« ولایت فقیه چینی »


سیامک مهر (محمدرضا پورشجری)
نویسندهء وبلاگ گزارش به خاک ایران
از زندان مرکزی کرج (ندامتگاه)
Mitrap1986@yahoo.com
***
توضيح سکولاريسم نو: اين مقاله را نويسنده بوسيلهء دخترش، ميترا پورشجری، که اکنون در خارج از ايران به سر می برد برای نشريهء ما فرستاده و خواسته است تا آن را عليرغم مخاطراتی که ممکن است برايش وجود داشته باشد منتشر کنيم.
***
« از بدو تشکیل رژیم جمهوری اسلامی در ایران، آخوندها و آیت الله ها و حجج اسلام، بطور پیوسته و بی وقفه مشغول تعریف و توضیح و توجیه تئوری «ولایت فقیه » بوده اند، و در این کار بنا به طبیعت حرفه خود، دروغ پردازی و عوام فریبی و استفاده از اقسام سفسطه و مغالطه را وجهه همت خویش قراردادند. حتا اخیراً اکبر رفسنجانی پس ازگذشت سی و چهار سال کشف کرده است که «نهاد ولایت فقیه وحدت مردم را تضمین می کند.»(۱) یعنی همان کارکردی که همواره از نظام پادشاهی انتظار می رفت و شاه را کانون وحدت ملی می پنداشتند.

در این میان شاخص ترین فردی که دربارهء تئوری ولایت فقیه نظرات و عقاید شگفتی ابراز داشته است، آخوند مصباح یزدی است، وی به پیروی از فکر و فلسفه گوهری اسلام و قرآن مبنی بر بی حقوقی انسان و لزوم سلب آزادی و اراده و اختیار از او(۲)، در توضیح منبع حقانیت اصل «ولایت فقیه» اینگونه استدلال می کند که: «مشروعیت ولایت فقیه ناشی از تأیید خدا و اسلام و امام زمان است در حالی که مقبولیت آن توسط آرای مردم کسب می شود.» (نقل به مضمون) در واقع این اندیشه به نحوی توجیه تئوریک مهملی بنام «مردم سالاری دینی» هم محسوب می شود.

به هر جهت این دادگاه از هر حیث بسیار شبیه باوری است که در چین باستان رواج داشته است:

«در چین باستان این اندیشه که حکومت از سوی آسمان (و مردم) به خاقان و سران فئودال دربار او تفویض شده است برای خاقان بسیار ارزشمند بود و به او مدد می کرد که مردم متصرفات خود و همچنین سرکشان و عاصیان را به مردمی مطیع و فرمانبردار خویش تبدیل سازد. ولی در عین حال همین توجیه خاقان را به تنگنایی بسیار دشوار می افکند. هر فاجعهء ملی و هر بلای عام ارضی و سماوی می توانست سرانجام ناشی از تقصیرات و خطاهای او تلقی شود.اگر ملت دچار فقر و فلاکت شدید می شد و یا کشور در اثر ستیزه وجنگ داخلی دوپاره می گشت، خاقان مسئول شناخته می شد. در آخرین تحلیل، خشکسالی ها و سیل ها و طاعون ها را سبب آن بود که خاقان از اوامر آسمانی سرپیچی کرده است و او بود که پیمان الهی را شکسته، یا دست کم در ستایش آسمان و زمین، مراتب کمال احترام و خلوص را به جای نیاورده است.»(۳)

همانطور که ملاحظه کردیم، تفویض حکومت از طرف آسمان و مردم توامان، مدلی است که به احتمال زیاد مصباح یزدی برای توجیه «ولایت فقیه» می پسندد. اما تجربه نشان داده است که الزامات و متعلقات آن را که خاقان چین و درباریان وی خود را بدان متعهد می دانستند، آخوندها هرگز نمی پذیرند و در این بازی چینی جر می زنند. به عبارت دیگر، در چارچوب فکری آیت الله ها، چنین توجیهی برای قدرت، نه تنها ولی فقیه را به هیچ «تنگنایی بسیار دشوار» نمی افکند، بلکه با توجه به این حقیقت که قرآن به راسخون (آیت الله ها) اجازه می دهد تا با تسلیم شدن به یک ارادهء مرموز (الله) از خود سلب مسئولیت کنند، لذا می توان به هنگام ضرورت تمامی خاک را بر سر مردم ریخت، یعنی هر بلای آسمانی و زمینی را «امتحان الهی» خواند و مردم را مسئول دانست. در چنین مواقعی آخوندها از مردم آسیب دیده طلب کار هم می شوند و هر فاجعه طبیعی را نتیجه گناهکاری بندگان می شمارند.

برای مثال کاظم صدیقی ( آخوندک نماز جمعه) دلیل زمین لرزه را، لرزش اعضا وبرجستگی های بدن زن ها می داند و بی حجابی زنان را عامل اصلی زلزله می شناسد. و یا محسن قرائتی (اهریمنک متصدی ستاد اماله نماز) در یک سخنرانی علت زلزلهء شهر بم را، بی توجهی مردم به پرداخت زکات می خواند! (نقل از حافظه)

به هر روی و علی رغم تلاش و کوشش بی امانی که معتقدان به ولایت فقیه در جهت توجیه و اقناع اذهان به خرج می دهند، اما در نهایت امر آنچه تاکنون  در تحمیل ولایت فقیه به یک ملت، آخوندها را یاری رسانده و آنها را موفق گردانیده که این نظریه را در عمل اجرا کنند، نه باور و استقبال مردم، بلکه همان سنت حسنهء اسلامی یعنی زور و ارعاب وارهاب و تهدید وترور بوده است که در عربدهء «مرگ بر ضد ولایت فقیه» تبیین یافته و در واقعیت سرکوبی و خشونت و خفقان موجود در پس پشت این شعار، همواره خود را نشان داده است.

سوای این بحث صرفاً نظری اما می دانیم که چینی ها در عمل، ولی فقیه و رژیم اش را به شدت حمایت می کنند.

از یک سو با آموزش پاسدارها و ارسال وسایل سرکوب و شکنجه و شنود و با کمک های نظامی و انتظامی آخوندها را در مقابل مخالفان داخلی تجهیز می کنند و از طرفی در مجامع بین المللی و دیپلماتیک با آراء موافق خود و با همسویی سیاسی، ولی فقیه را در برابر قدرت های بزرگ هیچوقت تنها نگذاشته اند.

در عوض ولی فقیه به چینی ها اجازه داده است تا با همدستی سرداران سپاه و فرزندان آخوندها و مقامات با نفوذ که به دلالی و واسطه گری مشغولند، بازارهای ایران را در زیر کالاهای بنجل خود دفن کنند و صنایع تولیدی و کارخانجات ایران را به ورشکستی بکشانند.

پروژه های منطقهء عسلویه و پارس جنوبی و یا با شرکت در ایجاد بزرگراه شمال، دست چینی ها را در غارت منابع ملی باز گذاشته اند.

یادداشت حاضر را با این سخن به پایان می بریم که بگوییم اگرچه آخوندها و آیت الله ها چنانچه شخصی بر فرض هزار قسم سفسطه بداند، آنها همیشه یک قسم بیشتر می شناسند و مانند شهرزاد که با هزار و یک شب قصه گویی، جان خویش را نجات داد، اینان نیز به کمک هزار و یک نوع دروغ و سفسطه و مغالطه و ماله کشی، قدرت و نفوذ اهریمنی خود را که از جهالت و تعصب عوام الناس کسب کرده اند، شاید که تا سال های سال بر بخش هایی از جامعه، کم و بیش حفظ کنند… اما تردیدی نیست که شرایط اجتماعی و بویژه سیاسی امروز جامعه ایران، یعنی این شرایط احمقانه و کهنه و پوسیده و عقب مانده و اسلامی، به اندازهء همان کالاهای چینی بی دوام و شکننده است و همه می دانند که دیریا زود باید ازمیان برداشته شود.

فروردین ماه ۱۳۹۲

پانوشت ها:

۱. روزنامه اطلاعات مورخ  ۹۱/۱۰/۲۸ .

۲. این حقیقت را یکی از حجت الاسلام ها در ضمیمه روزنامه اطلاعات مورخ  ۹۱/۱۱/۹  اینگونه بیان می کند:

«انسان صلاحیت ندارد که برای تأمین رفاه، آسایش، امنیت و سعادت زندگی دنیوی خویش قانون وضع کند… تنها کسی که می تواند قوانین و برنامه های کامل و هماهنگی را تنظیم کرده و در اختیار بشر قرار دهد، خدای جهان آفرین و خالق انسان هاست»!

۳. تاریخ جامع ادیان – جان بادیرناس – ترجمه :علی اصغر حکمت »

***

 منابع :

نوشته‌هایِ مرتبط:

ضرورتِ تاریخیِ رژیمِ خمینی


پیدایشِ رژیمِ اسلامیِ خمینی، یک حلقه ضروریِ تاریخی و سیاسی در ایران است. همه می‌‌پندارند که رژیمِ اسلامیِ خمینی «اتفاقی بود که هیچکس نمیخواست و هیچکس انتظارِ آن را نداشت و چون نمیخواستند، نمیبایست بشود» و در شگفتند که چرا شد. به نظرِ من این اتفاقیست که می‌بایست روی بدهد و یک ضرورتِ مسلمِ تاریخ سیاسی و دینیِ ایرانست. و ما بایستی‌ بجایِ اینکه به خمینی نفرین کنیم و لعن بفرستیم این ضرورت را بهتر بشناسیم و چاره این ضرورت را بکنیم.

در تاریخ و اجتماع، هیچ اتفاقی، بدونِ ضرورتِ ریشه دار، صورت نمی‌‌بندد. اینکه علیه انتظار و خواستِ ما بود نشانه آن است که ما خود آگاهی‌ِ صحیحی از تاریخِ دویست ساله اخیرِ خود نداشته ایم. تاریخِ دینی ما را از دوره صفویه تا به حال هیچگاه بطورِ عینی ننوشته اند و آنچه نوشته اند همه اش «تجلیل نامه است» و یا با دیدی بسیار تنگ میباشد و بسیاری از وقایعِ اصلی‌ را بکلی از آن حذف کرده اند.

«مبارزات علیه اسلام و علیه طبقه آخوندی» در این صد و پنجاه سال در ایران، نتایجِ خود را نداده است. این مبارزات، بسیار سطحی گرفته شده بود. این مبارزات، بر پایه آشناییِ عمیق با اسلام و افکارِ و احکامش نبود، بلکه بر پایه «وامِ اسلحه‌هایِ روشنفکران اروپایی که علیه مسیحیت بکار برده اند» بود. همانطور که شاه اسلحه وارد می‌‌کرد، روشنفکرانِ ایرانی نیز اسلحه‌های فکری و تاریخی از اروپایی‌ها وام می‌‌کردند تا علیه اسلام بجنگند.

ولی‌ اسلحه، همیشه بایستی‌ برپایه شناسایی دشمن و امکاناتِ دفاعی و تهاجمی اش باشد. اسلحه را بایستی‌ برطبق ایده‌های دشمن، ساخت. اسلحه بر ضّدِ طبقه آخوندی و بر ضّدِ اسلام را نمی‌شود از روشنفکرانِ اروپایی وام گرفت. در دوره پیش از انقلابِ فرانسه، مبارزات علیهِ دین، غلط فهمیده میشد. دین را با طبقه روحانی عینیت میدادند و فکر می‌‌کردند وقتی‌ علیهِ آخوند‌هایِ مسیحی‌ می‌جنگند، علیهِ مسیحیت جنگیده اند. اصاصا پدیده دین را خیلی‌ سطحی می‌گرفتند. این روشِ مبارزه، به روشنفکرانِ ایرانی به ارث رسید، ولی‌ این روش، برایِ مبارزه با اسلام کفایت نمیکرد.

روشنفکران بندرت با قرآن و تاریخِ اسلام و افکارِ قرآنی و قوانینِ اسلامی آشنایی کامل داشتند، بندرت در این زمینه تحقیقات می‌‌کردند و بندرت این تحقیقات را منتشر میکردند.

رژیمِ اسلامیِ خمینی میخواست که روشنفکرانِ ایرانی را وادارد که در یک جبهه‌ علنی، علی‌ اسلام بجنگند. رژیمِ اسلامیِ خمینی آنها را تحتِ فشار قرار داده است که از این ببعد درست با اسلام آشنا شوند و اسلحه را از دستِ خودِ اسلام بگیرند و با اسلام مبارزه کنند. ولی‌ هنوز این روشنفکرانِ تابحال جراتِ گرفتنِ چنین جبهه‌‌ای علنی را ندارند، نه‌ برایِ آنکه فقط از «عامه» می‌ترسند، بلکه چون به ضعفِ خود آگاهند. ضعفی که نتیجه عدمِ آشنایی با اسلام است.

در اثرِ همین ضعف، بسیاری از همین روشنفکران در صددِ گمنام ساختن و مشتبه ساختنِ جبهه‌ هستند. برایِ اینکه اسلحه‌ای علیه خمینی داشته باشند، متوصل به «اسلامِ راستین» میشوند که نمیدانند چیست و یا فقط یک تعارفِ دیپلماتیک میباشد. با گفتنِ اینکه خمینی مسلمان نیست یا خمینی پایبندِ «اسلامِ راستین» نیست، این خطِ مبارزه را نامعین میسازند. از مبارزه‌ای که هیچ راهِ گرریزی ندارند، گریز میزنند.

«ولایتِ فقیه» را که خمینی میخواهد، ادامه ایده «امامت» است و امامت چه در شکلِ تشیع اش چه در شکلِ خلافتِ (اهلِ تسنن) زائیده ایده خودِ اسلام است. اینها انحرافات از اسلام نیست. این ایده «ولایتِ فقیه» ایده‌ای ضّدِ اسلامی و ضّدِ شیعی نیست بلکه نتیجه مستقیمِ ‌شیعه و اسلام است. اینها خودِ اسلام است. اسلام، تنها در یک شکل ظهور نمیکند. اسلام میتواند صد شکلِ مختلف بخود بگیرد و در همه این شکل‌های مختلف همان اسلام میماند و ماهیتِ مشترکش را علیرغمِ همه این شکلهایِ متفاوتِ ظاهری نگاه میدارد. همانطور که کمونیسم تنها یک شکل در تحقق‌ ندارد. میتواند شکلهایِ مختلف داشته باشد باشد و همه این اشکال، در همان ایده کمونیسم نهفته است. اینکه پیروانِ هر مذهبی‌ ادعا میکنند فقط این شکل و این مذهب از همه آن مذاهب و اشکال، صحیح و حقیقی‌ است و مابقی همه ناحق و کاذب میباشند، حرفیست که در مشاجراتِ داخلی‌ِ میانِ دستجاتِ کمونیستی یا مذاهبِ اسلامی موردِ استفاده قرار می‌گیرد. هر دسته ای، دستجات غیرِ خودش را انحرافی و گمراه و دروغزن می‌شمارد. این فکر، از اعتقاد به «حقیقتِ واحد» می‌‌آید. ولی‌ از لحاظِ تاریخی و واقعیت همه این دستجات و مذاهب در ایده اسلام یا در ایده کمونیسم نهفته اند. اینها تراش‌هایِ مختلفِ یک کریستال هستند. اسلامِ خلفایِ راشدین، اسلامِ علوی، اسلامِ اموی، اسلامِ عباسی، اسلامِ صفوی، اسلامِ فاطمی (مصر)، اسلامِ عثمانی، اسلامِ مغولها در هند، اسلامِ خمینی و حتا همین اسلامِ راستینِ مجاهدینِ خلق، همه مظاهرِ مختلفِ یک ایده اند، همه تراش‌های مختلفِ یک کریستال هستند و با همه مشاجراتِ میانِ خودشان، وجه اشتراکشان بیش از وجه اختلافشان میباشد. از شدتِ مبارزه میانِ دو دستهِ اسلامی (مثلا خمینی و مجاهدین) نبایستی نتیجه گرفت که اختلافشان خیلی‌ زیاد است. در تاریخِ عقاید و در تاریخِ اسلام و در تاریخِ کمونیسم بنگرید و ببینید که بر سرِ چه اختلافاتِ بسیار مختصر چه جنگها و خونریزیها و چه کینه‌ها راه میفتاده است. از این رو از شدتِ اختلافِ میانِ مجاهدینِ خلق و رژیمِ خمینی نبایستی به این نتیجه فکری رسید که اختلافِ ایدئولوژیکی آنها نیز بهمان شدت و تفاوت است.

روشنفکران، در این صد و پنجاه سال همیشه از «جبهه‌ بستن در مقابلِ اسلام» گریز زده بودند. در همان قانونِ اساسی‌ راه را برایِ فعالیتِ ایدئولوژیکی علیه اسلام بستند.

خمینی بطورِ علنی همه را در یک جبهه‌ بمبارزه خواند ولی‌ هنوز روشنفکران از چنین جبهه‌ بندیِ علنی اجتناب می‌ورزند. ولی‌ این گریز ها، فقط این مبارزه را که میبایستی طبقِ ضرورتِ تاریخی صورت ببندد، به عقب میاندازد و دشمن را گستاختر و نیرومندتر می‌کند.

روشنفکران از همان «خلقی» که نام میبرند و خواستهای آن «خلقی» را که میخواهند تحقق‌ بدهند، می‌ترسند، چون هنوز این خلق، خلق (توده آگاه) نشده اند. چون اینها هنوز «عامه» هستند و در صفِ مخالفِ روشنفکران قرار دارند. «عامه» ، احتیاج به دین و آخوند دارد. تا «عامه» هست، روشنفکران نخواهند توانست علیه دین و آخوند جبهه‌ ببندند. «عامه» را نبایستی با «خلق» اشتباه کرد. در ایران، خلقی نیست که روشنفکران برایشان اینقدر حلقِ خود را پاره میکنند، اینها «عامه» هستند. تا از «عامه»، «خلق» بشود، زمان لازم دارد و تلاش باید کرد.

آنچه را که ما بنامِ آزادی میخواهیم تحویلِ «عامه» بدهیم، او لازم ندارد و آنها را نمیشناسد. و بدردش نمی‌خورد. تنها آزادی که «عامه» در مرحله نخستین لازم دارد، فقط یکنوع آزادی است. عامه بایستی‌ از «تقلیدِ از مراجعِ تقلید» رهانیده شود، تا بتواند به آزادی‌هایِ دیگرش آشنا گردد. تا در این «تقلید» گرفتار است، آزادیِ سیاسی و آزادیِ اجتماعی هیچ معنا و محتوایی برایِ او ندارد. «عامه»، نمیتواند از آزادیِ سیاسیِ خود استفاده ببرد و ارزشِ آزادیِ سیاسی را نمیداند، قدرتِ استفاده از آنرا ندارد، چون مقلّد است و تا تقلید هست، عامه، از لحاظِ سیاسی «صغیر» میباشد و قیّمش، همان آخوند است و ولایت اگر بطورِ رسمی‌ به آن شکلی‌ که خمینی میخواهد تحقق‌ نیابد، بطورِ غیرِ رسمی‌ ادامه خواهد یافت. این ولایتِ فقیه ، همیشه در ایران از دوره صفوی تا بحال بوده است. فقط مساله تحولِ این «ولایتِ فقیهِ غیرِ رسمی‌» به «ولایتِ فقیهِ رسمی‌» بود.

مبارزات، برایِ آزادیِ سیاسی و دموکراسی موقعی معنا و محتوا پیدا می‌کند که ما بتوانیم، عامه را از تقلید بیرون بکشیم. هنوز سخن به آزادی و دموکراسیِ اقتصادی و سیاسی نرسیده است. ما هنوز در خمِ کوچه اول گیریم. از آنچه که در اروپا در زمانِ لوتر صورت گرفته است، هنوز ما انجام نداده ایم. رژیمِ خمینی ما را تحتِ فشار قرار میدهد که این انقلاب را که چهار صد سالِ پیش در اروپا صورت گرفته است در آغاز جبران کنیم. آزادیِ فردی و سیاسی و اقتصادی، فقط بر پایه این «رهاییِ عامه از تقلید» امکان دارد.

تا این «رهایی عامه از تقلید» شکل بخود نگرفته است، همه تلاش‌هایِ ما نافرجام خواهند ماند. روشنفکران و سیاستمداران و طبقه متوسط این مساله را بایستی‌ در آغاز حل کنند. این برنامه‌هایِ عریض و طویل، هیچکدام، بدونِ چنین پایه ای، ساختنِ کاخ‌هایِ رویایی بر رویِ هواست. هر اصلاحی‌، هر نهضتی، هر انقلابی‌، تا این «عامه مقلد» بوده باشد، سر به نیست، خواهد شد. ما خلق‌ها نداریم ما عامه‌ها داریم. این پنداشتِ خام ولی‌ شیرینِ روشنفکران از «خلق ها» آنها را میفریبد. این کلماتِ قالب گرفتهِ اروپایی در موردِ «خلق» در ایران درباره «عامه» صادق نیست. عامه هنوز خلق نشده است. عامه نمیتواند بداند که «آزادیِ فردی» و » آزادیِ سیاسی» چیست و نه‌ «احساس و خود آگاهی‌ِ ملی‌» دارد.

جبهه‌ ملی‌، بدونِ «ملت» است. چون ملت، ملت نیست بلکه «عامه» هست نه‌ «ملت». عامه با ملت تفاوت دارد. ملت ، یکنوع خود آگاهی‌ِ نیرومندِ سیاسی و فرهنگی‌ است که عامه ندارد و نمیتواند داشته باشد تا از مراجعِ تقلید، تقلید می‌کند.

نبایستی فراموش ساخت که «نارضایتی‌ِ عامه» از دستِ یک مشت ملا، دلیلِ نفی  و طردِ مرجعیتِ آخوندی نیست. ما در ایران «عامه» داریم نه‌ «خلق» و نه‌ «ملت».

تا مرجعیتِ آخوندی اعتبارِ اجتماعیِ خود را دارد، «خود آگاهی‌ِ ملی‌» نمیتواند رشد بکند. اگر این خود آگاهی‌ِ ملی‌ نیرومند بود، آخوند‌ها نمیتوانستند دو ماه نیز حکومت کنند. «خود آگاهی‌ِ ملی‌» یعنی » تقدمِ بستگیِ ملی‌» به » بستگیِ دینی». یعنی «سودِ جامعه ملی‌» را در صدرِ سودهایِ دیگر قرار میدهد. ولی‌ اگر مردم چنین جدولی‌ از سود‌ها داشته باشند و سودِ ملی‌ پیش از سودِ دینی بیاید، روحانیون نفوذِ خود را به عامه از دست خواهند داد، چون او مرجع برایِ «سودِ ملی‌» او نیست.

این نکته را نیز باید تذکر داد که «ملیّتِ ناخود آگاهانه» در عامه قویست. فرهنگِ ایرانی در ضمیرِ او، نگهبانِ این ملیتِ بینام است. ولی‌ تا این ملیّت راه به خود آگاهی‌ پیدا نکرده است، «تقدمِ سودِ ملی‌» بر «بستگیِ دینی» غیرِ ممکن میباشد.

ما بایستی‌ یک «قیامِ ملی» ایجاد کنیم. قیامی که از ملیّتِ ما بجوشد. درست معنایِ ملیّت را با وطن فرق بگذارید. وطنپرستی کاملا ملیگرایی نیست. تایید را بر ملیّت باید گذاشت. از این رو بایستی‌ در همه مبارزات و راهپیمایی‌ها و تظاهرات، فقط از احساساتِ ملی‌ استفاده برد. بایستی‌ دست از «انقلابِ فتوایی» کشید. با فتوایِ چند آخوند مردم را به تظاهرات نبایستی دعوت کرد. آنچه مخالفین بایستی‌ در آینده، علیرغمِ همه ضعفشان از آن پرهیز کنند، اینست که مردم را با «فتوا‌هایِ علمأ» به خیابانها نکشند. اگر هزار نفر نیز بخاطرِ آزادی و ملیّت به خیابانها بیایند بهتر از یک میلیون عامه اند که برایِ تقلید از مرجعشان و اجرایِ فتوایش بیایند. «انقلابِ فتوایی»، «تظاهرات فتوایی»، » قیامهایِ فتوایی» مرجعیتِ آخوندی و تقلید را بیشتر تقویت می‌کند و بالطبع مانعِ بروزِ خود آگاهی‌ِ ملی‌ میگردد. لاس زدنِ دیپلماتیک با مراجعِ تقلید برایِ کمک گرفتن از آنها، بر ضّدِ هدف‌هایِ ملی‌ گرایان است. و عملا «ضابطه راهبری» و ابتکارِ عمل و استقلالِ در مبارزات را از دست میدهند.

هر تظاهری یا راهپیمایی بایستی‌ همین «خود آگاهی‌ِ ملی‌» و «آزادی» را علیرغمِ «بستگیِ دینی» بیدار سازد و درست » انقلاب و قیامِ فتوایی» برعکسِ این جریان است.

آن پنج ملیونی که رویِ فتوا به خیابان‌ها آمدند، آن انقلابی‌ را که دویست هزار نفر میبایستی کرده باشند، ورشکست ساختند. همین پیوستنِ عامه عامه مقلد بر طبقِ فتوا بود که انقلاب، مجبور به «سقطِ جنین» شد. کودکِ انقلاب مرده بدنیا آمد.

منبع:

مقاله نخست از کتابِ «آزادی، حقِ انتقادِ از اسلام است» ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۸، با عنوانِ «ضرورتِ تاریخیِ رژیمِ اسلامیِ خمینی«، برگِ ۵، اثرِ منوچهرِ جمالی، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها، ۱۸ نوامبرِ ۱۹۸۱ .

نوشته‌هایِ مرتبط: