« نوشتاری پیرامون واژه ی مرد »


دیاآکو کیانی

« واژه ی «مرد» را در زبانهای ایرانی همه میشناسیم. این واژه در زبانشناسی با مرگ همریشه شناخته شده است. ولی به بر پایه ی داده هایی که در این نوشتار میآید پیدا میشود که این واژه در اساس مانای «اشغ» داشته است. چرا باید ایرانی فریافت (مفهوم) و مینوی (معنی) مرد را با مرگ اینهمان بداند؟
پیش از پرداختن به این جستار خوب است بدانیم واژه ی «مرد» در زبانهای میانروانی نیز با همین مانای ایرانی هستمند بوده.
در پیشا سامی marʔ به مانای مرد، پسر، پسربچه، فرزند، شوهر و سرور بوده. در اکدی māru ، در سریانی آرامی mārā ، در اربی marʔ-, murʔ و در سنگنبشه های اربستان Qat mrʔ و در زبان مهری ḥǝ-mrō بوده.
از ریختارِ واژه ی زن (امرأة ) در زبانهایی که سامی میخوانند پیداست که واژه «المرء- مرء» اربی که از ریشه مرء پیشا سامی آمده تنها ماناهای مرد، پسر، شوهر نداشته و مانای فراگیرِ هومان (انسان) داشته. چرا که واژه زن نیز در زبانهای میانروانی از همین ریشه ساخته شده است.
زن یا گونه ی مادینه ی هومان در پیشا سامی marʔ-at، در اربی ʔimraʔat-, marʔ-at و در سنگنبشته های اربستان mrʔ-t بوده است.
بر این پایه روشن است که این واه در روندِ پیدایش خود مانای هومان، و سپس ماناهای ویژه ی مرد و زن گرفته است.

Proto-Semitic: *marʔ-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹son, boy› 1, ‹child› 2, ‹lord› 3, ‹man› 4, ‹husband› 5
Akkadian: māru 1
Syrian Aramaic: mārā 3
Arabic: marʔ-, murʔ- 4, 5
Epigraphic South Arabian: Sab, Qat mrʔ 2, Sab 3, 4
Mehri: ḥǝ-mrō 2 (pl.)

Proto-Semitic: *marʔ-at-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹woman›
Arabic: ʔimraʔat-, marʔ-at-
Epigraphic South Arabian: mrʔ-t   اَلْمَرْءِ   امرأة

گواهی های واژه شناسی در زبانهای گوناگون نشان میدهد که واژه ی «مر- مار» به ماناهای مرد، دوشیزه، زن، اشغ و پیوند بوده است. واژه ی «مری-marry» در انگلیسی به مانای جفت شدن، اشغ، زن جوان و همسرِ جوان است که در لاتین maritare در پرتغالی maridar، در ایتالیایی maritare در یونانی maritus بوده. این واژه از ریشه ی ایرانی mari به مانای زن جوان و mar- meryo به مانای مرد جوان میآید. در سنسکریت واژه ی marya به مانای مرد جوان، خواستگار و دلداده است. از آنجا که این واژه نیز در ریشه ی خود هم به مانای مرد و هم زن است، مانای فراگیر هومان داشته است و در اساس مانای پیوند و جفت و نیروی کِشش اشغ میان زن و مرد است. از اینروست که مانای پیوند و اروسی نیز دارد. نامواژه های مریم، ماری، مری که در اروپا و میان ترسایان کاربرد فراوان دارد نیز برساختهایی از همین ریشه هستند. دهخدا مانای مریم را اینگونه آورده: مریم . [ م َرْ ی َ ] (اِ) هر زن پارسا که حدیث مردان را دوست دارد. (منتهی الارب ).
در زبانهای ایرانی (هندو اروپایی) واژه ی مَر- مِر -mar-mer به مانای مرد، کَس یا تن(شخص)، هومان است. در هندی ِ کهن márya به مانای مرد جوان و دلداده و اشغمند(عاشق) است و maryaká به مانای مرد کوچک یا پسر است.در پارسی میانه mērak به همین مانا هست. در یونانی کهن mêi̯rak به مانای مرد است و در لاتین marītus مانای مرد دارد.

Proto-IE: *mery-
Nostratic etymology: Nostratic etymology
Meaning: fellow, young man
Old Indian: márya- m. `man, young man, lover›, maryaká- m. `little man›
Other Iranian: MPers mērak
Old Greek: mêi̯rak-s f. `Mنdchen›, spنter m. `Knabe›, mei̯rákio-n `Jüngling, junger Mann›
Latin: marītus, -a `beweibt, verheiratet›, m. `Ehemann, Gatte›, marīta f. `Ehefrau›

واژه های مهر، مار، مای، ماد، ماده(مادینه) ، ماتک ، مادک، مادر از همین ریشه (مار- مر) در زبانهای ایرانی نخست مانای اشغ و پیوستگی و سپس مانای مادر دارد که بنگاهِ اشغ و مهر و دوشارم(اشغ) است.
واژه ی «مرتی» در زبانهای ایرانی مانای «اروس» دارد.

Proto-IE: *mArt-i-
Meaning: bride
Baltic: *mar̃t-ī̂, -jā̂, -iā̃ f.
Germanic: *márɵ-iō f.
Russ. meaning: невеста

در زبانِ آرامی که سرشار از واژه های کهنِ ایرانیست واژه های زیر در پیوند با همین ریشه هستند .

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه
mrbyny, mrbyynytˀ (marbəyānī, marbəyānīṯā) = foster mother = مادر پرورش دهنده (= مُرَبی=پرورش دهنده) = mrbˁy (marbˁāy)
mrbˁy (marbˁāy) adj. = female- uterine = زهدان- زن
mrbˁ, mrbˁˀ (marbaˁ, marbˁā) n.m. = womb = زهدان، بچه دان، پروردن
mrgg (mraggaḡ) adj. = highly desirable = بسیار خواستن ،آرزو کردنی،دلخواه.(اشغی)-

این واژه با واژه ی مرگِ ایرانی بسیار همریختاری و همانندی دارد.

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه

(ای واژه نیز با مهرِ ایرانی همانندی و هم آوایی دارد)

mrˁy, mrˁytˀ n.f. = خواست، آرزو =desire

این واژه های آرامی(ایرانی) نشان میدهند که ریشه ی واژه ی «مر-مار-مرد-مردم» در اساس با فریافت(مفهوم) اشغ و مهر و پیوند کار داشته است در زبانهای گوناگون به ماناهای مرد، زن، دلبر، دلخواه، اشغ، پیوند، خواست، آرزو کاربرد داشته و مُردن مانای پسین تر و دویمینِ آن جای گرفته.
نکته درخور نگرش ای است که چگونه فریافتها و مینوهای » اشغ و مهر » از نگرِ فرزانی و فلسفی با مرگ و مردن در پیوند جای گرفته؟
چند واژه ی آرامی و همانندهای آن در دیگر زباهای ایرانی شاید پاسخی برای این پرسش باشند.
در سنسکریت واژه «مارَ» به هم به مانای خدای اشغ و هم شورِ اشغ است.

मार mAra m. god of love – passion of love

ولی همین واژه ماناهای کشنده، ویرانگر و مرگ نیز دارد. درست در آرامی هم همان واژه هایی که مانای اشغ، مهر، خواست، آرزو، زن، زهدان، دوشیزه دارند، با ماناهای بیماری و دردمندی و ناخوشی نیز آمده است.

mrˁw, mrˁwtˀ (marˁū, marˁūṯā) n.f. = sickness = بیماری
mrˁyh, mrˁytˀ n.f. = disease = ناخوشی- دردمندی

بیماری، درمندی، ناخوشی از نگر فلسفی هم با اشغ در پیوند است و هم با مرگ. در ادب ایران زبانزدِ «دردِ اشغ» فراوان به چشم میخورد. در چامه های ایرانی اشغ جگر را میسوزاند و سوزِ جگر همراه با اشغِ ناکام و نافرجام است. این جگر سوزی خود یک بیماریِ شناخته شده و نامور است . جگر هنایش(تاثیر) پذیرترین وندِ بدن در برابر سهشهای گوناگون است . اینکه مینوهای اشغ با بیماری و مرگ در کالبد یک واژه ریخته میشود این راستی را میرساند که مردمان پس از دریافتن والامندی و فرهمندی و شکوه اشغِ کامرواکه زندگی و شادی بخش است، به درد و رنجِ تباه کننده ی اشغ نافرجام که بیماریزا و مرگبار است نیز پی برده اند و دو رویِ وارونه ی یک پدیده را در کالب یک واژه و فریافت دریافته اند. اینکه «مردم»(مرتخم=تخم اشغ) چه زن و چه مرد میتوانند با نیروی اشغ هم شادی و زندگی و بالندگی دست یابند و هم به بیماری و تباهی و مرگ برسند، درست همان شوندِ اینهمانی مینوی و ریختاریِ واژه ی «مر- مار-مرد» است که هم مانای اشغ دارد هم درد، بیماری، تباهی و مرگ.
همین واژه بگونه های زیر در زبانهای میانرودانی به مانای بیماری و دردمندی دیده میشود که نشان دهنده همریشه بودن واژه های اشغ، بیماری و مرگ است که نشان دهنده ی ریشه ی ایرانیِ واژه ی «مرض و مریض» اربی است که باید بگونه «مَرَز» نوشته شود. واژه ی اوستایی «اَمِرِزَ= amereza » مانای نابود و تباه نشدنی، از میان نرفتنی، نگندیدنی ، نپوسیدنی، زنگارناپذیر( اکسیده نشدنی) دارد. اَ در ان واژه واکِ نایی(منفی کننده) است، بر این پایه «مَرِزَ» به ماناهای تباهی، نابودی، از میان رفتن، پوسیدن، زنگارش دارد که همه در پیوند با مانای مَرَز(مرض) اربی هستند.

Proto-Semitic: *mrṣ̂ {} *mrĉ̣
Meaning: to be sick, ill
Akkadian: marāṣu (a/a; NB, LB u/u) ‹to be ill› OA, OB on [CAD M1 269], [AHw 609]
Ugaritic: mrṣ ‹krank sein› [Aist 196]
Hebrew: mrṣ (N) ‹to be bad, painful› [KB 637]
Aramaic: OLD mrḳ, OFF mrʕ ‹illness› [HJ 695]
Judaic Aramaic: mǝraʕ ‹to be sick› [Ja 845]; mrʕ [Sok 331]
Syrian Aramaic: mǝraʕ ‹aegrotavit› [Brock 405]
Arabic: mrḍ ‹être malade› [BK 2 1091]
Epigraphic South Arabian: SAB mrḍ ‹suffer from desease› [SD 87]
Mehri: merēź ‹illness› [JM 271]
Jibbali: mírź_ ‹to be ill› [JJ 174]
Harsusi: mēreź ‹to be unwell, ill› [JH 90]
Soqotri: hemrôḍ (caus.) ‹guérir› [LS 251]
: [Fr 38]: *mariṣ̂ ‹malato, penoso› (ESA, ARB, SYR, HBR, UGR, AKK); [KB 637]: HBR, UGR, AKK, ARM, ARB, SAB; [Brock 405]: SYR, AKK, ARB, HBR, SAB
Proto-Semitic: *maraṣ̂-
Meaning: ‹be ill›
Arabic: mrḍ a,4
Proto-Semitic: *marih-
Meaning: ‹weak, suffering pain›
Arabic: marih- ‹faible, abattu›; m. ʔal-fuʔād- ‹qui éprouve une paine du coeur› BK 2 1096

عطار در چامه ای میگوید:

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی

و درجایی دیگر میگوید:

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم

گونه ی دیگری از واژه های «مر- مار» با ماناهای یاد شده (مرد- زن- اشغ) در زبانهای ایرانی به چشم میخورد که تنها یگ دگرگونی ساده ی واکی (حرفی) یافته. واکهای «م و ن» به یکدیگر میکوهرند (عوض میشوند)، بر این اساس واژه های «نر و نار» درست همان واژه های » مر و مار» با همان ماناهای هومان، مرد، زن و اشغ هستند که ویژگیها و فروزه های برترِ مردمی مانندِ دلیری، رادی، جوانمردی را نیز به خودگرفته اند.
واژه ی «نَر» در زبانهای ایرانی باستان، پهلوی، اوستایی، کردی،بلوچی، هندی، استی (نله-نل) ، پارسی و دیگر گویشهای ایرانی به ماناهای مرد، نرینه (مذکر)، نیرو، توان، دلاوری، دلیری،جوانمردی و ردای است. از آنجا که در فرهنگ و استوره های ایرانی هومان «تخم آتش» است، یکی از مینوهای این واژه نیز » آتش» است. «آتشِ جان» در فرهنگ ایران نیروی و توانِ روانی، هستمندی (وجودی) و کنشگریِ مردم است. بر این پایه است که چامه سرای خوش پرداز شیراز میگوید:

«این آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت»،

و آتش و گرمای خورشید را از آتشِ نهفته در جان مردمان میداند.
در سنسکریت واژه » نَرَ» به ماناهای مرد، هومان، مردم، تن (شخص)، مردنی(فانی)،شوهر، پهلوان و مینوی(روحانی) است.

नर nara m. man- human– mortal–male men, people-person – husband- hero

واژه ی «نری» در سنسکریت به ماناهای زن، مادینه، زنانگی، همسرِمادینه.

नारी nArI f. woman – female or any object regarded as feminine-wife

واژه ی «نَریهَ» در سنسکریت به ماناهای توانمند، نیرومند، مردانه، پهلوانانه، تن، مرد و … است.

नर्य narya adj. human- powerful- strong- manly- suitable or agreeable to men-heroic- person- man- manly or heroic deed-

در اوستایی «نائیری» مانای زن دارد و از این واژه ماناهای جفت، همسر، اروسی و اشغ نیز ساخته شده است.

نَئیری= nairi- نَئیریَیَ= nairyaya – نَئیریَنْم= nairyanm – نَئیریَ یات= nairyayãt -نَئیریَ یاو= nairyayãv زن، ماده، مادینه
نائیری= nãiri زن، ماده، مادینه، همسر
نائیریثْوَنَ= nãirisvana پیوند زن و شوی
نائیری چینَنگْهْ= nãiri chinangh جفت شدن(ازدواج) زن گرفتن، خواستِ جفت شدن
نائیریکا= nãirikã بانو، زن، ،ماده، زن شوهر دار ـ جفت برگزیده
نائیریوَنت= nãirivant جفت برگزیده
کونائیری= kunãiri زن بی شرم و آزرم، بدکاره

در زبانهای ایرانی باستان واژه ی «نِر» ماناهای مرد، نیروی زندگی، توانمندی و نیرومندی داشته است که واژه ی «نیرو» در پارسی و نِرُک-nerok پهلوی نیز از همین ریشه هستند.
واژه های اوستایی زیر ماناهای دلیری، رادی، پهلوانی،جوانمردی، جوانزنی، مرد، زن و آتش تن و جان را در فریافتهای مینویِ واژه ی «نر» نشان میدهند.

نَئیرمَنَنگْهْ= nair manangh ـ 1ـ دلیر، دلاور، بی باک 2ـ نریمان
نَئیرْیَ= nairya ـ 1ـ نر، نرینه 2ـ دلیر، دلاور، بی باک، تهمتن
نَئیرْیانْم هانْم وَرِتیوَنت= nairyãnm hãnm varetivant دلاورانه، بی باکانه، مردانه
نَئیریَنْم= nairyanm ماده، مادینه
نَئیرْیوسَنگهَ= nairyu sangh ـ 1ـ نام آتشی است 2ـ نام ایزدی است 3ـ آتشی که در دل شاهان و فرمانروایان است و آنها را در پیشبرد کارهایشان یاری می دهد، روحیه 4ـ نام فرشته ای که پیک اهورامزداست
نَریمان= narimãn (اوستایی: نَئیرمَنَنگْهْ= دلیر، دلاور، بی باک) نام پسر گرشاسپ.

در بندهش هومان تخم آتش است. روشن میشود که واژه ی «نار» که در اربی و زبانهای میانرودانی آتش و روشنی مانا دارد در اساس واژه ی ایرانیست. از آنجا که آتش یکی از نیروهای برتر در زندگی مردم شناخته شده بوده با اندریافت (مفهوم) نیرو و نیرومندی در پیوند است. در واژه نامه های ریشه شناسی اروپایی واژه ی energy را از همکردِ یونانیِ en(in, into – در- تو -اندر- میان)+ ergon (کار کردن، کارکنندهactive, working- ) گرفته اند ولی روشن است که » into working یا in, into active » به هیچ روی مانای نیرو، توان، زور و کارمایه ندارد و واژه ی energy از ریشه «نر، نار» گرفته شده. دربندادهای ایرانی نریوسنگ بخشی از تخمه ی کیومرس را در زمان مرگ او پاساده میدارد تا تخمه ی کیومرس در زادمانِ هومانِ نخستین که مشیه و مشیانه باشند پیکر پذیرد. این نشان میدهد که نریوسنگ «نیروی زندگانی و هستی بخشی» و یا همان » آتش جان» است که مردمان را زنده و کارا و پویا میدارد.
در زبان آرامی واژه ی (nwr, nwrˀ (nūr, nūrā به مانای آتش است. در زبان ابری واژه ی נוּר- nuwr به مانای آتش است و واژه ی nyr به ماناهای روشنایی، گرما، سوختن و روشن شدن است. واژه «نر- نرَ» به مانای «ناری رنگ یا اناری رنگ» و افشره ی انار است.

nr, nrˀ n.m. pomegranate color
1 violet color JBA. BT Git 19b(46) מיא דנרא extract of pomegranate (peels.

در سنسکریت نیز به انار با دگرگونی آوای آ به ای «نیرَسَ» میگویند.

नीरस nIrasa m. pomegranate

در آرامی گلِ انار را گلنار میگویند:

gwlnr, gwlnrˀ (gulnārā) n.m. pomegranate blossom

و ریشه ی انار را «مردواگ» میگویند که با واژه های مر-مار- نر-نار در پیوند است چراکه انار مانای اشغ دارد و نمادِ اشغ و مهر شناخته میشود.

mrdwg (mardwaḡ) n.m. root of pomegranate

در آشوری و سریای نیز گل انار را گلنار میگویند.

Eastern Syriac : ܓܘܼܠܢܵܐܪ
Western Syriac : ܓܽܘܠܢܳܐܪ
Eastern phonetic : ‹ gul na:r
English : the blossoms of a pomegranate tree ;

در اکدی و آشوری انار یا نار را «نورمَ- نورمو» میگویند:

nurmû : a pomegranate

در چامه های ایرانی و نزد مردم سرخی انار نماد خونِ دل اشغمند است و رنگ پوست انار نماد سرخی و نارنگیِ خورشید است. این ماناها با نور(روشنایی) پیوندِ سرراست دارند.
در آرامی به واژه ی nyryg نام بهرام(مریخ (mars- است و nyrgl به مانای نرگال- Nergal است. نرگال ایزد یا پهلوان میانرودانی برابرِ ایزد نرویوسنگ ایرانی و یا پهلوان نریم- نریمان(یا نیرم) است پدر سام است. در اوستایی «نئیره منه» به مانای نرمنش است و نریمان،سام، زال و رستم نیز درست پیکریابی ماناهای مردانگی، رادی، جوانمردی، دلاوری، نیرومدی، ارجداری(اعتبار)، رزمآوری و مهرهستند که همه ی این فروزه ها را با هم «هنر» میگفتند . هنر همدایشِ دو واژه ی هو(خوب،به)+نر(رادی، جوانمردی) است. در بندادهای میانرودانی نیز نرگال پشتیبان و سودخواستارِ مردم است. مردگان را به زندگی باز میگرداند و کشاورزی و گله داری را پاس میدارد. واژه ی «نیو» با ماناهای «مرد دلیر و مردانه، بهادر.گرد. دلاور.دلیر. پهلوان و مبارز نیز میتواند با واژه ی نر در پیوند باشد.
نریوسنگ در بندادهای ایرانی «زیبا برز، زیبا بالا» خوانده شده. اورمزد او را در درازای پنجسد سال آفرید و او را برهنه در برابر زنان جای داد تا زنان به او دل ببندند. همان گونه که نریوسنگ نمادِ مردانگی و زیبایی و آتش است، نرگال میانرودانی نیز نماد مردانگی، نیرومندی و زیبایست، از اینروست که نشان او در فرهنگ میانرودان خروس است که هم پیکریابیِ فریافتهای مردانگی و نرینگیست، هم زیبایی و نارین رنگی و آتش رنگی. واژه ی نرگال را در سومری به مانای ارجدار، نیرومند و توانا است که روشن میسازد همان واژه ی نرِ ایرانیست که هم مانای نرینگی دارد، هم نیرومند. نماد آسمانی او بهرام (مریخ) است. بهرام نیز در فرهنگ ایران نماد مردانگی و نیروی مردانه ی باور کننده همه تخمها در گیتیست. واژه ی مریخ نیز که آن را اربی میپندارند واژه ای ایرانیست به مانای «مرد یا نر» و درست ماناهای «مر – مار- نر- نار»(مرد، نر، نیرومند، توانا، آتشین، اشغ) را دارد. دهخدا برابر واژه ی مریخ «مردسنگ – مرداسنج » آورده که پاژنامِ مریخ است. مرداسنج را نام گوهری گویند که برای کاربردهای درمانی از سرب میگرفتند و گفته اند شاید به شوند سرخی رنگ آن، و سرخی رنگ مریخ، نام این گوهر بر ماریخ گذاشته شده. ولی بر اساس ردیابیِ واژه ها و ماناهای آنها درمیابیم واژه ی مرداسنگ پیش از اینکه نامِ این گوهر باشد به گونه های دیگر بوده و کاربرد داشته. دهخدا در نگیختِ(شرح) واژه ی مریخ ریشه آن را از مرداخ میانرودانی میداند و مرداخ را با مرداس در پیوند میداند و گرایندِ(احتمال) ایرانی بودن این نام را پیش میشکد. اگر «مردِ» را در مردسنگ به «نر» دگرگون کنیم واژه ی نریوسنگ ساخته میشود. و مرداس نیز درست همین مانا را میدهد. « مرد+آس(سنگ)». سنگ در اساس بجز فریافتهای سفتی، سختی و سنگینی، مانای جفتی و همجفتی و پیوند اشغ داشته است، از اینرو این واژه ماناهای نرینه، نیرومند، اشغمند و دلداده نیز دارد. در زبا سومری واژه ی «nir- نیر» به مانای سنگِ گرانبها بوده است و از اینرو گرایندِ پیوند و اینهمانی واژهای « مرد سنگ و مرداس و نریوسنگ» خردپذیرتر مینماید. در استوره ها نیز مارس، مریخ، بهرام هم دلداده هستند و هم نیرومند، دلاور، رزمنده و آتشین خو. واژه ی نرگال همکردِ دو بهریِ نر(مرد، نرینه، نیرومند، دلیر، پهلوان، دلداده)+ گال(بزرگ) است که روی هم رفته مانای مردِ بزرگ(با همه گستره ی مینوی اش) را دارد. پیکر نرگال آمیزه ای از سرِ یک مرد و تنِ یک شیر است که باز نمادِ نرینگیِ مرد و نیرومندی و دلاوری شیر میباشد. واژه ی مارسMars– که نام رومیِ بهرام و مریخ است نیز از ریشه «مر- مار» با ماناهای یاد شده میآید ولی در واژه نامه های اروپایی ریشه نام او را ناپیدا دانستند. مریخ را در آشوری و سریانی ܡܪܝܼܚ-‹ mri:h و ܢܵܪܝܼܓ݂- ‹ na: righ میگویند که نشان دهنده دگرگونی واکها «م و ن» در این نامواژه هست و بر این پایه روشن است که از ریشه ی ایرانی «مر-نر» میآید.
در بندادهای میانرودانی نرگال مانای سوزنده و افروزه(شعله) نیز داشته است که نشان میدهد واژه های نار و نور که ما آنها را «سامی» میدانیم در اساس با واژه ی «نر» ایرانی در پیوند است و همه ماناهای واژه ی ایرانیِ نر را دارد.

nirĝal [AUTHORITATIVE] (148x: ED IIIb, Old Akkadian, Ur III, Old Babylonian) wr. nir-ĝal2 «authoritative»
Nergal, in Mesopotamian religion, secondary god of the Sumero-Akkadian pantheon. He was identified with Irra, the god of scorched earth and war, and with Meslamtaea, He Who Comes Forth from Meslam. Cuthah (modern Tall Ibrāhīm) was the chief centre of his cult. In later thought he was a “destroying flame” and had the epithet sharrapu (“burner”). Assyrian documents of the 1st millennium bc describe him as a benefactor of men, who hears prayers, restores the dead to life, and protects agriculture and flocks

در زبان بابلی و فرهنگ میانرودانی اپاختر(سیاره) بهرام(mars) را نرگال-Nergal میگفتند. بهرام به شوند رنگِ سرخ و نارنگیِ(ناری رنگ- آتشی رنگ) اش به آتش و آتشین نیز نامور است که اینهمان با ماناهای «نر» ایرانیست.
واژه ی «نِر-نَرَ – نیر» در آشوری ماناهایی دارد که فریافت آن ماناها پیوندِ سرراستی با فریافتِ واژه ی «نیرو و یوغ(پیوند،جفت، اشغ )» در زبانهای ایرانی دارد. برای نمونه واژه ی «ܢܝܼܪ ‹ ni:r » به مانای » نر و نرینه» در زبان آشوری است. واژه ی ܢܲܝܪܵܐ – ‹ né ra در سریانی و اشوری مانای فراگیرِ نفت و روغن دارد که نیرو و سوخت هستند. واژه ی ܢܝܼܪܵܐ – ‹ ni: ra در آشوری و سریانی مانای یوغ(جفت، پیوند)، و گروهِ گاوانِ نیرومند دارد که زمین را شخم میزنند و باز فریافتِ نیرو و توان و جفتی و پیوند که در نر- نار ایرانی هست در این واژه ها به چشم میخورد.
در سومری واژه ی «نیر- nir» به مانای برتر، نیرومند، مهتر،سرور، فرمانروا، شاه و .. است . این واژه با دگرگونی واکها ی م- ن ریشه ی نامواژه ی «میر- امیر» به مانای فرمانروا، سرور، نیرومند است که امروزه برگرفته از کارواژه ی «اَمر» اربی دانسته شده. ولی ریشه ایرانی آن همین واژهای «نر- نار – مر- مار» هستند. پیش از اینکه این واژه از «امر» اربی ساخته شده باشد، با همین ماناها در سومری و زبانهای کهن ایرانی کاربرد داشته است. برای نمونه واژه ی ابری אמיר – ‹amiyr از ریشه אָמַר [‹amar ] به مانای بالا، برتر، چکاد،س آورده اند، ولی این ریشه ‹amar هیچ یک ازماناهای ‹amiyr را ندارد و مانای مهادین آن » گفتن» است. در نگیختِ این واژه(‹(amiyr گفته شده: » به مانای خود را برتر داشتن» (in the sense of self-exaltation). ولی اینکه فریافتِ «گفتن» چه کار به خود را برتر داشتن دارد، جای گمان است. اگر مانند گروهی، گفتن را برابر دستور دادن بگیریم مانای این واژه فرمانده میشود. ولی از آنجا که گفتن نیز با فرمان دادن دگرگونگی دارد و برابر این واژه در سومری به مانای «lord+lordly» هستی دارد و بسیار کهنتر از نمونه ی ابری و اربی هست، گزینه خردپذیر تری برای واژه ی میر-امیر مینماید.

nir [LORDLY] (3x: Old Babylonian) wr. nir «lord(ly)» Akk. etellu

مار در فرهنگ مردم ایران باستان و میانرودان نمادِ زیبایی ونیرو و کششِ فریبندگی و نیروی برانگیزانندگیِ به اشغ و جفتی و پیوند بوده است. از اینروست که در سنگ نگاره ها و ماندمانهای باستانی ایران و میانرودان فراوان به چشم میخورد. در تورات نیز مار نخش فریفتنِ زن را به خوردن میوه پنامیده(ممنوعه) بر دوش دارد که نشان دهنده فریبایی و زیباییِ مار است.
دریافت اینکه چرا مار در زبانهای ایرانی هم مانای اشغ و دارد هم زن و مرد و مار(جاندار خزنده) برای ما که با بینش و نگرش و منش مردمان باستان بیگانه هستیم دشوار است. ولی رهگیریِ مانای واژه ها پیوندِ فرزانی و فلسفی این فریافت را روشن میسازد از همین روست که مار را در زبان سومری «میر- میرشَه» میگفتند که درست با مارِ ایرانی و فریافتهای آن اینهمان است.

mir [SNAKE] (3x: Old Babylonian) wr. mir «a mythical snake; a snake-like weapon» Akk. šibbu
mirša [SNAKE] (4x: Old Babylonian) wr. mir-ša4 «snake» Akk. šibbu

واژه ی «نارین» در دهخدا به مانای روشن، درخشان و تابان آمده و این واژه را اربی ندانسته.
همین واژه را در ززبان مغولی اینگونه آورده: «نارین . (مغولی ، اِ) مغول به خزانه ٔ محتوی جواهرات و زر سرخ…».
نامواژه های ناریا، نریکا، نارینه، ناریه و … که در زبانهای آذری، ترکی، کردی، اربی و … کاربرد دارد همه از همین ریشه ی «نر- مر» ایرانی هستند.
واژه ی «نَیِر-نَیِرِه» که به ماناهای درخشان، روشن کننده، بسیار نور دهنده، اختر و ستاره، خرورشیده و ماه میشاسیم در اساس از ریشه ی «نر» ایرانیست که به نادرست اربی پنداشته میشود. در اربی تنها از این ریشه واژه ی «مُنیر» ساخته شده است.
در زبانهای ایرانی واژه ی نر به گونه های زیر و ماناهای مرد، نیروی زندگی(در هیتی)، زن، نرینگی، مادینگی،پایداری و ایستادگی (درلاتین) کاربرد داشته است:

Proto-IE: *(a)ner- <PIH *a->
Meaning: man
Hittite: innarawatar ‹life power›, innarawant= ‹strong›, Luw. annar-ummi- ‹strong› (Tischler 358ff)
Old Indian: nár-, nára- m. `man, person›, nấrî f. `woman, wife›; nárya- `manly, human›; sû-nára- ‹young man; youthful›
Avestan: nâ, nar- ‹Mann, Mensch›, nâirî ‹Frau›; nairya- ‹mannhaft, männlich›
Armenian: air, gen. arrn `Mann, Mensch›, aru `männlich›
Old Greek: anḉr, gen. andrós, acc. ándra m. Mann, Mensch›; ǟnoréǟ ‹manliness›
Latin: neriôsus, – `resistçns, fortis›
Other Italic: Osk ner, pl. gen. nerum `vir›; Umbr pl. acc. nerf, dat. nerus `procerçs, prîncipçs›
Celtic: *nerto-m: Gaul Nerto-briga, Esu-nertus, etc.; OIr nert `Mannhaftigkeit›; Cymr nerth `Mannhaftigkeit›, Corn nerth `Mannhaftigkeit›, Bret nerz `Kraft›
Albanian: n’er Mann, Mensch

در زباهای که اورآسیایی میخوانند و زیر شاخه های هندو اروپایی(ایرانی)، آلتایی، اوروالی و کارتولیایی (گرجی- کافکازی) واژه «نر» به مانای مرد و نرینه اینگونه آمده.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕ
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.

در آلتاییِ کهن واژه نر با ریختهای زیر به ماناهای روز، روشنی، خورشید و نور که همه وابسته به مینوی آتش هستند کاربرد داشته و نشان میدهد نار واژه ای اربی و یا سامی نبوده است:

Proto-Altaic: *ŋḕrá
Meaning: day, sun, light
Russian meaning: день, солнце, свет
Turkic: *jạr-ɨn
Mongolian: *naran
Tungus-Manchu: *ŋēr(i)-
Korean: *nár
Japanese: *àrí-
Altaic: *ŋḕrá

در زبانهای Borean (اپاختری- شمالی) که نزدیک به همه زبانها و خانواده های زبانی گیتی را دربر میگیرد با مانای آتش، نور، روشنایی ، خورشید، ستاره و در دراویدی و ایلامی با مانای افروزه (شعله) کاربرد دارد :

Eurasiatic: *ŋera
Meaning: fire, burn
Borean (approx.) : NVRV
Meaning : day, sun, light
Eurasiatic : *ŋera
Austric : *NVʔr
Altaic: *ŋḕrá
Dravidian: NDR *nar- ‹flame› [524]; (?) SDr *ner-p- ‹fire› (DEDR 2929); *nēr- sun [NDR *nar- may be = *nēr- ‹sun›; SD *ner-p- < *nijur]
Eskimo-Aleut: *ńǝʁiruɣ-
Chukchee-Kamchatkan: *eŋer ‹star›
Comments: [PA *ni̯ṑri, PD *nijur- – suffixed forms of *nVjV?]

در زباهای اورآسیایی به مانای مرد، نیرومند، دلیر، نرینه کاربرد داشته است.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕi
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.)

بر اساس واژه های نامبرده و گستره ی مینویِ آنها روشن میشود که واژه ی «مرد» مانای میرا و میرنده و واژه ی «مردم» مانای تخمِ مرگ نداشته است. چراکه واژه ها «مر – مار» هم مانای مرد دارد،هم زن و هم اشغ. روشن است که مانای فراگیرِ هومان و اشغمند و دلداده داشته است. واژه ی مردم نیز بر این پایه ی مر(اشغ)+ توم(تخم) مانای تخمِ اشغ داشته است که سپستر تخمِ مرگ دریافته شده.
این پژوهش بر اساسِ کاوشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی انجام شد که باور داشتند واژه ی مرد و مردم در روندِ پیدایشِ خود مانای مرگ و مردن نداشته و نزد ایرانیان به مانای اشغ، پیوند، مهر بوده است. چنانکه هومان و مردم را در زبانهای ایرای «مهر گیاه» نیز میخوانند که همکردِ دو واژه ی مهر(اشغ، دوستی، پیوند)+ گیاه(جان) است و روی هم رفته مانای جاِن اشغمند دارد. نام دیگرش «مردم گیاه» است که پیوند میان مهر و مردم را روشن میسازد و گونه ای از نامواژه ی گئومرت-گایوکمرت- کیومرس است. گئو مانای جان دارد و مرد مانای مهر و اشغ. مهر گیاه ریشه ای همانند تنِ زن یا مرد و یا زن و مردی در هم پیچیده دارد که پیکریابیِ داستانِ مشی و مشیانه ی اوستایی است. »

منبع:

با سپاس از جناب دیاآکوکیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه نشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« یلدای ایرانی بر همه آزادگان خجسته باد – پژوهشی پیرامون واژه ی ایرانی «یلدا»، پیشکش به ایرانیانِ فرهنگیار و پژوهنده »


« در گفتارها و پژوهشهای آموزگار ارکمندم کدبان یزدگرد ساسانی که فرهنگ و واژه های [ا]یرانی را در گرامی نامه ای با برنامِ «مانگا و اهورا» بر اساس زبان، بینش و باورهای مردمان فرازمندِ کِرد زبانِ ایرانی واکاوی کرده اند، به ریشه ی کردی واژه ی «یلدا» و در پیوند با مینوی (معنی) آن، با ریشه ی واژه ی «پاییز» برخوردم. که واژه ی «یلدا» را از «یل» به مینوی «زایش» و «دا» شناسه واژه (حرف تعریف) در زبان کردی کرانمایی (تعریف) کردند.

واژه ی «یل» در زبانهای ایرانی به مینوهای «دلیر، پهلوان، مبارز، جنگجوی پر زور و آزاده، گُرد و گندآور» برجای مانده. و واژه ی «یالونیک» به مینوی بهادر و پهلوان و تنومند و بلندبالا است.

پرسش اینجاست که این مانکها (معانی) چه کار با مینوی «زایش» دارند؟

بر اساس دادهای کدبان یزدگرد ساسانی نخستین فروزه (صفت) و کارکردِ کنشِ زاییدن که به چشم مردمان آمده، «جدا شدن فرزند از تنِ مادر، در جایگاهِ پدیده و جانمندی جداسر (مستقل) و آزاد و «رها شده از بندِ وابستگی به تن و جانی دیگر» بوده است. که این نگاره ی فرزانی (تصویرِ فلسفی)، برداشتی مینوی (معنایی، معنوی) از کنشِ زاییدن در فرهنگ ایران بوده است.

در پیوند با این مینو که فروزه های «جداسری- رها یافتگی، آزادی و پس از آن دلیری و پهلوانی و دلاوری را، از دیدگاه و نگرشِ فرزانیِ ایرانیان باستان در خود برجسته نموده است، مینوی واژه ی «پاییز» نیز برای دریافتِ ریشه ی ایرانی واژه ی یلدا، بسیار راهگشا مینماید. بربنیادِ گفتار آموزگار ارکنمدم کدبان یزدگردِ ساسانی، واژه ی «پاییز» از ریشه ی «پای زا- پای به زا» (آماده ی زایش- در کارِ زایش) گرفته شده و به مینوی هنگامه ی آبستنی و زایش در بندادهای فرزانی ایرانیان برجای مانده است. میدانیم که یلدا (زایش) در واپسین شبِ پاییز رخ میدهد و ایزدِ مهردر این شب زاده میشود.

بر پایه ی این داده دادها که از آموزگار گرامی و پرهیخته ام، کدبان یزدگرد ساسانی آموختم، به دنبالِ سنجش این گفتار و یافتن نشانه های دیگری از این واژه و مینوهای آن در دفتر فرهنگ و ادب ایران و زبانهای دیگر آریایی(ایرانی)، به داده هایی برخورد کردم که راستینگی و درستیِ گفتارِ کدبان یزدگردِ ساسانی و فرهنگِ فرازمند و بالنده ی هم میهنان کُرد زبانمان را می هایست (تایید میکرد).

در واژه نامه دهخدا این مینوها در پیوند با واژه «یل» آمده که نشان دهنده یکی بودن ریشه ی واژه» یل» به مینوی پهلوان و دلیر و «یل-یله» به مینوی آزاد شده- جداشده ازبستگی و وابستگی- رها شده است:

|| تناور و جسیم و قوی و توانا و زوردار. (ناظم الاطباء). || رهایافته و آزادشده و مطلق العنان و بر سر خود گذاشته شده . (ناظم الاطباء). رهاکرده شده و به سر خود گردیده و مطلق العنان را گویند. (برهان ). یله و رهاکرده ومطلق العنان . (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ اوبهی ).یله . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یله شود. || اسبی که در فراخی چرا می کند. (ناظم الاطباء). || چیزی را گویند که از چیزی آویخته باشند. || چیزی که از چیزی برآمده باشد. (برهان ). || دلی که از غم و اندیشه فارغ باشد. (ناظم الاطباء) (برهان ). دل فارغ از غم و اندیشه بود. (فرهنگ جهانگیری ). || سود و فایده . (ناظم الاطباء).

واژه ی «یله» در زبان پارسی و گویشهای دیگرِ زبانهای ایرانی به مینوی «آزاد- رها- رها شده، آزاد شده، «مطلق (نا وابسته-پدیده ای جداسر که به چیزی وابسته نیست)، رهاکرده شده و آزاد شده برجای مانده.

از واژه نامه ی دهخدا:

یله . [ ی َل َ / ل ِ ] (ص ) رهاکرده شده . (ناظم الاطباء). رهاکرده ، چنانکه گویند اسب را یله کرد؛ یعنی سر داد و رها کرد. (برهان ). رها. (فرهنگ جهانگیری ). رهاکرده و مطلق العنان . (انجمن آرا) (آنندراج ). به معنی رهاکرده باشد یعنی سرگذار. (فرهنگ اوبهی ). سرداده . متخلص . آزاد. مطلق . رها. در صیغه ٔ طلاق فارسی گویند: زوجه ٔ موکل من ازقید زوجیت یله و رها. (یادداشت مؤلف ) :

در زبان کردی نیز واژه های «یله کردن- یله شدن» درست با همین مینوها کاربرد دارد که نشان دهنده ی ریشه ایرانی واژه است و نه وامواژه ای که تنها با یک ریخت و ساختار و مینوی ویژه در زبانی بیگانه، تنها و بی پیوند با دیگر واژه های و مینوها برجای مانده باشد.

از سلسله مینوها و واژه های دیگر که در زبان کردی بر مانده است مینوان به واژه ی «یال» به مینوی «ستیغ» که به مینوی فرزانیِ جدا کننده دو سوی چیزی ماننده کوه یا گردنِ اسب میباشد، نمارش کرد. نکته ی اندیشه برانگیز اینجاست که همین واژه به مینوی «بیخ و بُن» نیز در واژه نامه ها آمده که درست با مینوی زایش و زاییدن اینهمانی دارد.

واژه ی دیگر در کُردی «یالمند» است که به مینوی دارنده «زن و فرزند» است. این واژه امروزه با «ع» تازی به گونه ی «عیال» (زن و فرزند) و با همکردِ (ترکیب) «مند»، عیالمند (دارای زن و فرزند) کاربرد دارد و مینوی «زن» را که ریشه ی زایش- زندگی هست درخود نگاه داشته است.

در بینشِ آریاییان باستان زن به شوند (دلیل) زاینده بودن پدیده ای ورجاوند پایه و ستودنی و پرستیدنی (شایسته ارجگذاری و پرستاری) شناخته میشد و این نگرش و باور ایرانیان در آیینهای زنخدایی که پیش از دینهای مردخداییِ زرتشتی و ابراهیمی در ایران و دیگر مانشگاه های آریاییان پدید آمد، رخ نشان میدهد. خدایان ایران باستان سرشتی زنانه داشتند و واژه «خدا» به مینوی «تخم خودز[ا]-خود آفرین» درست اشاره همین سرشت زنانگی و زایندگی خدا دارد. آفرینش و زایش در بینش و باور آریاییان باستان پدیده ای ورجاوند و ستودنی و پرستیدنی بشمار میرفت. در زبان سانسکریت به واژه ای برخوردم که ریشه ی نخستین و یا نخستین پیدایشِ واژه ی «یل» در زبانهای ایرانیست.

واژه ی سانسکریت यज् yaj به مینوی پرستش و ستایش (worshipping) است و دارای مینویهای دیگریست که در پیوند با همین مینوی ستایش و پرستش هستند از آن دسته میتوان به مینوهای آرزم-honour (هُنَر=نیکمردی- رادی- احترام-ارکمندی) و یا فداگاری و جانبازی (sacrificing) و یا مینوی ورجاوندی (تقدس- hallow) و یا ایشک و دوشارم (عشق-adore) نمارش نمود. همه مینوهایی که گفته شد از ریشه » यज् yaj» و در واژه ی » यजते { यज् yajate» سانسکریت جای گرفته اند و مینوهای پیوسته ی دیگری نیزز دارد که به شوند کوتاه کردن سخن از آنها میگذریم. ولی تنها یکی از مینوهای این واژه به ما نشان میدهد که این واژه ی آریایی -سانسکریتی درست همان ریشه ی واژه های ایرانی-کردی «یل-یله-یلدا» است و آن نیز مینوی واژهی yajate در واژه ی انگلیسی «yield» است. در زبانهای آریایی برخی واکها (حروف) در آمد و شد به زبانهای همخانواده و خویشاوند دگرگون میشوند. در اینجا اگر واک «ج» را در واژه ی «یَجَتِ- یَجَتی» سانسکریت به «ل» دگرگون کنیم واژه ی «یلد» (واک ت و د نیز واکی یگانه اند) بازسازی میشود. همانگونه که در ریختار (شکل) اینگلیسی واژه ی «yield- ییلد» می بینیم، همین دگرگونی در واکها به شوندِ رهسپاری واژه از جایگاه نخستین یا خاستگاهِ خود به سرزمینهای دورتر پدید آمده.

واژه ی yield در زبان اینگلیسی مینوییست برای yajate سانسکریت که در زبان اینگلیسی مینوهای سایه و افرون شده ای نیز به خود گرفته است. ولی مینوهایی که با واژه ی ایرانیِ «یل-یله» در پیوند است را نیز در خود نگاهداشته ات که نشان از آریایی (ایرانی) بودن این واژه دارد. مینوهای این واژه اینگونه هستند.

بار (فرزند-در واژه ی بارداری- محصول-حاصل)-بها و ارزش (برابر ورجاوند و ارکنمد و ارزشمند و ورجاوندِ ایرانی که برابر سانسکریت yajate برجا مانده است) – بازدهی- ثمر دادن (بار دادن- نتیجه دادن- <مانند نوه و نتیجه>)- بخشیدن و ارزانی داشتن (دادن- آفریدن در زبانهای ایرانی به مینوی بخشش و ارزانی و ستوده نیز هست)- در دانش شیمی به مینوی «بهره» که برابر ثمر-محصول- بار و فرزند است. در دانشِ ارتشداری به مینوی «رها کردن» که درست همریشه و هم مینوی «یل-یله» در زبانهای ایرانیست . همینگونه که دیدیم این واژه در انگلیسی، هم به مینوی بار (فرزند-محصول-ثمر) و هم به مینوی «یله» (رها شده)، و با همان ریخت ایرانی (یلد- ییلد) کاربرد دارد. این واژه در دیگر زبانهای مردمان ایرانی تبارِ اروپا بگونه های : gieldan (در زبان ساکسونی خوروَری)- geldanan (در جرمنی کهن)- geldan «to be worth» (در ساکسونی)- gjaldo (در نروژی کهن)- ghelden (در هلندی میانه)-gelden (در هلندی)-gildan (در گوتیک)- geltan ( در آلمانی) برجا مانده است.

بخشی از سلسله مینوهای به هم پیوسته ی واژه ی ایرانی «یل» را در برخی زبانها نشان دادیم و ازآنجا که هرزبان و گویشی بخشی از مینوهای به هم پیوسته ی واژه را نگاه میدارد و یا برجسته میسازد، هر زبان و فرهنگی بنا به بینش و باورهای خود بخشی از مینوهای فرزانی (فلسفی) یک وآژه را در خود جای میدهد و پاس میدارد. در زبان تازیان نیز چنین است و از ریشه ی واژه ی «یلد» ایرانی در این زبان واژه هایی به مینوی «زایش» (ولد-یولد-تولد-مولد-ولادت-اولاد و …) ساخته شده و کاربرد دارد.

در اینجا برای بهتر شناختن مینوی این واژه در میان پرهیختگان ایرانی چند نمونه از چامه های چامه سرایان بلند آوازه ایرانی را در هایست گفتارآموزگارم کدبان یزدگرد ساسانی و پژوهش و سنجش خود نشان میدهم.

عطار در قصیده ای میفرماید:

به عزت شب قدر و شب حساب برات
به حرمت شب آبستن و شب یلدا

میبینیم که شبِ یلدا را «شبِ آبستن» مینامد که درست اینهمان با مینوی «پاییز» (پای زا-پای بزا) و یلد به مینوی زایش است. است.

وحشی بافقی در سوگنامه ای میگوید:

حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار

باز فروزه ی بارداری یلدا در این سروده رخ نشان میدهد.

خاقانی در قصیده ای میگوید:

همه شب‌های غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند

بازدر این سروده فروزه آبستنی یلدا نمایان میشود.

میدانیم آیین کریسمس که زایشِ دروغینِ عیسی است، در اروپا بجای جشن یلدا پاسداشته میشود و در اساس مهر جای خود به عیسی داده است و یلدا که زایش مهر است به کریسمس که به دروغ به زایشِ عیسی شناخته شده است دگرگون شده و همه آئینهای ایرانی یلدا نیز با اندک دگرگونی در کریسمس نزد اروپاییان نگاهبانی شده است.

در اینباره سنایی در قصیده ای میگوید:

به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا

در این باره گمان رفته که «یلدا» یکی از پیشکاران عیسی بوده که در وآژه نامه دهخدا نگیخت (شرح) آن اینگونه آمده:

یلدا. [ ی َ ] (اِخ ) یکی از ملازمان حضرت عیسی (ع ) بوده است . (برهان ) (از ناظم الاطباء). اما ظاهراً از بیت «به صاحب دولتی پیوند…» سنایی بعض فرهنگ نویسان (از جمله مؤلف برهان ) پنداشته اند که «یلدا» نام یکی از ملازمان عیسی بوده است ، ولی چنین نامی در زمره ٔ ملازمان او در مأخذی دیده نشده و «چاکری » کردن هم در بیت سنایی به معنی اختصاص یافتن زمان مزبور به ولایت وی می باشد. (پورداود، یشتها ج 1 ص 419)

خاقانی نیز در اینباره میسراید:

آری که افتاب مجرد به یک شعاع بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند

در پایان از شما یاران و خوانندگانِ خردمند و پرهیخته ی این گفتار میپرسم، ایرانی با داشتن دوازده هزار سال پیشینه ی شهرگیری (تمدن)، کشارزی، فرهنگ و بینش و سامانه ی کشورداری و میهن مداری و زبانها و گویشهایی سرشار از واژگان ناب و آویژه (خالص)، چرا باید نامِ بزرگترین جشن و رویدادِ فرزانی، باوری و میهنی خود را از بیگانگان وام بگیرد؟ کسانی که واژه ی «یلدا» را وام واژه ای سُریانی یا آرامی یا انیرانی میشناسانند، باید این پرسش از خود بپرسند که آیا ایرانی وآژه ی زیبای»زایش» را نداشت که بخواهد وآژه ی بیگانه بر گرامی ترین رخداد و فرخنده جشنِ بینشی و باوری و دینیِ خود بگذارد؟

این پژوهش در زمانی بسیار کوتاه انجام شد و به شوند کمبود زمان و توان و درگیری با بیماری و درمان، نتوانستم آنگونه که بایسته است کرانه های این پژوهش بگسترانم. امیدوارم در زمانی دیگر این کار به فرجام برسد. اگر در این نوشنار نادرستیهای نوشتاری یافتید به بزرگواری ببخشایید، زیرا زمان ویرایش نوشتار را نداشتم.

با سپاس بیکران از مهر شما هم میهنان گرامی. «یلدای ایرانی» را با همه شادمانی به شما فرخنده باد میگویم. »

منبع:

دیاآکو کیانی، یلدای ایرانی بر همه آزادگان خجسته باد. – پژوهشی پیرامون واژه ی ایرانی «یلدا»، پیشکش به ایرانیانِ فرهنگیار و پژوهنده ، منتشر شده در تارنمایِ فیسبوک ایشان، ۲۰-۱۲-۲۰۱۳ ، ۲۹ آذر ۱۳۹۲ (۱۲۷۸۲ هزاره برّه).

نوشته‌هایِ مرتبط:

« ایرانی ، همیشه رند باقی‌ خواهد ماند »


« بزرگترین آفرینش روان و فکر ایرانی ، مفهوم « رند » است [،] که قرن‌ها تجسم آزادی در برابر دین و علمای دین و حکومت و حکومت گران و هرگونه مسلکی بوده است. رند ، فردیست که آنقدر انعطاف فکری دارد که هیچکس و هیچ مرجع و مرکز قدرتی‌ نمیتواند مالک فکر و احساس و یا روان او بشود و بر او قدرت یابد و او را به چنگ آورد. رند ، کسی‌ است که نمیتوان او را در تنگنای مقوله هیچ عقیده ای و مسلکی و سیستمی‌ گنجانید ولو آنکه بزبان هر عقیده و مسلک و سیستمی‌ سخن بگوید.

رند ، شک ورز ، لطیفه گو و لطیفه اندیش ، طنز گو ، جسور ، حیله ورز و زرنگ و گریزپا ولی‌ مقاوم و استوار ، مستقل و مسخره گر‌ قدرت طلبان سیاسی و دینی و تحقیر کننده قدرت و مقتدران میباشد و این عناصر را چنان با هم می‌‌آمیزد که برای تعریف شیوه مبارزه او با هرگونه استبدادی ، نمیتوان یک فرمول کلی‌ پیدا کرد ، چون مبارزه با استبداد ، هیچگاه فرمول ندارد ، چون ، استبداد ، هزار گونه است و هزار چهره دارد.

ایرانی قرنهاست که در مکتب فکری عطار و حافظ سراپا رند شده است. رند ، سر هیچکس کلاه نمی‌‌گذارد ، ولی‌ هیچکس نیز (از جمله آخوند و روحانی [!] و اهل دین) نمیتواند او را بفریبد. همه حیله‌ها را در می‌‌یابد و در دام هیچ حیله‌ای نمی‌‌افتاد. به خصوص در دام حیله‌های مقدس از هرگونه اش [نـ]می‌افتد. رند با لطافت تمام ، گستاخ هست.

رند ، عاقل‌تر از آنست که مظلوم بشود و مناعت طبعش به اندازه ایست که با نمایش دادن مظلومیت خود سر بازار‌ها هیچگاه کسب حقانیت و اعتبار نمی‌‌کند. رند به فکر نجات دنیا و جوامع و ملت‌ها و طبقات نیست با آنکه بی‌ آزاری را برترین ارزش می‌شمارد و بی‌ آزاری نسبت به انسان را (تنها شریعت واقعی‌) میداند. رند ، قدرت آن را دارد که میان انواع استبداد‌ها برقصد بدون آنکه از آنها بگریزد. ما حافظ را دوست نداریم چون خوب شعر گفته است بلکه ، او را دوست می‌داریم چون علو ارزش رندی ایرانی را شناخته است. هیچ استبدادی نیست که با حافظ بجنگد ولی‌ حافظ رند با هر استبدادی گلاویز است. رند[ی] شیوه مبارزه اصیل ایرانی در درازای سده‌ها برای اوج آزادی انسان است.

آئین رندی ، آئین آزادی به شیوه ایرانی است. شاید هنگام آن فرا رسیده باشد که ما « فلسفه رندی » را بنویسیم.

ایرانی ، مسلمان ، مارکسیست ، … ، میشود ولی‌ همیشه ندانسته رند باقی‌ میماند. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ ۱۳۶ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست !


پیام نسیم – ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ساز و آواز ابوعطا از آلبوم پیام نسیم
آواز : محمد رضا شجریان
تار : داریوش پیرنیاکان
نی : جمشید عندلیبی
تنبک : مرتضی اعیان
غزل : حافظ

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

*****

در فرهنگ ایران، شناخت هر چیزی با داشتن درکی از بو و مزه آن چیز متلازم و همسنگ است. تا بوی چیزی برای انسان آشکار نشده باشد، او به درک لازم از آن نرسیده و نخواهد رسید. اهمیت بو را منوچهر جمالی اینگونه می‌‌شناساند که:

« فرهنگ ایران ، به همه « حواس » انسان ، « بوی» میگفت . همه حواس ، ویژگی « بوئیدن » را داشتند . بوئیدن ، به معنای « جستجو کردن در تاریکی » است . بوئیدن ، به معنای « همآغوشی و آمیزش با آنچه بوئیده ( حس کرده ) میشود ، هست . به عبارت دیگر، همه حواس انسانی ، هم گوهر جویندگی وآزمودن دارند، و می بویند، وهم گوهرعشقبازی با محسوسات خود دارند . « بوکردن » نیز مانند « مار» و « هه ستکار درکردی ، که اندام حسی باشد » دراصل، معنای « جستجو، برای عشق ورزیدن و شادی و آفریدن » بوده است .دردشتستان ولار، بو، به «نرینه » و « نرینه درخت نخل» گفته میشود. « بودادن » ، عمل گردافشانی وزدن نرینه به خوشه درخت ماده» است ( لاری: بودادهbu-daada ). چنانکه درکردی « بون پیوه کردن » دارای معانی 1- استشمام و 2- تلاش گشن ، درجذب ماده به جفتگیری است . « بون » درکردی ، به معنای عطر است. درفارسی « بون » که همان واژه است ، به معنای « زهدان و بچه دان ، بُن ونهایت و پایان وانتهای هرچیزی» میباشد( برهان قاطع ). ودرواقع « بون » نیز همان واژه « بو » هست . پس همآغوشی و آمیزش، خوشبویست. با بُن هرچیزی آمیختن، بوی خوش میدهد ( به شناخت حقیقت میرسد).« پیوه کردن » که درکردی به معنای « انگولک » و «به رشته کشیدن » است ، درواقع به معنای « پیوند دادن در تلنگرزدن » است .« پیوه گرتن » درکردی ، پوشانیدن چیزی با چیز دیگر است . « پیوه لکان » به معنای « چسبیدن» است . دربرهان قاطع ، بویچه ، به معنای پیچه یا عشقه است که نماد« عشق » است . همچنین « بو » ، درلغت ، معنای « محبت » هم را دارد.

صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر، که دردل بکارمت – حافظ

« بـوی » ، فروزهِ « رام ، نخستین پیدایش سیمرغ یا خدا » است ، که « روان انسان » میباشد . به عبارتی دیگر، حواس جوینده انسان ، نخستین پیدایش ذات خدا وبهمن ، یا نخستین تابش ِ بن آفریننده هستی – هستند . پس« بوی» یا « بون » ، گوهر « بودن » است . درهرحسی (= بوی) ، این بُن آفریننده هستی ( بهمن وهما )، موجود هست، که مستقیما خودش می بوید ، وخودش ، می میکشد ، بو میبرد ، بو میکند . بودی که بوی خودش را میدهد ، همانسان، همه چیزهارا مستقیما می بوید . انسان در حس کردن ، پیوند با بُن آفریننده هستی درهرچیزی می یابد، و یا با بُن آفریننده هستی درهرچیزی میآمیزد و مهر میورزد . چنین سراندیشه ای ، برای هرگونه قدرتی ، چه سیاسی چه دینی ، بسیارخطرناکست، چون حقانیت را ازهرقدتی میگیرد و متزلزل میسازد . « رام » ، خدای موسیقی و رقص وشعرو« شناخت از راه جستجو » است . واژه های « رام = رم = ریم » یک واژه اند، ومعرّبشان ، « رمح » است، وهمه به معنای « نی = نیچه = نیزه » هستند . « خـُـرّم » ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای « شیرابه و افشره نی » است ، وچون نی را برای تقطیر شراب بکار میبردند ، افشره نی (هنوز دریزد وکرمان به شراب مقطر، دُمـند = دم نای میگویند = واژه نامه بهدینان ) ، خرّم با نوشابه های مستی آور کار داشت . رام = رم = ریم ، اینهمانی با « بوی » دارد ( بندهش، بخش چهارم ) . پس موسیقی ( شنیدن بو ) و رقص و شعر و شناخت بطورکلی ، اینهمانی با « بوی » داشت. ازاین رو هست که ، پدیده « بوی ، که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ( نای به ، سئنا ) وحقیقت وعشق راهبری میکند و میکشد » ، نفوذ بسیارژرفی ، در عرفان وادبیات ایران داشته است . این رام یا خداهست که درما ، « روان » شده است، و خودش ، بوی ( بون ) هست ، و اوست که می بوید ، و درهر حسی از ما، این روان ( رام ) است که حس میکند . « روان » ما ، بوی است . روان ما ، هم « بومیدهد » ، و هم درحواس ما ، بُن جانها و انسانها را میبوید و حس میکند . گل خیری ، گل رام هست و یکی ازنامهای خیری ، گل شب بوی است .
« بـوی » یا « بـون » ، دراصل ، « بــود » ، یا « اصل آفریننده هستی وجهان » ، یا « فطرت و طبیعت» هرجانی و انسانی و چیزی هـسـت .« بـود » ، به معنای « اصل وسرچشمه آفریدن و زائیدن » هست ، و معنای تنگ وخشک و انتزاعی کنونی را نداشته است . بــاد ، یا « وای به » که میوزد ( وز، واز= وای ، همان واژه وز+ واز است که وسواس و وسوسه هم شده است )، تلنگر به هرچیزی میزند ، و گوهر و طبیعت هرچیزی را ، که « بوی آن چیز» ، و « بود آن چیز، و فطرت و طبیعت آن چیزهست » آشکارو پدیدارمیسازد .
بـاد، یا وای (= واز= باز )، درآشکارساختن ِفطرت ومعنا و عشق نهفته دردرون هرجانی ، آنـرا بـیـدارمیسازد . بیدارشدن ، و زائیده شدن ، و روئیده شدن ، و ازنو زنده شدن ، باهم اینهمانی داشته اند . باد ، در وزیدن ، تلنگری نازک و لطیف ، به جانها میزند ، وآنها را میانگیزد ، و آبستن میکند و میزایاند ، و بیدارشدن ، و نوشودن ، و ازنو زنده شدن ، که پیدایش فطرت (= بوی آنها باشد ) ، با تلنگر و وزش باد ( وای به = نای به ) امکان پذیر است . و ازاین تصویراست که نام « بـودا Buddha» درهند بوجود آمده است. درسانسکریت ، بــودا ، به معنای بیدارشده ، بیدار، آگاه و فرزانه است .
درسانسکریت « بود budh » دارای معانی 1- بیدارشدن ، بیدارشده 2- مشاهده کردن 3- آموختن 4- آشنا شدن 5- انگیختن و به زندگی و آگاهی برگردانیدن …. است . و « بو bhu» دارای معانی 1- شونده 2- موجود 3- بوجود آینده 4- پیداشونده 5- مکان وجود 6- زمین ( که همان بوم باشد ) 7 – کف اطاق 8- کیهان وجهان 9 – ماده و شیئی …… . در یوستی « بود = bud » دارای معانی 1- بوئیدن و بوی خوش دادن 2- گمان وحدس زدن ، بدید آمدن 3- انگیختن و بیدارکردن است . و « بوbu » هم، به معنای « بودن » وهم به معنای «شدن » است . این پیوند « تنگاتنگ وجدا ناپذیرِ- بـوئـیـدن – و – بـودن – ازکجا میآید ؟ این پیوند تنگاتنگ ، پی آیند آزمون بنیادیست که انسانها در هزاره ها کرده اند ، که تلاش برای آشنائی با آن ، برای شناخت فرهنگ ایران، و جنبش اندیشه ها در عرفان ایران ، ضروریست .

ای باد خوش ، که ازچمن عشق می رسی
برمن گذر ، که « بوی گلستانم » آرزوست
مرا گفت « بـوکـن » ، بـه بـو ، خود ، شناسی

 با بوکردن ، خودت، بی هیچ واسطه ای ، به شناخت میرسی

 چو مجنون عشقی وصاحب صفائی
وادی ، زبوی دوست ، مرا رهبری شده
کان بو ، نه مشک دارد و نی زلف عنبری

گوهر ِ دوست و خدا و بُن هستی ، با بـویشان ، مرا مستقیما به خود میکشند ورهبری میکنند ، و حواس من ، این بو را ازمیان هزاران بوی دیگر، باز میشناسد . با « بو کردن » ، میتوان تمایز میان همه « بودها» را شناخت ، چون حس بوئیدن ، حساسیت فوق العاده دارد ، و ازاینگذشته ، هربودی ، بوی ویژه خودش را دارد . دربوکردن بوی ویژه ِ هرچیز، و شناختن آن چیز ازچیز دیگر ، نیاز به « بریدن ان دو چیز، ازهمدیگر » نیست ، که ویژگی اصلی « شناخت بهمنی » است ، و به کلی با شناختِ « اهورامزدای زرتشتی » فرق دارد ، که دانشش استوار بر بریدن چیزها ازهمدیگر در شناختن وبرگزیدن هست . چنانچه با « بریدن همزاد دربُن » درگاتا ، شناخت میان نیک وبد وبرگزیدن را آغاز میکند .
« بـود ِ هرچیزی ، بـوی همان چیز میباشد » ، که « اصل آفریننده و رستاخیزنده ونوشونده در ژرفای » آن چیزهست ، وهرچیزی ،« بودی » دارد ، چون « بوی کاملا ویژه خودش » را دارد . چرا ؟ « بوی » و « بون » ، یک واژه هستند. چنانچه دربالا دیده شد که درکردی « بون » ، به معنای « بوی » ، بکار برده شده است . دربرهان قاطع دیده میشود که « بون » دارای معانی 1- زهدان و بچه دان و 2- بُن ونهایت و پایان و انتهای هرچیزی است . درکردی « پـون » ، به معنای حیض و قاعده شدن زن هست . پونی ، زن درقاعدگی میباشد . « بون » درکردی ، به معنای عطر، و« بون خوش » ، به معنای خوشبو است . اینهمانی دادن زهدان ، با خون قاعدگی ( بیناو = وین + آو= آب نی ) ، متداول بوده است . نخستین پیدایش هرچیزی ، گوهر همان چیز شمرده میشد . و « خون » ، که دراصل ، دراوستا ، «وهو نی vohu+ni» است ، به معنای « نای به = سیمرغ = وای به = باد نیک = صبا ، نسیم » است ، و درسانسکریت به خون، « جیو= ژیو » گفته میشود که « زندگی » است . ازسوی دیگر، « رگ » که همان « ره هـ = راهو= راتو » باشد ، نام « ارتا » هست . هر زنده ای ، بوی یا بودِ خودش، یعنی اصل زاینده خودش را در بُن خودش دارد .
بهمن وارتا ( هما یا سیمرغ ) ، که اصل آفریننده درهرجانی و انسانی هستند ، اینهمانی با « بوی » داشته اند . هرچند ، این اندیشه هارا به علت خطرناکیش ، ازبین برده اند ، ولی از رد پا ها ، میتوان این اندیشه های گمشده را باز یافت .
جهان ازدید آنها ، از « اقتران هلال ماه با خوشه پروین » که قـوناس ( قـونـاخ = قـنـق ) خوانده میشد ، بوجود میآمد. و ازآنجا که  نامهای گوناگونی از این «اقتران هلال ماه با خوشه پروین » ، به گیاهان داده شده است ، امکان بازسازی اندیشه های فراموش ساخته ، موجود است. ازجمله به گیاه ماه پروین ، « بـوحا » گفته میشود ( برهان قاطع ) که همان « بــوه » است . پروین ، خوشه ایست مرکب ازهفت ستاره ، که یکی را نمیتوان دید (= بهمن ) است، و شش تا را که میتوان دید ، ارتـا هست . بهمن ، با جـغـد ، اینهمانی دارد .
و جـغـد، نیز نامهای گوناگون دارد . ازجمله یکی ازنامهایش ،« بـوم » است ، که هم میتواند ، همان خود « بـو » باشد، و هم میتواند « بو+ مایه » بوده باشد، وهردو ، یک معنا میدهند. پس « بهمن ، که خرد بنیادی درون هرجانیست » خودش ، « بو» هست . ازجمله به جغد ، « کوربـو » و درکردی « بوه کویره » گفته میشود . این واژه مانند « کورمال » ، به معنای « درتاریکی، حس کردن وجستن و دیدن چیزی ریزوبسیارخُرد » میباشد ، چون « دین » ، که بینش بهمن است ( بینش زایشی ) در این فرهنگ ، به معنای « توانائی جستن و پژوهیدن و کورمالی کردن درتاریکی » است .
« کـور» ، امروزه به شخص نابینا ومحروم ازبینائی ، گفته میشود ، ولی دراصل ، معنائی دیگر داشته است . البته رد پایش بخوبی دراصطلاحات باقی مانده است. در تبری « کورکورسو » ، روشنائی اندک است . کوره راه ، راه تنگ وباریک و تاریک است . کوره سواد ، سوا د اندک است . ودر تبری به انگشت کوچک ، « کور انگشتی » گفته میشود . ازهمین واژه « اندک » ، میتوان راه به اصل برد . « اند = هند » ، تخم است . تخم و دانه ، بسیار ریزوخـُردند و بسختی میتوان آنرا دید ، بویژه ازراه دور. اینست که در سغدی به کور، « اند» و دراوستا به کور، « انده » گفته میشود ، که ریشه همان « اندک » باشد . درجهان بینی سیمرغی ، دین ، یا بینش حقیقی را چشمی داشت که بتواند از دور( چه مکانی وچه زمانی ) ، یک مویا یک موج ناچیز آب .. را ببیند . بهترین نمونه اش آنست که کیخسرو ، بیژن را که در چاه تاریک در توران زندانیست، درجامش می بیند . برپایه این شیوه بینش است که جغد که اینهمانی با همان جام جم یا خرد بهمنی دارد ، « کوربو » نامیده شده است ، چون « با چنین چشمی ، میتوان یک چیز بسیار خرد را از فاصله بسیار زیاد دید » . بوئیدن ، دیدن هم هست. درمنتهی الارب میتوان دید که « بـوه » نام جغد بزرگ، یا جغد نراست . همچنین « بوهـة » به معنای جغد است . معنای دیگر« بـوه » ، مجامعت کردن بازن ( منتهی الارب + ناظم الاطباء ) است که گواهی بر تصویر« اقتران ماه وپروین » میدهد که « قوناس هم نامیده میشود . افزوده برآن، « بوه »، به معنای « آگاه شدن برچیزی » است . اینها نشان میدهد که همآغوشی وعشق ورزی هلال ماه با خوشه پروین ، که بُن زایش و پیدایش و نوشدن جهان انگاشته میشد ،« بـوه = بوحا » نامیده میشده است . چنانچه درپیش آمد ، حس کردن دراین فرهنگ ، ازدواج کردن اندام حسی با محسوس است . بینی که بو میکشد ، با بوی هرچیزی ، به هم میآمیزد .
بهمن ، اصل خرد بنیادی در بُن هرانسانی وجانی واصل آفریننده هرچیزی دربُنش ( فطرت ومنش هرجانی ) ، با « جغد » اینهمانی داشته است. جغد، در بندهش « اشوزوشت » خوانده میشود که به معنای « دوست وجفت اشه » هست . درتبری به جغد 1- کوربئو ، کوربو و 2- ال و 3- پـیــتـکـله گفته میشود . درهمان تبری ، ال ، به برق آسمان ، و به « جن نوزاد کش که سیمرغ بوده باشد، و اله ، به شاهین ( شئنا = سئنا ) نیز گفته میشود . « پیتیکله » دراصل « پـیـتـک + الـه » بوده است . پیتک ، درتبری به پنجه دزدیده( بهیزک ) گفته میشود، که « تخمی است که گیتی و زمان و خدا » ، ازآن میروید ( ومعنای آن درپیش، بررسی شد ) . همانسان که جغد، اینهمانی با بهمن داشت ، هدهد، اینهمانی با ارتا یا سیمرغ یا هما داشت . و بُن هرانسانی ، بهمن وهما یا ارتافرورد است . پس در بُن هرانسانی ، این دومرغ ، که بوم و بویه = هدهد باشند ، هستند . به همین علت ، شیخ عطار، هدهد را برای رهبری بسوی سیمرغ برمیگزیند ، چون هد هد ، مرغیست که درتاریکی ، سرچشمه آب را می بیند و « بو میبرد » و با بوبردن ، راه به سوی سیمرغ را می یابد . در زمان عطار، جغد یا بوم ، منحوس وشوم ساخته شده ، و به کنج ویرانه ها تبعید شده بود. واژه « هـُدهـُد » در اصل « هو توتک = نای به = سیمرغ » بوده است که درگویش افتری و درتبری ، رد پایش باقی مانده است وهدهد ، سبک شده این نام است .« هو» همان « وهو= به » است و « توتک » نائیست که شبانان مینوازند ( برهان قاطع ) . نام دیگر هـد هـد ، « بــویــه » میباشـد ( ناظم الاطباء ). آل بـویـه ، به معنای « ازتبار وخانواده سیمرغ » بوده است . یا همچنین ، « عین الهدهد » ، که همان مرزنگوش ، و گیاه « اردیبهشت، یا ارتا خوشت » است ( بندهش ، بخش نهم + تحفه حکیم موءمن ) ، اینهمانی با « ارتا » یا هما وسیمرغ دارد . واین هدهد که « بویه » میباشد با چشمانش میتواند ، در تاریکیهای زمین ، سرچشمه آب را ببیند و بجوید و بیابد . درواقع همان « خضر» است که « ارتا » بوده است و درظلمات ، آب را با « گوهرشب چراغ= گوهری که وقتی آب می بـیـنـد ، روشن میشود » میجوید . این « بو» هست که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ ، به خدا راهبری میکند . » [۱] .   [۲] و [۳] را هم ببینید.

هدف از آوردن این مقدمه طولانی این است که نشان داده شود، نقش بوی خوش، مزه خوب، نفح و نکهت در آگاهی‌ کلیدی است. از این روزنه است که نقبی به درک معنای غزل حافظ می‌‌توان زد.

چرا حافظ بدنبال نکهتی از خاک ره یار می‌‌گردد ؟ چرا او با سوزی نهان باد صبا را بانگ می‌‌زند که :‌ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار  ؟ این یار کیست و چه خصوصیتی دارد که حافظ اینچنین او را از باد صبا می‌‌خواهد ؟ او دور کننده اندوه است :  ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار  . نکته‌هایش روح فزا است : نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو  ، چرا که او دوست است. نکته‌های او مشام را معطر می‌‌کند : تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام  ، نفسش نفح است : شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار . همیشه خاک راهش به دست اغیار غبار آلود می‌‌شود : به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز – بی‌غباری که پدید آید از اغیار بیار  . گرد کوی او موجب کوری رقیبان است و رقیبان سدی هستند در برابر آن: گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب  . دیده خونبار ما تنها به آمد این گرد است که آسایش می‌‌یابد : بهر آسایش این دیده خونبار بیار . چرا دیده حافظ خونبار است ؟ چون که جانبازان خامی و ساده دلی‌ پیشه خود کرده اند :  خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست ، و این موجب اسارت آنها شده است : به اسیران قفس مژده گلزار بیار  ، با وجود اینکه آنها در حسرت مژده گلزار بی‌تاب اند، اما صبر تلخی‌ در کام خود احساس می‌‌کنند: کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی‌دوست  . این عشوه شیرین یار و دوست است که این تلخکامی را دوا است : عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار . زمان درازی است که دوری دوست جگر سوز شده  :  روزگاریست که دل چهره مقصود ندید . شناخت این دوست به آینه‌ای نیازمند است : ساقیا آن قدح آینه کردار بیار  ، که جز آینه وجود خود ما نیست : دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن ، که با اندیشه و خرد خود صاف و پاک می‌‌شود : وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار ، و ما را راهنماست.

حافظ از چیزی که ندارد و نیست حسی نوستالژیک دارد و می‌‌خواهد که چنین باشد. در اصل شکایت دارد. شاید پیام سیاسی‌ای که در این غزل حافظ همچون رازی نهفته است ، در دید اول پنهان بماند. اما آنچه حافظ شرح می‌‌دهد بی‌ شباهت به وضعیت کنونی ایرانیان نیست. چاره در دیدار و وصال گلزار خوش آب (مزه) و بو و پر از عطر‌های دل‌انگیزِ  یار است. درک رسیدن به این گلزار که خاکش نکهت و نفح دل‌انگیز دارد بسته به بویش است نه‌ دیدارش. دیدن تا با بوییدن همراه نشود ، گمراه کننده است. بسیار مرداب‌هایی‌ که از دور زیبا و دل‌انگیز به چشم می‌‌آیند ولی‌ چشیدنشان است که زهر تلخ مدفون شده در پس آن زیبایی‌ را نمودار می‌‌سازد. از اینجاست که چشم و چشیدن به واسطه بوییدن و مزیدن است که ، شناخت می‌‌آورد. چشم می‌‌چشد، می‌‌مزد و مزیدن بدون بوییدن ممکن نیست. باید بویید تا شناخت. از اینجاست که یکی‌ دیگر از شگرد‌های مسخ سازان فرهنگ اصیل ایران نمودار می‌‌شود. قسم چشم را می‌‌نمایانند، اما بهر بینی‌ را دریغ می‌‌دارند. بینی‌ و دیدن (بین) هر دو از یک ریشه اند. بینشی که با بینی‌ صورت نگرفته باشد ، بیراهه است. شگرد این نابکاران (اغیار) این است که یا شامه ما را با ویروس ساخته خود مریض می‌‌کنند تا بکل بوییدن برای ما میسر نباشد و یا از دور باغ و گلزار متعفن اما بزک شده  خود را نشان می‌‌دهند ولی‌ ما را از بوییدن آن به لطایف الحیل باز می‌‌دارند. این یکی‌ دیگر از شگرد‌هایی‌ است که آخوند‌ها به کار می‌‌گیرند تا کاه شریعت خود را با فرهنگ اصیل ایران مخلوط کنند. ۱۴۰۰ سال است که این دریغ کردن مردم ایران از بوییدن و نشان دادن در باغ سبز (بهشت) به ایرانیان توسط آخوند‌ها دنبال شده و می‌‌شود. ما را به چنان زکامی مبتلا کرده اند که از شناخت راستی‌ بازمانده ایم.

به کار بردن این پیام حافظ که سنجه‌ای است سیاسی، و در این غزل مخفی‌ (رازی) است، بسیار ساده است. حکومت اسلامی که هیچ تعهدی به جمهوریت و آزادی نداشته و ندارد، انتخابات رنگارنگی به پا کرده است ، چه باغ خوش آب و رنگی‌ است ! انواع و اقسام کاندیدا‌ها و داوطلبان ساختگی از خود ، ردیف کرده است که اگر آن را نبویی ، به ضرس قاطع چشم فریب است. ما را در گوشه‌ای گیر آوده اند و چشم ما را به بهشت واقعی‌ بسته و کور کرده اند و می‌‌خواهند مرداب تعفن بر انگیز خود را بجای بهشت به ما قالب کنند. داوطلبانی خوش آب و رنگ که اگر با یک سیخ معمولی پرده خوش رنگ روی آن را کنار بزنی‌، بوی گنداب نهفته در زیرش امان از هرچه بوینده است ، را خواهد برید ! ما باید بویایی خود را قوی کنیم، و آن را بکار ببندیم. اگر زکام داریم آن را درمان کنیم تا از مهلکه بتوانیم گذر کنیم. چرا که:  خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست !

منابع:

۱ – منوچهر جمالی، « حـواس » و رابطه آن با « اندیشه وبینش » درفرهنگ ایران ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش مولوی بلخی و ریشه اندیشه‌هایش در فرهنگ زنخدایی ایران.

۲ – منوچهر جمالی، چراخدای ایران،مادرِزنـدگی به پیکـرِ «آهـو» درمیآیـد؟ ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بخش فرهنگ سیمرغی – فرهنگ زنخدائی ایران .

۳ – منوچهر جمالی، ازجهان « رنگ وبـوی= سکـولار» به جهان « بی‌رنگ وبی بـوی » ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش مقالات تازه منوچهر جمالی .

نوشته‌هایِ مرتبط:

در سوگِ زلزله‌زدگانِ ایران – « « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش و در رفاه باشند که حکومتگر »


فرهنگِ ایران چه می‌‌گوید ؟

«…
مفهوم داد ، براین اندیشه استوارنیست که باید به هرکسی، آنچیزی داده شود که سزاواراست ، بلکه  براین استواراست که همه دریک اجتماع ( حکومتگر و جامعه هردو ) همزیست وهـمجانند . ازاینرو داد، آنست که حکومتگرو جامعه درکام بردن ازشادیها ، و رنج کشیدن از دردها وسختی ها، باهم انباز( همبغ ، یوغ ) باشند .
دراین گسترهِ داد، که بر اندیشه « همجانی ویا یوغ = جفت بودن = همزاد بودن » بنا شده است ، « ضامن » و « آهو » باهم درشادی و درد ، انبازند . این برابری وهمچونی ، برای درک اصطلاح ِ« پذیرفتاری » ،ضروریست .
پذیرفتن رفاه عمومی و معیشت عمومی ، ازشاه یا حاکم ( حکومت ) ، « داد » هست ، و شاه یا حاکم یا طبقه حاکم، باید رفاه عمومی را « همچون رفاه خود » ، تاءمین کنند . به عبارت عطار، در داستانی که ازانوشیروان  درمصیت نامه میآورد  :

نـبـوَدَش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را چون خویشتن خواهد مدام

« حکومت یا شاه» ، « خاص» نیست ، و درعدل ، خاص ازعام ، جداساخته نمیشود . رفاه ومعیشت و خوشی، طبق معیار خاص وعام ، پخش کرده نمیشود . « داد» درایران ، حکومت وشاه و موبد و ملا را، برابربا مردم میشمارد . حتا در الهیات زرتشتی ، اهورامزدا ، درمیان ایزدان ،« نخست ، میان برابرها» است . خدا شدن انسان درتصویر خدای خوشه ( ارتا خوشت = ارتای خوشه) گواه بر برابری « آفریننده با آفریده » هست. هنگامی، خود ِ خدا ، خاص و جدا و ویژه ساخته نمیشود ، حق ِداشتن حقوق خاص ازموبدان و آخوندها وشاهان وفقها وکشیش ها وکـاهن ها …. سلب میگردد.
این گرانیگاه اندیشه داد  ، دراثر فراموش ساختن اندیشه « ضمانت رفاه عمومی ، به کردارِ اصل حقانیت حکومت وشاهی » ، فراموش ساخته شده است . این شیخ عطاراست که این برآیند ژرف ومردمی از فرهنگ ایران از « داد » را، دربرجستگیش نگاه داشته است . فرهنگ  ایران ، تنها درشاهنامه باقی نمانده است ، بلکه درآثار عطارهم ، به گونه ای دیگر باقی مانده است . سه شاهکارعطار( الهی نامه + مصیت نامه + منطق الطیر) گردِ محور « جستجو» میچرخند ، که شالوده بینش در فرهنگ ایرانست . مرغان درجستجو با همدیگر، هم شاه وهم خدا میشوند. همچنین اندیشه های ژرف وبنیادی ِ دینی واجتماعی و سیاسی و حقوقی درآثار او پراکنده است که غالبا ازآن میگذرند ، بی آنکه از پیوند آنها با فرهنگ ارتائی – سیمرغی آگاه شوند . ازجمله، این مفهوم ژرف و انقلابی « داد » است که با « ضمانت حکومت وشاهی» گره خورده است .

« داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر

از دید عطار، گفتن حقیقت ، نیاز به گستاخی، به معنای جسارت فوق العاده دارد . کسیکه عالم وفقیه ودانشمند وروشنفکرو فیلسوفست، حقیقت را نمیگوید . اندیشیدن ِعقلی و علمی ، به تنها ئی، ضمانت بیان حقیقت را نمیکند . حتا عقل ، درترس و احتیاط ، حقیقت را می پوشاند یا میگرداند. عقل ، برای رسیدن به منفعت یا قدرت، حقیقت را وارونه میکند . عقل ، درتـرس از قدرت ، هم به دیگران ، دروغ میگوید ، وهم خود را میفریبد، و درپایان به دروغ ، بنام حقیقت، ایمان میآورد . گفتن حقیقت ، گستاخی میخواهد ، واین گستاخی، از همه عاقلان ودانشمندان ِ دراجتماع ، دیوانگی خوانده میشود .  این « دیوانه » هست که حقیقت میگوید ، نه عاقل که روی احتیاط و مصلحت ومنفعتجوئی وقدرتخواهی، میاندیشد و میگوید . دیوانه یا مجنون کیست ؟ و این گستاخی وجسارتش ازکجا سرچشمه میگیرد ؟ هنگامی ، جفت انسان که جن یا پری میباشد (ارتا فرورد ، سیمرغ یا پری نهفته دردرون هرانسانیست که جفت جدا ناپذیرازهرانسانیست ) با انسان جفت شد، و اورا فراگرفت ، آنگاه او، بلندگوی حقیقت میشود. ناگهان او بلندگوی «ارتای سرفراز وسرکش، که کانون آتش است، وزنخدای دادخواه درایران میباشد » میشود که درقلب او نبضان میکند . درفرهنگ ایران، ارتا فرورد یا سیمرغ ، که پری وجن خوانده شده ، دردرون هرانسانی افشانده ودر زیر آگاهبودِ اجتماعیش ، پوشیده شده است . هنگامی این ارتای درون، انگیخته شود، انسان ، دیوانه و گستاخ میشود و حقیقت ( ارتا = رته = راستی ) را میگوید . این دیوانه است که  ادعای انوشیروان را به« عادل بودن » نادرست و دروغ میداند ، چون عدل آنست که :

نبودش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را « چون خویشتن خواهد ، مدام »

با گسترش این مفهوم ژرف از« داد» ، میتوان فرهنگی را شناخت که هزاره ها درایران ، درقلب و نهاد مردمان می طپیده است . ازحلقوم این دیوانه ِ پری زده ( ملهم ازسیمرغ) و گستاخست که ،این حقیقت تلخ ِ فرهنگ ایران را همه شاهان و حکومتگران و قدرتمندان میشنوند که برضد « ادعای عدالت پروریشان »، خودشان اصل ستم هستند .

رفت نوشروان درآن ویرانه ای
دید سربرخاک ره دیوانه ای
ناله میکرد وچو نالی( نی) گشته بود
حال ، گردیده ، به حالی ، گشته بود
ازهمه رسم جهان و ائین او
کوزه ای پرآب بربالین او
درمیان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیرسر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران دررخ آن ناتوان
مرد دیوانه زشور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت : میگویند این هرجایگاه
گفت : پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند برتواین دروغ
زانکه درعدلت نمی بینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه می باشم مدام ؟
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم ، خوابگاه
گه بسوزم ، پای تاسر، زآفتاب
گاه ، افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند  آغشته ای
گه ، غم نانم کند سرگشته ای
گاه حیران گردم ازسودای خویش
گاه سیرآیم  ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم ، خود ببین
روزگارم جمله نیک وبد  ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت  زر
خفته باشی ، گِرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
درقدح، جلاب مشکین باشدت
جمله آفاق درفرمان ترا
نه چو من در دل، غم یک نان تورا
تو ، چنان خوش ، من ، چنین  بی حاصلی
وانگهی گوئی که : هستی  عادلی !
آن ِ من بین ، وآن خود ، عدل این بود ؟
این چنین عدلی ، کجا آئین بود
نیستی عادل تو ، با عدلت  چکار
عدلئی به ازچو تو ،  عادل ، هزار
گرتو هستی عادل و پیروزگر
همچو من ، درغم ، شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری ،        پا دشاه عادلی
ورنه خود را می مده چندان غرور ( فریب )
چند گویم  از بـرم بـرخـیـز  دور
زان سخنها ، دیده نوشین روان
کرد در دم ، اشک چون باران روان
گفت تا تدبیر کار اوکنند
خدمت لیل ونهاراو کنند
همچنان می بوداو برجایگاه
هیچ نپذیرفت، قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
« بـر مگر دانید ، کـار رفـتــه را »
عادل آن باشد که درملک  جهان
داد بستاند زنفس خود ، نهان
نبودش در عدل کردن ،  خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام

« داد » ، خلق را چون خویشتن ، خواستن ،  وهمچون خلق، درغم، شبی به سر آوردن ، و در سختی وجوع و بیدلی وبیحاصلی، بجای خلق، طاقت آوردن است . این دریافت از« اصل داد » ، مانند پدیده « پذیرفتن وپذیرفتاری » ، ازمفاهیم ِ« همجانی ، یوغ بودن ، و همبغی= نیروسنگ= انبازی ، وهم جفتی » تراویده است . عدل دراین گستره ، همکامی ( کام بردن با هم ) و همدردی حکومتگر با جامعه ای که سامان میدهد، هست. این بیان آنست که حکومت و جامعه ( ملت)  باهم یوغ وجفت وانباز( همبغ = هم خدا = شریک درخدائی ) هستند. حکومت وجامعه(=خلق) همجان وهمزیست هستند و پذیرفتارهمند . همکامی ، انبازبودن باهم درشادیها و رفاه و پرورش ونیکوئیها هست . همدردی ، انبازبودن باهم درسختیها و تنگیها ودردهاست.
مفهوم « دادی » که ابتکارش به فریدون درشاهنامه نسبت داده شده است ، دادیست که منکر« اصل یوغی= همبغی= همآفرینی ، در اجتماع و درمیان ملل واقوام » است . اینجا «اصل فردیت» رویارویِ« اصل همبغی=همزیستی وهمخوانی» میایستد . دراینجا  عدل آنست که  همه ملت، سریک خوان وسفرهِ رفاه وخوشی نمی نشینند، تا مانند همه ازآن خوان ، بخورند وبنوشند، بلکه به هرفردی، آنقدر داده میشود که « سزاورو شایسته آنست » تا خودش، تنها بخورد . البته داوری درباره اینکه هرکسی وهرعملی سزاوار و مستحق چیست ، سرچشمه ِ اختلاف وستیزندگی است. هرکسی، خود را و عمل خود را، سزای پاداش بیشتری میداند که حکومت یا جامعه به او میدهد .
دراین گستره ، گرانیگاه  شادی ازعمل ، درخود ِ عمل نیست ، بلکه در« مقدار ِپاداشی است که میگیرد » . اینست که مفهوم عمل و اندیشه وکار، درچنین جامعه ای ، تجربه شادی و خوشی و سعادت وخرسندی را برونسوobjectiva  میکند . انسان با چنین مفهومی ازشادی و خوشی و سعادت و خرسندی ، هیچگاه شاد و خوش و سعادتمندو خرسند نیست ، بلکه گرفتار« جوع ِ شادی وخوشی و سعادت » هست . درهرخوشی، ناخوشست ، و جوعش، بیشترمیشود.
اندیشه دادی که عطار ازفرهنگ ایران بیان میکند، به مفهوم « انباز بودن همه جانها درجانان » بازمیگردد . خوشی وسعادت وشادی، دراجتماع ، نشستن همه کنارهمدیگر ،برسریک خوان( سفره) است. ازاین رو بود که « خدا » ، « خوان یغما یا خوان سپنج » خوانده میشد . سیمرغی که بُن هرانسانیست ، درهرعملی شادی زائی ، با سیمرغ ( جانان = ارتا فرورد ، سیمرغ به مفهوم عطار، نه به مفهوم الهیات زرتشتی) انبازاست . هرکسی درکار درستی که میکند ، هرچند نیز پاداش فردی  بسنده نداشته باشد ، ولی انباز درکارنیک کل وعموم هست . بازتاب این اندیشه ژرف، دربسیاری ازگستره ها باقی مانده است .  در بخش 14 مینوی خرد میآید که : «  مینوی خرد که آسن خرد باشد میگوید….. که درویشی تواءم با درستی بهتراست از توانگری از دارائی دیگران ، چه گفته شده است که درویشترین و بینوا ترین کس ، چون اندیشه و گفتارو کردارش درست باشد ، وآن را درکار ایزدان دارد ،  ازهرکار نیکی که مردم درجهان میکنند ، اورا هم به حق بهره ایست … ». این اندیشه دروراثت و کوشش برای پرورش آیندگان بازتابیده میشود . انسان درکارنیکی که فرزندانش نسل در نسل پس ازاو بکنند، انبازاست، وروانش ازآن بهره مند خواهد شد . شادی و درد، با کلیتی کار دارد که فرد درآن ریشه دارد . اینست که تلاش برای یاریا جفت جوئی که « پذیرفتن = گریفتن جفت » ، چه برای مردم درجامعه ، و چه برای حکومت وشاه درهمبغ شدن با جامعه ، ضرورت روانی وجانی و اندیشگیست . این اندیشه درگرفتن جشن گاهنبارها که جشن های آفرینش ِ سیمرغ ( ابر) و آب وزمین و گیاه وجانورو مردم بودند ، که شش جشن پنج روزه بودند ، پیکربه خود میگرفت . هرروز، درفرهنگ ایران، روز قران = یوغ شوی « دوخدا باهمست » . دوخدا، همدیگررا می پذیرند .
… » (۱)

منبع:

(۱) – منوچهر جمالی، بخشی از مقاله چراخدای ایران،مادرِزنـدگی به پیکـرِ «آهـو» درمیآیـد؟ ، با عنوانِ « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ فرهنگ سیمرغی – فرهنگ زنخدائی ایران .

***

عکس‌هایی‌ از زلزله‌های ایران، یادی از گذشته‌ای دردناک – مختصر و ناقص ولی‌ گویا

بسیار تلاش کردم که عکس‌هایی‌ از همه این زلزله‌ها بیابم، ولی‌ موفق نشدم. شاید این بخاطرِ کم کاریِ فعالینِ مدنیِ مناطقِ زلزله زده باشد و یا جوِ سانسوری که از طرفِ حکومتها، چه پیش از انقلاب و چه پس از آن، اعمال می‌‌شود. خبرنگاران نیز که همه در بند هستند. امیدوارم که فعالینِ مدنی در پوششِ خبری بیشتر فعال باشند و تا می‌‌توانند اطلاع رسانی کنند.

***

زمين لرزه بوئين زهرا در سال ۱۳۴۱ ايران

***

زمین‌لرزه دشت‌بیاض و کاخک و فردوس (۱۳۴۷)

***

زمین‌لرزه طبس (۱۳۵۷)

***

فیلمی از زلزله طبس و نحوه کمک رسانی

***

زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)

***

زمین‌لرزه بوئین‌زهرا (۱۳۸۱)

***

زمین‌لرزه بم ۱۳۸۲

***

زمین‌لرزه زرند (۱۳۸۳)

***

زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)

***

زمین‌لرزه بروجرد و دورود (۱۳۸۵)

***

زمین‌لرزه بندرعباس (۱۳۸۷)

***

زمین‌لرزه دامغان (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه فهرج یا زمین‌لرزه حسین‌آباد (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱ – آذربایجان شرقی

***

زمین‌لرزه زهان (۱۳۹۱)

***

زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲) – بوشهر

***

زمین‌لرزهٔ سراوان یا گُشت سیستان و بلوچستان (۱۳۹۲) – ایران و پاکستان

***

تاریخچه زلزله در ایران در ۱۰۰ سالِ گذشته

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

plate_boundaries

iranblocksmall

****

تاریخ زمان مرکز زمین‌لرزه بزرگی تلفات نام رسمی
۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۱۵:۱۴:۲۰ حوالی خاش سیستان و بلوچستان ۷٫۸ زمین‌لرزه سراوان (۱۳۹۲)
۲۰ فروردین ۱۳۹۲ ۱۶:۲۲:۴۹ شنبه (شهر) دهستان طسوج ۶٫۳ حداقل ۶۰ زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲)
۱۵آذر ۱۳۹۱ ۳۸:.۲ قائنات زهان ۵٫۵ ۵ زمین‌لرزه زهان
۲۱ مرداد ۱۳۹۱ ۱۶:۵۳:۱۸ اهر و ورزقان ۶٫۴ و ۶٫۳ ۳۰۶ زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱
۲۵ خرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۳۵:۳۰ کهنوج ۵٫۳ ۲ زمین لرزه کهنوج (۲۰۱۱)
۲۹ آذر ۱۳۸۹ ۱:۴۲:۰۱ شهرستان فهرج ۶٫۵ ۱۱ زمین‌لرزه فهرج (۱۳۸۹)
۵ شهریور ۱۳۸۹ ۰۴:۲۶:۳۴ دامغان ۵٫۹ ۱۹ زمین‌لرزه دامغان ۲۰۱۰
۲۰ شهریور ۱۳۸۷ ۱۵:۳۰:۳۴ قشم ۶٫۱ ۷ زمین‌لرزه بندرعباس ۲۰۰۸
‎۱۱ فروردین ۱۳۸۵ ۰۵:۳۷:۰۱ بروجرد ۶٫۱ ۷۰ زمین‌لرزه بروجرد ۲۰۰۶
۶ آذر ۱۳۸۴ ۱۳:۵۲:۱۹ قشم ۶٫۰ ۱۳ زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)
‎۴ اسفند ۱۳۸۳ ۰۵:۵۵:۲۲ زرند ۶٫۴ حداقل ۶۰۲ زمین‌لرزه زرند ۲۰۰۵
۸ خرداد ۱۳۸۳ ۱۷:۰۸:۴۶ مازندران ۶٫۳ حداقل ۳۵ زمین‌لرزه مازندران ۲۰۰۴
۵ دی ۱۳۸۲ ۰۵:۲۶:۵۲ بم ۶٫۶ حداقل ۳۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه بم ۲۰۰۳
۱ تیر ۱۳۸۱ ۰۷:۲۸:۲۱ بویین‌زهرا ۶٫۵ ۲۶۲ زمین‌لرزه بوئین‌زهرا ۲۰۰۲
۲۰ اردیبهشت ۱۳۷۶ ۱۲:۵۷:۲۹ قائنات ۷٫۳ ۱٬۵۶۷ زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)
۲۵ شهریور ۱۳۵۷ ۱۹ طبس ۷٫۸ ۱۵۰۰۰ زمین‌لرزه طبس
۹ شهریور ۱۳۴۷ ۱۴:۱۷ دشت‌بیاض، فردوس و کاخک ۷٫۳ ۱۲۰۰۰ زمین‌لرزه دشت‌بیاض و فردوس
۳خرداد ۱۳۰۲ ۲۲:۲۱:۰۰ کاشمر ۵٫۷ ۲۰۰۰ زمین‌لرزه کاج‌درخت خراسان
۳۱ خرداد ۱۳۶۹ ۰۰:۳۰ رودبار و منجیل ۷٫۴ حداقل ۴۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

نوشته‌هایِ مرتبط:

اسارتِ همیشگی و هنوزه اساطیر و نقش اندیشی‌ِ مردمِ ایران


مردم نقش اندیشند، و گسترشِ  آگاهی‌ آنها با دیالکتیک خیال و خرد، شکل می‌‌گیرد. بیش از ۲ هزار سال است که این روندِ  دیالکتیکی به انواع و اقسامِ  لطایف الحیل، به دستِ  دستگاه‌هایِ  قدرتِ  ضّدِ  دینی و سیاسی، مختل شده است.

سانسور و قدرت، همزاد یکدیگر در تحقق‌ِ  این امر بوده و هستند تا این روندِ  دیالکتیکی و گسستن از کهنه و زایشِ  نو و تازه را، از کار بیندازند.

هر نقشی‌ در قالبِ  داستان، اسطوره … ، بسته به دیدِ  بیننده و زمان، خرد را به گونه‌ای خاص و دینامیک می‌‌انگیزد. منجمد کردنِ  تصویر در برداشتی خاص از آن، از طرفند‌هایِ  دستگاه‌هایِ  قدرت سیاسی و دینی است تا بر گرده مردم سوار شده و حاصلِ  دست رنجِ  آنان را به یغما ببرند.

مردمِ  ایران با طرحِ  شیوه‌هایِ  گوناگون، همواره به جنگِ  اینگونه برداشت‌ها رفته است. حافظ، خیّام، فردوسی، عطّار، … و دیگرِ  بزرگانِ  این سرزمین، همچون شاعران، مجسمه سازان، بت تراشان، هنرمندان، …، اگر نیک‌ بنگرید، در قالبِ  شعر، داستان، معماری، لطیفه و حکایت، …، همیشه با پرداختِ  درکی نو از اساطیرِ  ایران، این دیدِ  تک قطبیِ  دستگاه‌هایِ  حاکم را، حتا در شرایطِ  خفقانِ  مطلق، به چالش کشیده اند.

این ستیزِ  مداوم، پهنه اش به زمانِ  ما نیز رسیده است. سینماگران، نویسندگان، نمایشنامه نویسان، …، همواره در دشمنیِ  مداوم با حکومتِ  اسلامی پس از مصیبتِ  ۱۳۵۷ بوده و هستند، و بابتِ  آن هزینه‌هایِ  سنگینی‌ هم پرداخت کرده و می‌‌کنند.

دستگاهِ  قدرت – دینیِ  حکومتِ  ملایانِ  شیعه، وزارتِ  ضّدِ  فرهنگ و ارشاد اسلامی را به راه انداخته اند، و در کارِ  سانسور و دستکاری و مسخ سازیِ  نقش اندیشی‌ِ  ایرانیان بوده و هستند. کنترلِ  صدا و سیما و سینما را بدستِ  خود گرفته اند تا با روندِ  گسترشِ  آگاهی‌ِ  ایرانیان با نقش اندیشی‌ ، تمام قد به مبارزه بپردازند.

جایِ  بسی‌ تاسف است که ملتِ  ۷۵ ملیونیِ  ایران، در زمانِ  شکوفاییِ  ارتباطات و اطلاعت، حتا قادر به پایه ریزیِ  یک شبکه تلویزیونی غیرِ  دولتی، یک روزنامه خصوصی، و یا ساختِ  یک فیلم، و نوشتنِ  یک رمان، نیستند.

این حقِ  مسلّمِ  ایرانیان است که بواسطه ی خشک اندیشی‌ِ  عده‌ای ضّدِ  دین و زندگی‌، و قدرت طلب، …، از آنان سلب شده است.

امید که نقش اندیشی‌ِ  ایرانی هرگز نمیرد.

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۲) – اصل بینش در فرهنگ ایران : جستجو در تاریکی


«درمصیبت نامه عطار، داستانی هست که رد پای این اندیشه (جستجو در تاریکی) باقی مانده است . رام که خدای موسیقی است ، خدای شناخت و دانش و گفتارهم هست . افزوده برآن ، از رام یشت میدانیم که رام ، اصل جستجو است . ناله و مویه نای ، اینهمانی با « درد طلب » دارد . عطار این نیاز به جستجوی را که فطرت انسانیست ، درد طلب میخواند که درواقع همان رام ، نی نواز است که انسان همیشه در درونش میشنود .

ســـائـلـی ، جـــویـنـده راه کــــــمال     کــرد او از شیخ گرگانی سئوال

گــفـت چـون نـبود تــرا مـیـل سماع     گفت مارا از سماع است انقطاع

زانکه هست اندر دلم ، یک نوحه گر    کـــو زمانی ، گر زدل آیـد بــدر

جمله ذرات عــرش وفـــرش ، پــاک     نوحه گر گردند دایم ، یا هلاک

گرشود ظـاهر، چنین دردی که هست     تــا ابـد بـاید درآن ماتم نـشست

بـا چـنـین دردی که درجــان مـنـست    کی سماع و رقص، درمان منست

نوحه گری ،  امروزه  بیان مصیبت و زاری و شیون میکند ، ولی خود واژه ، حکایت از معنای دیگر ی دارد . چون واژه « نوح » ، به معنای  لبلاب یا عشقه یا پیچه یا مهربانک ( تحفه حکیم موءمن + برهان قاطع ) است که نماد عشق یا گوهر سیمرغ است . وازاین رو نوح را بانگ کبوتر میدانند ( ناظم الاطباء ) ، چون کبوتر هم مرغ عشق است و هم اینهمانی با سیمرغ دارد . پس نوحه ، « درد طلب عشق » بوده است . دل ، نوحه عشق میکند ، و این نوحه ، تبدیل به درد جستجو میگردد ، و جستجودر تاریکی ، درفرهنگ ایران، اصل بینش بوده است . موسیقی ، تبدیل به جویندگی درراه بینش میگردد .

اندیشه و بینشی ، اندیشه حقیقی و بینش حقیقی است ، که برقصاند ، که انسان را سبکبال و دلیر سازد . ودر دوره اسلامی ، اوج فرهنگ ایرانی ، در اشعاری ازعرفا پیدایش می یابد ،  که خرس اندیشه به رقص آورده میشود .

درآسمان نه عجب گر بگفته حافظ    سرود زُهره، برقص آورد مسیحا را

جائی که اندیشه میرقصد و آهنگ میشود ، آنجاست که اندیشه در آزادی ، حقیقت میشود . آنجاست که سروش ، خرد شاد را میزایاند . در خانه ای که منزل دختر ِ سلم است ( سلم و سلمی = سه ریما = سه نای = سئنا ، همان سیمرغ یا خرّمست ) ازموسیقی ، اندیشه پیدایش می یابد. رام یا موسیقی ورقص ، نخستزاده  سیمرغ بود . رام ، رقصان و با جام باده ، از مادر زاده میشد .

نقاشی و برگرفته‌ای از یک سینیِ  نقره‌ای از دوره ساسانی در موزه سنپترزبورگِ  روسیه، کاری از فرنگیسِ یگانه، لحظه و نحوه زایشِ  رام از سیمرغ. دخترِ  لخت در این نقاشی، رام است، زنخدایِ  عشق، موسیقی‌، شادی و آزادی. (برگرفته و ترجمه از The LOST KEY)

نخستین زاده ، یا نخستین پیدایش از سیمرغ ، امر ونهی نبود ، بلکه موسیقی و رقص و باده بود . ازاین موسیقی و رقص و باده است که ، روشنی یا بینش میزاید . بینش و روشنی ، افزایش وفراخ شوی و گسترش این باده و آهنگ و نواست . ازخدا، بانگ نی و باده نوشین سرازیر میشد . ایرانی ، درمکتب سیمرغ ، به آواز سیمرغ ، درس عشق و بینش خوانده است . ازاین رو باید سخن ، ویژگی سیمرغی داشته باشد ، تا اورا در شادی و لطف ، بکشد . این کشش موسیقی است که گوهر بینش اخلاقی و سیاسی و اجتماعی را معین میسازد . هرجا این کشش لطیف نی ، در سخن نباشد و به رقص نیاورد، و مست از شادی نکند ، بینشی است مرده و افسرده . به محضی که سخن ، تهی از نوای رام(= زُهره = معرب واژه – زاوور ) باشد ، نیروی تاءثیرش را بر انسان ایرانی از دست میدهد. ازاین پس ، سخن ، یا پند و اندرز و وعظ های بی بو و خاصیت و ملال آور است ، یا امر ونهی ، که خشونت و پرخاش و قهر را، در زیرنام الله یا یهوه یا پدرآسمانی ، پوشانیده اند . سخنی که منش رام را از دست داد ، ایرانی را دیگر، رهبری نمیکند ، وخرد ایرانی را نمیکشد . طبعا باید به چنین سخنانی ، زور وقدرت و تهدید اضافه کرد ،  تا آن سخنان ، موءثر واقع شوند . آراستن سخن باهنر فصاحت و بلاغت نیز ، جانشین « خلاء رام » نمیشود .

« کلمه امر ونهی » ، جانشین « سرود و ترانه و بانگ نی و آهنگ » میگردد . « تصمیم گیری های بریده بریده » که شکل « امرو حکم » به خود میگیرند ، جانشین « سرود پیوسته نای یا دم نای » میگردند . یکی از بزرگترین نمادهای « باد = موسیقی= دم نای » ، خیزاب یا موج دریاست ، از این رو نیز آنرا ( بنا بر خوارزمی در مقدمه الادب ) آهنگ دریا میخوانند. زمان ، حرکت موجی آهنگ است . وموج دریا ، جنبش پیوسته به هم است . آنکه میسراید ، نیاز به دادن امر و تهدید کردن ندارد .  اینست که گاتا ، سرودهای زرتشت است . کلمه ای که حاوی امرونهی است ، استوار بر مفهوم « زمان ِ ازهم بریده شده » است . با چنین کلماتی که پیکریابی امرو حکم هستند ، ناگهان ، زمان ، جنبشی ، فاقد موسیقی میگردد . زمان، نمیرقصد ، نمیرقصاند ، شاد نمیسازد ، درد میآورد . رام که همان « زمان» یا « زروان» است ، زمان پیوسته و نابریده هست. از این رو بود که ایرانیان ، میخواستند که « مهدی موعود » هم ، صاحب الزمان ، یعنی « دوست و همدم رام » باشد. البته دوست رام ، بهرام بود ، که یک چهره اش ، رستم است . « الاه » نیز در آغاز، نزد محمد ، « رحمان » خوانده میشد ، که همان معرب « رامان » باشد ، سرآغاز سوره های قرآن نیر در آغاز، « رحمان = رامان » بود ه است ، و سپس تبدیل به « بسم الله الرحمن الرحیم » شده است .»

منوچهر جمالی

منبع:

۱ – منوچهرِ  جمالی، «نگاهی‌ به فلسفه زمان در فرهنگِ  ایران» ، برگرفته از وبگاهِ  فرهنگشهر ، خلاصه ای بر سروش، زمان و پیشرفت.

وظیفه ما این است که به زرنگ ها تلنگر بزنیم که دوباره پهلوان شوند


ایرانی نخست یک پهلوان بود و مانند پهلوان می اندیشید. در چنین دورانی بود که ما شاهد کسانی چون فردوسی ها و رودکی ها  در فرهنگ خود بودیم.  این پهلوان رفته رفته تبدیل به عارف شد. عارف پهلوانی بود که جور دیگر می گفت اما منظورش همان پهلوانی بود. در این دوران عطار ها و مولوی ها در فرهنگ ایران ظاهر شدند.  رفته رفته این عارف تبدیل به رند شد که به در می گفت تا دیوار بشنود. در این دوره ما حافظ ها را به فرهنگ ایران هدیه دادیم.  اما  ایرانی کنونی نه پهلوان است نه عارف و نه رند بلکه زرنگ است . زرنگ دیگر شبیه خود ایرانی هم نیست بلکه دنبال سود خود است . آن پهلوان در او مرده است و آن عارف و رند را در خود کشته است.

 وظیفه ما این است که به زرنگ ها تلنگر بزنیم که دوباره  پهلوان شوند.

فرشید پژاوند – اندیشه هایی از فرهنگ ایران

نوشته‌هایِ مرتبط:

فلسفه ایرانی


هر کدام از داستانهایی که عطار و مولوی و فردوسی و … بیان کرده اند دربرگیرنده فلسفه ایران است. فلسفه ی ایران از همین جا آغاز می شود بیخود دنبال فلسفه در جای دیگر نباشید فقط خود را خسته می کنید.

فرشید پژاوند