« ديو »


متن فارسی‌ بازوب نویسی شده از دانشنامه جهان اسلام، که ترجمه‌ای است از متن اصلی‌ انگلیسی‌ از دانشنامه ایرانیکا:

«ديو ، موجودى افسانه‌اى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهن‌ترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را مي‌كشد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۳) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۲). ديوها در شاهنامه گاه صفت «اهرمن» را دارند (همان، ص ۲۳؛ نيز رجوع کنید به همان، ص ۳۶). در سام‌نامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمن‌اند (ج ۲، ص ۳۳۳) و ابرهاىْديو (همان، ص ۳۳۲) به ابليس سوگند مي‌خورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصه‌هاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزره‌ديو به روح ابليس سوگند ياد مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۲) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد مي‌خواهد (همان، ص ۳۱۹). در جايى از داستان (ص۳۱۰) نيز فولادزره‌ديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.

صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص ۳۷) و سام‌نامه (مثلا ج ۱، ص ۱۱۹، ۳۱۲) براى ديوها به‌كار رفته است.

در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون مي‌دانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص ۳۷). در قصۀ اميرارسلان (ص ۴۵۲) نيز الهاك‌ديو در ساحرى قرينه‌اى ندارد. الهاك‌ديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواب‌بند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۶).

صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص ۲۳). اميرارسلان نيز فولادزره‌ديو را «واژگون كردار» خطاب مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۸).

مطابق شاهنامه، طهمورث به خون‌خواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم مي‌شكند و ديوهاى بسيارى را دربند مي‌كند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد مي‌دهند (دفتر يكم، ص ۳۷). از اين‌رو طهمورث، «ديوبند» لقب مي‌گيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۴۱).

در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص ۶). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص۲۰، ۳۷؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص ۳۵۳ـ۳۵۴). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص ۳۶). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درمي‌آورد و بدين‌طريق همه آنان را نابينا مي‌كند (فردوسى، دفتر دوم، ص ۱۵؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهاي‌ديو در سام‌نامه نيز به شكل ابر درمي‌آيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد مي‌رود، او را مي‌كشد و جگرش را درمي‌آورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا مي‌شود (همان، ص ۴۳ـ۴۴). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، به‌ندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص ۴۲). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص ۱۴۵، ۲۷۰؛ دفتر پنجم، ص ۳۴۱، ۳۴۸، ۳۵۳).

اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر مي‌شود كه مانند خورشيد، طلايي‌رنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۸۹، ۲۹۱). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد مي‌بُرد و او را بر هوا بلند مي‌كند و از رستم مي‌پرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه مي‌داند ديو وارونه‌كار است، مي‌گويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا مي‌اندازد و رستم نجات مي‌يابد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۹۲ـ۲۹۳). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوان‌ديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، ۱۳۵۴ش، ص ۶۲).

در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص ۱۳۲). آنچه از ديوان مازندران در كوش‌نامه، منظومه‌اى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان مي‌دهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياه‌پوست بوده‌اند (رجوع کنید به متينى، ص۱۳۰)، چنان‌كه در سام‌نامه (ج ۲، ص ۳) تن ابرهاي‌ديو مانند نيل، سياه است. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۷) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبه‌رو مي‌شود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب مي‌كند (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۲). نام آلابرزنگى براى اكوان‌ديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.

در منظومه‌هاى حماسي‌اى كه به پيروى از شاهنامه سروده شده‌اند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپ‌نامه (ص ۲۸۲ـ۲۸۳) گرشاسپ، مِنهرَاس‌ديو را مي‌كشد و سام در سام‌نامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج ۱، ص ۱۲۴ـ۱۲۵)، ابرهاي‌ديو (ج ۲، ص ۳۳۳) و نَهَنكال‌ديو (ج ۲، ص ۳۵۶) را مي‌كشد. در سام‌نامه (ج ۱، ص ۲۳۶ـ۲۳۷) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.

در گرشاسپ‌نامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراس‌ديو سه برابر آدمى و بلندي‌اش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى مي‌تواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگامي‌كه مي‌غرد، هوش و جان از شير مي‌بَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد مي‌آيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا مي‌گيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان مي‌كند و مي‌خورد؛ در غار زندگى مي‌كند و اگر از دور كشتي‌اى ببيند مردم آن را مي‌گيرد و مي‌خورد (اسدى طوسى، ص ۲۷۳، ۲۸۱، ۲۸۳). وصف‌ديو در سام‌نامه از اين هم واضح‌تر است: نهنكال‌ديو شاخ دارد و مي‌خواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج ۲، ص ۳۵۶)، صورتِ ابرهاي‌ديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج ۲، ص ۳) و به شكل ابر درمي‌آيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را مي‌ربايد (ج ۱، ص ۴۳۲).

در قصه‌هاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيق‌تر وصف شده است: ديوان در آب غوطه مي‌خورند و در هوا پرواز مي‌كنند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸؛ طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۳؛ هفت لشكر، ص ۶۷)؛ هنگامي‌كه به هوا مي‌روند، تنوره مي‌كشند (هفت لشكر، ص ۶۸)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص۴۷۰). مثلا، در اميرارسلان (ص ۴۷۱) در وصف كشته شدن الهاك‌ديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكال‌ديو نيم‌فرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص ۶۷)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا ۲۵۰ اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطه‌هاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص ۱۷۲؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياه‌رنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد (هفت لشكر، ص ۳۰۹ـ۳۱۰). در قصه‌هاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۴؛ هفت لشكر، ص ۱۷۳).

در برخى قصه‌هاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۳ـ۴۶۴) ديو مانند مارى بال‌دار است كه آتش از دهانش مشتعل مي‌شود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بن‌مايه‌هاى قصه‌ها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير مي‌كند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر مي‌رود و اژدها را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (رجوع کنید به افشارى، ص ۳۸ـ۴۳). در بعضى قصه‌هاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را مي‌ربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع مي‌كند و جوانى از راه دور به نجات دختر مي‌رود و ديو را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، ۱۳۵۲ش، ج ۱، ص ۸۵ـ۸۶). در قصۀ اميرارسلان (ص ۳۲۸ـ۳۲۹) نيز فولادزره‌ديو، فرخ‌لقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخ‌پرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعل‌شاه) را در شب عروسي‌اش با ملك فيروز (پسر اقبال شاه‌پرى) مي‌ربايد. الهاك‌ديو نيز ماه‌منير، همسر ملك شاپور، را مي‌دزدد و از او كام مي‌طلبد اما كامروا نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).

در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص ۳۷۸ـ۳۷۹) ديوها يار پريان‌اند، اما در بيشتر قصه‌ها ديوها و پريان باهم دشمن‌اند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى مي‌خواهند. مثلا، در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۵۴) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكال‌ديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى مي‌خواهد و در قصۀ حمزه (ج ۱، ص ۲۱۸ـ۲۲۳، ۲۳۱ـ۲۳۳) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان مي‌رود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۷۱) خضر* به اسكندر مي‌آموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلوات‌اللّه‌عليه متولد مي‌شود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج ۲، ص ۱۵۸)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد، از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد مي‌آيد؛ از اين‌رو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه مي‌زند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را مي‌دانست، آگاه بود. چنان‌كه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۶۵).

ديو در بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمه‌هاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج ۲، ص ۶۲۲)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۴۷ـ۱۹۲) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناي‌نيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاو است، مي‌بايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنان‌كه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى مي‌كند (وراوينى، ج ۱، ص ۱۴۸) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۰۱) ديوى در تن شاهزاده مي‌رود و در رگهاى او جارى مي‌شود و او را ديوانه يا مجنون مي‌كند، نشان مي‌دهد كه ديو در مرزبان‌نامه به‌معناى جنّ به‌كار رفته است (قس شميسا، ص ۱۲۸۱ـ۱۲۸۲، كه باب چهارم مرزبان‌نامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست مي‌داند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شده‌اند، چنان كه اسكندر فرمان مي‌دهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار مي‌ترسند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸). در داراب‌نامه بيغمى (ج ۲، ص ۷۲۴، ۷۲۶) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قاف پادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مه‌لقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبط‌پرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكسان‌اند.

در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار به‌كار رفته (مثلا سعدى، ص ۱۱۵؛ مولوى، دفتر اول، ص ۹۳؛ همان، دفتر دوم، ص ۱۱۴) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است (رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).

منابع :

  • ابونصر علي‌بن احمد اسدى طوسى، گرشاسب‌نامه، چاپ حبيب يغمايى، تهران، ۱۳۵۴ش؛
  • اسكندرنامه (روايت فارسى كاليستنس دروغين)، چاپ ايرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ش؛
  • اسكندرنامه كبير، تهران، چاپ سنگى ۱۳۱۷ش؛
  • مهران افشارى، تازه به تازه نو به نو، تهران ۱۳۸۵ش؛
  • ابوالقاسم انجوى شيرازى، مردم و شاهنامه، تهران ۱۳۵۴ش؛
  • همو، قصّه‌هاى ايرانى، تهران ۱۳۵۲ش؛
  • محمدبن احمد بيغمى، داراب‌نامه بيغمى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۸۱ش؛
  • خواجوى كرمانى، سام‌نامه، چاپ اردشير بنشاهى (خاضع)، بمبئى ۱۳۱۹ش؛
  • دهخدا؛
  • مصلح‌الدين‌بن عبداللّه سعدى، بوستان (سعدي‌نامه)، چاپ غلامحسين يوسفى، تهران ۱۳۶۳ش؛
  • سيروش شميسا، «مرزبان‌نامه و خاطره شكست ديوان»، چيستا، سال اول، شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱ش؛
  • ابوطاهر طرسوسى، داراب‌نامه طرسوسى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۵۶ش؛
  • ابوالقاسم فردوسى، شاهنامه، چاپ جلال خالق مطلق، نيويورك ۱۳۶۶ش ـ ؛
  • فرهنگنامه قرآنى، زيرنظر محمدجعفر ياحقّى، مشهد ۱۳۷۴ش؛
  • قصّه حمزه (حمزه‌نامه)، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۴۷ش؛
  • جلال متينى، «روايتى ديگر درباره ديوان مازندران»، ايران‌نامه، سال سوم، شماره ۱، پائيز ۱۳۶۳ش؛
  • جلال‌الدين محمد مولوى، مثنوى، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۶۹ـ۱۳۷۰ش؛
  • محمدعلى نقيب‌الممالك شيرازى، اميرارسلان، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۴۰ش؛
  • سعدالدين وراوينى، مرزبان‌نامه، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۶۷ش؛
  • هفت لشكر (طومار جامع نقالان)، از كيومرث تا بهمن، چاپ مهران افشارى و مهدى مداينى، تهران ۱۳۷۷ش؛

Encyclopeddia Iranica, s.v. «DIV» (by Mahmoud Omidsalar), New York, Vol, VIII, 1996.

/ مهران افشارى /

تاریخ انتشار اینترنتی [در دانشنامه جهان اسلام] :  ۰۵/۰۳/۱۳۸۸ »

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

دو قرن آرزو


باز وب نویسی شده از سکولاریسم نو :

جمعه گردی ها – يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا  – جمعه ۱۰ خرداد ماه ۱۳۹۲ ـ ۳۱ ماه مه ۲۰۱۳ esmail@nooriala.com

هميشه بين تولد يک مفهوم در ذهن ِ يک يا چند فرد، تا تبديل شدن آن به واقعيتی عينی، و سپس تحولات مختلف آن ذهنيت عينی شده تا لحظه ای که انسان معاصر برداشت خويش از آن را بيان کند، فاصله های کوتاه و بلندی وجود دارد. داستان «دموکراسی» نيز چنين است؛ در جامعهء کوچک «شهروندان يونان باستان» از ذهنيت به عينيت تبديل می شود، فراز و نشيبی چندين و چند قرنه را طی می کند، تا در دههء نخست قرن بيستم تبديل به پايه و شالودهء جامعه ای شود که امروزه آن را با صفت «باز» مشخص می کنيم.

در اين ميان، وقايع عمدهء اجتماعی، از جمله جنگ های گسترده و پيشرفت های انقلابی در فن شناسی می توانند به بازتعريف مفاهيم کهن در مجموعه هائی از ضرورت های نوين کمک کنند. مثلاً، فاصلهء سيزده سالهء بين مطرح کردن مفهوم «جامعهء باز» بوسيلهء فيلسوف فرانسوی، هانری لوئی برگسون (در سال ۱۹۳۲) و تشريح جامعه شناختی ِ چنين مفهومی بوسيلهء متفکر اطريشی ـ انگليسی، کارل پوپر (در سال ۱۹۴۵)، مجموعاً در برگيرندهء سال هائی است که بشريت، با پوست و گوشت و استخوان خود، با واقعيت هولناک «جامعهء بسته» آشنا می شود و نظام هولناک استالين و هيتلر و موسولينی را در عمل تجربه می کند و، سپس، کتاب دو جلدی «جامعهء باز» کارل پوپر بيان جمع بندی و ماحصل تجربه ای عينی می شود که در طی آن ميليون ها انسان به تبعيد و آوارگی و سوختن و کشته شدن تن در می دهند تا خطوط و سطور اين کتاب بتواند آينهء تاريخ و علم را در برابر انسان نيمهء دوم قرن بيستم بگيرد و به او کمک کند تا داورانه دريابد که در ذهنيت خود به کدام يک از دو نوع جامعهء بسته و باز تعلق دارد؛ تعلقی که عميقاً به روان انسان نقب می زند و نشان می دهد که آدميان، برای حضور داشتن در يکی از اردوگاه های متخالف اين دو نوع جامعه، بايد دارای چگونه باورهائی باشند.

يعنی، در يک قانون مندی کلی تاريخی ـ اجتماعی، از دل تجربه های قرن گذشته دريافته ايم که اگرچه «جامعهء باز» انسان مخصوص بخود را می طلبد اما، و بهر حال، بايد پذيرفت که هر ذهنيت خاص که گسترده و عمومی شد، سازندهء پيمان نامه ها و قوانين و ساختارها و نهادهای برآمده از آن اسناد می شود. و ذهنيت دموکراسی خواه انسان پس از جنگ نيز در ساختارهای سياسی و اجتماعی آن جامعه ای عينيت يافته که «باز» خوانده می شود.

برای مردمانی که در جوامع غربی پس از جنگ دوم جهانی چشم به جهان می گشودند، مفهوم «جامعهء باز» مفهومی مطلوب و در عين حال نيمه عينی بود و آنها می توانستند از اين مفهوم همچون الگوئی برای بهبود بيشتر ساختارهای سياسی و اجتماعی زندگی خود سود بجويند. از سوی ديگر، آنان در همسايگی خود، در ماورای ديوارهای آهنين ايدئولوژی های نوين، مفهوم «جامعهء بسته» را در کار می يافتند و، از راه تصور غياب مشخصات آن، به چند و چون جامعهء باز خود بيشتر واقف می شدند. جنگ جهانی در جای جائی از کرهء خاکی مفهوم «جامعهء باز» را به عينيت مبدل ساخته بود اما، همچنان بخش های عمده ای از جهان در دايرهء جوامع فروبستهء نظم های سنتی، مذهبی و اخيراً ايدئولوژيک، اسير بودند و راه خروج شان از آن ظلمات نيز گم شده بود.

***

اما در مورد خودمان کافی نيست که جملات فوق را با فعل ماضی بياوريم؛ چرا که اگرچه، از پايان نيمهء اول قرن بيستم تا روزگار ما، روند گشوده شدن جوامع بسته و استقرار دموکراسی، بعنوان شالودهء چنين جوامعی، به سرعت ادامه داشته است اما، ما، ناباورانه، ناگزيزيم اذعان کنيم که هم اکنون نيز، بصورتی واقعاً نابهنگام اما آشکارا و انکار ناپذير، در چنين وضعيتی قرار داريم و هنوز راه خروج مان از اين بن بست مشخص نشده است.

اين اعتراف دردناک از آن رو واقعی است که «جامعهء باز» را می توان از منظرهای مختلفی ديد و تعريف کرد. مثلاً، در سطح فردی و اجتماعی، وجود جامعهء باز مستلزم وجود دموکراسی، آن هم در مهمترين جلوهء آن، «آزادی»، و بخصوص آزادی های سياسی، است و همين وجه فکری است که پس از جنگ جهانی دوم زمينه را برای نگارش و تصويب «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» فراهم ساخته است؛ سندی که تا همين امروز مهمترين دستآورد خرد بشری بشمار آمده و برتر از هر کتاب مقدس و مجموعهء سنت و حديثی محسوب می شود. يعنی، اکنون ديگر هيچ کس نمی تواند منکر اين واقعيت شود که «جامعهء باز» تنها و تنها بر بنياد «اعلاميهء جهانی حقوق بشر» بوجود می آيد و هر کجا که ادعای يافتن بديلی آسمانی و زمينی (در قامت مذهب و ايدئولوژی) برای آن مطرح شود بايد منتظر شکل گرفتن جامعهء بستهء ديگری بود.

جامعه باز دارای دولتی گشوده نيز هست که بر بنياد مفاهيم حقوق بشر شکل می گيرد و عمل می کند؛ و اين دولت، از لحاظ ساختاری، از يکسو ادواری و، از سوی ديگر، پاسخگو و سهل گير بوده و، در امر کرداری نيز، شفاف و انعطاف پذير است.

مجموعاً، می خواهم بگويم که مفهوم «جامعهء باز»، در جلوهء حقوق بشری خود، می تواند، همچون نورافکنی، به ما کمک کند تا عمق بسته بودن جامعهء خويش را در يابيم و بتوانيم، بر اساس ادراکی عينی و ملموس، راه خروج از فروبستگی را تشخيص دهيم.

در اين رهگذر کافی است به چند صفت يک جامعهء باز توجه کنيم و اين صفات را بمثابه معياری برای تشخيص ماهيت جامعهء خويش بکار گيريم. مثلاً می توان پرسيد که آيا در جامعهء ما خبری از رعايت مفاد اعلاميهء حقوق بشر هست؟ و اگر نيست ناچاريم بپذيريم که در جامعه ای بسته زندگی می کنيم. آيا حکومت و دولت و مکانيسم های سياسی در کشور ما پاسخگو به مردم اند؟ آيا کارکردشان شفاف است؟ آيا اهل تساهل اند؟ آيا منشاء تبعيض های گوناگون نيستند؟ آيا مردم را در تصميم گيری دربارهء سرنوشت خويش صاحب و سهيم و حاکم می دانند؟ آيا قوانين جاری در کشور انسان مداراند يا ريشه در آسمان و سنت دارند؟

و بالاخره اينکه يکی از نشانه های مورد اجماع نظر اهل فن در مورد «جامعهء باز» آن است که مردم بتوانند رهبران خود را بدون نياز به شورش و خونريزی و کودتا و انقلاب برکنار کنند. آيا در جامعهء ما چنين امکانی وجود دارد؟

***

و اين پرسش آخرين ما را به وضعيت امروز مان بر می گرداند. انقلاب مشروطهء ايران، پس از سال های طولانی کوشش و گفتمان سازی، عاقبت در ۱۰۷ سال پيش تجلی آغاز «ايران نوين» شد و خواست تا درهای فروبستهء جامعهء قاجاری را بروی جهان بگشايد. و اکنون، مردمانی از سه تا پنج نسل پس از آن پيروزی، هنوز در جهان زنده اند و ميراث بر آن تجربه محسوب می شوند و می توانند از خود بپرسيند که در اين «دو قرن آرزو» تا چه حد به رؤياهای مادران و پدران خويش نزديک شده اند؟ ما می توانيم تحقيق کنيم که چگونه روحانيت و سلطنت، و برخی از متمم های افزوده شده به دست آنان بر قانون اساسی مشروطيت، همچون موريانه هائی سمج، پايه های ساختار حکومت مشروط شده به قانونی انسان مدار را جويده و، در نهايت، در بهمن ۱۳۵۷، کل آن ساختمان آرزوئی را در سياهچال حکومت مشروعهء دينکاران امامی منحل ساخته اند؟ می توانيم بکوشيم تا فاصلهء سال ۵۷ و هم اکنون مان از جامعهء باز را نيز اندازه گيری کنيم تا دريابيم که در همين سه دههء گذشته تا چه حد به اعماق جامعهء بستهء قبلی خود پرتاب شده ايم. مگر معنای ارتجاع چيزی جز رجعت و بازگشت است؟ اکنون می توانيم بدانيم که چگونه از لبه های جامعهء باز به جامعه ای برگشته ايم که هر آن می کوشد تا بسته تر شود، از جهان باز و مدرن فاصله بگيرد و به اعماق وحش جامعه های ناگشودهء تاريخ برگردد. ما هم اکنون جلوهء چنين دور شدنی از جغرافيای جوامع باز را در جريان روند مووسم به «انتخابات رياست جمهوری» شاهديم.

ما که سهل است، اين روزها اهل «اصلاح رژيم»، اهل مطالبهء «انتخابات آزاد از اين رژيم»، و مناديان «مبارزهء خشونت پرهيز با اين رژيم» نيز، همگی، با جلوهء غامض اما آشکاری از کمال يابندگی يک «جامعهء بسته» روبرو شده و از شدت حرمان سر به ديوارهای سنگين اشتباهات خويش می کوبند.

دو هفته ای مانده به انتخات رئيس جمهور (که در واقع «رئيس ديوانخانهء حکومتی» و «تدارکچی ولی فقيه» است تا رئيس جمهور مردمان) حکومت مسلط بر ايران ارادهء خويش را برای بستن کوچک ترين روزنه های رخنه کرده در ديوار جامعهء بسته مان آشکار ساخته و تصميم گرفته است تا انتخاباتی، به قول خودشان، سرد و بی نشاط را تحمل کند اما، در مقابل، اين اميد را از مردم بستاند که در ايران اسلام زده نيز می توان به فرارسيدن جامعهء باز انديشيد.

اگر حکومت، در جريان انتخابات متعدد و «پرشور!» گذشته، از اين خشنود بود که توانسته است مردم را ـ گروهاگروه ـ به پای صندوق های رأی بکشاند، اين بار خود موجبات بی رمق بودن کارش را فراهم ساخته و با رد صلاحيت دو کانديدای توهم زا و (به دلايلی که جای شرح آن اين نيست) شورآفرين، قفل های سنگين درهای جامعهء بستهء ايران را سنگين تر از هميشه کرده است. کمی به تصوير خاکستر گرفتهء اين هشت برگزيدهء شورای نگهبان خيره شده و به سخنان شان گوش فرادهيد تا دريابید که صدای جامعهء بسته چگونه از حلقوم تاريک آنان بر می آيد و از فرارسيدن روزهای بدتر و اندوهناک تری به اسيران جامعهء بسته خبر می دهد.

يعنی، می توان مدعی شد که جامعهء امروز ايران از هميشه بسته تر شده است و حاکميت خونخوار استبدادی همهء تعارف ها را کنار نهاده و، با غربالی در دست، هرچه و هرکه را که بتواند ـ حتی مزورانه و فرصت طلبانه ـ  نويد گشايشی باشد به زباله دان اسلامی خويش پرتاب کرده است.

***

و اين ـ بی شک ـ سرآغاز عصر تازه ای است که اگر از يکسو دردناک و دلهره آفرين می نمايد اما، از سوی ديگر، می تواند امر يک سره کردن کار را در ديدگان مردمی واقع بين شده ممکن تر از هميشه نشان دهد.

چرا؟ از اين رو، که اهل فريب و دغا، تا کنون با تزريق توهماتی، برگرفته از تعاريف و مشخصات جامعهء باز، می کوشيدند گوهر فروبستگی جامعهء اسلام زدهء ايران را پوشيده بدارند و، لاجرم، «انتخابات» يکی از صندوق های شعبدهء اين دغلکاران بوده است. يعنی، تمام جريانات «اصلاح طلبی»، «مطالبه محوری» و «خواستاری انتخابات آزاد به دست همين رژيم»، کار خود را با نسخه برداری تقلبی از روی مشخصات «جامعهء باز» انجام می داده اند. اما اکنون به نظر می رسد که حکومت مصلحت خود را در اين ديده که همين تقليد مضحک را نيز تعطيل کند، انتخابات نمايشی خويش را از شور بياندازد و، در مراسمی پوچ و شرم آور، يکی از برکشيدگان نالايق خود را بعنوان منتخب مردم به جامعهء جهانی عرضه بدارد. و ما، چه بخواهيم و چه نه، با مختصر انديشيدنی، می توانيم پيام پيچيده در اين تصميم مصلحت انديشانه را استخراج کنيم.

حکومت می گويد که قصد دارد توهم ايجاد جامعهء باز را تعطيل کند. ديگر وقت ندارد که به بازی تقليد از تجليات آنگونه جامعه متشبث شود. رفسنجانی، اين دکتر فرانکشتين اسلامی، اين معمار جنگ و صلح، شکنجه و اعدام، قتل های زنجيره ای در داخل و خارج کشور، بر باد دهند استقلال اقتصادی ايران، هديه کنندهء ثروت های ملت به سرداران سپاه؛ آری حتی اين «جرثومهء جنايت» نيز به بسته بودن جامعه ای که خود آفريده اذعان می کند وقتی با اهالی ستاد انتخاباتی اش بدرود می گويد و می نالد که ديگر، در سایهء نظام اسلامی، هیچ کس نمی داند فردا چه می شود و وضع آن قدر خراب است که برای پذیرش مسئولیت باید ایثار کرد و «سایه افکنان» نادان اند و نمی دانند چه می کنند و عقل ندارند و خصومت و افتراق جامعه را پر کرده است، آن سان که ديگر به دشمن خارجی نیازی نیست چرا که مشکلات از درون در حال وقوع اند.

اين ها، تازه، ادراک مردی است که از دل همين نظام برآمده، فرمانده کل جنگ، رئيس جمهوری هشت ساله و رئيس مجمع تشخيص مصلحتی بيست و چند ساله و عضو دائمی مجلس نخبگان رهبری اش بوده است و اگر حرفی می زند هنوز، نه به سودای ايجاد يک جامعهء باز، که در پی ايجاد جامعهء بسته ای است که بتوان در آن تصور موهوم امکان تحول و گشودگی را همچون آمپولی تقويتی و توهم زا به بدن نيمه مردهء جامعه ای اسلام زده تزريق کرد و برای خود، و اشرافيتی که بيش از سه دهه بر فراز اين ساختار منحوس ساخته شده و قوام يافته، عمر بيشتری خريد.

به نظر من، آشکار شدن قطعی بسته بودن جامعه و نظام سياسی آن، با همهء کراهت و رنج آوری که در آن موج می زند، می تواند مبداء حرکت مردم ما به سوی روشنائی فروخفته در انديشهء جامعهء باز باشد؛ می تواند انسان مداری، ملت سالاری، دموکراسی سکولار، حقوق بشر، انتخابی و پاسخگو بودن حکومت و دولت، شفافيت روند های سياسی و عزل پذيری مقامات کشوری را بعنوان راهنماهای حرکت بعدی جامعه به سطح تفکر مردم آورده و آنها را به اجزاء يک گفتمان جديد که در «دو قرن تلاش برای آزادی» ريشه دارد مبدل سازد.

***

اما، من اگرچه اين همه را می بينم و باز می گويم، دريغاگوی اين واقعيت گريزناپذير نيز هستم که بايد به يک «اما»ی بزرگ نيز اشاره کنم…

به نظرم من، اگر بپذيريم که، از 24 خرداد پيش رو، دوران جديدی از تاريخ معاصر ما آغاز خواهد شد که در آن ديگر توهمی نسبت به باز بودن بالقوهء ساختار سياسی وجود ندارد آنگاه بايد بيش از هميشه مراقب روشنفکران و کوشندگان سياسی و اجتماعی خويش نيز باشيم؛ چرا که آنان،  و تنها آن، مسئول شکل دادن به «گفتمان جامعهء باز» برای آيندهء ايرانند و اگر در اين مورد اهمالی از خود نشان دهند در واقع وظيفهء آگاه و ناآگاه خود را در امر واکنش نشان دادن به شرايط واقعاً موجود جامعهء کنونی از دست فروهشته و آلودهء خيانت و نارواکاری های مهلک و تاريخی شده اند.

اکنون دوران امتحان اين نخبگان و روشنفکران و کوشندگان فرا رسيده است تا نشان دهند که آيا حاملان جامعهء باز فردای ايرانند يا اينکه، بخاطر سرسپردگی به بيگانه، خودخواهی های پليد شخصی، و آمادگی ذهنی نداشتن برای استقبال از جامعهء باز، با دست ذهنيت هائی عقب مانده، درهای قابل گشايش را می بندند، از وقوع اجماع نظر و عمل ِ خواستاران جامعهء باز جلوگيری می کنند و می گذارند تا نسلی ديگر در فضای مسموم جامعهء بستهء ايدئولوژی زده و در مذهب سوختهء کنونی دست و پا زند و زندگی بی جاگزين ِ خويش را به هدر رفته ببيند.

آری، اکنون وقت آن رسيده که به رد و ابرام طرز سخن گويندگان نپردازيم و بجای آن به اين نکته توجه کنيم که آنچه می گويند تا چه حد از عطر و خبر فردای جامعهء بازی که می تواند از آن ايرانيان نيز باشد، سرشار است؛ همان گمشده ای که در سخن شيرين حافظ با اين تمنا بيان می شود که «ای صبا! نکهتی از خاک ره يار بيار / ببر اندوه دل و مژدهء ديدار بيار // تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام / شمه ای از نفحات نفس يار بيار…»

  با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

نوشته‌هایِ مرتبط: