مسخ سازی‌هایِ علمی‌، مدرن، منطقی‌ و روحانی .. ! (۱) – شرم (۱) – « … پدیده شرم در اسطوره‌های ایران »


شنیده (اینجا ، اینجا ، اینجا و اینجا) و خوانده (اینجا ، اینجا ، اینجا و اینجا) شده است که: حسین حاج فرج الله دبّاغ (معروف بهِ  عبدالکریمِ  سروش که همچون ترکیبهای جمهوری اسلامی، مردم سالاری دینی/اسلامی ، مجلس شورای اسلامی ، … ترکیبی‌ نامتجانس است ،) پس از گذشت سی‌ و اندی سال از حکومت آخوند‌ها و بچه مسلمانان بر ایران، به ناگاه ، خواب دیده شده و پدیده « شرم » را مغفول دیده اند. می‌‌گوید:

« عاطفه‌ی شرم، عاطفه‌ی شناخته شده‌ایست. اما در مورد او خیلی کمتر سخن رفته است. من اتفاقا  literature  مربوط به این را، شرم را، در روان شناسی، جامعه شناسی و حتی در فلسفه وقتی که جستجو می‌کردم، دیدم که در این زمینه، به اعتراف خود روان شناسان و جامعه شناسان و فیلسوفان، کمتر کار شده و نمی‌دانم چرا چنین مغفول و متروک افتاده است  … به همین جهت هم شایسته‌ی آن بوده است و هست که مورد تحلیل و توجه بیشتری قرار بگیرد. صرف این که چنین مغفول افتاده است، حقیقتا هنوز برای من مشهود نیست. [… !!] »

البته به این لیست باید دور افتادگی آخوند‌ها و بچه مسلمانان را از « شرم » ، بخصوص در جمهوری اسلامی (چه خودی و چه ناخودی ها)، افزود. پس از این گوشزد ، ریشه « شرم » را ، طبق روشِ  معمول بچه مسلمانان ، اینگونه معرفی‌ می‌‌کند:

« … هنگامی که توجه من به این مساله [« شرم »] جلب شد در قصه‌ی آدم بود، … این قصه … اسطوره‌ایست که از دل آن باید وضعیت بشر را بیرون کشید. باید رمزهای آن را گشود و باید به رازگشایی آن پرداخت و از طریق او، جایگاه انسان را در این عالم، در تاریخ، در نسبت با خداوند پیدا کرد. »

باز دست به دامن حافظِ  بخت برگشته شده و با فراموشی ، یا خود را به فراموشی زدن ، این نکته که حافظ « رند » است (اینجا و اینجا را ببینید) ، حافظ را گناه شناس دانسته و می‌‌گوید:

« … حافظ، از شاعران ما، کسی‌ست که بیش از هر شاعر دیگری اهتمام به فهمیدن این داستان ورزیده است … چون با داستان آدم است که مساله‌ی گناه، برای بار نخست مطرح می‌شود. و شما می‌دانید که حافظ، شاعر گناه شناس است. یعنی این واژه‌ی گناه و مسائل حاشیه‌ای و مربوط او، در شعر حافظ، بیشترین تجلی و انعکاس را پیدا کرده. هیچ شاعری، به اندازه‌ی حافظ به مفهوم گناه نپرداخته. … وقتی که آدم به هوا، آدم به همسرش، از آن میوه‌ی درخت ممنوع خوردند، ناگهان برهنه شدند. بدلیل خوردن از آن درخت، جامه‌های آنها فرو ریخت. و آنها که تا آن وقت در مقابل یکدیگر پوشیده بودند، برهنه شدند.شروع کردند به این که از برگ‌های درخت‌های بهشت، به بدن خود بچسبانند و برهنگی و عریانی خود را بپوشانند. از اینجا قصه‌ی شرم مطرح می‌شود. یعنی آدم از برهنگی خود، هوا از برهنگی خود، شرمگین می‌شوند. برای اولین بار، هنوز احساس گناه پیدا نشده، و این مساله‌ی مهمی‌ست که در این داستان می‌بینیم. هنوز آدم و هوا نفهمیده‌اند که گناه کرده‌اند. هنوز استغفار نکرده‌اند. ولی همین که از آن میوه‌ی ممنوعه می‌خورند و عریان می‌شوند و کوشش می‌کنند که این عریانی را بپوشانند و از برگ‌های درخت‌های بهشت کمک می‌گیرند، از آنجا مفهوم شرم و حالت و احساس شرم در این دو نفر، در یک مرد و زن که سمبل بشریت‌اند، جوانه می‌زند. هم در مرد و هم در زن. در زن و شوهر. لذا در حقیقت می‌توان گفت که به یک معنا شاید ریشه دارترین و آغازین‌ترین احساسی که در آدمی پدید آمده است، مطابق همین اسطوره‌های دینی، احساس شرمی‌ست که در آدمی‌ست. هنوز مفهوم محبت وجود ندارد بین زن و مرد. هنوز مفهوم عشق وجود ندارد، هنوز مفهوم گناه وجود ندارد. خیلی از این مفاهیم، هنوز مانده که به وجود بیاید. بعدا پیدید [پدید] می‌آید و شما که این داستان را دنبال می‌کنید، می‌بینید که یکی پس از دیگری این مفاهیم، … »

پای مولانا جلال الدین را نیز به میان می‌کشد که خوانندگان ارجمند را به سخنرانی او ارجاع میدهیم.

کورمالی این توجه جدیدِ  بچه مسلمانان به « شرم » را به فالِ  نیک‌ می‌گیرد. اما جهت تنویر افکار عمومی‌ در چند نوشته تلاش خواهد شد تا پدیده « شرم » از دیدگاه فرهنگ اصیل ایران را به خوانندگان گرامی‌ ، و همچنین بچه مسلمانان عزیز ، پیشکش کند. آنچه می‌‌خوانید اولین نوشتار در این زمینه است تحت عنوان :

« اهریمن ، شرم از پیروزیهایش دارد – پدیده شرم در اسطوره‌های ایران ».

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۴  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

*** 

« ما در پدیده شرم ، همیشه از جهان بینی‌ سامی [بهتر است گفته شود ، دین‌های ابراهیمی] به آن می‌نگریم. آدم و حوا در بهشت ، پس از سرکشی از فرمان خدا [بهتر است بگوییم الوهیم (در تورات) یا الله (در قرآن)] ، در پیدایش [پیشگاه] خدا ، از خدا شرمگین هستند. در حالیکه ، پدیده شرم ، در فرهنگ [اصیل] ایرانی ، رابطه میان انسان و خدا نیست ، بلکه پدیده شرم ، به اهریمن نسبت داده میشود.

این اهریمنست که از پیروزیهای خود ، شرمگین میشود. اهریمن در هر جا که پیروز و چیره میشود ، خود را از دیده انسانیکه بر او پیروز شده است ، میپوشاند ، و از او شرم دارد. اهریمن ، هربار کیکاوس را میفریبد و بر او چیره میگردد ، فوری از دید او ، ناپدید میشود. او نمیتواند به پیروزی خود و چیرگی خود ببالد.

هربار که به ضحاک ، چیره شد ، فوری چهره خود را میپوشاند ، و حتی در باره آخر که در اثر پیروزیش بر ضحاک ، کتف او را میبوسد ، فوری « در خاک تیره فرو میرود ».

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی‌ بوسه‌ داد بر کتف او
چو بوسید [،] شد در زمین ناپدید
کسی اندر جهان این شگفتی ندید

همچنین اژدها در هفتخان ، هربار پیدا شد ، با نگاه افکندن رستم ، ناپدید میشود ، و خود را تاریک و نادیدنی میسازد. در باره سوم [:]

چو بیدار شد رستم از خواب خوش
بر آشفت بر باره دستکش
چنین خواست روشن جهان آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین

درست ، در پیروزی اهریمن است که « از کار افتادگی ، خودپرستی ، فرودستی و پس دانشی اهریمن به پیدائی ش میآید » (بندهشن). و از آنجا که اهریمن دیده برای شناخت بهی‌ و روشنی و … دارد ، و آنها را دوست دارد و میپسندد ، از پیدایش خود ، شرم دارد.

اهریمن ، از کردن کار‌های خود (از فریب دادن ، از دروغ ، از آزردن ، از قدرتورزی …. ) شرم دارد ، و چهره خود را فوری می‌پوشد. همینکه اژدها « آزار رستم را میخواهد » ، بچشم رخش پدیدار میشود ، و همیشه میتواند کارهای خود را تا زمانی‌ بکند که دیگری بینش به او نیافته است ، یا برای دیگری پیدایش نیافته است.

اهریمن ، در غفلت و بی‌خبری دیگری ، بر دیگری پیروز میشود ، ولی‌ لحظه پیروزی ، درست لحظه پیدایش اوست که باید از شرم ناپدید شود. اهریمن ، از پیدایش خود شرم میبرد.

اینست که ایرانی بنا بر این سر اندیشه ، میانگاشت که عربها با پیروزی و پیدایش « الله در اوج آزارگری ، و تحمل خود و دینش که ایرانیها آنرا دژدین میخواندند » باید فوری از شدت شرم ، بساط خود را جمع کند و در تاریکی فرو رود ، و نادیده ، از انظار محو گردد. البته چنین انتظاری ، خودفریبی ایرانیان بود ، چون الله ، چندان شباهتی نیز با اهریمن آنها نداشت ، و این مساوی انگاشتن الله با اهریمن ، به اشتباهات بزرگ تاریخی و نظامی کشید.

چون الله ، از آزردن و کشتن و مکر کردن ، نه‌ تنها شرم نداشت ، بلکه به آنها افتخار هم میکرد. دلیل خود را نصر خود می‌دانست. اهریمن ایرانی ، در بسیاری از کارهایش آن اندازه بزرگی‌ اخلاقی‌ دارد که باورکردنی نیستند ، و انسان را به شگفت وا‌ میدارند. اهریمن ایرانی ، وجودیست که بر سر پیمانش ، تا به مرز نابودی خود میایستد. اهریمن ایرانی ، وجودیست که از آزردن و کشتن و فریفتن ، شرم میبرد و از شدت شرم ، خود را پنهان میسازد.

ایرانیان که با اسلام رویارو شدند ، الله را ناسنجیده برابر با اهریمن انگاشتند ، و در این تساوی ، به غلط پنداشتند که الله همان ویژگی‌های اخلاقی‌ اهریمن را نیز دارد ، و این خودفریبی ، برای آنها بسیار گران تمام شد ، چون الله در این ویژگیهای اخلاقی‌ ، هیچ شباهتی با اهریمن نداشت. در کشف شباهت خدایان یا پهلوانان در اسطوره‌های دو ملت ، باید از عینیت دادن آنها با هم پرهیزید. اینکه زئوس یونانی ، شبیه اهورامزداست ، یا …. نباید فوری گامی‌ فراتر برداشت و آنها را با هم عینیت داد.

ولی‌ ایرانیان در شبیه یافتن اهریمن با الله ، با شتاب آنها را با هم عینیت دادند ، و میپنداشتند که با اهریمن ، پیکار میکنند ، در حالیکه علیرغم شباهت با اهریمن (در مسئله امر بقتل و آزار و مکر را وسیله پیروزی خواندن) ، الله جوانمردیهای اهریمن را نداشت ، و ایرانیها با این اشتباه ، گمراه شدند.

چنانکه امروزه نیز روشنفکران ایران با عینیت دادن رژیم اسلامی آخوند‌ها با فاشیسم ، همان گونه اشتباه را تکرار میکنند.

اسلام ، شرم از خدا در فرمان نبردن از او میبرد ، نه‌ از پیدایش تباهی و کینه و مکر (چنگِ  وارونه زدن) و فریب و دروغ و آزار ، از گوهر خود در خدمت اجرای فرمان خدا.

برای پیروزی فرمان الله ، میتوان از کینه و مکر و دروغ و آزار (کشتار) و خیانت ، آزادانه بهره برد. ولی‌ این برضد فرهنگ [اصیل] ایران و اصل جوانمردیش بود.

حتی اهریمن نیز ، پای بند بسیاری از این اصول جوانمردی بود. اهریمن ایرانی ، علیرغم شکست و نابودی خود برای همیشه ، بر سر پیمان میماند ، یعنی پای بند اصل جوانمردی میماند.

شکست در راستی‌ را بر « پیروزی در دروغ » برتری میداد ! الله هم نمیتوانست باور کند که اهریمن ایرانی چنین تعالی فرهنگی‌ دارد. »

(ادامه دارد)

«گامى از اسطوره بـسـوى فـلـسـفـه : « ديالكتيكِ خيال و خرد »»


«انديشيدن در تاريخ  ، با « مفاهيم» ، آغاز نشده است ، بلكه انديشيدن ، پيش از تاريخ ، با « تصاوير» ، آغاز شده است . هرتصویری ، پیکریابی اندیشه است . شکستن صورتها ، شکستن اندیشه هاست . ضدیت با تصویر، ضدیت با اندیشه است . توخالی دانستن تصویر، نابود ساختن اندیشه است . مردمان ، هزاره ها در تصاویر اندیشیده اند .  و تجربيات مستقيم و نو ، بستگى به شرائط بى نظير و تكرار ناپذير دارند . هر تجربه مستقيمى ، نو است ، چون تكرارناپذير است ، وآن تجربه ، هميشه نو ميماند  .تجربيات مستقيم ، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند ، و هميشه انگيزنده به نو آفرينى هستند . هر روز ، همه انسانها ، امكان كردن تجربه مستقيم و نو ندارند .  از اين رواين تجربيات مستقيم  ، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها وداستانها باشند ، چه از مردمان دوره هاى تاريخى، در مكاتب فلسفى و اديان ، ارزش دارند . هر تجربه مستقيمى ، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد كه هر انسانى ، به خودى خودش تواناست  تجربه اى  مستقيم و نو بكند . انسانها پيش از تاريخ ، تجربيات مستقيم و پـُرمايه و بى نظيرى داشته اند ،كه همانقدر با ارزشند ، كه تجربيات مستقيم و بى نظير انسانها در ادوار تاريخى درمفاهیم . هرچند كه ما امروزه بيشتر خوگرفته ايم كه تجربيات و خواستها و نيازهاى خود را در مفاهيم ، بيان كنيم ، ولى غافل از آنيم كه تصاوير ، هنوز نيز ، قدرت فوق العاده بر« نا آگاهبود » ما دارند . و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع كردنست ، و انديشيدن ، گام دوم در انتزاع كردن . انتزاعى كردن يك تجربه دريك تصوير ، تجربه مستقيم فوق العاده غنى انسان است . چون  هر انتزاعى كردنى ، گونه اى گسستن و بريدن است، كه نماد  نخستين تجربه آزادى است . تنها راه گسستن ، شك كردن به چيزى نيست ، بلكه يكى ديگر از راههاى گسستن ، انتزاعى كردن  پديده ها و واقعيات است .

به همين علت ،  نقاشى و تخيل و صورتگرى و موسيقى و رقص ، يكى از مهمترين گامهاى انسان در « گسستن » از طبيعت است . از اين رو هست كه آزادى نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع ، سرآغاز انقلابات انديشگى يا اجتماعى و سياسى و دينى است . آزادى تخيل ، آزادى طرح روءياهاى اجتماعى و سياسى و … است ، كه اهميتى برتر از « علوم اجتماعى  و سياسى » دارد ، چون  راه انسان را براى گسستن از « هر نظام موجودى » باز ميكند . در اجتماعى كه مردم آزادى ندارند، روءياهاى تازه براى دستگاه حكومتى و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح كنند ، در آن اجتماع ، آزادى نيست .

علوم اجتماعى و سياسى و اقتصادى امروزه  ، به « بستگى + پيوستگى + سازگارشدن با معيارها و ارزشها + همخوانى با معيارها + اين همانى يافتن با  قواعد و سيستم .. »  اهميت فوق العاده ميدهند . اينها در گوهرشان ، برضد « آزادى به معناى يك روند نو آفرينى اجتماع و سياست » هستند . پروردن روشهاى گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاكم در اجتماع، فرهنگ آزاديست. به علت همين تجربه انسان از « تصوير » است كه  تلويزيون در دوره ما ، چنين نفوذ گسترده و ژرفى در مردمان دارد . بسيارى از تجربيات مستقيم  انسانى ، در تصاوير و اسطوره ها  ، چهره به خود گرفته اند ، و از اين تجربيات مستقيم در هزاره ها ، نميتوان چشم پوشيد .همين غفلت از اهميت تصاوير ، سبب ميشود كه ناگهان مى بينيم كه انديشه هاى پر زرق و برق مدرن ما ، كه خودآگاهى( آگاهبود ) مارا انباشته اند ، از همان تصاوير به نظر دورافتاده و كهن و باستانى ، شكست ميخورند .

ما با بى ارزش شمردن تصاوير در اسطوره ها ، كه مجموعه تجربيات ملتند ، و ارزشيابى فوق العاده مفاهيم روز ، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم . دراين شكى نيست كه تفكر فلسفى و علمى ، با اولويت دادن به مفاهيم روشن  ،كه « فقط يك معنا دارند » ، برضد تصاوير پـُر معنا و چند چهره ، خود را يافته است . درآغاز، فلسفه ، براى جداشدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز به « ضديت انديشه با تصوير اسطوره اى » داشت. ولى اين ضديت روانى ، در يك برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهرى فلسفه با اسطوره نيست . فلسفه، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در مفاهيم است ، و اسطوره ، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در تصاوير است . كارى را كه اسطوره ميتواند بكند ، فلسفه نميتواند بكند ، همانطور كارى را كه فلسفه ميتواند بكند ، اسطوره نميتواند بكند . و هر تصويرى را نميتوان به مفاهيم كاست ، و هر مفهومى را نميتوان تبديل به تصوير متناظرش كرد . مسئله فرهنگ، آن نيست كه مفهوم و عقل را ، جانشين تصوير و تخيل سازد ، بلكه ديالكتيك مفهوم و تصوير ، يا ديالكتيك عقل و تخيل را بپذيرد .در قرن هيجدهم و نوزدهم در اروپا ، پژوهشگران مى پنداشتند كه عقل در يونان ، با قيام برضد اسطوره ، به خود آمده است . بدين ترتيب ، فلسفه و علم را ، پديده اى برضد اسطوره شمردند ، و اين ارزيابى غلط ، هنوز بر ذهن بسيارى از مردم ، چيره مانده است. بسيارى نيز ميانگاشتند كه انديشيدن در تصاوير اسطوره اى ، با بدويت فكرى و روانى كار داشته است، و انسان، كه از بدويت فكرى  رهائى يافت ، ديگر در تصاوير و و اسطوره نميانديشد .

اينهم يكى از خرافات  تازه بود كه گنجينه اى از تجربيات انسانى را بى ارزش و بى اعتبار ميساخت . و با دادن بهاى بيش از اندازه ، به فلسفه و مفاهيمش ، اسطوره و تصاوير ش را خوارشمردند ، و بى بها ساختند . ولى وارونه پنداشت آنان ، فلسفه در يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اى كه انسانها درتصاويراسطوره اى بجا نهاده بودند ، بسيار بهره بردند ، و توانستند بخشى از آنهارا، به مفاهيم انتقال دهند . و انتقال دادن تجربيات پرارزش ملت در اسطوره ها، از تصاوير به مفهوم ، رسالت فلسفى، متفكرين اصيل هر ملتى است. بخشى ازاين تجربياتست كه بهتر ميتوان آنهارادر مفاهيم گسترد.متفكرانى كه نتوانند اين تجربيات اصيل ملت خود را ، از گستره تصاوير اسطوره اى ، به گستره مفاهيم فلسفى انتقال بدهند ، از رسالت تاريخى خود باز مانده اند، و هنوز تفكر فلسفى را در ملت خود، بنياد نگذارده اند . اين تجربيات مايه اى وبى نظير ملت ، بايد از جهان تصاوير، به گستره ِ مفاهيم آورده شوند ، تا شالوده اى در آن ملت ، براى فلسفه گذارده شود . و اين كار، هنوز در ايران نشده است . ولى در كنار فلسفه، كه تجربيات انسانى را فقط در قالبهاى « مفاهيم » ميريزد، و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحى و فقير ميسازد ، بايد بخشى از فرهنگ بوجود آيد كه در برگيرنده « ديالكنيك تصوير و انديشه – يا ديالكتيك عقل و تخيل » است .

 آنچه در تصوير است ، « برآيندهاى فراوان » دارد ، و نميتوان آنرا به يك برآيند ( يك بعد ) در مفهوم كاست . به عبارت ديگر، يك تصوير، « خوشه اى از مفاهيم گوناگون » است كه همه در آن تصوير باهم ، وحدت دارند .هنوز در واژه نامه ها ميتوان ديد كه برخى از واژه ها ، معانى فراوان و بسيار ناجور باهم دارند . اين معانى ، فقط از ديد ماست كه باهم نميخوانند،  ولى اگر آن تصوير اسطوره اى را بيابيم ، مى بينيم كه همه ، ناگهان وحدت در يك خوشه به هم پيوسته پيدا ميكنند . وقتى آن تصوير را يافتيم ، ديده ميشود كه همه اين مفاهيم ، تراشهاى گوناگون يك كريستال  هستند. همين كار را هايدگر ، فيلسوف آلمانى كرده است .

اين شيوه انديشيدن هايدگر در خوشه واژه هاى آلمانى ، در ترجمه آثارش به هر زبانى ( همچنين به فارسى ) به كلى از بين ميرود . ولى براى ما ، ياد گرفتن  شيوه انديشيدن ، مهمتر ازيادگرفتن محتويات  انديشه هاى غربيست ، هرچند بسختى ميتوان  محتويات را ، از شيوه انديشدن ، جدا ساخت .  هايدگر ،  كوشيده است  از خوشه مفاهيم يك واژه ،  تجربيات انسانى را كه در زبان آلمانى شده است ، در يك تفكر فلسفى،  به هم بپيوندد . تجربيات انسانى موجود در هر زبانى كه استوار براين تصاوير هستند ، به همان علت « خوشه اى بودن هرتصويرى » راه را براى پيدايش طيفى از مكاتب فلسفى باز ميسازند . به عبارت ديگر ، تجربياتى كه ملت در اسطوره هايش كرده ، در ايجاد مكاتب فلسفى گوناگون ، گنجاندنيست . هيچ اسطوره اى را در چهار چوبه يك فلسفه نميتوان فهميد ، بلكه چهره هاى گوناگون هر اسطوره اى را، ميتوان در مكاتب تازه بتازه فلسفى، از نو تجربه كرد . از اين  رو، فلسفه هايدگر ، كل تجربيات انديشگى در فرهنگ آلمان نيست .كشف تجربيات زبانى يك فرهنگ ، و مايه گرفتن از آن ، براى پديد آوردن  فلسفه هاى نوين ، برداشتن گامى مهم در يك فرهنگست .

من كوشيده ام كه همين روش هايدگر را ( نه محتويات فلسفه اش را )، در پيوند دادن واژه هاى باستانى ايران ،  بكار ببرم ، تا تفكرات فلسفى ايرانيان را ، در محدوده بسيار ناچيزى  آغاز سازم، چون  از گستردن بيش از آن ، سخت واهمه داشتم و دارم ، چون  متأسفانه روشنفكران ايران هنوز ، نيروى بويائى براى  اصالت ندارند . مثلا فرهنگ ايران ، تجربه اى ويژه از « زمان » دارد كه با تجربه هايدگر ، تفاوت دارد .  آنچه دريك تصوير اسطوره اى هست ، برآيند هاى فراوان از مفاهيم دارد . يك تصوير، خوشه اى از مفاهيمست . وقتى آن تصوير اسطوره اى را يافتيم ، مى بينيم كه همه اين مفاهيم ، كه به حسب ظاهر ناجورند ، تراشهاى گوناگون يك كريستال هستند . در فلسفه و علم ، كوشيده ميشود كه يك تصوير ، به يك مفهوم كاسته شود ، تا در مفهوم ، روشن گردد . مثلا هركدام از خدايان گذشته را به يك مفهوم ، ميكاهند . هركدام ، بايستى يك خويشكارى داشته باشند ، و به كار ويژه اى ، گماشته شده باشند .  پرسيده ميشود كه تنها كار اين خدا چيست ؟ مثلا اين خدا ، خداى آب است . چنين پرسشى از بـُن غلطست . اين كار ، كار فلسفه و علم و عقل است كه ميخواهد  با اين وظيفه خاص ، آن خدا را روشن سازد . كار برد اين روش در اسطوره ها و فرهنگ نخستين ، فقير سازى فرهنگ است . با اين روش ، همه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحى و يكسويه ساختند ، تا آنها را از ديد فلسفى ، ، روشن سازند . تصوير اسطوره اى ، براى تجربياتى بسيار ژرف و غنى از انسان بودند ، كه كاستنى به يك برآيند ( بعد ) و يك مفهوم نبودند . این ویژگی تجربیات بسیار ژرفست ، نمیتوان که آنها را یک بـُعدی ساخت و دریک مفهوم ، گنجانید. ازاین رو درک در تصویر ونقش ، همیشه باقی میماند. اینست که « بازگشت به اسطوره ها و داستانها » ، ضرورت همیشگی میماند. كاستن اسطوره ، به يك دستگاه فلسفى ، دورريختن اين تجربيات ، يا كوبيدن و سطحى سازى و ناديده گيرى و فقير سازى اينگونه تجربيات بود . اين پيدايش يكنوع « بدويت نوين » بود،كه پيآيند  شيوه نگرش « عقل روشن بين» بود .  اين بدويت خود را به مردمان باستان نسبت دادند ، در حاليكه اين بدويت فكرى  خود آنها بود . كار برد اين روش ، سبب ميشد كه انسان، اسطوره ها را مسخره كند ، و غير منطقى بشمارد ، و بى آنكه آگاه باشد ، كه چه اندازه تجربيات ژرف و غنى خود را ميكوبد و دست مياندازد و بشمار نمياورد. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غنى و ژرف  ويژه انسانيست كه ربطى به انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد . این ادعای اگست کنت ، به کلی تنگ و غلط ، و حاکی ازسطحی نگریست .

اين چهره تجربيات انسانى، كه در اسطوره نمودار ميشود ، يكى از گرانبهاترين بخش گوهر انسانست . انتقال دادن بخشى از تجربيات انسانى ، از گستره اسطوره به گستره فلسفه ، یا از گستره تصاوير به گستره مفاهيم ، كارى ضرورى بود ، ولى اينكه  تصاوير و اسطوره ها و خيال، به هيچ دردى نميخورند ، و كم ارزش و يا بى ارزشند ، و تنها مفاهيم انتزاعى،  ارزشمندند ، و هرچه در مفاهيم نا گنجيد نيست ، بايد خوارشمرد ، سخنى بكلى غلطست . البته غناى تجربيات در تصاوير، با ابهام و مه آلودگى ، همراهست ، ولى مفاهيم نيز در اثر همان روشنى ، بسيار شكننده اند، و عيب خود را دارند . هر چيزى را براى عيبش ، نميشود دور ريخت . هر چيزى ، هر فلسفه اى، هر دينى ، هر هنرى ، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دومقوله را نميتوان ازهم جدا ساخت . براى كام بردن از هنر هرچيزى، بايد  رنج بردن از عيبش را نيز تحمل كرد . از اين رو است كه بايد طيفى از مكاتب فلسفى يا اديان و هنرها در كنار هم داشت . به همين علت بود كه عرفاى ما « گاه موءمن و گاه كافر و گاه ملحد » بودند و اين « فلسفه گهگاه بودن » ، به طيفى بودن گوهر انسان باز ميگردد . گوهر انسان يا فطرت او يا هويت او ، « تثبيت شدن در يك دين و هنر و فلسفه » نيست ، بلكه  تحول در فطرتها و هويتها ست.از هرچيزى بايد  از ديد هنرى كه دارد لذت و شادى برد . با آمدن فلسفه و علم ، فقط نشان داده شد كه بخشى از تجربيات انسانى را ميتوان در مفاهيم ، بهتر عبارت بندى كرد و نمود ، ولى بخشى ديگر از تجربيات انسانى ، به گونه اى غنى و سرشار هستد ، كه بهتر در تصاوير ميگنجند، و خودرا بهتر در تصاوير اسطوره اى ادا ميكنند.

اين بود كه مولوى از سر، به « خيال » ، نيروى  صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده كرد. در آثارمولوى ،اين خيالست كه نزديكترين پيوند انسان را با حقيقت  فراهم ميآورد، نه عقل .

اين تنوع و رنگارنگى خيال بود كه تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انسانى را، بهتر نمودار ميساخت كه عقل. با اولويت دادن  به خيال و صورت ( يا نقش و نگار ) ، مولوى همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را به حقيقت ، زنده ساخت . خيال، رابطه ديگرى با تصاوير دارد ، كه عقل با مفاهيمش دارد . اين تجربه بزرگ انسانى در همان اولويت دادن خيال به عقل، چشمگير و برجسته ميشود . يكى از تجربه هاى بزرگى كه انسانها در دوره « انديشيدن در اسطوره » كرده بودند ، با آمدن انديشيدن فلسفى و علمى ، در آغاز ، ناديده گرفته شد ، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود كه از كشفيات بزرگ آنها بوده است . آنها دريافتند كه انسان ، تجربياتى غنى و ژرف دارد كه به هر صورتى آنرا تصوير كنند ، آن تجربه، نا نموده ميماند .  به همين علت بود كه آنها تجربه دينى و اجتماعى خود را ، در كثرت تصاوير خدايان بيان كردند . براى آنها هر تصويرى از اين خدايان ، آزمايشى بود براى بيان همان تجربه غنى و ژرف و عالى . به همين علت بود كه همه اين صورتها و پيكرها را در يك نيايشگاه و جشنگاه ، كنار هم مى نهادند ، چون آن تجربه واحد و غنى را از درون گوناگونى و كثرت  اين تصاوير و رنگها ، بشيوه اى ميشد لمس كرد، در حاليكه آن تجربه در هيچكدام از تك تك اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف دينى و اجتماعى و انديشگى خود را در سى و سه خدا ، تصوير ميكردند كه باهم ، زمان و زندگى و جشن و عشق و گيتى را ميآفريدند . اين سى وسه خدا ، همه چهره خدائى بودند كه نامش « انامك » يعنى « بى نام » بود .  اين چهره هاى گوناگون ،كه تجلى يك تجربه اصيل ولى گمنام و ناگرفتنى بود ، در شاهنامه به شكل درختى نموده ميشود كه سى شاخه دارد ، و نام سيمرغ نيز ، به همين علت برگزيده شده است .

كثرت خدايان ، در همآهنگى آنها ، تبديل به وحدت ميشود . اين بود كه انديشه هاى١- « توحيد » و ٢- « كثرت » و ٣- « همآهنگى » ، سه اصل جدا ناپذيرازهم و برابر  با هم بودند . بر اين سه اصل بود كه اجتماع بنا نهاده شده بود . اين خدا ، با وجود آنكه صورتهاى فراوانى داشت ، بى صورت بود . بعدا كه فلسفه نورى آمد ، و عقل ، غلبه كرد ، اين انديشه بكلى طرد شد . خدا ، يك خداست و صورت هم ندارد و همه صورتهارا بايد شكست و نابود كرد. حق تصوير كردن و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات دينى، ازهمه گرفته شد .

با آمدن خدايان نورى ( الله + پدر آسمانى + يهوه ) هيچكدام از آنها ، ديگرى را در كنار خود تحمل نميكند، و سرنوشت نهائى اين خدايان ، جنگيدن باهم ، براى نابود ساختن همه خدايان و همه اديان ، جز خود و جزدين خود است . در گوهر انديشه خداى واحد ، تعصب و عدم تسامح ، سرشته شده است . واحد ساختن اصل جهان، خويشكارى عقلست ، ولى خدای واحدی که اين اديان واحد ميانگارند ، برغم ضديتشان با تصوير ، يك تصويرند . هم مفهوم و هم تصويرند ، چون هميشه به صورت يك شخص ، عبارت بندى ميشوند . اينست كه هنرمندان غرب ، اصل تنوع و تازگى و كثرتمندى را ، با روى كردن به خدايان يونان و رم  كشف كردند ، و همين كشف ، نا آگاهانه ، پيآيندهاى سياسى و فلسفى و اجتماعى و دينى خود راداشته است و دارد .  ما مى پنداريم كه پلوراليسم ، تنها يك مسئله حزبى يا سياسى است . پلوراليسم سياسى و حزبى واقعى ، پيوند ژرف فرهنگى و روانى با پلوراليسم خدايان دارد . اين است كه به عصر روشنگرى در اروپا ، « عصر رستاخيز كفر » گفته ميشود . »

منوچهر جمالی

منبع:

منوچهر جمالی، گامى از اسطوره بسوى فلسفه، ديالكتيك خيال وخرد، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد.

نوشته‌هایِ مرتبط: