی است که قدرت ، تصرف کرده است. ولی‌ این بخش ، معنای دوم یا سوم است که سطح کلمه را میپوشاند. آگاهی‌ ما ، درست از این بخشِ آشکار کلمات ، ساخته شده است. خودِ آگاهی‌ ما ، قدرتی‌ بر ضد معانی‌ اصلی‌ هست.

فهمیدن هر کتابی ، بویژه کتاب‌های مقدس ، با معانی‌ اصلیشان ، اعلام جنگ با قدرت آخوند و حکومتیست که خود را با آن دین عینیت میدهد. همه متون اوستائی و پهلوی تا کنون ، با همین معانی‌ دومشان فهمیده میشوند ، از این رو فرهنگ ایران ، هنوز در تبعید است. فرهنگ ایران ، مانند بیژنیست که در چاه زندانیست.

فرهنگ نخستین ایران که فرهنگ « سیمرغی + آرمیتی + آناهیتی » باشد ، و پیش از دین میترائی و دین زرتشتی بوده است ، بن مایه فرهنگ ماست که تا کنون در همه بررسیهای علمی‌ نادیده گرفته شده است. »

 منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« آنچه ماندنیست ، استخوان است »


به بهانه درگذشت سیمین

« برای رسیدن به آنچه در انسان « ماندنی » است باید « آنچه در او تغییر پذیر است » ، حذف گردد. معمولاً « بود و جوهر و ماهیت و ذات » ، همه این قسمت‌های « ماندنی » اشیاء هستند. آنچه در انسان ، تغییر پذیر است ، گوشتها و ماهیچه‌ها و اعصاب او هستند و وقتی‌ اینها رفتند و پوسیدند ، فقط استخوان‌های او باقی‌ میمانند. آنچه از انسان در واقع ، ماندنیست ، همین استخوانها هستند.

آنچه زنده است ، همان تغییر یافتنی‌ها هستند. و آنچه بودنی و ماندنی و ابدی و جوهریست ، چیزی جز استخوان نیست. آنچه تغییر می‌پذیرد ، زنده است و آنچه تغییر نمی‌‌پذیرد (بود و گوهر و ذات و ….) مرده است.

ابدیت و بود و جوهر و کمال را پرستیدن و ایده‌آل خود قرار دادن ، نشان مرده پرستیست. یک لحظه زیستن و تغییر یافتن و « این تحولات گوناگون » را چشیدن و دریافتن ، بهتر و با ارزشتر از « یک ابدیت ماندن ، و در یک حال افسردن و پایدار بودن » است.

زنده بودن ، یعنی در هر آن ، طوری دیگر بودن ، طوری دیگر شدن ، طوری دیگر حس کردن ، طوری دیگر بوئیدن و چشیدن و شنیدن و گفتن و اندیشیدن و بسودن. در هر لحظه‌ای ، امکان دیگر برای بهره دیگر یافتن از جهان و خود هست.

آیا این لحظات ، ارزشمندتر است یا هزاران هزار سال ماندن و پایدار ماندن و در یک حالت نسبت به جهان و خود بودن و با یک چشم دیدن و با یک گوش شنیدن و همیشه یک مزه را چشیدن ؟

کسیکه هزاران سال همیشه شهد و انگبین بچشد و هزاران هزار سال یک دین و عقیده داشته باشد و ……. او گرفتار شومترین عذابها خواهد بود ، و این شیوه ماندن ، از مردن به مراتب بدتر است ، از رفتن به دوزخ بدتر است. کسیکه ده‌‌‌ ساعت زیسته باشد و هر ساعتی‌ ، با دیده دیگری جهانرا و خود را دیده ، با گوشش هر ساعتی‌ لذتی از موسیقی‌ و آوازی به سبکی دیگر برده ، و خورشی از کشوری و فرهنگی‌ دیگر خورده ، زندگانیش به مراتب غنی تر از آن هزاران هزار سالست.

زندگی‌ طبق غنایش ارزش دارد نه‌ طبق درازیش و نه‌ طبق « آنچه در زندگی‌ ماندنیست ».

هم زنده بودن ، و هم پایدار و ابدی بودن ، ترکیب محالیست. این دو ایده‌آل ، با هم متضادند.

زیستن ، تغییر یافتن است ، شدنست ، سفر کردنست ، افکار مختلف اندیشیدن است. مردن ، در یک حال ماندنست ، وجود است ، کمال است ، ساکن بودنست ، همیشه در یک فکر و عقیده و حقیقت فروماندن است. آنچه هست ، مرده است. آنچه میشود ، زنده است. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۰۱ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جستن تخمه‌های گذشته »


« انسان ، ریشه در تخمه دارد. از تخم است که میروید. اینکه گفته میشود انسان تخمه ایست که از زمین گذشته میروید ، درست نیست. تشبیه گذشته به زمین ، درست نیست. زمین ، همیشه زنده است. زمین ، همیشه آفریننده است. زمین هیچگاه به گذشته نمیپیوندد. « تخمه » نماد « امکان رستن و بالیدن از نو » است. در آنچه می‌گذرد ، در وقایع تاریخی ، تخمه هائی نیز هست که همیشه « امکان رستن از نو » را دارند ، فقط نیاز به زمین و کشتن و پروردن دارند. جستن و یافتن این تخمه‌ها از خرمن گذشتگان و تاریخ و سنت‌ها ، برای از نو رستن و از نو زیستن ، ضروریست. وگرنه ، بسیاری از آنچه متعلق به گذشته است ، گذشتنی است. تخمه آن قسمت از گذشته است که امکان روئیدن از نو دارد. سراسر گذشته ، رستاخیز ندارد ، بلکه تخمه هائی که از گذشته میماند ، فرصت رستاخیز دارند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۳۱ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« کاری برای یاد (یادگار) »


« ما که در جهان کنونی برای « مزد » کار می‌‌کنیم ، و وقتی‌ در برابر کارمان به اندازه کافی‌ مزد داده شود ، خود را « آزاد » و طبعا « راضی‌ » می‌‌شماریم (چون از فردی دیگر یا از گروه یا حکومت استثمار نشده ایم) در اثر همین رابطه میان مزد و کار ، نمی‌‌توانیم جهان گذشته را بفهمیم ، چون آنها برای « یاد » کار می‌‌کرده اند و نه‌ برای « مزد ». از دست دادن این روند فکری گذشته ، نه‌ تنها یک پیشرفت نمی‌‌باشد بلکه یک ضایعه بزرگ اجتماعی است.

آنها می‌‌خواستند هر « کاری » یک « یاد – کار » یا یک « یادگار » باشد. کاری باشد که مردم در زمان عمر او و بعد از او « یاد » بکنند. عمل ، نشانه او باشد. « کار » ، درختی بود که « می‌‌نشانیدند » تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند و از او یاد کنند. « نشاندنِ » درخت « نشان برای یاد » بود. کار ، یک درخت بود. فرزند ، یک درخت بود. انسان ، یک درخت بود. آنها عمل « برای عقبی و آخرت » نمی‌‌کردند ، چون چنین عملی‌ فقط برای محاسبات و داوری نهائی خداست ، بلکه آنها کارهائی می‌‌کردند که مردم در این جهان از او یاد کنند و این کارها همیشه نشانه‌های او باشند.

از این رو « نام و نام نیک‌ » ، چون یک نشان بود ، مسئله بسیار اساسی‌ بود و « نامجوئی » یک افتخار و یک ارزش بسیار بزرگ اجتماعی بود. همه اعمال و افکار و همه تلاشهای زندگانی‌ دور محور « یاد و نام » می‌‌چرخید. نام و نشان ، جوهر و معنا و پنهان و ژرف انسان را در اعمال و آثار « می‌‌نمود ». نامجوئی ، شهرت طلبی و هوچی گری نبود که کسی‌ سر و صدائی به دروغین و فریب از خود بسازد. « جویای نام آمدن » ، که « یافتن پایگاه و ارزش به اندازه هنر و راستی‌ » بود ، یک تلاش ارجمند اجتماعی بود. این کلمه که « نام » باشد در زبان یونانی همان « نوموس » هست که ارسطو به معنای جوهر شیئی بکار می‌‌برد که بعدا در فارسی‌ و عربی‌ به شکل « ناموس » در آمده و متاسفانه امروزه به معنای « حفظ شئون جنسی‌ خانواده » تنزل کرده است ولی‌ در واقع استوار بر همین « بن و گوهر » است که خود را می‌‌نماید و پایدار می‌‌ماند.

« عمل برای مزد نقدی » و « عمل برای پاداش آخرتی » ، توجه به « گسترش عمل در دامنه اجتماع و مسیر تاریخ » را از انسان می‌‌گیرد. تلاش برای کاری که از آن ، میان انسانها یاد بشود (یادگار) ، روند و انگیزه دیگری به عمل می‌‌دهد.

عمل برای مزد ، انسان را متوجه ترضیه لذتها و تمتعهای خود (چه در این جهان و چه در آخرت) و یا بهزیستی می‌‌کند. در حالیکه « کار برای یاد » ، سبب میشود که انسان در کار خود ، یک بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی‌ و تاریخی ببیند. عمل برای مزد ، کار را در گوهرش « انفرادی » می‌‌سازد. این فرد است که کار ، از اوست و پاداشش و لذتش همگی‌ برای اوست و همه حقوقی که از این کار و عمل فردی عاید می‌‌شود ، باید به او باز گردد. مالکیت به کار خود ، یک مالکیت محصور به فرد خود می‌‌شود. و وقتی‌ پاداش و مزد ، مطابق آن کار فردی نیست ، حق او پایمال شده است. و او از این ناحقی و بیدادگری رنج می‌‌برد و عذاب می‌‌کشد. مفهوم کار ، برای بورژوازی و مارکس و سایر سوسیالیستها درواقع یکی‌ بود ، فقط نتیجه گیری تفاوت داشت. کار ، برای رفع و ترضیه احتیاجات و آزادی خود از احتیاجات و گرفتن پاداش فردی بود. کار و عمل ، عمق تاریخی و اجتماعی یعنی پیوندی (مهری) و سیاسی و فرهنگی‌ خود را از دست داده است.

ما در عصری زندگی‌ می‌‌کنیم که همه ، « ترس از فراموش شدن یا ترس از فراموش بودن ، نادیده گرفته شدن در اجتماع » را دارند. عملی‌ که برای مزد انجام می‌‌شود ، هیچکس نیز از آن یاد نمی‌‌کند. چون چیزی در آن عمل و کار برای یاد شدن باقی‌ نمانده است ، جوابش و حقش به او بازگشت داده شده است. آن عمل ، کسی‌ را موظف به یادکردن نمی‌‌کند. البته یاد ، تنها چیزی نیست که بعد از مرگ شروع شود. کسیکه عمل برای یاد می‌‌کرد ، او در عملش « با همه بود » ، « با همه پیوند روانی‌ داشت » [،] « از همه یاد می‌‌شد » ، « در دل‌ همه بود ». با عمل و کارش ، خود را با همه جامعه به طور زنده ، پیوند می‌‌داد. با عمل و کارش ، خود را با جامعه گذشته (با تاریخ) و با جامعه آینده (آیندگان) پیوند می‌‌داد. مهر به پدر و مهر به فرزند ، دوام این پیوند بود.

کاشتند خوردیم ، می‌‌کاریم ، خواهند خورد (کشتن = نشاندن ، کشور : جای کشت ، جای نشاندن ، جای یاد ، جای پیوند) کشتن ، یک عمل یادی بود. حتی نشاندن (عمل جنسی‌) یک عمل یادی بود. انسان از عملی که یاد او را زنده نگاه می‌‌داشت ، شاد می‌‌شد ، ولو آنکه همه ‌اش رنج و زحمت و درسر و استقامت و درد باشد ، چون « یاد نیک‌ » ، « گذاشتن نام نیک‌ ، نام بدون فریب ، نام استوار بر هنر و راستی‌ و نیرومندی » لذت آور و شادی زا بود.

عمل ، مزدی نبود ، کسیکه کار مزدی می‌‌کند (مزدور) عملی‌ می‌‌کند که برای همه پیوند‌های اجتماعی و سیاسی و تاریخی است. کار مزدی ، یک کار انتزاعی اقتصادی است.

« جامعه » ، بر پایه کارهای یادی (یاد – کارها) بنا می‌‌شود. پیوند نسلها ، با کارهای یادی است. پیوند افراد یک جامعه با هم ، در اثر کارهای یادی است.

اقتصاد امروزی بر پایه مفهوم انتزاعی « مزد » و کار برابر با مزد « و کارمزدی » و ارزش کالا مساوی با کار قرار دارد ، ولی‌ درست « بنیاد جامعه  = بن یاد » موقعی استوار است که کار ، یادی باشد نه‌ مزدی. کارهای یادی ، شامل تناقضات و اشکالاتی بود و اشکال ناهنجاری در دوره‌های مختلف به خود گرفت که همه آن انتقادات ، به اصل موضوع وارد نیست ، بلکه به « شکل ناقص تاریخی ‌اش در یک دوره خاص » وارد است.

کار اقتصادی امروز ، یک کار ضد اجتماعی است. برای همین است که « کار مزدی » و « کار ارزشی » ، که روان و ساختمان اقتصادی امروزی است ، از هم پاره سازنده و برنده (قطع کننده) پیوندهاست ، و درست این اقتصاد در اثر همین ضعفش ، در اشتیاق برای کشف جامعه‌ای است که همه این بریدگیها و شکافها را التیام بدهد. کمونیسم ، سوسیالیسم ، ملت گرائی ، همه اصطلاحاتی هستند که حکایت از جستجوی « یک پیوند ایده آلی اجتماعی » می‌‌کنند نه‌ آنکه در جستجوی « آزادی » باشند.

ما نباید در پی‌ ایجاد یا یافتن چنین جامعه‌ای برویم ، بلکه باید « روان این اقتصاد » را که کارمزدی و کارارزشی است ، تغییر بدهیم. باید مولفه « یادگار بودن هر کاری » را از نو تقویت و تائید کنیم ، تا مردم بیشتر برای یاد ، کار بکنند تا برای مزد و قیمت. هر کار ما می‌‌تواند « یادگار » نیز باشد. باید کارهائی را در جامعه رواج داد که « یادگاری » هستند. باید شهر‌ها ، نمایش یادگارهای همه انسانها باشند. ما در محصول دیگری ، کار او را نمی‌‌خریم تا مزد به او بدهیم بلکه تا از او یاد کنیم تا به او مهر و پیوند پیدا کنیم. او یادگاری به ما داده است نه‌ آنکه کارش را به ما فروخته باشد.  »

منبع:

منوچهر جمالی، کورمالی ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، اکتبر ۱۹۶۸ . برگِ ۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

مسئله جان (۱) – « تفکر ایرانی را نمیتوان از سوگ ، جدا ساخت »


« تفکر ایرانی ، پاد اندیش است. دو قطب متضاد در این تفکر ، از سوئی در تنش با همدیگر ، و از سوئی آمیزنده بهمند. و سوگواری ، تراوش مستقیم این شیوه تفکر است. سوگ با درد و رنج و اندوه ، تفاوت دارد. سوگ ، ویژه گوهری پاد اندیشی‌ است. زندگانی‌ جمشید ، سوگ آور است. در حینی که جمشید قهرمانیست که بر ضد هرگونه دردی در زندگانی‌ انسانها بر میخیزد و همه دردها را در جهان انسانی‌ میزداید (جمشید بر پایه عملی‌ که از انسان سرچشمه می‌گیرد ، شهر یا جهان ایده آلی خود را که جمکرد نامیده میشود ، می‌‌آفریند. بدینسان گفته میشود که انسان میتواند با خواست و خرد خود ، جهانی‌ تازه ،طبق ایده آلهای انسانی‌ ‌اش بسازد. جمشید ، پهلوانیست که جهانی‌ نو برپایه خرد و خواست انسان ، یعنی بر پایه عمل خود انسان بنا می‌کند) ، ولی‌ همین عمل او برای بی‌ درد سازی انسان بر پایه خرد و خواست انسانی‌ ، با یک جنبش ضدی گوهری ، کار دارد. بدون آنکه او بخواهد ، اوج روند رشد خرد و خواست در انسان ، فردیت میباشد ، که پیامدش پاره شدن از مردم و جهان است. اوج خرد و خواست ، اوج فردیت هم هست ، و اوج فردیت ، غربت و آوارگی و تبعید و گمشدگی می‌‌آورد. با عملی‌ که از خرد و خواست او سرچشمه می‌گیرد تا درد انسانها را بزداید و اوج مردمی را واقعیت ببخشد ، پارگی انسان ، « روی میدهد » که هدف او نبوده است و بر ضد هدف اوست ، ولی‌ پیامد ضروری همان عمل او بوده است ، در این رویداد ، دردی هست که بزرگترین درد‌ها هست.

تلاش خرد و خواست انسانی‌ برای بی‌ درد سازی زندگی‌ (برای بهتر زیستن ، برای شاد و جوان زیستن ، برای پیروزی بر طبیعت) که یک عمل انسانیست و از انسان سرچشمه می‌گیرد ، متلازم با یک رویداد است که او با عملش و خردش و خواستش نمیتواند در آن تغییری بدهد. رویداد ، سرنوشت است و تابع خدای زمان میباشد. جمشید ، همه مردم را از درد میرهاند ولی‌ خود ، گرفتار بزرگترین دردها میگردد که نتیجه مستقیم همان عمل اوست. در این عمل (که از او سرچشمه می‌گیرد) رویدادی نیز هست که او نمیشناسد و بر ضد آن عملست. عملی‌ انسانی‌ که نفی همه درد‌ها را می‌کند ، خود به دردی تازه به شکل یک رویداد می‌کشد. این سوگ انسانیست. پهلوان ، انسانیست که خود را محور و مرکز جهان و تاریخ و جامعه میداند. انسانیست که فقط روی پای خودش میایستد. و این پهلوان ، که یقین از عملش دارد که جوشیده از خواست و خرد خودش هست ، ناگهان دچار نتیجه‌ای از همان عملش میشود که برایش نامفهوم و خیره کننده و بر ضد خواستش هست ، و روی همین علت ، سوگ دارد.

در کنار پهلوان حماسی که رستم باشد ، پهلوانی قرار دارد که پرورده اوست و نامش سیاوش هست. رستم ، پهلوانیست که در صحنه‌های گوناگون (در صحنه هائی نیز مانند سیاوش ، در همین اضداد سوگی قرار می‌گیرد) ، پهلوان خالص حماسیست. بر عمل خود پشت می‌کند. او مرد عملست. عمل او در بستر رویداد و سرنوشت و زمان قرار ندارد. زمان ، در عمل او دست نمی‌‌اندازد. فقط در جنگ با سهراب و جنگ با اسفندیار است که عمل او آمیخته با سرنوشت و زمان میگردد. عمل او ، در این موارد ، رویداد هم هست. در آنچه می‌کند ، چیزیست که او نخواسته و بر ضد خواست خود می‌کند. برای پهلوان ، درک اینکه عمل او تابع زمانست ، سوگ آور است ، چون نفی پهلوانی او را می‌کند. یقین او را به خودش نابود میسازد. عملی‌ که از یقین او به خود برخاسته ، نفی خود او را می‌کند. او با دشمنی که زمان نام دارد ، روبروست که نمیتواند با او پیکار کند ، ولی‌ هیچگاه از عمل خود ، دست نمی‌‌کشد و علیرغم زمان ، عمل خود را پی‌ می‌کند.

در کنار رستم ، سیاوشی قرار دارد که طبق ایده آل پهلوانی رستم ، پرورده شده ، ولی‌ در سراسر زندگانی‌ او ، هر عمل او ، همیشه رویداد و سرنوشت هم هست. هر عملی‌ از او ، بر ضد خواست و خرد او ، رویدادی از سرنوشت میشود. این پهلوان سوگی است. سیاوش هم مانند جمشید ، شهر ایده آلی انسانی‌ را در فراز کوه ، در اثنای هجرت و تبعید خود در اوج درد‌های گوناگونش ، بر پایه خرد و خواست خود میسازد. علیرغم رویداد سرنوشتی ، خود ، چشمه عملست. سیاوشگرد ، همانند جمکرد ، یک شهر و مدنیّت اوجی انسانیست. پهلوان ، علیرغم زمان و سرنوشت ، یقین به عمل خود دارد [.] سیاوش علیرغم همه رویداد‌ها و درد‌ها ، جهانی‌ تازه و بدون درد میسازد. و همین عملش که آفرینش شهری نمونه و نوین برای انسان باشد (که تجسم ایده آل انسانست) به نیستی‌ نهائی او می‌کشد.

اوج آفرینش ، با سوگ همراهست. چون این سوگ که ریشه ژرف در فلسفه زندگانی‌ ایرانی دارد و چهره‌ای ضروری و ذاتی از شیوه تفکر ایرانیست ، با آمدن اسلام ، از بین نرفت ، بلکه ایرانیان اندیشیدند که سوگ سیاوشی ، سوگ جمشیدی ، سوگ رستمی را در قالبهای اسلامی گویا سازند.

از سوگ سیاوشی ، علیرغم آنکه تفکر اسلامی و عرب امکان پذیرش این پاد اندیشی‌ را نداشت ، سوگ حسینی را ساختند. البته در اثر فقدان اصطلاحات و قالبهائی که برای بیان این کشش و تنش اضدادی لازمست (و در اسطوره‌های ایرانی وجود داشت و در تفکر اسلامی و عرب نبود + از سوی دیگر باید به یاد آورد که اوستا هم ، دید برای پدیده سوگ ندارد و علیرغم موجودیت این تفکر در ملت و فرهنگ ایران ، آنرا نادیده می‌گیرد) ، بسیاری از جنبه‌های عالی‌ سوگ سیاوشی از بین رفت ، چون امکان عبارت پذیری نداشت. مقوله « پهلوان » یک دنیا با مقوله « شهید » فاصله دارد. « پهلوان سوگی » ، شهید نیست. پاد اندیشی‌ و سوگ ، همه در داستان حسین ، مسخ شد ، ولی‌ بجای ماند. مسئله ما آنست که چگونه باز سوگ سیاوش را شکلی‌ تازه بدهیم و به گوهر این سوگ که « سوگ انسانی‌ » است باز نزدیک شویم و آنرا از شکل « سوگ مذهبی‌ » ‌اش نجات بدهیم. تعزیه حسینی ، یک تاویل مذهبی‌ از « سوگ انسانی‌ ایرانی » بود و در این تاویل مذهبی‌ ، شفافیت و برجستگی « سوگ انسانی‌ » از بین رفته است. سوگ جمشید ، سوگ فریدون ، سوگ سیاوش ، سوگ رستم (در جنگ با سهراب و در جنگ با اسفندیار) ، زائیده از پاد اندیشی‌ ایرانیست.

ما بدون آشنائی دوباره با این پاد اندیشی‌ ، و زنده ساختن این اصطلاحات و مفاهیمی که روزگاری به اجبار و اکراه ، ترک کرده ایم ، مانند گنگ خواب دیده‌ای خواهیم بود که بهترین رویاهای خود را جز با ایما و اشاره نمیتوانیم بگوئیم. در جوهر مردمی این سوگ‌ها ، ارزش‌های پایدار فرهنگی‌ ایران نهفته است که فراز دین اسلام قرار می‌گیرد. با تهیه تاویل مذهبی‌ از این تفکر سوگی در تعزیه حسینی ، جوهر فرهنگ ایرانی بر شکل اسلامیشان چیره شده و در قالبهای اسلامی و عربی‌ که در آن گنجانیده شده بود ، درز و شکاف انداخت. ایرانی ، این شیوه « سوگ اندیشی‌ » را جوهر تفکر اسلامیش کرد. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب پشت به سئوالات محال ، ۱۸ آپریل ۱۹۹۱، انتشارات ارس ، لندن ، بخش ٦ ، آفرین به انسان ، برگرفته از وبگاه  سه اثر فلسفی از منوچهر جمالی ، برگ ۱۵۹ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« نوشتاری پیرامون واژه ی مرد »


دیاآکو کیانی

« واژه ی «مرد» را در زبانهای ایرانی همه میشناسیم. این واژه در زبانشناسی با مرگ همریشه شناخته شده است. ولی به بر پایه ی داده هایی که در این نوشتار میآید پیدا میشود که این واژه در اساس مانای «اشغ» داشته است. چرا باید ایرانی فریافت (مفهوم) و مینوی (معنی) مرد را با مرگ اینهمان بداند؟
پیش از پرداختن به این جستار خوب است بدانیم واژه ی «مرد» در زبانهای میانروانی نیز با همین مانای ایرانی هستمند بوده.
در پیشا سامی marʔ به مانای مرد، پسر، پسربچه، فرزند، شوهر و سرور بوده. در اکدی māru ، در سریانی آرامی mārā ، در اربی marʔ-, murʔ و در سنگنبشه های اربستان Qat mrʔ و در زبان مهری ḥǝ-mrō بوده.
از ریختارِ واژه ی زن (امرأة ) در زبانهایی که سامی میخوانند پیداست که واژه «المرء- مرء» اربی که از ریشه مرء پیشا سامی آمده تنها ماناهای مرد، پسر، شوهر نداشته و مانای فراگیرِ هومان (انسان) داشته. چرا که واژه زن نیز در زبانهای میانروانی از همین ریشه ساخته شده است.
زن یا گونه ی مادینه ی هومان در پیشا سامی marʔ-at، در اربی ʔimraʔat-, marʔ-at و در سنگنبشته های اربستان mrʔ-t بوده است.
بر این پایه روشن است که این واه در روندِ پیدایش خود مانای هومان، و سپس ماناهای ویژه ی مرد و زن گرفته است.

Proto-Semitic: *marʔ-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹son, boy› 1, ‹child› 2, ‹lord› 3, ‹man› 4, ‹husband› 5
Akkadian: māru 1
Syrian Aramaic: mārā 3
Arabic: marʔ-, murʔ- 4, 5
Epigraphic South Arabian: Sab, Qat mrʔ 2, Sab 3, 4
Mehri: ḥǝ-mrō 2 (pl.)

Proto-Semitic: *marʔ-at-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹woman›
Arabic: ʔimraʔat-, marʔ-at-
Epigraphic South Arabian: mrʔ-t   اَلْمَرْءِ   امرأة

گواهی های واژه شناسی در زبانهای گوناگون نشان میدهد که واژه ی «مر- مار» به ماناهای مرد، دوشیزه، زن، اشغ و پیوند بوده است. واژه ی «مری-marry» در انگلیسی به مانای جفت شدن، اشغ، زن جوان و همسرِ جوان است که در لاتین maritare در پرتغالی maridar، در ایتالیایی maritare در یونانی maritus بوده. این واژه از ریشه ی ایرانی mari به مانای زن جوان و mar- meryo به مانای مرد جوان میآید. در سنسکریت واژه ی marya به مانای مرد جوان، خواستگار و دلداده است. از آنجا که این واژه نیز در ریشه ی خود هم به مانای مرد و هم زن است، مانای فراگیر هومان داشته است و در اساس مانای پیوند و جفت و نیروی کِشش اشغ میان زن و مرد است. از اینروست که مانای پیوند و اروسی نیز دارد. نامواژه های مریم، ماری، مری که در اروپا و میان ترسایان کاربرد فراوان دارد نیز برساختهایی از همین ریشه هستند. دهخدا مانای مریم را اینگونه آورده: مریم . [ م َرْ ی َ ] (اِ) هر زن پارسا که حدیث مردان را دوست دارد. (منتهی الارب ).
در زبانهای ایرانی (هندو اروپایی) واژه ی مَر- مِر -mar-mer به مانای مرد، کَس یا تن(شخص)، هومان است. در هندی ِ کهن márya به مانای مرد جوان و دلداده و اشغمند(عاشق) است و maryaká به مانای مرد کوچک یا پسر است.در پارسی میانه mērak به همین مانا هست. در یونانی کهن mêi̯rak به مانای مرد است و در لاتین marītus مانای مرد دارد.

Proto-IE: *mery-
Nostratic etymology: Nostratic etymology
Meaning: fellow, young man
Old Indian: márya- m. `man, young man, lover›, maryaká- m. `little man›
Other Iranian: MPers mērak
Old Greek: mêi̯rak-s f. `Mنdchen›, spنter m. `Knabe›, mei̯rákio-n `Jüngling, junger Mann›
Latin: marītus, -a `beweibt, verheiratet›, m. `Ehemann, Gatte›, marīta f. `Ehefrau›

واژه های مهر، مار، مای، ماد، ماده(مادینه) ، ماتک ، مادک، مادر از همین ریشه (مار- مر) در زبانهای ایرانی نخست مانای اشغ و پیوستگی و سپس مانای مادر دارد که بنگاهِ اشغ و مهر و دوشارم(اشغ) است.
واژه ی «مرتی» در زبانهای ایرانی مانای «اروس» دارد.

Proto-IE: *mArt-i-
Meaning: bride
Baltic: *mar̃t-ī̂, -jā̂, -iā̃ f.
Germanic: *márɵ-iō f.
Russ. meaning: невеста

در زبانِ آرامی که سرشار از واژه های کهنِ ایرانیست واژه های زیر در پیوند با همین ریشه هستند .

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه
mrbyny, mrbyynytˀ (marbəyānī, marbəyānīṯā) = foster mother = مادر پرورش دهنده (= مُرَبی=پرورش دهنده) = mrbˁy (marbˁāy)
mrbˁy (marbˁāy) adj. = female- uterine = زهدان- زن
mrbˁ, mrbˁˀ (marbaˁ, marbˁā) n.m. = womb = زهدان، بچه دان، پروردن
mrgg (mraggaḡ) adj. = highly desirable = بسیار خواستن ،آرزو کردنی،دلخواه.(اشغی)-

این واژه با واژه ی مرگِ ایرانی بسیار همریختاری و همانندی دارد.

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه

(ای واژه نیز با مهرِ ایرانی همانندی و هم آوایی دارد)

mrˁy, mrˁytˀ n.f. = خواست، آرزو =desire

این واژه های آرامی(ایرانی) نشان میدهند که ریشه ی واژه ی «مر-مار-مرد-مردم» در اساس با فریافت(مفهوم) اشغ و مهر و پیوند کار داشته است در زبانهای گوناگون به ماناهای مرد، زن، دلبر، دلخواه، اشغ، پیوند، خواست، آرزو کاربرد داشته و مُردن مانای پسین تر و دویمینِ آن جای گرفته.
نکته درخور نگرش ای است که چگونه فریافتها و مینوهای » اشغ و مهر » از نگرِ فرزانی و فلسفی با مرگ و مردن در پیوند جای گرفته؟
چند واژه ی آرامی و همانندهای آن در دیگر زباهای ایرانی شاید پاسخی برای این پرسش باشند.
در سنسکریت واژه «مارَ» به هم به مانای خدای اشغ و هم شورِ اشغ است.

मार mAra m. god of love – passion of love

ولی همین واژه ماناهای کشنده، ویرانگر و مرگ نیز دارد. درست در آرامی هم همان واژه هایی که مانای اشغ، مهر، خواست، آرزو، زن، زهدان، دوشیزه دارند، با ماناهای بیماری و دردمندی و ناخوشی نیز آمده است.

mrˁw, mrˁwtˀ (marˁū, marˁūṯā) n.f. = sickness = بیماری
mrˁyh, mrˁytˀ n.f. = disease = ناخوشی- دردمندی

بیماری، درمندی، ناخوشی از نگر فلسفی هم با اشغ در پیوند است و هم با مرگ. در ادب ایران زبانزدِ «دردِ اشغ» فراوان به چشم میخورد. در چامه های ایرانی اشغ جگر را میسوزاند و سوزِ جگر همراه با اشغِ ناکام و نافرجام است. این جگر سوزی خود یک بیماریِ شناخته شده و نامور است . جگر هنایش(تاثیر) پذیرترین وندِ بدن در برابر سهشهای گوناگون است . اینکه مینوهای اشغ با بیماری و مرگ در کالبد یک واژه ریخته میشود این راستی را میرساند که مردمان پس از دریافتن والامندی و فرهمندی و شکوه اشغِ کامرواکه زندگی و شادی بخش است، به درد و رنجِ تباه کننده ی اشغ نافرجام که بیماریزا و مرگبار است نیز پی برده اند و دو رویِ وارونه ی یک پدیده را در کالب یک واژه و فریافت دریافته اند. اینکه «مردم»(مرتخم=تخم اشغ) چه زن و چه مرد میتوانند با نیروی اشغ هم شادی و زندگی و بالندگی دست یابند و هم به بیماری و تباهی و مرگ برسند، درست همان شوندِ اینهمانی مینوی و ریختاریِ واژه ی «مر- مار-مرد» است که هم مانای اشغ دارد هم درد، بیماری، تباهی و مرگ.
همین واژه بگونه های زیر در زبانهای میانرودانی به مانای بیماری و دردمندی دیده میشود که نشان دهنده همریشه بودن واژه های اشغ، بیماری و مرگ است که نشان دهنده ی ریشه ی ایرانیِ واژه ی «مرض و مریض» اربی است که باید بگونه «مَرَز» نوشته شود. واژه ی اوستایی «اَمِرِزَ= amereza » مانای نابود و تباه نشدنی، از میان نرفتنی، نگندیدنی ، نپوسیدنی، زنگارناپذیر( اکسیده نشدنی) دارد. اَ در ان واژه واکِ نایی(منفی کننده) است، بر این پایه «مَرِزَ» به ماناهای تباهی، نابودی، از میان رفتن، پوسیدن، زنگارش دارد که همه در پیوند با مانای مَرَز(مرض) اربی هستند.

Proto-Semitic: *mrṣ̂ {} *mrĉ̣
Meaning: to be sick, ill
Akkadian: marāṣu (a/a; NB, LB u/u) ‹to be ill› OA, OB on [CAD M1 269], [AHw 609]
Ugaritic: mrṣ ‹krank sein› [Aist 196]
Hebrew: mrṣ (N) ‹to be bad, painful› [KB 637]
Aramaic: OLD mrḳ, OFF mrʕ ‹illness› [HJ 695]
Judaic Aramaic: mǝraʕ ‹to be sick› [Ja 845]; mrʕ [Sok 331]
Syrian Aramaic: mǝraʕ ‹aegrotavit› [Brock 405]
Arabic: mrḍ ‹être malade› [BK 2 1091]
Epigraphic South Arabian: SAB mrḍ ‹suffer from desease› [SD 87]
Mehri: merēź ‹illness› [JM 271]
Jibbali: mírź_ ‹to be ill› [JJ 174]
Harsusi: mēreź ‹to be unwell, ill› [JH 90]
Soqotri: hemrôḍ (caus.) ‹guérir› [LS 251]
: [Fr 38]: *mariṣ̂ ‹malato, penoso› (ESA, ARB, SYR, HBR, UGR, AKK); [KB 637]: HBR, UGR, AKK, ARM, ARB, SAB; [Brock 405]: SYR, AKK, ARB, HBR, SAB
Proto-Semitic: *maraṣ̂-
Meaning: ‹be ill›
Arabic: mrḍ a,4
Proto-Semitic: *marih-
Meaning: ‹weak, suffering pain›
Arabic: marih- ‹faible, abattu›; m. ʔal-fuʔād- ‹qui éprouve une paine du coeur› BK 2 1096

عطار در چامه ای میگوید:

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی

و درجایی دیگر میگوید:

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم

گونه ی دیگری از واژه های «مر- مار» با ماناهای یاد شده (مرد- زن- اشغ) در زبانهای ایرانی به چشم میخورد که تنها یگ دگرگونی ساده ی واکی (حرفی) یافته. واکهای «م و ن» به یکدیگر میکوهرند (عوض میشوند)، بر این اساس واژه های «نر و نار» درست همان واژه های » مر و مار» با همان ماناهای هومان، مرد، زن و اشغ هستند که ویژگیها و فروزه های برترِ مردمی مانندِ دلیری، رادی، جوانمردی را نیز به خودگرفته اند.
واژه ی «نَر» در زبانهای ایرانی باستان، پهلوی، اوستایی، کردی،بلوچی، هندی، استی (نله-نل) ، پارسی و دیگر گویشهای ایرانی به ماناهای مرد، نرینه (مذکر)، نیرو، توان، دلاوری، دلیری،جوانمردی و ردای است. از آنجا که در فرهنگ و استوره های ایرانی هومان «تخم آتش» است، یکی از مینوهای این واژه نیز » آتش» است. «آتشِ جان» در فرهنگ ایران نیروی و توانِ روانی، هستمندی (وجودی) و کنشگریِ مردم است. بر این پایه است که چامه سرای خوش پرداز شیراز میگوید:

«این آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت»،

و آتش و گرمای خورشید را از آتشِ نهفته در جان مردمان میداند.
در سنسکریت واژه » نَرَ» به ماناهای مرد، هومان، مردم، تن (شخص)، مردنی(فانی)،شوهر، پهلوان و مینوی(روحانی) است.

नर nara m. man- human– mortal–male men, people-person – husband- hero

واژه ی «نری» در سنسکریت به ماناهای زن، مادینه، زنانگی، همسرِمادینه.

नारी nArI f. woman – female or any object regarded as feminine-wife

واژه ی «نَریهَ» در سنسکریت به ماناهای توانمند، نیرومند، مردانه، پهلوانانه، تن، مرد و … است.

नर्य narya adj. human- powerful- strong- manly- suitable or agreeable to men-heroic- person- man- manly or heroic deed-

در اوستایی «نائیری» مانای زن دارد و از این واژه ماناهای جفت، همسر، اروسی و اشغ نیز ساخته شده است.

نَئیری= nairi- نَئیریَیَ= nairyaya – نَئیریَنْم= nairyanm – نَئیریَ یات= nairyayãt -نَئیریَ یاو= nairyayãv زن، ماده، مادینه
نائیری= nãiri زن، ماده، مادینه، همسر
نائیریثْوَنَ= nãirisvana پیوند زن و شوی
نائیری چینَنگْهْ= nãiri chinangh جفت شدن(ازدواج) زن گرفتن، خواستِ جفت شدن
نائیریکا= nãirikã بانو، زن، ،ماده، زن شوهر دار ـ جفت برگزیده
نائیریوَنت= nãirivant جفت برگزیده
کونائیری= kunãiri زن بی شرم و آزرم، بدکاره

در زبانهای ایرانی باستان واژه ی «نِر» ماناهای مرد، نیروی زندگی، توانمندی و نیرومندی داشته است که واژه ی «نیرو» در پارسی و نِرُک-nerok پهلوی نیز از همین ریشه هستند.
واژه های اوستایی زیر ماناهای دلیری، رادی، پهلوانی،جوانمردی، جوانزنی، مرد، زن و آتش تن و جان را در فریافتهای مینویِ واژه ی «نر» نشان میدهند.

نَئیرمَنَنگْهْ= nair manangh ـ 1ـ دلیر، دلاور، بی باک 2ـ نریمان
نَئیرْیَ= nairya ـ 1ـ نر، نرینه 2ـ دلیر، دلاور، بی باک، تهمتن
نَئیرْیانْم هانْم وَرِتیوَنت= nairyãnm hãnm varetivant دلاورانه، بی باکانه، مردانه
نَئیریَنْم= nairyanm ماده، مادینه
نَئیرْیوسَنگهَ= nairyu sangh ـ 1ـ نام آتشی است 2ـ نام ایزدی است 3ـ آتشی که در دل شاهان و فرمانروایان است و آنها را در پیشبرد کارهایشان یاری می دهد، روحیه 4ـ نام فرشته ای که پیک اهورامزداست
نَریمان= narimãn (اوستایی: نَئیرمَنَنگْهْ= دلیر، دلاور، بی باک) نام پسر گرشاسپ.

در بندهش هومان تخم آتش است. روشن میشود که واژه ی «نار» که در اربی و زبانهای میانرودانی آتش و روشنی مانا دارد در اساس واژه ی ایرانیست. از آنجا که آتش یکی از نیروهای برتر در زندگی مردم شناخته شده بوده با اندریافت (مفهوم) نیرو و نیرومندی در پیوند است. در واژه نامه های ریشه شناسی اروپایی واژه ی energy را از همکردِ یونانیِ en(in, into – در- تو -اندر- میان)+ ergon (کار کردن، کارکنندهactive, working- ) گرفته اند ولی روشن است که » into working یا in, into active » به هیچ روی مانای نیرو، توان، زور و کارمایه ندارد و واژه ی energy از ریشه «نر، نار» گرفته شده. دربندادهای ایرانی نریوسنگ بخشی از تخمه ی کیومرس را در زمان مرگ او پاساده میدارد تا تخمه ی کیومرس در زادمانِ هومانِ نخستین که مشیه و مشیانه باشند پیکر پذیرد. این نشان میدهد که نریوسنگ «نیروی زندگانی و هستی بخشی» و یا همان » آتش جان» است که مردمان را زنده و کارا و پویا میدارد.
در زبان آرامی واژه ی (nwr, nwrˀ (nūr, nūrā به مانای آتش است. در زبان ابری واژه ی נוּר- nuwr به مانای آتش است و واژه ی nyr به ماناهای روشنایی، گرما، سوختن و روشن شدن است. واژه «نر- نرَ» به مانای «ناری رنگ یا اناری رنگ» و افشره ی انار است.

nr, nrˀ n.m. pomegranate color
1 violet color JBA. BT Git 19b(46) מיא דנרא extract of pomegranate (peels.

در سنسکریت نیز به انار با دگرگونی آوای آ به ای «نیرَسَ» میگویند.

नीरस nIrasa m. pomegranate

در آرامی گلِ انار را گلنار میگویند:

gwlnr, gwlnrˀ (gulnārā) n.m. pomegranate blossom

و ریشه ی انار را «مردواگ» میگویند که با واژه های مر-مار- نر-نار در پیوند است چراکه انار مانای اشغ دارد و نمادِ اشغ و مهر شناخته میشود.

mrdwg (mardwaḡ) n.m. root of pomegranate

در آشوری و سریای نیز گل انار را گلنار میگویند.

Eastern Syriac : ܓܘܼܠܢܵܐܪ
Western Syriac : ܓܽܘܠܢܳܐܪ
Eastern phonetic : ‹ gul na:r
English : the blossoms of a pomegranate tree ;

در اکدی و آشوری انار یا نار را «نورمَ- نورمو» میگویند:

nurmû : a pomegranate

در چامه های ایرانی و نزد مردم سرخی انار نماد خونِ دل اشغمند است و رنگ پوست انار نماد سرخی و نارنگیِ خورشید است. این ماناها با نور(روشنایی) پیوندِ سرراست دارند.
در آرامی به واژه ی nyryg نام بهرام(مریخ (mars- است و nyrgl به مانای نرگال- Nergal است. نرگال ایزد یا پهلوان میانرودانی برابرِ ایزد نرویوسنگ ایرانی و یا پهلوان نریم- نریمان(یا نیرم) است پدر سام است. در اوستایی «نئیره منه» به مانای نرمنش است و نریمان،سام، زال و رستم نیز درست پیکریابی ماناهای مردانگی، رادی، جوانمردی، دلاوری، نیرومدی، ارجداری(اعتبار)، رزمآوری و مهرهستند که همه ی این فروزه ها را با هم «هنر» میگفتند . هنر همدایشِ دو واژه ی هو(خوب،به)+نر(رادی، جوانمردی) است. در بندادهای میانرودانی نیز نرگال پشتیبان و سودخواستارِ مردم است. مردگان را به زندگی باز میگرداند و کشاورزی و گله داری را پاس میدارد. واژه ی «نیو» با ماناهای «مرد دلیر و مردانه، بهادر.گرد. دلاور.دلیر. پهلوان و مبارز نیز میتواند با واژه ی نر در پیوند باشد.
نریوسنگ در بندادهای ایرانی «زیبا برز، زیبا بالا» خوانده شده. اورمزد او را در درازای پنجسد سال آفرید و او را برهنه در برابر زنان جای داد تا زنان به او دل ببندند. همان گونه که نریوسنگ نمادِ مردانگی و زیبایی و آتش است، نرگال میانرودانی نیز نماد مردانگی، نیرومندی و زیبایست، از اینروست که نشان او در فرهنگ میانرودان خروس است که هم پیکریابیِ فریافتهای مردانگی و نرینگیست، هم زیبایی و نارین رنگی و آتش رنگی. واژه ی نرگال را در سومری به مانای ارجدار، نیرومند و توانا است که روشن میسازد همان واژه ی نرِ ایرانیست که هم مانای نرینگی دارد، هم نیرومند. نماد آسمانی او بهرام (مریخ) است. بهرام نیز در فرهنگ ایران نماد مردانگی و نیروی مردانه ی باور کننده همه تخمها در گیتیست. واژه ی مریخ نیز که آن را اربی میپندارند واژه ای ایرانیست به مانای «مرد یا نر» و درست ماناهای «مر – مار- نر- نار»(مرد، نر، نیرومند، توانا، آتشین، اشغ) را دارد. دهخدا برابر واژه ی مریخ «مردسنگ – مرداسنج » آورده که پاژنامِ مریخ است. مرداسنج را نام گوهری گویند که برای کاربردهای درمانی از سرب میگرفتند و گفته اند شاید به شوند سرخی رنگ آن، و سرخی رنگ مریخ، نام این گوهر بر ماریخ گذاشته شده. ولی بر اساس ردیابیِ واژه ها و ماناهای آنها درمیابیم واژه ی مرداسنگ پیش از اینکه نامِ این گوهر باشد به گونه های دیگر بوده و کاربرد داشته. دهخدا در نگیختِ(شرح) واژه ی مریخ ریشه آن را از مرداخ میانرودانی میداند و مرداخ را با مرداس در پیوند میداند و گرایندِ(احتمال) ایرانی بودن این نام را پیش میشکد. اگر «مردِ» را در مردسنگ به «نر» دگرگون کنیم واژه ی نریوسنگ ساخته میشود. و مرداس نیز درست همین مانا را میدهد. « مرد+آس(سنگ)». سنگ در اساس بجز فریافتهای سفتی، سختی و سنگینی، مانای جفتی و همجفتی و پیوند اشغ داشته است، از اینرو این واژه ماناهای نرینه، نیرومند، اشغمند و دلداده نیز دارد. در زبا سومری واژه ی «nir- نیر» به مانای سنگِ گرانبها بوده است و از اینرو گرایندِ پیوند و اینهمانی واژهای « مرد سنگ و مرداس و نریوسنگ» خردپذیرتر مینماید. در استوره ها نیز مارس، مریخ، بهرام هم دلداده هستند و هم نیرومند، دلاور، رزمنده و آتشین خو. واژه ی نرگال همکردِ دو بهریِ نر(مرد، نرینه، نیرومند، دلیر، پهلوان، دلداده)+ گال(بزرگ) است که روی هم رفته مانای مردِ بزرگ(با همه گستره ی مینوی اش) را دارد. پیکر نرگال آمیزه ای از سرِ یک مرد و تنِ یک شیر است که باز نمادِ نرینگیِ مرد و نیرومندی و دلاوری شیر میباشد. واژه ی مارسMars– که نام رومیِ بهرام و مریخ است نیز از ریشه «مر- مار» با ماناهای یاد شده میآید ولی در واژه نامه های اروپایی ریشه نام او را ناپیدا دانستند. مریخ را در آشوری و سریانی ܡܪܝܼܚ-‹ mri:h و ܢܵܪܝܼܓ݂- ‹ na: righ میگویند که نشان دهنده دگرگونی واکها «م و ن» در این نامواژه هست و بر این پایه روشن است که از ریشه ی ایرانی «مر-نر» میآید.
در بندادهای میانرودانی نرگال مانای سوزنده و افروزه(شعله) نیز داشته است که نشان میدهد واژه های نار و نور که ما آنها را «سامی» میدانیم در اساس با واژه ی «نر» ایرانی در پیوند است و همه ماناهای واژه ی ایرانیِ نر را دارد.

nirĝal [AUTHORITATIVE] (148x: ED IIIb, Old Akkadian, Ur III, Old Babylonian) wr. nir-ĝal2 «authoritative»
Nergal, in Mesopotamian religion, secondary god of the Sumero-Akkadian pantheon. He was identified with Irra, the god of scorched earth and war, and with Meslamtaea, He Who Comes Forth from Meslam. Cuthah (modern Tall Ibrāhīm) was the chief centre of his cult. In later thought he was a “destroying flame” and had the epithet sharrapu (“burner”). Assyrian documents of the 1st millennium bc describe him as a benefactor of men, who hears prayers, restores the dead to life, and protects agriculture and flocks

در زبان بابلی و فرهنگ میانرودانی اپاختر(سیاره) بهرام(mars) را نرگال-Nergal میگفتند. بهرام به شوند رنگِ سرخ و نارنگیِ(ناری رنگ- آتشی رنگ) اش به آتش و آتشین نیز نامور است که اینهمان با ماناهای «نر» ایرانیست.
واژه ی «نِر-نَرَ – نیر» در آشوری ماناهایی دارد که فریافت آن ماناها پیوندِ سرراستی با فریافتِ واژه ی «نیرو و یوغ(پیوند،جفت، اشغ )» در زبانهای ایرانی دارد. برای نمونه واژه ی «ܢܝܼܪ ‹ ni:r » به مانای » نر و نرینه» در زبان آشوری است. واژه ی ܢܲܝܪܵܐ – ‹ né ra در سریانی و اشوری مانای فراگیرِ نفت و روغن دارد که نیرو و سوخت هستند. واژه ی ܢܝܼܪܵܐ – ‹ ni: ra در آشوری و سریانی مانای یوغ(جفت، پیوند)، و گروهِ گاوانِ نیرومند دارد که زمین را شخم میزنند و باز فریافتِ نیرو و توان و جفتی و پیوند که در نر- نار ایرانی هست در این واژه ها به چشم میخورد.
در سومری واژه ی «نیر- nir» به مانای برتر، نیرومند، مهتر،سرور، فرمانروا، شاه و .. است . این واژه با دگرگونی واکها ی م- ن ریشه ی نامواژه ی «میر- امیر» به مانای فرمانروا، سرور، نیرومند است که امروزه برگرفته از کارواژه ی «اَمر» اربی دانسته شده. ولی ریشه ایرانی آن همین واژهای «نر- نار – مر- مار» هستند. پیش از اینکه این واژه از «امر» اربی ساخته شده باشد، با همین ماناها در سومری و زبانهای کهن ایرانی کاربرد داشته است. برای نمونه واژه ی ابری אמיר – ‹amiyr از ریشه אָמַר [‹amar ] به مانای بالا، برتر، چکاد،س آورده اند، ولی این ریشه ‹amar هیچ یک ازماناهای ‹amiyr را ندارد و مانای مهادین آن » گفتن» است. در نگیختِ این واژه(‹(amiyr گفته شده: » به مانای خود را برتر داشتن» (in the sense of self-exaltation). ولی اینکه فریافتِ «گفتن» چه کار به خود را برتر داشتن دارد، جای گمان است. اگر مانند گروهی، گفتن را برابر دستور دادن بگیریم مانای این واژه فرمانده میشود. ولی از آنجا که گفتن نیز با فرمان دادن دگرگونگی دارد و برابر این واژه در سومری به مانای «lord+lordly» هستی دارد و بسیار کهنتر از نمونه ی ابری و اربی هست، گزینه خردپذیر تری برای واژه ی میر-امیر مینماید.

nir [LORDLY] (3x: Old Babylonian) wr. nir «lord(ly)» Akk. etellu

مار در فرهنگ مردم ایران باستان و میانرودان نمادِ زیبایی ونیرو و کششِ فریبندگی و نیروی برانگیزانندگیِ به اشغ و جفتی و پیوند بوده است. از اینروست که در سنگ نگاره ها و ماندمانهای باستانی ایران و میانرودان فراوان به چشم میخورد. در تورات نیز مار نخش فریفتنِ زن را به خوردن میوه پنامیده(ممنوعه) بر دوش دارد که نشان دهنده فریبایی و زیباییِ مار است.
دریافت اینکه چرا مار در زبانهای ایرانی هم مانای اشغ و دارد هم زن و مرد و مار(جاندار خزنده) برای ما که با بینش و نگرش و منش مردمان باستان بیگانه هستیم دشوار است. ولی رهگیریِ مانای واژه ها پیوندِ فرزانی و فلسفی این فریافت را روشن میسازد از همین روست که مار را در زبان سومری «میر- میرشَه» میگفتند که درست با مارِ ایرانی و فریافتهای آن اینهمان است.

mir [SNAKE] (3x: Old Babylonian) wr. mir «a mythical snake; a snake-like weapon» Akk. šibbu
mirša [SNAKE] (4x: Old Babylonian) wr. mir-ša4 «snake» Akk. šibbu

واژه ی «نارین» در دهخدا به مانای روشن، درخشان و تابان آمده و این واژه را اربی ندانسته.
همین واژه را در ززبان مغولی اینگونه آورده: «نارین . (مغولی ، اِ) مغول به خزانه ٔ محتوی جواهرات و زر سرخ…».
نامواژه های ناریا، نریکا، نارینه، ناریه و … که در زبانهای آذری، ترکی، کردی، اربی و … کاربرد دارد همه از همین ریشه ی «نر- مر» ایرانی هستند.
واژه ی «نَیِر-نَیِرِه» که به ماناهای درخشان، روشن کننده، بسیار نور دهنده، اختر و ستاره، خرورشیده و ماه میشاسیم در اساس از ریشه ی «نر» ایرانیست که به نادرست اربی پنداشته میشود. در اربی تنها از این ریشه واژه ی «مُنیر» ساخته شده است.
در زبانهای ایرانی واژه ی نر به گونه های زیر و ماناهای مرد، نیروی زندگی(در هیتی)، زن، نرینگی، مادینگی،پایداری و ایستادگی (درلاتین) کاربرد داشته است:

Proto-IE: *(a)ner- <PIH *a->
Meaning: man
Hittite: innarawatar ‹life power›, innarawant= ‹strong›, Luw. annar-ummi- ‹strong› (Tischler 358ff)
Old Indian: nár-, nára- m. `man, person›, nấrî f. `woman, wife›; nárya- `manly, human›; sû-nára- ‹young man; youthful›
Avestan: nâ, nar- ‹Mann, Mensch›, nâirî ‹Frau›; nairya- ‹mannhaft, männlich›
Armenian: air, gen. arrn `Mann, Mensch›, aru `männlich›
Old Greek: anḉr, gen. andrós, acc. ándra m. Mann, Mensch›; ǟnoréǟ ‹manliness›
Latin: neriôsus, – `resistçns, fortis›
Other Italic: Osk ner, pl. gen. nerum `vir›; Umbr pl. acc. nerf, dat. nerus `procerçs, prîncipçs›
Celtic: *nerto-m: Gaul Nerto-briga, Esu-nertus, etc.; OIr nert `Mannhaftigkeit›; Cymr nerth `Mannhaftigkeit›, Corn nerth `Mannhaftigkeit›, Bret nerz `Kraft›
Albanian: n’er Mann, Mensch

در زباهای که اورآسیایی میخوانند و زیر شاخه های هندو اروپایی(ایرانی)، آلتایی، اوروالی و کارتولیایی (گرجی- کافکازی) واژه «نر» به مانای مرد و نرینه اینگونه آمده.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕ
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.

در آلتاییِ کهن واژه نر با ریختهای زیر به ماناهای روز، روشنی، خورشید و نور که همه وابسته به مینوی آتش هستند کاربرد داشته و نشان میدهد نار واژه ای اربی و یا سامی نبوده است:

Proto-Altaic: *ŋḕrá
Meaning: day, sun, light
Russian meaning: день, солнце, свет
Turkic: *jạr-ɨn
Mongolian: *naran
Tungus-Manchu: *ŋēr(i)-
Korean: *nár
Japanese: *àrí-
Altaic: *ŋḕrá

در زبانهای Borean (اپاختری- شمالی) که نزدیک به همه زبانها و خانواده های زبانی گیتی را دربر میگیرد با مانای آتش، نور، روشنایی ، خورشید، ستاره و در دراویدی و ایلامی با مانای افروزه (شعله) کاربرد دارد :

Eurasiatic: *ŋera
Meaning: fire, burn
Borean (approx.) : NVRV
Meaning : day, sun, light
Eurasiatic : *ŋera
Austric : *NVʔr
Altaic: *ŋḕrá
Dravidian: NDR *nar- ‹flame› [524]; (?) SDr *ner-p- ‹fire› (DEDR 2929); *nēr- sun [NDR *nar- may be = *nēr- ‹sun›; SD *ner-p- < *nijur]
Eskimo-Aleut: *ńǝʁiruɣ-
Chukchee-Kamchatkan: *eŋer ‹star›
Comments: [PA *ni̯ṑri, PD *nijur- – suffixed forms of *nVjV?]

در زباهای اورآسیایی به مانای مرد، نیرومند، دلیر، نرینه کاربرد داشته است.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕi
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.)

بر اساس واژه های نامبرده و گستره ی مینویِ آنها روشن میشود که واژه ی «مرد» مانای میرا و میرنده و واژه ی «مردم» مانای تخمِ مرگ نداشته است. چراکه واژه ها «مر – مار» هم مانای مرد دارد،هم زن و هم اشغ. روشن است که مانای فراگیرِ هومان و اشغمند و دلداده داشته است. واژه ی مردم نیز بر این پایه ی مر(اشغ)+ توم(تخم) مانای تخمِ اشغ داشته است که سپستر تخمِ مرگ دریافته شده.
این پژوهش بر اساسِ کاوشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی انجام شد که باور داشتند واژه ی مرد و مردم در روندِ پیدایشِ خود مانای مرگ و مردن نداشته و نزد ایرانیان به مانای اشغ، پیوند، مهر بوده است. چنانکه هومان و مردم را در زبانهای ایرای «مهر گیاه» نیز میخوانند که همکردِ دو واژه ی مهر(اشغ، دوستی، پیوند)+ گیاه(جان) است و روی هم رفته مانای جاِن اشغمند دارد. نام دیگرش «مردم گیاه» است که پیوند میان مهر و مردم را روشن میسازد و گونه ای از نامواژه ی گئومرت-گایوکمرت- کیومرس است. گئو مانای جان دارد و مرد مانای مهر و اشغ. مهر گیاه ریشه ای همانند تنِ زن یا مرد و یا زن و مردی در هم پیچیده دارد که پیکریابیِ داستانِ مشی و مشیانه ی اوستایی است. »

منبع:

با سپاس از جناب دیاآکوکیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه نشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« خدائی که دیو ساخته میشود »


« چرا زرتشت، خدایان ایران را « دیو» ساخت؟
زرتشت، خدایان ایران را به نامِ «دیـو» زشت وطردومنفورودشمنِ انسان ساخت تااصالتِ انسان وگیتی را نابودسازد.

 فرهـنگ اصیل ایران آنگاه ازنـو زنده خواهـد شـد که « دیوان » ، ازسر، « خدایان نوین» شوند.

منوچهرجمالی

« دیو» چیست وکیست ؟ درفرهنگ ایران ،  دیو، اصطلاحی دیگر، ازاندیشه و اصلِ « جفت بودن » است . گوهر جهان هستی ازخدایان گرفته تا سراسرگیتی ، « جفتی یا دیوی، یا یاری، یا بندی ، یا رادی( رته = راد= لاد= لات ) یا جیمی ( ژیم = چیم = ییما ) یا سنگی ( سم + گه ) یا پیوندی …. » است . همه هستان ، باهم جفت وبه هم پیوسته اند. همه زمان، به هم پیوسته است . خرد، فقط درجفت شدن با چیزی ، میتواند بیندیشد . رابطه انسان با خدا و با خدایان نیز، جفـتی و یاری وپیوندی یا دیوی است . خدا ، خوشه کل هستانست. پس پیوند جفتی ( یوغی = یوجی= یوشی ) با خدا  ، پیوندِ جفتی ویاری و سنگی وپیوندی یا رادی یا دیوی با سراسرگیتی وباهستانست .

هنگامی سام به کوه البرزمیشتابد و سیمرغ میخواهد نیازاو را برای باز یافتن زال ، برآورده کند ، زال که حاضربه رفتن ازنزد سیمرغ ( خدا= ارتا) نیست ، به سیمرغ میگوید :

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سـیرآمـدستی همانا زجـفـت ؟

ای سیمرغ ،‌ای ارتا ،‌ای خدای من ، آیا ازمن که جفت توهستم ، سیرشده‌ای ؟ آیا میخواهی پیوندت را ازانسان، بگسلی ؟ برای رفع این نگرانیست که سیمرغ « جفت پرهای خود » را به او میدهد ، تا نشان بدهد که این جفتی در دورشدن ازاو هم ، استوار باقی میماند . انسان که ، ازآشیانه خدا دور میشود، دارای بالهائیست که گواه بر پیوند او باخداست .«پـَر» که همان پیر انگلیسی و همان پار آلمانی است ، به معنای جفت است، وخود  واژهِ « پری» که نام دیگراین خداست ، به معنای جفت شدن و عشق و دوستی است . گوهرخدا ، پریا جفتی هست . ساختارهرپری نیز، بیانگردو دسته تارهای نازک مو است که بریک ساقه درمیان روئیده اند . اینکه ضمیرانسان مرغ چهارپر( چهارنیرو) هست، بیان پیوند وبـنـد و یاری (ایار) و جفتی و دیوی بودن انسان با خداست . برشالوده این پیوند وبند ویاری و مری هست که مولوی به خدا ( به الله دراسلام ) یاد آوری میکند :

درگوش من بگفتی ، چیزی زسرّ جـفـتی
منکرمشو . مگو کی .  دانم که هست یادت
نگفتی تا قیامت باتو جفتم    کنون با جور،  جفتی یاد میدار
مرا بیداردرشب‌های تاریک    رهاکردی وخفتی؟ یاد میدار
با من آمیختی چوشیرو شکر    چون شکر، درگدازازآن شیرم
طاقتم طاق شد، زجفتی خویش     درمیفکن دگربه تاءخیرم
عجب‌ای عشق، چه جفتی .  چه غریبی ، چه شکفتی
چو دهانم بگرفتی ، به درون رفت ، بیانم

این اصل جفتی یا دیوی یا یاری (ایاری= عیاری، عشق ومهر) یا سنگی یا « مـری » درهمه هستی ، افشانده شده است . این جهان ، جهانِ به هم پیوسته ، یعنی جهانیست که همه چیزآن به هم جفت ومتصل است ، و خدا یا خدایان هم، با کل هستان به هم پیوسته اند . خدا با هرجانی وهرانسانی، جفت و دیو است. همه هستان به هم « بند= یوغ = یوج = یوش = جفت » هستند .

اگرنیستی جفت اندرجهان
بماندی توانائی اندر نهان

« توانائی » ، فقط ازاصل جفتی ، پیدایش می یابد . خدا ، خودش ، همین اصل جفتی درهمه جانها و درگیتی هست ( خودش، گره وحلقه وبند و مهرهست ) ، نه آنکه خدا، جفت وجفتی، گوهری، فراسوی جفتی باشد وجفتی‌ها را خلق کند . توانائی خدا ، پیآیند همین گوهرجفتی ( پیوند) اوست. او میان همه چیزها را به هم گره میزند . او، بند یا کمربندیست که میان همه چیزها بسته شده است . هرچیزی هست، چون درمیانش ، خدا، بـنـد وکمربند ورشته  شده است .

جدا کردن وپاره کردن و استثناء کردنِ خدا یا خدایان ازجهان ، نفی وطرد اصل عشق ومهرو پیوند و دیوی و همبغی ( انبازی) بود . نفی رشته وبند بودن خدا ، نابودساختن جهان هستی است. خدا ، هم « دیو » یا « زوش = محبوبه ودوست » یا « یار= جفت » بود . خـرد هم، درگوهرش سنگی (= آسن خرد ) ، یعنی جفت جو هست ، و درجفتی با همه پدیده‌ها میتوانست رازنهان را بجوید وبیابد و توانائی را درچیزها بزایاند . این اندیشه بنیادی ، چنان درسراسرفرهنگ ایران ، ریشهِ ژرف داشت که زرتشت ، برغم ضدیت با آن ، هرگزنتوانست آنرا از جا بکند، و یزدانشناسی زرتشتی وخودِ آموزه زرتشت ، همیشه گلاویزو درتنش با این اندیشه باقی ماند . هنوز نیزاین اندیشه دیوی یا جفتی ، که « پیوند یا مهریا یاری یا انبازی » باشد، نه تنها درژرفای مسائل اجتماعی وسیاسی و اقتصادی وحقوقِ بشری حضور دارد ، بلکه بدون اولویت یافتن آن ، گره‌های کورِ مسائلِ جهانی را نمیتوان گشود.

ناپاک سازی و زشت و منفور وخوارسازی اصطلاح « دیو» ، چیزی جز « زشت سازی و منفورو خوارسازی حقیقتی » نیست، که بیان فطرت واصالت انسان میباشد . نوزائی فرهنگ ایران ، زدودن این زشتی واین خواری و اکراه و نفرت از « دیوان » است . ما نیاز به همین خدایانِ خود داریم که زرتشت ، آنها را دیو ساخته است . همه امشاسپندان یزدانشناسی زرتشتی ، دراصل ، همان دیوان بوده اند که « دیوی » ازآنها زدوده شده است .  از« بهمن » ، «اکومن » که خدای اندیشیدن برشالوده چون وچرا وشک بوده هست ، زدوده شده و یک « دیو کماله » ازاو ساخته شده است . هرکدام از خدایان اصیل ایران ، به دونیمه اره شده اند ، و از یک نیمه اشان ، یک دیو ساخته شده است . همانسان این ارّه شدگی و « دیوسازی نیمی ازآن » ، درهمه پدیده‌های انسانی واجتماعی وسیاسی، روی داده است . بی‌پیوند یابی ازنوِ دیوها با خدایان ، این خدایان ، منفورو پرخاشگرو دورو و کینه توز وجهاد گر،باقی میمانند .

چرا زرتشت برضد « دیو» و خدایان ایران که همه بدون استثناء، دیو بودند  برخاست ؟  چرا خانواده زال ، در برابراین اندیشه زرتشت، ایستادند و از اصالت انسان وگیتی که پیآیند مستقیم همین « دیو پرستی » بود دفاع کردند . واژه « دیو=div = دعوا» دراصل « دوا » میباشد و به معنای « دوبُنِ به هم پیوسته » است . این « دوا» همان واژه « دو» یا « توو » درانگلیسی و «  زوی» درآلمانیست . نام خدای ایران که « سرچشمه زندگی وجان بخشی وجان افشانی » شمرده میشد، « وای به » است .  این « وایvaya » ، هم به ۱- خدای هوا وباد، و هم به ۲- هوا ، و هم به ۳- مرغ گفته میشود . چرا مرغ و باد وخدا ، هرسه ، یک نام دارند ؟ چرا این هرسه ،« وای » نامیده میشدند، چون آنها پیکریابی « اصل آفرینندگی ازخود = قائم بالذات » شمرده میشدند ، به علت آنکه هرسه ، « گوهرجفت داشتند» . باد و خدا وهوا ، مانند مرغ دربهم پیوستن دوبال به هم درتن ، اصل جنبش وپروازوبرخاستن هستند . این واژه « ویا » ، دراصل سانسکریت « دویا » است که دوتای به هم پیوسته باشد ، و سپس به « وای ، وی وای  ، ویس  ویس» ، سبک شده است . این سراندیشه بزرگ دراین « نقش – اندیشه‌ها » ، معمولا درکاسته شدن به نقشهائی که برای ما معنای خود را از دست داده اند ، گم میشود . ما دراثرهزاران سال ستیزندگی و زشت سازی یا مسخ سازی این نقش‌ها وصورتها ، نمیتوانیم دیگر آن اندیشه بزرگ را دریابیم . آنها دراین تصاویر گوناگون ، میاندیشیدند که « پیوند = پات‌وند » درهرجانی ودرهرانسانی ، اصل آفرینندگی هست . اصل آفرینندگی پیوند یا « جفت آفرینی » یا « جفتی = یوغی= همبغی » ، خدائی هست. « دیویاdva » نیز اصطلاحی برای بیان این « اصل آفرینندگی پیوند » بود . هرچند این اندیشه از تجربه « نروماده » هم برخاسته باشد، ولی درهمان بُن ، معنای انتزاعی وگسترده  داشته ، وبه هیچ روی معنای تنگ جنسی ، چه رسد به شهوانی امروزه را نداشته است . جمع بودن اصل نری و اصل مادگی دریک جا ، معنایِ انتزاعی وگستردهِ « پیوند و امتزاج واتصال دونیری گوناگون » را یافته است . چیزی اصل آفریننده است که میتواند درخود، دواصل گوناگون را به هم بپیوندد . همه چیزها درجهان هستی « ازهم ، دیگرگونه اند » ، وازاین رو اتصال پذیروجفت شدنی و دیوی هستند . هیچ چیزِ متضاد درجهان نیست .

مثلا به « ابـر» دراوستا ، دعوا‌نرا گفته میشود که به معنای « دوجنسه » هست ، چون ابر ، اصلِ پیدایشِ « باران = آب » و « آذرخش = آتش وروشنائی » با همست . همچنین به ابرو آذرخش ، « سنگ » گفته میشده است ، چون واژهِ سنگ هم، به معنای اتصال وامتزاج دوچیزاست . ازاین رو به خرد بنیادی هم که دربُن یا فطرت هرانسانی هست ، آسن خرد ، یعنی « خرد سنگی » گفته میشود ( که به غلط به خرد غریزی برگردانیده میشود ) ، چون خرد یست که گوهرش ،پیوند دادن تجربه‌ها و پدیده‌ها است ، وباهمه چیزها جفت و انبازمیشود وبدینوسیله « اصل آفریننده » درانسانست . این دیوی بودن ( جفت بهم پیوسته بودن =دوا =ا‌مرا=  مار ( که درطیف تصاویرگوناگون مانده است ، بهترین گواه برآنست که یک سراندیشه بزرگ و ژرف و انتزاعی وکلی بوده است ، ودراین تصاویر، نباید آن اندیشه بزرگ وژرفِ « پیوند و دوستی و عشق » را گم کرد، که « اصل آفریننده وسامانده وجنبنده وشادی آفرین » درهرجانی درگیتی شمرده میشده است .  انسان ( مر+ تخم ) ، نیز همین گوهردیوی را دارد، و « مـر» که پیشوند واژه « مردم » است ، یکی ازمعانیش درسانسکریت « جفتی » هست ، وهمان معنای « دیو » را دارد. جمشید هم که نخستین انسان درفرهنگ اصیل ایران بوده است، وهمان « ییما =ییما » میباشد به معنای « جفت و دوقلوی به هم چسبیده » است . هرانسانی درگوهرخودش ، جفت یا دیویا « مره » است، چون هستی قائم به ذات و آفریننده وسامانده شمرده میشود .هنوز درکردی به انسان، مره گفته میشود .

اصل آفریننده ، همان « آتش جان یا فرنفتار» ، یا ارتا هست ، و ارتا(a-rtha )یا « رتها » که خداست ، همچنین نخستین عنصر یا گردونه نخستینی ( اگرا رته = اغریرث ) است که در بُن هرجانی وهرفردی هست ، و دواسب یا دوگاو یا دونیرو ، در پیوند وهم آهنگی باهم آن را به جنبش میآورند . نام دیگراین یوغ یا یوش ، همان « جی = ژی » ، زندگی است. پیوند ( پات‌وند) که « همبستگیِ یک جفت » باشد، و معانی دوستی و رفاقت وهمآفرینی و همبغی وتوافق دارد ، همین اصل آفریننده است . اینست که « جی= ژی = گی » ، یا زندگی بطورکلی ، که نام خدا هم هست، « جوت گوهر» ، یعنی « دیوی » یا جفت گوهراست . زشت وطرد ساختن خدایان ، بنام « دیو» ، چیزی جز کندن ریشه اصالت ازبُن وفطرت انسان نیست . این اصل آفریننده انتزاغیِ « پیوند، یا همبغی، یا سنگی، یا مری، یا دیوی، یوگائی، یوشی » درطیفی ازتصاویرگوناگون ، به آن صورت داده شده است ، و همه آنها ، یک سراندیشه بزرگ وباشکوه را در تراشهای گوناگون، مینمایند .

۱- ازجمله این تصاویر، پیله ابریشم وکرم ابریشم است . کرم پیله ابریشم ، « دیوه » خوانده میشود که همان واژه « دعوی » میباشد. کرم ابریشم با پیله‌اش بیان ، یکی ازپیکریابیهای سراندیشه « دیو= یوغ = مر= سنگ = پیوند » است . به ابریشم ، « بهرامه » گفته میشود که مقصود « سیمرغ= ارتا » باشد که با بهرام، دوبُن جفت کیهانی درهرجانی هستند. در گویش هرزندی به کرم ابریشم (یحیی ذکاء) بارام کرمی، یا کرم بهرام گفته میشود . پیله ابریشم وکرم ابریشم باهم یک دیـوهستند . ازاین رو نام دیگرابریشم ، «کج = قز= کژ= قژ» میباشد ، چون کج یا کچه، که دراصل به معنای دوشیزه جوان هست نام سیمرغ، زنخدای ایران بوده است، و نیایشگاههای این زنخدا درایران ، « دیرکچین = درکچین » نامیده میشده است . یزدانشناسی زرتشتی ، از پوشیدن جامه‌های ابریشمی میپرهیزد واکراه دارد، چون ابریشم ( دیبا = دیوا = دیوه ) ، پیکریابی این دیوه یا زنخدای ایرانست . هنوزهم درآلمان به زنی که دارای شاءن واحترام هست ، « دیوا » گفته میشود . و درجنگ نیز درایران ، جامه « قژآکند » میپوشیدند، نه تنها برای اینکه تیغ به سختی میتواند ابریشم را ببرد ، بلکه برای اینکه ، این خدا که خدای قداست جانست ، جان را ازگزند نگاه میدارد .

قژآکند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد

۲- تصویر دیگرهمین « دیوخدائی» یا خدایان جفت گوهر، « درخت دوبُن گشته جفت » درشاهنامه است، که جزو حکایات اسکندرآورده شده است. اسکندرازراه بیابان به شهری میرسد که

همه بوم وبر باغ آباد بود
دل مردم ازخرّمی، شاد بود
بدین شهر، هرگرنیامد سپاه
نه هرگزشنیدست کس نام شاه

این شهر، که هیچگاه سپاه وشاه را ندیده ونمی شناسد، همان شهر آرمانی « خرّمدینان » است که همیشه ازخرّمی ، شاد است . دراین شهرِ بی‌شاه وبی سپاه ، آنچه شگفت انگیزاست ، «درخت دوبُن گشته جفت» است ، که هم اصل بینش درتاریکی وهم اصل بینش در روشنائیست .

درختیست ایدر، دوبن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشایدنهفت
یکی ماده و دیگری ، نرّ اوی
سخن گوی وباشاخ و با رنگ وبوی
به شب، ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود ، نرّ ، گویا شود

۳-  تصویر دیگرجفتی یا دیوی ، همان تصویرمشی ومشیانه دریزدانشناسی زرتشتی است. هرچند بنیاد آموزهِ زرتشت،برضد اندیشه « جفتی= همزادی= یوغی = سنگی» بود، ، و لی سراسر فرهنگ ایران ، استواربراین اندیشه بود ویزدانشناسی زرتشتی نیز به آسانی نمیتوانست ازآن یگریزد .  چنانچه خود زرتشت نیز همین اندیشه همزاد یا دوقلو را نگاه داشت ، وفقط این دوقلوی بهم پیوسته را ازهم جدا ساخته و آن دورا برضد هم ساخت . سراسرآموزهِ زرتشت از « برگزیدن » و « جهاد دینی ومفهوم دشمنی » ومفهوم « روشنی» و… پیآیندِ همین سراندیشه‌اش هست ، که درتضاد کامل با فرهنگ ایرانست . این دوجفت زرتشت ، دیگردرپیوند باهم نمی آفرینند، بلکه درهمان فطرت ، ازهم جدا و ضد هم هستند. این جدائی ، مفهوم روشنی را درآموزه زرتشت، معین میسازد . خوبی (= زندگی) و بدی ( =ضد زندگی) درهمان اصل، ازهم روشن هستند و انسان باید با خردش ، فقط برگزیند ، و دربرگزیدن یکی ازآنها ، موظف و مکلف بجنگیدن با ضدش هست که همان مفهوم جهاد میباشد.

دربندهش ( بخش نهم ) ، تخم کیومرث که به زمین ریخته شد ازآن ریباسی میروید که مهلی ومهلیانه ( نخستین جفت انسانی ) به هم چسبیده میباشند که هم بالا وهم دیسه ( همشکل) هستند. البته « ریواس » ، یک گیاه « نرماده‌ای » « دوبُن جفت گشته » یا « دیوی » یا « همزاد به هم چسبیده » است که یزدانشناسی زرتشتی  آنرا ناگفته میگذارد.

۳- درگرشاسپ نامه (یغمائی، ص ۳۲۲ ) داستانی ازگرشاسپ ( نیای رستم ) میآورد که در دیدارپادشاه روم رامشگری جفت می بیند . روم ، سبکشده واژه « هروم » هست که شهر« زنخدایان » باشد. شاه روم ( هروم ) :

بـُدش نغزرامشگری چنگزن
یکی نیمه مرد ویکی نیمه زن
سرهردو از تن بهم رسته بود
تنانشان بهم بازپیوسته بود
چنان کان زدی ، این زدی نیز رود
وران گفتی ، این نیزگفتی سرود
یکی گرشدی سیر ازخورد وچیز
بدی آن دگر همچنو سیر نیز
بفرمود تا هردو می خواستند
ره چنگ رومی بیاراستند
نواشان زخوشی همی بردهوش
فکند ازهوا مرغ را درخروش

پیآیند این پیوند وجفتی ودیوی  ، رامش و سرود ودستانیست که هوش هارا ازخوشی می برد و مرغ را درهوا ازشادی خروشان میکند .

۴- تصویر دیگراین جفت آفرینی یا « اصل آفرینندگی درپیوند»

ترکیب کردن بخشی ازحیوان با بخشی ازانسان هست . مانند سرانسان، با تن شیر درتخت جمشید، یا سرانسان با تن ماهی . نام دیگرماهی، سینا ( تحفه حکیم موءمن ) یعنی سیمرغست . یا سرانسان با تن گاو در مرزبان نامه ، و مینوی خرد ، یا نیمسپ که سرانسان وتن اسپ باشد درتصویر« مارفلک، تنین » دربندهش ، که نقطه انقلاب خزانیست . همانسان که سراین مار، « گوازچهره = جفت تخم » ، اصل انقلاب یا گشتگاه بهاریست . اینها نیازبه بررسی گسترده دارند . انقلاب ، درفرهنگ ایران، پیآیند « تراکم وتکاثف خشم‌های به هم انباشته» نیست . انقلابی که ازتکاثف خشم دراجتماع ( پرخاشگری، کینه توزی ، نفرت و دشمنی ) برمیخیزد سرانجام، ضد زندگی وخرد میشود . انقلابِ آفریننده درفرهنگ ایران ، همیشه متناظر با « انقلاب بهاری » است . بهار که « وَن – غره » باشد ، به معنای « نای به یا وای به » است . انقلاب، نسیمیست که با آهنگ دلنوازش، همه تخمه‌های نهفته را ازهم میگشاید .

۵- بُت‌های مفرغی که درلرستان یافته شده اند، همه برشالوده این اندیشه جفت آفرینی میباشند.

۶- سرستونهای تخت جمشید که همه بیان جفت آفرینی هستند و اندیشه ایست ضد آموزه زرتشت .

درست زرتشت ، این سراندیشه را که سراسرفرهنگ ایران برآن استواراست ، مورد تهاجم قرارداد . ولی فرهنگ ایران ، هیچگاه این اصل کیهانی را برغم چیرگی حکومتِ زرتشتی ، در دوره ساسانیان رها نکرد . همه خدایان ایران را که سپس یزدانشناسی زرتشتی  پذیرفت ، همه بدون استثناء « دیو» ، یعنی « جفت گوهر= پیوندی » بوده اند.  به همین علت ، زرتشت، « ییما» را که دراصل نام جمشید است ، بطور اصل کلیِ « همزاد = جفت »، مورد حمله قرارمیدهد . او این اصل را ، درهمین اصطلاح ، وارونه ساخت ، تا گرانیگاه فرهنگ ایران را ازهم بپاشد . از همزاد یا جفت یا یوغِ به هم چسبیده وهمآهنگ وهمروش وهمآفرین وهمبغ ، همزادِ یا جفتِ   ازهم جدا و متضاد باهم ساخت. با دگرگونه ساختن همین اصل ، کل آموزه زرتشت ، شکل می یابد .

۱- همزاد ازهم جدا ومشخص ، به معنای آنست که:

خیرو شر، درهمان اصل ، روشن هستند و انسان فقط با خردش باید یکی را برگزیند و بپذیرد . بدینسان « اولویت روشنی » ، سبب میشود که اهورامزدا را درجایگاه « روشنی بیکران و روشنی که پیدایش نمی یابد » قراربدهند .

۲- گزینش یکی از این جفت ، ضرورتا بلافاصله به « جنگ وجهاد با جفت دیگر» کشیده میشود . انسان بایستی ازهمان آنِ گزینشِ ، برضد آنچه برنگزیده است بجنگد و این همان جهاد مقدس است . ازاینجا مفهوم دشمنی ویژه‌ای پیدایش می یابد که فرهنگ ایران نمیشناخت .

«همزاد به هم پیوسته» درفرهنگ ایران ، معنای « مهروعشق » داشت. شرّی واهریمنی وگناهی نیزدراصل، وجود نداشت ، بلکه شرّوگناه ، فقط پیآیند به هم خوردن اندازه (ناهم آهنگی دوپله ترازو، ناهم آهنگی دو اسبی که گردونهِ جان یا جی را میکشند ) بود . اهریمن ، اصل ومفهوم دشمنیست که در همین تصویر همزاد زرتشت ریشه دارد . همین اندیشه « همزاد به هم پیوسته = جی = ژی » درفرهنگ اصیل ایران ، سپس درعرفان ازنوعبارتی تازه یافت .

« قدیم بودن عشق » درعرفان ، چیزی جزهمان اصل آفریننده پیوند یا دیوی درهرجانی نیست . درفرهنگ ایران ، اژی ( ضد زندگی = شرّ) مانند آموزه زرتشت، ضد « ژی » دراصل، وجود نداشت ، بلکه این « به هم خوردگی اندازه در ژی » ، سبب پیدایش « ا- ژی » میشد.

یزدانشناسی زرتشتی ، چاره‌ای جزاین نداشت که برضد همه مفاهیم واصطلاحات جفتی بجنگد ، و همه اصطلاحات و واژه هارا که بسیارفراوانند ، تحریف ومسخ و وارونه سازد ، واز راستا وسوی اصلی بگرداند . دراثر این مسخسازیها و تحریفات این واژه‌ها و اصطلاحات، واژه نامه‌های علمی ! ( مزدیسنان ) پیدایش یافته اند که همه تاریک سازنده و پوشاننده وخفه کننده فرهنگ اصیل ایران هستند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب : خــرد سـرمـایهِ فلسفی ایـران – حقیقتِ زندگی، «رنگ» است – خـرد، رنگ‌اندیش است – جلد دویم ، ISBN 1  899167  97  8 ، انتشارات کورمالی ، لندن، آگوست ۲۰۰۹. برگ ۹۳ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بخش یاداشت‌های روزانه. لینک ۲.

نوشته‌هایِ مرتبط:

شرم (۵) – « نیاز به بیشرمی »


« برای رسیدن به حقیقتِ  هر چیزی . باید بسیار بی‌شرم شد ، چون آخوندهای هر دینی و ایدئولوگ‌ها و مبلغان هر عقیده‌ای ، آنقدر با بیشرمی ، پرده‌های زیبا و رنگین و چشمگیر و خرد پسندِ دروغین به دور دین یا ایدئولوژی یا عقیده خود بسته اند که با همان بیشرمی بلکه بیشرمی بیشتر ، باید آنها را از هم پاره کرد تا حقیقت را دریافت. انجائیکه انسان را به نهایت شرم وامیدارند (در قداست) ، نهایت بیشرمی لازم است. فراموش نشود ، آخوند [و شبه آخوند فوکولی] احساس شرم ندارد ، چون مفهومِ  قداست در او ، این احساس را نابود میسازد.

در این فقدان محض شرمست که او در اوج خونریزی و کشتار و آزار ، کوچکترین احساس سختدلی ندارد. در آغاز ، شرم در برابر خدا (یا حقیقت یا شخص مقدس) ، او را در برابر آنکه تابع خدایش نیست یا در برابر خدا و حقیقتش نافرمانی می‌کند ، هر شرمی را کنار میگذارد ، ولی‌ در پایان ، این « بیماری بی‌شرم شدن » بجائی می‌رسد که در برابر خدایش نیز بی‌شرم میشود.

چنان که ریا و زهد ریائی ، تجلی‌ این بیشرمی در برابر خدا و حقیقتش هست. و کسیکه میتواند در برابر خدایش بدون شرم باشد ، احساس شرم در او به کلی‌ مرده است. در یک آخوند نمیتوان از سر ، احساس شرم را زنده و بیدار کرد. او باید فقط از خدا ، احساس شرم کند نه‌ از انسان (و این خود بزرگترین بیشرمیست) و وقتی‌ ریا می‌کند ، نسبت به خدا بیشرمی می‌کند ، و آنکه در برابر خدا بیشرمست ، در برابر انسان چگونه میتواند شرم داشته باشد. و وقتی‌ فقط در برابر خدا شرم دارد ، در برابر انسان هیچگونه شرمی ندارد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۱۴۱ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

شرم (۲) – هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق


این روزها چندین اتفاق با هم همزمان شده اند ، که باوجود اینکه برخی‌ مبارک و برخی‌ نامبارک ، بهتر است بگویم ناگواراند ، اما بستگی عجیبی‌ به هم دارند و جرّقه / فروغ افروزاند. سروش یا به قول « سیامک مهر » ، « سروشِ اسلام فروش » ، شرم شناسی آغازریده ؛ همین چند روز پیش تولد پهلوان جمالی بود ؛ سیامک مهر دست به اعتصاب درمان زده ؛ من هم در حال کورمالی در خصوص اهریمن، شرم، دیو ، … هستم.

عملِ  « سیامک مهر » و اندیشه‌های « منوچهر جمالی » در هم تنیده اند و پیچ خورده اند. این همپیچی ، « جمالی » را همواره نگرانِ  حال او نگاهداشت. کافیست به وبگاه او سری در اینجا بزنید تا این نگرانی‌ را ببینید. شوربختانه جمالی هرگز نخواهد توانست « سیامک مهر » را ببیند.

به یاد « جمالی »:

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حافظ – غزلیات – غزل شمارهٔ ۱۱

موسیقی سنتی ایران – آهنگساز:مجید درخشانی – خواننده:حسام الدین سراج

***

نگرانی‌ « جمالی » برای « سیامک مهر » ریشه در بن اندیشه‌های او دارد.

« جمالی » ، زنده کننده تراژدی‌های ایرانی است ، بدون درک عمیق این تراژدی‌ها ایرانی خود را باز نخواهد یافت. یکی‌ از نخستین تراژدی‌ها که شاهنامه با آن آغاز می‌‌شود ، داستان « سوگ سیامک » است. این داستان توسط « جمالی » بازشناسی و واکاوی شده است. یکی‌ از نوشته‌های او با عنوان « چرا شاهنامه با جانفشانی و سوگ سیامک آغاز میگردد ؟ » نشان دهنده تلاش او در این بازآفرینی و زنده کردن بن اندیشه‌های نهفته در این تراژدی ایرانی است. حتا اهمیت این داستان چنان بوده که او سخنرانی با عنوان « سوگ سیامک » از خود برای ما بیادگار گذاشته است.

« جمالی » از دیگر سو بنیان آزادی را در جامعه بر پایه حق اقلیت و پاسداشت جان انسان پایه ریزی می‌‌کند. خواندن نوشته‌ای با عنوان « اقلیت و آزادی » از « جمالی » بسیار اندیشه برانگیز است. تجربه « سیامک مهر » نشان دهنده اقلیت بودن او حتا در بین اقلیت‌ها در ایران است. از این جهت رنجی‌ که او در ایران می‌‌کشد دو افزون است. این تصنیف زیبا (اشک مهتاب) را به تن‌ پهلوان و روان خردمند او تقدیم می‌‌کنم.

همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها درخوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

زنده یاد سیاوش کسرایی

اشک مهتاب – محمد رضا شجریان

تنیدگی اندیشه‌های « جمالی » و عمل « سیامک مهر » تنها در اینجا باقی‌ نمیماند. اندیشه‌های « سیامک مهر » نیز در این تنیدگیِ  مداوم و عمیق است. برای روشن شدن این امر بهتر آن دیدم که دو نوشته از هر یک از آنها در اینجا بازنشر کنم تا برای خوانندگان روشن‌تر شود.

نخستین نوشته از « سیامک مهر » است با عنوان « حقیقت دروغ » که از وبگاه او ، « گزارش به خاک ایران » گرفته شده است:

« آخوند شغال از محمد عرب تا علی چلاق پیوسته مدعی بوده اند که اسلام آمده است تا انسان را به کمال برساند. اما درتمامی تاریخ نکبت بار اسلام هر زمان فردی از آن اندازه ازدانش و دانایی و درک ونگاه درست به هستی برخوردار شد و به آن درجه از کمال انسانی دست یافت که جفنگ دین، ودروغ و ریای محمدی را بر نتافت وتخمه و مغزه ضد بشری آیین اهریمنی اسلام را شکافت واز پرده جهل و جادو برون ریخت، آخوند دیو سیرت دیو صورت بدون فوت وقت کمر به نابودی‌اش بست. از ترورها و قتل‌های محمد مزور و علی خون آشام در ابتدای ظهور شب اهریمن تا همین امروز، قرن‌ها خون انسان‌های به کمال رسیده است که این فاصله را پر کرده. قطعه قطعه کردن بابک و به دار آویختن حلاج از یک جنس است. از جنس اماله شیاف پتاسیم به سعیدی سیرجانی است. از جنس گلوله داغی است که به سینه کسروی نشست. فتوای خفه کردن محمد مختاری وجعفر پوینده را محمد عرب همان روز نخست بعثتش صادر کرده بود. وقتی بدن نحیف سال خوردگانی چون فروهرها را با ذوالفقار علی کارد آجین میکردند حسین ابن علی داشت دانشجویان را از طبقات خواب گاه به پایین پرتاب می کرد… مکتب انسان ساز و مترقی اسلام ومتولیان فاسد وتبه کارو دزدش در نابود ساختن بنیان‌های درست زندگی انسان‌های این سمت زمین بسیار موفق بوده اند. درازمیان برداشتن راستی از میان مردمان وپراکندن شب دروغ بر همه عناصر هستی ما چنان موفق بوده اند که این پرسش مطرح می شود که آیا پس از بیش از هزارو یک شب وفرا تر از زمانی که به عدد می آید، ماندگاری این دروغ از فساد برخی از ژن‌های ما در طی تحول زیستی مان در این دراز دامن زمان ریشه نگرفته است؟ »

دومین نوشته از « جمالی » است با عنوان « چرا فاحشه بودن بهتر از آخوند بودنست ؟ ». این نوشته بی‌ ارتباط با موضوع « شرم » نیز نیست.

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۱۷۹  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

« چرا خیام در رباعی مشهورش ترجیح میدهد که یک فاحشه باشد تا یک آخوند. ویژگی‌ بنیادی ابلیس ، برعکس آنچه پنداشته میشود ، سرپیچی اش از فرمان خدا نیست ، بلکه « بیشرمی اش در برابر خداست ». او در برابر خدا ، بر ضد فرمان او رفتار می‌کند ، ولی‌ آنطور وانمود‌ می‌کند که به فرمان اوست ، با وجودیکه میداند برای خدا چیزی نهفته نیست. و خدا [= اینجا الله] ، نه‌ از آن سرپیچی ، بلکه از این بیشرمی ، خشمگین است. سرپیچی از فرمان خدا به خدا آسیبی‌ نمی‌زند بلکه « بیشرمی در برابر خدا » [.] و درست خیام در رباعی مشهورش ، همین بیشرمی شیخ را مطرح می‌کند نه‌ آن عمل ضد شرع (یا ضد فرمان خدا [ی]) فاحشه را ، که درواقع نمادیست « از ناستوار ماندن در دلبستگی ». ناستوار ماندن در عشق به یک انسان ، نماد ناستوار ماندن دلبستگی و ایمان به خدا یا فرمان خداست. آخوند در هر ریائی که می‌کند ، بستگی از خدایش را پاره می‌کند و به چیزی دیگر دل می‌‌بندد. همان کار را نیز فاحشه می‌کند ولی‌ پرده بر فحشای خود (هر آنی‌ دل به دیگری دادن) در برابر خدا و خلق نمی‌‌کشد. این بیشرمی شیخ است که « واقعیت دین » را مشکوک و متزلزل میسازد. همین بیشرمی شیخ دربرابر خداست که سبب میشود عبید زاکانی ، شیخ را ابلیس بداند. ماهیت آخوند ، ابلیس بودنش هست. او معتقد است که شیخ ، ابلیس هست و تلبیس ، کلماتیست که او درباب دنیا می‌گوید و مهملات ، کلماتیست که شیخ درباره معرفت میراند و شیاطین ، اتباع او هستند (رساله تعریفات عبید زاکانی : فصل چهارم). کسانی‌ که در این معرفت خیام و عبید زاکان شک داشتند ، اکنون با این تجربیات مستقیم تاریخی در این چند ساله به آن معرفت ، ایمان کامل پیدا کرده اند. درک حقایقی که این دو مرد به این سادگی‌ گفته اند ، چقدر دشوار بوده است. سادگی‌ کلام ، برعکس آنچه ادعا میشود ، مانع فهم کلام میگردد. عبید زاکان از شیخ ، به طور کلی‌ سخن می‌گوید و روحانی را از روحانی نما [(قابل توجه عبد الکریم سروش)] جدا نمیسازد ، تا نقابی تازه برای ابلیس فراهم آورده شود. بنا بر این بقول عبید ، « ولایت فقیه » ، چیزی جز « ولایت ابلیس » نیست. ابلیس همیشه بنام خدا (حاکمیت الهی) حکومت می‌کند. »

 نوشته‌هایِ مرتبط:

« الله : آمیخته اهورامزدا با اهریمن ؟ »


« این سخن که ایرانیان فقط برای وجودِ  « ستم طبقاتی » در دوره ساسانیها ، داوطلبانه با آغوش باز ، اسلام را پذیرفتند ، سخنیست که از بدویت کامل فکری برمیخیزد ، که بکلی از پیچیدگیهای روان انسانی‌ بیخبر است. پس چرا هندیها که سخت‌ترین شکل طبقاتی را داشتند و دارند و با اسلامی روبرو شدند که از صافی لطیف عرفان نیز گذشته بود (اسلام راستین ساخته شده بود) ، حاضر بقبول اسلام نشدند ؟ از این گذشته ، دین مردمی ، که همان آئین سیمرغی باشد ، در تراژدی مانند سیاوش و داستان ملی‌ مانند سام و زال ، در افواه ملت ایران زنده بود ، که بکلّی هم برضد ستمگری طبقاتی ، و هم برضد حکومت و هم برضد آخوند بود. و در داستان کرباس ، که در شاهنامه می‌‌آید ، میتوان ضدیت این دین مردمی را با دین زرتشتی نیز دید. تجربیات دینی در « دین مردمی » به اوجی از تعالی رسیده است که هیچکدام از ادیان سامی [ابراهیمی] ، جرئت سنجیدن خود را با آن نیز ندارند ، و در برابر آن ، بحساب هم نمی‌‌آیند. 

از اینها گذشته ، باید به تجربه دینی چندین هزاره ایران نگریست که ، در کشتن و امر به کشتن ، فقط و فقط کار اهریمنی میدید. و نمیتوانست « پروردگاری » را نزد خود تجسم کند ، که فرمان به کشتن و قربانی را سد‌ها بار در قرآن‌ تکرار کرده است. ایرانی میبایست بتواند در آغاز در عقل و خیالش ، اهورامزدا و اهریمن را چنان باهم بیامیزد که از آن دو ، هستی‌ یگانه‌ای بشود ، و کار‌های اهریمنی را بتواند آنقدر مقدس سازد که بتواند کار اهورامزدائی نیز خوانده شود. مفهوم « خدائی را که شکست را برای راستی‌ می‌پذیرد » ، و برضد خدای پیروزگر است (که خدای اسلامیست) و آغاز شاهنامه با همین سر اندیشه به افتخار همین خدا (= سیمرغ) گشوده میشود. چگونه می‌توانست رها کند ، و الله را بپذیرد ؟ چنان تحول بزرگ روانی‌ و دینی و عاطفی ایرانی لازم بود تا بجای دوتاگرائی اهورامزدا و اهریمن ، و تجربه آئین سیمرغی که در داستان سام و زال آمده است بنشیند‌ ، که برابر با گم کردن تمام عیار منش گوهری او بود. قبول اسلام ، راهی‌ جز آن نداشت که اسطوره‌های سامی [ابراهیمی] ، جانشین اسطوره‌های ایرانی گردند ، چون دین زرتشت هم در چهارچوبه این اسطوره‌ها فهمیده می‌شدند ، و این اسطوره‌ها اهمیت بیشتر از دین زرتشتی داشتند ، چون این اسطوره‌ها بودند که ریشه فرهنگی‌ ایران بودند ، نه‌ دیانت زرتشتی و آخوندهایش.

فردوسی با زنده کردن این اساطیر ، در شکلی‌ پذیرفتنی یا تحمل کردنی در حکومتهای اسلامی ، تخمه‌ای را که فرهنگ ایران باز از آن بروید در قلب همه ریخت. تا شاهنامه زنده است ، امید رستاخیز فرهنگی‌ و دینی و هنری و سیاسی و اجتماعی ایران هست. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ  ۹۵ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« گوهر ایرانی و نماد آتش »


« ایرانی با آتش، پیوندي ژرف دارد که باز اندیشی ي نقش کارکردي ي آن در مفاهیم فلسفی، بسیار مهمّ است. ایرانی در نماد آتش، تجربه اي ژرف از فردیّت و آزادي دارد که هنوز ناگسترده وناکاویده به جا مانده است. ایرانی وقتی می خواهد گوهر آتشین انسان را نشان بدهد، می گوید انسان ، « تخمه ي آتش» است. انسان، تخمه ي گیاهیست که از او، آتش می روید؛ یعنی آتش در او هیچگاه خاموش نمی شود؛ بلکه از سر، زبانه می کشد.

سر- اندیشه ي تخمه اي بودن گوهر انسان، این شکل را به خود گرفته است که انسان در کردار و گفتار و اندیشه اش تخمه افشان است. سر – اندیشه ي فرّ با زنده کردن و تر و تازه کردن و دوباره جوانسازي و رستاخیز نو – به – نو پیوند دارد. نام نیک، زنده ماندن تخمه ي اندیشه و گفتار و کردار است. گره خوردن اندیشه و گفته و کرده ي انسان با تدوام اجتماع به هم باز بسته اند.

نیکنامی، در اصل، پایدار ماندن گفتار و کردار نیک در اجتماع است و طبعا اندیشه و گفتار و کردار نیک آنست که اجتماع را پایدار می کند و این دو با هم تلازم گوهري دارند؛ زیرا اگر اجتماع از بین برود، گفتار و کردار هیچکس پایدار نخواهد ماند. اندیشه و گفته و کرده براي نسلهاي آینده، براي پیوند خود به آینده و تخمه گرفتن از افکار گذشته براي از سر جوان و تازه شدن، براي درك رستاخیز و انقلاب در زندگی ي خود می باشد.

از نظر« جمالی » ، سنّت به معناي مداوم سازي ي یک چیز نیست؛ بلکه گرفتن تخمه هاي فکري از گذشتگان و رستاخیز تخمه ها در زمان خود می باشد. مسئله ي از نو جوان شدن و نوزایی می باشد. گیاهی و رویشی بودن انسان، بیان یقین انسان از رستاخیز مداومی است که نشان امید تزلزل ناپذیرش به زیستن در این گیتی و در اجتماع است. انقلاب مداوم اجتماعی که همان رستاخیز تخمه اي اجتماع باشد، پیامد کردار و اندیشه و گفتار انسانهاست.

نیکیها و هنرهاي ایرانی براي پدید آوردن بهشت بر روي زمین است. انسان با نیکی کردن و نیک گفتن و نیک اندیشیدن از گیتی، بهشت می سازد. نیکی یا بهی، نیروي آفریننده و تحوّل دهنده دارد و از سویی، گیتی به خودي خودش تخمه ي بهشت است. با پروردن گیتی است که بهشت، پیدایش می یابد. بهشت، چکاد و تارك گیتی است. خواست و کردار و گفتار و اندیشه ي انسان می تواند بهشت را از تخمه ي گیتی پدیدار کند. انسان تخمه ایست که از آن، معرفت و حقیقت و موسیقی و سرود و ترانه و کلمه می روید. ایده آل ایرانی از اجتماع، آفریدن جامعه اي است که همه ي افرادش، فراخ اندیش و فراخ فهم و فراخ بین و فراخ رفتار باشند.

« جمالی » بر این اندیشه است که تفکّر و آفرینندگی ي روانی و فرهنگی، تضاد آفرینندگی ي تخمه را در خود داشتن است. اندیشیدن و آفریدن و هنر و دین پیدایشی هم به انگیزه هم به پرورنده و گسترنده و افزاینده نیاز دارد. بهشت براي ایرانی، واقعیّتی است از گیتی و در گیتی. دُرُست همین ایده آل است که هدفهاي سیاسی و حکومتی را متعیّن می کند. خویشبودي ي ایرانی با این اندیشه ي پُر مغزه به هم گره خورده است که کاربست خرد ( = خرد سیمرغی ) براي آبادي ي جهان و رهانیدن بشر از درد و نیز نیازردن جان و پروردن آن با دشواري و رنج همپاست. بنابر این بر پایه ي فرهنگ مردم ایران، حکومتی حقّانیّت دارد که ایده آلش، رویشی و اندازه خواه باشد؛ یعنی قوانین و نظم باید نه تنها در آن برویند؛ بلکه ایده آلها و هدفها و غایتها نیز متافیزیکی و مصنوعی نشوند؛ زیرا تفکّر ایرانی به این نتیجه رسیده است که پدیده هاي تاریخی و معرفتی و سیاسی و حقوقی و اقتصادي، هم رویشی هستند هم پیوندي از رویش؛ یعنی جُستن و خواستن ( اراده ). خواستن باید روییدن را بیانگیزد.

در خواستها، انگیزه ها و تخمه هاي تازه براي روییدن هست. خواستها با گوهر روینده ي انسان و اجتماع، رابطه ي انگیزشی دارند. به همین سبب در فرهنگ ایرانی، انسان فرهمند به مجبور ساختن و زور گفتن، نیازي ندارد تا بخواهد مردم را به قبول حاکمیّت وادار کند. در فرهنگ ایرانی، مسئله ي کلیدي ي سیاست و حکومت، مسئله ي پاسداري و پرورش زندگی به طور کلّی و زندگی ي انسان به طور اخص در گیتی است. به همین دلیل است که حکومت و سیاست باید فراسوي عقاید و ایدئولوژیها و مذاهب و ادیان کتابی قرار گیرد تا بیطرفی ي خود را در تنشها و اختلافات عقیدتی حفظ کند.

بر شالوده ي تفکّرات پُر دامنه ي « جمالی » ، هر انسانی در فرهنگ ایرانی، اصل آفرینش کلّ جهان است. خدایان و کلّ جهان از وجود او آفریده می شوند و خودش اصل آفرینش هست. ایرانی باید در همپیوندي ي رفتار و اندیشه و گفتارش گوهر خود را پدیدار کند. انسان در زیستن به یاري ي همبستگی به همپایی با جهان، تحوّل می یابد. سراسر جهان، یک سرود و آهنگست که کردار و افکارانسانی باید با آنها هماواز و همنوا باشند. انسان در خود، همخوانی و هماوایی و نظم جهان را متعیّن می کند. زیستن باید به گونه اي باشد که آهنگ جهان از تو و من آفریده شود. اگر به جزئیّات این نگرش پُر مایه پرداخته شود، می توان مایه هاي ژرف اجتماعی و سیاسی و دینی آن را باز شناخت. »

منبع:

فلسفیدنِ انگیزشی – ( در آمدی بر اندیشه‌ها و ایده های« منوچهر جمالی » ). نویسنده: فرامرز حیدریان. چاپ نخست: ۱۹۹۷ میلادي. چاپ پنجم: ( نسخه ي پی‌دی‌اف ) ۲۰۱۳ میلادي. ناشر: نشر آتش. طرح روي جلد از: « فرنگیس ». برگِ ١٦٦ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

زمانی‌ که الله خیالی می‌‌بخشد و برده و عبد او نه‌ !


« مردی که پس از اجرای حکم [ اعدام … و پس از یک روز در سردخانه ] زنده شده بود مجددا اعدام خواهد شد » [.. !]

رندیهای ملانصر الدین در کورمالی

اگر یک بار زندگانی‌ بخشیدی ، انصاف حکم می‌کند که یکبار بگیری، نه‌ دو بار !
گرچه که داد حکم می‌کند که چیزی که نمی‌‌توانی‌ بدهی‌ ، نمی‌‌توانی‌ بگیری، حتا یک بار.
چرا که این الله نیست که جان بخش است.

فردی را برای خطای خود او باید مجازات کرد، نه‌ برای خطاهای همه جامعه. اعدام، مجازات یک فرد برای خطاهای همه جامعه است، نه‌ خطای خود او تنها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« در آغاز ، اهریمن ، سرچشمه جنبش بود »


« با انگیزندگی اهریمن ، تفکر فلسفی‌ آغاز میگردد »

« پیش از پیدایش زرتشت ، اهریمن (انگرامینو) منش جنبش و سرچشمه جنبش و طبعا آفرینش در هر چیزی بود. در تاختن و زدن به « گاو نخستین = سرچشمه زندگی‌ » سراسر آفرینش گیتی‌ ، آغاز میگردد. این بوجود آورنده جنبش ناگهانی ، محاسبه ناپذیر است. اصل جنبش ، با خود ، محاسبه ناپذیری را می‌‌آورد. مزدا که اصل ثبوت معرفت بود ، خواه ناخواه بر ضد جنبش و « تغییر معرفت » ، و تغییر هر چیزی بود ، چون با تغییر هر چیزی ، از نو باید آنرا دید و شناخت. تا روزی که « چشم خورشیدگونه » بنیاد بینش بود ، درست همین جنبش را می‌توانست ببیند. ماهی‌ دریای فراخکرت ، با چشمانش « جنبش لرزه گونه آب دریا [»] را در سدها فرسنگ فاصله میدید. چشمی که یک لرزه را در آب میدید ، جنبش را دوست میداشت. ولی‌ دانائی که استوار بر حافظه است ، نمیتواند کوچکترین دگرگونی را تاب بیاورد ، چون همه قواعدش را به هم میزند. برای دانش حافظه‌ای (یا آنچه در لوح محفوظ ثبت است) ، تغییر ، نادیدنی و محاسبه ناپذیر و غیر قابل پیش بینی‌ میشود. اینست که اهریمن که اصل جنبش است برای اهورامزدا ، اصل شرّ میگردد. ارزش اخلاقی‌ کاملا منفی‌ پیدا می‌کند. بدینسان زرتشت با مفهوم تازه اش از اهریمن ، به روند معرفت و تفکر ، بویژه تفکر فلسفی‌ ، ضربه‌ای کشنده وارد میسازد. اهریمن که منش جنبش در اندیشیدن بود ، در برابر اصل ثبوت و سکون در معرفت ، شرّ و فاسد و تباهکار میگردد. حرکت زنده فکری ، و انگیزنده تفکر ، شوم و شرّ میگردد. زرتشت با شرّ ساختن اهریمن ، راه تفکر فلسفی‌ را در ایران می‌‌بندد. اهریمن ، در آغاز ، اصل بیداری و جنبش بود. حتی در هفتخان رستم می‌‌بینیم که اژدها مانند رخش ، همیشه بیدار است ، در حالیکه این رستمست که به خواب میرود. در واقع در این خان دو اصل گوناگون بیدار و جنبش ، با هم رویارو میشوند. یکی‌ اصل بیداری و جنبش مثبت ، و دیگری اصل بیداری و جنبش منفی‌. و این در اثر آنسست که با منفی‌ ساختن اهریمن ، نیاز به اصل حرکت و بیداری باقی‌ بجای میماند. در داستان میترا نیز ، میترا خودش ، جانشین اهریمن ساخته میشود. میترا اصل حرکت است ، و با تاختن به گاو ، آفرینندگی در گیتی‌ براه میافتد. در واقع با زدن میترا ، آفرینندگی به حرکت ابدی میافتد. و آتش نیز این اصل حرکت و بیداری ، میگردد. پیدایش آتش ، در اثر زدن سنگ به سنگ دیگر ، در داستان هوشنگ در شاهنامه در برخورد با مار یا اژدهای سهمگین ، پیوستگی تنگاتنگ اهریمن با پهلوان را نشان میدهد. در اینجا ، پهلوان در رویاروئی با اهریمن (اژدها یا مار) و پیکار با اژدها ، به آتش دست می‌‌یابد. انسان در پیکار با اهریمنست که اصل حرکت و بیداری را می‌‌یابد. اصالت حرکت و بیداری از اهریمن به پهلوان انتقال می‌‌یابد. پهلوان ، انگیزنده میشود و سنگ را به زایش آتش میانگیزد. و در تفکرات زرتشت ، بجای « میترا و گاو » ، « اهورامزدا و بهمن » می‌نشیند. اهورامزدا ، که روشنائیست ، جای میترای آتشین را می‌گیرد و وهومن ، خویشاوند همان گاو است ، و پیوند مستقیم با گاو دارد. در واقع ، اهورامزدا با روشنائیش ، مستقیماً وهومن را به آفرینندگی میانگیزد. سر اندیشه بنیادی ، برغم تغییرات ، بجای میماند و فقط جابجا میشود. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۷۲  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« مفهوم مرگ »


« از روزیکه انسان درمی یابد که هر زندگانی‌ ، پایانی دارد ، این مفهوم ، سراسر زندگی‌ او را دگرگون میسازد. زنده بودن و حضور همیشگی‌ مفهوم مرگ ، سبکبالی و نشاط و بیخیالی و علاقه ببازی را از انسان می‌گیرد. مفهوم مرگ ، زندگانی‌ را جد میسازد ، و از زیستن ، یک وظیفه سنگین میسازد. از این پس زندگی‌ ، همیشه در کاهش است و همیشه انتظار قطع ناگهانی آن میرود. از این پس یا می‌کوشد ، همیشه مرگ را فراموش سازد ، یا می‌کوشد هرچه میتواند بیشتر و بهتر زندگی‌ کند ، بدین معنا که بیشتر از زندگی‌ ، لذت ببرد تا وقتی‌ مرگ نزدیک شد ، از زندگی‌ ، به بیشترین حد ممکن بهره برده باشد. یا می‌کوشد ، این زندگی‌ را پس از مرگ ابدی سازد ، و برای این کار ، باید طوری دیگر عمل بکند ، تا فرخ مندی این زندگی‌ ابدی را تأمین کند. ولی‌ حیوان ، مفهومی‌ از مرگ ندارد ، از این رو همیشه میتواند بازی کند. آیا میتوان علیرغم حضور فعال مرگ ، بازی کرد ؟ آیا با « طبیعی خواندن مرگ » ، میتوان تأثیر مفهوم مرگ را از زندگی‌ باز داشت ؟ »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : زندگی‌ بازی است ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۲۳ دسامبر ۱۹۹۲. برگ ۸۴ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۵) – « تجربه فریب خوردگی از یک خیالِ برانگیزنده ، ارزشمندتر از برخورد مستقیم با حقیقت است »


« سخن پایان که در آغاز آمده است [ – (۱) ] »

[از کتاب : قهقهه برقها – بوسه اهریمن]

« من پس از پایان دادن جستجوها و اندیشیدنها و آزمایشها و تصحیحات و پیراستن افکارم از اشتباهات و لغزشها ، آنها را نمی‌‌نویسم. من در حین جستجو کردن ، در حین کورمالی کردن ، در حین اندیشیدن ، در حین آزمودن ، مینویسم ، و در ادامه جستجو و کورمالی و آزمودن ، آنها را در پیش نظر خواننده تصحیح می‌کنم. نه‌ آنکه فکری را که در پیش کرده‌ام و ننوشته‌ام (یا چاپ نکرده ام) ، تصحیح کنم و خواننده ، « فکر تصحیح شده » را در کتابم در پیش چشم خود بیابد. بلکه هر فکری را که در پیش نوشته‌ام ، تصحیح نمی‌‌کنم ، و همانسان دست ناخورده باقی‌ می‌گذارم ، ولی‌ در آزمایش تازه‌ای که از آن فکر می‌کنم ، آنرا تصحیح می‌کنم. فکری که در آغاز می‌‌آید ، همانسان که بوده است بجای میماند. « فکر تصحیح شده » ، بجای فکر اول نمی‌نشیند. چه بسا تفکرات یک انسان در سراسر عمر ، آزمایش‌های مکرر برای تصحیح کردن یک فکر است.

این تجربه ناگهانی غلط بودن فکر پیشین ، این تجربه آنی‌ تنگ بودن فکر پیشین ، این تجربه فریب خوردگی از یک خیالِ برانگیزنده ، این گمراه شدن در پی‌ کردن یک نشان ، ارزشمندتر از برخورد مستقیم با حقیقت است.

انسان ، یک تجربه را میتواند در هزار عبارت بندی یا فکر غلط بگوید و همه این افکار ، با وجود غلط بودنشان ، با وجود دور افتادگیشان ، با وجود مسخ کنندگی آن تجربه در خودشان ، بدان میارزند که نوشته و گفته بشوند.

من در کتابهایم ، در پی‌ آن نمی‌روم که « نظر خود را درباره یک موضوع » ، پس از تجزیه و تحلیل و مطالعه کافی‌ ، بنویسم. ما با چنین روشی‌ ، « تجربه اندیشیدن زنده متفکر » را در نمی‌یابیم. ما « محصول نهائی تفکراتِ » او را در کتابش پیش خود می‌‌یابیم. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : قهقهه برقها – بوسه اهریمن ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲ اسپانیا. برگ ۷ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« دوام ملت ایران و سیمرغ گسترده پر »


« با وجود فزونخواهی شاهان ، و تحولات و تلونات شخصی‌ آنها ، و وجود شاهان نالایق ، و تزلزل دستگاه سلطنتی و قطع وراثت ، این چه نیروئیست که به ملت ایران دوام می‌بخشد ؟ آنچه در سیاست در جهان گذشته ، برترین ارزش را داشت ، مسئله «دوام حاکمیت» بود ، نه‌ آزادی. و دوام ملت نیز ، رابطه مستقیم با دوام حاکمیت داشت. برترین نقش حاکمیت ، نگهبانی ملت از قبائل و سرداران مهاجم و جهانگیر و یغماگر بود. امروزه قوانین بین الملل و ارزشهای سیاسی در اذهان چنان تغییر کرده است که «جهانگیری» نه‌ تنها برد و جاذبه و افتخار گذشته خود را از دست داده است ، بلکه اقدامی ننگ آور و «فاقد هرگونه حقانیت» نیز شده است. اینکه در شاهنامه در داستان کیکاوس ، جهانگیری را مورد انتقاد قرار گرفته است ، در واقع گسترش همان بدبینی به قدرت در برابر نیرومندی میباشد. ولی‌ در جهان گذشته ، هرکه پیروز میشد ، حق به مالکیت پیدا میکرد ، و تفوق جنگی ، چون بیان «چیره شدن خدای ملت غالب بر خدای ملت مغلوب» بود ، می‌توانست سبب «تغییر دین کشور تسخیر شده گردد» . ملت غالب ، حق داشت ، تبعیت از دین و خدا یا خدایان خود را از ملت مغلوب بخواهد. جهاد و فتوحات اسلامی ، ریشه در همین حقانیت داشت. این خدا و بالاخره حقیقت و فرهنگ ملت مغلوب است که مغلوب خدا و حقیقت و فرهنگ خدای ملت غالب میشود. چنانکه در مقالات گذشته نشان داده شد انبیا یهود و «افکار سیمرغی ایرانی» غلبه یک ملت بر ملت دیگر را نشان غالبت حقیقت بر باطل ، یا معرفت بر جهل ، یا فرهنگ بر وحشیگری ، یا داد بر ستم نمیدانستند. بدینسان ، هر کشوری همیشه در معرض خطر از هر سوئی بود. و نقش بنیادی حکومت ، نگهبانی از ملت برای تضمین همین دوام ملت بود. دوام ملت برای کشورهائی که از هر سو می‌توانست به آسانی مورد تاخت و تاز قرار گیرد ، نخستین مسئله مهم سیاسی بود ، نه‌ آزادی.

آتن ، و شهرک‌ها و جزایر کوچک یونان ، بسختی می‌توانست مورد تعرض و تهاجم بیگانه قرار بگیرد ، از اینرو نیاز به دوام و نگهبانی ، کم بود ، و تفکر سیاسی می‌توانست بدون دغدغه و نگرانی‌ به مسئله آزادی بپردازد. «ایجاد حکومت‌های مداومی که می‌توانست سده‌ها دوام ملت را تامین و تضمین کند» در ایران ، همانقدر از دیدگاه سیاسی ارزش دارد که ایجاد دموکراسی. این «سرمایه دوام ملی‌» ، سرمایه گرانبهائیست برای آفرینش دموکراسی. دموکراسی ، نیاز به امنیت نسبی‌ این دوام جامعه دارد. همانطور ‌انگلستان در اثر جزیره‌ بودن ، این مسئله را نداشت ، آمریکا ، بکلی این مسئله را نمیشناخت.

فرهنگ سیاسی ایران ، متوجه شده بود که علیرغم تزلزل و ناامنی و نااستواری حکومت سلطنتی ، میتوان دوام ملت را تامین و تضمین کرد. و وقتی‌ فردوسی ، شاهنامه را میسرود ، درست به فکر آن بود که چگونه میشود علیرغم حکومت‌های بیگانه (عرب و ترک) ، دوام ملت را تضمین کرد. این دوام ملت هست که باز روزی ، حکومت مداومی خواهد آفرید. همین بود که در قبال تغییرات سرسام آور حکومتها و سلسله‌ها و افراد حاکم در ایران پس از هجوم عرب و تسلط اسلام ، ملت ایران دوام یافت. سرنگون شدن شتاب آمیز حکومتها (در ایران ، پیش از آمدن اسلام ، بیش از هزار سال ، چهار سلسله بر امپراطوری ایران حکومت کردند ولی‌ در مقابل آن کسرت سلسله‌ها و تعدّد و تغییر مداوم حکومتها پس از اسلام سرسام آورند) ، نشان عدم انطباق آن حکومتها با ملت هست. و اکنون برماست که آن ارزشها و ایده الهائی را که پایه دوام ملت ایران بوده است ، پایه بنیانگذاری یک حکومت فری نوین بکنیم ، تا آن ایده آلها و ارزشها ، آن حکومت را بردوش بکشند و جان به آن حکومت ببخشند. اکنون آن هنگام فرا رسیده است که این ارزشها و ایده آلها باز از سرچشمه دوام ملت در ظرف حکومت سرازیر شود ، چون این ملتست که هزاره‌ها دوام خود را تامین کرده است ، و حکومتها از عهده این مسئولیت برنیامده اند ، از این رو ملت بنا بر حقی‌ که در اثر «سرچشمه دوام خود بودن» دارد ، حق بنیادگذاری حکومت و نظامی را دارد که تجسم این ارزشها و ایده آلها باشد.

این ملت است که دوام خود را از سرچشمه خود حفظ کرده است نه‌ آنکه حکومتها ، ضامن این دوام بوده باشند. و آنکه به خود دوام می‌بخشد ، خود سرچشمه همه قدرتهاست. کسی‌ دوام می‌‌آورد که قدرت دارد. در حقیقت این ملت است که تاج بخش است (تاج ، نماد حاکمیت میباشد) ، این ملت است که سرچشمه حاکمیت است. آن نیروهائی که دوام او را ایجاد کردند ، همان نیروهائی هستند که میتوانند آزادی و دموکراسی را بیافرینند.

اگر کسی‌ نظری اجمالی‌ به این نیمه اول شاهنامه بیفکند ، بدیدش می‌افتد که در کنار شاهان گوناگون که می‌‌آیند و میروند ، و نسبتا همه سن‌های طبیعی دارند (و دیگر عمرهای افسانه‌ای مانند جمشید و ضحاک ندارند) ، رستم ، همیشه زنده است. در قبال طبیعی بودن مدت زندگی‌ یا حکومت این شاهان ، رستم مدت عمر فوق العاده و غیرطبیعی دارد. این غیر طبیعی و فوق العاده بودن عمر رستم در برابر طبیعی و عادی بودن عمر شاهان ، به چشم میافتد. از یکسو میدانیم که این رستم هست که «تاج بخش» میباشد ، یعنی سرچشمه حاکمیت است. از سوئی دیگر میدانیم که پدر او و خود او فرزندان حقیقی‌ سیمرغ هستند. همچنین کیخسرو وقتی‌ میخواهد به او رسالت رهائی بخشی بیژن را بدهد ، به او خطاب می‌کند که تو مانند سیمرغ گسترده پر ، سپر ایران از زخمها و آسیب‌ها هستی‌. مردم ایران ، بچه‌های سیمرغند که در زیر پر او ، از هرگونه خطری نگاهبانی میشوند. در حرم آرامش و آزادی سیمرغ میباشند.

اینکه رستم ، تاج بخش است ، چیزی جز همان ویژگی‌ سیمرغ نیست. او چون گوهر سیمرغی دارد ، سرچشمه حاکمیت است. از این رو نیز هست که رستم ، در این اسطوره‌ها در اثر «دوام عمر و وظیفه مداومش» ، نماد «دوام ملت ایرانست» . در واقع این حکومات و شاهان نیستند که به ملت دوام می‌‌بخشند ، بلکه این رستمست که تضمین دوام ایران را می‌کند. از جمله رستم یکی‌ از ویژگی‌های اصیل سیمرغ را دارد. همیشه مانند سیمرغ دور ولی‌ همیشه نزدیک است. رستم همیشه دور است ، ولی‌ با دریافت یک پیام حاضر است و هر هنگام که در اثر خطر و آسیبی‌ و تنگنائی ، هراس از موجودیت حکومت و ملت ایران است با شتاب فرامیرسد و درست این همان داستان «آتش زدن پر سیمرغست» .

بنابراین [،] این ویژگی‌های سیمرغیست که بنیاد دوام ملت ایران میباشد. و رستم ، چیزی جز «شخصیت یابی‌ همین سیمرغ ، همین ایده الها و ارزشهای عالی‌ ایران» نمی‌‌باشد. دوام ملت ایران ، در بزرگداشتن و بکار بستن این ارزشها و ایده آلهای سیمرغیست.

در آئین سیمرغی ، «برترین گوهر مقدس» ، زندگی‌ در این گیتی‌ است. قداست زندگی‌ بطور کلی‌ ، همان مسائلی‌ را طرح می‌کند که امروز ، احزاب سبز ، برای نگهداشتن محیط زیست طرح میکنند. همه اشکال زندگی‌ از گیاهی‌ و حیوانی‌ گرفته تا زندگی‌ انسان ، مقدسند. این سر اندیشه در دامنه تنگتر ، قداست زندگی‌ و جان انسانی‌ در این گیتی‌ است. این قداست ایجاب یک تکلیف و تعهد منفی‌ می‌کند. هیچ‌کسی حق ندارد ، جان انسانی‌ را بیازارد و اگر کسی‌ به جان کسی‌ تعرض کند ، همه مردم موظفند که او را از آزردن باز دارند و این سر اندیشه ، بنیاد حقوق و سیاست میگردد. همچنین این قداست ، ایجاب پروردن جانها را می‌کند. همه متعهدند که جان انسانهای دیگر را بپرورد و نقش بنیادی حکومت ، همین پروردن همه جانهای انسانیست. نقش حکومت ، تنها «نگاه داشتن جان مردم از آزار و قهر و تعرض» ، نیست بلکه پروردن این جانها نیز میباشد.

بست نشستن که نتیجه این اصل قداست زندگی‌ بوده است ، این نتیجه را میدهد که حتی جنایتکاران و بزهکاران را نیز نباید کشت. چنانکه ضحاک که برای نابود ساختن همه جانها بپا میخیزد ، سروش که از خدایان مادری و سیمرغیست ، مانع فریدون از کشتن او میشود و او را به کوه البرز که جایگاه سیمرغست ، می‌فرستد تا زنده بماند. هیچ قانونی و نظامی ، حقانیت آنرا ندارد که آسیب به جان بزند (محدودیت و مشروطیت همه حکومات و همه قوانین). این اصل قداست زندگی‌ که استوار بر این سر انیشه است که جان ، برترین گوهر میباشد ، از اهورامزدا و الله و یهوه ، لغو و فسخ و باطل میگردند. چون آنها وجود خود را برترین گوهر میشمارند. و هر زندگی‌ دیگری ، تابع اراده و خواست آنها میشود. انسان نباید آنچیزی را بکشد که خدا نخواسته است ، و باید آنچیزی را بکشد که خدا میخواهد. «خواست خدا» ، اصل میشود. و در واقع به هر جانی میتوان بشرط آنکه خدا بخواهد ، آسیب زد و آنرا آزرد. وقتی‌ خدا ، گفت اگر به رسول من ایمان نیاوری یا مخالفت بکنی‌ ، خونت باید ریخته بشود ، آزردن جان ، صواب هم میشود. مؤمن برای این کشتارها به بهشت میرود و به وصال صدها حوری می‌رسد. از این به پس ، راه کشتن به قید موافقت و یا امر صریح خدا ، باز میگردد.

در حالیکه وقتی‌ برترین گوهر زندگیست ، خدا هم حق ندارد چنین چیزی را بخواهد تا چه رسد به اینکه چنین فرمانی را بدهد. در واقع خدای سیمرغی نمیتواند ، فرمان کشتن بدهد ، چون با همین فرمان بلافصله استحاله به اهریمن می‌‌یابد. در اثر این نفوذ شگفت انگیز می‌‌بینیم که در شاهنامه نخستین کشتن ، کار اهریمن است. خدائی که کشتن را بخواهد و امر به کشتن بدهد ، خدا نیست ، بلکه اهریمنست. خواستی که بر ضد قداست جانست ، خواست اهریمنیست.

بدینسان خدا با مفهوم قدرت معین نمیگردد که پیامد این اندیشه است که «آنچه میخواهد ، میتواند» . خدائی که کشتن را بخواهد و از عهده این کار بر آید (توانا به این کار باشد) از این دیدگاه ، خدا نیست. اینست که تفاوت ژرف میان مفهوم خدای ایرانی و الله و یهوه را می‌‌بینیم.

از ویژگی‌های بنیادی آئین سیمرغی ، تقدم مهر ، به هر چیز دیگریست ، از جمله به عقیده و ایمان و «راه» و ملت و امت و نژاد و جنس و طبقه.

از ویژگیهای بنیادی آئین سیمرغی آنست که «خرد» ، پاسدار و نگاهدار جانست. خردی که به نگهبانی «همه جانها و همه زندگان و همه انسانها» برنخیزد ، خرد نیست. از این رو خرد در دامنه سیاست ، فقط نقش و وظیفه و تعهد آنرا دارد که زندگانی‌ انسانها را به طور کلی‌ ، بدون هر گونه استثنأ و تبعیضی ، نگاه دارد. خردی که چنین تعهدی دارد ، شالوده سیاست و کشورداری و جهانداریست. این تعریف خرد در شاهنامه بی‌ نهایت روشن و چشمگیر نمودار میشود. برای آنکه این تعریف خرد ، مرزبندی و مشخص گردد باید با تعریفهای دیگر از خرد که در جهان سیاست و اجتماع و دین و فلسفه نفوذ فراوان داشته اند ، سنجیده گردد. مثلا خرد از دید افلاطون اندامیست که «ایده عدالت» را میشناسد. خرد میتواند تماشای ایده ، یا کمال هر وجودی را بکند. خرد ، بلافاصله با ماورأٔ الطبیعه رابطه پیدا می‌کند. و همین مفهوم از خرد ، معیار ساختار حکومت افلاطونی میگردد. ما در مقاله‌ای دیگر به تفاوت مفهوم سیمرغی از خرد (خرد ، پاسدار جان در این گیتی‌ است) و چند سیستم فلسفی‌ که نفوذ شدید و وسیعی در سیاست و ادیان داشته اند خواهیم پرداخت. اینکه در شاهنامه این عبارت می‌‌آید که «خرد برتر از راهست» ، هم این معنی را میدهد که خرد برتر از هر شریعتی‌ و دینی است و هم این معنی را میدهد که برتر از «عرف و رسم» است. و این خرد ، خرد سیمرغیست ، نه‌ خرد اهورامزدائی ، و نه‌ خرد میترائی ، و نه‌ خرد «اللهی یا یهوه ای» . در آئین سیمرغی ، هر چه زندگی‌ را در این گیتی‌ بیازارد ، چه قوانین و نظام و چه دستگاههای دینی باشند ، بر ضد خردند. شریعت و دین و خواست خدا ، اصل نیستند ، بلکه زندگی‌ در این گیتی‌ اصل است ، و خرد ، پاسدار همین زندگیست. اینست که خرد ، حق دارد ، با اندیشیدن هرچه را بر ضد زندگی‌ مردم در گیتی‌ (دنیا) می‌یابد ، دور بیافکند و طرد کند.

از ویژگیهای بنیادی سیمرغ ، آنست که سیمرغ ، تاجبخش است ، به عبارت دیگر سرچشمه و بنیاد هر حکومت و قدرتیست. هر حکومتی و قدرتی‌ ، فقط موقعی حقانیت دارد که سیمرغی باشد. ولی‌ با وجود آنکه «اصل حکومت و قدرت» است ، ولی‌ خود ، هیچگاه حکومت و حاکم و مقتدر نیست. این تمایز «سرچشمه حکومت و قدرت» بودن ، ولی‌ خود ، قدرت و حکومت نخواستن ، از گوهر سیمرغ میتراود. چون سیمرغ ، چهره و گوهر مهر است ، همه را در مهر و فر به خود می‌کشد و می‌‌بندد. مهر ، نیاز به قدرت و زور و قهر ندارد و نیاز به حقانیت هم ندارد. ولی‌ آنکه مقتدر و حاکمست نیاز به حقانیت به قدرت و زور و قهر دارد ، و باید این زور و قدرت و قهر را تابع هدف و غایت سیمرغ سازد ، تا حقانیت پیدا کند. مردم ، فقط پیوند با سیمرغ دارند نه‌ با مقتدران و حکام و حکومتها. فقط تلاش برای آنکه هدفهای سیمرغ را در گیتی‌ واقعیت ببخشند ، یعنی آزار را از زندگی‌ مردم دور دارند و زندگی‌ آنها را در گیتی‌ بپرورند ، به آنها حقانیت می‌بخشد. از آنجا که سام و زال و رستم ، خود را سیمرغی میدانند ، هیچکدام حکومت و قدرت و پادشاهی را نمیخواهند ، چون خود را سرچشمه حکومت و قدرت و برتر از حکومت و قدرت میدانند ، چون تجسم مهر هستند ، و قدرت و حکومت و قهر ، با همه تلاشش برای عینیت یافتن با هدفهای سیمرغ ، هیچگاه سیمرغی نمیشوند. از این رو نیز هیچگاه علاقه به تصرف قدرت و پادشاهی ندارند. این علامت وفاداری یا شاه پرستی‌ آنها نیست. اینکه بعدا این فکر با استدلالات «وفاداری به سلطنت» و «پیمان با سلطنت» و «شاه پرستی‌» یا «نداشتن تبار شاهی‌» مجهز شده است ، انحراف به ایده اصلی‌ داده است. رستم و زال و سام در اثر همان سیمرغی دانستن خود ، و خود را تجسم مهر یعنی بر‌ترین پیوند اجتماعی دانستن ، خود را برتر از آن میدانند که بخواهند اهل قدرت و حکومت و قهر بشوند و بدینسان خود را کوچکتر از آن سازند که هستند.

سیمرغی بودن ، امتیاز بر شاه بودن دارد. از این رو نیز چنین آرزوئی و خواستی ندارند. چنین پیشنهادی را که بارها به آنها میشود بلافاصله ردّ میکنند. قدرت با مهر در تضاد است ، با آنکه قدرت می‌باید خود را با مهر و خرد ، حقانیت بدهد. از اینرو نیز هست که «شاهان ایران» سیمرغی نیستند. شاهان ، و حکومات و نظام سیاسی ، گوهر سیمرغی ندارند. ولی‌ دوام ملت ایران از سیمرغست.

از ویژگیهای بنیادی سیمرغ آنست که همیشه آماده برای یاری دادن به ستمدیدگان و شتافتن به کمک انسانها در خطر‌ها و تنگناهاست. هر انسانی‌ ، حق به یاری در خطر و تنگنا و بحران دارد. و چون سیمرغ ، سرچشمه حکومت پادشاهی میشود ، خواه ناخواه این ویژگیش ، تبدیل به اصل حکومتی و سیاسی و اجتماعی میگردد که اجتماعی و حکومت ، تعهد دارد به ستمدیدگان و ناچیزمندان و آزردگان یاری بدهد و آنها را از این تنگناها برهاند ، و پشتیبان حقوق ستمدیدگان و آسیب دیدگان و بیچیزان باشد.

و بالاخره از ویژگی‌های بنیادی سیمرغ ، اصل رستاخیز اوست. کشتن سیمرغ ، عین زنده شدن سیمرغست. سیمرغ خود را پس از هر کشته شدنی از نو می‌‌آفریند. آزردن او ، انگیزه خود آفرینی اوست. اینست که شکست سیمرغ ، همیشه پیروزیست. نابود ساختن او ، همیشه جلوه گر‌ نیروی «خود آفرینی» اوست. وقتی‌ این ویژگی را در چهارچوبه مفهوم «سرچشمه قدرت و حکومت بودن سیمرغ» بگذاریم ، می‌‌بینیم که معنائی جز این نمیدهد ، که نابودی حکومت و نظام و فرهنگ ملت ایرانی ، فقط سبب باز زائی و خود آفرینی ملت ایران میگردد. با آنکه اسفندیار به نمایندگی از اهورامزدا (یعنی حقیقت و دین و آخوند و پیامبر) سیمرغ را میکشد ، ولی‌ سیمرغ باز خود را می‌‌آفریند و به یاری مهر و داد که نمادش رستم است میشتابد. سرچشمه دوام ملت ، ویژگی‌های سیمرغی ملت ایرانست. و با رستاخیز همین ویژگیهاست که ملت ایران روزی حکومتی آزاد و دادگر خواهد آفرید که انطباق با این ویژگیها داشته باشد. »

منبع:

منوچهر جمالی، شاهنامه و ما دفتر نخست ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۲۵ ژولای ۱۹۹۲ . برگِ ۷۹ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت – جانم بسوختی و به دل دوست دارمت


قبرستان شهر آل حورین ال گرانده

*****

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

حافظ

*****

در سوگ استاد منوچهرجمالی، «گرامی بُد آن کس که بودی دلیر»

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست !


پیام نسیم – ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ساز و آواز ابوعطا از آلبوم پیام نسیم
آواز : محمد رضا شجریان
تار : داریوش پیرنیاکان
نی : جمشید عندلیبی
تنبک : مرتضی اعیان
غزل : حافظ

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

*****

در فرهنگ ایران، شناخت هر چیزی با داشتن درکی از بو و مزه آن چیز متلازم و همسنگ است. تا بوی چیزی برای انسان آشکار نشده باشد، او به درک لازم از آن نرسیده و نخواهد رسید. اهمیت بو را منوچهر جمالی اینگونه می‌‌شناساند که:

« فرهنگ ایران ، به همه « حواس » انسان ، « بوی» میگفت . همه حواس ، ویژگی « بوئیدن » را داشتند . بوئیدن ، به معنای « جستجو کردن در تاریکی » است . بوئیدن ، به معنای « همآغوشی و آمیزش با آنچه بوئیده ( حس کرده ) میشود ، هست . به عبارت دیگر، همه حواس انسانی ، هم گوهر جویندگی وآزمودن دارند، و می بویند، وهم گوهرعشقبازی با محسوسات خود دارند . « بوکردن » نیز مانند « مار» و « هه ستکار درکردی ، که اندام حسی باشد » دراصل، معنای « جستجو، برای عشق ورزیدن و شادی و آفریدن » بوده است .دردشتستان ولار، بو، به «نرینه » و « نرینه درخت نخل» گفته میشود. « بودادن » ، عمل گردافشانی وزدن نرینه به خوشه درخت ماده» است ( لاری: بودادهbu-daada ). چنانکه درکردی « بون پیوه کردن » دارای معانی 1- استشمام و 2- تلاش گشن ، درجذب ماده به جفتگیری است . « بون » درکردی ، به معنای عطر است. درفارسی « بون » که همان واژه است ، به معنای « زهدان و بچه دان ، بُن ونهایت و پایان وانتهای هرچیزی» میباشد( برهان قاطع ). ودرواقع « بون » نیز همان واژه « بو » هست . پس همآغوشی و آمیزش، خوشبویست. با بُن هرچیزی آمیختن، بوی خوش میدهد ( به شناخت حقیقت میرسد).« پیوه کردن » که درکردی به معنای « انگولک » و «به رشته کشیدن » است ، درواقع به معنای « پیوند دادن در تلنگرزدن » است .« پیوه گرتن » درکردی ، پوشانیدن چیزی با چیز دیگر است . « پیوه لکان » به معنای « چسبیدن» است . دربرهان قاطع ، بویچه ، به معنای پیچه یا عشقه است که نماد« عشق » است . همچنین « بو » ، درلغت ، معنای « محبت » هم را دارد.

صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر، که دردل بکارمت – حافظ

« بـوی » ، فروزهِ « رام ، نخستین پیدایش سیمرغ یا خدا » است ، که « روان انسان » میباشد . به عبارتی دیگر، حواس جوینده انسان ، نخستین پیدایش ذات خدا وبهمن ، یا نخستین تابش ِ بن آفریننده هستی – هستند . پس« بوی» یا « بون » ، گوهر « بودن » است . درهرحسی (= بوی) ، این بُن آفریننده هستی ( بهمن وهما )، موجود هست، که مستقیما خودش می بوید ، وخودش ، می میکشد ، بو میبرد ، بو میکند . بودی که بوی خودش را میدهد ، همانسان، همه چیزهارا مستقیما می بوید . انسان در حس کردن ، پیوند با بُن آفریننده هستی درهرچیزی می یابد، و یا با بُن آفریننده هستی درهرچیزی میآمیزد و مهر میورزد . چنین سراندیشه ای ، برای هرگونه قدرتی ، چه سیاسی چه دینی ، بسیارخطرناکست، چون حقانیت را ازهرقدتی میگیرد و متزلزل میسازد . « رام » ، خدای موسیقی و رقص وشعرو« شناخت از راه جستجو » است . واژه های « رام = رم = ریم » یک واژه اند، ومعرّبشان ، « رمح » است، وهمه به معنای « نی = نیچه = نیزه » هستند . « خـُـرّم » ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای « شیرابه و افشره نی » است ، وچون نی را برای تقطیر شراب بکار میبردند ، افشره نی (هنوز دریزد وکرمان به شراب مقطر، دُمـند = دم نای میگویند = واژه نامه بهدینان ) ، خرّم با نوشابه های مستی آور کار داشت . رام = رم = ریم ، اینهمانی با « بوی » دارد ( بندهش، بخش چهارم ) . پس موسیقی ( شنیدن بو ) و رقص و شعر و شناخت بطورکلی ، اینهمانی با « بوی » داشت. ازاین رو هست که ، پدیده « بوی ، که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ( نای به ، سئنا ) وحقیقت وعشق راهبری میکند و میکشد » ، نفوذ بسیارژرفی ، در عرفان وادبیات ایران داشته است . این رام یا خداهست که درما ، « روان » شده است، و خودش ، بوی ( بون ) هست ، و اوست که می بوید ، و درهر حسی از ما، این روان ( رام ) است که حس میکند . « روان » ما ، بوی است . روان ما ، هم « بومیدهد » ، و هم درحواس ما ، بُن جانها و انسانها را میبوید و حس میکند . گل خیری ، گل رام هست و یکی ازنامهای خیری ، گل شب بوی است .
« بـوی » یا « بـون » ، دراصل ، « بــود » ، یا « اصل آفریننده هستی وجهان » ، یا « فطرت و طبیعت» هرجانی و انسانی و چیزی هـسـت .« بـود » ، به معنای « اصل وسرچشمه آفریدن و زائیدن » هست ، و معنای تنگ وخشک و انتزاعی کنونی را نداشته است . بــاد ، یا « وای به » که میوزد ( وز، واز= وای ، همان واژه وز+ واز است که وسواس و وسوسه هم شده است )، تلنگر به هرچیزی میزند ، و گوهر و طبیعت هرچیزی را ، که « بوی آن چیز» ، و « بود آن چیز، و فطرت و طبیعت آن چیزهست » آشکارو پدیدارمیسازد .
بـاد، یا وای (= واز= باز )، درآشکارساختن ِفطرت ومعنا و عشق نهفته دردرون هرجانی ، آنـرا بـیـدارمیسازد . بیدارشدن ، و زائیده شدن ، و روئیده شدن ، و ازنو زنده شدن ، باهم اینهمانی داشته اند . باد ، در وزیدن ، تلنگری نازک و لطیف ، به جانها میزند ، وآنها را میانگیزد ، و آبستن میکند و میزایاند ، و بیدارشدن ، و نوشودن ، و ازنو زنده شدن ، که پیدایش فطرت (= بوی آنها باشد ) ، با تلنگر و وزش باد ( وای به = نای به ) امکان پذیر است . و ازاین تصویراست که نام « بـودا Buddha» درهند بوجود آمده است. درسانسکریت ، بــودا ، به معنای بیدارشده ، بیدار، آگاه و فرزانه است .
درسانسکریت « بود budh » دارای معانی 1- بیدارشدن ، بیدارشده 2- مشاهده کردن 3- آموختن 4- آشنا شدن 5- انگیختن و به زندگی و آگاهی برگردانیدن …. است . و « بو bhu» دارای معانی 1- شونده 2- موجود 3- بوجود آینده 4- پیداشونده 5- مکان وجود 6- زمین ( که همان بوم باشد ) 7 – کف اطاق 8- کیهان وجهان 9 – ماده و شیئی …… . در یوستی « بود = bud » دارای معانی 1- بوئیدن و بوی خوش دادن 2- گمان وحدس زدن ، بدید آمدن 3- انگیختن و بیدارکردن است . و « بوbu » هم، به معنای « بودن » وهم به معنای «شدن » است . این پیوند « تنگاتنگ وجدا ناپذیرِ- بـوئـیـدن – و – بـودن – ازکجا میآید ؟ این پیوند تنگاتنگ ، پی آیند آزمون بنیادیست که انسانها در هزاره ها کرده اند ، که تلاش برای آشنائی با آن ، برای شناخت فرهنگ ایران، و جنبش اندیشه ها در عرفان ایران ، ضروریست .

ای باد خوش ، که ازچمن عشق می رسی
برمن گذر ، که « بوی گلستانم » آرزوست
مرا گفت « بـوکـن » ، بـه بـو ، خود ، شناسی

 با بوکردن ، خودت، بی هیچ واسطه ای ، به شناخت میرسی

 چو مجنون عشقی وصاحب صفائی
وادی ، زبوی دوست ، مرا رهبری شده
کان بو ، نه مشک دارد و نی زلف عنبری

گوهر ِ دوست و خدا و بُن هستی ، با بـویشان ، مرا مستقیما به خود میکشند ورهبری میکنند ، و حواس من ، این بو را ازمیان هزاران بوی دیگر، باز میشناسد . با « بو کردن » ، میتوان تمایز میان همه « بودها» را شناخت ، چون حس بوئیدن ، حساسیت فوق العاده دارد ، و ازاینگذشته ، هربودی ، بوی ویژه خودش را دارد . دربوکردن بوی ویژه ِ هرچیز، و شناختن آن چیز ازچیز دیگر ، نیاز به « بریدن ان دو چیز، ازهمدیگر » نیست ، که ویژگی اصلی « شناخت بهمنی » است ، و به کلی با شناختِ « اهورامزدای زرتشتی » فرق دارد ، که دانشش استوار بر بریدن چیزها ازهمدیگر در شناختن وبرگزیدن هست . چنانچه با « بریدن همزاد دربُن » درگاتا ، شناخت میان نیک وبد وبرگزیدن را آغاز میکند .
« بـود ِ هرچیزی ، بـوی همان چیز میباشد » ، که « اصل آفریننده و رستاخیزنده ونوشونده در ژرفای » آن چیزهست ، وهرچیزی ،« بودی » دارد ، چون « بوی کاملا ویژه خودش » را دارد . چرا ؟ « بوی » و « بون » ، یک واژه هستند. چنانچه دربالا دیده شد که درکردی « بون » ، به معنای « بوی » ، بکار برده شده است . دربرهان قاطع دیده میشود که « بون » دارای معانی 1- زهدان و بچه دان و 2- بُن ونهایت و پایان و انتهای هرچیزی است . درکردی « پـون » ، به معنای حیض و قاعده شدن زن هست . پونی ، زن درقاعدگی میباشد . « بون » درکردی ، به معنای عطر، و« بون خوش » ، به معنای خوشبو است . اینهمانی دادن زهدان ، با خون قاعدگی ( بیناو = وین + آو= آب نی ) ، متداول بوده است . نخستین پیدایش هرچیزی ، گوهر همان چیز شمرده میشد . و « خون » ، که دراصل ، دراوستا ، «وهو نی vohu+ni» است ، به معنای « نای به = سیمرغ = وای به = باد نیک = صبا ، نسیم » است ، و درسانسکریت به خون، « جیو= ژیو » گفته میشود که « زندگی » است . ازسوی دیگر، « رگ » که همان « ره هـ = راهو= راتو » باشد ، نام « ارتا » هست . هر زنده ای ، بوی یا بودِ خودش، یعنی اصل زاینده خودش را در بُن خودش دارد .
بهمن وارتا ( هما یا سیمرغ ) ، که اصل آفریننده درهرجانی و انسانی هستند ، اینهمانی با « بوی » داشته اند . هرچند ، این اندیشه هارا به علت خطرناکیش ، ازبین برده اند ، ولی از رد پا ها ، میتوان این اندیشه های گمشده را باز یافت .
جهان ازدید آنها ، از « اقتران هلال ماه با خوشه پروین » که قـوناس ( قـونـاخ = قـنـق ) خوانده میشد ، بوجود میآمد. و ازآنجا که  نامهای گوناگونی از این «اقتران هلال ماه با خوشه پروین » ، به گیاهان داده شده است ، امکان بازسازی اندیشه های فراموش ساخته ، موجود است. ازجمله به گیاه ماه پروین ، « بـوحا » گفته میشود ( برهان قاطع ) که همان « بــوه » است . پروین ، خوشه ایست مرکب ازهفت ستاره ، که یکی را نمیتوان دید (= بهمن ) است، و شش تا را که میتوان دید ، ارتـا هست . بهمن ، با جـغـد ، اینهمانی دارد .
و جـغـد، نیز نامهای گوناگون دارد . ازجمله یکی ازنامهایش ،« بـوم » است ، که هم میتواند ، همان خود « بـو » باشد، و هم میتواند « بو+ مایه » بوده باشد، وهردو ، یک معنا میدهند. پس « بهمن ، که خرد بنیادی درون هرجانیست » خودش ، « بو» هست . ازجمله به جغد ، « کوربـو » و درکردی « بوه کویره » گفته میشود . این واژه مانند « کورمال » ، به معنای « درتاریکی، حس کردن وجستن و دیدن چیزی ریزوبسیارخُرد » میباشد ، چون « دین » ، که بینش بهمن است ( بینش زایشی ) در این فرهنگ ، به معنای « توانائی جستن و پژوهیدن و کورمالی کردن درتاریکی » است .
« کـور» ، امروزه به شخص نابینا ومحروم ازبینائی ، گفته میشود ، ولی دراصل ، معنائی دیگر داشته است . البته رد پایش بخوبی دراصطلاحات باقی مانده است. در تبری « کورکورسو » ، روشنائی اندک است . کوره راه ، راه تنگ وباریک و تاریک است . کوره سواد ، سوا د اندک است . ودر تبری به انگشت کوچک ، « کور انگشتی » گفته میشود . ازهمین واژه « اندک » ، میتوان راه به اصل برد . « اند = هند » ، تخم است . تخم و دانه ، بسیار ریزوخـُردند و بسختی میتوان آنرا دید ، بویژه ازراه دور. اینست که در سغدی به کور، « اند» و دراوستا به کور، « انده » گفته میشود ، که ریشه همان « اندک » باشد . درجهان بینی سیمرغی ، دین ، یا بینش حقیقی را چشمی داشت که بتواند از دور( چه مکانی وچه زمانی ) ، یک مویا یک موج ناچیز آب .. را ببیند . بهترین نمونه اش آنست که کیخسرو ، بیژن را که در چاه تاریک در توران زندانیست، درجامش می بیند . برپایه این شیوه بینش است که جغد که اینهمانی با همان جام جم یا خرد بهمنی دارد ، « کوربو » نامیده شده است ، چون « با چنین چشمی ، میتوان یک چیز بسیار خرد را از فاصله بسیار زیاد دید » . بوئیدن ، دیدن هم هست. درمنتهی الارب میتوان دید که « بـوه » نام جغد بزرگ، یا جغد نراست . همچنین « بوهـة » به معنای جغد است . معنای دیگر« بـوه » ، مجامعت کردن بازن ( منتهی الارب + ناظم الاطباء ) است که گواهی بر تصویر« اقتران ماه وپروین » میدهد که « قوناس هم نامیده میشود . افزوده برآن، « بوه »، به معنای « آگاه شدن برچیزی » است . اینها نشان میدهد که همآغوشی وعشق ورزی هلال ماه با خوشه پروین ، که بُن زایش و پیدایش و نوشدن جهان انگاشته میشد ،« بـوه = بوحا » نامیده میشده است . چنانچه درپیش آمد ، حس کردن دراین فرهنگ ، ازدواج کردن اندام حسی با محسوس است . بینی که بو میکشد ، با بوی هرچیزی ، به هم میآمیزد .
بهمن ، اصل خرد بنیادی در بُن هرانسانی وجانی واصل آفریننده هرچیزی دربُنش ( فطرت ومنش هرجانی ) ، با « جغد » اینهمانی داشته است. جغد، در بندهش « اشوزوشت » خوانده میشود که به معنای « دوست وجفت اشه » هست . درتبری به جغد 1- کوربئو ، کوربو و 2- ال و 3- پـیــتـکـله گفته میشود . درهمان تبری ، ال ، به برق آسمان ، و به « جن نوزاد کش که سیمرغ بوده باشد، و اله ، به شاهین ( شئنا = سئنا ) نیز گفته میشود . « پیتیکله » دراصل « پـیـتـک + الـه » بوده است . پیتک ، درتبری به پنجه دزدیده( بهیزک ) گفته میشود، که « تخمی است که گیتی و زمان و خدا » ، ازآن میروید ( ومعنای آن درپیش، بررسی شد ) . همانسان که جغد، اینهمانی با بهمن داشت ، هدهد، اینهمانی با ارتا یا سیمرغ یا هما داشت . و بُن هرانسانی ، بهمن وهما یا ارتافرورد است . پس در بُن هرانسانی ، این دومرغ ، که بوم و بویه = هدهد باشند ، هستند . به همین علت ، شیخ عطار، هدهد را برای رهبری بسوی سیمرغ برمیگزیند ، چون هد هد ، مرغیست که درتاریکی ، سرچشمه آب را می بیند و « بو میبرد » و با بوبردن ، راه به سوی سیمرغ را می یابد . در زمان عطار، جغد یا بوم ، منحوس وشوم ساخته شده ، و به کنج ویرانه ها تبعید شده بود. واژه « هـُدهـُد » در اصل « هو توتک = نای به = سیمرغ » بوده است که درگویش افتری و درتبری ، رد پایش باقی مانده است وهدهد ، سبک شده این نام است .« هو» همان « وهو= به » است و « توتک » نائیست که شبانان مینوازند ( برهان قاطع ) . نام دیگر هـد هـد ، « بــویــه » میباشـد ( ناظم الاطباء ). آل بـویـه ، به معنای « ازتبار وخانواده سیمرغ » بوده است . یا همچنین ، « عین الهدهد » ، که همان مرزنگوش ، و گیاه « اردیبهشت، یا ارتا خوشت » است ( بندهش ، بخش نهم + تحفه حکیم موءمن ) ، اینهمانی با « ارتا » یا هما وسیمرغ دارد . واین هدهد که « بویه » میباشد با چشمانش میتواند ، در تاریکیهای زمین ، سرچشمه آب را ببیند و بجوید و بیابد . درواقع همان « خضر» است که « ارتا » بوده است و درظلمات ، آب را با « گوهرشب چراغ= گوهری که وقتی آب می بـیـنـد ، روشن میشود » میجوید . این « بو» هست که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ ، به خدا راهبری میکند . » [۱] .   [۲] و [۳] را هم ببینید.

هدف از آوردن این مقدمه طولانی این است که نشان داده شود، نقش بوی خوش، مزه خوب، نفح و نکهت در آگاهی‌ کلیدی است. از این روزنه است که نقبی به درک معنای غزل حافظ می‌‌توان زد.

چرا حافظ بدنبال نکهتی از خاک ره یار می‌‌گردد ؟ چرا او با سوزی نهان باد صبا را بانگ می‌‌زند که :‌ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار  ؟ این یار کیست و چه خصوصیتی دارد که حافظ اینچنین او را از باد صبا می‌‌خواهد ؟ او دور کننده اندوه است :  ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار  . نکته‌هایش روح فزا است : نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو  ، چرا که او دوست است. نکته‌های او مشام را معطر می‌‌کند : تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام  ، نفسش نفح است : شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار . همیشه خاک راهش به دست اغیار غبار آلود می‌‌شود : به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز – بی‌غباری که پدید آید از اغیار بیار  . گرد کوی او موجب کوری رقیبان است و رقیبان سدی هستند در برابر آن: گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب  . دیده خونبار ما تنها به آمد این گرد است که آسایش می‌‌یابد : بهر آسایش این دیده خونبار بیار . چرا دیده حافظ خونبار است ؟ چون که جانبازان خامی و ساده دلی‌ پیشه خود کرده اند :  خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست ، و این موجب اسارت آنها شده است : به اسیران قفس مژده گلزار بیار  ، با وجود اینکه آنها در حسرت مژده گلزار بی‌تاب اند، اما صبر تلخی‌ در کام خود احساس می‌‌کنند: کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی‌دوست  . این عشوه شیرین یار و دوست است که این تلخکامی را دوا است : عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار . زمان درازی است که دوری دوست جگر سوز شده  :  روزگاریست که دل چهره مقصود ندید . شناخت این دوست به آینه‌ای نیازمند است : ساقیا آن قدح آینه کردار بیار  ، که جز آینه وجود خود ما نیست : دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن ، که با اندیشه و خرد خود صاف و پاک می‌‌شود : وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار ، و ما را راهنماست.

حافظ از چیزی که ندارد و نیست حسی نوستالژیک دارد و می‌‌خواهد که چنین باشد. در اصل شکایت دارد. شاید پیام سیاسی‌ای که در این غزل حافظ همچون رازی نهفته است ، در دید اول پنهان بماند. اما آنچه حافظ شرح می‌‌دهد بی‌ شباهت به وضعیت کنونی ایرانیان نیست. چاره در دیدار و وصال گلزار خوش آب (مزه) و بو و پر از عطر‌های دل‌انگیزِ  یار است. درک رسیدن به این گلزار که خاکش نکهت و نفح دل‌انگیز دارد بسته به بویش است نه‌ دیدارش. دیدن تا با بوییدن همراه نشود ، گمراه کننده است. بسیار مرداب‌هایی‌ که از دور زیبا و دل‌انگیز به چشم می‌‌آیند ولی‌ چشیدنشان است که زهر تلخ مدفون شده در پس آن زیبایی‌ را نمودار می‌‌سازد. از اینجاست که چشم و چشیدن به واسطه بوییدن و مزیدن است که ، شناخت می‌‌آورد. چشم می‌‌چشد، می‌‌مزد و مزیدن بدون بوییدن ممکن نیست. باید بویید تا شناخت. از اینجاست که یکی‌ دیگر از شگرد‌های مسخ سازان فرهنگ اصیل ایران نمودار می‌‌شود. قسم چشم را می‌‌نمایانند، اما بهر بینی‌ را دریغ می‌‌دارند. بینی‌ و دیدن (بین) هر دو از یک ریشه اند. بینشی که با بینی‌ صورت نگرفته باشد ، بیراهه است. شگرد این نابکاران (اغیار) این است که یا شامه ما را با ویروس ساخته خود مریض می‌‌کنند تا بکل بوییدن برای ما میسر نباشد و یا از دور باغ و گلزار متعفن اما بزک شده  خود را نشان می‌‌دهند ولی‌ ما را از بوییدن آن به لطایف الحیل باز می‌‌دارند. این یکی‌ دیگر از شگرد‌هایی‌ است که آخوند‌ها به کار می‌‌گیرند تا کاه شریعت خود را با فرهنگ اصیل ایران مخلوط کنند. ۱۴۰۰ سال است که این دریغ کردن مردم ایران از بوییدن و نشان دادن در باغ سبز (بهشت) به ایرانیان توسط آخوند‌ها دنبال شده و می‌‌شود. ما را به چنان زکامی مبتلا کرده اند که از شناخت راستی‌ بازمانده ایم.

به کار بردن این پیام حافظ که سنجه‌ای است سیاسی، و در این غزل مخفی‌ (رازی) است، بسیار ساده است. حکومت اسلامی که هیچ تعهدی به جمهوریت و آزادی نداشته و ندارد، انتخابات رنگارنگی به پا کرده است ، چه باغ خوش آب و رنگی‌ است ! انواع و اقسام کاندیدا‌ها و داوطلبان ساختگی از خود ، ردیف کرده است که اگر آن را نبویی ، به ضرس قاطع چشم فریب است. ما را در گوشه‌ای گیر آوده اند و چشم ما را به بهشت واقعی‌ بسته و کور کرده اند و می‌‌خواهند مرداب تعفن بر انگیز خود را بجای بهشت به ما قالب کنند. داوطلبانی خوش آب و رنگ که اگر با یک سیخ معمولی پرده خوش رنگ روی آن را کنار بزنی‌، بوی گنداب نهفته در زیرش امان از هرچه بوینده است ، را خواهد برید ! ما باید بویایی خود را قوی کنیم، و آن را بکار ببندیم. اگر زکام داریم آن را درمان کنیم تا از مهلکه بتوانیم گذر کنیم. چرا که:  خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست !

منابع:

۱ – منوچهر جمالی، « حـواس » و رابطه آن با « اندیشه وبینش » درفرهنگ ایران ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش مولوی بلخی و ریشه اندیشه‌هایش در فرهنگ زنخدایی ایران.

۲ – منوچهر جمالی، چراخدای ایران،مادرِزنـدگی به پیکـرِ «آهـو» درمیآیـد؟ ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بخش فرهنگ سیمرغی – فرهنگ زنخدائی ایران .

۳ – منوچهر جمالی، ازجهان « رنگ وبـوی= سکـولار» به جهان « بی‌رنگ وبی بـوی » ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش مقالات تازه منوچهر جمالی .

نوشته‌هایِ مرتبط:

آیا خود آگاهی‌ ناکامل/ناقص ایرانیان نسبت به رستاخیز فرهنگ باستانی ایران موجب پیدایش « جمهوری اسلامی دوم » خواهد شد ؟


جنبشِ خرداد‌ها و نه‌ انتخاباتِ خرداد‌ها در ایران به صورتِ مختصر و از دیدِ یک کمونیستِ میانه رو (مرتضی‌ محیط) در اینجا و اینجا ارائه شده بود. دوستی در پانوشتِ دیدگاه‌هایِ این صحبت ها، اینجا، چنین مطرح کرده بود که:

«کاملا» روشن است که کشورهای بزرگ همیشه طالب یک مستبد فاسد بوده اند تا با یک شخص تنها و نالایق برای تاراج ثروت کشور و تضعیف آن به توافق برسند. ضمنا» بنظر یکنفر می رسد که این اقای محیط خیلی از مردم ایران و فضای اجتماعی کنونی دور افتاده است، تحلیل‌هایش همیشه یک فاز زمانی عقب است.»

که من در پاسخ چنین اشاره کردم:

«من با شما موافق هستم.

چپ‌هایِ ایران یک فاز همیشه از مردم عقب هستند.
می‌ خواستم تحلیلِ خود را به این گفته‌ها اضافه کنم،
اما دیدم که این یک فاز عقب بودن به من اجازه نمی‌‌دهد.
تنها به نقل قولی از داروین بسنده کردم.
به نظرِ من، مردم از همان ۷۶ از چپ‌ها جلوتر بوده اند.
مردم اصلاحطلبانِ مسلمانی هستند که که با تجربه اصلاحطلبی و بازگشت به دورانِ امامِ راحل ، از اصلاحطلبی گذر کرده اند.
این چیزی است که من به آن تاکید دارم.
اگر نیروهایِ سیاسی به فرصت سوزی ادامه دهند باید بدانند که مردم منتظرِ آنها نمی‌‌مانند. و همانطور که داروین گفته، این نیروها اگر به تغییرِ خواست‌هایِ مردم تن در ندهند و برای آن راهِ حالی‌ درخور ارائه ندنهند،
مردم از آنها گذر می‌‌کنند.»

اینجا لازم می‌‌دانم تا در تکمیلِ گفته‌هایم کمی‌ مطلب را باز کنم.

وضعیت کنونی ایران بسیار پیچیده است. دو عامل مهم بر روند کنونی تأثیر گذار هستند، یکی‌ مردم و دیگری حکومت کنونی اسلامی که من آن را « جمهوری اسلامی اول » می‌‌نامم و دوستان غربی آنها. علاوه بر اینها چهار فرهنگ و یا در مورد اسلام ضدّ فرهنگ متفاوت هم باید به این‌ها اضافه شوند، یکی‌ فرهنگ اصیل (و یا سیمرغی) ایران، دومی‌ ضدّ فرهنگ ایرانیستی که به آریایی معروف شده است، سوم فرهنگ حال حاضر غرب و چهارم ضدّ فرهنگ اسلام. از اینرو است که نوعی گیجی به همه دست داده است.

مردم آنچه را که درست و عمیق تشخیص داده اند این است که اسلام به سبک جمهوری اسلامی اولش به بن‌بست رسیده است و می‌‌خواهند به هر ترتیبی که می‌‌شود از آن گذر کنند. انتهای بن‌بست جمهوری اسلامی اول بر همگان حتا خود گارگزاران آن روشن شده است و تنها منافع مافیایی آنها است که آنها را از گذر از آن باز می‌‌دارد. چند عامل موجب میشوند که حرکت در این جهت کند شود و مردم عصا بدست شوند. نخستین عامل در چگونگی‌ اندیشندگی خود مردم نهفته است. همانطور که جمالی در اینجا اشاره کرده است تنها راه حل تصادم همیشگی‌ فرهنگ اصیل ایران با همه دیگر فرهنگ‌های مطرح شده در بالا است که هنوز در ذهن ایرانی زنده و روشن نشده است. و این خود به چند دلیل است. یک اینکه اسلام رحمانی و بزک شده توسط خود جمهوری اسلامی اول گسترش می‌‌یابد و تبلیغ می‌‌شود، و امکان چنین راه حلی در ذهن مردم زنده است. دوم اینکه با ترکیب فرهنگ غرب و اسلام راه حل دیگری توسط غربیان و برخی‌ اصلاحطلبان و ملی‌ مذهبی‌‌ها اشاعه می‌یابد. و سوم این است که بازگشت به باستان به اینصورت تبلیغ می‌‌شود که به فرهنگ آریایی باید باز گشت، بخصوص سلطنت طلبان این راه را برگزیده اند.

دنباله روی از هرکدام از این عامل‌ها می‌‌تواند به نوع خاصی‌ از حکومت بعدی در ایران بیانجامد. که میشود آنها را به دو قسم دسته بندی کرد. یکی‌ یک حکومت آریایی. و دیگری یک حکومت اسلامی که من به آن « حکومت/جمهوری اسلامی دوم » و یا « حکومت/جمهوری اسلام رحمانی » می‌‌گویم. ناگفته پیداست که هیچ یک از این‌ها دوای درد ایران نیستند. و نشانه‌های آن را میتوان در شعار « استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی » باز شناخت، که مردم و یا بخشی از آنها به خوبی‌ به آن رسیده اند.

در پس این جنگ فرهنگ‌ها و ضدّ فرهنگ‌ها که در ذهن ایرانی جریان دارد، عوامل خارجی‌ (غیر مردم) را باید اضافه کرد. نخستین آنها خود جمهوری اسلامی اول است. انتخاب‌های زیادی، بجز جمهوری ایرانی، روی میز این جمهوری اسلامی اول قرار دارند. از آن جمله می‌‌توان به ایجاد یک جنگ، مثلا بخاطر مساله هسته ای، اشاره کرد. گزینه دوم ساختن بمب است و تبدیل ایران هرچه بیشتر به چیزی شبیه کره شمالی‌، یک حکومت نظامی/پلیسی/مافیایی و منفک. گزینه دیگر ساخت و پاخت با هریک از دیگر عوامل قید شده در بالا، مثلا، اصلاحطلبان (وطنی و یا التقاطی اسلامی – غربی)، ملی‌ مذهبی‌‌ها (که این دو نقش خندق برای نیروهای مخالف جدید و از جمهوری اسلامی اول جدا شده را بازی می‌‌کنند)، و یا حتا با سلطنت طلبان آریایی. راه حل دیگر قذافیزه کردن و تسلیم کامل به غرب است که بعید به نظر می‌‌رسد ولی‌ امکان پذیر است (بارها از تضمین امنیتی گرفتن از غرب صحبت کرده اند).

تا جایی‌ که به فرهنگ اصیل ایران مربوط می‌‌شود، این چیزی که به نام استیصال و یا گیجی مردم و حتا نیرو‌ها نامیده می‌‌شود، به نفع آینده ایران خواهد بود. اینگونه نیست که یک بار برای همیشه این جنگ انجام شود و ایران، به جمهوری ایرانی برسد. باید به مرحله‌ای رسید که خود آگاهانه، دائم، زنده و فعال مردم در نبرد فکری – فرهنگی‌ و در صورت لزوم فیزیکی‌ با این ضدّ فرهنگ‌ها باشند. فقط نحوه برخورد جمهوری اسلامی اول تا به حال جوری در ذهن تداعی می‌‌کند که انگار چاره‌ای جز یک جنگ داخلی‌ مشابه جنگ‌های داخلی‌ آمریکا، برای بیرون راندن ایادی جمهوری اسلامی اول از قدرت وجود نداشته باشد. خدا به خیر بگذراند.

تنها تا رسیدن به چنان وضعیتی، جمهوری ایرانی، دو پیش جمهوری ناقص و یا حداقل یکی‌ از آنها پیش روی مردم ایران خواهد بود. یکی‌ آن است که جمهوری اسلامی دوم (اسلام رحمانی) تحقق‌ یابد. که احتمال این گزینه از نظر من بیشتر است و این به سود جمهوری ایرانی خواهد بود، چرا که آخوند‌ها و مردم هردو از آخرین داشته‌های اسلامی خود مایه خواهند گذاشت. و پس از آن احتمال یک بازگشت به ایران باستان ناقص، و نه‌ فرهنگ اصیل ایران، خواهد بود (ایران آریایی). که چالش‌های بزرگتری را پیش روی ایرانیان خواهد گذاشت. …

آنچه مهم است تسریع این روند است. بهترین روش شناخت اینکه چه باید کرد ؟ را می‌‌توان با ردیابی عناصری که مغضوب همه این گروه‌ها هستند و هزینه سنگینی‌ را پرداخته اند ، از جمله ترور و حذف فیزیکی‌ و یا توسل به زندگی‌ مخفی‌، و میپردازند، یافت. اینها هستند که باید اندیشه‌هایشان هرچه بیشتر شناخته شود. هر کسی‌ که در زندان جمهوری اسلامی اول، دوم و یا آریایی اول بود، ملاک نیست. باید با موشکافی جست و یافت که چه کسی‌ در طرف مردم است.

با اینکار این اغتشاش فکری هرچه بیشتر کاهش خواهد یافت.

ادامه دارد …

نوشته‌هایِ مرتبط: