« مثنوی جلال الدین رومی با این بیت آغاز میشود که :
بشنو از نی چون حکایت میکند از جــدائــیــها شــکایــت میکند
این نی را که انسان یا شاعر باشد ، خدا مینوازد. در این شعر ، و ابیات بعدی ، نقطه ثقل روی همین « شکایت از جدائی » قرار گرفته است ، نه روی مفهوم « خدای آهنگ نواز و آهنگ ساز ». ولی این مفهوم در غزلیات جلال الدین بسیار تکرار میگردد ، و نکته ثقل ، روی مفهومِ « خدای طرب انگیز ، خدای مطرب » است نه روی « شکایت از جدائی ».
چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نیست اســـرار هـمـی گـویــم و اســـرار نـدانـم
انسان چنگیست که خدا ، حقیقت را از آن مینوازد.
حقیقت ، آهنگ موسیقی است. حقیقت ، آهنگیست که روی چنگ یا نای یا رباب یا دف انسانی زده میشود. موسیقی ، زبان خداست.
حقیقت ، آهنگیست که ناخودآگاه از انسان برمیخیزد ، و انسان از حقیقتی که از او نواخته میشود ، آگاهی و خبر ندارد. حقیقت ، در زبان ، در مفاهیم و کلمات و عبارات و خیالات پدیدار نمیشود ، بلکه در آهنگ و آواز و ترانه و نغمه و زمزمه.حقیقت ، شکل فکر به خود نمیگیرد ، بلکه شکل آهنگ و نوا بخود میگیرد.موسیقی ، فضای حقیقت است.در زبان فارسی ، واژه (واژه = کلمه) همریشه با « آواز » است ، و در اسطورههای ایران باستان این سیمرغ است که با آواز ، حقیقت را به زال میآموزد ، یا مرغ دیگریست که حقیقت را با آواز برای جم میآورد.در « آهنگِ کلمه » یا در « موسیقی که در کلمه هست » ، حقیقت هست ، نه در « مفهوم کلمه ».
این سیمرغ است که « خدای آهنگ ساز و آهنگ نواز و خدای آواز » است. مفهوم « خدای مطرب » جلال الدین ، به مفهوم سیمرغ ، که خدای آواز و موسیقی باشد باز میگردد ، نه به خدای قرآنی.
حقیقت را نباید با عقل فهمید ، بلکه باید چون آهنگ شنید و با پایکوبی و دست افشانی دریافت.حقیقت ، چیزیست که انسان را بشادی و جنبش و شوق و خوشحالی میآورد.نه آنکه مانند مفاهیم زبانی ، انسان را افسرده و خشگ و ملول و لنگ کند.خدای جلال الدین رومی ، مطربست و حقیقت ، موسیقی است. شاید این بزرگترین کشفی بود که جلال الدین رومی در اسلام و علیه اسلام کرده است. »
ساز و آواز ابوعطا از آلبوم پیام نسیم
آواز : محمد رضا شجریان
تار : داریوش پیرنیاکان
نی : جمشید عندلیبی
تنبک : مرتضی اعیان غزل : حافظ
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
*****
در فرهنگ ایران، شناخت هر چیزی با داشتن درکی از بو و مزه آن چیز متلازم و همسنگ است. تا بوی چیزی برای انسان آشکار نشده باشد، او به درک لازم از آن نرسیده و نخواهد رسید. اهمیت بو را منوچهر جمالی اینگونه میشناساند که:
« فرهنگ ایران ، به همه « حواس » انسان ، « بوی» میگفت . همه حواس ، ویژگی « بوئیدن » را داشتند . بوئیدن ، به معنای « جستجو کردن در تاریکی » است . بوئیدن ، به معنای « همآغوشی و آمیزش با آنچه بوئیده ( حس کرده ) میشود ، هست . به عبارت دیگر، همه حواس انسانی ، هم گوهر جویندگی وآزمودن دارند، و می بویند، وهم گوهرعشقبازی با محسوسات خود دارند . « بوکردن » نیز مانند « مار» و « هه ستکار درکردی ، که اندام حسی باشد » دراصل، معنای « جستجو، برای عشق ورزیدن و شادی و آفریدن » بوده است .دردشتستان ولار، بو، به «نرینه » و « نرینه درخت نخل» گفته میشود. « بودادن » ، عمل گردافشانی وزدن نرینه به خوشه درخت ماده» است ( لاری: بودادهbu-daada ). چنانکه درکردی « بون پیوه کردن » دارای معانی 1- استشمام و 2- تلاش گشن ، درجذب ماده به جفتگیری است . « بون » درکردی ، به معنای عطر است. درفارسی « بون » که همان واژه است ، به معنای « زهدان و بچه دان ، بُن ونهایت و پایان وانتهای هرچیزی» میباشد( برهان قاطع ). ودرواقع « بون » نیز همان واژه « بو » هست . پس همآغوشی و آمیزش، خوشبویست. با بُن هرچیزی آمیختن، بوی خوش میدهد ( به شناخت حقیقت میرسد).« پیوه کردن » که درکردی به معنای « انگولک » و «به رشته کشیدن » است ، درواقع به معنای « پیوند دادن در تلنگرزدن » است .« پیوه گرتن » درکردی ، پوشانیدن چیزی با چیز دیگر است . « پیوه لکان » به معنای « چسبیدن» است . دربرهان قاطع ، بویچه ، به معنای پیچه یا عشقه است که نماد« عشق » است . همچنین « بو » ، درلغت ، معنای « محبت » هم را دارد.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر، که دردل بکارمت – حافظ
« بـوی » ، فروزهِ « رام ، نخستین پیدایش سیمرغ یا خدا » است ، که « روان انسان » میباشد . به عبارتی دیگر، حواس جوینده انسان ، نخستین پیدایش ذات خدا وبهمن ، یا نخستین تابش ِ بن آفریننده هستی – هستند . پس« بوی» یا « بون » ، گوهر « بودن » است . درهرحسی (= بوی) ، این بُن آفریننده هستی ( بهمن وهما )، موجود هست، که مستقیما خودش می بوید ، وخودش ، می میکشد ، بو میبرد ، بو میکند .بودی که بوی خودش را میدهد ، همانسان، همه چیزهارا مستقیما می بوید . انسان در حس کردن ، پیوند با بُن آفریننده هستی درهرچیزی می یابد، و یا با بُن آفریننده هستی درهرچیزی میآمیزد و مهر میورزد . چنین سراندیشه ای ، برای هرگونه قدرتی ، چه سیاسی چه دینی ، بسیارخطرناکست، چون حقانیت را ازهرقدتی میگیرد و متزلزل میسازد .« رام » ، خدای موسیقی و رقص وشعرو« شناخت از راه جستجو» است . واژه های « رام = رم = ریم » یک واژه اند، ومعرّبشان ، « رمح » است، وهمه به معنای « نی = نیچه = نیزه » هستند . « خـُـرّم » ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای « شیرابه و افشره نی » است ، وچون نی را برای تقطیر شراب بکار میبردند ، افشره نی (هنوز دریزد وکرمان به شراب مقطر، دُمـند = دم نای میگویند = واژه نامه بهدینان ) ، خرّم با نوشابه های مستی آور کار داشت . رام = رم = ریم ، اینهمانی با « بوی » دارد ( بندهش، بخش چهارم ) . پس موسیقی ( شنیدن بو ) و رقص و شعر و شناخت بطورکلی ، اینهمانی با « بوی » داشت.ازاین رو هست که ، پدیده « بوی ، که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ( نای به ، سئنا ) وحقیقت وعشق راهبری میکند و میکشد » ، نفوذ بسیارژرفی ، در عرفان وادبیات ایران داشته است . این رام یا خداهست که درما ، « روان » شده است، و خودش ، بوی ( بون ) هست ، و اوست که می بوید ، و درهر حسی از ما، این روان ( رام ) است که حس میکند . « روان » ما ، بوی است . روان ما ، هم « بومیدهد » ، و هم درحواس ما ، بُن جانها و انسانها را میبوید و حس میکند . گل خیری ، گل رام هست و یکی ازنامهای خیری ، گل شب بوی است .
« بـوی » یا « بـون » ، دراصل ، « بــود » ، یا « اصل آفریننده هستی وجهان » ، یا « فطرت و طبیعت» هرجانی و انسانی و چیزی هـسـت .« بـود » ، به معنای « اصل وسرچشمه آفریدن و زائیدن » هست ، و معنای تنگ وخشک و انتزاعی کنونی را نداشته است . بــاد ، یا « وای به » که میوزد ( وز، واز= وای ، همان واژه وز+ واز است که وسواس و وسوسه هم شده است )، تلنگر به هرچیزی میزند ، و گوهر و طبیعت هرچیزی را ، که « بوی آن چیز» ، و « بود آن چیز، و فطرت و طبیعت آن چیزهست » آشکارو پدیدارمیسازد .
بـاد، یا وای (= واز= باز )، درآشکارساختن ِفطرت ومعنا و عشق نهفته دردرون هرجانی ، آنـرا بـیـدارمیسازد . بیدارشدن ، و زائیده شدن ، و روئیده شدن ، و ازنو زنده شدن ، باهم اینهمانی داشته اند . باد ، در وزیدن ، تلنگری نازک و لطیف ، به جانها میزند ، وآنها را میانگیزد ، و آبستن میکند و میزایاند ، و بیدارشدن ، و نوشودن ، و ازنو زنده شدن ، که پیدایش فطرت (= بوی آنها باشد ) ، با تلنگر و وزش باد ( وای به = نای به ) امکان پذیر است . و ازاین تصویراست که نام « بـودا Buddha» درهند بوجود آمده است. درسانسکریت ، بــودا ، به معنای بیدارشده ، بیدار، آگاه و فرزانه است .
درسانسکریت « بود budh » دارای معانی 1- بیدارشدن ، بیدارشده 2- مشاهده کردن 3- آموختن 4- آشنا شدن 5- انگیختن و به زندگی و آگاهی برگردانیدن …. است . و « بو bhu» دارای معانی 1- شونده 2- موجود 3- بوجود آینده 4- پیداشونده 5- مکان وجود 6- زمین ( که همان بوم باشد ) 7 – کف اطاق 8- کیهان وجهان 9 – ماده و شیئی …… . در یوستی « بود = bud » دارای معانی 1- بوئیدن و بوی خوش دادن 2- گمان وحدس زدن ، بدید آمدن 3- انگیختن و بیدارکردن است . و « بوbu » هم، به معنای « بودن » وهم به معنای «شدن » است . این پیوند « تنگاتنگ وجدا ناپذیرِ- بـوئـیـدن – و – بـودن – ازکجا میآید ؟ این پیوند تنگاتنگ ، پی آیند آزمون بنیادیست که انسانها در هزاره ها کرده اند ، که تلاش برای آشنائی با آن ، برای شناخت فرهنگ ایران، و جنبش اندیشه ها در عرفان ایران ، ضروریست .
ای باد خوش ، که ازچمن عشق می رسی
برمن گذر ، که « بوی گلستانم » آرزوست
مرا گفت « بـوکـن » ، بـه بـو ، خود ، شناسی
با بوکردن ، خودت، بی هیچ واسطه ای ، به شناخت میرسی
چو مجنون عشقی وصاحب صفائی
وادی ، زبوی دوست ، مرا رهبری شده
کان بو ، نه مشک دارد و نی زلف عنبری
گوهر ِ دوست و خدا و بُن هستی ، با بـویشان ، مرا مستقیما به خود میکشند ورهبری میکنند ، و حواس من ، این بو را ازمیان هزاران بوی دیگر، باز میشناسد . با « بو کردن » ، میتوان تمایز میان همه « بودها» را شناخت ، چون حس بوئیدن ، حساسیت فوق العاده دارد ، و ازاینگذشته ، هربودی ، بوی ویژه خودش را دارد . دربوکردن بوی ویژه ِ هرچیز، و شناختن آن چیز ازچیز دیگر ، نیاز به « بریدن ان دو چیز، ازهمدیگر » نیست ، که ویژگی اصلی « شناخت بهمنی » است ، و به کلی با شناختِ « اهورامزدای زرتشتی » فرق دارد ، که دانشش استوار بر بریدن چیزها ازهمدیگر در شناختن وبرگزیدن هست . چنانچه با « بریدن همزاد دربُن » درگاتا ، شناخت میان نیک وبد وبرگزیدن را آغاز میکند .
« بـود ِ هرچیزی ، بـوی همان چیز میباشد » ، که « اصل آفریننده و رستاخیزنده ونوشونده در ژرفای » آن چیزهست ، وهرچیزی ،« بودی » دارد ، چون « بوی کاملا ویژه خودش » را دارد . چرا ؟ « بوی » و « بون » ، یک واژه هستند. چنانچه دربالا دیده شد که درکردی « بون » ، به معنای « بوی » ، بکار برده شده است . دربرهان قاطع دیده میشود که « بون » دارای معانی 1- زهدان و بچه دان و 2- بُن ونهایت و پایان و انتهای هرچیزی است . درکردی « پـون » ، به معنای حیض و قاعده شدن زن هست . پونی ، زن درقاعدگی میباشد . « بون » درکردی ، به معنای عطر، و« بون خوش » ، به معنای خوشبو است . اینهمانی دادن زهدان ، با خون قاعدگی ( بیناو = وین + آو= آب نی ) ، متداول بوده است . نخستین پیدایش هرچیزی ، گوهر همان چیز شمرده میشد . و « خون » ، که دراصل ، دراوستا ، «وهو نی vohu+ni» است ، به معنای « نای به = سیمرغ = وای به = باد نیک = صبا ، نسیم » است ، و درسانسکریت به خون، « جیو= ژیو » گفته میشود که « زندگی » است . ازسوی دیگر، « رگ » که همان « ره هـ = راهو= راتو » باشد ، نام « ارتا » هست . هر زنده ای ، بوی یا بودِ خودش، یعنی اصل زاینده خودش را در بُن خودش دارد .
بهمن وارتا ( هما یا سیمرغ ) ، که اصل آفریننده درهرجانی و انسانی هستند ، اینهمانی با « بوی » داشته اند . هرچند ، این اندیشه هارا به علت خطرناکیش ، ازبین برده اند ، ولی از رد پا ها ، میتوان این اندیشه های گمشده را باز یافت .
جهان ازدید آنها ، از « اقتران هلال ماه با خوشه پروین » که قـوناس ( قـونـاخ = قـنـق ) خوانده میشد ، بوجود میآمد. و ازآنجا که نامهای گوناگونی از این «اقتران هلال ماه با خوشه پروین » ، به گیاهان داده شده است ، امکان بازسازی اندیشه های فراموش ساخته ، موجود است. ازجمله به گیاه ماه پروین ، « بـوحا » گفته میشود ( برهان قاطع ) که همان « بــوه » است . پروین ، خوشه ایست مرکب ازهفت ستاره ، که یکی را نمیتوان دید (= بهمن ) است، و شش تا را که میتوان دید ، ارتـا هست . بهمن ، با جـغـد ، اینهمانی دارد .
و جـغـد، نیز نامهای گوناگون دارد . ازجمله یکی ازنامهایش ،« بـوم » است ، که هم میتواند ، همان خود « بـو » باشد، و هم میتواند « بو+ مایه » بوده باشد، وهردو ، یک معنا میدهند. پس « بهمن ، که خرد بنیادی درون هرجانیست » خودش ، « بو» هست . ازجمله به جغد ، « کوربـو » و درکردی « بوه کویره » گفته میشود . این واژه مانند « کورمال » ، به معنای « درتاریکی، حس کردن وجستن و دیدن چیزی ریزوبسیارخُرد » میباشد ، چون « دین » ، که بینش بهمن است ( بینش زایشی ) در این فرهنگ ، به معنای « توانائی جستن و پژوهیدن و کورمالی کردن درتاریکی » است .
« کـور» ، امروزه به شخص نابینا ومحروم ازبینائی ، گفته میشود ، ولی دراصل ، معنائی دیگر داشته است . البته رد پایش بخوبی دراصطلاحات باقی مانده است. در تبری « کورکورسو » ، روشنائی اندک است . کوره راه ، راه تنگ وباریک و تاریک است . کوره سواد ، سوا د اندک است . ودر تبری به انگشت کوچک ، « کور انگشتی » گفته میشود . ازهمین واژه « اندک » ، میتوان راه به اصل برد . « اند = هند » ، تخم است . تخم و دانه ، بسیار ریزوخـُردند و بسختی میتوان آنرا دید ، بویژه ازراه دور. اینست که در سغدی به کور، « اند» و دراوستا به کور، « انده » گفته میشود ، که ریشه همان « اندک » باشد . درجهان بینی سیمرغی ، دین ، یا بینش حقیقی را چشمی داشت که بتواند از دور( چه مکانی وچه زمانی ) ، یک مویا یک موج ناچیز آب .. را ببیند . بهترین نمونه اش آنست که کیخسرو ، بیژن را که در چاه تاریک در توران زندانیست، درجامش می بیند . برپایه این شیوه بینش است که جغد که اینهمانی با همان جام جم یا خرد بهمنی دارد ، « کوربو » نامیده شده است ، چون « با چنین چشمی ، میتوان یک چیز بسیار خرد را از فاصله بسیار زیاد دید » . بوئیدن ، دیدن هم هست. درمنتهی الارب میتوان دید که « بـوه » نام جغد بزرگ، یا جغد نراست . همچنین « بوهـة » به معنای جغد است . معنای دیگر« بـوه » ، مجامعت کردن بازن ( منتهی الارب + ناظم الاطباء ) است که گواهی بر تصویر« اقتران ماه وپروین » میدهد که « قوناس هم نامیده میشود . افزوده برآن، « بوه »، به معنای « آگاه شدن برچیزی » است . اینها نشان میدهد که همآغوشی وعشق ورزی هلال ماه با خوشه پروین ، که بُن زایش و پیدایش و نوشدن جهان انگاشته میشد ،« بـوه = بوحا » نامیده میشده است . چنانچه درپیش آمد ، حس کردن دراین فرهنگ ، ازدواج کردن اندام حسی با محسوس است . بینی که بو میکشد ، با بوی هرچیزی ، به هم میآمیزد .
بهمن ، اصل خرد بنیادی در بُن هرانسانی وجانی واصل آفریننده هرچیزی دربُنش ( فطرت ومنش هرجانی ) ، با « جغد » اینهمانی داشته است. جغد، در بندهش « اشوزوشت » خوانده میشود که به معنای « دوست وجفت اشه » هست . درتبری به جغد 1- کوربئو ، کوربو و 2- ال و 3- پـیــتـکـله گفته میشود . درهمان تبری ، ال ، به برق آسمان ، و به « جن نوزاد کش که سیمرغ بوده باشد، و اله ، به شاهین ( شئنا = سئنا ) نیز گفته میشود . « پیتیکله » دراصل « پـیـتـک + الـه » بوده است . پیتک ، درتبری به پنجه دزدیده( بهیزک ) گفته میشود، که « تخمی است که گیتی و زمان و خدا » ، ازآن میروید ( ومعنای آن درپیش، بررسی شد ) . همانسان که جغد، اینهمانی با بهمن داشت ، هدهد، اینهمانی با ارتا یا سیمرغ یا هما داشت . و بُن هرانسانی ، بهمن وهما یا ارتافرورد است . پس در بُن هرانسانی ، این دومرغ ، که بوم و بویه = هدهد باشند ، هستند . به همین علت ، شیخ عطار، هدهد را برای رهبری بسوی سیمرغ برمیگزیند ، چون هد هد ، مرغیست که درتاریکی ، سرچشمه آب را می بیند و « بو میبرد » و با بوبردن ، راه به سوی سیمرغ را می یابد . در زمان عطار، جغد یا بوم ، منحوس وشوم ساخته شده ، و به کنج ویرانه ها تبعید شده بود. واژه « هـُدهـُد » در اصل « هو توتک = نای به = سیمرغ » بوده است که درگویش افتری و درتبری ، رد پایش باقی مانده است وهدهد ، سبک شده این نام است .« هو» همان « وهو= به » است و « توتک » نائیست که شبانان مینوازند ( برهان قاطع ) . نام دیگر هـد هـد ، « بــویــه » میباشـد ( ناظم الاطباء ). آل بـویـه ، به معنای « ازتبار وخانواده سیمرغ » بوده است . یا همچنین ، « عین الهدهد » ، که همان مرزنگوش ، و گیاه « اردیبهشت، یا ارتا خوشت » است ( بندهش ، بخش نهم + تحفه حکیم موءمن ) ، اینهمانی با « ارتا » یا هما وسیمرغ دارد . واین هدهد که « بویه » میباشد با چشمانش میتواند ، در تاریکیهای زمین ، سرچشمه آب را ببیند و بجوید و بیابد . درواقع همان « خضر» است که « ارتا » بوده است و درظلمات ، آب را با « گوهرشب چراغ= گوهری که وقتی آب می بـیـنـد ، روشن میشود » میجوید . این « بو» هست که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ ، به خدا راهبری میکند . » [۱] . [۲] و [۳] را هم ببینید.
هدف از آوردن این مقدمه طولانی این است که نشان داده شود، نقش بوی خوش، مزه خوب، نفح و نکهت در آگاهی کلیدی است. از این روزنه است که نقبی به درک معنای غزل حافظ میتوان زد.
چرا حافظ بدنبال نکهتی از خاک ره یار میگردد ؟ چرا او با سوزی نهان باد صبا را بانگ میزند که :ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ؟ این یار کیست و چه خصوصیتی دارد که حافظ اینچنین او را از باد صبا میخواهد ؟ او دور کننده اندوه است : ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار . نکتههایش روح فزا است : نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو ، چرا که او دوست است. نکتههای او مشام را معطر میکند : تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام ، نفسش نفح است : شمهای از نفحات نفس یار بیار . همیشه خاک راهش به دست اغیار غبار آلود میشود : به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز – بیغباری که پدید آید از اغیار بیار . گرد کوی او موجب کوری رقیبان است و رقیبان سدی هستند در برابر آن: گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب . دیده خونبار ما تنها به آمد این گرد است که آسایش مییابد : بهر آسایش این دیده خونبار بیار . چرا دیده حافظ خونبار است ؟ چون که جانبازان خامی و ساده دلی پیشه خود کرده اند : خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست ، و این موجب اسارت آنها شده است : به اسیران قفس مژده گلزار بیار ، با وجود اینکه آنها در حسرت مژده گلزار بیتاب اند، اما صبر تلخی در کام خود احساس میکنند: کام جان تلخ شد از صبر که کردم بیدوست . این عشوه شیرین یار و دوست است که این تلخکامی را دوا است : عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار . زمان درازی است که دوری دوست جگر سوز شده : روزگاریست که دل چهره مقصود ندید . شناخت این دوست به آینهای نیازمند است : ساقیا آن قدح آینه کردار بیار ، که جز آینه وجود خود ما نیست : دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن ، که با اندیشه و خرد خود صاف و پاک میشود : وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار ، و ما را راهنماست.
حافظ از چیزی که ندارد و نیست حسی نوستالژیک دارد و میخواهد که چنین باشد. در اصل شکایت دارد. شاید پیام سیاسیای که در این غزل حافظ همچون رازی نهفته است ، در دید اول پنهان بماند.اما آنچه حافظ شرح میدهد بی شباهت به وضعیت کنونی ایرانیان نیست. چاره در دیدار و وصال گلزار خوش آب (مزه) و بو و پر از عطرهای دلانگیزِ یار است. درک رسیدن به این گلزار که خاکش نکهت و نفح دلانگیز دارد بسته به بویش است نه دیدارش. دیدن تا با بوییدن همراه نشود ، گمراه کننده است. بسیار مردابهایی که از دور زیبا و دلانگیز به چشم میآیند ولی چشیدنشان است که زهر تلخ مدفون شده در پس آن زیبایی را نمودار میسازد. از اینجاست که چشم و چشیدن به واسطه بوییدن و مزیدن است که ، شناخت میآورد. چشم میچشد، میمزد و مزیدن بدون بوییدن ممکن نیست. باید بویید تا شناخت. از اینجاست که یکی دیگر از شگردهای مسخ سازان فرهنگ اصیل ایران نمودار میشود. قسم چشم را مینمایانند، اما بهر بینی را دریغ میدارند. بینی و دیدن (بین) هر دو از یک ریشه اند. بینشی که با بینی صورت نگرفته باشد ، بیراهه است. شگرد این نابکاران (اغیار) این است که یا شامه ما را با ویروس ساخته خود مریض میکنند تا بکل بوییدن برای ما میسر نباشد و یا از دور باغ و گلزار متعفن اما بزک شده خود را نشان میدهند ولی ما را از بوییدن آن به لطایف الحیل باز میدارند. این یکی دیگر از شگردهایی است که آخوندها به کار میگیرند تا کاه شریعت خود را با فرهنگ اصیل ایران مخلوط کنند. ۱۴۰۰ سال است که این دریغ کردن مردم ایران از بوییدن و نشان دادن در باغ سبز (بهشت) به ایرانیان توسط آخوندها دنبال شده و میشود. ما را به چنان زکامی مبتلا کرده اند که از شناخت راستی بازمانده ایم.
به کار بردن این پیام حافظ که سنجهای است سیاسی، و در این غزل مخفی (رازی) است، بسیار ساده است. حکومت اسلامی که هیچ تعهدی به جمهوریت و آزادی نداشته و ندارد، انتخابات رنگارنگی به پا کرده است ، چه باغ خوش آب و رنگی است ! انواع و اقسام کاندیداها و داوطلبان ساختگی از خود ، ردیف کرده است که اگر آن را نبویی ، به ضرس قاطع چشم فریب است. ما را در گوشهای گیر آوده اند و چشم ما را به بهشت واقعی بسته و کور کرده اند و میخواهند مرداب تعفن بر انگیز خود را بجای بهشت به ما قالب کنند. داوطلبانی خوش آب و رنگ که اگر با یک سیخ معمولی پرده خوش رنگ روی آن را کنار بزنی، بوی گنداب نهفته در زیرش امان از هرچه بوینده است ، را خواهد برید ! ما باید بویایی خود را قوی کنیم، و آن را بکار ببندیم. اگر زکام داریم آن را درمان کنیم تا از مهلکه بتوانیم گذر کنیم. چرا که: خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست!
لبخند نخستین واکنش و نتیجه آفرینش (خودزایی) در انسانِ آفریننده است، که به جشن و شادیِ جمعی میکشد. رقص و موسیقی در دسترسترین ابزارِ این تبلورِ شادی در این جشنها و شادیها هستند. همه اینها زبانی بین المللی دارند. و مردمِ جهان با وجودِ تفاوتهایِ زبانی، فرهنگی و قومی اینها را خوب میفهمند. هنر، نقش، تصویر، شادی، خنده، جشن، کارناوال، رقص و موسیقی، زبانهای بین المللی هستند، و خاصیتِ مهری (پیوند دهنده = چسب) دارند. برایِ درکِ موسیقی تنها شنیدنِ موسیقی کافی است و نیاز به هیچگونه تخصصی ندارد. از اینرو این ویژگیِ موسیقی از دیدِ فرهنگهایِ (مردمیِ ) مختلف نتنها پنهان نمانده بلکه کشف نیز شده است. این است که رابطه تنگاتنگی بینِ فرهنگ و موسیقی وجود دارد.
ســــر مــن از نـــالـهٔ مـن دور نـیـســت – لـیـک چشم و گوش را آن نور نـیـســت
آتــشـست این بانگ نـای و نـیـست بـاد – هــرکـه ایـن آتــــش نـدارد نـیـست بـاد
نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـیکـــنـد – قـصـههای عــشـــق مـجـنـون مـیکـــنـد
جدایی و پارگی (کـــز نــیــسـتـان تا مــــرا بــبــریــدهانــد) بر مهر چیره میشود (نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـیکـــنـد)، و این به یک تراژدیِ عمیق و عمومی (درنــفــیــرم مـــرد و زن نـــــالــیــدهانــد) میانجامد (درد اشــــتـیـاق). شکایتِ نیِ مولویِ بلخی، از چیست ؟ از جداییها ! ابزارِ بیانِ این شکایت چیست ؟ نوایِ نی ! او حرف نمیزند، (کتابِ مقدس)، او میسراید، تا همه بشنوندش، و درکش کنند. او در پیِ رستاخیز است تا مهر را برقرار سازد، او در پیِ دستور و امر و نهی و معامله و سوداگری نیست (بهشت و جهنم)، نمیخواهد که با او بودن تنها با سود توجیه شود، شادی است، همداستانی است (سـیـنه خـواهـم شرحه شرحه از فــراق – تـا بـگـــــویــم شــــرح درد اشــــتـیـاق)، زیبایی است ، مهر است که انگیزه او است.
این یکی از بزرگترین اکتشافاتِ فرهنگِ مردمی – جهانیِ ایران است، و مختصِ ایران هم نیست. برایِ اینکه این امر بیشتر برایِ خوانندگانِ گرامی ملموس شود، یک پروژه دارم که هدفم این است که موسیقیِ مردمِ جهان را در این سایت معرفی کنم.موسیقیِ مردمِ جهان از اعماقِ تار و پودِ فرهنگهایِ مختلف میآید و در درونِ افرادِ معمولیِ مردمِ جهان آتش افروز است. عشق دستمایه اصلیِ این موسیقی است. من به موسیقیِ مردمی (Folk) خیلی علاقه دارم. چون منشأِ این نوع موسیقی را دلهایِ مردم میدانم. این نوع موسیقی غالباً از کوچهها و اعماقِ دل مردم می آید و از اسطوره هایِ آنها سرچشمه میگیرذ. موضوعِ این نوع ملودیها هم تراژدی، عشق، زندگی، شادی، تلاش، … است. از خصوصیاتِ این آهنگها این است که به دل همه مینشیند صرفِ نظر از اینکه اهلِ کدام کشور هستند، چه جنسیتی، نژادی، رنگی و سنی دارند، و هر کسی که ملیّتِ آن آهنگ را داشته باشد حتما از آن خاطره خوبی دارد.
هدفم این است تا اینجور آهنگها را پیدا کنم. تا حالا از چندین کشور نمونههایی پیدا کردم. مثلا، مکزیک، پرو، الجزایر، آمریکا، افغانستان، بلوچی، آذربایجان، ژاپن، … . هر بار که چیزِ جدیدی پیدا میکنم اینجا معرفی خواهم کرد. پیدا کردنشان یک درد سراست، ترجمه متن به فارسی یک دردِ سرِ دیگر. بعضی وقتها هم نمیتوانم متن را پیدا کنم.
«محمد حسین سرآهنگ از استادان موسیقی افغانستان بود. او فرزند استاد غلام حسین بود و در سال ۱۳۰۲ خورشیدی در کوچه خواجه خوردک یا کوچه خرابات امروز کابل دیده به جهان گشود. او در جریان دروس ابتدائی مکتب به فراگیری علم موسیقی نزد پدر آغاز کرد. پدرش متوجه استعداد او در موسیقی شد و او را به هند برد تا شاگرد استاد عاشق علی خان بنیانگذار مکتب موسیقی پیتاله گردد. محمد حسین شانزده سال پای درس استاد عاشق علی خان نشست و با گنجینهای از علم موسیقی به وطن باز گشت و از همان آغاز تاسیس رادیو کابل همکار هنری رادیو بود.
در سال ۱۳۲۹ خورشیدی در یک فستیوال بزرگ موسیقی در سینما پامیر شهر کابل شرکت کرد. در این کنسرت که عدهای از استادان داخلی و خارجی از جمله استاد قاسم افغان و استاد بره غلام علی خان هندوستانی اشتراک داشتند، محمد حسین درخشید و به اخذ مدال طلا از جانب شاروالی وقت کابل نایل گشت. در همین سال بود که از جانب ریاست مستقل مطبوعات وقت لقب استادی به وی داده شد.
چند سال بعد از آن تاریخ لقب سرآهنگ نیز از جانب دولت به وی اعطا شد. او با گرفتن دعوتنامههای پیاپی از هند، پاکستان و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق در کنفرانسها و کنسرتهای زیادی اشتراک کرد. در سالهای اخیر در هر سالی دو سه بار به کنفرانسها و کنسرتهای خارجی دعوت میشد و تا آنجا که برای او مقدر بود در آن برنامهها شرکت میکرد. از جمله القاب هنری که استاد سرآهنگ بدانها نایل گشته بود میتوان اینها را نام برد: «کوه بلند موسیقی» از دانشگاه چندیگر هند، القاب ماستر، داکتر، و پروفیسور موسیقی از دانشگاه کلاکندرا در شهر کلکته، لقب «سر تاج موسیقی» از دانشگاه مرکزی در شهر اللهآباد هند، لقب «بابای موسیقی» پس از اجرای آخرین کنسرت سال ۱۳۵۷ خورشیدی در دهلی و لقب «شیر موسیقی» در پایان آخرین کنسرتهایش در زمستان سال ۱۳۶۰ خورشیدی از دانشگاه اللهآباد هند.
در همین سفر اخیر به هند بود که در پی یک حمله شدید قلبی مجبور شد کنسرتهایش را قطع کند و در یک شفاخانه شهر بمبئی بستری شود. دکتوران معالج باو توصیه نموده بودند که نه تنها دیگر آواز نخواند بلکه تا صحت یابی کامل حتی لب به سخن نگشاید. استاد سرآهنگ پس از بهبودی نسبی کنسرتهایش را تمام کرد با دو مدال طلا و نقره و لقب شیر موسیقی بوطن برگشت. بدینگونه تعداد کپها و مدالهایش از بیست عدد تجاوز کرد که میتوان گفت در تاریخ موسیقی کلاسیک چه در کشور ما و چه در سر زمینهای نیم قاره هند کمتر استادی این همه مدال، اینهمه لقب و این همه جایزه هنری را صاحب شدهاست.
ساعت ۹ صبح روز یکشنبه ۱۶ جوزای ۱۳۶۱جنازه استاد در حالیکه عده زیادی از مسوولان دولتی از جمله منسوبین وزارت اطلاعات و کلتور، رادیو و تلویزیون حاضر بودند از کلنیک صدری شفاخانه ابن سینا برداشته شد و پس از مراسم تجهیز و تکفین براساس وصیت خودش بهگذر خرابات برده شد تا پیر و برنای آن گذر از نزدیک با سر حلقه خراباتیان وداع نمایند. سپس جنازه استاد سرآهنگ در حالی عده بیشماری از دوستان و علاقمندان شان حاضر بودند، از مکرویان برداشته و جهت ادای نماز جنازه به مسجد پل خشتی انتقال یافته سپس در شهدای صالحین به خاک سپرده شد.
گـــــداز درد طـــوفان کرد دست از مـــا بشوی بیـــدل
نبـــرد این سیــل اگـــر امروز فـــردا میبرد مـــــارا«
.
متنِ آهنگِ «اووه یار» !
یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / ا اه / یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / ا اه / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / از هجری کسی شب و روز گریانم / ا اه / از هجری کسی شب و روز گریانم / او را به من و مرا به او باز رسان / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / ای آینه منزلت مبارک باشد / اوه / ای آینه منزلت مبارک باشد / شد جلوه مقابلت مبارک باشد / آمد ز سفر کسی که دل با او بود / بیدل اکنون دلت مبارک باشد / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار/ ا ا ا ا ا اه / اوه / ا ا ا ا ا اه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / بوی گل انتظار من می آید / ا ا ا ا ا اه / بوی گل انتظار من می آید / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / ا ا ا ا ا اه / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / آینهام و بهار من می آید / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / عید آمد و هرکس پیِ کارِ خویش است / اوه / عید آمد و هرکس پیِ کارِ خویش است / مینازد اگر غنی و اگر درویش است / ا اه / مینازد اگر غنی و اگر درویش است / اوه / من بیتو به حالِ خود نظرها کردم / ا ا ا ا اه / من بیتو به حالِ خود نظرها کردم / دیدم که هنوز هم رمضان در پیش است / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار.
این آهنگ را ببینید و بشنوید.
استاد سرآهنگ در استودیو رادیو تلویزیون ملی افغانستان سال ۱۳۵۹
*****
از همه دوستانِ گرامی دعوت و خواهش میکنم اگر در این مضمونها نمونهای درخور ، از هر ملتی که باشد ، یافتند ، جزئیاتِ آهنگِ مربوطه را برایِ اینجانب ارسال دارند.