« جشنِ زادروز عیسی، جشنِ پیدایشِ جمشید بوده است » – ریشه جشنِ یلدا


« این جشن ، از زندگانی‌ اجتماعی ما رخت بربسته است ، و ما جشنهای ماه دسامبر را که جشنهای ماه دی یا ماه خور ، و یا بالاخره « ماه خرّم » باشد ، به کلی‌ فراموش ساخته ایم ، و میانگاریم که این جشن ، مربوط به جهان مسیحیت است ، و پیش از آن نیز ، میان میترائیان متداول بوده است. مسیحی‌ها آنرا بنام زادروز عیسی ، جشن میگیرند ، و میترائیها ، آنرا بنام روز پیدایش میتراس  Mithras  ، جشن می‌گرفته اند. این جشن درحقیقت ، نه‌ از آن میترائیان ، و نه‌ از آن عیسویان بوده است ، بلکه جشن روز پیدایش جمشید از عشق ورزی پروین با هلال ماه بوده است که از بزرگترین جشنها در فرهنگ ایران بوده است. هر ملتی و فرهنگی‌ را که میخواهند « بی‌ هویت » سازند ، جشنهای او [و تراژدی های او] را از او میگیرند ، یا معانی‌ اصلی‌ آن جشنها را مغشوش و مسخ و تحریف میسازند.

جشن ، به مفهوم « روزِ تعطیل کار و استراحت از کار و رفع خستگی‌ِ کار » نبوده است. وارونه آن ، جشن ، به مفهوم « همکاری و هماندیشی و همآفرینی اجتماعی » و به معنای « شریک شدن همه اجتماع در شادی » بوده است. وحدت دادن و به هم بافتن اجتماع در شادی ، اصل جشن بوده است. امروزه کوشیده میشود که وحدت اجتماع را به « وحدت در منافع ملی‌ » یا « وحدت در ایمان به یک آموزه دینی یا ایدئولوژی » یا « وحدت حکومتی » برگردانند. درحالی‌که آنها میاندیشیدند که وحدت ، موقعی در اجتماعست که انسانها در همکاری و هماندیشی ، برای همه اجتماع بدون هیچ تبعیضی ، شادی بیافرینند ، و از این شادی ، همه اجتماع کام ببرند. شادی و شادکردن همه انسانها بدون تبعیض ، محور وحدت اجتماع و سیاست و اقتصاد بوده است. از این رو شاد ساختن همگان ، معنای پرستیدن داشته است. پرستیدن ، پرستاری کردن از همه انسانها ، تا بیشتر شاد باشند ، بوده است. خدا ، خوشه همه جانها است. کسی‌ خدا را می‌پرستد که همه جان‌ها را بدون تبعیض مذهبی‌ و قومی و ملی‌ و طبقاتی و جنسی‌ ، شاد میسازد. این بود که پیکار با جشن ، و مفهوم جشن ، یک پیکار سیاسی و دینی و اقتصادی بود. تصویر آنها از جشن ، بر ضد تئوریهای سیاسی و قدرت و تئوری اجتماعـ[ـی] و اقتصادی قدرتمندان و بنیادگذاران دین در این پنج هزاره بوده است.

از این رو پیکار با این تصویر جشن ، و فراموش سازی جشن‌ها و یا تغییر دادن معنای جشنها ، در نسبت دادن به این رهبر و آن خدا ، یکی‌ از بزرگترین میدانهای مبارزه قدرتها ، با فرهنگ اصیل ملت بوده است. وقتی‌ نمی‌شود جشنی را فراموش ساخت ، باید گرانیگاه آنرا جابه‌جا ساخت. مثلا از روز اول ماه دی (= دسامبر) تا روز هشتم دی ، جشن برابری ملت با حکومت ، و استوار بودن حکومت بر خواست ملت بوده است. هم روز اول ماه ، خرّم نامیده میشده است ، و هم روز هشتم خرّم نامیده میشده است. آنچه را امروز ما ، « حکومت اجتماعی و دموکراسی » مینامیم ، آنها « شهر خرّم » مینامیده اند. الهیون زرتشتی بر ضد این جشن بودند ، و آمدند روز مرگ یا شهادت زرتشت را ، درست به همین روز اول ماه دی که نامش خرّم بود انداختند ، و نام این روز را هم تبدیل به اهورامزدا کردند. عزاداری پیامبر خود را ، جانشین جشن همبستگی‌ ملت بر محور شادی کردند. ملت ، در اندیشیدن به شادیِ همه و در عمل برای شادی همه ، به هم می‌‌پیوست ، نه‌ در ایمان به زرتشت یا یک رهبر دینی دیگر ، و نه‌ در ایمان به یک آموزه یا یک کتاب. اصل این بود که انسان در کار و گفتار و اندیشه ، همه انسانها را شاد سازد ، حالا این انسان ، هر عقیده و دین و طبقه و نژاد و جنسی‌ که داشته باشد ، مهم نبود.

بدینسان الهیات زرتشتی ، سوگ و عزای یک شخص را ، جانشی شادی به عنوان محور همبستگی‌ اجتماعی ساخت. چنانکه امروزه نیز ملاها می‌کوشند ، نوروز را زادروز این امام یا فلان فتح پیامبر اسلام سازند. البته در هر روزی از سال ، صد‌ها چیز در تاریخ روی داده است و با برگزیدن یک واقعه ، می‌کوشند که معنای اصلی‌ جشن را جابجا سازند. همینطور میترائیها ، جشن روز پیدایش جمشید را که در پایان شب ۲۱ و در آغاز روز بیست و دوم این ماه بود ، تبدیل به روز پیدایش میتراس ، خدای خودشان کردند. جامعه ، بجای آنکه جشن پیدایش انسان را از عشق خدایان بگیرد ، جشن پیدایش یک خدا را میگرفت ، که در واقع خدای خشم بود ، نه‌ خدای مهر. میتراس ، خدای خشم بود که خود را خدای مهر میخواند. همانسان که یهوه و الله ، خدایان غصبی هستند که خود را خدایان رحم و محبت معرفی‌ میکنند. با چنین تحریفی ، اصالت را از انسان گرفتند ، و حق انسان را به ساختن اجتماع ، با هماندیشی و همپرسی و همکاری خودشان ، نابود ساختند.

و نام این « عشق ورزی خدایان » را که اصل زایش انسان بود ، « گناه » نامیدند. عشقی‌ که انسان را میآفریند ، نخستین گناه شد. انسان ، سرچشمه گناه و فساد شد ، و این اندیشه سپس به یهودیت و مسیحیت و اسلام رسید ، و با این اندیشه ، انسان ، اصالت ، و بستگی مستقیم خود را با خدایان از دست داد.

انسان ، دیگر فرزند مستقیم خدا نبود ، و بی‌ اصالتی انسان ، از همینجا آغاز شد. در این فرهنگ ، خدا و انسان با هم ، یک اصالت جدا ناپذیر از هم داشتند. آنها پنداشتند که همه اصالت را یکجا به خدا میدهند ، و انسان را از آن محروم میسازند. ولی‌ جائیکه انسان ، اصالت نداشته باشد ، خدا هم اصالت ندارد. انکار خدا و نفی خدا ، موقعی آغاز شد که خدا و انسان ، با هم یک اصالت نداشتند ، و تا روزیکه به این هم اصالتی باز نگردند ، خدا ، بیگانه و دور و بریده از انسانست. این عشقی که گناه و اصل فساد شد ، روز آبستن شدن انسان در آسمان بود. خوشه پروین که ثریا نام دارد و اهل فارس آنرا ارتا خوشت یا « خوشه ارتا » مینامیدند ، در روز بیست و دویّم ماه خرّم که ماه دی یا دسامبر باشد ، در زهدان هلال ماه قرار میگرفت ، و این رویداد بنام « مقارنه ماه و پروین » مشهور است.

و از اقتران یا زناشوئی و آمیزش خوشه پروین با هلال ماه که زهدان آسمانست ، انسان که همان خورشید است ، زائیده میشد. این به تصادف نیست که جمشید و خورشید نام‌های بسیار شبیه همند. خورشید ، به معنای خور ، فرزند شیت یعنی نی‌ است ، و سیمرغ ، نای نخستین بود. همچنین جمشید به معنای جم ، فرزند نای است. از این رو در یشتها ، جمشید ، خورشید چهره خوانده میشود. این بدان معنا نیست که قیافه ‌اش در جهان شعر ، همانندی با خورشید دارد ، بلکه چهره که چیترا باشد به معنای ذات و گوهر است.

پس جمشید از تبار و گوهر خورشید است. جمشید ، خورشیدیست که از ماه یا سیمرغ میزاید. نام دیگر ماه ، پیتا است که معنای نای را هم دارد ، و در بلوچی به خورشید ، پیتاب می‌گویند. خورشید ، چشمه ایست که از نای ماه ، روانست. زائیدن خورشید از نای آسمان که ماه باشد ، همان زائیدن انسان یا جمشید از سیمرغست. در بندهشن بخش پنجم (پاره ۳۸) کوشیده اند که آفرینش را از رپیتاوین به اهورامزدا انتقال دهند ، بدینسان که اهورامزدا در رپیتاوین ، که فقط به معنای « زمان نیمروز » گرفته میشود ، با یزش کردن ، همه آفریدگان را میآفریند. در حالیکه یزش ، در اصل به معنای نواختن نی‌ بوده است ، نه‌ دعا و مناجات کردن ، و رپیتاوین ، درست نام اقتران پروین و ماه است. رپه ، پیشوند رپتاوین که سپس تبدیل به واژه رب در عربی‌ شده است ، نام خوشه پروین است ، و پیتا ، نام ماه است ، و پسوند وین ، که همان بینی‌ و بینای امروزی باشد ، به معنای نای است.

و در همین بخش بندهشن می‌‌بینیم که ارتا واهیشت که ارتای خوشه ، یا پروین باشد ، همکار رپیتاوین شمرده میشود. پس آفریننده جهان ، همین اقتران و آمیزش خوشه پروین با هلال ماهست. و این اقتران پروین با ماه را ، ترکها قوناس می‌‌نامند که همان واژه گناه ما باشد. و این واژه در اصل ویناس بوده است ، و پیشوند « وی‌ » تبدیل به گاف شده است. ویناس ، مرکب از وین است که به معنای نای است ، و آس ، همان خوشه کاردوست که غله‌ای همانند گندمست. ردپای این تصاویر ، در اشعار مولوی بجای مانده است که می‌‌گوید ما انسانها از پروین به زمین افتاده ایم:

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم – گوش خود بر دم شش نای طرب بنهادیم.

و همچنین ردپایش در غزل سعدی بجا مانده است که مئ‌گوید:

برآ ‌ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آمد – که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم.

همانسان که رپیتاوین ، جهان را با دم شش نایش میآفریند ، نام زهره هم که در لاتین « ونوس » باشد ، و همین واژه ایرانی « ویناس » است ، خدائیست که با نوای چنگ و نای میآفریند. این واژه ویناس یا گناه فارسی‌ در عربی‌ ، جناح شده است که همان جنحه و جنایت باشد. اینکه چرا عشق پروین به ماه که اصل عشق جهانست ، تبدیل به گناه و جنحه و جنایت شده است ، برای آن بود که خدایان تازه ، جهان را با تیغ برنده نور و امر میآفرینند. ولی‌ جناح ، معنای دیگری هم دارد که گواه بر همین خدای عشقند. چنانکه یک معنایش دست است. و اهل فارس (آثارالباقیه) خرّم را که همان دی باشد ، سه‌ بار در هر ماهی‌ ، دست مینامیدند. معنای دیگر جناح در عربی‌ ، به گلهای پیلگوش و نیلوفر و لوف اطلاق میشود. ما با شنیدن نام پیلگوش ، میانگاریم که این گٔل ، گوشی مانند فیل دارد.

ولی‌ گوش ، همان خوشه است ، و پیل همان فیلو در یونانیست که به معنای دوستی‌ و عشق است ، مثل واژه فیلسوف. چنانکه نام دیگر جناح ، که لوف باشد ، پیچه است که برترین نماد عشق است ، و در تنکابنی « لو » خوانده میشود که همان « لاو  Love » انگلیسی‌ است. پس جناح که همان گناه یا ویناس یا ونوس باشد ، به معنی‌ « خوشه عشق » است. معنای دیگر جناح ، ذات هرچیزیست. ذات همه چیزها ، عشق رپه یعنی رب ، به هلال ماه است که رام یا زهُره میباشد. این مقارنه پروین و ماه ، در روز ۲۲ ماه دسامبر یا دی ، صورت می‌گیرد که روز باد باشد.

باد ، خدای عشق است ، و باد در کردی به معنای پیچه است ، که همان لوف و لَو و لبلاب باشد ، و حتی شیخ جام آنرا « سن » مینامد که سیمرغ هست. جمشید ، در روز عشق ، پیدایش می‌‌یابد و نخستین تجلی‌ عشق خداست. و پنج روز پیش از روز باد ، پنج خدا هستند که با هم آمیخته اند و تخم انسان هستند ، و انسان از این تخم است که میروید ، و این تخمست که از ثریا به زمین افتاده است. این پنج خدا که تخم انسانند ، عبارتند از سروش و رشن و فروردین و بهرام و رام. در میان هستی‌ انسان ، فروردین است که نام اصلیش ارتافرورد است که روز ۱۹ ماه باشد ، و ارتافرورد همان سیمرغ گسترده پر یا فروهر است. انسان از خوشه این پنج خدا ، یعنی از عشق پنج خدا یا همپرسی و هماندیشی و همکاری به هم ، در روز بیست و دوم دسامبر یا دی پیدایش می‌‌یابد. انسان ، فرزند عشق ورزی خدایانِ عشق و اندازه و نظم و جویندگی و نوآوری به هم ، همان خورشید روشن است که از چاه تاریک یلدا میزاید. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۸۱ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« نوشتاری پیرامون واژه ی مرد »


دیاآکو کیانی

« واژه ی «مرد» را در زبانهای ایرانی همه میشناسیم. این واژه در زبانشناسی با مرگ همریشه شناخته شده است. ولی به بر پایه ی داده هایی که در این نوشتار میآید پیدا میشود که این واژه در اساس مانای «اشغ» داشته است. چرا باید ایرانی فریافت (مفهوم) و مینوی (معنی) مرد را با مرگ اینهمان بداند؟
پیش از پرداختن به این جستار خوب است بدانیم واژه ی «مرد» در زبانهای میانروانی نیز با همین مانای ایرانی هستمند بوده.
در پیشا سامی marʔ به مانای مرد، پسر، پسربچه، فرزند، شوهر و سرور بوده. در اکدی māru ، در سریانی آرامی mārā ، در اربی marʔ-, murʔ و در سنگنبشه های اربستان Qat mrʔ و در زبان مهری ḥǝ-mrō بوده.
از ریختارِ واژه ی زن (امرأة ) در زبانهایی که سامی میخوانند پیداست که واژه «المرء- مرء» اربی که از ریشه مرء پیشا سامی آمده تنها ماناهای مرد، پسر، شوهر نداشته و مانای فراگیرِ هومان (انسان) داشته. چرا که واژه زن نیز در زبانهای میانروانی از همین ریشه ساخته شده است.
زن یا گونه ی مادینه ی هومان در پیشا سامی marʔ-at، در اربی ʔimraʔat-, marʔ-at و در سنگنبشته های اربستان mrʔ-t بوده است.
بر این پایه روشن است که این واه در روندِ پیدایش خود مانای هومان، و سپس ماناهای ویژه ی مرد و زن گرفته است.

Proto-Semitic: *marʔ-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹son, boy› 1, ‹child› 2, ‹lord› 3, ‹man› 4, ‹husband› 5
Akkadian: māru 1
Syrian Aramaic: mārā 3
Arabic: marʔ-, murʔ- 4, 5
Epigraphic South Arabian: Sab, Qat mrʔ 2, Sab 3, 4
Mehri: ḥǝ-mrō 2 (pl.)

Proto-Semitic: *marʔ-at-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹woman›
Arabic: ʔimraʔat-, marʔ-at-
Epigraphic South Arabian: mrʔ-t   اَلْمَرْءِ   امرأة

گواهی های واژه شناسی در زبانهای گوناگون نشان میدهد که واژه ی «مر- مار» به ماناهای مرد، دوشیزه، زن، اشغ و پیوند بوده است. واژه ی «مری-marry» در انگلیسی به مانای جفت شدن، اشغ، زن جوان و همسرِ جوان است که در لاتین maritare در پرتغالی maridar، در ایتالیایی maritare در یونانی maritus بوده. این واژه از ریشه ی ایرانی mari به مانای زن جوان و mar- meryo به مانای مرد جوان میآید. در سنسکریت واژه ی marya به مانای مرد جوان، خواستگار و دلداده است. از آنجا که این واژه نیز در ریشه ی خود هم به مانای مرد و هم زن است، مانای فراگیر هومان داشته است و در اساس مانای پیوند و جفت و نیروی کِشش اشغ میان زن و مرد است. از اینروست که مانای پیوند و اروسی نیز دارد. نامواژه های مریم، ماری، مری که در اروپا و میان ترسایان کاربرد فراوان دارد نیز برساختهایی از همین ریشه هستند. دهخدا مانای مریم را اینگونه آورده: مریم . [ م َرْ ی َ ] (اِ) هر زن پارسا که حدیث مردان را دوست دارد. (منتهی الارب ).
در زبانهای ایرانی (هندو اروپایی) واژه ی مَر- مِر -mar-mer به مانای مرد، کَس یا تن(شخص)، هومان است. در هندی ِ کهن márya به مانای مرد جوان و دلداده و اشغمند(عاشق) است و maryaká به مانای مرد کوچک یا پسر است.در پارسی میانه mērak به همین مانا هست. در یونانی کهن mêi̯rak به مانای مرد است و در لاتین marītus مانای مرد دارد.

Proto-IE: *mery-
Nostratic etymology: Nostratic etymology
Meaning: fellow, young man
Old Indian: márya- m. `man, young man, lover›, maryaká- m. `little man›
Other Iranian: MPers mērak
Old Greek: mêi̯rak-s f. `Mنdchen›, spنter m. `Knabe›, mei̯rákio-n `Jüngling, junger Mann›
Latin: marītus, -a `beweibt, verheiratet›, m. `Ehemann, Gatte›, marīta f. `Ehefrau›

واژه های مهر، مار، مای، ماد، ماده(مادینه) ، ماتک ، مادک، مادر از همین ریشه (مار- مر) در زبانهای ایرانی نخست مانای اشغ و پیوستگی و سپس مانای مادر دارد که بنگاهِ اشغ و مهر و دوشارم(اشغ) است.
واژه ی «مرتی» در زبانهای ایرانی مانای «اروس» دارد.

Proto-IE: *mArt-i-
Meaning: bride
Baltic: *mar̃t-ī̂, -jā̂, -iā̃ f.
Germanic: *márɵ-iō f.
Russ. meaning: невеста

در زبانِ آرامی که سرشار از واژه های کهنِ ایرانیست واژه های زیر در پیوند با همین ریشه هستند .

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه
mrbyny, mrbyynytˀ (marbəyānī, marbəyānīṯā) = foster mother = مادر پرورش دهنده (= مُرَبی=پرورش دهنده) = mrbˁy (marbˁāy)
mrbˁy (marbˁāy) adj. = female- uterine = زهدان- زن
mrbˁ, mrbˁˀ (marbaˁ, marbˁā) n.m. = womb = زهدان، بچه دان، پروردن
mrgg (mraggaḡ) adj. = highly desirable = بسیار خواستن ،آرزو کردنی،دلخواه.(اشغی)-

این واژه با واژه ی مرگِ ایرانی بسیار همریختاری و همانندی دارد.

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه

(ای واژه نیز با مهرِ ایرانی همانندی و هم آوایی دارد)

mrˁy, mrˁytˀ n.f. = خواست، آرزو =desire

این واژه های آرامی(ایرانی) نشان میدهند که ریشه ی واژه ی «مر-مار-مرد-مردم» در اساس با فریافت(مفهوم) اشغ و مهر و پیوند کار داشته است در زبانهای گوناگون به ماناهای مرد، زن، دلبر، دلخواه، اشغ، پیوند، خواست، آرزو کاربرد داشته و مُردن مانای پسین تر و دویمینِ آن جای گرفته.
نکته درخور نگرش ای است که چگونه فریافتها و مینوهای » اشغ و مهر » از نگرِ فرزانی و فلسفی با مرگ و مردن در پیوند جای گرفته؟
چند واژه ی آرامی و همانندهای آن در دیگر زباهای ایرانی شاید پاسخی برای این پرسش باشند.
در سنسکریت واژه «مارَ» به هم به مانای خدای اشغ و هم شورِ اشغ است.

मार mAra m. god of love – passion of love

ولی همین واژه ماناهای کشنده، ویرانگر و مرگ نیز دارد. درست در آرامی هم همان واژه هایی که مانای اشغ، مهر، خواست، آرزو، زن، زهدان، دوشیزه دارند، با ماناهای بیماری و دردمندی و ناخوشی نیز آمده است.

mrˁw, mrˁwtˀ (marˁū, marˁūṯā) n.f. = sickness = بیماری
mrˁyh, mrˁytˀ n.f. = disease = ناخوشی- دردمندی

بیماری، درمندی، ناخوشی از نگر فلسفی هم با اشغ در پیوند است و هم با مرگ. در ادب ایران زبانزدِ «دردِ اشغ» فراوان به چشم میخورد. در چامه های ایرانی اشغ جگر را میسوزاند و سوزِ جگر همراه با اشغِ ناکام و نافرجام است. این جگر سوزی خود یک بیماریِ شناخته شده و نامور است . جگر هنایش(تاثیر) پذیرترین وندِ بدن در برابر سهشهای گوناگون است . اینکه مینوهای اشغ با بیماری و مرگ در کالبد یک واژه ریخته میشود این راستی را میرساند که مردمان پس از دریافتن والامندی و فرهمندی و شکوه اشغِ کامرواکه زندگی و شادی بخش است، به درد و رنجِ تباه کننده ی اشغ نافرجام که بیماریزا و مرگبار است نیز پی برده اند و دو رویِ وارونه ی یک پدیده را در کالب یک واژه و فریافت دریافته اند. اینکه «مردم»(مرتخم=تخم اشغ) چه زن و چه مرد میتوانند با نیروی اشغ هم شادی و زندگی و بالندگی دست یابند و هم به بیماری و تباهی و مرگ برسند، درست همان شوندِ اینهمانی مینوی و ریختاریِ واژه ی «مر- مار-مرد» است که هم مانای اشغ دارد هم درد، بیماری، تباهی و مرگ.
همین واژه بگونه های زیر در زبانهای میانرودانی به مانای بیماری و دردمندی دیده میشود که نشان دهنده همریشه بودن واژه های اشغ، بیماری و مرگ است که نشان دهنده ی ریشه ی ایرانیِ واژه ی «مرض و مریض» اربی است که باید بگونه «مَرَز» نوشته شود. واژه ی اوستایی «اَمِرِزَ= amereza » مانای نابود و تباه نشدنی، از میان نرفتنی، نگندیدنی ، نپوسیدنی، زنگارناپذیر( اکسیده نشدنی) دارد. اَ در ان واژه واکِ نایی(منفی کننده) است، بر این پایه «مَرِزَ» به ماناهای تباهی، نابودی، از میان رفتن، پوسیدن، زنگارش دارد که همه در پیوند با مانای مَرَز(مرض) اربی هستند.

Proto-Semitic: *mrṣ̂ {} *mrĉ̣
Meaning: to be sick, ill
Akkadian: marāṣu (a/a; NB, LB u/u) ‹to be ill› OA, OB on [CAD M1 269], [AHw 609]
Ugaritic: mrṣ ‹krank sein› [Aist 196]
Hebrew: mrṣ (N) ‹to be bad, painful› [KB 637]
Aramaic: OLD mrḳ, OFF mrʕ ‹illness› [HJ 695]
Judaic Aramaic: mǝraʕ ‹to be sick› [Ja 845]; mrʕ [Sok 331]
Syrian Aramaic: mǝraʕ ‹aegrotavit› [Brock 405]
Arabic: mrḍ ‹être malade› [BK 2 1091]
Epigraphic South Arabian: SAB mrḍ ‹suffer from desease› [SD 87]
Mehri: merēź ‹illness› [JM 271]
Jibbali: mírź_ ‹to be ill› [JJ 174]
Harsusi: mēreź ‹to be unwell, ill› [JH 90]
Soqotri: hemrôḍ (caus.) ‹guérir› [LS 251]
: [Fr 38]: *mariṣ̂ ‹malato, penoso› (ESA, ARB, SYR, HBR, UGR, AKK); [KB 637]: HBR, UGR, AKK, ARM, ARB, SAB; [Brock 405]: SYR, AKK, ARB, HBR, SAB
Proto-Semitic: *maraṣ̂-
Meaning: ‹be ill›
Arabic: mrḍ a,4
Proto-Semitic: *marih-
Meaning: ‹weak, suffering pain›
Arabic: marih- ‹faible, abattu›; m. ʔal-fuʔād- ‹qui éprouve une paine du coeur› BK 2 1096

عطار در چامه ای میگوید:

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی

و درجایی دیگر میگوید:

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم

گونه ی دیگری از واژه های «مر- مار» با ماناهای یاد شده (مرد- زن- اشغ) در زبانهای ایرانی به چشم میخورد که تنها یگ دگرگونی ساده ی واکی (حرفی) یافته. واکهای «م و ن» به یکدیگر میکوهرند (عوض میشوند)، بر این اساس واژه های «نر و نار» درست همان واژه های » مر و مار» با همان ماناهای هومان، مرد، زن و اشغ هستند که ویژگیها و فروزه های برترِ مردمی مانندِ دلیری، رادی، جوانمردی را نیز به خودگرفته اند.
واژه ی «نَر» در زبانهای ایرانی باستان، پهلوی، اوستایی، کردی،بلوچی، هندی، استی (نله-نل) ، پارسی و دیگر گویشهای ایرانی به ماناهای مرد، نرینه (مذکر)، نیرو، توان، دلاوری، دلیری،جوانمردی و ردای است. از آنجا که در فرهنگ و استوره های ایرانی هومان «تخم آتش» است، یکی از مینوهای این واژه نیز » آتش» است. «آتشِ جان» در فرهنگ ایران نیروی و توانِ روانی، هستمندی (وجودی) و کنشگریِ مردم است. بر این پایه است که چامه سرای خوش پرداز شیراز میگوید:

«این آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت»،

و آتش و گرمای خورشید را از آتشِ نهفته در جان مردمان میداند.
در سنسکریت واژه » نَرَ» به ماناهای مرد، هومان، مردم، تن (شخص)، مردنی(فانی)،شوهر، پهلوان و مینوی(روحانی) است.

नर nara m. man- human– mortal–male men, people-person – husband- hero

واژه ی «نری» در سنسکریت به ماناهای زن، مادینه، زنانگی، همسرِمادینه.

नारी nArI f. woman – female or any object regarded as feminine-wife

واژه ی «نَریهَ» در سنسکریت به ماناهای توانمند، نیرومند، مردانه، پهلوانانه، تن، مرد و … است.

नर्य narya adj. human- powerful- strong- manly- suitable or agreeable to men-heroic- person- man- manly or heroic deed-

در اوستایی «نائیری» مانای زن دارد و از این واژه ماناهای جفت، همسر، اروسی و اشغ نیز ساخته شده است.

نَئیری= nairi- نَئیریَیَ= nairyaya – نَئیریَنْم= nairyanm – نَئیریَ یات= nairyayãt -نَئیریَ یاو= nairyayãv زن، ماده، مادینه
نائیری= nãiri زن، ماده، مادینه، همسر
نائیریثْوَنَ= nãirisvana پیوند زن و شوی
نائیری چینَنگْهْ= nãiri chinangh جفت شدن(ازدواج) زن گرفتن، خواستِ جفت شدن
نائیریکا= nãirikã بانو، زن، ،ماده، زن شوهر دار ـ جفت برگزیده
نائیریوَنت= nãirivant جفت برگزیده
کونائیری= kunãiri زن بی شرم و آزرم، بدکاره

در زبانهای ایرانی باستان واژه ی «نِر» ماناهای مرد، نیروی زندگی، توانمندی و نیرومندی داشته است که واژه ی «نیرو» در پارسی و نِرُک-nerok پهلوی نیز از همین ریشه هستند.
واژه های اوستایی زیر ماناهای دلیری، رادی، پهلوانی،جوانمردی، جوانزنی، مرد، زن و آتش تن و جان را در فریافتهای مینویِ واژه ی «نر» نشان میدهند.

نَئیرمَنَنگْهْ= nair manangh ـ 1ـ دلیر، دلاور، بی باک 2ـ نریمان
نَئیرْیَ= nairya ـ 1ـ نر، نرینه 2ـ دلیر، دلاور، بی باک، تهمتن
نَئیرْیانْم هانْم وَرِتیوَنت= nairyãnm hãnm varetivant دلاورانه، بی باکانه، مردانه
نَئیریَنْم= nairyanm ماده، مادینه
نَئیرْیوسَنگهَ= nairyu sangh ـ 1ـ نام آتشی است 2ـ نام ایزدی است 3ـ آتشی که در دل شاهان و فرمانروایان است و آنها را در پیشبرد کارهایشان یاری می دهد، روحیه 4ـ نام فرشته ای که پیک اهورامزداست
نَریمان= narimãn (اوستایی: نَئیرمَنَنگْهْ= دلیر، دلاور، بی باک) نام پسر گرشاسپ.

در بندهش هومان تخم آتش است. روشن میشود که واژه ی «نار» که در اربی و زبانهای میانرودانی آتش و روشنی مانا دارد در اساس واژه ی ایرانیست. از آنجا که آتش یکی از نیروهای برتر در زندگی مردم شناخته شده بوده با اندریافت (مفهوم) نیرو و نیرومندی در پیوند است. در واژه نامه های ریشه شناسی اروپایی واژه ی energy را از همکردِ یونانیِ en(in, into – در- تو -اندر- میان)+ ergon (کار کردن، کارکنندهactive, working- ) گرفته اند ولی روشن است که » into working یا in, into active » به هیچ روی مانای نیرو، توان، زور و کارمایه ندارد و واژه ی energy از ریشه «نر، نار» گرفته شده. دربندادهای ایرانی نریوسنگ بخشی از تخمه ی کیومرس را در زمان مرگ او پاساده میدارد تا تخمه ی کیومرس در زادمانِ هومانِ نخستین که مشیه و مشیانه باشند پیکر پذیرد. این نشان میدهد که نریوسنگ «نیروی زندگانی و هستی بخشی» و یا همان » آتش جان» است که مردمان را زنده و کارا و پویا میدارد.
در زبان آرامی واژه ی (nwr, nwrˀ (nūr, nūrā به مانای آتش است. در زبان ابری واژه ی נוּר- nuwr به مانای آتش است و واژه ی nyr به ماناهای روشنایی، گرما، سوختن و روشن شدن است. واژه «نر- نرَ» به مانای «ناری رنگ یا اناری رنگ» و افشره ی انار است.

nr, nrˀ n.m. pomegranate color
1 violet color JBA. BT Git 19b(46) מיא דנרא extract of pomegranate (peels.

در سنسکریت نیز به انار با دگرگونی آوای آ به ای «نیرَسَ» میگویند.

नीरस nIrasa m. pomegranate

در آرامی گلِ انار را گلنار میگویند:

gwlnr, gwlnrˀ (gulnārā) n.m. pomegranate blossom

و ریشه ی انار را «مردواگ» میگویند که با واژه های مر-مار- نر-نار در پیوند است چراکه انار مانای اشغ دارد و نمادِ اشغ و مهر شناخته میشود.

mrdwg (mardwaḡ) n.m. root of pomegranate

در آشوری و سریای نیز گل انار را گلنار میگویند.

Eastern Syriac : ܓܘܼܠܢܵܐܪ
Western Syriac : ܓܽܘܠܢܳܐܪ
Eastern phonetic : ‹ gul na:r
English : the blossoms of a pomegranate tree ;

در اکدی و آشوری انار یا نار را «نورمَ- نورمو» میگویند:

nurmû : a pomegranate

در چامه های ایرانی و نزد مردم سرخی انار نماد خونِ دل اشغمند است و رنگ پوست انار نماد سرخی و نارنگیِ خورشید است. این ماناها با نور(روشنایی) پیوندِ سرراست دارند.
در آرامی به واژه ی nyryg نام بهرام(مریخ (mars- است و nyrgl به مانای نرگال- Nergal است. نرگال ایزد یا پهلوان میانرودانی برابرِ ایزد نرویوسنگ ایرانی و یا پهلوان نریم- نریمان(یا نیرم) است پدر سام است. در اوستایی «نئیره منه» به مانای نرمنش است و نریمان،سام، زال و رستم نیز درست پیکریابی ماناهای مردانگی، رادی، جوانمردی، دلاوری، نیرومدی، ارجداری(اعتبار)، رزمآوری و مهرهستند که همه ی این فروزه ها را با هم «هنر» میگفتند . هنر همدایشِ دو واژه ی هو(خوب،به)+نر(رادی، جوانمردی) است. در بندادهای میانرودانی نیز نرگال پشتیبان و سودخواستارِ مردم است. مردگان را به زندگی باز میگرداند و کشاورزی و گله داری را پاس میدارد. واژه ی «نیو» با ماناهای «مرد دلیر و مردانه، بهادر.گرد. دلاور.دلیر. پهلوان و مبارز نیز میتواند با واژه ی نر در پیوند باشد.
نریوسنگ در بندادهای ایرانی «زیبا برز، زیبا بالا» خوانده شده. اورمزد او را در درازای پنجسد سال آفرید و او را برهنه در برابر زنان جای داد تا زنان به او دل ببندند. همان گونه که نریوسنگ نمادِ مردانگی و زیبایی و آتش است، نرگال میانرودانی نیز نماد مردانگی، نیرومندی و زیبایست، از اینروست که نشان او در فرهنگ میانرودان خروس است که هم پیکریابیِ فریافتهای مردانگی و نرینگیست، هم زیبایی و نارین رنگی و آتش رنگی. واژه ی نرگال را در سومری به مانای ارجدار، نیرومند و توانا است که روشن میسازد همان واژه ی نرِ ایرانیست که هم مانای نرینگی دارد، هم نیرومند. نماد آسمانی او بهرام (مریخ) است. بهرام نیز در فرهنگ ایران نماد مردانگی و نیروی مردانه ی باور کننده همه تخمها در گیتیست. واژه ی مریخ نیز که آن را اربی میپندارند واژه ای ایرانیست به مانای «مرد یا نر» و درست ماناهای «مر – مار- نر- نار»(مرد، نر، نیرومند، توانا، آتشین، اشغ) را دارد. دهخدا برابر واژه ی مریخ «مردسنگ – مرداسنج » آورده که پاژنامِ مریخ است. مرداسنج را نام گوهری گویند که برای کاربردهای درمانی از سرب میگرفتند و گفته اند شاید به شوند سرخی رنگ آن، و سرخی رنگ مریخ، نام این گوهر بر ماریخ گذاشته شده. ولی بر اساس ردیابیِ واژه ها و ماناهای آنها درمیابیم واژه ی مرداسنگ پیش از اینکه نامِ این گوهر باشد به گونه های دیگر بوده و کاربرد داشته. دهخدا در نگیختِ(شرح) واژه ی مریخ ریشه آن را از مرداخ میانرودانی میداند و مرداخ را با مرداس در پیوند میداند و گرایندِ(احتمال) ایرانی بودن این نام را پیش میشکد. اگر «مردِ» را در مردسنگ به «نر» دگرگون کنیم واژه ی نریوسنگ ساخته میشود. و مرداس نیز درست همین مانا را میدهد. « مرد+آس(سنگ)». سنگ در اساس بجز فریافتهای سفتی، سختی و سنگینی، مانای جفتی و همجفتی و پیوند اشغ داشته است، از اینرو این واژه ماناهای نرینه، نیرومند، اشغمند و دلداده نیز دارد. در زبا سومری واژه ی «nir- نیر» به مانای سنگِ گرانبها بوده است و از اینرو گرایندِ پیوند و اینهمانی واژهای « مرد سنگ و مرداس و نریوسنگ» خردپذیرتر مینماید. در استوره ها نیز مارس، مریخ، بهرام هم دلداده هستند و هم نیرومند، دلاور، رزمنده و آتشین خو. واژه ی نرگال همکردِ دو بهریِ نر(مرد، نرینه، نیرومند، دلیر، پهلوان، دلداده)+ گال(بزرگ) است که روی هم رفته مانای مردِ بزرگ(با همه گستره ی مینوی اش) را دارد. پیکر نرگال آمیزه ای از سرِ یک مرد و تنِ یک شیر است که باز نمادِ نرینگیِ مرد و نیرومندی و دلاوری شیر میباشد. واژه ی مارسMars– که نام رومیِ بهرام و مریخ است نیز از ریشه «مر- مار» با ماناهای یاد شده میآید ولی در واژه نامه های اروپایی ریشه نام او را ناپیدا دانستند. مریخ را در آشوری و سریانی ܡܪܝܼܚ-‹ mri:h و ܢܵܪܝܼܓ݂- ‹ na: righ میگویند که نشان دهنده دگرگونی واکها «م و ن» در این نامواژه هست و بر این پایه روشن است که از ریشه ی ایرانی «مر-نر» میآید.
در بندادهای میانرودانی نرگال مانای سوزنده و افروزه(شعله) نیز داشته است که نشان میدهد واژه های نار و نور که ما آنها را «سامی» میدانیم در اساس با واژه ی «نر» ایرانی در پیوند است و همه ماناهای واژه ی ایرانیِ نر را دارد.

nirĝal [AUTHORITATIVE] (148x: ED IIIb, Old Akkadian, Ur III, Old Babylonian) wr. nir-ĝal2 «authoritative»
Nergal, in Mesopotamian religion, secondary god of the Sumero-Akkadian pantheon. He was identified with Irra, the god of scorched earth and war, and with Meslamtaea, He Who Comes Forth from Meslam. Cuthah (modern Tall Ibrāhīm) was the chief centre of his cult. In later thought he was a “destroying flame” and had the epithet sharrapu (“burner”). Assyrian documents of the 1st millennium bc describe him as a benefactor of men, who hears prayers, restores the dead to life, and protects agriculture and flocks

در زبان بابلی و فرهنگ میانرودانی اپاختر(سیاره) بهرام(mars) را نرگال-Nergal میگفتند. بهرام به شوند رنگِ سرخ و نارنگیِ(ناری رنگ- آتشی رنگ) اش به آتش و آتشین نیز نامور است که اینهمان با ماناهای «نر» ایرانیست.
واژه ی «نِر-نَرَ – نیر» در آشوری ماناهایی دارد که فریافت آن ماناها پیوندِ سرراستی با فریافتِ واژه ی «نیرو و یوغ(پیوند،جفت، اشغ )» در زبانهای ایرانی دارد. برای نمونه واژه ی «ܢܝܼܪ ‹ ni:r » به مانای » نر و نرینه» در زبان آشوری است. واژه ی ܢܲܝܪܵܐ – ‹ né ra در سریانی و اشوری مانای فراگیرِ نفت و روغن دارد که نیرو و سوخت هستند. واژه ی ܢܝܼܪܵܐ – ‹ ni: ra در آشوری و سریانی مانای یوغ(جفت، پیوند)، و گروهِ گاوانِ نیرومند دارد که زمین را شخم میزنند و باز فریافتِ نیرو و توان و جفتی و پیوند که در نر- نار ایرانی هست در این واژه ها به چشم میخورد.
در سومری واژه ی «نیر- nir» به مانای برتر، نیرومند، مهتر،سرور، فرمانروا، شاه و .. است . این واژه با دگرگونی واکها ی م- ن ریشه ی نامواژه ی «میر- امیر» به مانای فرمانروا، سرور، نیرومند است که امروزه برگرفته از کارواژه ی «اَمر» اربی دانسته شده. ولی ریشه ایرانی آن همین واژهای «نر- نار – مر- مار» هستند. پیش از اینکه این واژه از «امر» اربی ساخته شده باشد، با همین ماناها در سومری و زبانهای کهن ایرانی کاربرد داشته است. برای نمونه واژه ی ابری אמיר – ‹amiyr از ریشه אָמַר [‹amar ] به مانای بالا، برتر، چکاد،س آورده اند، ولی این ریشه ‹amar هیچ یک ازماناهای ‹amiyr را ندارد و مانای مهادین آن » گفتن» است. در نگیختِ این واژه(‹(amiyr گفته شده: » به مانای خود را برتر داشتن» (in the sense of self-exaltation). ولی اینکه فریافتِ «گفتن» چه کار به خود را برتر داشتن دارد، جای گمان است. اگر مانند گروهی، گفتن را برابر دستور دادن بگیریم مانای این واژه فرمانده میشود. ولی از آنجا که گفتن نیز با فرمان دادن دگرگونگی دارد و برابر این واژه در سومری به مانای «lord+lordly» هستی دارد و بسیار کهنتر از نمونه ی ابری و اربی هست، گزینه خردپذیر تری برای واژه ی میر-امیر مینماید.

nir [LORDLY] (3x: Old Babylonian) wr. nir «lord(ly)» Akk. etellu

مار در فرهنگ مردم ایران باستان و میانرودان نمادِ زیبایی ونیرو و کششِ فریبندگی و نیروی برانگیزانندگیِ به اشغ و جفتی و پیوند بوده است. از اینروست که در سنگ نگاره ها و ماندمانهای باستانی ایران و میانرودان فراوان به چشم میخورد. در تورات نیز مار نخش فریفتنِ زن را به خوردن میوه پنامیده(ممنوعه) بر دوش دارد که نشان دهنده فریبایی و زیباییِ مار است.
دریافت اینکه چرا مار در زبانهای ایرانی هم مانای اشغ و دارد هم زن و مرد و مار(جاندار خزنده) برای ما که با بینش و نگرش و منش مردمان باستان بیگانه هستیم دشوار است. ولی رهگیریِ مانای واژه ها پیوندِ فرزانی و فلسفی این فریافت را روشن میسازد از همین روست که مار را در زبان سومری «میر- میرشَه» میگفتند که درست با مارِ ایرانی و فریافتهای آن اینهمان است.

mir [SNAKE] (3x: Old Babylonian) wr. mir «a mythical snake; a snake-like weapon» Akk. šibbu
mirša [SNAKE] (4x: Old Babylonian) wr. mir-ša4 «snake» Akk. šibbu

واژه ی «نارین» در دهخدا به مانای روشن، درخشان و تابان آمده و این واژه را اربی ندانسته.
همین واژه را در ززبان مغولی اینگونه آورده: «نارین . (مغولی ، اِ) مغول به خزانه ٔ محتوی جواهرات و زر سرخ…».
نامواژه های ناریا، نریکا، نارینه، ناریه و … که در زبانهای آذری، ترکی، کردی، اربی و … کاربرد دارد همه از همین ریشه ی «نر- مر» ایرانی هستند.
واژه ی «نَیِر-نَیِرِه» که به ماناهای درخشان، روشن کننده، بسیار نور دهنده، اختر و ستاره، خرورشیده و ماه میشاسیم در اساس از ریشه ی «نر» ایرانیست که به نادرست اربی پنداشته میشود. در اربی تنها از این ریشه واژه ی «مُنیر» ساخته شده است.
در زبانهای ایرانی واژه ی نر به گونه های زیر و ماناهای مرد، نیروی زندگی(در هیتی)، زن، نرینگی، مادینگی،پایداری و ایستادگی (درلاتین) کاربرد داشته است:

Proto-IE: *(a)ner- <PIH *a->
Meaning: man
Hittite: innarawatar ‹life power›, innarawant= ‹strong›, Luw. annar-ummi- ‹strong› (Tischler 358ff)
Old Indian: nár-, nára- m. `man, person›, nấrî f. `woman, wife›; nárya- `manly, human›; sû-nára- ‹young man; youthful›
Avestan: nâ, nar- ‹Mann, Mensch›, nâirî ‹Frau›; nairya- ‹mannhaft, männlich›
Armenian: air, gen. arrn `Mann, Mensch›, aru `männlich›
Old Greek: anḉr, gen. andrós, acc. ándra m. Mann, Mensch›; ǟnoréǟ ‹manliness›
Latin: neriôsus, – `resistçns, fortis›
Other Italic: Osk ner, pl. gen. nerum `vir›; Umbr pl. acc. nerf, dat. nerus `procerçs, prîncipçs›
Celtic: *nerto-m: Gaul Nerto-briga, Esu-nertus, etc.; OIr nert `Mannhaftigkeit›; Cymr nerth `Mannhaftigkeit›, Corn nerth `Mannhaftigkeit›, Bret nerz `Kraft›
Albanian: n’er Mann, Mensch

در زباهای که اورآسیایی میخوانند و زیر شاخه های هندو اروپایی(ایرانی)، آلتایی، اوروالی و کارتولیایی (گرجی- کافکازی) واژه «نر» به مانای مرد و نرینه اینگونه آمده.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕ
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.

در آلتاییِ کهن واژه نر با ریختهای زیر به ماناهای روز، روشنی، خورشید و نور که همه وابسته به مینوی آتش هستند کاربرد داشته و نشان میدهد نار واژه ای اربی و یا سامی نبوده است:

Proto-Altaic: *ŋḕrá
Meaning: day, sun, light
Russian meaning: день, солнце, свет
Turkic: *jạr-ɨn
Mongolian: *naran
Tungus-Manchu: *ŋēr(i)-
Korean: *nár
Japanese: *àrí-
Altaic: *ŋḕrá

در زبانهای Borean (اپاختری- شمالی) که نزدیک به همه زبانها و خانواده های زبانی گیتی را دربر میگیرد با مانای آتش، نور، روشنایی ، خورشید، ستاره و در دراویدی و ایلامی با مانای افروزه (شعله) کاربرد دارد :

Eurasiatic: *ŋera
Meaning: fire, burn
Borean (approx.) : NVRV
Meaning : day, sun, light
Eurasiatic : *ŋera
Austric : *NVʔr
Altaic: *ŋḕrá
Dravidian: NDR *nar- ‹flame› [524]; (?) SDr *ner-p- ‹fire› (DEDR 2929); *nēr- sun [NDR *nar- may be = *nēr- ‹sun›; SD *ner-p- < *nijur]
Eskimo-Aleut: *ńǝʁiruɣ-
Chukchee-Kamchatkan: *eŋer ‹star›
Comments: [PA *ni̯ṑri, PD *nijur- – suffixed forms of *nVjV?]

در زباهای اورآسیایی به مانای مرد، نیرومند، دلیر، نرینه کاربرد داشته است.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕi
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.)

بر اساس واژه های نامبرده و گستره ی مینویِ آنها روشن میشود که واژه ی «مرد» مانای میرا و میرنده و واژه ی «مردم» مانای تخمِ مرگ نداشته است. چراکه واژه ها «مر – مار» هم مانای مرد دارد،هم زن و هم اشغ. روشن است که مانای فراگیرِ هومان و اشغمند و دلداده داشته است. واژه ی مردم نیز بر این پایه ی مر(اشغ)+ توم(تخم) مانای تخمِ اشغ داشته است که سپستر تخمِ مرگ دریافته شده.
این پژوهش بر اساسِ کاوشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی انجام شد که باور داشتند واژه ی مرد و مردم در روندِ پیدایشِ خود مانای مرگ و مردن نداشته و نزد ایرانیان به مانای اشغ، پیوند، مهر بوده است. چنانکه هومان و مردم را در زبانهای ایرای «مهر گیاه» نیز میخوانند که همکردِ دو واژه ی مهر(اشغ، دوستی، پیوند)+ گیاه(جان) است و روی هم رفته مانای جاِن اشغمند دارد. نام دیگرش «مردم گیاه» است که پیوند میان مهر و مردم را روشن میسازد و گونه ای از نامواژه ی گئومرت-گایوکمرت- کیومرس است. گئو مانای جان دارد و مرد مانای مهر و اشغ. مهر گیاه ریشه ای همانند تنِ زن یا مرد و یا زن و مردی در هم پیچیده دارد که پیکریابیِ داستانِ مشی و مشیانه ی اوستایی است. »

منبع:

با سپاس از جناب دیاآکوکیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه نشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« خدائی که دیو ساخته میشود »


« چرا زرتشت، خدایان ایران را « دیو» ساخت؟
زرتشت، خدایان ایران را به نامِ «دیـو» زشت وطردومنفورودشمنِ انسان ساخت تااصالتِ انسان وگیتی را نابودسازد.

 فرهـنگ اصیل ایران آنگاه ازنـو زنده خواهـد شـد که « دیوان » ، ازسر، « خدایان نوین» شوند.

منوچهرجمالی

« دیو» چیست وکیست ؟ درفرهنگ ایران ،  دیو، اصطلاحی دیگر، ازاندیشه و اصلِ « جفت بودن » است . گوهر جهان هستی ازخدایان گرفته تا سراسرگیتی ، « جفتی یا دیوی، یا یاری، یا بندی ، یا رادی( رته = راد= لاد= لات ) یا جیمی ( ژیم = چیم = ییما ) یا سنگی ( سم + گه ) یا پیوندی …. » است . همه هستان ، باهم جفت وبه هم پیوسته اند. همه زمان، به هم پیوسته است . خرد، فقط درجفت شدن با چیزی ، میتواند بیندیشد . رابطه انسان با خدا و با خدایان نیز، جفـتی و یاری وپیوندی یا دیوی است . خدا ، خوشه کل هستانست. پس پیوند جفتی ( یوغی = یوجی= یوشی ) با خدا  ، پیوندِ جفتی ویاری و سنگی وپیوندی یا رادی یا دیوی با سراسرگیتی وباهستانست .

هنگامی سام به کوه البرزمیشتابد و سیمرغ میخواهد نیازاو را برای باز یافتن زال ، برآورده کند ، زال که حاضربه رفتن ازنزد سیمرغ ( خدا= ارتا) نیست ، به سیمرغ میگوید :

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سـیرآمـدستی همانا زجـفـت ؟

ای سیمرغ ،‌ای ارتا ،‌ای خدای من ، آیا ازمن که جفت توهستم ، سیرشده‌ای ؟ آیا میخواهی پیوندت را ازانسان، بگسلی ؟ برای رفع این نگرانیست که سیمرغ « جفت پرهای خود » را به او میدهد ، تا نشان بدهد که این جفتی در دورشدن ازاو هم ، استوار باقی میماند . انسان که ، ازآشیانه خدا دور میشود، دارای بالهائیست که گواه بر پیوند او باخداست .«پـَر» که همان پیر انگلیسی و همان پار آلمانی است ، به معنای جفت است، وخود  واژهِ « پری» که نام دیگراین خداست ، به معنای جفت شدن و عشق و دوستی است . گوهرخدا ، پریا جفتی هست . ساختارهرپری نیز، بیانگردو دسته تارهای نازک مو است که بریک ساقه درمیان روئیده اند . اینکه ضمیرانسان مرغ چهارپر( چهارنیرو) هست، بیان پیوند وبـنـد و یاری (ایار) و جفتی و دیوی بودن انسان با خداست . برشالوده این پیوند وبند ویاری و مری هست که مولوی به خدا ( به الله دراسلام ) یاد آوری میکند :

درگوش من بگفتی ، چیزی زسرّ جـفـتی
منکرمشو . مگو کی .  دانم که هست یادت
نگفتی تا قیامت باتو جفتم    کنون با جور،  جفتی یاد میدار
مرا بیداردرشب‌های تاریک    رهاکردی وخفتی؟ یاد میدار
با من آمیختی چوشیرو شکر    چون شکر، درگدازازآن شیرم
طاقتم طاق شد، زجفتی خویش     درمیفکن دگربه تاءخیرم
عجب‌ای عشق، چه جفتی .  چه غریبی ، چه شکفتی
چو دهانم بگرفتی ، به درون رفت ، بیانم

این اصل جفتی یا دیوی یا یاری (ایاری= عیاری، عشق ومهر) یا سنگی یا « مـری » درهمه هستی ، افشانده شده است . این جهان ، جهانِ به هم پیوسته ، یعنی جهانیست که همه چیزآن به هم جفت ومتصل است ، و خدا یا خدایان هم، با کل هستان به هم پیوسته اند . خدا با هرجانی وهرانسانی، جفت و دیو است. همه هستان به هم « بند= یوغ = یوج = یوش = جفت » هستند .

اگرنیستی جفت اندرجهان
بماندی توانائی اندر نهان

« توانائی » ، فقط ازاصل جفتی ، پیدایش می یابد . خدا ، خودش ، همین اصل جفتی درهمه جانها و درگیتی هست ( خودش، گره وحلقه وبند و مهرهست ) ، نه آنکه خدا، جفت وجفتی، گوهری، فراسوی جفتی باشد وجفتی‌ها را خلق کند . توانائی خدا ، پیآیند همین گوهرجفتی ( پیوند) اوست. او میان همه چیزها را به هم گره میزند . او، بند یا کمربندیست که میان همه چیزها بسته شده است . هرچیزی هست، چون درمیانش ، خدا، بـنـد وکمربند ورشته  شده است .

جدا کردن وپاره کردن و استثناء کردنِ خدا یا خدایان ازجهان ، نفی وطرد اصل عشق ومهرو پیوند و دیوی و همبغی ( انبازی) بود . نفی رشته وبند بودن خدا ، نابودساختن جهان هستی است. خدا ، هم « دیو » یا « زوش = محبوبه ودوست » یا « یار= جفت » بود . خـرد هم، درگوهرش سنگی (= آسن خرد ) ، یعنی جفت جو هست ، و درجفتی با همه پدیده‌ها میتوانست رازنهان را بجوید وبیابد و توانائی را درچیزها بزایاند . این اندیشه بنیادی ، چنان درسراسرفرهنگ ایران ، ریشهِ ژرف داشت که زرتشت ، برغم ضدیت با آن ، هرگزنتوانست آنرا از جا بکند، و یزدانشناسی زرتشتی وخودِ آموزه زرتشت ، همیشه گلاویزو درتنش با این اندیشه باقی ماند . هنوز نیزاین اندیشه دیوی یا جفتی ، که « پیوند یا مهریا یاری یا انبازی » باشد، نه تنها درژرفای مسائل اجتماعی وسیاسی و اقتصادی وحقوقِ بشری حضور دارد ، بلکه بدون اولویت یافتن آن ، گره‌های کورِ مسائلِ جهانی را نمیتوان گشود.

ناپاک سازی و زشت و منفور وخوارسازی اصطلاح « دیو» ، چیزی جز « زشت سازی و منفورو خوارسازی حقیقتی » نیست، که بیان فطرت واصالت انسان میباشد . نوزائی فرهنگ ایران ، زدودن این زشتی واین خواری و اکراه و نفرت از « دیوان » است . ما نیاز به همین خدایانِ خود داریم که زرتشت ، آنها را دیو ساخته است . همه امشاسپندان یزدانشناسی زرتشتی ، دراصل ، همان دیوان بوده اند که « دیوی » ازآنها زدوده شده است .  از« بهمن » ، «اکومن » که خدای اندیشیدن برشالوده چون وچرا وشک بوده هست ، زدوده شده و یک « دیو کماله » ازاو ساخته شده است . هرکدام از خدایان اصیل ایران ، به دونیمه اره شده اند ، و از یک نیمه اشان ، یک دیو ساخته شده است . همانسان این ارّه شدگی و « دیوسازی نیمی ازآن » ، درهمه پدیده‌های انسانی واجتماعی وسیاسی، روی داده است . بی‌پیوند یابی ازنوِ دیوها با خدایان ، این خدایان ، منفورو پرخاشگرو دورو و کینه توز وجهاد گر،باقی میمانند .

چرا زرتشت برضد « دیو» و خدایان ایران که همه بدون استثناء، دیو بودند  برخاست ؟  چرا خانواده زال ، در برابراین اندیشه زرتشت، ایستادند و از اصالت انسان وگیتی که پیآیند مستقیم همین « دیو پرستی » بود دفاع کردند . واژه « دیو=div = دعوا» دراصل « دوا » میباشد و به معنای « دوبُنِ به هم پیوسته » است . این « دوا» همان واژه « دو» یا « توو » درانگلیسی و «  زوی» درآلمانیست . نام خدای ایران که « سرچشمه زندگی وجان بخشی وجان افشانی » شمرده میشد، « وای به » است .  این « وایvaya » ، هم به ۱- خدای هوا وباد، و هم به ۲- هوا ، و هم به ۳- مرغ گفته میشود . چرا مرغ و باد وخدا ، هرسه ، یک نام دارند ؟ چرا این هرسه ،« وای » نامیده میشدند، چون آنها پیکریابی « اصل آفرینندگی ازخود = قائم بالذات » شمرده میشدند ، به علت آنکه هرسه ، « گوهرجفت داشتند» . باد و خدا وهوا ، مانند مرغ دربهم پیوستن دوبال به هم درتن ، اصل جنبش وپروازوبرخاستن هستند . این واژه « ویا » ، دراصل سانسکریت « دویا » است که دوتای به هم پیوسته باشد ، و سپس به « وای ، وی وای  ، ویس  ویس» ، سبک شده است . این سراندیشه بزرگ دراین « نقش – اندیشه‌ها » ، معمولا درکاسته شدن به نقشهائی که برای ما معنای خود را از دست داده اند ، گم میشود . ما دراثرهزاران سال ستیزندگی و زشت سازی یا مسخ سازی این نقش‌ها وصورتها ، نمیتوانیم دیگر آن اندیشه بزرگ را دریابیم . آنها دراین تصاویر گوناگون ، میاندیشیدند که « پیوند = پات‌وند » درهرجانی ودرهرانسانی ، اصل آفرینندگی هست . اصل آفرینندگی پیوند یا « جفت آفرینی » یا « جفتی = یوغی= همبغی » ، خدائی هست. « دیویاdva » نیز اصطلاحی برای بیان این « اصل آفرینندگی پیوند » بود . هرچند این اندیشه از تجربه « نروماده » هم برخاسته باشد، ولی درهمان بُن ، معنای انتزاعی وگسترده  داشته ، وبه هیچ روی معنای تنگ جنسی ، چه رسد به شهوانی امروزه را نداشته است . جمع بودن اصل نری و اصل مادگی دریک جا ، معنایِ انتزاعی وگستردهِ « پیوند و امتزاج واتصال دونیری گوناگون » را یافته است . چیزی اصل آفریننده است که میتواند درخود، دواصل گوناگون را به هم بپیوندد . همه چیزها درجهان هستی « ازهم ، دیگرگونه اند » ، وازاین رو اتصال پذیروجفت شدنی و دیوی هستند . هیچ چیزِ متضاد درجهان نیست .

مثلا به « ابـر» دراوستا ، دعوا‌نرا گفته میشود که به معنای « دوجنسه » هست ، چون ابر ، اصلِ پیدایشِ « باران = آب » و « آذرخش = آتش وروشنائی » با همست . همچنین به ابرو آذرخش ، « سنگ » گفته میشده است ، چون واژهِ سنگ هم، به معنای اتصال وامتزاج دوچیزاست . ازاین رو به خرد بنیادی هم که دربُن یا فطرت هرانسانی هست ، آسن خرد ، یعنی « خرد سنگی » گفته میشود ( که به غلط به خرد غریزی برگردانیده میشود ) ، چون خرد یست که گوهرش ،پیوند دادن تجربه‌ها و پدیده‌ها است ، وباهمه چیزها جفت و انبازمیشود وبدینوسیله « اصل آفریننده » درانسانست . این دیوی بودن ( جفت بهم پیوسته بودن =دوا =ا‌مرا=  مار ( که درطیف تصاویرگوناگون مانده است ، بهترین گواه برآنست که یک سراندیشه بزرگ و ژرف و انتزاعی وکلی بوده است ، ودراین تصاویر، نباید آن اندیشه بزرگ وژرفِ « پیوند و دوستی و عشق » را گم کرد، که « اصل آفریننده وسامانده وجنبنده وشادی آفرین » درهرجانی درگیتی شمرده میشده است .  انسان ( مر+ تخم ) ، نیز همین گوهردیوی را دارد، و « مـر» که پیشوند واژه « مردم » است ، یکی ازمعانیش درسانسکریت « جفتی » هست ، وهمان معنای « دیو » را دارد. جمشید هم که نخستین انسان درفرهنگ اصیل ایران بوده است، وهمان « ییما =ییما » میباشد به معنای « جفت و دوقلوی به هم چسبیده » است . هرانسانی درگوهرخودش ، جفت یا دیویا « مره » است، چون هستی قائم به ذات و آفریننده وسامانده شمرده میشود .هنوز درکردی به انسان، مره گفته میشود .

اصل آفریننده ، همان « آتش جان یا فرنفتار» ، یا ارتا هست ، و ارتا(a-rtha )یا « رتها » که خداست ، همچنین نخستین عنصر یا گردونه نخستینی ( اگرا رته = اغریرث ) است که در بُن هرجانی وهرفردی هست ، و دواسب یا دوگاو یا دونیرو ، در پیوند وهم آهنگی باهم آن را به جنبش میآورند . نام دیگراین یوغ یا یوش ، همان « جی = ژی » ، زندگی است. پیوند ( پات‌وند) که « همبستگیِ یک جفت » باشد، و معانی دوستی و رفاقت وهمآفرینی و همبغی وتوافق دارد ، همین اصل آفریننده است . اینست که « جی= ژی = گی » ، یا زندگی بطورکلی ، که نام خدا هم هست، « جوت گوهر» ، یعنی « دیوی » یا جفت گوهراست . زشت وطرد ساختن خدایان ، بنام « دیو» ، چیزی جز کندن ریشه اصالت ازبُن وفطرت انسان نیست . این اصل آفریننده انتزاغیِ « پیوند، یا همبغی، یا سنگی، یا مری، یا دیوی، یوگائی، یوشی » درطیفی ازتصاویرگوناگون ، به آن صورت داده شده است ، و همه آنها ، یک سراندیشه بزرگ وباشکوه را در تراشهای گوناگون، مینمایند .

۱- ازجمله این تصاویر، پیله ابریشم وکرم ابریشم است . کرم پیله ابریشم ، « دیوه » خوانده میشود که همان واژه « دعوی » میباشد. کرم ابریشم با پیله‌اش بیان ، یکی ازپیکریابیهای سراندیشه « دیو= یوغ = مر= سنگ = پیوند » است . به ابریشم ، « بهرامه » گفته میشود که مقصود « سیمرغ= ارتا » باشد که با بهرام، دوبُن جفت کیهانی درهرجانی هستند. در گویش هرزندی به کرم ابریشم (یحیی ذکاء) بارام کرمی، یا کرم بهرام گفته میشود . پیله ابریشم وکرم ابریشم باهم یک دیـوهستند . ازاین رو نام دیگرابریشم ، «کج = قز= کژ= قژ» میباشد ، چون کج یا کچه، که دراصل به معنای دوشیزه جوان هست نام سیمرغ، زنخدای ایران بوده است، و نیایشگاههای این زنخدا درایران ، « دیرکچین = درکچین » نامیده میشده است . یزدانشناسی زرتشتی ، از پوشیدن جامه‌های ابریشمی میپرهیزد واکراه دارد، چون ابریشم ( دیبا = دیوا = دیوه ) ، پیکریابی این دیوه یا زنخدای ایرانست . هنوزهم درآلمان به زنی که دارای شاءن واحترام هست ، « دیوا » گفته میشود . و درجنگ نیز درایران ، جامه « قژآکند » میپوشیدند، نه تنها برای اینکه تیغ به سختی میتواند ابریشم را ببرد ، بلکه برای اینکه ، این خدا که خدای قداست جانست ، جان را ازگزند نگاه میدارد .

قژآکند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد

۲- تصویر دیگرهمین « دیوخدائی» یا خدایان جفت گوهر، « درخت دوبُن گشته جفت » درشاهنامه است، که جزو حکایات اسکندرآورده شده است. اسکندرازراه بیابان به شهری میرسد که

همه بوم وبر باغ آباد بود
دل مردم ازخرّمی، شاد بود
بدین شهر، هرگرنیامد سپاه
نه هرگزشنیدست کس نام شاه

این شهر، که هیچگاه سپاه وشاه را ندیده ونمی شناسد، همان شهر آرمانی « خرّمدینان » است که همیشه ازخرّمی ، شاد است . دراین شهرِ بی‌شاه وبی سپاه ، آنچه شگفت انگیزاست ، «درخت دوبُن گشته جفت» است ، که هم اصل بینش درتاریکی وهم اصل بینش در روشنائیست .

درختیست ایدر، دوبن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشایدنهفت
یکی ماده و دیگری ، نرّ اوی
سخن گوی وباشاخ و با رنگ وبوی
به شب، ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود ، نرّ ، گویا شود

۳-  تصویر دیگرجفتی یا دیوی ، همان تصویرمشی ومشیانه دریزدانشناسی زرتشتی است. هرچند بنیاد آموزهِ زرتشت،برضد اندیشه « جفتی= همزادی= یوغی = سنگی» بود، ، و لی سراسر فرهنگ ایران ، استواربراین اندیشه بود ویزدانشناسی زرتشتی نیز به آسانی نمیتوانست ازآن یگریزد .  چنانچه خود زرتشت نیز همین اندیشه همزاد یا دوقلو را نگاه داشت ، وفقط این دوقلوی بهم پیوسته را ازهم جدا ساخته و آن دورا برضد هم ساخت . سراسرآموزهِ زرتشت از « برگزیدن » و « جهاد دینی ومفهوم دشمنی » ومفهوم « روشنی» و… پیآیندِ همین سراندیشه‌اش هست ، که درتضاد کامل با فرهنگ ایرانست . این دوجفت زرتشت ، دیگردرپیوند باهم نمی آفرینند، بلکه درهمان فطرت ، ازهم جدا و ضد هم هستند. این جدائی ، مفهوم روشنی را درآموزه زرتشت، معین میسازد . خوبی (= زندگی) و بدی ( =ضد زندگی) درهمان اصل، ازهم روشن هستند و انسان باید با خردش ، فقط برگزیند ، و دربرگزیدن یکی ازآنها ، موظف و مکلف بجنگیدن با ضدش هست که همان مفهوم جهاد میباشد.

دربندهش ( بخش نهم ) ، تخم کیومرث که به زمین ریخته شد ازآن ریباسی میروید که مهلی ومهلیانه ( نخستین جفت انسانی ) به هم چسبیده میباشند که هم بالا وهم دیسه ( همشکل) هستند. البته « ریواس » ، یک گیاه « نرماده‌ای » « دوبُن جفت گشته » یا « دیوی » یا « همزاد به هم چسبیده » است که یزدانشناسی زرتشتی  آنرا ناگفته میگذارد.

۳- درگرشاسپ نامه (یغمائی، ص ۳۲۲ ) داستانی ازگرشاسپ ( نیای رستم ) میآورد که در دیدارپادشاه روم رامشگری جفت می بیند . روم ، سبکشده واژه « هروم » هست که شهر« زنخدایان » باشد. شاه روم ( هروم ) :

بـُدش نغزرامشگری چنگزن
یکی نیمه مرد ویکی نیمه زن
سرهردو از تن بهم رسته بود
تنانشان بهم بازپیوسته بود
چنان کان زدی ، این زدی نیز رود
وران گفتی ، این نیزگفتی سرود
یکی گرشدی سیر ازخورد وچیز
بدی آن دگر همچنو سیر نیز
بفرمود تا هردو می خواستند
ره چنگ رومی بیاراستند
نواشان زخوشی همی بردهوش
فکند ازهوا مرغ را درخروش

پیآیند این پیوند وجفتی ودیوی  ، رامش و سرود ودستانیست که هوش هارا ازخوشی می برد و مرغ را درهوا ازشادی خروشان میکند .

۴- تصویر دیگراین جفت آفرینی یا « اصل آفرینندگی درپیوند»

ترکیب کردن بخشی ازحیوان با بخشی ازانسان هست . مانند سرانسان، با تن شیر درتخت جمشید، یا سرانسان با تن ماهی . نام دیگرماهی، سینا ( تحفه حکیم موءمن ) یعنی سیمرغست . یا سرانسان با تن گاو در مرزبان نامه ، و مینوی خرد ، یا نیمسپ که سرانسان وتن اسپ باشد درتصویر« مارفلک، تنین » دربندهش ، که نقطه انقلاب خزانیست . همانسان که سراین مار، « گوازچهره = جفت تخم » ، اصل انقلاب یا گشتگاه بهاریست . اینها نیازبه بررسی گسترده دارند . انقلاب ، درفرهنگ ایران، پیآیند « تراکم وتکاثف خشم‌های به هم انباشته» نیست . انقلابی که ازتکاثف خشم دراجتماع ( پرخاشگری، کینه توزی ، نفرت و دشمنی ) برمیخیزد سرانجام، ضد زندگی وخرد میشود . انقلابِ آفریننده درفرهنگ ایران ، همیشه متناظر با « انقلاب بهاری » است . بهار که « وَن – غره » باشد ، به معنای « نای به یا وای به » است . انقلاب، نسیمیست که با آهنگ دلنوازش، همه تخمه‌های نهفته را ازهم میگشاید .

۵- بُت‌های مفرغی که درلرستان یافته شده اند، همه برشالوده این اندیشه جفت آفرینی میباشند.

۶- سرستونهای تخت جمشید که همه بیان جفت آفرینی هستند و اندیشه ایست ضد آموزه زرتشت .

درست زرتشت ، این سراندیشه را که سراسرفرهنگ ایران برآن استواراست ، مورد تهاجم قرارداد . ولی فرهنگ ایران ، هیچگاه این اصل کیهانی را برغم چیرگی حکومتِ زرتشتی ، در دوره ساسانیان رها نکرد . همه خدایان ایران را که سپس یزدانشناسی زرتشتی  پذیرفت ، همه بدون استثناء « دیو» ، یعنی « جفت گوهر= پیوندی » بوده اند.  به همین علت ، زرتشت، « ییما» را که دراصل نام جمشید است ، بطور اصل کلیِ « همزاد = جفت »، مورد حمله قرارمیدهد . او این اصل را ، درهمین اصطلاح ، وارونه ساخت ، تا گرانیگاه فرهنگ ایران را ازهم بپاشد . از همزاد یا جفت یا یوغِ به هم چسبیده وهمآهنگ وهمروش وهمآفرین وهمبغ ، همزادِ یا جفتِ   ازهم جدا و متضاد باهم ساخت. با دگرگونه ساختن همین اصل ، کل آموزه زرتشت ، شکل می یابد .

۱- همزاد ازهم جدا ومشخص ، به معنای آنست که:

خیرو شر، درهمان اصل ، روشن هستند و انسان فقط با خردش باید یکی را برگزیند و بپذیرد . بدینسان « اولویت روشنی » ، سبب میشود که اهورامزدا را درجایگاه « روشنی بیکران و روشنی که پیدایش نمی یابد » قراربدهند .

۲- گزینش یکی از این جفت ، ضرورتا بلافاصله به « جنگ وجهاد با جفت دیگر» کشیده میشود . انسان بایستی ازهمان آنِ گزینشِ ، برضد آنچه برنگزیده است بجنگد و این همان جهاد مقدس است . ازاینجا مفهوم دشمنی ویژه‌ای پیدایش می یابد که فرهنگ ایران نمیشناخت .

«همزاد به هم پیوسته» درفرهنگ ایران ، معنای « مهروعشق » داشت. شرّی واهریمنی وگناهی نیزدراصل، وجود نداشت ، بلکه شرّوگناه ، فقط پیآیند به هم خوردن اندازه (ناهم آهنگی دوپله ترازو، ناهم آهنگی دو اسبی که گردونهِ جان یا جی را میکشند ) بود . اهریمن ، اصل ومفهوم دشمنیست که در همین تصویر همزاد زرتشت ریشه دارد . همین اندیشه « همزاد به هم پیوسته = جی = ژی » درفرهنگ اصیل ایران ، سپس درعرفان ازنوعبارتی تازه یافت .

« قدیم بودن عشق » درعرفان ، چیزی جزهمان اصل آفریننده پیوند یا دیوی درهرجانی نیست . درفرهنگ ایران ، اژی ( ضد زندگی = شرّ) مانند آموزه زرتشت، ضد « ژی » دراصل، وجود نداشت ، بلکه این « به هم خوردگی اندازه در ژی » ، سبب پیدایش « ا- ژی » میشد.

یزدانشناسی زرتشتی ، چاره‌ای جزاین نداشت که برضد همه مفاهیم واصطلاحات جفتی بجنگد ، و همه اصطلاحات و واژه هارا که بسیارفراوانند ، تحریف ومسخ و وارونه سازد ، واز راستا وسوی اصلی بگرداند . دراثر این مسخسازیها و تحریفات این واژه‌ها و اصطلاحات، واژه نامه‌های علمی ! ( مزدیسنان ) پیدایش یافته اند که همه تاریک سازنده و پوشاننده وخفه کننده فرهنگ اصیل ایران هستند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب : خــرد سـرمـایهِ فلسفی ایـران – حقیقتِ زندگی، «رنگ» است – خـرد، رنگ‌اندیش است – جلد دویم ، ISBN 1  899167  97  8 ، انتشارات کورمالی ، لندن، آگوست ۲۰۰۹. برگ ۹۳ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بخش یاداشت‌های روزانه. لینک ۲.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« زندگی‌ و معرفت و سیاست ، بازیست »


« امروزه وقتی‌ گفته میشود ، یک چیزی ، بازیست ، این معنی را میدهد که بی‌ ارزش و خوار است. وقتی‌ گفته میشود که جهان یک نمایش است ، یعنی همه اش بازیست ، و بی‌ ارزش و پوچست.

ولی‌ در جهان باستان ، مردم ، مفهوم دیگری از بازی داشتند. هفخوان رستم ، با نخجیر ، با بازی آغاز میشد. نجات ایران و سپاه ایران و پیروزی در بزرگترین جنگ ، با همین بازی رستم آغاز میگردد ، و این منش بازیست که به هفتخوان ، یا بزرگترین اقدام که دادن چشم خورشید گونه در معرفت به شاه و سپاه ایران باشد ، پرتو میاندازد.

رسیدن به مهر رودابه ، که بزرگترین رویداد زندگی‌ زال است و بزرگترین مسئله سیاسی روز میشود ، با بُرد در یک بازی (در حل کردن معما) حل میشود. معرفت ، بازی در حل یک معما ‌ست.

وقتی‌ کیکاوس در خبر هجوم سهراب به ایران به تب و لرزه در آمده است و رستم را با شتاب و دلهره می‌طلبد ، رستم با شنیدن این خبر ، سه‌ شبانه روز جشن می‌گیرد و شادی می‌کند. با همین روحیه بازیست که می‌‌باید به جدترین مسائل پرداخت. در کلمه بازی ، دو معنی متضاد نهفته است که در آمیختنش به هم ، این نکته را روشن میسازند. از یک سو ، با « باختن » کار دارد و از سوئی دیگر کلمه ایست که از Vaza  به معنی « بَرَنده » ، مشتق میشود که آنهم از مصدر اوستائی  Vaz  به معنی پریدن مشتق است (سبکبال شدن). از این رو پرنده شکاری ، باز ، تجسم این پریدن و این بُردن هست.

در واقع در بازی ، انسان در باختن ، سبکبال میشود و پرواز می‌کند و میبَرَد. این تجربه اصیل از بازی را ما گم کرده ایم ، وگرنه بازی را به کودگان و جوانان و آنچه کودکانه است وانمیگذاشتیم. در بزرگترین کارها (از جمله در قدرتجوئی) باید روح بازی داشت و با آن بازی کرد. بازی ، حالتی‌ می‌‌آورد که انسان در باختن ، درد و عذاب نمی‌برد و شادی خود را از دست نمیدهد ، بلکه آمادگی‌ برای باختن دارد و برای نباختن ، دست به حیله و زور نمی‌زند. معرفت و سیاست (قدرتجوئی) و جستجوی حقیقت و خطر جوئی (دل به بزرگترین مخاطرات زدن) ، بازیست. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۲۱۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« خدای آهنگساز (خدا ، بزرگترین مطربست) »


« مثنوی جلال الدین رومی با این بیت آغاز میشود که :

بشنو از نی‌ چون حکایت می‌کند
از جــدائــیــها شــکایــت می‌کند

این نی‌ را که انسان یا شاعر باشد ، خدا مینوازد. در این شعر ، و ابیات بعدی ، نقطه ثقل روی همین « شکایت از جدائی » قرار گرفته است ، نه‌ روی مفهوم « خدای آهنگ نواز و آهنگ ساز ». ولی‌ این مفهوم در غزلیات جلال الدین بسیار تکرار میگردد ، و نکته ثقل ، روی مفهومِ  « خدای طرب انگیز ، خدای مطرب » است نه‌ روی « شکایت از جدائی ».

چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نیست
اســـرار هـمـی‌ گـویــم و اســـرار نـدانـم

انسان چنگیست که خدا ، حقیقت را از آن مینوازد.

حقیقت ، آهنگ موسیقی‌ است. حقیقت ، آهنگیست که روی چنگ یا نای یا رباب یا دف انسانی‌ زده میشود. موسیقی‌ ، زبان خداست.

حقیقت ، آهنگیست که ناخودآگاه از انسان برمیخیزد ، و انسان از حقیقتی که از او نواخته میشود ، آگاهی‌ و خبر ندارد. حقیقت ، در زبان ، در مفاهیم و کلمات و عبارات و خیالات پدیدار نمی‌شود ، بلکه در آهنگ و آواز و ترانه و نغمه و زمزمه. حقیقت ، شکل فکر به خود نمی‌گیرد ، بلکه شکل آهنگ و نوا بخود می‌گیرد. موسیقی‌ ، فضای حقیقت است. در زبان فارسی‌ ، واژه (واژه = کلمه) همریشه با « آواز » است ، و در اسطوره‌های ایران باستان این سیمرغ است که با آواز ، حقیقت را به زال می‌‌آموزد ، یا مرغ دیگریست که حقیقت را با آواز برای جم می‌‌آورد. در « آهنگِ کلمه » یا در « موسیقی‌ که در کلمه هست » ، حقیقت هست ، نه‌ در « مفهوم کلمه ».

این سیمرغ است که « خدای آهنگ ساز و آهنگ نواز و خدای آواز » است. مفهوم « خدای مطرب » جلال الدین ، به مفهوم سیمرغ ، که خدای آواز و موسیقی‌ باشد باز میگردد ، نه‌ به خدای قرآنی.

حقیقت را نباید با عقل فهمید ، بلکه باید چون آهنگ شنید و با پایکوبی و دست افشانی دریافت. حقیقت ، چیزیست که انسان را بشادی و جنبش و شوق و خوشحالی می‌‌آورد. نه‌ آنکه مانند مفاهیم زبانی‌ ، انسان را افسرده و خشگ و ملول و لنگ کند. خدای جلال الدین رومی ، مطربست و حقیقت ، موسیقی‌ است. شاید این بزرگترین کشفی بود که جلال الدین رومی در اسلام و علیه اسلام کرده است. »

 منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۷۱  از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« خوش آنی که «شادی» بتن جامه دوخت … »


« «شادی» یکی از نامهای خدای ایران بود. پس در«شادی» انسان لباس خدا بتن میکند و خدایی میشود؛ اما شیوه پیدایی شادی در خنده و نو و تازگی است ،هر آنچیز که تازه نیست «شاد» نیست؛ پس خدا همیشه تازه و نو بنو است. این خدای تازه و نو بنو انبار برای بایگانی ندارد تا حسابرس بدهکاری (گناه) انسان شود، بدین خاطر خدای فراموشکار است ، خدایی است که خرقه درویشی بتن دارد، خدای بی بار و بی انباری است که گناهان را در انبار احتکار نمیکند تا در روز مبادا بر پیشانی انسان مهر جهنم و بهشت بکوبد ، آری او همان خدای مهر و عشق است که «کینه»جو و انبادار نیست؛ در تمام طول و عرض فرهنگ ما این اندیشه والا و خدای مهر نشان دارد و سینه به سینه و نسل به نسل در هزاران شکل تداوم پیدا میکند…….. »

نهرو بهادروند

نوشته‌هایِ مرتبط:

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست !


پیام نسیم – ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ساز و آواز ابوعطا از آلبوم پیام نسیم
آواز : محمد رضا شجریان
تار : داریوش پیرنیاکان
نی : جمشید عندلیبی
تنبک : مرتضی اعیان
غزل : حافظ

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

*****

در فرهنگ ایران، شناخت هر چیزی با داشتن درکی از بو و مزه آن چیز متلازم و همسنگ است. تا بوی چیزی برای انسان آشکار نشده باشد، او به درک لازم از آن نرسیده و نخواهد رسید. اهمیت بو را منوچهر جمالی اینگونه می‌‌شناساند که:

« فرهنگ ایران ، به همه « حواس » انسان ، « بوی» میگفت . همه حواس ، ویژگی « بوئیدن » را داشتند . بوئیدن ، به معنای « جستجو کردن در تاریکی » است . بوئیدن ، به معنای « همآغوشی و آمیزش با آنچه بوئیده ( حس کرده ) میشود ، هست . به عبارت دیگر، همه حواس انسانی ، هم گوهر جویندگی وآزمودن دارند، و می بویند، وهم گوهرعشقبازی با محسوسات خود دارند . « بوکردن » نیز مانند « مار» و « هه ستکار درکردی ، که اندام حسی باشد » دراصل، معنای « جستجو، برای عشق ورزیدن و شادی و آفریدن » بوده است .دردشتستان ولار، بو، به «نرینه » و « نرینه درخت نخل» گفته میشود. « بودادن » ، عمل گردافشانی وزدن نرینه به خوشه درخت ماده» است ( لاری: بودادهbu-daada ). چنانکه درکردی « بون پیوه کردن » دارای معانی 1- استشمام و 2- تلاش گشن ، درجذب ماده به جفتگیری است . « بون » درکردی ، به معنای عطر است. درفارسی « بون » که همان واژه است ، به معنای « زهدان و بچه دان ، بُن ونهایت و پایان وانتهای هرچیزی» میباشد( برهان قاطع ). ودرواقع « بون » نیز همان واژه « بو » هست . پس همآغوشی و آمیزش، خوشبویست. با بُن هرچیزی آمیختن، بوی خوش میدهد ( به شناخت حقیقت میرسد).« پیوه کردن » که درکردی به معنای « انگولک » و «به رشته کشیدن » است ، درواقع به معنای « پیوند دادن در تلنگرزدن » است .« پیوه گرتن » درکردی ، پوشانیدن چیزی با چیز دیگر است . « پیوه لکان » به معنای « چسبیدن» است . دربرهان قاطع ، بویچه ، به معنای پیچه یا عشقه است که نماد« عشق » است . همچنین « بو » ، درلغت ، معنای « محبت » هم را دارد.

صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر، که دردل بکارمت – حافظ

« بـوی » ، فروزهِ « رام ، نخستین پیدایش سیمرغ یا خدا » است ، که « روان انسان » میباشد . به عبارتی دیگر، حواس جوینده انسان ، نخستین پیدایش ذات خدا وبهمن ، یا نخستین تابش ِ بن آفریننده هستی – هستند . پس« بوی» یا « بون » ، گوهر « بودن » است . درهرحسی (= بوی) ، این بُن آفریننده هستی ( بهمن وهما )، موجود هست، که مستقیما خودش می بوید ، وخودش ، می میکشد ، بو میبرد ، بو میکند . بودی که بوی خودش را میدهد ، همانسان، همه چیزهارا مستقیما می بوید . انسان در حس کردن ، پیوند با بُن آفریننده هستی درهرچیزی می یابد، و یا با بُن آفریننده هستی درهرچیزی میآمیزد و مهر میورزد . چنین سراندیشه ای ، برای هرگونه قدرتی ، چه سیاسی چه دینی ، بسیارخطرناکست، چون حقانیت را ازهرقدتی میگیرد و متزلزل میسازد . « رام » ، خدای موسیقی و رقص وشعرو« شناخت از راه جستجو » است . واژه های « رام = رم = ریم » یک واژه اند، ومعرّبشان ، « رمح » است، وهمه به معنای « نی = نیچه = نیزه » هستند . « خـُـرّم » ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای « شیرابه و افشره نی » است ، وچون نی را برای تقطیر شراب بکار میبردند ، افشره نی (هنوز دریزد وکرمان به شراب مقطر، دُمـند = دم نای میگویند = واژه نامه بهدینان ) ، خرّم با نوشابه های مستی آور کار داشت . رام = رم = ریم ، اینهمانی با « بوی » دارد ( بندهش، بخش چهارم ) . پس موسیقی ( شنیدن بو ) و رقص و شعر و شناخت بطورکلی ، اینهمانی با « بوی » داشت. ازاین رو هست که ، پدیده « بوی ، که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ( نای به ، سئنا ) وحقیقت وعشق راهبری میکند و میکشد » ، نفوذ بسیارژرفی ، در عرفان وادبیات ایران داشته است . این رام یا خداهست که درما ، « روان » شده است، و خودش ، بوی ( بون ) هست ، و اوست که می بوید ، و درهر حسی از ما، این روان ( رام ) است که حس میکند . « روان » ما ، بوی است . روان ما ، هم « بومیدهد » ، و هم درحواس ما ، بُن جانها و انسانها را میبوید و حس میکند . گل خیری ، گل رام هست و یکی ازنامهای خیری ، گل شب بوی است .
« بـوی » یا « بـون » ، دراصل ، « بــود » ، یا « اصل آفریننده هستی وجهان » ، یا « فطرت و طبیعت» هرجانی و انسانی و چیزی هـسـت .« بـود » ، به معنای « اصل وسرچشمه آفریدن و زائیدن » هست ، و معنای تنگ وخشک و انتزاعی کنونی را نداشته است . بــاد ، یا « وای به » که میوزد ( وز، واز= وای ، همان واژه وز+ واز است که وسواس و وسوسه هم شده است )، تلنگر به هرچیزی میزند ، و گوهر و طبیعت هرچیزی را ، که « بوی آن چیز» ، و « بود آن چیز، و فطرت و طبیعت آن چیزهست » آشکارو پدیدارمیسازد .
بـاد، یا وای (= واز= باز )، درآشکارساختن ِفطرت ومعنا و عشق نهفته دردرون هرجانی ، آنـرا بـیـدارمیسازد . بیدارشدن ، و زائیده شدن ، و روئیده شدن ، و ازنو زنده شدن ، باهم اینهمانی داشته اند . باد ، در وزیدن ، تلنگری نازک و لطیف ، به جانها میزند ، وآنها را میانگیزد ، و آبستن میکند و میزایاند ، و بیدارشدن ، و نوشودن ، و ازنو زنده شدن ، که پیدایش فطرت (= بوی آنها باشد ) ، با تلنگر و وزش باد ( وای به = نای به ) امکان پذیر است . و ازاین تصویراست که نام « بـودا Buddha» درهند بوجود آمده است. درسانسکریت ، بــودا ، به معنای بیدارشده ، بیدار، آگاه و فرزانه است .
درسانسکریت « بود budh » دارای معانی 1- بیدارشدن ، بیدارشده 2- مشاهده کردن 3- آموختن 4- آشنا شدن 5- انگیختن و به زندگی و آگاهی برگردانیدن …. است . و « بو bhu» دارای معانی 1- شونده 2- موجود 3- بوجود آینده 4- پیداشونده 5- مکان وجود 6- زمین ( که همان بوم باشد ) 7 – کف اطاق 8- کیهان وجهان 9 – ماده و شیئی …… . در یوستی « بود = bud » دارای معانی 1- بوئیدن و بوی خوش دادن 2- گمان وحدس زدن ، بدید آمدن 3- انگیختن و بیدارکردن است . و « بوbu » هم، به معنای « بودن » وهم به معنای «شدن » است . این پیوند « تنگاتنگ وجدا ناپذیرِ- بـوئـیـدن – و – بـودن – ازکجا میآید ؟ این پیوند تنگاتنگ ، پی آیند آزمون بنیادیست که انسانها در هزاره ها کرده اند ، که تلاش برای آشنائی با آن ، برای شناخت فرهنگ ایران، و جنبش اندیشه ها در عرفان ایران ، ضروریست .

ای باد خوش ، که ازچمن عشق می رسی
برمن گذر ، که « بوی گلستانم » آرزوست
مرا گفت « بـوکـن » ، بـه بـو ، خود ، شناسی

 با بوکردن ، خودت، بی هیچ واسطه ای ، به شناخت میرسی

 چو مجنون عشقی وصاحب صفائی
وادی ، زبوی دوست ، مرا رهبری شده
کان بو ، نه مشک دارد و نی زلف عنبری

گوهر ِ دوست و خدا و بُن هستی ، با بـویشان ، مرا مستقیما به خود میکشند ورهبری میکنند ، و حواس من ، این بو را ازمیان هزاران بوی دیگر، باز میشناسد . با « بو کردن » ، میتوان تمایز میان همه « بودها» را شناخت ، چون حس بوئیدن ، حساسیت فوق العاده دارد ، و ازاینگذشته ، هربودی ، بوی ویژه خودش را دارد . دربوکردن بوی ویژه ِ هرچیز، و شناختن آن چیز ازچیز دیگر ، نیاز به « بریدن ان دو چیز، ازهمدیگر » نیست ، که ویژگی اصلی « شناخت بهمنی » است ، و به کلی با شناختِ « اهورامزدای زرتشتی » فرق دارد ، که دانشش استوار بر بریدن چیزها ازهمدیگر در شناختن وبرگزیدن هست . چنانچه با « بریدن همزاد دربُن » درگاتا ، شناخت میان نیک وبد وبرگزیدن را آغاز میکند .
« بـود ِ هرچیزی ، بـوی همان چیز میباشد » ، که « اصل آفریننده و رستاخیزنده ونوشونده در ژرفای » آن چیزهست ، وهرچیزی ،« بودی » دارد ، چون « بوی کاملا ویژه خودش » را دارد . چرا ؟ « بوی » و « بون » ، یک واژه هستند. چنانچه دربالا دیده شد که درکردی « بون » ، به معنای « بوی » ، بکار برده شده است . دربرهان قاطع دیده میشود که « بون » دارای معانی 1- زهدان و بچه دان و 2- بُن ونهایت و پایان و انتهای هرچیزی است . درکردی « پـون » ، به معنای حیض و قاعده شدن زن هست . پونی ، زن درقاعدگی میباشد . « بون » درکردی ، به معنای عطر، و« بون خوش » ، به معنای خوشبو است . اینهمانی دادن زهدان ، با خون قاعدگی ( بیناو = وین + آو= آب نی ) ، متداول بوده است . نخستین پیدایش هرچیزی ، گوهر همان چیز شمرده میشد . و « خون » ، که دراصل ، دراوستا ، «وهو نی vohu+ni» است ، به معنای « نای به = سیمرغ = وای به = باد نیک = صبا ، نسیم » است ، و درسانسکریت به خون، « جیو= ژیو » گفته میشود که « زندگی » است . ازسوی دیگر، « رگ » که همان « ره هـ = راهو= راتو » باشد ، نام « ارتا » هست . هر زنده ای ، بوی یا بودِ خودش، یعنی اصل زاینده خودش را در بُن خودش دارد .
بهمن وارتا ( هما یا سیمرغ ) ، که اصل آفریننده درهرجانی و انسانی هستند ، اینهمانی با « بوی » داشته اند . هرچند ، این اندیشه هارا به علت خطرناکیش ، ازبین برده اند ، ولی از رد پا ها ، میتوان این اندیشه های گمشده را باز یافت .
جهان ازدید آنها ، از « اقتران هلال ماه با خوشه پروین » که قـوناس ( قـونـاخ = قـنـق ) خوانده میشد ، بوجود میآمد. و ازآنجا که  نامهای گوناگونی از این «اقتران هلال ماه با خوشه پروین » ، به گیاهان داده شده است ، امکان بازسازی اندیشه های فراموش ساخته ، موجود است. ازجمله به گیاه ماه پروین ، « بـوحا » گفته میشود ( برهان قاطع ) که همان « بــوه » است . پروین ، خوشه ایست مرکب ازهفت ستاره ، که یکی را نمیتوان دید (= بهمن ) است، و شش تا را که میتوان دید ، ارتـا هست . بهمن ، با جـغـد ، اینهمانی دارد .
و جـغـد، نیز نامهای گوناگون دارد . ازجمله یکی ازنامهایش ،« بـوم » است ، که هم میتواند ، همان خود « بـو » باشد، و هم میتواند « بو+ مایه » بوده باشد، وهردو ، یک معنا میدهند. پس « بهمن ، که خرد بنیادی درون هرجانیست » خودش ، « بو» هست . ازجمله به جغد ، « کوربـو » و درکردی « بوه کویره » گفته میشود . این واژه مانند « کورمال » ، به معنای « درتاریکی، حس کردن وجستن و دیدن چیزی ریزوبسیارخُرد » میباشد ، چون « دین » ، که بینش بهمن است ( بینش زایشی ) در این فرهنگ ، به معنای « توانائی جستن و پژوهیدن و کورمالی کردن درتاریکی » است .
« کـور» ، امروزه به شخص نابینا ومحروم ازبینائی ، گفته میشود ، ولی دراصل ، معنائی دیگر داشته است . البته رد پایش بخوبی دراصطلاحات باقی مانده است. در تبری « کورکورسو » ، روشنائی اندک است . کوره راه ، راه تنگ وباریک و تاریک است . کوره سواد ، سوا د اندک است . ودر تبری به انگشت کوچک ، « کور انگشتی » گفته میشود . ازهمین واژه « اندک » ، میتوان راه به اصل برد . « اند = هند » ، تخم است . تخم و دانه ، بسیار ریزوخـُردند و بسختی میتوان آنرا دید ، بویژه ازراه دور. اینست که در سغدی به کور، « اند» و دراوستا به کور، « انده » گفته میشود ، که ریشه همان « اندک » باشد . درجهان بینی سیمرغی ، دین ، یا بینش حقیقی را چشمی داشت که بتواند از دور( چه مکانی وچه زمانی ) ، یک مویا یک موج ناچیز آب .. را ببیند . بهترین نمونه اش آنست که کیخسرو ، بیژن را که در چاه تاریک در توران زندانیست، درجامش می بیند . برپایه این شیوه بینش است که جغد که اینهمانی با همان جام جم یا خرد بهمنی دارد ، « کوربو » نامیده شده است ، چون « با چنین چشمی ، میتوان یک چیز بسیار خرد را از فاصله بسیار زیاد دید » . بوئیدن ، دیدن هم هست. درمنتهی الارب میتوان دید که « بـوه » نام جغد بزرگ، یا جغد نراست . همچنین « بوهـة » به معنای جغد است . معنای دیگر« بـوه » ، مجامعت کردن بازن ( منتهی الارب + ناظم الاطباء ) است که گواهی بر تصویر« اقتران ماه وپروین » میدهد که « قوناس هم نامیده میشود . افزوده برآن، « بوه »، به معنای « آگاه شدن برچیزی » است . اینها نشان میدهد که همآغوشی وعشق ورزی هلال ماه با خوشه پروین ، که بُن زایش و پیدایش و نوشدن جهان انگاشته میشد ،« بـوه = بوحا » نامیده میشده است . چنانچه درپیش آمد ، حس کردن دراین فرهنگ ، ازدواج کردن اندام حسی با محسوس است . بینی که بو میکشد ، با بوی هرچیزی ، به هم میآمیزد .
بهمن ، اصل خرد بنیادی در بُن هرانسانی وجانی واصل آفریننده هرچیزی دربُنش ( فطرت ومنش هرجانی ) ، با « جغد » اینهمانی داشته است. جغد، در بندهش « اشوزوشت » خوانده میشود که به معنای « دوست وجفت اشه » هست . درتبری به جغد 1- کوربئو ، کوربو و 2- ال و 3- پـیــتـکـله گفته میشود . درهمان تبری ، ال ، به برق آسمان ، و به « جن نوزاد کش که سیمرغ بوده باشد، و اله ، به شاهین ( شئنا = سئنا ) نیز گفته میشود . « پیتیکله » دراصل « پـیـتـک + الـه » بوده است . پیتک ، درتبری به پنجه دزدیده( بهیزک ) گفته میشود، که « تخمی است که گیتی و زمان و خدا » ، ازآن میروید ( ومعنای آن درپیش، بررسی شد ) . همانسان که جغد، اینهمانی با بهمن داشت ، هدهد، اینهمانی با ارتا یا سیمرغ یا هما داشت . و بُن هرانسانی ، بهمن وهما یا ارتافرورد است . پس در بُن هرانسانی ، این دومرغ ، که بوم و بویه = هدهد باشند ، هستند . به همین علت ، شیخ عطار، هدهد را برای رهبری بسوی سیمرغ برمیگزیند ، چون هد هد ، مرغیست که درتاریکی ، سرچشمه آب را می بیند و « بو میبرد » و با بوبردن ، راه به سوی سیمرغ را می یابد . در زمان عطار، جغد یا بوم ، منحوس وشوم ساخته شده ، و به کنج ویرانه ها تبعید شده بود. واژه « هـُدهـُد » در اصل « هو توتک = نای به = سیمرغ » بوده است که درگویش افتری و درتبری ، رد پایش باقی مانده است وهدهد ، سبک شده این نام است .« هو» همان « وهو= به » است و « توتک » نائیست که شبانان مینوازند ( برهان قاطع ) . نام دیگر هـد هـد ، « بــویــه » میباشـد ( ناظم الاطباء ). آل بـویـه ، به معنای « ازتبار وخانواده سیمرغ » بوده است . یا همچنین ، « عین الهدهد » ، که همان مرزنگوش ، و گیاه « اردیبهشت، یا ارتا خوشت » است ( بندهش ، بخش نهم + تحفه حکیم موءمن ) ، اینهمانی با « ارتا » یا هما وسیمرغ دارد . واین هدهد که « بویه » میباشد با چشمانش میتواند ، در تاریکیهای زمین ، سرچشمه آب را ببیند و بجوید و بیابد . درواقع همان « خضر» است که « ارتا » بوده است و درظلمات ، آب را با « گوهرشب چراغ= گوهری که وقتی آب می بـیـنـد ، روشن میشود » میجوید . این « بو» هست که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ ، به خدا راهبری میکند . » [۱] .   [۲] و [۳] را هم ببینید.

هدف از آوردن این مقدمه طولانی این است که نشان داده شود، نقش بوی خوش، مزه خوب، نفح و نکهت در آگاهی‌ کلیدی است. از این روزنه است که نقبی به درک معنای غزل حافظ می‌‌توان زد.

چرا حافظ بدنبال نکهتی از خاک ره یار می‌‌گردد ؟ چرا او با سوزی نهان باد صبا را بانگ می‌‌زند که :‌ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار  ؟ این یار کیست و چه خصوصیتی دارد که حافظ اینچنین او را از باد صبا می‌‌خواهد ؟ او دور کننده اندوه است :  ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار  . نکته‌هایش روح فزا است : نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو  ، چرا که او دوست است. نکته‌های او مشام را معطر می‌‌کند : تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام  ، نفسش نفح است : شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار . همیشه خاک راهش به دست اغیار غبار آلود می‌‌شود : به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز – بی‌غباری که پدید آید از اغیار بیار  . گرد کوی او موجب کوری رقیبان است و رقیبان سدی هستند در برابر آن: گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب  . دیده خونبار ما تنها به آمد این گرد است که آسایش می‌‌یابد : بهر آسایش این دیده خونبار بیار . چرا دیده حافظ خونبار است ؟ چون که جانبازان خامی و ساده دلی‌ پیشه خود کرده اند :  خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست ، و این موجب اسارت آنها شده است : به اسیران قفس مژده گلزار بیار  ، با وجود اینکه آنها در حسرت مژده گلزار بی‌تاب اند، اما صبر تلخی‌ در کام خود احساس می‌‌کنند: کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی‌دوست  . این عشوه شیرین یار و دوست است که این تلخکامی را دوا است : عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار . زمان درازی است که دوری دوست جگر سوز شده  :  روزگاریست که دل چهره مقصود ندید . شناخت این دوست به آینه‌ای نیازمند است : ساقیا آن قدح آینه کردار بیار  ، که جز آینه وجود خود ما نیست : دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن ، که با اندیشه و خرد خود صاف و پاک می‌‌شود : وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار ، و ما را راهنماست.

حافظ از چیزی که ندارد و نیست حسی نوستالژیک دارد و می‌‌خواهد که چنین باشد. در اصل شکایت دارد. شاید پیام سیاسی‌ای که در این غزل حافظ همچون رازی نهفته است ، در دید اول پنهان بماند. اما آنچه حافظ شرح می‌‌دهد بی‌ شباهت به وضعیت کنونی ایرانیان نیست. چاره در دیدار و وصال گلزار خوش آب (مزه) و بو و پر از عطر‌های دل‌انگیزِ  یار است. درک رسیدن به این گلزار که خاکش نکهت و نفح دل‌انگیز دارد بسته به بویش است نه‌ دیدارش. دیدن تا با بوییدن همراه نشود ، گمراه کننده است. بسیار مرداب‌هایی‌ که از دور زیبا و دل‌انگیز به چشم می‌‌آیند ولی‌ چشیدنشان است که زهر تلخ مدفون شده در پس آن زیبایی‌ را نمودار می‌‌سازد. از اینجاست که چشم و چشیدن به واسطه بوییدن و مزیدن است که ، شناخت می‌‌آورد. چشم می‌‌چشد، می‌‌مزد و مزیدن بدون بوییدن ممکن نیست. باید بویید تا شناخت. از اینجاست که یکی‌ دیگر از شگرد‌های مسخ سازان فرهنگ اصیل ایران نمودار می‌‌شود. قسم چشم را می‌‌نمایانند، اما بهر بینی‌ را دریغ می‌‌دارند. بینی‌ و دیدن (بین) هر دو از یک ریشه اند. بینشی که با بینی‌ صورت نگرفته باشد ، بیراهه است. شگرد این نابکاران (اغیار) این است که یا شامه ما را با ویروس ساخته خود مریض می‌‌کنند تا بکل بوییدن برای ما میسر نباشد و یا از دور باغ و گلزار متعفن اما بزک شده  خود را نشان می‌‌دهند ولی‌ ما را از بوییدن آن به لطایف الحیل باز می‌‌دارند. این یکی‌ دیگر از شگرد‌هایی‌ است که آخوند‌ها به کار می‌‌گیرند تا کاه شریعت خود را با فرهنگ اصیل ایران مخلوط کنند. ۱۴۰۰ سال است که این دریغ کردن مردم ایران از بوییدن و نشان دادن در باغ سبز (بهشت) به ایرانیان توسط آخوند‌ها دنبال شده و می‌‌شود. ما را به چنان زکامی مبتلا کرده اند که از شناخت راستی‌ بازمانده ایم.

به کار بردن این پیام حافظ که سنجه‌ای است سیاسی، و در این غزل مخفی‌ (رازی) است، بسیار ساده است. حکومت اسلامی که هیچ تعهدی به جمهوریت و آزادی نداشته و ندارد، انتخابات رنگارنگی به پا کرده است ، چه باغ خوش آب و رنگی‌ است ! انواع و اقسام کاندیدا‌ها و داوطلبان ساختگی از خود ، ردیف کرده است که اگر آن را نبویی ، به ضرس قاطع چشم فریب است. ما را در گوشه‌ای گیر آوده اند و چشم ما را به بهشت واقعی‌ بسته و کور کرده اند و می‌‌خواهند مرداب تعفن بر انگیز خود را بجای بهشت به ما قالب کنند. داوطلبانی خوش آب و رنگ که اگر با یک سیخ معمولی پرده خوش رنگ روی آن را کنار بزنی‌، بوی گنداب نهفته در زیرش امان از هرچه بوینده است ، را خواهد برید ! ما باید بویایی خود را قوی کنیم، و آن را بکار ببندیم. اگر زکام داریم آن را درمان کنیم تا از مهلکه بتوانیم گذر کنیم. چرا که:  خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست !

منابع:

۱ – منوچهر جمالی، « حـواس » و رابطه آن با « اندیشه وبینش » درفرهنگ ایران ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش مولوی بلخی و ریشه اندیشه‌هایش در فرهنگ زنخدایی ایران.

۲ – منوچهر جمالی، چراخدای ایران،مادرِزنـدگی به پیکـرِ «آهـو» درمیآیـد؟ ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بخش فرهنگ سیمرغی – فرهنگ زنخدائی ایران .

۳ – منوچهر جمالی، ازجهان « رنگ وبـوی= سکـولار» به جهان « بی‌رنگ وبی بـوی » ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش مقالات تازه منوچهر جمالی .

نوشته‌هایِ مرتبط:

« تنها ملّایِ خنده آور » [- ملّا نصرالدین ؟]


« در برابرِ سراسرِ ملاهای واقعی‌ که جنگ و سوگ و اندوه و ریا و تلبیس [تزویر] و خیانت و مکر با خود می‌‌آورند ، مردم ، یک ملّایِ خیالی ساختند که خنده و شادی آور و صلح‌جو و صاف و ساده و صادق و یکرنگ بود ، و فراتر از اینها ، تنها ملّایِ افسانه‌ای بود که حقیقت می‌‌گفت ، ولو حقایقِ پیش پا افتاده. مردم چنین مٔلایی میجستند و می‌‌جویند ، و نمی‌‌یافتند و هرگز نخواهند یافت. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۱۳۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

در سوگِ زلزله‌زدگانِ ایران – « « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش و در رفاه باشند که حکومتگر »


فرهنگِ ایران چه می‌‌گوید ؟

«…
مفهوم داد ، براین اندیشه استوارنیست که باید به هرکسی، آنچیزی داده شود که سزاواراست ، بلکه  براین استواراست که همه دریک اجتماع ( حکومتگر و جامعه هردو ) همزیست وهـمجانند . ازاینرو داد، آنست که حکومتگرو جامعه درکام بردن ازشادیها ، و رنج کشیدن از دردها وسختی ها، باهم انباز( همبغ ، یوغ ) باشند .
دراین گسترهِ داد، که بر اندیشه « همجانی ویا یوغ = جفت بودن = همزاد بودن » بنا شده است ، « ضامن » و « آهو » باهم درشادی و درد ، انبازند . این برابری وهمچونی ، برای درک اصطلاح ِ« پذیرفتاری » ،ضروریست .
پذیرفتن رفاه عمومی و معیشت عمومی ، ازشاه یا حاکم ( حکومت ) ، « داد » هست ، و شاه یا حاکم یا طبقه حاکم، باید رفاه عمومی را « همچون رفاه خود » ، تاءمین کنند . به عبارت عطار، در داستانی که ازانوشیروان  درمصیت نامه میآورد  :

نـبـوَدَش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را چون خویشتن خواهد مدام

« حکومت یا شاه» ، « خاص» نیست ، و درعدل ، خاص ازعام ، جداساخته نمیشود . رفاه ومعیشت و خوشی، طبق معیار خاص وعام ، پخش کرده نمیشود . « داد» درایران ، حکومت وشاه و موبد و ملا را، برابربا مردم میشمارد . حتا در الهیات زرتشتی ، اهورامزدا ، درمیان ایزدان ،« نخست ، میان برابرها» است . خدا شدن انسان درتصویر خدای خوشه ( ارتا خوشت = ارتای خوشه) گواه بر برابری « آفریننده با آفریده » هست. هنگامی، خود ِ خدا ، خاص و جدا و ویژه ساخته نمیشود ، حق ِداشتن حقوق خاص ازموبدان و آخوندها وشاهان وفقها وکشیش ها وکـاهن ها …. سلب میگردد.
این گرانیگاه اندیشه داد  ، دراثر فراموش ساختن اندیشه « ضمانت رفاه عمومی ، به کردارِ اصل حقانیت حکومت وشاهی » ، فراموش ساخته شده است . این شیخ عطاراست که این برآیند ژرف ومردمی از فرهنگ ایران از « داد » را، دربرجستگیش نگاه داشته است . فرهنگ  ایران ، تنها درشاهنامه باقی نمانده است ، بلکه درآثار عطارهم ، به گونه ای دیگر باقی مانده است . سه شاهکارعطار( الهی نامه + مصیت نامه + منطق الطیر) گردِ محور « جستجو» میچرخند ، که شالوده بینش در فرهنگ ایرانست . مرغان درجستجو با همدیگر، هم شاه وهم خدا میشوند. همچنین اندیشه های ژرف وبنیادی ِ دینی واجتماعی و سیاسی و حقوقی درآثار او پراکنده است که غالبا ازآن میگذرند ، بی آنکه از پیوند آنها با فرهنگ ارتائی – سیمرغی آگاه شوند . ازجمله، این مفهوم ژرف و انقلابی « داد » است که با « ضمانت حکومت وشاهی» گره خورده است .

« داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر

از دید عطار، گفتن حقیقت ، نیاز به گستاخی، به معنای جسارت فوق العاده دارد . کسیکه عالم وفقیه ودانشمند وروشنفکرو فیلسوفست، حقیقت را نمیگوید . اندیشیدن ِعقلی و علمی ، به تنها ئی، ضمانت بیان حقیقت را نمیکند . حتا عقل ، درترس و احتیاط ، حقیقت را می پوشاند یا میگرداند. عقل ، برای رسیدن به منفعت یا قدرت، حقیقت را وارونه میکند . عقل ، درتـرس از قدرت ، هم به دیگران ، دروغ میگوید ، وهم خود را میفریبد، و درپایان به دروغ ، بنام حقیقت، ایمان میآورد . گفتن حقیقت ، گستاخی میخواهد ، واین گستاخی، از همه عاقلان ودانشمندان ِ دراجتماع ، دیوانگی خوانده میشود .  این « دیوانه » هست که حقیقت میگوید ، نه عاقل که روی احتیاط و مصلحت ومنفعتجوئی وقدرتخواهی، میاندیشد و میگوید . دیوانه یا مجنون کیست ؟ و این گستاخی وجسارتش ازکجا سرچشمه میگیرد ؟ هنگامی ، جفت انسان که جن یا پری میباشد (ارتا فرورد ، سیمرغ یا پری نهفته دردرون هرانسانیست که جفت جدا ناپذیرازهرانسانیست ) با انسان جفت شد، و اورا فراگرفت ، آنگاه او، بلندگوی حقیقت میشود. ناگهان او بلندگوی «ارتای سرفراز وسرکش، که کانون آتش است، وزنخدای دادخواه درایران میباشد » میشود که درقلب او نبضان میکند . درفرهنگ ایران، ارتا فرورد یا سیمرغ ، که پری وجن خوانده شده ، دردرون هرانسانی افشانده ودر زیر آگاهبودِ اجتماعیش ، پوشیده شده است . هنگامی این ارتای درون، انگیخته شود، انسان ، دیوانه و گستاخ میشود و حقیقت ( ارتا = رته = راستی ) را میگوید . این دیوانه است که  ادعای انوشیروان را به« عادل بودن » نادرست و دروغ میداند ، چون عدل آنست که :

نبودش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را « چون خویشتن خواهد ، مدام »

با گسترش این مفهوم ژرف از« داد» ، میتوان فرهنگی را شناخت که هزاره ها درایران ، درقلب و نهاد مردمان می طپیده است . ازحلقوم این دیوانه ِ پری زده ( ملهم ازسیمرغ) و گستاخست که ،این حقیقت تلخ ِ فرهنگ ایران را همه شاهان و حکومتگران و قدرتمندان میشنوند که برضد « ادعای عدالت پروریشان »، خودشان اصل ستم هستند .

رفت نوشروان درآن ویرانه ای
دید سربرخاک ره دیوانه ای
ناله میکرد وچو نالی( نی) گشته بود
حال ، گردیده ، به حالی ، گشته بود
ازهمه رسم جهان و ائین او
کوزه ای پرآب بربالین او
درمیان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیرسر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران دررخ آن ناتوان
مرد دیوانه زشور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت : میگویند این هرجایگاه
گفت : پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند برتواین دروغ
زانکه درعدلت نمی بینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه می باشم مدام ؟
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم ، خوابگاه
گه بسوزم ، پای تاسر، زآفتاب
گاه ، افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند  آغشته ای
گه ، غم نانم کند سرگشته ای
گاه حیران گردم ازسودای خویش
گاه سیرآیم  ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم ، خود ببین
روزگارم جمله نیک وبد  ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت  زر
خفته باشی ، گِرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
درقدح، جلاب مشکین باشدت
جمله آفاق درفرمان ترا
نه چو من در دل، غم یک نان تورا
تو ، چنان خوش ، من ، چنین  بی حاصلی
وانگهی گوئی که : هستی  عادلی !
آن ِ من بین ، وآن خود ، عدل این بود ؟
این چنین عدلی ، کجا آئین بود
نیستی عادل تو ، با عدلت  چکار
عدلئی به ازچو تو ،  عادل ، هزار
گرتو هستی عادل و پیروزگر
همچو من ، درغم ، شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری ،        پا دشاه عادلی
ورنه خود را می مده چندان غرور ( فریب )
چند گویم  از بـرم بـرخـیـز  دور
زان سخنها ، دیده نوشین روان
کرد در دم ، اشک چون باران روان
گفت تا تدبیر کار اوکنند
خدمت لیل ونهاراو کنند
همچنان می بوداو برجایگاه
هیچ نپذیرفت، قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
« بـر مگر دانید ، کـار رفـتــه را »
عادل آن باشد که درملک  جهان
داد بستاند زنفس خود ، نهان
نبودش در عدل کردن ،  خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام

« داد » ، خلق را چون خویشتن ، خواستن ،  وهمچون خلق، درغم، شبی به سر آوردن ، و در سختی وجوع و بیدلی وبیحاصلی، بجای خلق، طاقت آوردن است . این دریافت از« اصل داد » ، مانند پدیده « پذیرفتن وپذیرفتاری » ، ازمفاهیم ِ« همجانی ، یوغ بودن ، و همبغی= نیروسنگ= انبازی ، وهم جفتی » تراویده است . عدل دراین گستره ، همکامی ( کام بردن با هم ) و همدردی حکومتگر با جامعه ای که سامان میدهد، هست. این بیان آنست که حکومت و جامعه ( ملت)  باهم یوغ وجفت وانباز( همبغ = هم خدا = شریک درخدائی ) هستند. حکومت وجامعه(=خلق) همجان وهمزیست هستند و پذیرفتارهمند . همکامی ، انبازبودن باهم درشادیها و رفاه و پرورش ونیکوئیها هست . همدردی ، انبازبودن باهم درسختیها و تنگیها ودردهاست.
مفهوم « دادی » که ابتکارش به فریدون درشاهنامه نسبت داده شده است ، دادیست که منکر« اصل یوغی= همبغی= همآفرینی ، در اجتماع و درمیان ملل واقوام » است . اینجا «اصل فردیت» رویارویِ« اصل همبغی=همزیستی وهمخوانی» میایستد . دراینجا  عدل آنست که  همه ملت، سریک خوان وسفرهِ رفاه وخوشی نمی نشینند، تا مانند همه ازآن خوان ، بخورند وبنوشند، بلکه به هرفردی، آنقدر داده میشود که « سزاورو شایسته آنست » تا خودش، تنها بخورد . البته داوری درباره اینکه هرکسی وهرعملی سزاوار و مستحق چیست ، سرچشمه ِ اختلاف وستیزندگی است. هرکسی، خود را و عمل خود را، سزای پاداش بیشتری میداند که حکومت یا جامعه به او میدهد .
دراین گستره ، گرانیگاه  شادی ازعمل ، درخود ِ عمل نیست ، بلکه در« مقدار ِپاداشی است که میگیرد » . اینست که مفهوم عمل و اندیشه وکار، درچنین جامعه ای ، تجربه شادی و خوشی و سعادت وخرسندی را برونسوobjectiva  میکند . انسان با چنین مفهومی ازشادی و خوشی و سعادت و خرسندی ، هیچگاه شاد و خوش و سعادتمندو خرسند نیست ، بلکه گرفتار« جوع ِ شادی وخوشی و سعادت » هست . درهرخوشی، ناخوشست ، و جوعش، بیشترمیشود.
اندیشه دادی که عطار ازفرهنگ ایران بیان میکند، به مفهوم « انباز بودن همه جانها درجانان » بازمیگردد . خوشی وسعادت وشادی، دراجتماع ، نشستن همه کنارهمدیگر ،برسریک خوان( سفره) است. ازاین رو بود که « خدا » ، « خوان یغما یا خوان سپنج » خوانده میشد . سیمرغی که بُن هرانسانیست ، درهرعملی شادی زائی ، با سیمرغ ( جانان = ارتا فرورد ، سیمرغ به مفهوم عطار، نه به مفهوم الهیات زرتشتی) انبازاست . هرکسی درکار درستی که میکند ، هرچند نیز پاداش فردی  بسنده نداشته باشد ، ولی انباز درکارنیک کل وعموم هست . بازتاب این اندیشه ژرف، دربسیاری ازگستره ها باقی مانده است .  در بخش 14 مینوی خرد میآید که : «  مینوی خرد که آسن خرد باشد میگوید….. که درویشی تواءم با درستی بهتراست از توانگری از دارائی دیگران ، چه گفته شده است که درویشترین و بینوا ترین کس ، چون اندیشه و گفتارو کردارش درست باشد ، وآن را درکار ایزدان دارد ،  ازهرکار نیکی که مردم درجهان میکنند ، اورا هم به حق بهره ایست … ». این اندیشه دروراثت و کوشش برای پرورش آیندگان بازتابیده میشود . انسان درکارنیکی که فرزندانش نسل در نسل پس ازاو بکنند، انبازاست، وروانش ازآن بهره مند خواهد شد . شادی و درد، با کلیتی کار دارد که فرد درآن ریشه دارد . اینست که تلاش برای یاریا جفت جوئی که « پذیرفتن = گریفتن جفت » ، چه برای مردم درجامعه ، و چه برای حکومت وشاه درهمبغ شدن با جامعه ، ضرورت روانی وجانی و اندیشگیست . این اندیشه درگرفتن جشن گاهنبارها که جشن های آفرینش ِ سیمرغ ( ابر) و آب وزمین و گیاه وجانورو مردم بودند ، که شش جشن پنج روزه بودند ، پیکربه خود میگرفت . هرروز، درفرهنگ ایران، روز قران = یوغ شوی « دوخدا باهمست » . دوخدا، همدیگررا می پذیرند .
… » (۱)

منبع:

(۱) – منوچهر جمالی، بخشی از مقاله چراخدای ایران،مادرِزنـدگی به پیکـرِ «آهـو» درمیآیـد؟ ، با عنوانِ « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ فرهنگ سیمرغی – فرهنگ زنخدائی ایران .

***

عکس‌هایی‌ از زلزله‌های ایران، یادی از گذشته‌ای دردناک – مختصر و ناقص ولی‌ گویا

بسیار تلاش کردم که عکس‌هایی‌ از همه این زلزله‌ها بیابم، ولی‌ موفق نشدم. شاید این بخاطرِ کم کاریِ فعالینِ مدنیِ مناطقِ زلزله زده باشد و یا جوِ سانسوری که از طرفِ حکومتها، چه پیش از انقلاب و چه پس از آن، اعمال می‌‌شود. خبرنگاران نیز که همه در بند هستند. امیدوارم که فعالینِ مدنی در پوششِ خبری بیشتر فعال باشند و تا می‌‌توانند اطلاع رسانی کنند.

***

زمين لرزه بوئين زهرا در سال ۱۳۴۱ ايران

***

زمین‌لرزه دشت‌بیاض و کاخک و فردوس (۱۳۴۷)

***

زمین‌لرزه طبس (۱۳۵۷)

***

فیلمی از زلزله طبس و نحوه کمک رسانی

***

زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)

***

زمین‌لرزه بوئین‌زهرا (۱۳۸۱)

***

زمین‌لرزه بم ۱۳۸۲

***

زمین‌لرزه زرند (۱۳۸۳)

***

زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)

***

زمین‌لرزه بروجرد و دورود (۱۳۸۵)

***

زمین‌لرزه بندرعباس (۱۳۸۷)

***

زمین‌لرزه دامغان (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه فهرج یا زمین‌لرزه حسین‌آباد (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱ – آذربایجان شرقی

***

زمین‌لرزه زهان (۱۳۹۱)

***

زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲) – بوشهر

***

زمین‌لرزهٔ سراوان یا گُشت سیستان و بلوچستان (۱۳۹۲) – ایران و پاکستان

***

تاریخچه زلزله در ایران در ۱۰۰ سالِ گذشته

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

plate_boundaries

iranblocksmall

****

تاریخ زمان مرکز زمین‌لرزه بزرگی تلفات نام رسمی
۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۱۵:۱۴:۲۰ حوالی خاش سیستان و بلوچستان ۷٫۸ زمین‌لرزه سراوان (۱۳۹۲)
۲۰ فروردین ۱۳۹۲ ۱۶:۲۲:۴۹ شنبه (شهر) دهستان طسوج ۶٫۳ حداقل ۶۰ زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲)
۱۵آذر ۱۳۹۱ ۳۸:.۲ قائنات زهان ۵٫۵ ۵ زمین‌لرزه زهان
۲۱ مرداد ۱۳۹۱ ۱۶:۵۳:۱۸ اهر و ورزقان ۶٫۴ و ۶٫۳ ۳۰۶ زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱
۲۵ خرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۳۵:۳۰ کهنوج ۵٫۳ ۲ زمین لرزه کهنوج (۲۰۱۱)
۲۹ آذر ۱۳۸۹ ۱:۴۲:۰۱ شهرستان فهرج ۶٫۵ ۱۱ زمین‌لرزه فهرج (۱۳۸۹)
۵ شهریور ۱۳۸۹ ۰۴:۲۶:۳۴ دامغان ۵٫۹ ۱۹ زمین‌لرزه دامغان ۲۰۱۰
۲۰ شهریور ۱۳۸۷ ۱۵:۳۰:۳۴ قشم ۶٫۱ ۷ زمین‌لرزه بندرعباس ۲۰۰۸
‎۱۱ فروردین ۱۳۸۵ ۰۵:۳۷:۰۱ بروجرد ۶٫۱ ۷۰ زمین‌لرزه بروجرد ۲۰۰۶
۶ آذر ۱۳۸۴ ۱۳:۵۲:۱۹ قشم ۶٫۰ ۱۳ زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)
‎۴ اسفند ۱۳۸۳ ۰۵:۵۵:۲۲ زرند ۶٫۴ حداقل ۶۰۲ زمین‌لرزه زرند ۲۰۰۵
۸ خرداد ۱۳۸۳ ۱۷:۰۸:۴۶ مازندران ۶٫۳ حداقل ۳۵ زمین‌لرزه مازندران ۲۰۰۴
۵ دی ۱۳۸۲ ۰۵:۲۶:۵۲ بم ۶٫۶ حداقل ۳۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه بم ۲۰۰۳
۱ تیر ۱۳۸۱ ۰۷:۲۸:۲۱ بویین‌زهرا ۶٫۵ ۲۶۲ زمین‌لرزه بوئین‌زهرا ۲۰۰۲
۲۰ اردیبهشت ۱۳۷۶ ۱۲:۵۷:۲۹ قائنات ۷٫۳ ۱٬۵۶۷ زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)
۲۵ شهریور ۱۳۵۷ ۱۹ طبس ۷٫۸ ۱۵۰۰۰ زمین‌لرزه طبس
۹ شهریور ۱۳۴۷ ۱۴:۱۷ دشت‌بیاض، فردوس و کاخک ۷٫۳ ۱۲۰۰۰ زمین‌لرزه دشت‌بیاض و فردوس
۳خرداد ۱۳۰۲ ۲۲:۲۱:۰۰ کاشمر ۵٫۷ ۲۰۰۰ زمین‌لرزه کاج‌درخت خراسان
۳۱ خرداد ۱۳۶۹ ۰۰:۳۰ رودبار و منجیل ۷٫۴ حداقل ۴۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

نوشته‌هایِ مرتبط:

سه اصل ارزشمند اندیشه


یک اندیشه زمانی ارزش و بها دارد که از این سه اصل برخوردار باشد

  • آن اندیشه ارزش و شادی به زندگی من ببخشد.
  • آن اندیشه من و دیگران را به هم پیوند دهد و در پی پیوند دادن همه با هم باشند.
  • آن اندیشه به زندگی من ارج دهد.

ابراهیم صوفیانی

نوشته‌هایِ مرتبط:

آرزو‌ها و پیشبینی‌‌هایِ خوب و بد پس از ج. ا.


داشتم به آینده می‌‌اندیشیدم که خدایانِ امرداد و خردادِ جانم در آینده چه خواهند دید؟ اگر بختکِ ج. ا. از ایران رخت بر بندد!

چندین انفجار را حدس می‌‌زنم:

زنانِ میهنم آزاد خواهند شد. و حجابِ اجباری برداشته خواهد شد.

روزنامه ها، رادیو و تلویزیون ها، مجلات، کتاب‌ها و رمان‌هایِ بسیاری خواهند آمد.

رقص و پایکوبی و دنسینگ و کاباره‌ها و سینماها و تئاتر‌هایِ زیادی خواهیم دید.

سواحل و دریاها آزاد خواهند شد و موجِ توریست‌ها سراسرِ کشور را در خواهد نوردید.

فیلم‌هایِ زیبا، موجِ جدیدی در موجِ نوِ سینمایِ ایران ایجاد خواهند کرد.

نقاشی، موسیقی‌، نگارگری، معماری و مجسمه سازی و در کلّ هنر رونق خواهد گرفت.

موجی از ایرانیانِ خارج، به ایران بر خواهند گشت.

اقتصاد آزاد و عادلانه خواهد شد.

مافیا‌ها محدود خواهند شد.

فرهنگ‌هایِ محلی و زبان‌هایِ محلی خواهند شکفت.

شعر از فضایِ رها شدن از ظلم به فضایِ چگونه بودن و چه چیزی را خواستن تغییرِ محتوا خواهد داد.

با همه مردمِ جهان رابطه ایرانیان بهتر و دوستانه تر خواهد شد.

عقاید و ادیانِ مختلف فرصتِ ابراز خواهند یافت. و پیروانِ آنها آزادانه فعالیت خواهند کرد.

زندانیِ سیاسی نخواهیم داشت. همه زندان‌هایِ سیاسی تعطیل خواهند شد.

مجلسی مردمی از نمایندگانِ حقیقی‌ِ مردم بر سرِ کار خواهد آمد.

ولایت و اسلامِ سیاسی به تاریخ سپرده خواهد شد.

امیدوارم که جنگِ قبیله‌ای و قومی پیش نیاید، و کشتاری صورت نگیرد.

حمله خارجی‌ پیش نیاید.

رابطه ایران و همسایگان بر اساسِ منافع و احترامِ متقابل و رشد و توسعه طرفین و حتا کمی‌ به سودِ همسایگان برقرار گردد. تا زمینه همبستگی‌ِ هرچه بیشتر فراهم شود، و نوعی اتحادیه کشور‌های دارای فرهنگِ ایرانی پی‌ریزی شود.

همه روشنفکرانِ ایرانی در داخل ایران سکونت گزینند.

پرده از جنایات رژیمِ ج. ا. ، با ایجادِ کمیته حقیقت یابِ ملی‌، برداشته شود. و خاطیان و جنایتکاران محاکمه عادلانه شوند، و احقاقِ حقوقِ آسیب دیدگان گردد.

جان مقدّس‌ترین امرِ انسانی‌ شود و همه در پاسداری از آن بکوشند، فرایِ جنس، قوم، قبیله، دسته سیاسی، …. و حکمِ اعدام و قصاص برایِ همیشه لغو خواهد شد.

نقاطِ دوردست و آسیب پذیرِ ایران که مهجور مانده بودند، آباد شوند. و از آنها دلجوئی شود.

دادگستریِ ایرانی گسترش یابد.

ارتباطات آزاد و انفجاری گسترش خواهد یافت.

خرد و شادی در همه کار‌ها نمود خواهد یافت.

کارناوال‌هایِ فرهنگی‌ – ملی‌ (چهار شنبه سوری، نوروز، …) و محلی گسترش خواهند یافت.

حقوق و دستمزد‌ها برایِ داشتنِ یک زندگی‌ِ شرافتمندانه و میزانِ متناسبِ رفاه اصلاح خواهند شد (دولتِ رفاه).

انواع و اقسامِ دستجات  و احزابِ سیاسی رشد خواهند کرد. و آزادی خواهد شکفت.

اووه ! چقدر کار خواهیم داشت تا انجام دهیم.

همه این‌ها ممکن است اگر ملتِ ایران بخواهد و بر ایرانی بودنِ خود پافشاری کند.

 در بخشِ دیدگاه‌ها شما نیز به ما بگویید چه می‌‌خواهید و چه چیزی را پیشبینی‌ می‌‌کنید (خوب و یا بد)؟

نوشته‌هایِ مرتبط:

فرهنگ ستیزی دانسته یا ندانسته !


نویسنده نیما فرمین، دکتر در حقوق از دانشگاه مون پلیه فرانسه – ۱۲ دي ۱۳۹۱

چرا مردم ایران در درازای سده ها ، با همه ی جانفشانی ها نتوانسته اند، پندارهای دروغ وفریب بادیه نشینان را از میان بردارند؟ چرا به گونه یی شایسته به بررسی و شناخت انگیزه های بنیادی این ناکامی ها بر نیامده ایم. ابرمرد بزرگ ایرانی ، فردوسی، شاهنامه ، گنجینه ی بزرگ فرهنگ کهن ایران را به ما ارزانی داشته است. گنجینه یی ، که با شناخت ارزش های والای آن می توانیم، با هم اندیشی، هم آهنگی و پیوند با یکدیگر جامعه یی استوار و بادوام داشته باشیم ، و این کاربزرگ هنگامی شدنی است، که همگان ازخرد بهمنی، خرد به اندیش ، گیتی بین وآینده نگر بهره گیرد، تا مردم را از آزار، ستم و سرکوب برهاند و این خویشکاری سیاسی، فرخویی واجتماعی همه ی ایرانیان است.
برای شادی وبهزیستی مردم این ارزش ها را در شاهنامه درمی یابیم :
به نام خداوند جان وخرد – از این برتر اندیشه بر نگذرد
این سخن والای دانای توس، سرچشمه ی اندیشه فرهنگ ایران است.
۱ـ خدای ایران، بهمن که نام دیگرش سیمرغ است، خوشه یی است، که تخمه هایش نهفته در گوهر و بن هر جانی است . خدای ایران، نیروی زاینده، آفریننده و به هم پیوند دهنده در گیتی است.
۲ ـ سیمرغ خدای جان و جان ها است ، و هنگامی که پرش را می گستراند، همه ی گیتی را می پوشاند.
۳ ـ خردسامانده در گوهر انسان نهاده شده و فزاینده ی بینش بوده و اورا از خشم و آزار دیگران باز می دارد، کینه توزی را به مهرورزی در می آورد وبا اصل همپرسی و رایزنی انجمنی و پویایی آن، روان را سرشار از مهر ، شادی ،آفرینندگی و زایندگی کرده و گیتی را نو وتازه می گرداند.
گوهر بهمنی یا خرد به اندیش ، با خشم و کین و ستیزندگی نا هم آوا است، و کین خواهی را به بینش آشتی خواهی بر می انگیزد.
میان گر ببستی به کین آوری
در ایران نکردی کسی سروری
دهش کن نه پرخاش و کین آوری
که گیتی به زیر سخن آوری
بی شک، انگیزه های ناکامی مردم ایران ، بریده شدن از ارزش های فرهنگی این کشورکهن است، که دکانداران دین با همه ی نیرو برای نابودی آن کمر بسته اند.
چه کردیم، که این گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم ، اینسان زکار
از آن روز تازی به ما چیره گشت
که ما را روان وخرد، تیره گشت
راهزنان بادیه نشین، از بت الات در مکه، الله را با چهره یی دهشتناک ساخته و بسان دین های پیشین ابراهیمی او را به آسمان فرستادند، و خود را با نیرنگ ودروغ فرستاده ی او خوانده وبا ترسانیدن مردم به این دست آویز، که الله رفتار مردم را می بیند، وهرکس که ، از امرو نهی فرستاده ی اوشانه خالی کند، او را کیفر می دهد.
دکانداران دین برای دستیابی به هستی مردم و ترسانیدن آنان، با دادن حکم تکفیرو با بهره گیری از زور، به جان مردم افتاده اند، وپیوسته مردم را درترس وهراس نگمیدارند. به نظر می رسد که دراین دوران نامردمی ها، که دین فروشان خون آشام برزندگی و هستی مردم فرمان می رانند، مردم خرد و بینش خود را از دست داده اند.
راه پایان دادن به این مردم ستیزی ها، باید با نیروی خرد سامانده ، و بینش فزاینده است، هرکس باید زندگی خویش را سامان دهد و با همپرسی درافزایش شادی ونیک بختی زندگانی همگان در گیتی بکوشد.
در فرهنگ ایران همه چیز برخاسته از خرد وبینش انسان است وفرستاده یی وجود ندارد و نوید های دروغین دین فروشان و بهشت پنداری درآن جایگاهی ندارد و هرکس از کارو کوشش خود بهره می گیرد، شادی ، بالندگی و مهر درگیتی گسترده می شود وهمه چیز نقد است و نسیه یی در کار نیست. خرد سامانده فزاینده ی، بینش است ، تا گیتی را نو و تازه کرده و آینده نگرباشد، پندارهای واپسگرا و مرده پرستی ، که بازدارنده شادی و پیشرفت زندگی مردم است، کمترین نشانه یی در فرهنگ ایران ندارد.
افزوده براین نابسامانی ها، برخی از خود فرهیخته خوانان! که شناختی ژرفی به ارزش های فرهنگ ایران و شاهنامه فردوسی ندارند، بر این پندارند که شاهنامه در ستایش شاهان است، به جای گفتگو پیرامون اندیشه ی ابرمرد ایرانی، دانای توس و فرهنگ کهن ایران زمین، سخن پیرامون این گنجینه ی بزرگ را به پشتیبانی از شاهان کشانده اند. این کار ناستوده نه تنها، زمینه ساز بی ارج کردن شاهنامه می شود.
از آغاز سرایش شاهنامه تاکنون ، کوشش هایی برای افزودن و کاستن سروده های این کهن نامه بزرگ انجام شده است. دینمداران بسود خود به این گنجینه آسیب رساندند.
برداشت نادرست از واژه » شاهنامه » آمیخته ی دونام ،شاه و نامه است :
شاه در چم بزرگی ، بی مانندی، شایستگی و برتری بر همانندها است و درزبان پارسی نمونه های بسیاری از این واژه یافت می شود، به سان شاهراه، شاهرود، شاهکار، شاهرخ و شهباز، که هرگز پیوندی با شاهان بیدادگر ندارد. نامه و پهلوی آن نامک، در چم نسک و نوشتار است. بنابراین شاهنامه در چم، نسک بزرگ وبی مانند است.
سروده های بزرگ دانای توس ، به آشکار گویای آن است ونشان می دهد، شاهنامه برای ستایش از شاهان سروده نشده است :
شود، بنده بی هنر شهریار
نژاد وبزرگی نیاید، به کار
به گیتی نماند کسی را وفا
روان وزبان ها شود، پرجفا
ز پیمان بگردند و ز راستی
گرامی شود کژی وکاستی
در سروده ی دیگر ، از زبان رستم نماد مردم ایران زمین آمده است :
زمن بود تابود ایران به پای
به گفتم گواهست یزدان خدای
چو کاوس و کیخسرو و کیغباد
زمن یافتند بزرگی و داد
هنگامی که اسفندیار نابخردانه برآن بوده است، که رستم را به بند بکشد، در این جا نیز از زبان وی چنین سروده شده است:
بپذرفت از من چنان لابه ایچ
همی کرد رزم مرا در بسیج
جهاندار دارم بدان در گواه
که بودم من از کین او بی گناه
چنان شد که دیدی به فرجام کار
به دستم تبه گشت آن نامدار
شوربختانه ، کسانی که از کار ارزنده و بی مانند و اندیشه ی والای فردوسی ابرمرد ایرانی ، در زمینه ی فرهنگ کهن ایران و انگیزه ی او در سرودن شاهنامه ندارند، به جای پژوهش برای شناخت ارزش های فرهنگ کهن که در این گنجینه بزرگ گردآمده است، برای دانشمند نمایی! برآن شده اند، آن سروده ها را به نا سروده درآورند! کاری بس بیهوده. از نظم به نثر! در آوردن شاهنامه مانند این است که تار و پود فرشی ابریشمین و زیبا را که هزاران ساعت برای ساختن آن کار شده است از هم بگسلانند.
سامانیان برای بازسازی نسک های کهن، که به دست ناپاک راهزنان بادیه نشین به آتش سپرده شده بود، گرانمایگانی بسان ابوالفضل بلعمی را برای این کاربزرگ برگزیدند وبا کار و کوشش بزرگان ادب خراسان و سیستان ، خدای نامه را از پهلوی به زبان پارسی در آوردند ، وآن را شاهنامه خواندند. چون فرمانروای خراسان در این کار کوشش بسیار کرده بود، به شاهنامه ی منصوری نامورشد. این شاهنامه ناسروده بود.
فردوسی، که از رهروان فرهنگ کهن ایران و به ویژه آیین خرد بهمنی و سیمرغ بود، برای جاودانه کردن شاهنامه و با آگاهی از این که سخن سروده ، روان ، شیوا ، رسا ، دلنشین، کوتاه و با آهنگ است و به خوبی به دل می نشیند و به آسانی فرا گرفته می شود وشیوه یی است که باروان ایرانیان سازگار است.بیش از سی سال به سرودن شاهنامه پرداخت وبا کلک توانایش آن را به چامه ی پارسی پاک درآورد.
ژان بابتیست نیکلا ی فرانسوی، که بیش از سی سال در ایران و بلخ می زیسته است، در نسکی درباره ی ادب پارسی، می نویسد : ایرانیان ، اگر توان خواندن و نوشتن راهم نداشته باشند، به زبان چامه سخن می گویند.
به درستی ، اگربا نامردمی های ترکان مغول و بازماندگان تازیان، شاهنامه تا به امروزبرجای مانده و جاودانه شده است، به دلیل سروده بودن آن است.
در بزرگداشت هزاره ی فردوسی ، استاد شهریار، در ستایش از هنر و کارجاودانه ی وی چنین سروده است، برای کوتاهی سخن به گزیده یی از آن بسنده می کنم :
فلک یک چند ایران را اسیر ترک وتازی کرد
در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد
وطن خواهی در ایران خانمان بر دوش شد چندی
به جز درسینه ها، آتشکده ها خاموش شد چندی
چواز شهنامه، فردوسی چو رعدی درخروش آمد
به تن ایرانیان را خون ملیت بجوش آمد
زبان پارسی گویا شد و تازی خموش آمد
زکنج خلوت دل اهرمن رفت و سروش آمد
جوانمردا تو از رنج تهی دستی نیاسودی
زبان کلک به مدح و هجای کس نیالودی
به جزعشق وطن دیگر کی بودت به سرسودا
زهی آن عشق وآزادی، زهی آن فر واستغنا
الا فردوسیا ، سحرآفرینا
چو تواستاد معنی آفرینی کس ندارد یاد
چگونه می توان به روانی ، شیوایی ، دلنشینی وکوتاهی سخن، درسروده های فردوسی ، ناسروده یی به والایی آن نوشت؟ و چگونه می توان مطمئن شد که در برگردان شاهنامه به نثر، اندیشه ی والای فرهنگ ایران ویران نشود؟
برای نمونه، آیا سروده یی به این روانی و شیوایی نیاز به برگردان دارد؟
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند ودین آرند پیش
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار بد آراسته
زتازی ستمکارتر دیو نیست
درایران ازاین دیو باید گریست
از این سهمگین روی پتیاره دیو
ز مزدا پرستان برآمد غریو
باشد که این هشدارکارسازشود و جلوی تباهی ونابودی این گنجینه ی بزرگ فرهنگ کهن ایران را بگیرد. به جای این ویرانگری شایسته است، ایرانیانی که مهر ایران زمین در دل دارند وبه والایی ارزش های فرهنگی آن می اندیشند، بسان روان شاد استاد منوچهر جمالی، که بخش بزرگی از زندگی خویش را در این راه گذاشت، با شکیبایی و دلبستگی، ارزش های فرهنگی وزندگی بخش مردم را از سروده های فردوسی باز شناخته و به مردم آزاده ی ایران ارزانی دارند، تا بار دیگر، فروشکوه گذشته کشور، شادی و مهرورزی به زندگی مردم جان تازه یی دهد.

یادآوری : در این نوشتار از «سکولاریته درفرهنگ ایران » پژوهش منوچهر جمالی بهره گرفته شده است. روان پاکش در مینو درباد.

برگرفته از وبگاهِ  فرهنگِ  ایران

نوشته‌هایِ مرتبط:

خرد ، سرمایه فلسفی ایران – جلد سوّم – جـمهـوری ایـرانی


خرد ، سرمایه فلسفی ایران

خرد ، شهرساز ، وشهرآراست

« جلد سوّم »

جـمهـوری ایـرانی

منوچهرجمالی

ISBN 1 899167 08 0, KURMALI PRESS LONDON, JANUARY 2010

« خــرد ِگـُسـتـاخ »

  • چگونه با گستاخی ، درفرهنگ ایران « مهـر»، بر« ایمان »، اولوّیت یافت
  • درفرهنگ ایران ، حکومت وجامعه برپـایـه ِ «اولویت مهربرایمان » ، بنا میشود

جان ِ خرد افروز ِانسان فراسوی ُکفروایمانست

  • درفرهنگ ایران (دردین مردمی) فطرتِ انسان، فراسوی کفروایمانست
  • در« دین مردمی » آتش جان ، که خود را درخرد هرانسانی میافروزد اولویت برهرگونه « ایمانی = کفروایمان » دارد

درجمهوری ایرانی هرانسانی، مرجع هست

  • انسان ِفراخ وگستاخ وفرّخ یا انسان ِمرجع=انسانِ خودافروز=فرّخ
  • چگونه خدایان ِروشنی زندگی را درهمین گیتی، دوزخ میسازند
  • دوزخ،باز داشتن ِهسته ِزندگی(اخو) از«مرجع شدن= خودافروزشدن»هست
  • چراخدا ئیکه روشنائی به انسان وام میهد، وجود انسان را ، دوزخ میسازد؟

جمهوری ایرانی برپـایـه انسان ِگستاخ وفرّخ وفراخ وطـردِ انسان ِهبوطی وکـنود ومطیع

  • درفرهنگ ایران طبیعت انسان، گستاخ وفرّخ وفراخست

جمهوری ایرانی بـرتـصـویـرِ « انـسـان ِ کـلـیـدی » بـنیـاد میشود

  • انسان، کلیدِهمه بندها ست

درجمهوری ایرانی زندگی ، عـاریـتی نیست

  • « خرد » درفرهنگ ایران ننگ ازروشنی ِعاریتی دارد
  • ولی « الله » ، جهانی واجتماعی خلق میکند که همه چیزش، عاریتی است زندگی وعقل وروشنی وبینش انسان، همه،عاریتی است
  • انسان، دراسلام ، چون وجودی عاریتی است ، حق به خودش و بینش ازخودش وشادی ازخودش ندارد
  • ودراین اجتماع ،آنکه، به حدِ کمال ، روشنی وبینش ِعاریتی دارد مرجع ِاجتماع وحکومت میگردد

گـُستـاخـی یا اعـتماد ، به «جان وخرد ِ خود» درتحولات زمان ( روزگار)

  • از خدای ِزمان وزندگی ( رام ) درایران تا صاحب الزمان ، و اعتماد به او ومحوِاعتمادازخود(زشت شدن گستاخی)

جمهـوری ایـرانی و عـوام ِ سـکـولار !

  • روستائی احمق وشهری عاقل عــوام وبینش ِزمانی- حسی(سکولار)
  • هنگامی « خرد، برپایه حواس انسان» میاندیشد ، به « بینش زمانی، یا سکولار،یا  اَوامی » میرسد
  • چرا« بینش زمانی» را که « بینش حسّی » باشد به «عوام ، یا به روستائیان ودهقانان » نسبت دادند؟
  • زرتشتیان به خرّمدینان، اوامیگان(عوامی) میگفتند
  • با تحقیر« عـوام » ،« خرد انسان »، تحقیرمیشد که از« بینشهای حسی –زمانی، یا سکولار » پیدایش می یابد
  • حاشا که خلق، کار برای خدا کنند تعظیم مصحف( قران) ، ازپی ِنقش طلاکنند این جامه حریرکه مخصوص کعبه است پوشند اگر به دیـر،     به او اقتدا کنند مصحف ( قران) به زیرپای گذارند ازغرور دستارعقل ، ازسر جبریل ، واکنند صائب

جمهوری ایرانی و مسئله « امام زمان »

  • «امام زمان» و«سکولاریته» پشت وروی ِ یک سکه
  • اصطلاحات گوناگون درفرهنگ ایران برای «سکولار»
  • سکولار=  زمانی ، زمانیان سکولار= اَوامی ، اَوامیگان ( عامی ، عوامی ) سکولار= سپنجی
  • درایران ، زرتشتیان( بهـدیـنان) برضدِ « خرّمدینان ِسکولار» بودند

جمهـوری ایـرانی و« مسـئله ضحاک »

  • ضحاک ، وجود ِجاندوستی که برای دست یافتن ِبه قدرت،جان آزار شد
  • چگونه خدا،اهریمن میشود ؟
  • چگونه« خوبی » ، دگردیسی به« بدی» می یابد ؟
  • چگونه مِهر، خـَشم (قهرودرشتی وتهدید) میشود؟
  • چگونه زندگی( ژی) ، ضد زندگی ( اژی، اژدها) میشود؟
  • چگونه «حکومتِ مهر» تبدیل به«حکومت قهروتهدید» میشود؟
  • چراهرقدرتی،خودرا«فراسوی تغییر» قرارمیدهد؟

افسانهِ مهر و واقعیتِ شـمشیر اسـطورهِ مهر و عِـلم ِشمشیر « دین ِمردمی »

  • چگونه فرهنگ ایران ، « سیاست» را، « جهان آرائی » میکند؟
  • ایرج ، نخستین شاه ایران ، که نماد « آرمان حکومت ایرانی» است یک تنه وبی سلاح وسپاه ، رویاروی سپاه کینه خواه ومسلح میایستد

چرا رنگ ســبـز ناگهان آتشفشانی ازاندیشه های مردمی را برانگیخت ؟

  • با « جمهوری ایرانی » فرهنگ ایرانی ، جانشین ِ« شریعت اسلامی» میشود
  • «ایرانی»، فرهنگِ جهانی ِمردمیست نه « ناسیونالیسم »
  • چگونه مسئله سکولاریته ، سه هزارسال پیش ، درایران طرح شد وچه فاجعه بزرگی را درایران به وجود آورد ؟

مقاومت وسرپیچی ِملت برشالودهِ خـردش

  • « چرا ، کاوه ، همه ملت میباشد ؟ »
  • این خرد انسانست که حقانیت به سرپیچی ازهرقدرتی را میدهد .
  • سرپیچی ازقدرت ، برپایه مشروعیت دینی، نابود سازنده ِ اصالت خرد درانسانست.

جنبش ِ « همیشه ازنـو، سـبزشـوی »

خود جوشی و به هم جوشی

  • دربه هم جوشی ، جامعه ، خود جوش میشود وروشنی (=بینش ) ، ازخود ِجامعه میجوشد وجامعه ، خودش ، راه ِ خودش را میگشاید ودرمی یابد که نیازی به رهبری ندارد
  • « بازگشت مرجعیت وحاکمیت، به خود ِ جامعه » در« خود جوشی »

درجمهوری ایرانی انسان، « حق ، هست »

  • آزادی ، پیدایش ِ« حق » ازانسان و زدودن « تکلیف » ازاوست
  • درفرهنگ ایران حق، چگونه ازانسان، پیدایش مییابد

فرهنگ ایران بنیاد گذار« دین مردمی »

  • خرد بهمنی ، درهرانسانی ، واکنشی، رفتارنمیکند ، بلکه خودش، سرچشمه ِ نیکی میشود
  • انسان، ساخته واکنشها یش نیست بلکه از«آزادی درابتکاراتش»، پیدایش می یابد

« دیـن ِ مـردمـی » « هومانیسم ِایرانی »

  • فرهنگ ایران بنیادگذارِ« دین ِمردمی »است
  • « نباشد به جز مردمی ، دین ما »

جمهوری ایرانی، برشالوده ِخرد ِهنگام انـدیـش

  • خردِ هنگام اندیش ،خردِ خودجـوش است که برضد « خردِ پیشدان » میباشد

خاموشی و هـنگام

  • هنگام ،دهانهِ آتشفشان ِسیمرغ ِآزادی
  • هنگام ِازسرسبزوتازه شدن یافرشگرد
  • چرا « فیروزه » نشان پیروزی وفرشگرداست ؟

شهـر ِخُـرّم یا جمهوری

  • Res-publica
  • Ram = Publica
  • خُرّم ( hu-ram)، به معنای جامعه ایست که شادی وبینش، ازخردِبهمنی همه مردم، پیدایش یافته است
  • جشن دموکراسی درایران = جشن خرّم
  • « رَم » به معنای « همگانی وعموم ِمردم =  publica»  است
  • خرّم یا «هو+رم»، به معنایِ«  publica-res » جمهوری هست

جمهوری ایرانی برپایه « خردِ شاد ِ انسان »

  • باازهم جداساختن خردازشادی حکومتِ انسان بـرانسان ازبین برده میشود
  • چوشادی بکاهد ، بکاهد روان خرد گردد اندرمیان ، ناتوان فردوسی

جمهوری ایرانی برشالودهِ « خـرد شـاد»

  • خـردِ شاد ، خـردِ نیرومند هست
  • خرد ِ خود جوش درانسان، بُن حکومت
  • خردی که ازآن شادی وروشنی میجوشد
  • خرد ِخود جوش انسان، یا « آسن خرد »
  • بهمن، که « شهرایـزد- خرد » است هم معمار ِشهر(شهرساز) و هم موءسس حکومت( شهرآرا) هست پس : خردبهمنی درهرانسانی هم اجتماعسازوهم« شهرآرا»هست

جمهوری ایرانی بر چگونه بینشی ازانسان پیدایش می یابد ؟ شناخت « هنگام » درتاریخ

  • برترین شناخت ، شناخت دگرگونه شدنیهاست
  • برترین شناخت ، شناخت ِ چیزهائیست که تغییرمی یابند
  • هرزمانی، هنگام تحول دادن گذشه به آینده است

حقوق بشروسکولاریته وآزادی فردی وجمهوریت را میتوان برتصویرانسان درفرهنگ ایران به دست آورد

  • اندیشیدن با خندیدن آغاز میشود
  • هستی یافتن ِدرگیتی، خندیدنست
  • پیوندِ شناخت وشادی درگوهرانسان

نوشته‌هایِ مرتبط: