« مدرنیسم بر ضد اصالت – رابطه مفاهیم مُد و مُدرن با تصویر ماه ، در فرهنگ ایران – آنکه ایرانیست ، ملّی نیست »


« معمولا مدرنیته ، جانشین بی‌ ابتکاری ، و از دست دادن اصالت میشود. انسان ، چون خود ، نمیتواند نو بیاندیشد و نو بیافریند ، و اصالت خود را نمودار سازد و بگسترد ، آنچه را در جاهای دیگر ، نو است ، می‌گیرد ، تا بی‌ ابتکاری و بی‌ اصالتی خود را جبران سازد. نو بودن ، همیشه ریشه در اصیل بودن دارد. تقلید از دین و آخوند ، استحاله به تقلید تازه‌ای می‌‌یابد. تقلید ، نوآوری را بنام « بدعت » ، زشت و مکروه میسازد ، و طبعا به آنچه اصیل است ، ارزش نمیدهد ، و نیروی شناخت اصل را از دست میدهد. در ژرفای جنبشهای مدرنیسم شرقی‌ ، همیشه این احساس عجز از ابتکار و نوآفرینی و نواندیشی هست. اینها ، همه احساس نبود استقلال و بی‌ هویتی است. اینست که مدرنیسم ، رونوشت برداری از غربست که در ژرفایش ، بر ضد اصالت است. اصالت ، یقین از سرچشمه بودن خود است. اصالت ، یقین از نیروی نوآفرینی خود است. کپیه برداری از نو ، بلافاصله مسئله هویت و اصالت را داغ میسازد ، چون این گونه نو بودن ، هویت را متزلزل میسازد. همین مدرنیسم بی‌ ریشه شاه و روشنفکران هردو ، سبب شد که هویت متزلزل ایرانی ، در آغاز به اسلام و اسلامهای راستین رو آورد ، تا خود را بیابد. پس از شکست در این آزمایش تاریخی ، مردم ایران شناختند که اسلام ، هویت اصیلشان نیست. اکنون نوبت کشف این هویت ایرانی ‌اش رسیده است. و کشف این هویت ، به عهده روشنفکرانست که اکنون از پذیرش این وظیفه تاریخی خود ، سر باز میزنند. همچنین هویت ایرانی ، ملیگرائی نیست. ملیگرائی ، یک اندیشه غربیست ، که بکلی در تضاد با فرهنگ چندین هزاره ایرانست. فردوسی بارها مئ‌گوید که « بیا تا جهان را ببد نسپریم » و نمی‌گوید بیا تا ایران امروزه را ببد نسپریم. آنکه ایرانیست ، ملی‌ نیست. فرهنگ ایرانی ، بر ضد ملیگرائی غربست. فرهنگ ایرانی ، یک فرهنگ جهانیست. فرهنگ ایران ، رسالت جهانی‌ و مردمی دارد. مدرنیته که « روند نوشوی همیشگی‌ از گوهر خود » است ، برمیگردد به احساس یقین از اصالت خود ، و کشف این اصالت خود ، برمیگردد به کشف اصالت فرهنگی‌ خود ، و گرفتن مایه‌های غنی و مردمی ژرف از فرهنگ خود ، و گسترش آنها از نو. ما اصالت و ژرفا و گستره فرهنگ خود را انکار می‌کنیم ، چون هزاره‌ها ، فرهنگ اصیل ایران را موبدان و شاهان ، کوبیده و تحریف و مسخ و مثله کرده بودند. همان واژه « شاه » ، به معنای اجتماع و بشریّت است ، و هیچ ربطی‌ به سلطانی ندارد که خود را شاه میخواند. شاه ، نام سیمرغ بوده است که خوشه همه انسانهاست. بینش انسان ، از همپرسی میان خدا و انسان ایجاد میشود. به عبارت دیگر ، همپرسی خدا ، که کلّ جان است با انسان ، به معنای « همه پرسی‌ » است. دیالوگ خدا و انسان ، پرسیدن همه اجتماع از همه اجتماعست ، و این رفر[ا]ندوم واقعیست. پرسیدن ، تنها سئوال کردن نیست ، بلکه پرسیدن ، پرستاری کردن و نگران زندگی‌ دیگری بودن هم هست ، و از اینگذشته پرسیدن ، به معنای جستجو کردنست.

پس در همپرسی ، خدا با انسان ، یا اجتماع و انسان ، با هم می‌جویند ، و به اندیشه نگهبانی و پرورش جان همدیگرند. امروزه « همه پرسی‌ » را به معنای « رفراندوم » کاسته اند. این رفراندوم که دو تا بدیل محدود ، پیش مردمان میگذارند ، مثل داستان اکوان دیو است که رستم را میان فروافکندن او در دریا ، یا فروافکندن او در کوه ، مختار میگذارد. رستم نباید ، میان زندگی‌ و مرگ برگزیند ، بلکه باید میان دو نوع مرگ برگزیند. این داستان رفر[ا]ندوم خمینی میان سلطنت و ولایت فقیه بود. مسئله ما ، مسئله طرح کردن پرسشی است که زندگی‌ مردمان را بپروراند و به آنها آزادی بدهد ، ولی‌ این پرسش را باید ، خود اجتماع ، طرح کند ، نه‌ قدرتی‌ فراسوی اجتماع. از همه پرسیدن ، باید پیآیند همپرسی مداوم اجتماع در آزادی باشد. معنای همین دو اصطلاح شاه و همپرسی ، مینماید که تا چه اندازه فرهنگ ایران را مسخ و مُثله کرده اند. پس مدرنیسم ، انگیخته شدن بیشتر به کشف فرهنگ خود ، و زاده شدن از نو ، از همین فرهنگ خود و خود است. ولی‌ مدرنیسم وارداتی ، حس شناخت چیز اصیل را ندارد ، بلکه چیزی را نو میداند که دیگران در خارج ، نو میدانند. در جامعه خودش ، اگر اندیشه نوی پیدا شود ، نه‌ میتواند خود آنرا بشناسد ، و نه‌ میتواند به آن ، آفرین بگوید. یکی‌ از استادان ایرانی که سالیان دراز در دانشگاههای آمریکا تدریس می‌کند ، پس از دریافت بیش از شصت کتاب من ، به من میگفت ما باید منتظر بشویم و ببینیم که پژوهشگران و اندیشمندان غربی درباره‌ شما چه می‌گویند ! اینست که این مدرنیسم عاریتی ، بر ضد گوهر ژرف ملت قرار می‌گیرد. ملت در برخورد با این گونه مدرنیسم ، ولو آنکه بخشی از آنرا هم کپیه کند ، بزودی در جستجوی اصالت خود میافتد. این مسئله است که منهم ، سرچشمه نوآفرینی هستم ، و طبعا بلافاصله این پرسش طرح میشود که ، چرا این راه نوآفرینی در من و جامعه من ، بسته شده است ؟

چیست که ما را از نوآفرینی باز میدارد ؟ نوآفرینی ، کشف فورمولهای ریاضی‌ و ماشین آلات و بررسی در امراض و …. نیست. نوآفرینی ، با آزادی اندیشه بطور کلی‌ کار دارد. و آزادی اندیشه ، با طرد هرگونه قدرتی‌ ممکنست که بر اندیشیدن انسان ، حاکمست. دین و مقدساتش ، اقتصاد و قدرتمندان اقتصادی ، نباید حاکم بر اندیشیدن انسان باشند. آوردن یک فلسفه یا شبه‌‌ فلسفه‌ای از خارج ، و حاکم ساختن آن بر ملت ، بازداشتن ملت از اندیشیدنست. در برابر مدرنیسم عاریتی روشنفکران ، و آوردن مارکسیسم و برخی‌ از افکار سطحی دیگر ، ملت به اسلام بازگشت. به خیال آنکه اصالت او در آنجاست. بررسی‌های فرهنگ ایران ، از آستانه مشتی سطحیات ، و تصحیح مقداری از کتاب‌ها ، و بررسی مسائل دستوری آنها ، و ماندن در محدوده تنگ الهیات زرتشتی ، و بسند کردن به افکار عقب مانده ایرانشناسان که هیچگونه مایه فلسفی‌ ندارند ، نگذشت. ملت و به ویژه نسل جوان ، متوجه شده است که هویت او ، فرهنگ اصیل ایرانست نه‌ اسلام. ولی‌ متاسفانه روشنفکران ، کوچکترین توجهی‌ به مایه‌های موجود در فرهنگ ایران نکرده اند و پنداشته اند که آنچه خاورشناسان و موبدان زرتشتی درباره فرهنگ ایران می‌گویند ، فرهنگ ایرانست. ما نیاز به رستاخیز و نوشوی فرهنگ خود داریم ، و با این نیاز است که باید بسراغ متون پهلوی و اوستا برویم. فلاسفه و هنرمندان غرب نیز ، با این نیاز بود که بسراغ فرهنگ یونان رفتند. ولی‌ یک ایرانشناس غربی ، چنین نیازی را در برابر فرهنگ ایران ، ارضاء نمیکند. موبدان زرتشتی ، فقط نماینده بخشی از این فرهنگ ، و در ضمن ، بر ضد کلّ فرهنگ ایران بوده اند.

همچنین ایرانشناسان خارجی‌ ، از سوئی بر همین گفته‌های موبدان تکیه کرده اند ، و از سوئی ، در اثر ایمان پنهانی‌ به برتری فرهنگ یونانی + مسیحی‌ ، در کشف فرهنگ ایران ، ناتوان بوده اند. از سوئی نیازهای نهفته اجتماعات غربی ، او را از این راستا دور میسازد. این مائیم که باید با چنین نیازی ، بسراغ این متون برویم. آنگاه خواهیم دید که با این پرسشهاست که این متون ، ناگهان گویا میشوند. در همان بررسی اصطلاح مُد و مُدرن ، با بسیاری از روابط ایرانیان ، با نوشوی و بدعت و مدرنیسم آشنا میگردیم. این دو واژه ، به کلمه « ماه » باز میگردند. در پارسی باستان به ماه ، مادَ Maada می‌گفتند. ولی‌ به ماه ، مُدا هم میگفته اند ، چون همانسان که شهر که خشتره باشد ، به ماه گفته میشد ، در هزوارش ، بجای Modina مودینه ، شهرستان می‌گذاشتند. اساسا آرمان مدنیّت و مدینه در فرهنگ ایران ، از تصویر ماه مشخص میشد ، که من در کتابی جداگانه بطور گسترده آنرا بررسی کرده‌ام ، چون ماه را بهشتی‌ میدانستند که در آن زندگی‌ مقدس است و از این رو به مینو ، مادونات و مادائوناد Madonat+Maddaonad می‌گفتند که به معنای نای ماه است. در هلال ماه بود که چهره یا شکل همه زندگان ، زیبا ساخته میشد. ماه ، نقاش رنگ آمیز ، خوانده میشد ، چون همه زندگان و به ویژه انسانها را رنگارنگ و متنوع میساخت.

در ادیان سامی ، خدا کاملست ، و کمال به معنای « ثبوت و تغییر ناپذیری » است ، ولی‌ در فرهنگ ایران ، ماه ، تصویر خدا را مشخص میساخت. مردمان ، درست همین تحول ماه را در آسمان ، آرمان کمال خود ساخته بودند. همان واژه « تحول » در عربی‌ که از حالی‌ به حال دیگر شدن باشد ، از همان واژه « هاله » بر آمده است ، که اصلش « آل » ، خدای زایمان در ایران بوده است. ماه ، مرکب از چهار خداست ، که یکی‌ از آنها ، رام یا آفرودیت یونانی یا ونوس رومیست ، که خدای هنرهای رقص و شعر و موسیقیست. و این هنرها ، بر اصل نوآفرینی و تنوع و رنگارنگی و جنبش قرار دارند. دیگری بهمن است که هم اصل بزم است ، و بزمونه خوانده میشود ، و هم خدای همپرسی در انجمنست ، که در گسترش ، همان فروردین یا سیمرغ گسترده پر میشود. اکنون همین خدایان ، تخم هر انسانی‌ هستند. بهمن خدای اندیشه و خدای خنده است.

اگر دقت کنیم می‌‌بینیم که کمال همان واژه ماه است ، چون در پهلوی به قمر ، یا هلال ماه ، کمریا می‌گویند و این واژه به شکل کمر و کمار و کمال در آمده است. اینست که مفهوم کمال ، رابطه تنگاتنگ و مستقیم با نو و نوآوری دارد. سائقه ما به نو دوستی‌ و نو آوری ، بسته به آنست که چه تصویر و مفهومی‌ از کمال داریم. در ادیان سامی و الهیات زرتشتی ، خدا کاملست ، و کمال خدا ، ایجاب می‌کند که این کمال ، هیچگاه تغییر نپذیرد. اگر کمال تغییر کند ، میکاهد. تحول خدا ، نقص و عیب است. و نو شوی ، همیشه تحول است. بدینسان ، هرچه او خلق می‌کند ، کمتر از اوست. خلقت چنین خدائی ، همیشه هبوط از کمال است ، نه‌ امتداد دادن خود در گیتی‌. از این رو انسان ، نابرابر با خدا ، و دارای نقص و عیب و فساد و گناهست.

بالاخره همین مفهوم ، بدان می‌کشد که آموزه و دین و کلمه‌ای که از این اصل کمالست ، تغییر ناپذیر است و طبعا هر چیز نوی ، هر بدعتی ، ضد دین و ضد خداست. نوآفرینی ، کار منحصر به این خداست. از سوی دیگر ، این مفهوم کمال ، بدین نتیجه می‌رسد که کمال ، باید بر نقص ، حکومت کند ، و کسی‌ حق ندارد ، قوانین خدا را تغییر بدهد. هیچ کسی‌ حق نوساختن قانون و نوساختن نظم را ندارد. ولی‌ مفهوم کمال ، در فرهنگ ایران از همان « تحول ماه » مشخص می‌گشت. کمال ، کمار ، کمر ، قمر همان ماه بود. ماه ، مُدل و انداره [اندازه] (modus) کمال بود. چیزی کمال داشت که نیروی نوآفرینی پیدا کند و بتواند از نو ، تازه شود.

روز چهاردهم ماه که هلال ماهست ، همین قمر یا کمر کمالست ، و در پهلوی این منزل ماه ، سپوره نامیده میشود که به معنای کمالست ، و سپاره به معنای خوشه است. و این را گوش مینامیدند که به معنای خوشه است. وقتی‌ گیاه به اوج می‌رسد ، خوشه میشود ، و خوشه ، آغاز برای کاشتن و نوروئی است. از این رو کمال ، نقطه انتهای دانش و بینش نیست. کمال ، جائیست که بینش از سر ، آفریننده و زاینده میشود. آن بینشی به کمال رسیده است که میتواند بینش تازه‌ای بیافریند. هر اندیشه‌ای ، هر هنری ، هر دینی ، هر نظامی ، هر قانونی ، هنگامی به کمال می‌رسد ، که بُن اندیشه و هنر و دین و نظام و قانون تازه‌ای شود. و این اندیشه ، بکلی بر ضد اندیشه کمال در ادیان سامی و الهیات زرتشتی است. زرتشت را نباید با الهیات زرتشتی ، مشتبه ساخت. اینها دو چیز متفاوتند. اینست که ماه که همان فرخ و خرّم و سیمرغ بود ، اندازه و مدل نوشوندگی و تازه آفرینی بود. اصل فرشکرد ، ماه بود. فَرَش ، همان فرش fresh انگلیسی‌ و فریش frisch آلمانیست. فرشکرد ، به رستاخیز مداوم می‌گفتند. فرشکرد ، نوشدن همیشگی‌ بود ، و ربطی‌ به مفهوم قیامت و آخرت یکباره مسیحیت و اسلام در پایان زمان نداشت. واژه مُدل هم از همین ریشه است ، چون ماه ، اندازه و معیار چنین کمالی ، یعنی چنین نوشوی بود. رّد پای این مدل نوشوی ماه در همان گستره امروزه « مُد mode » باقیمانده است. مُد ، در اصل تغییرات جامه و مو هست که به کفش هم امتداد یافته است.

جامه ، این همانی با پوست داده می‌شده است و سپهر ششم که همان خرّم یا فرخ است ، پوست جهان بوده است ، و ویژگی‌ این سپهر ، زیبائیست. سپهر هفتم ، مو هست و معنای اصلی‌ مو ، نی‌ است ، و فراز سر ، نیستان است ، و موی سر ، گیس هم نامیده میشود ، و نام دیگر خرّم ، مشتری یا برجیس است که در اصل ، برگ + گیس بوده است. و برگ که اصل اوستائیش وَلگ است ، هنوز در لُری به معنای تهیگاه و زهدان باقی‌ مانده است. از این گذشته ، نام ستاره شیل که ستاره نوزائیست ، برک است. و نام کفش ، یکی‌ وَشمک است ، و وش ، هم خوشه و هم رقصیدنست و نام دیگرش لکا است که زمین میباشد ، و همین گاو زمین که همان گوش و خوشه است ، در درون هلال ماه می‌گیرد ، و هلال ماه ، به او چهره‌های متنوع و زیبا و رنگارنگ میدهد.

لکاکه نام کفش است ، نام گل سرخ هم هست که گل ویژه سیمرغست. افزوده بر این ، واژه سیالک و سیلک ، چنانکه در گیلکی باقیمانده ، نام پرسیاوشانستکه [پر سیاوشانست که] در انگلیسی به آن گیسو یا موی ونوس (رام) hair of venus می‌گویند. چون گیس و کفش و جامه ، همه در این فرهنگ ، زهدان یا اصل آفرینندگی و نوشوی و نوآفرینی بودند. اینها با مُد و مُدل و مُدرنیته کار گوهری داشتند. مدرن بودن ، یعنی گوهر نوشوی و فرشکرد یا تازه شوی و تحول ماه را داشتن. بینش هم به همین تحول و تازه شوی ماه مربوط بود. بینش ، محتویات مغز سر است ، و مغز که مزگا باشد به معنای « زهدان یا نای ماه » است. نام دیگر ماه ، بینا بود که هم معنای نی‌ دارد ، و هم معنای معرفت. ماه بیناست ، چون شب افروز است. در تاریکی ، میافروزد و با نور خودش می‌جوید‌ و می‌بیند.

این را بینش در تاریکی می‌دانستند. بینش در تاریکی ، بینش بر شالوده جویندگی و آزمودن است که بنیادش نوشوی است. کسیکه خودش نمیجوید و نمی‌‌آزماید ، هیچگاه به بینش نوینی نمیرسد. نوآوری ، و مدرنیسم ، کپیه کردن و تقلید از غرب نیست ، بلکه آزمایش و جستجو است. بخوبی دیده میشود که تصویر ماه ، به کشف مفهوم کمالی رسید که بکلی با مفهوم کمال اسلامی و مسیحی‌ فرق دارد. کسی‌ کاملست که میتواند خود را و جهان را نو و تازه سازد. و کسی‌ و ملتی میتواند نو شود ، که خود ، جستجو کند و بیازماید و هیچ قدرتی‌ ، او را از جستجو و آزمایش باز ندارد. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۶۰ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« حسادت و رقابت »


در خبر‌ها آمده بود که « وزیر علوم: از خروج نخبه‌ها سالی ۱۵۰ میلیارد دلار ضرر می‌کنیم » اینجا ، اینجا ، اینجا و اینجا را ببینید. نوشته‌ای از منوچهر جمالی ، تحت عنوان « حسادت و رقابت » ، در همین ارتباط در کورمالی مجدداً منتشر میشود. شاید که کمکی‌ کند به کاهش این ضرر و زیان ملی‌.

« غالباً در اخلاق ، حسادت ، نکوهیده میشود. اخلاقی‌ که حسادت را می‌‌نکوهد ، اخلاقیست که برای آنانکه « قدرت کافی‌ دارند تا در رقابت شرکت کنند » اندیشیده شده است. کسیکه نمیتواند رقابت کند ، حسادت را نه‌ تنها حق خود میداند ، بلکه عملی‌ نیک‌ هم میشمرد ، ولو آنکه در اجتماع برای آنکه حسادت کردن را می‌‌نکوهند (اجتماع ، در اینجا ارزشی را که مطلوب قدرتمندانست معتبر میداند) او نیز آنرا در ظاهر زشت میشمارد. حسادت و رقابت ، پشت و روی یک سکه اند. همه افراد ، از عهده شرکت در رقابت بر نمی‌‌آیند ، از این رو بسیاری از مردم ، حسادت می‌‌ورزند. رسیدن به یک منفعتی یا قدرتی‌ یا حیثیتی (نامی‌) وقتی‌ در معرض مسابقه گذاشته شد ، همه به یک اندازه نیرو ندارند که به آن برسند ، و کسانیکه زودتر به آن رسیدند ، آن منفعت یا قدرت یا حیثیت را تصرف میکنند و امکان دسترسی‌ دیگران را به آن ، می‌‌بندند ، و می‌کوشند که آنرا همیشه از آن خود سازند ، و حتی المقدور آنرا در خانواده خود به ارث بگذارند. و با کوتاه کردن دست دیگران از رقابت ، آتش به سائقه حسادت میزنند. طرح مسئله رقابت را از مسئله حسادت نمیتوان جدا ساخت. یکی‌ از راه‌های کاستن و زدودن حسادت آنست که یک مقام یا حیثیت را که موضوع حسادت شدید همه است ، منحصراً به یک فرد یا یک خانواده اختصاص دادن و ویژه گوهری یا الهی آن فرد یا خانواده دانستن تا حسادت از آن دامنه رخت بر بندد و به دامنه‌های دیگر انتقال داده شود (مثلا سلطنت و نبوّت و امامت و آخوندی را در یک خانواده منحصر می‌‌ساختند تا اساساً مورد رقابت و حسادت نباشد[)] ، چون مبارزات در این مورد ، برای جامعه یا امت ، خطر شدید داشت. از این رو نیز سلطنت در چنین اجتماعاتی که وحدت ملی‌ یا اجتماعی اش در خطر بود ، وراء رقابت قرار می‌گرفت تا وراء حسادت قرار بگیرد ، و موقعی در یک اجتماع (در یک ملت ، در یک طبقه ، در یک امت) رقابت ، میتواند آزاد بشود که این خطر ، در میان نباشد. از این رو جمهوریت (انتخاب رهبر سیاسی یا دینی موقعی امکان دارد که این خطر ، از بن رفته باشد) ، یکی‌ از راه‌های کاستنِ شدتِ حسادت ، همین گشودن همه امور به رقابت آزاد است. راه رقابت در قدرت و حیثیت و منفعت را باید بروی همه باز گذاشت. رقابت در کسب هر قدرتی‌ (چه ارتشی ، چه سیاسی ، چه دین) و حیثیتی و مالکیتی و عملی‌ برای همه بدون استثناء آزاد میشود. و جامعه‌ای که از رقابت آزاد برای تامین سودهای بیشتر برای اجتماعش استفاده میبرد ، باید زیانهائی را که حسادت متلازم با آن نیز می‌‌آورد ، قبول کند. در جامعه دموکراسی همانسان که راه رقابت باز کرده میشود ، امکان حسادت نیز زیاد میشود و تا یک گونه فرهنگ سیاسی موجود نباشد که هر کسی‌ و هر گروهی برای پیکار در کسب قدرت ، حد بشناسد ، حسادت که تمایل ذاتی به نابود ساختن رقیب دارد ، خطر برای آزادی رقابت میگردد. از سوئی ، در هر نبوغی ، عنصریست که با تلاش و کوشش و رنجِ تنها ، بدست آورده نمیشود ، از این رو همیشه حسادت را بر می‌‌انگیزاند. در نبوغ ، راه رقابت بکلی بسته است ، از این رو شدت حسادت در مورد نوابغ به اوجش می‌رسد ، چون علیرغم رنج و تلاش و پشت کار ، آنانکه فاقد نبوغند ، همیشه این ناتوانی‌ خود را ، درک و احساس میکنند. آزادی ، آزادی رقابت هست و طبعأ با آنانکه نبوغی خاص در کاری دارند ، حسادت در کار خواهد بود. در اجتماعی که این فرهنگ سیاسی نیست ، حسادتی که متلازم با رقابت پیدایش می‌‌یابد ، سبب نابود سازی همه نوابغ در اجتماع خواهد شد. در چنین اجتماعاتی ، در اثر همین حسادت متلازم با رقابت آزاد ، همه نوابغ از بین برده میشوند و چنین جامعه‌ای بجای آنکه در رقابت آزاد ، تولید نوابغ برای حل مسائلش کند ، همه نوابغش را نابود میسازد. رقابت آزاد ، موقعی ارزش دارد که مفید به پیدایش و پرورش نوابغ گردد. تساوی در رسیدن به هر قدرتی‌ ، برای آنانکه این نبوغ را دارند ، باز بودن راه است ، ولی‌ برای آنانکه این نبوغ را ندارند ، سدیست بزرگ. تا آنجا که کوشش و تلاش و پشتکارِ خالی‌ ، کفایت ، می‌کند ، این تساوی ، به همه پرکاران امکان پیشرفت میدهد. ولی‌ نبوغ در هر کاری را نمیتوان با پشت کار و تمرین و رنج بردن و کوشش مداوم و تحصیلات عالی‌ ، جبران ساخت. البته با طردِ افرادی که نبوغی دارند ، میتوان رقابت را آزادتر ساخت ، ولی‌ چنین اجتماعی ، درست رقابت را برای آن می‌پذیرد که چنین قوای استثنائی را کشف کند و در خدمت خود بکار اندازد. جامعه‌ای که امکان برای پروردن نوابغ ندارد ، نمی‌تواند دوام و بهزیستی و بلندی خود را تامین کند. همانطور که جامعه در فکر کشف چنین قوائیست و رقابت را بدینسان آزاد میسازد ، بسیاری از شرکت کنندگان در هر مسابقه اجتماعی و سیاسی و فکری …… فاقد نبوغ هستند ، و درست اینان می‌کوشند که آنانی را که نبوغی دارند از مسابقه و رقابت حذف کنند ، تا تساوی کوشندگان و رنجبران را تامین سازند. رقابت آزاد ، سبب حذف کسان معدود یا نادری میگردد که در اثر نبوغشان راه رقابت را به دیگران می‌‌بندند. جوامعی که همه نوابغ و نوادر خود را برای رقابت آزاد میان « پرکاران بی‌ نبوغ » از بین برده اند ، پی‌ به هدف رقابت آزاد ، برای دادن امکان به پیدایش نوابغ نبرده اند. مسئله ایران ، مسئله پیدایش نوابغ نبوده است بلکه مسئله نابود ساختن متوالی و متداوم [نوابغ] در اثر همین حسادت شدید بوده است. انتخاب ، با مسئله رقابت کار دارد و همزاد رقابت ، حسادتست و ملتی که در رقابت در دامنه سیاست و دین و ارتش و اقتصاد ، حد حسدورزیش را نمیشناسد ، قادر نخواهد بود دموکراسی را واقعیت ببخشد. حسد ، میل ذاتی به نبود ساختن رقیبی دارد که ناتوان در رقابت با اوست. مسئله ، مسئله نداشتن حسد نیست ، بلکه « حد گذاشتن برای حسد » است. در اثر وجود این حسادت شدید در رقابت ، ایران ، زیر سلطه اعراب و اسلام ماند و در اثر وجود همین حسادت در رقابت ، ایران محکوم قدرتهای غرب شد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۴۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« دوام ملت ایران و سیمرغ گسترده پر »


« با وجود فزونخواهی شاهان ، و تحولات و تلونات شخصی‌ آنها ، و وجود شاهان نالایق ، و تزلزل دستگاه سلطنتی و قطع وراثت ، این چه نیروئیست که به ملت ایران دوام می‌بخشد ؟ آنچه در سیاست در جهان گذشته ، برترین ارزش را داشت ، مسئله «دوام حاکمیت» بود ، نه‌ آزادی. و دوام ملت نیز ، رابطه مستقیم با دوام حاکمیت داشت. برترین نقش حاکمیت ، نگهبانی ملت از قبائل و سرداران مهاجم و جهانگیر و یغماگر بود. امروزه قوانین بین الملل و ارزشهای سیاسی در اذهان چنان تغییر کرده است که «جهانگیری» نه‌ تنها برد و جاذبه و افتخار گذشته خود را از دست داده است ، بلکه اقدامی ننگ آور و «فاقد هرگونه حقانیت» نیز شده است. اینکه در شاهنامه در داستان کیکاوس ، جهانگیری را مورد انتقاد قرار گرفته است ، در واقع گسترش همان بدبینی به قدرت در برابر نیرومندی میباشد. ولی‌ در جهان گذشته ، هرکه پیروز میشد ، حق به مالکیت پیدا میکرد ، و تفوق جنگی ، چون بیان «چیره شدن خدای ملت غالب بر خدای ملت مغلوب» بود ، می‌توانست سبب «تغییر دین کشور تسخیر شده گردد» . ملت غالب ، حق داشت ، تبعیت از دین و خدا یا خدایان خود را از ملت مغلوب بخواهد. جهاد و فتوحات اسلامی ، ریشه در همین حقانیت داشت. این خدا و بالاخره حقیقت و فرهنگ ملت مغلوب است که مغلوب خدا و حقیقت و فرهنگ خدای ملت غالب میشود. چنانکه در مقالات گذشته نشان داده شد انبیا یهود و «افکار سیمرغی ایرانی» غلبه یک ملت بر ملت دیگر را نشان غالبت حقیقت بر باطل ، یا معرفت بر جهل ، یا فرهنگ بر وحشیگری ، یا داد بر ستم نمیدانستند. بدینسان ، هر کشوری همیشه در معرض خطر از هر سوئی بود. و نقش بنیادی حکومت ، نگهبانی از ملت برای تضمین همین دوام ملت بود. دوام ملت برای کشورهائی که از هر سو می‌توانست به آسانی مورد تاخت و تاز قرار گیرد ، نخستین مسئله مهم سیاسی بود ، نه‌ آزادی.

آتن ، و شهرک‌ها و جزایر کوچک یونان ، بسختی می‌توانست مورد تعرض و تهاجم بیگانه قرار بگیرد ، از اینرو نیاز به دوام و نگهبانی ، کم بود ، و تفکر سیاسی می‌توانست بدون دغدغه و نگرانی‌ به مسئله آزادی بپردازد. «ایجاد حکومت‌های مداومی که می‌توانست سده‌ها دوام ملت را تامین و تضمین کند» در ایران ، همانقدر از دیدگاه سیاسی ارزش دارد که ایجاد دموکراسی. این «سرمایه دوام ملی‌» ، سرمایه گرانبهائیست برای آفرینش دموکراسی. دموکراسی ، نیاز به امنیت نسبی‌ این دوام جامعه دارد. همانطور ‌انگلستان در اثر جزیره‌ بودن ، این مسئله را نداشت ، آمریکا ، بکلی این مسئله را نمیشناخت.

فرهنگ سیاسی ایران ، متوجه شده بود که علیرغم تزلزل و ناامنی و نااستواری حکومت سلطنتی ، میتوان دوام ملت را تامین و تضمین کرد. و وقتی‌ فردوسی ، شاهنامه را میسرود ، درست به فکر آن بود که چگونه میشود علیرغم حکومت‌های بیگانه (عرب و ترک) ، دوام ملت را تضمین کرد. این دوام ملت هست که باز روزی ، حکومت مداومی خواهد آفرید. همین بود که در قبال تغییرات سرسام آور حکومتها و سلسله‌ها و افراد حاکم در ایران پس از هجوم عرب و تسلط اسلام ، ملت ایران دوام یافت. سرنگون شدن شتاب آمیز حکومتها (در ایران ، پیش از آمدن اسلام ، بیش از هزار سال ، چهار سلسله بر امپراطوری ایران حکومت کردند ولی‌ در مقابل آن کسرت سلسله‌ها و تعدّد و تغییر مداوم حکومتها پس از اسلام سرسام آورند) ، نشان عدم انطباق آن حکومتها با ملت هست. و اکنون برماست که آن ارزشها و ایده الهائی را که پایه دوام ملت ایران بوده است ، پایه بنیانگذاری یک حکومت فری نوین بکنیم ، تا آن ایده آلها و ارزشها ، آن حکومت را بردوش بکشند و جان به آن حکومت ببخشند. اکنون آن هنگام فرا رسیده است که این ارزشها و ایده آلها باز از سرچشمه دوام ملت در ظرف حکومت سرازیر شود ، چون این ملتست که هزاره‌ها دوام خود را تامین کرده است ، و حکومتها از عهده این مسئولیت برنیامده اند ، از این رو ملت بنا بر حقی‌ که در اثر «سرچشمه دوام خود بودن» دارد ، حق بنیادگذاری حکومت و نظامی را دارد که تجسم این ارزشها و ایده آلها باشد.

این ملت است که دوام خود را از سرچشمه خود حفظ کرده است نه‌ آنکه حکومتها ، ضامن این دوام بوده باشند. و آنکه به خود دوام می‌بخشد ، خود سرچشمه همه قدرتهاست. کسی‌ دوام می‌‌آورد که قدرت دارد. در حقیقت این ملت است که تاج بخش است (تاج ، نماد حاکمیت میباشد) ، این ملت است که سرچشمه حاکمیت است. آن نیروهائی که دوام او را ایجاد کردند ، همان نیروهائی هستند که میتوانند آزادی و دموکراسی را بیافرینند.

اگر کسی‌ نظری اجمالی‌ به این نیمه اول شاهنامه بیفکند ، بدیدش می‌افتد که در کنار شاهان گوناگون که می‌‌آیند و میروند ، و نسبتا همه سن‌های طبیعی دارند (و دیگر عمرهای افسانه‌ای مانند جمشید و ضحاک ندارند) ، رستم ، همیشه زنده است. در قبال طبیعی بودن مدت زندگی‌ یا حکومت این شاهان ، رستم مدت عمر فوق العاده و غیرطبیعی دارد. این غیر طبیعی و فوق العاده بودن عمر رستم در برابر طبیعی و عادی بودن عمر شاهان ، به چشم میافتد. از یکسو میدانیم که این رستم هست که «تاج بخش» میباشد ، یعنی سرچشمه حاکمیت است. از سوئی دیگر میدانیم که پدر او و خود او فرزندان حقیقی‌ سیمرغ هستند. همچنین کیخسرو وقتی‌ میخواهد به او رسالت رهائی بخشی بیژن را بدهد ، به او خطاب می‌کند که تو مانند سیمرغ گسترده پر ، سپر ایران از زخمها و آسیب‌ها هستی‌. مردم ایران ، بچه‌های سیمرغند که در زیر پر او ، از هرگونه خطری نگاهبانی میشوند. در حرم آرامش و آزادی سیمرغ میباشند.

اینکه رستم ، تاج بخش است ، چیزی جز همان ویژگی‌ سیمرغ نیست. او چون گوهر سیمرغی دارد ، سرچشمه حاکمیت است. از این رو نیز هست که رستم ، در این اسطوره‌ها در اثر «دوام عمر و وظیفه مداومش» ، نماد «دوام ملت ایرانست» . در واقع این حکومات و شاهان نیستند که به ملت دوام می‌‌بخشند ، بلکه این رستمست که تضمین دوام ایران را می‌کند. از جمله رستم یکی‌ از ویژگی‌های اصیل سیمرغ را دارد. همیشه مانند سیمرغ دور ولی‌ همیشه نزدیک است. رستم همیشه دور است ، ولی‌ با دریافت یک پیام حاضر است و هر هنگام که در اثر خطر و آسیبی‌ و تنگنائی ، هراس از موجودیت حکومت و ملت ایران است با شتاب فرامیرسد و درست این همان داستان «آتش زدن پر سیمرغست» .

بنابراین [،] این ویژگی‌های سیمرغیست که بنیاد دوام ملت ایران میباشد. و رستم ، چیزی جز «شخصیت یابی‌ همین سیمرغ ، همین ایده الها و ارزشهای عالی‌ ایران» نمی‌‌باشد. دوام ملت ایران ، در بزرگداشتن و بکار بستن این ارزشها و ایده آلهای سیمرغیست.

در آئین سیمرغی ، «برترین گوهر مقدس» ، زندگی‌ در این گیتی‌ است. قداست زندگی‌ بطور کلی‌ ، همان مسائلی‌ را طرح می‌کند که امروز ، احزاب سبز ، برای نگهداشتن محیط زیست طرح میکنند. همه اشکال زندگی‌ از گیاهی‌ و حیوانی‌ گرفته تا زندگی‌ انسان ، مقدسند. این سر اندیشه در دامنه تنگتر ، قداست زندگی‌ و جان انسانی‌ در این گیتی‌ است. این قداست ایجاب یک تکلیف و تعهد منفی‌ می‌کند. هیچ‌کسی حق ندارد ، جان انسانی‌ را بیازارد و اگر کسی‌ به جان کسی‌ تعرض کند ، همه مردم موظفند که او را از آزردن باز دارند و این سر اندیشه ، بنیاد حقوق و سیاست میگردد. همچنین این قداست ، ایجاب پروردن جانها را می‌کند. همه متعهدند که جان انسانهای دیگر را بپرورد و نقش بنیادی حکومت ، همین پروردن همه جانهای انسانیست. نقش حکومت ، تنها «نگاه داشتن جان مردم از آزار و قهر و تعرض» ، نیست بلکه پروردن این جانها نیز میباشد.

بست نشستن که نتیجه این اصل قداست زندگی‌ بوده است ، این نتیجه را میدهد که حتی جنایتکاران و بزهکاران را نیز نباید کشت. چنانکه ضحاک که برای نابود ساختن همه جانها بپا میخیزد ، سروش که از خدایان مادری و سیمرغیست ، مانع فریدون از کشتن او میشود و او را به کوه البرز که جایگاه سیمرغست ، می‌فرستد تا زنده بماند. هیچ قانونی و نظامی ، حقانیت آنرا ندارد که آسیب به جان بزند (محدودیت و مشروطیت همه حکومات و همه قوانین). این اصل قداست زندگی‌ که استوار بر این سر انیشه است که جان ، برترین گوهر میباشد ، از اهورامزدا و الله و یهوه ، لغو و فسخ و باطل میگردند. چون آنها وجود خود را برترین گوهر میشمارند. و هر زندگی‌ دیگری ، تابع اراده و خواست آنها میشود. انسان نباید آنچیزی را بکشد که خدا نخواسته است ، و باید آنچیزی را بکشد که خدا میخواهد. «خواست خدا» ، اصل میشود. و در واقع به هر جانی میتوان بشرط آنکه خدا بخواهد ، آسیب زد و آنرا آزرد. وقتی‌ خدا ، گفت اگر به رسول من ایمان نیاوری یا مخالفت بکنی‌ ، خونت باید ریخته بشود ، آزردن جان ، صواب هم میشود. مؤمن برای این کشتارها به بهشت میرود و به وصال صدها حوری می‌رسد. از این به پس ، راه کشتن به قید موافقت و یا امر صریح خدا ، باز میگردد.

در حالیکه وقتی‌ برترین گوهر زندگیست ، خدا هم حق ندارد چنین چیزی را بخواهد تا چه رسد به اینکه چنین فرمانی را بدهد. در واقع خدای سیمرغی نمیتواند ، فرمان کشتن بدهد ، چون با همین فرمان بلافصله استحاله به اهریمن می‌‌یابد. در اثر این نفوذ شگفت انگیز می‌‌بینیم که در شاهنامه نخستین کشتن ، کار اهریمن است. خدائی که کشتن را بخواهد و امر به کشتن بدهد ، خدا نیست ، بلکه اهریمنست. خواستی که بر ضد قداست جانست ، خواست اهریمنیست.

بدینسان خدا با مفهوم قدرت معین نمیگردد که پیامد این اندیشه است که «آنچه میخواهد ، میتواند» . خدائی که کشتن را بخواهد و از عهده این کار بر آید (توانا به این کار باشد) از این دیدگاه ، خدا نیست. اینست که تفاوت ژرف میان مفهوم خدای ایرانی و الله و یهوه را می‌‌بینیم.

از ویژگی‌های بنیادی آئین سیمرغی ، تقدم مهر ، به هر چیز دیگریست ، از جمله به عقیده و ایمان و «راه» و ملت و امت و نژاد و جنس و طبقه.

از ویژگیهای بنیادی آئین سیمرغی آنست که «خرد» ، پاسدار و نگاهدار جانست. خردی که به نگهبانی «همه جانها و همه زندگان و همه انسانها» برنخیزد ، خرد نیست. از این رو خرد در دامنه سیاست ، فقط نقش و وظیفه و تعهد آنرا دارد که زندگانی‌ انسانها را به طور کلی‌ ، بدون هر گونه استثنأ و تبعیضی ، نگاه دارد. خردی که چنین تعهدی دارد ، شالوده سیاست و کشورداری و جهانداریست. این تعریف خرد در شاهنامه بی‌ نهایت روشن و چشمگیر نمودار میشود. برای آنکه این تعریف خرد ، مرزبندی و مشخص گردد باید با تعریفهای دیگر از خرد که در جهان سیاست و اجتماع و دین و فلسفه نفوذ فراوان داشته اند ، سنجیده گردد. مثلا خرد از دید افلاطون اندامیست که «ایده عدالت» را میشناسد. خرد میتواند تماشای ایده ، یا کمال هر وجودی را بکند. خرد ، بلافاصله با ماورأٔ الطبیعه رابطه پیدا می‌کند. و همین مفهوم از خرد ، معیار ساختار حکومت افلاطونی میگردد. ما در مقاله‌ای دیگر به تفاوت مفهوم سیمرغی از خرد (خرد ، پاسدار جان در این گیتی‌ است) و چند سیستم فلسفی‌ که نفوذ شدید و وسیعی در سیاست و ادیان داشته اند خواهیم پرداخت. اینکه در شاهنامه این عبارت می‌‌آید که «خرد برتر از راهست» ، هم این معنی را میدهد که خرد برتر از هر شریعتی‌ و دینی است و هم این معنی را میدهد که برتر از «عرف و رسم» است. و این خرد ، خرد سیمرغیست ، نه‌ خرد اهورامزدائی ، و نه‌ خرد میترائی ، و نه‌ خرد «اللهی یا یهوه ای» . در آئین سیمرغی ، هر چه زندگی‌ را در این گیتی‌ بیازارد ، چه قوانین و نظام و چه دستگاههای دینی باشند ، بر ضد خردند. شریعت و دین و خواست خدا ، اصل نیستند ، بلکه زندگی‌ در این گیتی‌ اصل است ، و خرد ، پاسدار همین زندگیست. اینست که خرد ، حق دارد ، با اندیشیدن هرچه را بر ضد زندگی‌ مردم در گیتی‌ (دنیا) می‌یابد ، دور بیافکند و طرد کند.

از ویژگیهای بنیادی سیمرغ ، آنست که سیمرغ ، تاجبخش است ، به عبارت دیگر سرچشمه و بنیاد هر حکومت و قدرتیست. هر حکومتی و قدرتی‌ ، فقط موقعی حقانیت دارد که سیمرغی باشد. ولی‌ با وجود آنکه «اصل حکومت و قدرت» است ، ولی‌ خود ، هیچگاه حکومت و حاکم و مقتدر نیست. این تمایز «سرچشمه حکومت و قدرت» بودن ، ولی‌ خود ، قدرت و حکومت نخواستن ، از گوهر سیمرغ میتراود. چون سیمرغ ، چهره و گوهر مهر است ، همه را در مهر و فر به خود می‌کشد و می‌‌بندد. مهر ، نیاز به قدرت و زور و قهر ندارد و نیاز به حقانیت هم ندارد. ولی‌ آنکه مقتدر و حاکمست نیاز به حقانیت به قدرت و زور و قهر دارد ، و باید این زور و قدرت و قهر را تابع هدف و غایت سیمرغ سازد ، تا حقانیت پیدا کند. مردم ، فقط پیوند با سیمرغ دارند نه‌ با مقتدران و حکام و حکومتها. فقط تلاش برای آنکه هدفهای سیمرغ را در گیتی‌ واقعیت ببخشند ، یعنی آزار را از زندگی‌ مردم دور دارند و زندگی‌ آنها را در گیتی‌ بپرورند ، به آنها حقانیت می‌بخشد. از آنجا که سام و زال و رستم ، خود را سیمرغی میدانند ، هیچکدام حکومت و قدرت و پادشاهی را نمیخواهند ، چون خود را سرچشمه حکومت و قدرت و برتر از حکومت و قدرت میدانند ، چون تجسم مهر هستند ، و قدرت و حکومت و قهر ، با همه تلاشش برای عینیت یافتن با هدفهای سیمرغ ، هیچگاه سیمرغی نمیشوند. از این رو نیز هیچگاه علاقه به تصرف قدرت و پادشاهی ندارند. این علامت وفاداری یا شاه پرستی‌ آنها نیست. اینکه بعدا این فکر با استدلالات «وفاداری به سلطنت» و «پیمان با سلطنت» و «شاه پرستی‌» یا «نداشتن تبار شاهی‌» مجهز شده است ، انحراف به ایده اصلی‌ داده است. رستم و زال و سام در اثر همان سیمرغی دانستن خود ، و خود را تجسم مهر یعنی بر‌ترین پیوند اجتماعی دانستن ، خود را برتر از آن میدانند که بخواهند اهل قدرت و حکومت و قهر بشوند و بدینسان خود را کوچکتر از آن سازند که هستند.

سیمرغی بودن ، امتیاز بر شاه بودن دارد. از این رو نیز چنین آرزوئی و خواستی ندارند. چنین پیشنهادی را که بارها به آنها میشود بلافاصله ردّ میکنند. قدرت با مهر در تضاد است ، با آنکه قدرت می‌باید خود را با مهر و خرد ، حقانیت بدهد. از اینرو نیز هست که «شاهان ایران» سیمرغی نیستند. شاهان ، و حکومات و نظام سیاسی ، گوهر سیمرغی ندارند. ولی‌ دوام ملت ایران از سیمرغست.

از ویژگیهای بنیادی سیمرغ آنست که همیشه آماده برای یاری دادن به ستمدیدگان و شتافتن به کمک انسانها در خطر‌ها و تنگناهاست. هر انسانی‌ ، حق به یاری در خطر و تنگنا و بحران دارد. و چون سیمرغ ، سرچشمه حکومت پادشاهی میشود ، خواه ناخواه این ویژگیش ، تبدیل به اصل حکومتی و سیاسی و اجتماعی میگردد که اجتماعی و حکومت ، تعهد دارد به ستمدیدگان و ناچیزمندان و آزردگان یاری بدهد و آنها را از این تنگناها برهاند ، و پشتیبان حقوق ستمدیدگان و آسیب دیدگان و بیچیزان باشد.

و بالاخره از ویژگی‌های بنیادی سیمرغ ، اصل رستاخیز اوست. کشتن سیمرغ ، عین زنده شدن سیمرغست. سیمرغ خود را پس از هر کشته شدنی از نو می‌‌آفریند. آزردن او ، انگیزه خود آفرینی اوست. اینست که شکست سیمرغ ، همیشه پیروزیست. نابود ساختن او ، همیشه جلوه گر‌ نیروی «خود آفرینی» اوست. وقتی‌ این ویژگی را در چهارچوبه مفهوم «سرچشمه قدرت و حکومت بودن سیمرغ» بگذاریم ، می‌‌بینیم که معنائی جز این نمیدهد ، که نابودی حکومت و نظام و فرهنگ ملت ایرانی ، فقط سبب باز زائی و خود آفرینی ملت ایران میگردد. با آنکه اسفندیار به نمایندگی از اهورامزدا (یعنی حقیقت و دین و آخوند و پیامبر) سیمرغ را میکشد ، ولی‌ سیمرغ باز خود را می‌‌آفریند و به یاری مهر و داد که نمادش رستم است میشتابد. سرچشمه دوام ملت ، ویژگی‌های سیمرغی ملت ایرانست. و با رستاخیز همین ویژگیهاست که ملت ایران روزی حکومتی آزاد و دادگر خواهد آفرید که انطباق با این ویژگیها داشته باشد. »

منبع:

منوچهر جمالی، شاهنامه و ما دفتر نخست ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۲۵ ژولای ۱۹۹۲ . برگِ ۷۹ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

دو قرن آرزو


باز وب نویسی شده از سکولاریسم نو :

جمعه گردی ها – يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا  – جمعه ۱۰ خرداد ماه ۱۳۹۲ ـ ۳۱ ماه مه ۲۰۱۳ esmail@nooriala.com

هميشه بين تولد يک مفهوم در ذهن ِ يک يا چند فرد، تا تبديل شدن آن به واقعيتی عينی، و سپس تحولات مختلف آن ذهنيت عينی شده تا لحظه ای که انسان معاصر برداشت خويش از آن را بيان کند، فاصله های کوتاه و بلندی وجود دارد. داستان «دموکراسی» نيز چنين است؛ در جامعهء کوچک «شهروندان يونان باستان» از ذهنيت به عينيت تبديل می شود، فراز و نشيبی چندين و چند قرنه را طی می کند، تا در دههء نخست قرن بيستم تبديل به پايه و شالودهء جامعه ای شود که امروزه آن را با صفت «باز» مشخص می کنيم.

در اين ميان، وقايع عمدهء اجتماعی، از جمله جنگ های گسترده و پيشرفت های انقلابی در فن شناسی می توانند به بازتعريف مفاهيم کهن در مجموعه هائی از ضرورت های نوين کمک کنند. مثلاً، فاصلهء سيزده سالهء بين مطرح کردن مفهوم «جامعهء باز» بوسيلهء فيلسوف فرانسوی، هانری لوئی برگسون (در سال ۱۹۳۲) و تشريح جامعه شناختی ِ چنين مفهومی بوسيلهء متفکر اطريشی ـ انگليسی، کارل پوپر (در سال ۱۹۴۵)، مجموعاً در برگيرندهء سال هائی است که بشريت، با پوست و گوشت و استخوان خود، با واقعيت هولناک «جامعهء بسته» آشنا می شود و نظام هولناک استالين و هيتلر و موسولينی را در عمل تجربه می کند و، سپس، کتاب دو جلدی «جامعهء باز» کارل پوپر بيان جمع بندی و ماحصل تجربه ای عينی می شود که در طی آن ميليون ها انسان به تبعيد و آوارگی و سوختن و کشته شدن تن در می دهند تا خطوط و سطور اين کتاب بتواند آينهء تاريخ و علم را در برابر انسان نيمهء دوم قرن بيستم بگيرد و به او کمک کند تا داورانه دريابد که در ذهنيت خود به کدام يک از دو نوع جامعهء بسته و باز تعلق دارد؛ تعلقی که عميقاً به روان انسان نقب می زند و نشان می دهد که آدميان، برای حضور داشتن در يکی از اردوگاه های متخالف اين دو نوع جامعه، بايد دارای چگونه باورهائی باشند.

يعنی، در يک قانون مندی کلی تاريخی ـ اجتماعی، از دل تجربه های قرن گذشته دريافته ايم که اگرچه «جامعهء باز» انسان مخصوص بخود را می طلبد اما، و بهر حال، بايد پذيرفت که هر ذهنيت خاص که گسترده و عمومی شد، سازندهء پيمان نامه ها و قوانين و ساختارها و نهادهای برآمده از آن اسناد می شود. و ذهنيت دموکراسی خواه انسان پس از جنگ نيز در ساختارهای سياسی و اجتماعی آن جامعه ای عينيت يافته که «باز» خوانده می شود.

برای مردمانی که در جوامع غربی پس از جنگ دوم جهانی چشم به جهان می گشودند، مفهوم «جامعهء باز» مفهومی مطلوب و در عين حال نيمه عينی بود و آنها می توانستند از اين مفهوم همچون الگوئی برای بهبود بيشتر ساختارهای سياسی و اجتماعی زندگی خود سود بجويند. از سوی ديگر، آنان در همسايگی خود، در ماورای ديوارهای آهنين ايدئولوژی های نوين، مفهوم «جامعهء بسته» را در کار می يافتند و، از راه تصور غياب مشخصات آن، به چند و چون جامعهء باز خود بيشتر واقف می شدند. جنگ جهانی در جای جائی از کرهء خاکی مفهوم «جامعهء باز» را به عينيت مبدل ساخته بود اما، همچنان بخش های عمده ای از جهان در دايرهء جوامع فروبستهء نظم های سنتی، مذهبی و اخيراً ايدئولوژيک، اسير بودند و راه خروج شان از آن ظلمات نيز گم شده بود.

***

اما در مورد خودمان کافی نيست که جملات فوق را با فعل ماضی بياوريم؛ چرا که اگرچه، از پايان نيمهء اول قرن بيستم تا روزگار ما، روند گشوده شدن جوامع بسته و استقرار دموکراسی، بعنوان شالودهء چنين جوامعی، به سرعت ادامه داشته است اما، ما، ناباورانه، ناگزيزيم اذعان کنيم که هم اکنون نيز، بصورتی واقعاً نابهنگام اما آشکارا و انکار ناپذير، در چنين وضعيتی قرار داريم و هنوز راه خروج مان از اين بن بست مشخص نشده است.

اين اعتراف دردناک از آن رو واقعی است که «جامعهء باز» را می توان از منظرهای مختلفی ديد و تعريف کرد. مثلاً، در سطح فردی و اجتماعی، وجود جامعهء باز مستلزم وجود دموکراسی، آن هم در مهمترين جلوهء آن، «آزادی»، و بخصوص آزادی های سياسی، است و همين وجه فکری است که پس از جنگ جهانی دوم زمينه را برای نگارش و تصويب «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» فراهم ساخته است؛ سندی که تا همين امروز مهمترين دستآورد خرد بشری بشمار آمده و برتر از هر کتاب مقدس و مجموعهء سنت و حديثی محسوب می شود. يعنی، اکنون ديگر هيچ کس نمی تواند منکر اين واقعيت شود که «جامعهء باز» تنها و تنها بر بنياد «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» بوجود می آيد و هر کجا که ادعای يافتن بديلی آسمانی و زمينی (در قامت مذهب و ايدئولوژی) برای آن مطرح شود بايد منتظر شکل گرفتن جامعهء بستهء ديگری بود.

جامعه باز دارای دولتی گشوده نيز هست که بر بنياد مفاهيم حقوق بشر شکل می گيرد و عمل می کند؛ و اين دولت، از لحاظ ساختاری، از يکسو ادواری و، از سوی ديگر، پاسخگو و سهل گير بوده و، در امر کرداری نيز، شفاف و انعطاف پذير است.

مجموعاً، می خواهم بگويم که مفهوم «جامعهء باز»، در جلوهء حقوق بشری خود، می تواند، همچون نورافکنی، به ما کمک کند تا عمق بسته بودن جامعهء خويش را در يابيم و بتوانيم، بر اساس ادراکی عينی و ملموس، راه خروج از فروبستگی را تشخيص دهيم.

در اين رهگذر کافی است به چند صفت يک جامعهء باز توجه کنيم و اين صفات را بمثابه معياری برای تشخيص ماهيت جامعهء خويش بکار گيريم. مثلاً می توان پرسيد که آيا در جامعهء ما خبری از رعايت مفاد اعلاميهء حقوق بشر هست؟ و اگر نيست ناچاريم بپذيريم که در جامعه ای بسته زندگی می کنيم. آيا حکومت و دولت و مکانيسم های سياسی در کشور ما پاسخگو به مردم اند؟ آيا کارکردشان شفاف است؟ آيا اهل تساهل اند؟ آيا منشاء تبعيض های گوناگون نيستند؟ آيا مردم را در تصميم گيری دربارهء سرنوشت خويش صاحب و سهيم و حاکم می دانند؟ آيا قوانين جاری در کشور انسان مداراند يا ريشه در آسمان و سنت دارند؟

و بالاخره اينکه يکی از نشانه های مورد اجماع نظر اهل فن در مورد «جامعهء باز» آن است که مردم بتوانند رهبران خود را بدون نياز به شورش و خونريزی و کودتا و انقلاب برکنار کنند. آيا در جامعهء ما چنين امکانی وجود دارد؟

***

و اين پرسش آخرين ما را به وضعيت امروز مان بر می گرداند. انقلاب مشروطهء ايران، پس از سال های طولانی کوشش و گفتمان سازی، عاقبت در ۱۰۷ سال پيش تجلی آغاز «ايران نوين» شد و خواست تا درهای فروبستهء جامعهء قاجاری را بروی جهان بگشايد. و اکنون، مردمانی از سه تا پنج نسل پس از آن پيروزی، هنوز در جهان زنده اند و ميراث بر آن تجربه محسوب می شوند و می توانند از خود بپرسيند که در اين «دو قرن آرزو» تا چه حد به رؤياهای مادران و پدران خويش نزديک شده اند؟ ما می توانيم تحقيق کنيم که چگونه روحانيت و سلطنت، و برخی از متمم های افزوده شده به دست آنان بر قانون اساسی مشروطيت، همچون موريانه هائی سمج، پايه های ساختار حکومت مشروط شده به قانونی انسان مدار را جويده و، در نهايت، در بهمن ۱۳۵۷، کل آن ساختمان آرزوئی را در سياهچال حکومت مشروعهء دينکاران امامی منحل ساخته اند؟ می توانيم بکوشيم تا فاصلهء سال ۵۷ و هم اکنون مان از جامعهء باز را نيز اندازه گيری کنيم تا دريابيم که در همين سه دههء گذشته تا چه حد به اعماق جامعهء بستهء قبلی خود پرتاب شده ايم. مگر معنای ارتجاع چيزی جز رجعت و بازگشت است؟ اکنون می توانيم بدانيم که چگونه از لبه های جامعهء باز به جامعه ای برگشته ايم که هر آن می کوشد تا بسته تر شود، از جهان باز و مدرن فاصله بگيرد و به اعماق وحش جامعه های ناگشودهء تاريخ برگردد. ما هم اکنون جلوهء چنين دور شدنی از جغرافيای جوامع باز را در جريان روند مووسم به «انتخابات رياست جمهوری» شاهديم.

ما که سهل است، اين روزها اهل «اصلاح رژيم»، اهل مطالبهء «انتخابات آزاد از اين رژيم»، و مناديان «مبارزهء خشونت پرهيز با اين رژيم» نيز، همگی، با جلوهء غامض اما آشکاری از کمال يابندگی يک «جامعهء بسته» روبرو شده و از شدت حرمان سر به ديوارهای سنگين اشتباهات خويش می کوبند.

دو هفته ای مانده به انتخات رئيس جمهور (که در واقع «رئيس ديوانخانهء حکومتی» و «تدارکچی ولی فقيه» است تا رئيس جمهور مردمان) حکومت مسلط بر ايران ارادهء خويش را برای بستن کوچک ترين روزنه های رخنه کرده در ديوار جامعهء بسته مان آشکار ساخته و تصميم گرفته است تا انتخاباتی، به قول خودشان، سرد و بی نشاط را تحمل کند اما، در مقابل، اين اميد را از مردم بستاند که در ايران اسلام زده نيز می توان به فرارسيدن جامعهء باز انديشيد.

اگر حکومت، در جريان انتخابات متعدد و «پرشور!» گذشته، از اين خشنود بود که توانسته است مردم را ـ گروهاگروه ـ به پای صندوق های رأی بکشاند، اين بار خود موجبات بی رمق بودن کارش را فراهم ساخته و با رد صلاحيت دو کانديدای توهم زا و (به دلايلی که جای شرح آن اين نيست) شورآفرين، قفل های سنگين درهای جامعهء بستهء ايران را سنگين تر از هميشه کرده است. کمی به تصوير خاکستر گرفتهء اين هشت برگزيدهء شورای نگهبان خيره شده و به سخنان شان گوش فرادهيد تا دريابید که صدای جامعهء بسته چگونه از حلقوم تاريک آنان بر می آيد و از فرارسيدن روزهای بدتر و اندوهناک تری به اسيران جامعهء بسته خبر می دهد.

يعنی، می توان مدعی شد که جامعهء امروز ايران از هميشه بسته تر شده است و حاکميت خونخوار استبدادی همهء تعارف ها را کنار نهاده و، با غربالی در دست، هرچه و هرکه را که بتواند ـ حتی مزورانه و فرصت طلبانه ـ  نويد گشايشی باشد به زباله دان اسلامی خويش پرتاب کرده است.

***

و اين ـ بی شک ـ سرآغاز عصر تازه ای است که اگر از يکسو دردناک و دلهره آفرين می نمايد اما، از سوی ديگر، می تواند امر يک سره کردن کار را در ديدگان مردمی واقع بين شده ممکن تر از هميشه نشان دهد.

چرا؟ از اين رو، که اهل فريب و دغا، تا کنون با تزريق توهماتی، برگرفته از تعاريف و مشخصات جامعهء باز، می کوشيدند گوهر فروبستگی جامعهء اسلام زدهء ايران را پوشيده بدارند و، لاجرم، «انتخابات» يکی از صندوق های شعبدهء اين دغلکاران بوده است. يعنی، تمام جريانات «اصلاح طلبی»، «مطالبه محوری» و «خواستاری انتخابات آزاد به دست همين رژيم»، کار خود را با نسخه برداری تقلبی از روی مشخصات «جامعهء باز» انجام می داده اند. اما اکنون به نظر می رسد که حکومت مصلحت خود را در اين ديده که همين تقليد مضحک را نيز تعطيل کند، انتخابات نمايشی خويش را از شور بياندازد و، در مراسمی پوچ و شرم آور، يکی از برکشيدگان نالايق خود را بعنوان منتخب مردم به جامعهء جهانی عرضه بدارد. و ما، چه بخواهيم و چه نه، با مختصر انديشيدنی، می توانيم پيام پيچيده در اين تصميم مصلحت انديشانه را استخراج کنيم.

حکومت می گويد که قصد دارد توهم ايجاد جامعهء باز را تعطيل کند. ديگر وقت ندارد که به بازی تقليد از تجليات آنگونه جامعه متشبث شود. رفسنجانی، اين دکتر فرانکشتين اسلامی، اين معمار جنگ و صلح، شکنجه و اعدام، قتل های زنجيره ای در داخل و خارج کشور، بر باد دهند استقلال اقتصادی ايران، هديه کنندهء ثروت های ملت به سرداران سپاه؛ آری حتی اين «جرثومهء جنايت» نيز به بسته بودن جامعه ای که خود آفريده اذعان می کند وقتی با اهالی ستاد انتخاباتی اش بدرود می گويد و می نالد که ديگر، در سایهء نظام اسلامی، هیچ کس نمی داند فردا چه می شود و وضع آن قدر خراب است که برای پذیرش مسئولیت باید ایثار کرد و «سایه افکنان» نادان اند و نمی دانند چه می کنند و عقل ندارند و خصومت و افتراق جامعه را پر کرده است، آن سان که ديگر به دشمن خارجی نیازی نیست چرا که مشکلات از درون در حال وقوع اند.

اين ها، تازه، ادراک مردی است که از دل همين نظام برآمده، فرمانده کل جنگ، رئيس جمهوری هشت ساله و رئيس مجمع تشخيص مصلحتی بيست و چند ساله و عضو دائمی مجلس نخبگان رهبری اش بوده است و اگر حرفی می زند هنوز، نه به سودای ايجاد يک جامعهء باز، که در پی ايجاد جامعهء بسته ای است که بتوان در آن تصور موهوم امکان تحول و گشودگی را همچون آمپولی تقويتی و توهم زا به بدن نيمه مردهء جامعه ای اسلام زده تزريق کرد و برای خود، و اشرافيتی که بيش از سه دهه بر فراز اين ساختار منحوس ساخته شده و قوام يافته، عمر بيشتری خريد.

به نظر من، آشکار شدن قطعی بسته بودن جامعه و نظام سياسی آن، با همهء کراهت و رنج آوری که در آن موج می زند، می تواند مبداء حرکت مردم ما به سوی روشنائی فروخفته در انديشهء جامعهء باز باشد؛ می تواند انسان مداری، ملت سالاری، دموکراسی سکولار، حقوق بشر، انتخابی و پاسخگو بودن حکومت و دولت، شفافيت روند های سياسی و عزل پذيری مقامات کشوری را بعنوان راهنماهای حرکت بعدی جامعه به سطح تفکر مردم آورده و آنها را به اجزاء يک گفتمان جديد که در «دو قرن تلاش برای آزادی» ريشه دارد مبدل سازد.

***

اما، من اگرچه اين همه را می بينم و باز می گويم، دريغاگوی اين واقعيت گريزناپذير نيز هستم که بايد به يک «اما»ی بزرگ نيز اشاره کنم…

به نظرم من، اگر بپذيريم که، از 24 خرداد پيش رو، دوران جديدی از تاريخ معاصر ما آغاز خواهد شد که در آن ديگر توهمی نسبت به باز بودن بالقوهء ساختار سياسی وجود ندارد آنگاه بايد بيش از هميشه مراقب روشنفکران و کوشندگان سياسی و اجتماعی خويش نيز باشيم؛ چرا که آنان،  و تنها آن، مسئول شکل دادن به «گفتمان جامعهء باز» برای آيندهء ايرانند و اگر در اين مورد اهمالی از خود نشان دهند در واقع وظيفهء آگاه و ناآگاه خود را در امر واکنش نشان دادن به شرايط واقعاً موجود جامعهء کنونی از دست فروهشته و آلودهء خيانت و نارواکاری های مهلک و تاريخی شده اند.

اکنون دوران امتحان اين نخبگان و روشنفکران و کوشندگان فرا رسيده است تا نشان دهند که آيا حاملان جامعهء باز فردای ايرانند يا اينکه، بخاطر سرسپردگی به بيگانه، خودخواهی های پليد شخصی، و آمادگی ذهنی نداشتن برای استقبال از جامعهء باز، با دست ذهنيت هائی عقب مانده، درهای قابل گشايش را می بندند، از وقوع اجماع نظر و عمل ِ خواستاران جامعهء باز جلوگيری می کنند و می گذارند تا نسلی ديگر در فضای مسموم جامعهء بستهء ايدئولوژی زده و در مذهب سوختهء کنونی دست و پا زند و زندگی بی جاگزين ِ خويش را به هدر رفته ببيند.

آری، اکنون وقت آن رسيده که به رد و ابرام طرز سخن گويندگان نپردازيم و بجای آن به اين نکته توجه کنيم که آنچه می گويند تا چه حد از عطر و خبر فردای جامعهء بازی که می تواند از آن ايرانيان نيز باشد، سرشار است؛ همان گمشده ای که در سخن شيرين حافظ با اين تمنا بيان می شود که «ای صبا! نکهتی از خاک ره يار بيار / ببر اندوه دل و مژدهء ديدار بيار // تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام / شمه ای از نفحات نفس يار بيار…»

  با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

نوشته‌هایِ مرتبط:

سرنوشت تیتر دکترا در ایران


بازوب نویسی شده از وبگاهِ فرهنگِ ایران:

نویسنده حسن بهگر، تحلیلگر سیاسی – ۲۵ فروردين ۱۳۹۲

تصور مردم ما از کلمه ی « دکتر » در سد سال گذشته بسیار متحول شده ولی هیچوقت صورت معقولی پیدا نکرده است.

ایرانیانی که در ابتدای قرن بیستم برای تحصیل به دانشگاه های خارج رفتند و موفق به گرفتن درجه ی دکترا شدند در معرض انتظارهای عجیب و غریب مردم بودند . برخی تصور می کردند کسی که دکترا گرفت قادر است همه ی مشکلات آنها را حل کند. دکتر مصدق در خاطرات خود نقل می کند که چون از سفر فرنگ برگشت مردی تعمیر ساعت خود را به وی سپرد به گمان اینکه دکترها به همه ی فنون وارد هستند.

یک نسل بعد وقتی دکتر میمندی نژاد که دکترای دامپزشکی از فرانسه گرفته بود ، به ایران برگشت دستگیرش شد که در ایرانی که سگ را نجس می دانند و مردم خرج بخور و نمیر خودشان را نداشتند دکتردامپزشک اعتبار چندانی ندارد و احتمالا نان خود را هم نمی تواند در بیاورد، بنابراین آزمایشگاهی در میدان حسن آباد دایر کرد و با این تصور که اگر اعلان کند این آزمایشگاه با آزمایش اسپرم مردان سترونی را تشخیص می دهد بازارش گرم خواهد شد. او برای محکم کاری از مراجع مذهبی هم اجازه گرفت که مردان با همسران خود برای دادن آزمایش به این لابراتوار مراجعه کنند. اما پس از مدتی وی باحیرت متوجه شد که بسیاری پس از دادن نمونه برای گرفتن نتیجه مراجعه نمی کنند و سرانجام معلوم شد که آزمایشگاه ایشان محل ارزانی برای همخوابگی بعضی رنود شده است که جا ندارند، تا به نمونه برداری ازمحل آزمایشگاه استفاده کنند!!

بعدها که دانشگاه تهرانی تاسیس شد و مدرک دکترا هم داده شد نوبت دکترهای داخل ایران شد که دکترهای فرنگی را به باد تمسخر بگیرند. نمونه اش قصه خواندنی و شیرین معروف به دکتر کارد و چنگال دکتر غیاث الدین جزایری است . دکترجزایری که تا پایان عمر به طب سنتی وابسته ماند در کتابش یک ایرانی مدعی دکترا از فرنگ را توصیف می کند که با ادای کلمات قلمبه سلمبه ی فرنگی برای سردرد عرق خوران ، شیرخشت یخمال تجویز می کند.

به هر حال دکترا که از اول مایه ی اعتبار اجتماعی بود ولی هنگامی که کم کم قشر تحصیلکردگان و روشنفکران کشورافزایش یافت و آنان خواستار آزادی های سیاسی و اجتماعی شدند وضع تغییر کرد. بسیاری از آنان در زمره ی منتقدان و مخالفان رژیم در آمدند. در مقابل شاه از روشنفکران دلخوشی نداشت و در برابرشان احساس حقارت می کردو مایل بود خودش دکتر باشد . ازسال های 1960 ندا داد تا در انواع و اقسام سفرهایی که به خارج می کرد برایش دکترای افتخاری جور کنند. البته عیالش هم از این سخاوت ها بی نصیب نماند و ایران صاحب دکتراین زوج سلطنتی دنیا شد .

مخالفت های روشنفکران با حکومت موجب شد تا عنوان دکتر مختصری سیاسی شودو مردم فکر کنند هرکس که دکتر است سرش هم بوی قرمه سبزی می دهد که این هم خودش دردسری بود.

با پیدا شدن این جایگاه اجتماعی در کشورما هنگامی که مردم با خبر می شدند که بسیاری از تحصیلکردگان و دارندگان مدرک دکترا سر از زندان در می آورند نسبت به حسن نیت دستگاه شاه بدبین شدند.

احتمالا از حسرت این جایگاه اجتماعی و برای مغشوش کردن اذهان مردم بود که ساواک لقب دکترا را بین ماموران خود پخش کرد. وقتی کسی را به ساواک و زندان می بردند بازجوها و شکنجه گران همدیگر را با لقب دکتر حسین زاده ، دکتر عضدی ، دکتر یوسفی و …صدا می کردند. این که نمی شد این همه دکتر و مهندس را بگیرند و بازجو و شکنجه گرشان زیر دیپلم باشد بالاخره باید آبروی ساواک حفظ می شد.

با تسلط ملایان در انقلاب 57 ارث خرس به کفتار رسید: اول تخطئه و تحقیر علنی روشنفکران آغازشد. خمینی تخصص را بی ارزش دانست و ایمان را برتر از آن شمرد و حتا خلخالی در یک گزارش برنامه ی تلویزیونی جماعتی از معتادان را گردآورده همه ی آنان را دکتر و مهندس خطاب کرد تا به مردم القا کند که دل به دکتر و مهندس نبندند و به آخوندها مراجه نمایند که متخصص همه ی امور دنیوی و اخروی هستند .

هارت و پورت ملایان که اول انقلاب برای قبضه کردن علوم خیز برداشته بودند دیری نپایید و آنها بناچار در مسایل مختلف دست بدامان متخصصان و دکتران شدند وقدر دکتر را دانستند و رفتند تا همگی دکتر شوند، بخصوص جوان ترهایشان که به پول و پله ای هم رسیده اند، جایگاه اجتماعی ندارند وبرای کسب وجهه و مقبولیت باید کاری کنند .آنها هم به سبک ساواکی های قدیم به خود دکترا دادند منتها جدی تر؛ چون ریش و قیچی دست خودشان بود هی مدرک صادر کردند تا اعتباری بگیرند و وقتی مدرک داخلی بکلی از اعتبار افتاد دست اندرکاران حکومتی و آقا زاده ها راهی خارج از کشور شدند تا به هر وسیله حتا با پرداخت پول و رشوه، این لقب را در خارج کسب کنند. در این مورد هم کم نیاوردند ؛ نمونه اخیرش در اکسفورد .

در حکومت های پیشین سلطان ها اصل و نسب برای خود جور می کردند ، حالا که دوره عوض شده واین جماعت اجداد قابل توجهی ندارند و سادات هم قدر و منزلتی ندارند ، باید با لقب دکتر برای خود کسب اعتبار و آبروکنند. کردان ها و رحیمی ها و تخم و ترکه ی رفسنجانی فقط مشتی از خروارند .

ملایانی که دربرابر همه ی علوم خالص سپر انداخته اند یک قلم علوم انسانی برایشان مانده بود که مدعی بودند درآن حرفی برای گفتن دارند اما پس از 34 سال خامنه ای آمد و گفت چون متخصصینی در این زمینه ندارد و تدریس این علوم موجب گرایشات لیبرالیستی می شود بهتر است تعطیل شود. معلوم شد دکان دکترا گرفتن در داخل بسته خواهد شد وباید فکر جدیدی کرد.

اما از جانب دیگر مزایای دکترای قلابی فقط خاص آخوند و آخوندزاده ها نیست امثال میرفطروس هم دنبال همین مدرک می دوند تا جنس قلابی اشان را به مردم بهتر بفروشند؛ بخصوص در این رادیو تلویزیون های خارج کشور که برای ایران برنامه پخش می کنند. همه جا صحبت از تخصص است و تخصص هم به مدرک است نه به حرف خساب . رسانه ها هم همگی دنبال دکتر می گردند و این هم مهم نیست که فلان شخص چه می گوید ، اگر مدرک دارد حتما سخنانش درست است.*

در نهایت باید گفت که مملکت ما پس از سد سال تولید دکتر واقعی و قلابی هنوز درست نمی داند با این جماعت چه بکند، کمشان کند؟ زیادشان کند؟ بیندازدشان زندان ؟ کار درست و درخوربه آنها بدهد؟ مشکل ما کم یا زیاد داشتن تحصیلکرده نیست ، نمی دانیم با آنها چه باید بکنیم. شما اگر کشف کردید به من هم بگویید.

۲۰۱۳-۰۴-۰۸ – استکهلم
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است.

• برای نمونه یکبار در رادیو دولتی سوئد پژواک بزبان فارسی یک صاحب دکترا ی متال (فلزشناسی) در پاسخ به این که صنایع ایران را چگونه می بیند گفت صنایع ایران به دو دوره پیش از اسلام و پس از اسلام تقسیم می شود و…

نوشته‌هایِ مرتبط:

دیکتاتور


یکنفر

«دیکتاتور شبیه پدری است که اولاد خود را از محیط عمل و کار دور کند و پس ازمرگ خود اولادی بی­ تجریه و بی­ عمل بگذارد. پس مدتی لازم است که اولاد او مستعد و مجرب کار شوند یا باید گفت که در جامعه افراد در حکم هیچ­ اند و باید آنها را یک نفر اداره کند این همان سلطنت استبدادی است که بود- مجلس برای چه خواستند و قانون اساسی برای چه نوشتند؟- و یا باید گفت که حکومت ملی است و تمام مردم باید غمخوار جامعه و در مقدرات آن شرکت نمایند در این صورت منجی و پیشوا مورد ندارد.»

دکتر مصدق (سیاست موازنۀ منفی در مجلس چهاردهم،ج1/ حسین کی­استوان/ ص34)

بازدید از نوشته اصلی