کوزه در « این کوزه چو من عاشق زاری بوده است » ، یعنی چه ؟


« کوزه + گوازه (هاون) + گواه + گوا گیرون (جشنِ عروسی‌)

زرتشتیهای کرمان و یزد ، به جشن عروسی‌ ، « گوا گیرون » میگویند. این اصطلاح ، در نخستین نگاه بمعنای « گرفتن گواه » میباشد. ولی‌ جهان بینی‌ ایرانی ، جهان را بطور کلی‌ جشن عروسی‌ می‌دانست. روند زمان در سال ، و روند آفریدن گیتی‌ ، همیشه جشن عروسی‌ بود. تصویری که این جشن عروسی‌ را نشان میداد ، یا « نای » یا « هاون » ، یا هردوی آنها با هم بودند ، و هردو آنها ، ابزار موسیقی‌ شمرده می‌شدند. سوراخهای نای و نای ، با هم ، همان رابطه را داشتند که دسه هاون با هاون.

واژه « فرخ » که نام سیمرغ بود ، و روز اول هر ماه ، فرخ نامیده میشد (نه‌ اهورا مزدا) ، در اصل مرکب از دو کلمه نای و هاون است. هاون ، نامهای گوناگون دارد. یکی‌ از این نامهایش ، « گوازه » میباشد. در واژه « گوازه » ، هاون و دسته هاون ، هر دو با هم ترکیب شده اند ، و موجود واحدی گردیده اند. گوا ، دسته هاون یا نرینگی بود ، و « زه » ، مادینگی بود. به دسته هاون ، یاورنا و یاور و یار می‌گفتند. هر روز ، خدائی ، با سیمرغ که هاون بود ، با هم موسیقی‌ آن روز را فراهم می‌‌آوردند ، و از این سرود و نوا ، زندگی‌ و جهان در آن روز آفریده میشد. این خدایان ، همان « گواه » یا « راد » در گوازه یا هاون شمرده می‌شدند. رادان ، دسته‌های هاونی بودند که « هاون » را که آسمان باشد میکوفتند ، و این کوفتن بود که جشن عروسی‌ جهان را فراهم می‌‌آورد.

سپس « راد » و « گواه » و « یار » ، معانی‌ دوم پیدا کرده اند ، و در این معانی‌ نیز بکار برده میشوند. مثلا در الهیات زرتشتی ، « رد » و « اهو » ، معانی‌ سیاسی برای تقسیم قدرت میان موبد (آخوند) و شاه پیدا کردند ، که معانی‌ بعدیست که در اصل نداشته اند. « گواه » و « راد » و « یار » ، نوازندگان و همنوایان در ارکستر کیهانی بودند. چون مفهوم کرم و جود و بخشش ، ملازم با موسیقی‌ و طرب بود ، و این خدای رامشگر که چون همیشه در طرب بود ، میبخشید ، از این رو راد و رد ، معنای بخشنده هم پیدا کرد. البته خدائی که گوهرش از موسیقی‌ و مستی (کرم = شراب انگوری) نبود ، نمی‌بخشید ! خدایان نوری که آمدند ، از دیدگاه پیروان دین زنخدائی ، میبایست بخیل و خسیس بوده باشند ، چون گوهرشان موسیقی‌ و نوا نبود. این تصاویر در زبان فارسی‌ مانده است. کوزه ، همان « گوازه » است. وقتی‌ خیام می‌گوید که:

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او میبینی‌

دستی‌ است که بر گردن یاری بوده است

کوزه ، چنانچه در همین تصویر دیده میشود ، نشان آمیختگی دو ضد نرینه و مادینه است. هرچند جهان بینی‌ که در پشت این تصویر بوده است ، از خاطر خیام ناپدید شده است ، ولی‌ تصویر اصلی‌ ، هنوز مانده است. اگر جهان بینی‌ که در اسطوره‌های ایران بوده است ، در ذهن او حضور می‌داشت ، کوزه برایش ، سرچشمه آهنگ و هم آهنگی ، و نماد جشن عروسی‌ بود. کوزه‌ای که نماد جشن عروسی‌ بود ، برای خیام ، نماد حسرت بر گذشته و فنا پذیری و اندوه از گم کردن زمان شده است.

این دسته کوزه ، همان یار و گواه و راد است ، و بقیه کوزه ، همان « زه » است. دسته و زه ، با هم کوزه اند. و « جوز » در عربی‌ ، که گردو باشد ، همین « گوازه » است. و گوزه ، به غلاف و غوزه خشخاش و پنبه و پیله ابریشم و امثال آن گفت میشود. و غلاف گل خرما را « گوزمخ » مینامند. گوزِ شکسته ، آسمانست. و قوزک یا گوزک پا که همان کعب پاست ، بنی است که از آن انسان میروید. از این گذشته به دلیران ، « گوان = جمع گو » می‌گفتند ، چون نماد « نرینگی و مردانگی » یعنی همان « دسته هاون » بودند. البته با این نام ، خود را به سیمرغ نسبت میدادند ، و خود را همکار آفرینش جهان در همآهنگی در ارکستر جهان می‌دانستند. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۲۱ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« انگشت روی زخم گذاشتن »


« انتقاد ، نشان دادن زخم اجتماع ، زخم حکومت ، زخم حزب ، زخم دین ، زخم یک طبقه نیست. انتقاد ، گذاشتن انگشت روی زخم است. زخم هائی هستند که با نشان دادنش ، هیچکس نمی‌بیند. فقط باید انگشت روی آن زخم گذاشت تا زخم ، شناخته بشود. ولی‌ با گذاشتن انگشت روی زخم ، زخم ، درد می‌کند.

این است که هر انتقادی ، دردناک است. انتقادی که درد نیاورد ، نمیشود کرد. کسیکه همدرد همه است ، نمی‌‌تواند از هیچ کسی‌ انتقاد کند.

چون انسان همدرد ، نمیتواند خود ، انسان درد آور نیز باشد.

انتقاد ، « شناخت زخم با درد » است. در انتقاد ، درد را از شناخت ، نمیتوان جدا ساخت. هرکس یا جمع یا طبقه یا حزب یا جامعه‌ای پذیرا برای انتقاد هست که باور دارد که امکان دسترسی‌ به معرفتهائی فقط با قبول درد و تحمل درد ممکن است. خود را بدون درد نمی‌توان شناخت. و ما بسیاری از زخم‌های خود را موقعی می‌شناسیم که دیگران انگشت روی آن بگذارند.

یک رهبر ، یک طبقه ، یک حزب ، یک ملت و یک امت بدون قبول درد انتقاد نمیتواند خود را بشناسد. بالاخره خودشناسی (شناختن هویت فردی و جمعی‌ خود) زخم شناسی‌ است. ولی‌ داشتن قدرت و امتیاز و حیثیت ، سبب آن میشود که قدرت تحمل درد ، میکاهد ، و بالاخره آنکه قدرت مطلق دارد (چه یک فرد ، چه یک رهبر ، چه خدا ، چه حکومت ، چه یک حزب ، چه یک طبقه و چه خلق) نمی‌تواند درد انتقاد را تحمل کند.

آنکه قدرت مطلق دارد ، بی‌ درد است ، و بزرگترین شناخت‌های انسانی‌ و اجتماعی و سیاسی و دینی ، با درد و از درد ممکن است. »

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ  ۲۸  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« چرا ایران ، ملت برگزیده است ؟ » … « ایرانی شدن ، کار بسیار مشکلی‌ است. ایرانی شدن ، کار خطرناکیست. »


« هر ملتی یا طبقه‌ای ، با پیدایش یک گونه احساس « برگزیدگی » از سایر ملل و طبقات ، به وجود می‌‌آید. برای « به خود آمدن » ، باید جدا شد ، و برای جدا شدن باید « برگزیده » شد.

یهودیها ، بدین سان به این احساس برگزیدگی از سایر ملل و اقوام رسیدند که باور کردند که یهوه ، فقط با آنها میثاق بسته است. اسرائیل ، ملتی است که با یهوه « میثاق منحصر به فرد » بسته است ، از این رو ممتاز میباشد. یهوه ، با هیچ ملت یا قوم دیگری ، چنین میثاقی نبسته است.

همین احساس برگزیدگی ، تا به حال آنها را به عنوان یک ملت جداگانه نگاه داشته است (این مهم نیست که یهوه‌ای آنها را برای تنها میثاقش برگزیده باشد یا نباشد. این مهم است که یهودیها به این میثاق منحصر به فرد با یهوه ، ایمان دارند).

ملیت عرب و استقلال امت اسلام (هر دو با هم) با این احساس برگزیدگی بر سایر ملل پیدایش یافت که قرآن تصویری خاص از اسمعیل به ملت عرب و امت اسلام ارائه داد. نه‌ تنها ابراهیم ، اولویت بر امر خدا در برابر محبت خودش به پسرش میدهد و میخواهد بهترین تجسم این محبت را که پسرش اسمعیل باشد بکشد ، بلکه اسمعیل (طبق روایت قرآن) خودش نیز برای تسلیم شدن به این امر خدا ، حاضر به قربانی شدن هست. این آمادگی‌ برای قربانی شدن در راه امر الله ، از سوئی ملت عرب و از سوئی امت اسلام را از سایر ملل برگزیده میسازد. هر کسی‌ که برای خدا شهید میشود یا آماده برای شهید شدن در راه اجرای اوامر خدا هست ، خدا او را ممتاز از دیگران و ممتاز از سایر ملل و امم میسازد.

ولی‌ ایران با یک رسالت اخلاقی‌ – انسانی‌ – سیاسی ، برگزیده میشود. ملت ایران خود را با ایرج که بنیاد گذار اسطوره‌ای حکومت ایرانست عینیت میدهد. ایرج که نماینده مردم ایرانست ، خود را برای بنیاد گذاری مهر میان ملل و حکومتها قربانی می‌کند. و این عمل ، که ایستادگی برای مهر میان ملل تا سرحد فدا کردن جان خود باشد ، سبب برگزیدگی ملت ایران میشود. ملت عرب و یهود را خداست که برمی‌گزیند. ولی‌ ایران (ایرج = ایران زمین) چون برای مهر به ملل ، از امتیازات خودش می‌گذرد ، چون مهرورزی ، اوج نیرومندی و اصالت انسانیست ، و چون آزردن جان را بزرگترین گناه میداند و چون مهر را مقدم بر قدرت می‌شمارد ، برگزیده میان ملل و حکومتها میشود. ملت و حکومت ایران برای انجام این رسالت پیدایش می‌‌یابد که میان ملل و حکومات ، مهر ایجاد کند. هیچکس ایرانی نیست ، بلکه هر کسی‌ در انجام این وظیفه که آشتی میان ملل و حکومات باشد ، میتواند ایرانی بشود.

نه‌ تنها ایران به برگزیدگی خود در مهر ، ایمان دارد بلکه ملل دیگر با « برگزیدن ایرج در برابر سلم و تور » ، نشان میدهند که مردم جهان نیز مهر را بر قدرت بر می‌گزینند و بدینسان ایران را برگزیده ملل جهان میشمارند. ایرانیان چنین تصویری از خود داشته اند.

آیا ملت ایران نمیتواند از سر ، از این تصویر خود یاد بکند و چهره آشتی و مهر میان ملل شود تا برگزیده میان ملل شود ؟ ایرانی شدن ، کار بسیار مشکلی‌ است. ایرانی شدن ، کار خطرناکیست. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۰۹  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« مدرنیسم بر ضد اصالت – رابطه مفاهیم مُد و مُدرن با تصویر ماه ، در فرهنگ ایران – آنکه ایرانیست ، ملّی نیست »


« معمولا مدرنیته ، جانشین بی‌ ابتکاری ، و از دست دادن اصالت میشود. انسان ، چون خود ، نمیتواند نو بیاندیشد و نو بیافریند ، و اصالت خود را نمودار سازد و بگسترد ، آنچه را در جاهای دیگر ، نو است ، می‌گیرد ، تا بی‌ ابتکاری و بی‌ اصالتی خود را جبران سازد. نو بودن ، همیشه ریشه در اصیل بودن دارد. تقلید از دین و آخوند ، استحاله به تقلید تازه‌ای می‌‌یابد. تقلید ، نوآوری را بنام « بدعت » ، زشت و مکروه میسازد ، و طبعا به آنچه اصیل است ، ارزش نمیدهد ، و نیروی شناخت اصل را از دست میدهد. در ژرفای جنبشهای مدرنیسم شرقی‌ ، همیشه این احساس عجز از ابتکار و نوآفرینی و نواندیشی هست. اینها ، همه احساس نبود استقلال و بی‌ هویتی است. اینست که مدرنیسم ، رونوشت برداری از غربست که در ژرفایش ، بر ضد اصالت است. اصالت ، یقین از سرچشمه بودن خود است. اصالت ، یقین از نیروی نوآفرینی خود است. کپیه برداری از نو ، بلافاصله مسئله هویت و اصالت را داغ میسازد ، چون این گونه نو بودن ، هویت را متزلزل میسازد. همین مدرنیسم بی‌ ریشه شاه و روشنفکران هردو ، سبب شد که هویت متزلزل ایرانی ، در آغاز به اسلام و اسلامهای راستین رو آورد ، تا خود را بیابد. پس از شکست در این آزمایش تاریخی ، مردم ایران شناختند که اسلام ، هویت اصیلشان نیست. اکنون نوبت کشف این هویت ایرانی ‌اش رسیده است. و کشف این هویت ، به عهده روشنفکرانست که اکنون از پذیرش این وظیفه تاریخی خود ، سر باز میزنند. همچنین هویت ایرانی ، ملیگرائی نیست. ملیگرائی ، یک اندیشه غربیست ، که بکلی در تضاد با فرهنگ چندین هزاره ایرانست. فردوسی بارها مئ‌گوید که « بیا تا جهان را ببد نسپریم » و نمی‌گوید بیا تا ایران امروزه را ببد نسپریم. آنکه ایرانیست ، ملی‌ نیست. فرهنگ ایرانی ، بر ضد ملیگرائی غربست. فرهنگ ایرانی ، یک فرهنگ جهانیست. فرهنگ ایران ، رسالت جهانی‌ و مردمی دارد. مدرنیته که « روند نوشوی همیشگی‌ از گوهر خود » است ، برمیگردد به احساس یقین از اصالت خود ، و کشف این اصالت خود ، برمیگردد به کشف اصالت فرهنگی‌ خود ، و گرفتن مایه‌های غنی و مردمی ژرف از فرهنگ خود ، و گسترش آنها از نو. ما اصالت و ژرفا و گستره فرهنگ خود را انکار می‌کنیم ، چون هزاره‌ها ، فرهنگ اصیل ایران را موبدان و شاهان ، کوبیده و تحریف و مسخ و مثله کرده بودند. همان واژه « شاه » ، به معنای اجتماع و بشریّت است ، و هیچ ربطی‌ به سلطانی ندارد که خود را شاه میخواند. شاه ، نام سیمرغ بوده است که خوشه همه انسانهاست. بینش انسان ، از همپرسی میان خدا و انسان ایجاد میشود. به عبارت دیگر ، همپرسی خدا ، که کلّ جان است با انسان ، به معنای « همه پرسی‌ » است. دیالوگ خدا و انسان ، پرسیدن همه اجتماع از همه اجتماعست ، و این رفر[ا]ندوم واقعیست. پرسیدن ، تنها سئوال کردن نیست ، بلکه پرسیدن ، پرستاری کردن و نگران زندگی‌ دیگری بودن هم هست ، و از اینگذشته پرسیدن ، به معنای جستجو کردنست.

پس در همپرسی ، خدا با انسان ، یا اجتماع و انسان ، با هم می‌جویند ، و به اندیشه نگهبانی و پرورش جان همدیگرند. امروزه « همه پرسی‌ » را به معنای « رفراندوم » کاسته اند. این رفراندوم که دو تا بدیل محدود ، پیش مردمان میگذارند ، مثل داستان اکوان دیو است که رستم را میان فروافکندن او در دریا ، یا فروافکندن او در کوه ، مختار میگذارد. رستم نباید ، میان زندگی‌ و مرگ برگزیند ، بلکه باید میان دو نوع مرگ برگزیند. این داستان رفر[ا]ندوم خمینی میان سلطنت و ولایت فقیه بود. مسئله ما ، مسئله طرح کردن پرسشی است که زندگی‌ مردمان را بپروراند و به آنها آزادی بدهد ، ولی‌ این پرسش را باید ، خود اجتماع ، طرح کند ، نه‌ قدرتی‌ فراسوی اجتماع. از همه پرسیدن ، باید پیآیند همپرسی مداوم اجتماع در آزادی باشد. معنای همین دو اصطلاح شاه و همپرسی ، مینماید که تا چه اندازه فرهنگ ایران را مسخ و مُثله کرده اند. پس مدرنیسم ، انگیخته شدن بیشتر به کشف فرهنگ خود ، و زاده شدن از نو ، از همین فرهنگ خود و خود است. ولی‌ مدرنیسم وارداتی ، حس شناخت چیز اصیل را ندارد ، بلکه چیزی را نو میداند که دیگران در خارج ، نو میدانند. در جامعه خودش ، اگر اندیشه نوی پیدا شود ، نه‌ میتواند خود آنرا بشناسد ، و نه‌ میتواند به آن ، آفرین بگوید. یکی‌ از استادان ایرانی که سالیان دراز در دانشگاههای آمریکا تدریس می‌کند ، پس از دریافت بیش از شصت کتاب من ، به من میگفت ما باید منتظر بشویم و ببینیم که پژوهشگران و اندیشمندان غربی درباره‌ شما چه می‌گویند ! اینست که این مدرنیسم عاریتی ، بر ضد گوهر ژرف ملت قرار می‌گیرد. ملت در برخورد با این گونه مدرنیسم ، ولو آنکه بخشی از آنرا هم کپیه کند ، بزودی در جستجوی اصالت خود میافتد. این مسئله است که منهم ، سرچشمه نوآفرینی هستم ، و طبعا بلافاصله این پرسش طرح میشود که ، چرا این راه نوآفرینی در من و جامعه من ، بسته شده است ؟

چیست که ما را از نوآفرینی باز میدارد ؟ نوآفرینی ، کشف فورمولهای ریاضی‌ و ماشین آلات و بررسی در امراض و …. نیست. نوآفرینی ، با آزادی اندیشه بطور کلی‌ کار دارد. و آزادی اندیشه ، با طرد هرگونه قدرتی‌ ممکنست که بر اندیشیدن انسان ، حاکمست. دین و مقدساتش ، اقتصاد و قدرتمندان اقتصادی ، نباید حاکم بر اندیشیدن انسان باشند. آوردن یک فلسفه یا شبه‌‌ فلسفه‌ای از خارج ، و حاکم ساختن آن بر ملت ، بازداشتن ملت از اندیشیدنست. در برابر مدرنیسم عاریتی روشنفکران ، و آوردن مارکسیسم و برخی‌ از افکار سطحی دیگر ، ملت به اسلام بازگشت. به خیال آنکه اصالت او در آنجاست. بررسی‌های فرهنگ ایران ، از آستانه مشتی سطحیات ، و تصحیح مقداری از کتاب‌ها ، و بررسی مسائل دستوری آنها ، و ماندن در محدوده تنگ الهیات زرتشتی ، و بسند کردن به افکار عقب مانده ایرانشناسان که هیچگونه مایه فلسفی‌ ندارند ، نگذشت. ملت و به ویژه نسل جوان ، متوجه شده است که هویت او ، فرهنگ اصیل ایرانست نه‌ اسلام. ولی‌ متاسفانه روشنفکران ، کوچکترین توجهی‌ به مایه‌های موجود در فرهنگ ایران نکرده اند و پنداشته اند که آنچه خاورشناسان و موبدان زرتشتی درباره فرهنگ ایران می‌گویند ، فرهنگ ایرانست. ما نیاز به رستاخیز و نوشوی فرهنگ خود داریم ، و با این نیاز است که باید بسراغ متون پهلوی و اوستا برویم. فلاسفه و هنرمندان غرب نیز ، با این نیاز بود که بسراغ فرهنگ یونان رفتند. ولی‌ یک ایرانشناس غربی ، چنین نیازی را در برابر فرهنگ ایران ، ارضاء نمیکند. موبدان زرتشتی ، فقط نماینده بخشی از این فرهنگ ، و در ضمن ، بر ضد کلّ فرهنگ ایران بوده اند.

همچنین ایرانشناسان خارجی‌ ، از سوئی بر همین گفته‌های موبدان تکیه کرده اند ، و از سوئی ، در اثر ایمان پنهانی‌ به برتری فرهنگ یونانی + مسیحی‌ ، در کشف فرهنگ ایران ، ناتوان بوده اند. از سوئی نیازهای نهفته اجتماعات غربی ، او را از این راستا دور میسازد. این مائیم که باید با چنین نیازی ، بسراغ این متون برویم. آنگاه خواهیم دید که با این پرسشهاست که این متون ، ناگهان گویا میشوند. در همان بررسی اصطلاح مُد و مُدرن ، با بسیاری از روابط ایرانیان ، با نوشوی و بدعت و مدرنیسم آشنا میگردیم. این دو واژه ، به کلمه « ماه » باز میگردند. در پارسی باستان به ماه ، مادَ Maada می‌گفتند. ولی‌ به ماه ، مُدا هم میگفته اند ، چون همانسان که شهر که خشتره باشد ، به ماه گفته میشد ، در هزوارش ، بجای Modina مودینه ، شهرستان می‌گذاشتند. اساسا آرمان مدنیّت و مدینه در فرهنگ ایران ، از تصویر ماه مشخص میشد ، که من در کتابی جداگانه بطور گسترده آنرا بررسی کرده‌ام ، چون ماه را بهشتی‌ میدانستند که در آن زندگی‌ مقدس است و از این رو به مینو ، مادونات و مادائوناد Madonat+Maddaonad می‌گفتند که به معنای نای ماه است. در هلال ماه بود که چهره یا شکل همه زندگان ، زیبا ساخته میشد. ماه ، نقاش رنگ آمیز ، خوانده میشد ، چون همه زندگان و به ویژه انسانها را رنگارنگ و متنوع میساخت.

در ادیان سامی ، خدا کاملست ، و کمال به معنای « ثبوت و تغییر ناپذیری » است ، ولی‌ در فرهنگ ایران ، ماه ، تصویر خدا را مشخص میساخت. مردمان ، درست همین تحول ماه را در آسمان ، آرمان کمال خود ساخته بودند. همان واژه « تحول » در عربی‌ که از حالی‌ به حال دیگر شدن باشد ، از همان واژه « هاله » بر آمده است ، که اصلش « آل » ، خدای زایمان در ایران بوده است. ماه ، مرکب از چهار خداست ، که یکی‌ از آنها ، رام یا آفرودیت یونانی یا ونوس رومیست ، که خدای هنرهای رقص و شعر و موسیقیست. و این هنرها ، بر اصل نوآفرینی و تنوع و رنگارنگی و جنبش قرار دارند. دیگری بهمن است که هم اصل بزم است ، و بزمونه خوانده میشود ، و هم خدای همپرسی در انجمنست ، که در گسترش ، همان فروردین یا سیمرغ گسترده پر میشود. اکنون همین خدایان ، تخم هر انسانی‌ هستند. بهمن خدای اندیشه و خدای خنده است.

اگر دقت کنیم می‌‌بینیم که کمال همان واژه ماه است ، چون در پهلوی به قمر ، یا هلال ماه ، کمریا می‌گویند و این واژه به شکل کمر و کمار و کمال در آمده است. اینست که مفهوم کمال ، رابطه تنگاتنگ و مستقیم با نو و نوآوری دارد. سائقه ما به نو دوستی‌ و نو آوری ، بسته به آنست که چه تصویر و مفهومی‌ از کمال داریم. در ادیان سامی و الهیات زرتشتی ، خدا کاملست ، و کمال خدا ، ایجاب می‌کند که این کمال ، هیچگاه تغییر نپذیرد. اگر کمال تغییر کند ، میکاهد. تحول خدا ، نقص و عیب است. و نو شوی ، همیشه تحول است. بدینسان ، هرچه او خلق می‌کند ، کمتر از اوست. خلقت چنین خدائی ، همیشه هبوط از کمال است ، نه‌ امتداد دادن خود در گیتی‌. از این رو انسان ، نابرابر با خدا ، و دارای نقص و عیب و فساد و گناهست.

بالاخره همین مفهوم ، بدان می‌کشد که آموزه و دین و کلمه‌ای که از این اصل کمالست ، تغییر ناپذیر است و طبعا هر چیز نوی ، هر بدعتی ، ضد دین و ضد خداست. نوآفرینی ، کار منحصر به این خداست. از سوی دیگر ، این مفهوم کمال ، بدین نتیجه می‌رسد که کمال ، باید بر نقص ، حکومت کند ، و کسی‌ حق ندارد ، قوانین خدا را تغییر بدهد. هیچ کسی‌ حق نوساختن قانون و نوساختن نظم را ندارد. ولی‌ مفهوم کمال ، در فرهنگ ایران از همان « تحول ماه » مشخص می‌گشت. کمال ، کمار ، کمر ، قمر همان ماه بود. ماه ، مُدل و انداره [اندازه] (modus) کمال بود. چیزی کمال داشت که نیروی نوآفرینی پیدا کند و بتواند از نو ، تازه شود.

روز چهاردهم ماه که هلال ماهست ، همین قمر یا کمر کمالست ، و در پهلوی این منزل ماه ، سپوره نامیده میشود که به معنای کمالست ، و سپاره به معنای خوشه است. و این را گوش مینامیدند که به معنای خوشه است. وقتی‌ گیاه به اوج می‌رسد ، خوشه میشود ، و خوشه ، آغاز برای کاشتن و نوروئی است. از این رو کمال ، نقطه انتهای دانش و بینش نیست. کمال ، جائیست که بینش از سر ، آفریننده و زاینده میشود. آن بینشی به کمال رسیده است که میتواند بینش تازه‌ای بیافریند. هر اندیشه‌ای ، هر هنری ، هر دینی ، هر نظامی ، هر قانونی ، هنگامی به کمال می‌رسد ، که بُن اندیشه و هنر و دین و نظام و قانون تازه‌ای شود. و این اندیشه ، بکلی بر ضد اندیشه کمال در ادیان سامی و الهیات زرتشتی است. زرتشت را نباید با الهیات زرتشتی ، مشتبه ساخت. اینها دو چیز متفاوتند. اینست که ماه که همان فرخ و خرّم و سیمرغ بود ، اندازه و مدل نوشوندگی و تازه آفرینی بود. اصل فرشکرد ، ماه بود. فَرَش ، همان فرش fresh انگلیسی‌ و فریش frisch آلمانیست. فرشکرد ، به رستاخیز مداوم می‌گفتند. فرشکرد ، نوشدن همیشگی‌ بود ، و ربطی‌ به مفهوم قیامت و آخرت یکباره مسیحیت و اسلام در پایان زمان نداشت. واژه مُدل هم از همین ریشه است ، چون ماه ، اندازه و معیار چنین کمالی ، یعنی چنین نوشوی بود. رّد پای این مدل نوشوی ماه در همان گستره امروزه « مُد mode » باقیمانده است. مُد ، در اصل تغییرات جامه و مو هست که به کفش هم امتداد یافته است.

جامه ، این همانی با پوست داده می‌شده است و سپهر ششم که همان خرّم یا فرخ است ، پوست جهان بوده است ، و ویژگی‌ این سپهر ، زیبائیست. سپهر هفتم ، مو هست و معنای اصلی‌ مو ، نی‌ است ، و فراز سر ، نیستان است ، و موی سر ، گیس هم نامیده میشود ، و نام دیگر خرّم ، مشتری یا برجیس است که در اصل ، برگ + گیس بوده است. و برگ که اصل اوستائیش وَلگ است ، هنوز در لُری به معنای تهیگاه و زهدان باقی‌ مانده است. از این گذشته ، نام ستاره شیل که ستاره نوزائیست ، برک است. و نام کفش ، یکی‌ وَشمک است ، و وش ، هم خوشه و هم رقصیدنست و نام دیگرش لکا است که زمین میباشد ، و همین گاو زمین که همان گوش و خوشه است ، در درون هلال ماه می‌گیرد ، و هلال ماه ، به او چهره‌های متنوع و زیبا و رنگارنگ میدهد.

لکاکه نام کفش است ، نام گل سرخ هم هست که گل ویژه سیمرغست. افزوده بر این ، واژه سیالک و سیلک ، چنانکه در گیلکی باقیمانده ، نام پرسیاوشانستکه [پر سیاوشانست که] در انگلیسی به آن گیسو یا موی ونوس (رام) hair of venus می‌گویند. چون گیس و کفش و جامه ، همه در این فرهنگ ، زهدان یا اصل آفرینندگی و نوشوی و نوآفرینی بودند. اینها با مُد و مُدل و مُدرنیته کار گوهری داشتند. مدرن بودن ، یعنی گوهر نوشوی و فرشکرد یا تازه شوی و تحول ماه را داشتن. بینش هم به همین تحول و تازه شوی ماه مربوط بود. بینش ، محتویات مغز سر است ، و مغز که مزگا باشد به معنای « زهدان یا نای ماه » است. نام دیگر ماه ، بینا بود که هم معنای نی‌ دارد ، و هم معنای معرفت. ماه بیناست ، چون شب افروز است. در تاریکی ، میافروزد و با نور خودش می‌جوید‌ و می‌بیند.

این را بینش در تاریکی می‌دانستند. بینش در تاریکی ، بینش بر شالوده جویندگی و آزمودن است که بنیادش نوشوی است. کسیکه خودش نمیجوید و نمی‌‌آزماید ، هیچگاه به بینش نوینی نمیرسد. نوآوری ، و مدرنیسم ، کپیه کردن و تقلید از غرب نیست ، بلکه آزمایش و جستجو است. بخوبی دیده میشود که تصویر ماه ، به کشف مفهوم کمالی رسید که بکلی با مفهوم کمال اسلامی و مسیحی‌ فرق دارد. کسی‌ کاملست که میتواند خود را و جهان را نو و تازه سازد. و کسی‌ و ملتی میتواند نو شود ، که خود ، جستجو کند و بیازماید و هیچ قدرتی‌ ، او را از جستجو و آزمایش باز ندارد. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۶۰ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جشنِ زادروز عیسی، جشنِ پیدایشِ جمشید بوده است » – ریشه جشنِ یلدا


« این جشن ، از زندگانی‌ اجتماعی ما رخت بربسته است ، و ما جشنهای ماه دسامبر را که جشنهای ماه دی یا ماه خور ، و یا بالاخره « ماه خرّم » باشد ، به کلی‌ فراموش ساخته ایم ، و میانگاریم که این جشن ، مربوط به جهان مسیحیت است ، و پیش از آن نیز ، میان میترائیان متداول بوده است. مسیحی‌ها آنرا بنام زادروز عیسی ، جشن میگیرند ، و میترائیها ، آنرا بنام روز پیدایش میتراس  Mithras  ، جشن می‌گرفته اند. این جشن درحقیقت ، نه‌ از آن میترائیان ، و نه‌ از آن عیسویان بوده است ، بلکه جشن روز پیدایش جمشید از عشق ورزی پروین با هلال ماه بوده است که از بزرگترین جشنها در فرهنگ ایران بوده است. هر ملتی و فرهنگی‌ را که میخواهند « بی‌ هویت » سازند ، جشنهای او [و تراژدی های او] را از او میگیرند ، یا معانی‌ اصلی‌ آن جشنها را مغشوش و مسخ و تحریف میسازند.

جشن ، به مفهوم « روزِ تعطیل کار و استراحت از کار و رفع خستگی‌ِ کار » نبوده است. وارونه آن ، جشن ، به مفهوم « همکاری و هماندیشی و همآفرینی اجتماعی » و به معنای « شریک شدن همه اجتماع در شادی » بوده است. وحدت دادن و به هم بافتن اجتماع در شادی ، اصل جشن بوده است. امروزه کوشیده میشود که وحدت اجتماع را به « وحدت در منافع ملی‌ » یا « وحدت در ایمان به یک آموزه دینی یا ایدئولوژی » یا « وحدت حکومتی » برگردانند. درحالی‌که آنها میاندیشیدند که وحدت ، موقعی در اجتماعست که انسانها در همکاری و هماندیشی ، برای همه اجتماع بدون هیچ تبعیضی ، شادی بیافرینند ، و از این شادی ، همه اجتماع کام ببرند. شادی و شادکردن همه انسانها بدون تبعیض ، محور وحدت اجتماع و سیاست و اقتصاد بوده است. از این رو شاد ساختن همگان ، معنای پرستیدن داشته است. پرستیدن ، پرستاری کردن از همه انسانها ، تا بیشتر شاد باشند ، بوده است. خدا ، خوشه همه جانها است. کسی‌ خدا را می‌پرستد که همه جان‌ها را بدون تبعیض مذهبی‌ و قومی و ملی‌ و طبقاتی و جنسی‌ ، شاد میسازد. این بود که پیکار با جشن ، و مفهوم جشن ، یک پیکار سیاسی و دینی و اقتصادی بود. تصویر آنها از جشن ، بر ضد تئوریهای سیاسی و قدرت و تئوری اجتماعـ[ـی] و اقتصادی قدرتمندان و بنیادگذاران دین در این پنج هزاره بوده است.

از این رو پیکار با این تصویر جشن ، و فراموش سازی جشن‌ها و یا تغییر دادن معنای جشنها ، در نسبت دادن به این رهبر و آن خدا ، یکی‌ از بزرگترین میدانهای مبارزه قدرتها ، با فرهنگ اصیل ملت بوده است. وقتی‌ نمی‌شود جشنی را فراموش ساخت ، باید گرانیگاه آنرا جابه‌جا ساخت. مثلا از روز اول ماه دی (= دسامبر) تا روز هشتم دی ، جشن برابری ملت با حکومت ، و استوار بودن حکومت بر خواست ملت بوده است. هم روز اول ماه ، خرّم نامیده میشده است ، و هم روز هشتم خرّم نامیده میشده است. آنچه را امروز ما ، « حکومت اجتماعی و دموکراسی » مینامیم ، آنها « شهر خرّم » مینامیده اند. الهیون زرتشتی بر ضد این جشن بودند ، و آمدند روز مرگ یا شهادت زرتشت را ، درست به همین روز اول ماه دی که نامش خرّم بود انداختند ، و نام این روز را هم تبدیل به اهورامزدا کردند. عزاداری پیامبر خود را ، جانشین جشن همبستگی‌ ملت بر محور شادی کردند. ملت ، در اندیشیدن به شادیِ همه و در عمل برای شادی همه ، به هم می‌‌پیوست ، نه‌ در ایمان به زرتشت یا یک رهبر دینی دیگر ، و نه‌ در ایمان به یک آموزه یا یک کتاب. اصل این بود که انسان در کار و گفتار و اندیشه ، همه انسانها را شاد سازد ، حالا این انسان ، هر عقیده و دین و طبقه و نژاد و جنسی‌ که داشته باشد ، مهم نبود.

بدینسان الهیات زرتشتی ، سوگ و عزای یک شخص را ، جانشی شادی به عنوان محور همبستگی‌ اجتماعی ساخت. چنانکه امروزه نیز ملاها می‌کوشند ، نوروز را زادروز این امام یا فلان فتح پیامبر اسلام سازند. البته در هر روزی از سال ، صد‌ها چیز در تاریخ روی داده است و با برگزیدن یک واقعه ، می‌کوشند که معنای اصلی‌ جشن را جابجا سازند. همینطور میترائیها ، جشن روز پیدایش جمشید را که در پایان شب ۲۱ و در آغاز روز بیست و دوم این ماه بود ، تبدیل به روز پیدایش میتراس ، خدای خودشان کردند. جامعه ، بجای آنکه جشن پیدایش انسان را از عشق خدایان بگیرد ، جشن پیدایش یک خدا را میگرفت ، که در واقع خدای خشم بود ، نه‌ خدای مهر. میتراس ، خدای خشم بود که خود را خدای مهر میخواند. همانسان که یهوه و الله ، خدایان غصبی هستند که خود را خدایان رحم و محبت معرفی‌ میکنند. با چنین تحریفی ، اصالت را از انسان گرفتند ، و حق انسان را به ساختن اجتماع ، با هماندیشی و همپرسی و همکاری خودشان ، نابود ساختند.

و نام این « عشق ورزی خدایان » را که اصل زایش انسان بود ، « گناه » نامیدند. عشقی‌ که انسان را میآفریند ، نخستین گناه شد. انسان ، سرچشمه گناه و فساد شد ، و این اندیشه سپس به یهودیت و مسیحیت و اسلام رسید ، و با این اندیشه ، انسان ، اصالت ، و بستگی مستقیم خود را با خدایان از دست داد.

انسان ، دیگر فرزند مستقیم خدا نبود ، و بی‌ اصالتی انسان ، از همینجا آغاز شد. در این فرهنگ ، خدا و انسان با هم ، یک اصالت جدا ناپذیر از هم داشتند. آنها پنداشتند که همه اصالت را یکجا به خدا میدهند ، و انسان را از آن محروم میسازند. ولی‌ جائیکه انسان ، اصالت نداشته باشد ، خدا هم اصالت ندارد. انکار خدا و نفی خدا ، موقعی آغاز شد که خدا و انسان ، با هم یک اصالت نداشتند ، و تا روزیکه به این هم اصالتی باز نگردند ، خدا ، بیگانه و دور و بریده از انسانست. این عشقی که گناه و اصل فساد شد ، روز آبستن شدن انسان در آسمان بود. خوشه پروین که ثریا نام دارد و اهل فارس آنرا ارتا خوشت یا « خوشه ارتا » مینامیدند ، در روز بیست و دویّم ماه خرّم که ماه دی یا دسامبر باشد ، در زهدان هلال ماه قرار میگرفت ، و این رویداد بنام « مقارنه ماه و پروین » مشهور است.

و از اقتران یا زناشوئی و آمیزش خوشه پروین با هلال ماه که زهدان آسمانست ، انسان که همان خورشید است ، زائیده میشد. این به تصادف نیست که جمشید و خورشید نام‌های بسیار شبیه همند. خورشید ، به معنای خور ، فرزند شیت یعنی نی‌ است ، و سیمرغ ، نای نخستین بود. همچنین جمشید به معنای جم ، فرزند نای است. از این رو در یشتها ، جمشید ، خورشید چهره خوانده میشود. این بدان معنا نیست که قیافه ‌اش در جهان شعر ، همانندی با خورشید دارد ، بلکه چهره که چیترا باشد به معنای ذات و گوهر است.

پس جمشید از تبار و گوهر خورشید است. جمشید ، خورشیدیست که از ماه یا سیمرغ میزاید. نام دیگر ماه ، پیتا است که معنای نای را هم دارد ، و در بلوچی به خورشید ، پیتاب می‌گویند. خورشید ، چشمه ایست که از نای ماه ، روانست. زائیدن خورشید از نای آسمان که ماه باشد ، همان زائیدن انسان یا جمشید از سیمرغست. در بندهشن بخش پنجم (پاره ۳۸) کوشیده اند که آفرینش را از رپیتاوین به اهورامزدا انتقال دهند ، بدینسان که اهورامزدا در رپیتاوین ، که فقط به معنای « زمان نیمروز » گرفته میشود ، با یزش کردن ، همه آفریدگان را میآفریند. در حالیکه یزش ، در اصل به معنای نواختن نی‌ بوده است ، نه‌ دعا و مناجات کردن ، و رپیتاوین ، درست نام اقتران پروین و ماه است. رپه ، پیشوند رپتاوین که سپس تبدیل به واژه رب در عربی‌ شده است ، نام خوشه پروین است ، و پیتا ، نام ماه است ، و پسوند وین ، که همان بینی‌ و بینای امروزی باشد ، به معنای نای است.

و در همین بخش بندهشن می‌‌بینیم که ارتا واهیشت که ارتای خوشه ، یا پروین باشد ، همکار رپیتاوین شمرده میشود. پس آفریننده جهان ، همین اقتران و آمیزش خوشه پروین با هلال ماهست. و این اقتران پروین با ماه را ، ترکها قوناس می‌‌نامند که همان واژه گناه ما باشد. و این واژه در اصل ویناس بوده است ، و پیشوند « وی‌ » تبدیل به گاف شده است. ویناس ، مرکب از وین است که به معنای نای است ، و آس ، همان خوشه کاردوست که غله‌ای همانند گندمست. ردپای این تصاویر ، در اشعار مولوی بجای مانده است که می‌‌گوید ما انسانها از پروین به زمین افتاده ایم:

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم – گوش خود بر دم شش نای طرب بنهادیم.

و همچنین ردپایش در غزل سعدی بجا مانده است که مئ‌گوید:

برآ ‌ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آمد – که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم.

همانسان که رپیتاوین ، جهان را با دم شش نایش میآفریند ، نام زهره هم که در لاتین « ونوس » باشد ، و همین واژه ایرانی « ویناس » است ، خدائیست که با نوای چنگ و نای میآفریند. این واژه ویناس یا گناه فارسی‌ در عربی‌ ، جناح شده است که همان جنحه و جنایت باشد. اینکه چرا عشق پروین به ماه که اصل عشق جهانست ، تبدیل به گناه و جنحه و جنایت شده است ، برای آن بود که خدایان تازه ، جهان را با تیغ برنده نور و امر میآفرینند. ولی‌ جناح ، معنای دیگری هم دارد که گواه بر همین خدای عشقند. چنانکه یک معنایش دست است. و اهل فارس (آثارالباقیه) خرّم را که همان دی باشد ، سه‌ بار در هر ماهی‌ ، دست مینامیدند. معنای دیگر جناح در عربی‌ ، به گلهای پیلگوش و نیلوفر و لوف اطلاق میشود. ما با شنیدن نام پیلگوش ، میانگاریم که این گٔل ، گوشی مانند فیل دارد.

ولی‌ گوش ، همان خوشه است ، و پیل همان فیلو در یونانیست که به معنای دوستی‌ و عشق است ، مثل واژه فیلسوف. چنانکه نام دیگر جناح ، که لوف باشد ، پیچه است که برترین نماد عشق است ، و در تنکابنی « لو » خوانده میشود که همان « لاو  Love » انگلیسی‌ است. پس جناح که همان گناه یا ویناس یا ونوس باشد ، به معنی‌ « خوشه عشق » است. معنای دیگر جناح ، ذات هرچیزیست. ذات همه چیزها ، عشق رپه یعنی رب ، به هلال ماه است که رام یا زهُره میباشد. این مقارنه پروین و ماه ، در روز ۲۲ ماه دسامبر یا دی ، صورت می‌گیرد که روز باد باشد.

باد ، خدای عشق است ، و باد در کردی به معنای پیچه است ، که همان لوف و لَو و لبلاب باشد ، و حتی شیخ جام آنرا « سن » مینامد که سیمرغ هست. جمشید ، در روز عشق ، پیدایش می‌‌یابد و نخستین تجلی‌ عشق خداست. و پنج روز پیش از روز باد ، پنج خدا هستند که با هم آمیخته اند و تخم انسان هستند ، و انسان از این تخم است که میروید ، و این تخمست که از ثریا به زمین افتاده است. این پنج خدا که تخم انسانند ، عبارتند از سروش و رشن و فروردین و بهرام و رام. در میان هستی‌ انسان ، فروردین است که نام اصلیش ارتافرورد است که روز ۱۹ ماه باشد ، و ارتافرورد همان سیمرغ گسترده پر یا فروهر است. انسان از خوشه این پنج خدا ، یعنی از عشق پنج خدا یا همپرسی و هماندیشی و همکاری به هم ، در روز بیست و دوم دسامبر یا دی پیدایش می‌‌یابد. انسان ، فرزند عشق ورزی خدایانِ عشق و اندازه و نظم و جویندگی و نوآوری به هم ، همان خورشید روشن است که از چاه تاریک یلدا میزاید. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۸۱ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« سوء استفاده از مفهوم تضاد »


« هر گروهی که می‌کوشد دشمنی و کینه خود را با گروه دیگر ، تبدیل به « پیکار دو اصل متضاد ، دو اخلاق متضاد ، دو خدای متضاد ، دو حقیقت متضاد (حقیقت و باطل) ، دو فلسفه متضاد » سازد ، و خود را « عینیت با یکی‌ از آن اضداد بدهد » ، میخواهد به چند نتیجه زیرین برسد:

۱ – چون خود را عینیت با حقیقت یا عدالت یا اصل نیکی‌ و یا عدالت و یا آزادی ….. میدهد ، بنابراین اگر چنانچه شکست هم بخورد ، با این شکست در این نبرد ، یأس او را فرا نمی گیرد و هیچگاه امید « پیروزی نهائی » را از دست نمیدهد.  چون حقیقت و اصل نیک‌ و عدالت و آزادی یا خدا ، در پایان پیروز خواهند شد. و اگر خود نیز از بین برود ، نامش به عنوان شهید در تاریخ یادگار خواهد ماند.

۲ – چون خود را با حقیقت یا با آزادی یا با عدالت و یا با امر خدا یا اصل نیکی‌ و روشنائی عینیت میدهد ، اگر چنانچه پیروز شود ، او برای کسب سود خود یا کسب قدرت برای خود یا برای تمتع و لذت شخصی‌ خود ، پیروز نشده است ، بلکه هیچ منظوری جز پیروزی حقیقت ، یا عدالت یا آزادی یا امر خدا یا روشنائی و نیکی‌ ندارد. بنا براین سود و قدرت و لذت شخصی‌ را ، هم برای خود و هم برای دیگران ، تاریک و ناپیدا میسازد. او نمیتواند از این پس میان سود و قدرت و لذت شخصی‌ و خواست خود ، و حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی تفاوتی بیابد و آنها را از هم جدا سازد. او همیشه این دو را با هم مشتبه میسازد ، بدون اینکه از آن آگاه باشد. او از سود و قدرت خود ، به نام حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ و روشنائی ، لذت میبرد. و این مشتبه سازی مداوم به او نهایت دلیری و گستاخی میدهد تا منفعت و قدرت و حیثیت خود را به نام خدا یا حقیقت یا عدالت یا آزادی با نهایت قساوت و بیشرمی تنفیذ و تحمیل کند.

۳ – در اثر متضاد ساختن خود با دشمن (در اثر عینیت دادن خود و او با دو اصل متضاد) ، از سوئی ایمان به حقانیت خود در این پیکار می‌‌یابد و « کین » خود را « پاک و مقدس » میسازد و میتواند بدون شرم و نرم دلی‌ ، کین بورزد ، و از سوئی بسیاری از مردم با قبول این عینیت میان او با آن اصل ، به او در این رزم و کین یاری میدهند (در واقع یاری به او نمی‌دهند بلکه یاری به آن اصل میدهند) و همرزمان او می‌‌افزایند و این همرزمان ، برای آنکه برای پیروزی یک اصل می‌جنگند ، از ته‌ دل‌ با تمام جان می‌جنگند (و او وظیفه ندارد که مرهون آنها باشد) ، و چون این کین ورزی و پیکار مسئله او نیست ، بلکه مسئله پیروزی این اصل یا حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ یا روشنائیست ، رزم و کینه در تاریخ ، دوام پیدا می‌کند و حتی ابدی و کیهانی میشود. او در کین ورزی و دشمنی شخصی‌ خود یک جریان کیهانی و وجودی می‌‌یابد. بدینسان میتواند « بقاء گروه ، و وحدت گروه خود » را به عنوان یک ملت یا امت یا طبقه یا نژاد تضمین کند.

ولی‌ ، هیچ انسانی‌ و هیچ گروهی و هیچ حزبی و هیچ نژادی و هیچ ملتی و امتی و طبقه‌ای ، عینیت با یک اصل ، یا با حقیقت ، یا با مشیت خدا ، یا با عدالت ، یا با روشنائی ، یا با آزادی ، نمی یابد تا آن گروهی که روبرویش هست ، قطب دیگر آن تضاد باشد. چنین عینیت دادنها در تاریخ ، از بزرگترین سوء استفاده‌ها از مفهوم تضاد است. دو گروه را نمیتوان در دو قطب متضاد با هم ، تثبیت کرد. یک گروه در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه روشنائی نیست و گروه دیگر در سراسر اعمال و افکار و احساساتش همیشه تاریکی نیست. یک گروه همیشه معرفت نیست و گروه دیگر همیشه جهل نیست.

« ایمان به عینیت خود با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با هر ایده‌آلی دیگر » ، ایمان سودمندیست برای « استحاله دادن کین خود » به « یک اصل مقدس و متعالی ». او میخواهد کین بورزد و شکنجه و عذاب بدهد و جهان را برای همه مخالفان خود دوزخ سازد بدون آنکه شرم ببرد و وجدان ناراحت داشته باشد و بالاتر از آنها میخواهد از این کین ورزی ، و قساوتگری و خونریزی ، احساس افتخار هم داشته باشد ، از این رو نیاز به چنین ایمانی دارد.

ولی‌ ایمان به عینیت با حقیقت یا با عدالت یا با آزادی یا با مشیت خدا ، ایجاد واقعیت این عینیت را نمیکند. چنانچه وقتی‌ گروهی و یا حزبی و یا طبقه‌ای و امتی و ملتی که خود را با حقیقت یا عدالت و آزادی و مشیت حق عینیت میدهد ، به قدرت و حکومت رسید ، همراه او هیچگاه حقیقت و عدالت و آزادی و نیکی‌ نمی‌‌آید.

و اگر هم گروهی در برهه‌ای ، در موردی ، در مسئله‌ای ، در جائی ، برای حقیقت یا عدالت یا آزادی یا نیکی‌ بجنگد ، نمیتوان آن گروه را به طور کلی‌ ، و برای همیشه با حقیقت و عدالت و آزادی و مشیت خدا عینیت داد. گروهی که دیروز « در آن مورد » برای حقیقت می‌جنگد ، فردا ، در همان مورد یا مورد دیگر ، برای دروغ و ستم و سرکوبی آزادی و شیطان خواهد جنگید. این درک خود به عنوان اصلی‌ که « در تمامیتش ضد دشمن به عنوان اصل ضدش هست » ، سبب میشود که هر کاری که می‌کند و هر فکری که می‌‌اندیشد و هر تصمیمی که می‌گیرد به عنوان قطب متضاد با آنچه دشمن می‌کند یا با آنچه دشمن می‌‌اندیشد یا با آنچه دشمن تصمیم می‌‌گیرد ، همه را بطور مساوی و یکنواخت حقیقت و نیکی‌ و روشنائی و آزادی و داد بداند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۲۹  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« انتقاد ، نتیجه وارونه میدهد »


« هر ایده‌ای که در تاریخ نمودار شد ، امکانات چندگانه گسترش دارد. آنکه آن ایده را (مثلا ایده وحدت خدا را ، یا ایده همبستگی‌ اجتماعی را) در برهه‌ای خاص از تاریخ و در جامعه‌ای خاص ، عبارت بندی می‌کند و می‌‌گسترد ، با آنکه فلسفه یا دین ، خود را « تنها گسترده حقیقی‌ آن ایده » میداند ، ولی‌ آن ایده ، بیش از آن دین خاص یا آن فلسفه خاص یا آن ایدئولوژی خاص است.

منتقدی که از این مکتب فلسفی‌ یا دین و مذهب خاص یا ایدئولوژی ، انتقاد می‌کند و به حق تنگی‌ها و محدودیت‌ها و نواقص و ناسازگاریهای منطقی‌ و سستی‌های آن « ایده را در آن شکل » نشان میدهد و افشاء میسازد ، میپندارد که « خود آن ایده را » ریشه کن‌ و منتفی میسازد. منتقد همان اشتباهی را می‌کند که معتقد به آن ایده می‌کند. منتقد ، « آن ایده را در آن شکل » همانند معتقد به آن دین و ایدئولوژی یا فلسفه ، تنها نماینده آن ایده می‌‌پندارد.

ولی‌ برعکس انتظار منتقد ، انتقادات او سبب میشود که معتقد و موءمن به « آن ایده در آن شکل » متوجه آن مشکلات بشود ، و سستی و تنگی و محدودیت و نقصی را « در شکلی‌ که آن ایده در آن مذهب یا آن مکتب فلسفی‌ » گرفته دریابد ، و با دریافت این نقص ، برعکس انتظار منتقد ، به هیچ وجه آن ایده را ترک نمی‌‌کند ، بلکه می‌کوشد از نو ، همان ایده را در شکلی‌ دیگر بگسترد ، که حتی المقدور دارای این نواقص و تنگی‌ها و محدودیت‌ها و ناسازگاریهای منطقی‌ نباشد.

بدینسان معتقد و موءمن به آن ایده در آن شکل خاص ، آن ایده را در شکلی‌ دیگر از نو احیاء می‌کند. آن خدا با صورتی‌ دیگر از نو متولد میشود ، آن فلسفه در دستگاهی دیگر از سر عبارت بندی میشود. انتقاد با افشاء نواقص و محدودیت‌ها و ناسازگاریهای آن ایده « در شکلی‌ که خود را نماینده انحصاری آن ایده میداند » ، آن ایده را به « تجدید عبارت بندی و شکل گیری » می‌‌کشاند ، نه‌ آنکه آن ایده را به کلی‌ معدوم و مغلوب سازد. از این رو کار انتقاد با پیدایش دوباره آن ایده در شکل و عبارت بندی تازه ‌اش ، از نو شروع میگردد. یک ایده میتواند به صد‌ها شکل خود را بگسترد و در هر شکلی‌ نیز غلط‌ها و محدودیت‌ها و نواقص دیگر دارد.

همان سان که معتقد ، خود را در « عینیت دادن آن ایده در یک شکل خاص ، با تمامیت ایده » می‌‌فریبد ، همان سان نیز منتقد گرفتار همین مشتبه سازی و خودفریبی هست ، و می‌‌پندارد که با انتقاداتش ، کار آن ایده را یکبار برای همیشه ساخته است و دعوی آن را دارد که سیمرغ را کشته است ، خدا را کشته است ، آن ایده را نابود ساخته است ، آن بت را شکسته است ، ولی‌ از خاکستر سیمرغ ، باز سیمرغی از نو بر می‌‌خیزد ، و خداوندی دیگر باز از جسد صلیب زده ‌اش به آسمان میرود و ایده‌ای که معدوم شده است ، باز از نو خلق میگردد.

انتقاد ، هر ایده‌ای را در توجه دادن به نواقصی که در یک شکل دارد ، به خود بازمیگرداند ، تا از سر نیروی آفرینندگی خود را در شکلی‌ دیگر بنماید.

این است که انتقاد از هر دینی ، سبب پیدایش دینی و مذهبی‌ دیگر ، یا احیاء همان دین در شکلی‌ دیگر میگردد. انتقاد از یک شکل سوسیالیسم ، سبب پیدایش نهضت سوسیالیسم و جستن شکلی‌ دیگر میگردد. انتقادات از یک شکل آزادی ، سبب پیدایش نهضت آزادی در شکلی‌ دیگر میگردد. مردن در ایده ، فقط پوست انداختن است. ایده ، ماهیت رستاخیزی دارد.

ایده ، در یک شکل می‌‌میرد و همان ایده در شکلی‌ دیگر زائیده میشود.

انتقاد ، تنها نقش جلادی بازی نمیکند بلکه خود ندانسته ، پدر تولید ایده در شکل تازه ‌اش هست ، با آنکه حاضر نباشد به پدری خود اقرار کند ، و ننگ‌ و نفرت از پدر بودن خود داشته باشد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ  ۵۳  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« چیز و قدرت »


« از آنچه ما جانش را بگیریم ، « چیز » ، میشود. در جهان ، چیزی نبود. چیزها ، جان داده‌ها هستند. کشته‌ها هستند. یک چیز ، مرده نیست بلکه کشته است و ما کشنده ‌اش هستیم. برای اینکه جهان را انباشته از چیزها کنیم ، باید جهان را بکشیم. مائیم که جان را از همه چیزها گرفته ایم. در آزردن و کشتن جان ، ما از هرچه که جان دارد ، چیز میسازیم. در جهانی‌ که همه ، جان دارند ، ما احساس « بیقدرتی » می‌کنیم. احساس قدرت ، موقعی پدید می‌‌آید که جهان و محیط ما انباشته از چیز‌ها ، از جانداده‌ها ، از کشته‌ها ، از کشته شده‌ها بوسیله ما باشند. ما احساس این را که قاتل جهانیم از دست داده ایم. اوج احساس قدرت ما موقعی پدید می‌‌آید که با آنچه کار داریم ، یک چیز شده باشد. از آنروز که انسان قدرت را خواست ، هر جانی ، تقلیل به چیز داده شد. هنگامی هر چیز دوباره جان بیابد ، قدرت ما نیز خواهد کاست. جان را میتوان گرفت ولی‌ جان را نمیتوان داد. و هیچ قدرتی‌ نیست که بتواند جان بدهد. هر قدرتی‌ در اثر گرفتن جان بدست آمده است نه‌ در دادن جان. فقط « چیز » است که متناظر و متلازم با « قدرت » است. قدرت در برابر خود ، جز « چیز [= ذرّه]» ، تحمل نمیکند. برای اینکه نشان دهند که خدا ، مقتدر است ، می‌گویند ، که او هست که جان میدهد ولی‌ او قدرتش را در گرفتن جانها بدست می‌‌آورد. تو موقعی ایمان به خدایت داری که هرچه او امر بکند بکشی. او ایمان ترا به خود موقعی معتبر میشناسد که به امر او بکشی. مفهوم قدرت ، متناقض با جان است. تو در ایمان داشتن به اوست که چیز میشوی. یک چیز از خدا شدن ، فخر تو میشود. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۵۲  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« احتیاج به مردم معصوم »


« هر عقیده‌ای که میخواهد حکومت بکند و یا قدرت بر مردم را بدست آورد ، می‌کوشد که مردم را معصوم سازد. انسان ، موقعی معصوم می‌‌شود ، که خود را به عنوان اندازه هر عملی‌ فراموش سازد. انسان وقتی‌ متوجه است که او ، اندازه هر عملیست ، محتاط است و با تامل و آزمایش ، اقدام به هر کاری می‌کند ، چون درمی یابد که قوایش به درد اجرای هر کاری نمی‌‌خورد. کسیکه احساس محدودیت قوایش را دارد ، در تعهد هر عمل تازه‌ای محتاطست ، و آهسته آهسته ، با آزمودن و اشتباه ورزیدن ، تناسب میان قدرت خود و عملی‌ را که در پیش دارد ، درمی یابد. احتیاط ، علامت توجه به خود ، و توجه به وسع توانائی خود و علاقه بوجود و بقاء خود است. مردم موقعی معصوم میشوند ، که این احتیاط از آنها گرفته شود و محتاط بودن ، برای آنها مذموم و حقیر شناخته شود.

هر عقیده‌ای که میخواهد قدرت خود را بطور مداوم بدست آورد ، می‌کوشد این « احساس احتیاط در خود » را از بین ببرد. او نباید در مقابل آن عقیده ، کوچکترین احتیاطی داشته باشد. یعنی وقتی‌ پای آن عقیده و خواستهای آن عقیده در میان می‌‌آید ، باید روی خود و اندازه و وسع توانائی خود و وجود خود ، هیچگاه حساب نکند ، و در این موارد تناسب میان قدرت و وجود خود با عملی‌ را که خواسته شده نیآزماید ، و عملی‌ را که آن عقیده می‌‌خواهد با محاسبه روی قوای و اندازه خود انجام ندهد ، بلکه درست طبق آنچه عقیده میخواهد بکوشد تا انجام بدهد و محاسبات روی خود و قوای خود را فراموش کند.

اینکه آن عقیده ، به اندازه طاقت و وسع هر کسی‌ از او عمل میخواهد ، فقط ظاهرسازی و تعارف است. چون بر این اساس ، آن عقیده هیچگاه نمی‌‌تواند عملی‌ از او بخواهد که وجود او را نابود سازد (که زمینه همان طاقت و وسع است).

چنین عملی‌ ، عمل به اندازه طاقت و وسع انسان نیست که خود را فدا کند. چنین عملی‌ ، عملیست که صرفنظر کردن از وسع و طاقت و اندازه انسان را لازم دارد. در چنین گونه عملی‌ ، در نظر گرفتن وجود خود ، مراعات قوا و طاقت و توانائی و وسع خود و ورزیدن احتیاط ، حتی گناه شمرده می‌‌شود. معصومیت موقعیست که انسان از این گناه پاک شود ، یعنی توجه به منافع خود و در نظر گرفتن وسع و طاقت خود و احتیاط به خاطر خود ، گناه می‌‌باشد. او باید در مقابل هرچه آن عقیده می‌‌خواهد ، کوچکترین احتیاط نداشته باشد (یعنی روی وسع و طاقت و منافع و وجود خود حساب نکند ، خود همین حساب کردن نیز گناه و شومست ، چون انسان را از چنین عملی‌ باز می‌‌دارد). او نباید اندازه خودش در اعمالش باشد. در مواردی که عقیده از او عملی‌ میخواهد ، باید ، بدون اندازه خود و بدون در نظر گرفتن وسع و طاقت خود عمل کند و دیگر احتیاط خود را از دست بدهد. او در هر عملی‌ (در اثر همین وراء اندازه خود رفتن) آن عقیده و خواستهایش را به خود تحمیل می‌‌کند و با آن عقیده به خود ظلم می‌‌کند. اعمال عقیدتی‌ و اعمال قهرمانی که بر پایه عقیده ‌اش می‌‌کند ، با تحقیر و نابودسازی خودش ، با ظلم به خودش خریداری می‌‌شود. مردم هیچگاه معصوم نیستند ، بلکه معصوم ساخته می‌‌شوند.

عصمت از خود (یعنی پاک شدن از خود ، یعنی بریده شدن از خود) بزرگترین جنایت است. خود ، انسان را نمی‌‌آلاید که انسان از خود ، پاک شود. کسیکه می‌‌خواهد از خود پاک شود ، خود را چرکین ساخته است. ما میخواهیم به خود و از خود عصمت پیدا کنیم. این خود ماست که ما و اعمال ما را پاک می‌‌سازد. عصمت از خود (یعنی پاک شدن از خود کثیف) بزرگترین جنایت اخلاق و دین است. هرچه خود را آلوده می‌‌سازد ، و از ما می‌‌طلبد ، که از خود پاک بشویم ، خودش چرکین و شوم است. ما احتیاج به چنین عصمتی نداریم. ما احتیاج به احتیاط برای خود و وجود خود و حفظ منافع خود داریم. این عقایددند که ، خود را چرکین ساخته اند ، و آنچه خود پرستی‌ خوانده می‌‌شود ، پیدایش همین خود چرکین ساخته و طبعا متجاوز ساخته است. تا خود ، چرکین ساخته نشود ، متجاوز نمی‌‌شود. »

منبع:

– منوچهر جمالی، از همه و از هیچ ، برگِ ۸۸ ، شرکتِ انتشاراتِ پارس، آمریکا، ۱۹۸۴، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« چرا دزدان ، معابد میسازند ؟ »


« بت شکن ، می‌کوشد همه معابد را خراب کند تا دست دزدان از معابد و در معابد را کوتاه کند ، ولی‌ بت پرست میخواهد معابد را نگاه دارد ، تا بتواند با دل‌ راحت همیشه از معابد و در معابد بدزدد. در معابد ، مردم اموال خود را بدست خدا میسپارند و به خانه‌هایشان بازمیگردند. اینست که پاسداران معابد ، اموال خدا را بدون دغدغه خاطر به غارت میبرند. در جائی که خدا عبادت میشود ، مردم همه چیز خود را (قدرتها و اموال و شعور خود) را میبرند و به خدا میسپارند. اینست که دزدان قدرت و اموال و عقلها و دلها هستند که پی‌ در پی‌ معابد برای خدا میسازند یا معابد دیگر را خراب میکنند تا معابد خود را بجای آن بسازند (همیشه معابد تازه بر خرابه‌های معابد گذشته ساخته میشود. مساجد روی آتشکده‌ها ، کلیساها روی معابد خدایان ….). و هیچ دزدی ، خدا یا بت را نمیپرستد ، بلکه آنچیزی را میپرستد که مردم در آنجا به خدا یا به بت میسپارند. کسی‌ بت شکن است که هر معبدی را خراب کند ، چون خدا ، نیاز به معبد ندارد. این دزدان قدرت و اموال و عقول هستند که نیازمند به معابدند. در هر عبادتگاهی مردم در آغاز دل‌ خود را به خدای خود میسپارند ، و آنجا که دل‌ انسان هست ، عقل و مال او نیز هست.

مساجد و معابد ، بانک قدرتها و اموال هستند ، چون بانک دلها و خرد‌ها میباشند. معابد ، موسسه برای تمرکز اقتصاد و سیاست در دست آخوند‌ها هست. بدون این معابد ، امکان غارتگری و دزدی این دزدان از بین میرود. تا معابد هست ، این دزدان ، صندوقدار و امانتدار اموال و عقلها و دلها و قدرتهای مردم هستند. و آنکه یک معبد را خراب می‌کند ، برای آنست که معبدی دیگر بسازد و کسیکه بتی را می‌شکند ، برای آنست که بتی دیگر بسازد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : فلسفه: شیوه بریدن از عقیده  ، انتشارات نشر کتاب ، لندن ،  ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹. برگ  ۶۳  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشر، بخش کتاب‌های الکترونیک ، ISBN-1870740092.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جمالی ، فیلسوف است »


« من تا به حال مقدمه‌ای به هیچ یک از کتاب‌های فلسفی‌‌ام ننوشته ام. چرا ؟ در مقدمه است که نویسنده یا متفکر می‌‌گوید که چه میخواهد بگوید. ولی‌ من نه‌ نویسنده‌ام و نه‌ متفکر به معنای اعمش ، بلکه فیلسوفم. و همچنین به نام فیلسوف ، در پی‌ ساختن یک دستگاه فلسفی‌ نیستم ، چون نقش نخستین فیلسوف را در این میدانم که خود شیوه‌های بریدن از همه افکاری را که بر اذهان و روانها حاکمند ، در آغاز در خود بیازماید. و عصیان علیه همه افکار مقتدر پیشین و موجود در زمان خود بکند و به دیگران شیوه بریدن و گسستن از « افکار و دستگاه‌های مقتدر در اجتماع و تاریخ » را بیاموزد.

فیلسوف ، این نقش را نقش اساسی‌ خود نمیشمارد که یک دستگاه فلسفی‌ بسازد و برای دیگران به ارث بگذارد و به نام حقیقت آنرا ابدی سازد. یک دستگاه فلسفی‌ ، نه‌ تنها اوج انسجام فکریست بلکه « نهایت امکان قدرت ورزیست » ، چه فیلسوف خود از امکان قدرتورزی دستگاه فلسفی‌ ‌اش استفاده بکند ، چه نکند.

با این نقش اساسی‌ که یک فیلسوف دارد ، تنها به « رد کردن منطقی‌ دستگاه‌های فکری گذشته و حال » دل‌ خوش نمیکند ، بلکه فیلسوف میداند که هر فکری در اجتماع و در تاریخ ، با گسترش یافتن و ریشه دوانیدن در اذهان ، خود تبدیل به قدرتی‌ میشود ، و برای گسستن و بریدن از فکر ، تنها رد کردن منطقی‌ آن کفایت نمیکند ، چونکه هر فکری با ریشه دوانیدن در ظرف روان (آگاهبود و نا آگاهبود انسان) با انسان پیوند سراسری پیدا می‌کند نه‌ آنکه فقط در محدوده عقل بماند. اگر یک فکر تنها با عقل ما کار داشت ، با نشان دادن بی‌ انسجامی درونی‌ آن ، یا با نشان دادن آنکه نمیتواند همه واقعیات را تفسیر کند ، از آن فکر می‌‌بریدیم.

 ولی‌ پیوند هر فکری با ما ، پیوند تنهای آن فکر با عقل ما نیست (عقل ، نسبت به محصول خود اساسا بی‌ وفاست). هر فکری نه‌ تنها با عقل ما ، بلکه با سراسر وجود ما پیوند می‌یابد. و رد کردن منطقی‌ یک فکر ، تلاشی است برای بریدن عقلی از آن فکر ، که بدون درد و عذاب وجدانی و بحران روانی‌ صورت می‌‌ببدد. مثلا با استدلالات منطقی‌ میتوان وجود خدا را رد کرد ، ولی‌ ایده خدا ریشه‌های ژرف تر در روان انسان دارد که بتوان به چنین گونه مبارزه‌ای قناعت کرد. همچنین نشان دادن « سیر پیدایش روانی‌ یا تاریخی یا اقتصادی یا جنسی‌ یک فکر » (مانند ایده خدا یا ایده کمال یا ایده اضداد یا ایده وحدت با خود یا وحدت با اجتماع یا با وجود به طور کلی‌) که هدفش سست ساختن رابطه ما با آن فکر هست ، برای بریدن از یک فکر ، کفایت نمیکند. و آزادی فکر ، بدون امکان بریدن از افکار به طور مرتب و مداوم ممکن نمیگردد.

همیشه نوشتن تاریخ پیدایش یک فکر ، چه در روان یک انسان و چه در اجتماع ، برای نسبی‌ ساختن ارزش ، یعنی قدرت آن فکر و طبعا رهائی نسبی‌ از آن فکر هست. اساسا یک فیلسوف در نقش گسلنده از افکاری که بر جامعه قدرت می‌ورزند ، احترام به هیچ فکری نمی‌گذارد. چون احترام به هر فکری ، احترام به یک قدرتیست ، و احترام به هر فکری ، گرفتن حق نزدیک شدن به آن و گرفتن حق شک ورزیدن به آن و گرفتن حق عصیان از آنست. ولی‌ او درست با قدرت هر فکری در اجتماع و تاریخ کار دارد ، یعنی او میخواهد ریشه‌های قدرت هر فکری را بر روان انسان بزند. آزادی تفکر ، قدرت آزاد شدن ، یعنی قدرت گسستن از افکار است. هر فکری ، انسان را اسیر خود می‌کند. من با کسیکه سخن می‌گویم ، به او به نام انسان احترام می‌گذارم نه‌ به افکار و عقایدش. من به او احترام می‌گذارم ، چون قدرت و حق آزاد سازی یعنی قدرت حق بریدن از هر فکری را دارد. احترام گذاردن به انسان ، احترام کردن افکار و عقاید‌شان نیست. ما میتوانیم علیرغم اینکه از افکار و عقاید مردم انتقاد می‌کنیم و به آنها شک میورزیم و از آنها عصیان می‌کنیم ، به مردم یا هر انسانی‌ احترام بگذاریم. احترام گذاردن به افکار و عقاید ، حفظ قدرت آنها ، یعنی گرفتن حق و قدرت بریدن از انسانست. انسان تا موقعی آزادست که حق و قدرت بریدن از هر فکری را دارد. بریدن از هر فکری ، همان گرفتن قدرت از آن فکر ، به عبارت دیگر متزلزل ساختن پیوندهای روانی‌ با آن فکرست.

یک فیلسوف باید پیوند میان عقیده و انسان را سست کند ، تا قدرت فکری را که در عقیده هست ، بکاهد. انسان درباره فکری که قدرت دارد ، نمیتواند عینی بیندیشد.

سراسر کتاب‌های فلسفی‌ من ، همین نقش متزلزل سازنده پیوندهای ژرف روانی‌ افکار مقتدر گذشته و حال را در جامعه ایران و جوامع اسلامی دیگر به عهده دارند. ولی‌ هر فیلسوفی در زمان خود و در جامعه خود میزید (ولو دور از وطن باشد) و در آثارش نقش روشنگری را نیز به عهده می‌گیرد. آثار سیاسی و اجتماعی و حقوقی من از این قبیل هستند. روشنگری به استقبال آخرین افکار شتافتن و فهمیدن آنها نیست ، چه با پیشرفته‌ترین افکار جهان نمیتوان از واپس مانده‌ترین افکار در جامعه خود برید. در تلاش بریدن از این افکار است که به تدریج نیروهای آفرینندگی و پذیرش افکار دیگر رشد میکنند.

فیلسوف در این قبیل آثارش ، افکاری مشخص را ترویج می‌کند که جامعه با پیوند یافتن به آنها ، بهتر از پیش خواهد زیست و خود او در آن جامعه بهتر خواهد زیست. و این نقش دومش ، درست متضاد با نقش اولش مینماید. افکار فلسفی‌ ‌اش گشوده ترند و افکار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش تنگترند.

در واقع در آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش مردم را ترغیب به پیوستن و بستن به افکاری ثابت و مشخص می‌‌کند ، ولی‌ حرکت فلسفی‌ در تفکر ، بریدن از فکریست که ما به آن در ژرف خود پیوند یافته ایم ، وگرنه آن فکری که فقط به عقل راه یافته است و ریشه در وجود ما ندوانیده (مثل افکاری که در مغز محققان علمی‌ هست یا افکار عینی) به آسانی قابل دور انداختن هستند. یک فکر علمی‌ و عینی به سهولت به مغز راه می‌یابد و به سهولت در مغز ، کنار گذاشته میشود. از این رو یک دین یا جهان بینی‌ در ذاتشان علمی‌ و عینی نیستند ولو آنکه خود را به حسب ظاهر علمی‌ سازند. این جریان انتزاعی علمی‌ ، هیچگاه در اجتماع روی نمیدهد. در اجتماع و تاریخ ، فکر از مغز به سراسر وجود انسان سرازیر میشود و ریشه‌های عاطفی و احساسی‌ و بالاخره وجودی می‌‌یابد. ما در یک دیالکتیک « بستن وجودی خود به یک فکر » و سپس « تلاش برای بریدن وجودی از آن فکر » هستیم. ما یک فکر را در سراسر وجود خود هضم و جذب می‌کنیم (نه‌ آنکه تنها بفهمیم) و سپس از سراسر وجود خود با درد بردن ، ریشه کن‌ می‌کنیم. در اجتماع یک فکر ، جذب میشود نه‌ اینکه فهمیده بشود.

فکری که در جامعه جذب نشود (و فقط فهمیده بشود) ، جنبش اجتماعی و سیاسی و حقوقی نمی‌شود ، و سرچشمه شکست انقلابات پی‌ در پی‌ در ایران و در شرق ، به ویژه در کشور‌های اسلامی همینست. نقش پیوند دادن مردم به یک فکر مشخص و ثابت (یک دستگاه یا شبه دستگاه فکری) چه نوین و چه کهن ، از [سوی] بسیاری از احزاب سیاسی و علمای دین به عهده گرفته میشود. تبلیغ و دعوت و ارشاد و پروپاگاندا و تلقین که جریان « بستن مردم به یک فکر » و طبعا قدرت یافتن یک فکر ، و قدرت یافتن آن گروه است که مردم را به آن فکر در این روشها می‌پیوندد ، به حد وفور صورت می‌بندد. بریدن ریشه این قدرتهست که به عهده فلسفه گذارده میشود. این است که غالب مردم نمیدانند که فیلسوف « چه میخواهد بگوید » ، چون معمولاً زیر این اصطلاح « گفتن » ، فکری را می‌فهمند که کسی‌ میخواهد مردم را به آن بخواند و بالاخره مردم را به آن پیوند دهد. ولی‌ فیلسوف این‌ها را که نام گفتن دارد ، نمی‌گوید. او از چیزی مئ‌گوید و چیزی مئ‌گوید که در همه گفته‌ها ، ناگفته میماند. او در آنچه می‌‌گوید ، سائقه قدرت ورزی می‌‌بیند. « معنای » همه گفته‌ها ، در شدت و نوع پیوندشان با مردم نمودار میشود. گفته ، وقتی‌ دیگری را به خود می‌‌بندد ، معنا میدهد ، و فلسفه و فیلسوف ضد این معناست. پس حرف فیلسوف ، بی‌ معناست ؟ حالا خواننده میداند که من در فلسفه‌ام و با فلسفه‌ام چه میخواهم بگویم. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : فلسفه: شیوه بریدن از عقیده  ، انتشارات نشر کتاب ، لندن ،  ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹. برگ  ۶  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشر، بخش کتاب‌های الکترونیک ، ISBN-1870740092.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« پیکارِ قدرتها در درونِ یک کلمه »


« ما از اغلب کلمات ، معانی‌ دوم یا سوم آنرا میدانیم. هر قدرتی‌ ، موقعی پایدار میشود ، که به کلمات گذشته ، معنای تازه‌ای میدهد که همآهنگ با قدرت او هستند. معنای پیشین یا نخستین یک کلمه را در کتاب‌های لغت ، در زیر خود آن لغت ، بندرت میتوان یافت. اگر هم باشد ، تبدیل به معنائی کم اهمیت یافته است ، که بیشتر ما را به شگفت وامی‌دارد که چطور این کلمه زشت یا خوار ، معنائی دیگری به آن زیبائی و بزرگی‌ میدهد. معانی‌ دوم و سوم ، که در این اثنا ، معانی‌ اصلی‌ شده اند ، معانی‌ هستند که با قدرت و زور ، معانی‌ پیشین را سرکوب یا طرد و تبعید کرده اند. معانی‌ِ تازه ، همه تساوی با مفهوم عقل به تعریف زور دارند ، و معانی‌ رانده شده ، مساوی با خلاف عقل به تعریف زور هستند.

همه واژگان کتاب‌های مقدس ادیان ، و کتاب‌های مرجع در ایدئولوژی‌ها ، نشان سرکوب کردن و تبعید کردن معانی‌ پیشین خود هستند. معنای دوم هر کلمه‌ای ، که خود را معنای اول ساخته است ، و برای نگاهداری قدرت خود ، همیشه بر ضد معانی‌ نخستین ، که هنوز در لایه زیرین پنهان و در کمین هستند ، با کاربرد زور و فشار و زشت سازی و بی‌ حیثیّت سازی [و مسخسازی] ، با معانی‌ نخستین در جنگست. معنای تازه به کلمه دادن ، یعنی‌ کوبیدن معانی‌ پیشین ، و بخاک سپردن معنای پیشین که هنوز زنده است. کشف معانی‌ نخستین ، همیشه پیکار با قدرتهائیست که در تاریخ و اجتماع افکار خود را تحمیل و تنفیذ کرده اند. معانی‌ اصلی‌ واژه‌ها ، در واژه نامه‌ها ، پیشِ دست نهاده نشده اند. در هر کلمه‌ای ، باید با قدرتهائی جنگید که آگاهبود ما را معین ساخته اند. معانی‌ روشن هر کلمه‌ای ، سنگی‌ است که روی چاه بیژن افکنده شده است ، و نیاز به رستمی دارد که این سنگ را به کنار اندازد.

معنای اصلی‌ ، در زیر این سنگ گران ، زندانی و در تاریکی بسر میبرد. یافتن معانی‌ اصلی‌ هر کلمه‌ای ، رسوا ساختن قدرتهائیست که خود را پیکریابی اخلاقی‌ متعالی میدانند. بخشِ آشکار هر کلمه‌ای ، بخشی است که قدرت ، تصرف کرده است. ولی‌ این بخش ، معنای دوم یا سوم است که سطح کلمه را میپوشاند. آگاهی‌ ما ، درست از این بخشِ آشکار کلمات ، ساخته شده است. خودِ آگاهی‌ ما ، قدرتی‌ بر ضد معانی‌ اصلی‌ هست.

فهمیدن هر کتابی ، بویژه کتاب‌های مقدس ، با معانی‌ اصلیشان ، اعلام جنگ با قدرت آخوند و حکومتیست که خود را با آن دین عینیت میدهد. همه متون اوستائی و پهلوی تا کنون ، با همین معانی‌ دومشان فهمیده میشوند ، از این رو فرهنگ ایران ، هنوز در تبعید است. فرهنگ ایران ، مانند بیژنیست که در چاه زندانیست.

فرهنگ نخستین ایران که فرهنگ « سیمرغی + آرمیتی + آناهیتی » باشد ، و پیش از دین میترائی و دین زرتشتی بوده است ، بن مایه فرهنگ ماست که تا کنون در همه بررسیهای علمی‌ نادیده گرفته شده است. »

 منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« فیلی که با سرکشی و سرسختیِ خود ، تاریخ جهان را تغییر داد »


« فیلی که پشت به پدرِ آسمانی و مسیح و رو به لات و منات و عزی در کعبه کرد

تبدیل ماموت به « محمود » ، آغازِ پیدایشِ ایده‌ای تازه شد

با خواندن کتاب « سیره رسول الله » از ابن اسحق ، نخستین زندگی‌ نامه‌ای که درباره محمد نوشته شده است ، میتوان با یک نگاه دید که ، ابرهه ، که نماینده نجاشی  Negus  پادشاه حبشه در یمن بوده است ، کلیسائی در صنعاء در رقابت با « کعبه » در مکه میسازد ، که در آن روزگار ، زنخدایان عزی و لات و منات پرستیده می‌شدند ، و حج ، ایجاد مرکزیت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی برای اهل مکه و قریش میکرد. البته چند نیایشگاه دیگر نیز در عربستان در رقابت با کعبه بودند. ابرهه با بنا کردن این کلیسا در یمن ، میخواست که حج را از شهر مکه ، بسوی این کلیسای مسیحی‌ در یمن بکشاند ، تا هم مکه را از مرکزیت بیندازد ، و هم مردم را به مسیحیت فراخواند. پیش از تلاش مسیحیت برای مسیحی‌ ساختن مردم یمن ، یهودی‌ها در صدد چنین کاری بودند که کامیاب نشدند ، و پیش از آنها یمنی‌ها ایرانیها را برای این کار فراخوانده اند ، ولی‌ ایرانیها علاقه به ایجاد مرکزیت دینی و سیاسی در آنجا نداشتند. زرتشتی گری ، که حکومت ایران را در تصرف داشت ، ویژگی دعوتگریش را بکلی از دست داده بود ، و حکومت ایران این مسئله را چندان جد نگرفت ، و زیر فشار یمنی‌ها ، مشتی دزد و جنایتکارِ زندانی را به آنجا فرستادند.

هر دین و ایدئولوژی ، وقتی‌ به فکر نگاه داشتن نیروی دعوتگری هست ، مجبور میشود که مرتبا تجدید نظر در آموزه‌های خودش بکند ، و تن‌ به اصلاحات تازه در درون خود بدهد. بدون این کار ، نیروی دعوتگری دین و ایدئولوژی ، میکاهد ، و بالاخره دین یا ایدئولوژی ، کاملاً محافظه کار و سنگ و سفت ساخته میگردد ، و دین زرتشتی در آن زمان ، در اثر سنگشدگی آموزه‌هایش ، دیگر نیروی کشانده دعوتگری را از دست داده بود. وگرنه ، با آمدن اعراب به ایران ، می‌توانست خودِ عربها را در زمانی‌ بسیار کوتاه ، با محتویات غنی فرهنگ ایران که در ادیان متعالی ایرانی موجود بودند ، در خود به آسانی بگوارد. داستان سام و زال ، که متناظر با اسطوره « ابراهیم و اسمعیل » بود ، و داستان « سام و زال و رستم » که متناظر با داستان نوح بود ، می‌توانست ، قشون عرب را بکلی از اسلام دور ، و در خود جذب سازد. این دو قصه که ستونهای بنیادی اسلامند ، رویارو با اندیشه دینی و مردمی و اجتماعی که در داستان سام و زال ، و پهلوان ضد طوفان و خشم (ضد نوح) موجودند ، امکانی جز باختن نداشتند. ولی‌ این تویه‌های فرهنگ غنی و متعالی و مردمی و جهانی‌ ایران ، در اثر استبداد و سرکوبی زرتشتیگری ، همه به عقب رانده شده بودند ، و نتوانستند خود را در برابر دین اسلام و مسیحیت بسیج سازند و خود را بگسترند. البته داستان سام و زال و پهلوانان ضد طوفان (سام و زال و رستم) همه از فرهنگ زنخدائی بودند که الهیات زرتشتی با سختی بر ضد آنها میجنگید و آنها را می‌کوبید ، چون الهیات زرتشتی خود را میترائی ساخته بود ، یعنی فلسفه خشم میترائی را که فلسفه سیاسی قدرتست ، در خود فرو بلعیده و جذب کرده بود.

سپاه ابرهه ، فقط و فقط دارای « یک فیل » بود ، و این فیل در آن روزگار در عربستان ، بویژه در قریش وحشت غریبی انداخته بود ، چون کسی‌ فیل را از نزدیک نمیشناخت. در ابعاد امروز ، برای مردم مثل تهدید کعبه با بمب اتمی‌ بود. ابرهه ، با این فیل به مکه می‌‌آید ، و قریش ، از جمله عبدالمطلب ، پدر بزرگ رسول الله ، به فراز کوههای اطراف فرار میکنند. فقط عبدالمطلب ، برای پس گرفتن دویست شتر خود ، به ملاقات ابرهه می‌‌آید ، و حساب خود را از کعبه و خدایانش جدا میسازد.

روزیکه ابرهه با این فیل میخواهد کعبه را که خانه زنخدایان بود (کعب در خود قرآن ، به معنای پستان است. از این گذشته ، کَبَه ، در زبان فارسی‌ نماد مادینگی ماه ، یعنی همان لات است ، و کبر ، نماد نرینگی ماه است. کَبَه ، که اندام تناسلی زنست ، با خشتک چهار گوشه‌‌ای پوشانیده میشده است ، از این رو کعبه ، همان کبه ، بود. همچنین پستان زن با پارچه چهار گوشه‌‌ای پوشیده میشد ، از این رو پستان نیز ، کعب نامیده میشده است. نیمی از هر شهری ، ماه ، کبه یعنی زن بود ، و نیمی از ماه ، کبر یعنی دارای اندام تناسلی مرد بود. از این رو نیز محمد نیز الله را – اکبر – خواند) خراب کند ، و مرکز حج بت پرستان را نابود سازد ، و بت پرستی‌ را از بین ببرد ، و آنها را کم کم مسیحی‌ سازد ، این فیل ، ناگهان بزمین زانو میزند ، و برغم همه درفشهای تیزی که به او میزنند ، و عذابها و شکنجه هائی که به او میدهند ، از جا بر نمیخیزد. این « اعتراض فیل از برخاستن ، برای خراب کردن کعبه » ، برای قریش و مردم عربستان ، معنای آسمانی و ماورأ الطبیعی می‌گیرد. همانقدر که برای قریش به معنای زانو زدن بزرگترین جانور دنیا ، پیش لات و منات و عزی و شرم از مبارزه با آنها تلقی‌ میشد ، همانقدر برای محمد سپس این عمل ، نشان یاری الله برای نجات خانه ‌اش از مهاجمان و متجاوزان و مسیحیان تلقی‌ میگردد. به عبارت آن روز ، فیل ، وجودی فوق العاده ، به زنخدایان در کعبه ، حرمت میگذارد ، و به آنها سجده می‌کند. سرکشی و سرسختی فیل ، در برابر همه عذابهائی که به او میدهند ، یک پدیده فوق العاده دینی بشمار می‌‌آید. فیل به پدر آسمانی که خدای مسیح و ابرهه و نجاشی باشد پشت کرده است ، و از اطاعت آنها سرپیچیده ، و در برابر لات و منات و عزی ، بسجده آمده ، و از خدایان قریش پشتیبانی کرده است. خدایِ مسیحی‌ ، در جنگ با زنخدایان کعبه ، شکست میخورد. خود سپاه ابرهه ، تحت نفوذ همین اندیشه ، چنان به وحشت می‌افتد که با سنگ یا قطره آب یا فضله یک مرغ از آسمان (سجیل ، یک واژه فارسی‌ است) که بمعنای « رجم » آسمانی گرفته میشود ، پا به فرار میگدارند که مورد نفرین زنخدایان قرار نکیرند.

زنخدایان کعبه خود ، همه « مرغ ، یا به عبارت دیگر لک لک یا کلنگ » هستند ، و در آیه‌ای که سپس شیطانی خوانده شد ، محمد ، آنها را « غرانیق العلی » که لک لک های متعالی باشند ، میخواند. پس سنگ انداختن یا رجم یک مرغ ، نفرین زنخدایان بشمار می‌رفته است ، و چنانچه سجیل ، یک واژه فارسی‌ است ، و به قول مصحح ابن اسحاق ، همان « سنج + جیل » یا « سنگ + گل » است ، ابابیل نیز ، به معنای « آوای سیمرغ » است. بیل و بیلای ، به معنای « چاه یا چه یا جه » است که همان سیمرغست. نام فیل ، در آغاز « ماموت » بوده است ، چون عربها آنرا در تلفظ کردن در عربی‌ ، به « محمود » برگردانیده اند. « ماموت » ، در تلفظِ عربی‌ « محمود » میشود. از دو صورت بیرون نیست ، یا از نام « محمود = ماموت » ، فیلی که مکه و کعبه را در برابر نجاشی و مسیحیت نجات داده ، ریشه « حمد » در زبان عربی‌ ساخته شده است. و یا اینکه اگر هم ریشه « حمد » در زبان عربی‌ بوده است ، لغت دنیوی و غیر دینی بوده است ، و با این عمل فوق العاده فیل که به عنوان منجی خدایان ، نقش بسیار بزرگی‌ بازی می‌کند ، لغت « حمد » ، ارج تازه دینی و الهی پیدا می‌کند. واژه « حمد » ، از این ببعد ، حرمت به کعبه و زنخدایانش میشود. حمد و مشتقّاتش ، بارِ تازه پیدا میکنند ، و تعظیم به خدایان ، از سوی موجود فوق العاده‌ای میشود. باید در نظر داشت که همه نام‌های عرب در آن روزگار ، رابطه با خدایان مورد احترام آنها داشتند ، و طبعا نهادن نام محمد بر روی محمد ، در خانواده‌ای که مادرش آمنه و خاله ‌اش هاله ، هر دو نام از خدای ماه (= سیمرغ) دارند ، عبدالمطلبی که خود فرزند خودش را « عبد العزی » نام می‌نهد ، طبیعیست که نام محمد ، باید رابطه تعظیمی با خدایان موجود در کعبه داشته باشد. در تاریخ سیستان می‌‌آید که « و عبدالمطلب بمکه باز آمد و هاله بنت الحرث را بزنی‌ کرد ، بولهب از و بیامد و نام بولهب ، عبد العزی بود … ». هاله ، خواهر آمنه ، است که زن پدر محمد و پسر عبدالمطلب میباشد. عبدالمطلبی که پسر خود را بنام « عزی » زنخدای کعبه میخواند ، می‌توان همه افسانه هائی که سپس در تاریخ اسلام و خود همین تاریخ سیستان به او نسبت داده است ، بازشناخت.

نام این فیل که « محمود » باشد ، با تعظیم بی‌ نظیر و خارق العاده‌ای به زنخدایان کعبه ، سبب میشود که خانواده محمد ، این نام را برای او بر میدارند. فیلی که « عملش یا حمدش » ، کعبه را از دست مسیحیت و شاه حبشه نجات داده است ، در مفهوم « حمد و احمد و محمد » میماند. آنکه محمد یا احمد خوانده میشود ، یا آنکه حمد مئ‌گوید ، این کار فوق العاده فیل در برابر زنخدایان کعبه در آن باز تابیده میشود.

محمد ، که در آغاز با زنخدایان در کعبه میجنگید ، و به آنها بطور آشکار ، توهین میکرد و برای این کار مردم از او رنجیده بودند (نه‌ برای آنکه دین تازه آورده بود ، و خدای دیگری میپرستید. مردم مکه چنانچه رسم دوره زنخدائی بود ، در برابر ادیان و خدایان دیگر ، بسیار [اهل] مدارا بودند. مسئله محمد موقعی آغاز شد که آشکارا خدایان کعبه را مورد توهین و حمله و بی‌ احترامی قرار میداد) در مدینه ، در نامش اندکی‌ بیشتر میاندیشید.

نامش در واقع ، او را به تعظیم از خانه کعبه فرا میخوانده است. این‌است که در مدینه ، متوجه میشود که همه خانهِ خدایان در جهان ، باقی‌ نگاه داشته میشوند ، فقط صاحب خانه ، عوض میشود. خدای تازه ، بنام مالک اصلی‌ ، خانه را تصرف می‌کند ، و خدایان پیشین را بنام غاصب از نیایشگاهشان بیرون میاندازد. یا آنکه خانه پیشین ویران ساخته میشود ، و خانه‌ای تازه ، جای خانه پیشین ، و بر فراز خرابه‌های آن ساخته میشود ، مانند مسجد در مدینه که بجای نیایشگاه لات ساخته میشود و منار مسجد ، درست در جایگاهی‌ گذارده میشود که لات بوده است. اندام تناسلی نرینه ، جای اندام تناسلی مادینه نهاده میشود. از این به بعد ، جنگدن با کعبه ، تبدیل به جنگیدن با خدایانش ، بنام غاصبان کعبه میشود.

این خانه ، از آن خدای ابراهیم بوده است (ابراهام = اورام = آوای سیمرغ) است ، و او حق دارد این خدایان متجاوز را که خانه را غصب کرده اند ، بیرون اندازد ، و بالاخره ، این بار که به مکه باز میگردد ، میرود و همان حجرالاسود را که یاقوت آسمانی میخواند (یاقوت ، نماد خونریزی زنخدا ، یعنی سیمرغ است) میبوسد.

واژه « اسود » ، مرکب از « اس‌ + واد » است. اس‌ ، همان سنگ یعنی زهدان است ، و « واد » همان وایو یا سیمرغست. « اسود » ، یعنی « زهدان سیمرغ ». و « وُد » در عربی‌ که محبت باشد ، از همین ریشه « واد » یا « باد » است که « اصل مهر » میباشد. اگر ابرهه این فیل را به مکه نمی‌‌آورد ، محمد چنین نامی‌ نمی‌داشت ، و قرآن ، با « الحمد لله الرب العالمین » آغاز نمی‌شد. با زانو زدن یک فیل ، شکست مسیحیت در عربستان آغاز شد.

خدای کعبه ، از اینجا راه پیروزی را در جهان پیش گرفت. فیل ، میان پدر آسمانی و زنخدایان کعبه ، زنخدایان کعبه ، و از دید محمد ، الله ، خدای کعبه را برگزیده بود ، و به خدائی و حقیقت او اقرار کرده بود. این بود که نام‌های محمود و محمد و احمد و حمد ، نماد این عمل بزرگ کیهانی و تاریخی بودند. این اعتراف فیل ، تاثیر روانی‌ بسیار شدید در حجاز و یمن آن روز داشت. نه‌ تنها یک واژه ، خاطره فراموش ناشدنی این واقعه تاریخی‌ را در خود نگاه داشت ، بلکه این واقعه ، تبدیل به ایده‌ای نوین شد که جهان را تکان داد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۴۵ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« کاری برای یاد (یادگار) »


« ما که در جهان کنونی برای « مزد » کار می‌‌کنیم ، و وقتی‌ در برابر کارمان به اندازه کافی‌ مزد داده شود ، خود را « آزاد » و طبعا « راضی‌ » می‌‌شماریم (چون از فردی دیگر یا از گروه یا حکومت استثمار نشده ایم) در اثر همین رابطه میان مزد و کار ، نمی‌‌توانیم جهان گذشته را بفهمیم ، چون آنها برای « یاد » کار می‌‌کرده اند و نه‌ برای « مزد ». از دست دادن این روند فکری گذشته ، نه‌ تنها یک پیشرفت نمی‌‌باشد بلکه یک ضایعه بزرگ اجتماعی است.

آنها می‌‌خواستند هر « کاری » یک « یاد – کار » یا یک « یادگار » باشد. کاری باشد که مردم در زمان عمر او و بعد از او « یاد » بکنند. عمل ، نشانه او باشد. « کار » ، درختی بود که « می‌‌نشانیدند » تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند و از او یاد کنند. « نشاندنِ » درخت « نشان برای یاد » بود. کار ، یک درخت بود. فرزند ، یک درخت بود. انسان ، یک درخت بود. آنها عمل « برای عقبی و آخرت » نمی‌‌کردند ، چون چنین عملی‌ فقط برای محاسبات و داوری نهائی خداست ، بلکه آنها کارهائی می‌‌کردند که مردم در این جهان از او یاد کنند و این کارها همیشه نشانه‌های او باشند.

از این رو « نام و نام نیک‌ » ، چون یک نشان بود ، مسئله بسیار اساسی‌ بود و « نامجوئی » یک افتخار و یک ارزش بسیار بزرگ اجتماعی بود. همه اعمال و افکار و همه تلاشهای زندگانی‌ دور محور « یاد و نام » می‌‌چرخید. نام و نشان ، جوهر و معنا و پنهان و ژرف انسان را در اعمال و آثار « می‌‌نمود ». نامجوئی ، شهرت طلبی و هوچی گری نبود که کسی‌ سر و صدائی به دروغین و فریب از خود بسازد. « جویای نام آمدن » ، که « یافتن پایگاه و ارزش به اندازه هنر و راستی‌ » بود ، یک تلاش ارجمند اجتماعی بود. این کلمه که « نام » باشد در زبان یونانی همان « نوموس » هست که ارسطو به معنای جوهر شیئی بکار می‌‌برد که بعدا در فارسی‌ و عربی‌ به شکل « ناموس » در آمده و متاسفانه امروزه به معنای « حفظ شئون جنسی‌ خانواده » تنزل کرده است ولی‌ در واقع استوار بر همین « بن و گوهر » است که خود را می‌‌نماید و پایدار می‌‌ماند.

« عمل برای مزد نقدی » و « عمل برای پاداش آخرتی » ، توجه به « گسترش عمل در دامنه اجتماع و مسیر تاریخ » را از انسان می‌‌گیرد. تلاش برای کاری که از آن ، میان انسانها یاد بشود (یادگار) ، روند و انگیزه دیگری به عمل می‌‌دهد.

عمل برای مزد ، انسان را متوجه ترضیه لذتها و تمتعهای خود (چه در این جهان و چه در آخرت) و یا بهزیستی می‌‌کند. در حالیکه « کار برای یاد » ، سبب میشود که انسان در کار خود ، یک بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی‌ و تاریخی ببیند. عمل برای مزد ، کار را در گوهرش « انفرادی » می‌‌سازد. این فرد است که کار ، از اوست و پاداشش و لذتش همگی‌ برای اوست و همه حقوقی که از این کار و عمل فردی عاید می‌‌شود ، باید به او باز گردد. مالکیت به کار خود ، یک مالکیت محصور به فرد خود می‌‌شود. و وقتی‌ پاداش و مزد ، مطابق آن کار فردی نیست ، حق او پایمال شده است. و او از این ناحقی و بیدادگری رنج می‌‌برد و عذاب می‌‌کشد. مفهوم کار ، برای بورژوازی و مارکس و سایر سوسیالیستها درواقع یکی‌ بود ، فقط نتیجه گیری تفاوت داشت. کار ، برای رفع و ترضیه احتیاجات و آزادی خود از احتیاجات و گرفتن پاداش فردی بود. کار و عمل ، عمق تاریخی و اجتماعی یعنی پیوندی (مهری) و سیاسی و فرهنگی‌ خود را از دست داده است.

ما در عصری زندگی‌ می‌‌کنیم که همه ، « ترس از فراموش شدن یا ترس از فراموش بودن ، نادیده گرفته شدن در اجتماع » را دارند. عملی‌ که برای مزد انجام می‌‌شود ، هیچکس نیز از آن یاد نمی‌‌کند. چون چیزی در آن عمل و کار برای یاد شدن باقی‌ نمانده است ، جوابش و حقش به او بازگشت داده شده است. آن عمل ، کسی‌ را موظف به یادکردن نمی‌‌کند. البته یاد ، تنها چیزی نیست که بعد از مرگ شروع شود. کسیکه عمل برای یاد می‌‌کرد ، او در عملش « با همه بود » ، « با همه پیوند روانی‌ داشت » [،] « از همه یاد می‌‌شد » ، « در دل‌ همه بود ». با عمل و کارش ، خود را با همه جامعه به طور زنده ، پیوند می‌‌داد. با عمل و کارش ، خود را با جامعه گذشته (با تاریخ) و با جامعه آینده (آیندگان) پیوند می‌‌داد. مهر به پدر و مهر به فرزند ، دوام این پیوند بود.

کاشتند خوردیم ، می‌‌کاریم ، خواهند خورد (کشتن = نشاندن ، کشور : جای کشت ، جای نشاندن ، جای یاد ، جای پیوند) کشتن ، یک عمل یادی بود. حتی نشاندن (عمل جنسی‌) یک عمل یادی بود. انسان از عملی که یاد او را زنده نگاه می‌‌داشت ، شاد می‌‌شد ، ولو آنکه همه ‌اش رنج و زحمت و درسر و استقامت و درد باشد ، چون « یاد نیک‌ » ، « گذاشتن نام نیک‌ ، نام بدون فریب ، نام استوار بر هنر و راستی‌ و نیرومندی » لذت آور و شادی زا بود.

عمل ، مزدی نبود ، کسیکه کار مزدی می‌‌کند (مزدور) عملی‌ می‌‌کند که برای همه پیوند‌های اجتماعی و سیاسی و تاریخی است. کار مزدی ، یک کار انتزاعی اقتصادی است.

« جامعه » ، بر پایه کارهای یادی (یاد – کارها) بنا می‌‌شود. پیوند نسلها ، با کارهای یادی است. پیوند افراد یک جامعه با هم ، در اثر کارهای یادی است.

اقتصاد امروزی بر پایه مفهوم انتزاعی « مزد » و کار برابر با مزد « و کارمزدی » و ارزش کالا مساوی با کار قرار دارد ، ولی‌ درست « بنیاد جامعه  = بن یاد » موقعی استوار است که کار ، یادی باشد نه‌ مزدی. کارهای یادی ، شامل تناقضات و اشکالاتی بود و اشکال ناهنجاری در دوره‌های مختلف به خود گرفت که همه آن انتقادات ، به اصل موضوع وارد نیست ، بلکه به « شکل ناقص تاریخی ‌اش در یک دوره خاص » وارد است.

کار اقتصادی امروز ، یک کار ضد اجتماعی است. برای همین است که « کار مزدی » و « کار ارزشی » ، که روان و ساختمان اقتصادی امروزی است ، از هم پاره سازنده و برنده (قطع کننده) پیوندهاست ، و درست این اقتصاد در اثر همین ضعفش ، در اشتیاق برای کشف جامعه‌ای است که همه این بریدگیها و شکافها را التیام بدهد. کمونیسم ، سوسیالیسم ، ملت گرائی ، همه اصطلاحاتی هستند که حکایت از جستجوی « یک پیوند ایده آلی اجتماعی » می‌‌کنند نه‌ آنکه در جستجوی « آزادی » باشند.

ما نباید در پی‌ ایجاد یا یافتن چنین جامعه‌ای برویم ، بلکه باید « روان این اقتصاد » را که کارمزدی و کارارزشی است ، تغییر بدهیم. باید مولفه « یادگار بودن هر کاری » را از نو تقویت و تائید کنیم ، تا مردم بیشتر برای یاد ، کار بکنند تا برای مزد و قیمت. هر کار ما می‌‌تواند « یادگار » نیز باشد. باید کارهائی را در جامعه رواج داد که « یادگاری » هستند. باید شهر‌ها ، نمایش یادگارهای همه انسانها باشند. ما در محصول دیگری ، کار او را نمی‌‌خریم تا مزد به او بدهیم بلکه تا از او یاد کنیم تا به او مهر و پیوند پیدا کنیم. او یادگاری به ما داده است نه‌ آنکه کارش را به ما فروخته باشد.  »

منبع:

منوچهر جمالی، کورمالی ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، اکتبر ۱۹۶۸ . برگِ ۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

شرم (۷) – « بهترین آخوند شناس ایران »


 « هیچکس در ایران ، آخوند‌ها را بهتر و عمیق‌تر از عبید زاکان نشناخته است و هیچکس به صراحت او و با وقاحتی همسان وقاحت آخوند ، این معرفت را بیان نکرده است. رندِ حافظ ، همان شناخت عبید را از آخوند‌ها و صوفی‌ها دارد ولی‌ فقدان وقاحت در رندِ حافظ ، سبب شده است که تا کنون چشم ملت ایران نسبت به آخوند باز نشده است.

ویژگی‌ بدبینی و شکاکیتِ رندِ تمام عیار ، وقاحت در گفتار است. بدون این وقاحت ، نمیتواند معرفتی را که از آخوند بدست آورده است ، روشن و آشکار و بی‌ آرایش بیان کند. این لطافت رندِ حافظ ، ملت ایران را از شناخت درست آخوند در این انقلاب باز داشت. رندِ حافظ ، رند کامل عیار نیست ، چون وقیح نیست. حافظ برای حفظ زیبائی کلام در شعرش ، سده‌ها ما را در مفهوم رند ، و واقعیت رندی ، به اشتباه و گمراهی انداخته است. وقتی‌ آخوند با قداست ، قدرت دینی و سیاسی و اجتماعی و حقوقی را چپاول می‌کند ، باید با وقاحت با او روبرو شد. وقاحت پادزهر قداست است. چند جمله از گفته‌های عبید زاکانی درباره آخوندها:

۱ – سخن شیخان باور مکنید تا گمراه نشوید و بدوزخ نروید.

۲ – از همسایگی زاهدان دوری جوئید تا بکام دل‌ توانید زیست.

۳ – تخم بحرام اندازید تا فرزندان شما فقیه و شیخ و مقرب سلطان باشند.

۴ – (نصیحتی که عبید از زبان هلاکوخان می‌کند) : قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و کشتی‌ گیران و شاعران و قصه خوانان را جدا کرد و فرمود اینان در آفرینش زیادتند و نعمت خدا بزیان میبرند. حکم فرمود تا همه را در شط غرق کردند و روی زمین را از خبث ایشان پاک کرد.

۵ – و قاضیان (که همه آخوند‌ها بودند) و اتباع ایشان بواسطه اینکه بعصیان و تزویر و تلبیس و مکر و حرامخوارگی و ظلم و بهتان و نکته گیری و گواهی بدروغ و حرص و ابطال حقوق مسلمانان و طمع و حیلت و افساد در میان خلق و بیشرمی و اخذ رشوت موصوف بوده و در دیوث هم این خصال مجبول است ، پس میان ایشان جنسیت کلی‌ تواند بود …. (دیوث = آخوند).

۶ – اگر صادق القول صد گواهی راست ادا کند از او منّت ندارند بلکه بجان برنجند. و در تکذیب او تاویلات انگیزند. و اگر بی‌ دیانتی گواهی‌ بدروغ دهد ، صد نوع بدو رشوت دهند و به انواع دعایت کنند تا آن گواهی‌ دهد. چنانچه امروز در بلاد اسلام چندین هزار آدمی‌ از قضات و مشایخ و فقها و عدول و اتباع ایشان را مایه معاش از این وجهست.

۷ – (شباهت مغولان به شیوخ) چون فرزندان آدم غلبه شدند ، ابلیس خود را بصورت یکی‌ از مشایخ فرانمود و گفت از بهشت می‌آیم و آن طوق یعنی ریش را بنمود که این نعمت بهشت است برای شما آورده ام. …. چون آوازه بختائیان رسید روی بخدمت شیخ آوردند و نعمت را بغارت رفته دیدند فریاد بر آوردند که شیخ ما را هم از این نمد کلاهی. چندان زنخ زدند که مردک چاره‌ای جز آن ندانست که دو تا مو از در …. [کورمالی: کون] …. خود برکند و بر زنخ ایشان چسبانید.

۸ –   الشیخ ، ابلیس ،

التبلیس ، کلماتی که درباب دنیا گوید

المهملات ، کلماتی که در معرفت راند

الشیاطین ، اتباع او

الصوفی ، مفتخوار

لطافتِ رندِ حافظ ، گوش ما را برای شنیدن این « حقایقِ وقیح » ، کر ساخته بود. حافظ نمیدانست که ریا و زهد نمائی ، بزرگترین وقاحت‌ها ‌ست چون آنکه ریا می‌کند حتی دربرابر خدا شرم ندارد. و بیشرمی دربرابر آخوند ، قابل مقایسه با بیشرمی در برابر خدا نیست ، و با شرمی که در لطافت هست ، نمیتوان رویارو با اوج بیشرمی شد. (لطافت ، گفتن آنچه باید بیشرمانه گفت ، به زبان شرم است).

لطافت زیاد شاعرانه (که اشعار حافظ بهترین نمونه ا‌ش هست. لطافت درست آنچه را که ویژگی‌ اساسی‌ رند است ، منتفی میسازد) ، گوش ما را برای شنیدن کلامی‌ که خشن و زشت و درشت ولی‌ انباشته از حقیقتست ، کر و خرفت ساخته است. ما به اندازه کافی‌ لطافت و نرمی را از حافظ و سایر شعرایمان یاد گرفته ایم ، حالا نوبت آنست که اندکی‌ از درشتی و خشونت و زشتی کلام عبید درس بیاموزیم. حتی بجائی رسید که خمینی نیز ادا و اطوار کلمات و عبارات حافظ را در می‌‌آورد ولی‌ این « ابهام و دولایگی لطیفه گوئیهای حافظ » در کلام عبید نبود تا آخوندی جسارت سوء استفاده از آن را داشته باشد. آنچه رند حافظ میخواست بکند ، با لطافتش منتفی میساخت. رندی که وقیح نیست ، رند نیست. وقتی‌ آخوند یا مقتدر ، از قداست (از اوج شرم) سوء استفاده میبرد تا بی‌ نهایت بیشرمی کند ، باید رند وقیح شد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۱۹۷ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« شهید و خیالش »


در خبر‌ها آمده بود که:

« یک مقام نظامي در ایران: شاهنامه‌ها را بسوزانید و بجای آن شهید نامه بنویسید »

***

« هر شهیدی با شهادتش میخواهد بدیگران ثابت کند که او حقیقت را دارد و برای خاطر حقیقتش ، حاضر بوده است تا پای جان برود ، ولی‌ شهید با شهادتش فقط اثبات می‌کند که در ایمانش « به آنچه حقیقت او میانگارد » ، صادقست. ولی‌ صداقت ، قبول آن نیست که « به آنچه ایمان دارد » حقیقت هست. ولی‌ بسیاری از مردم میانگارند که انسان فقط برای حقیقت هست که آماده است از خود بگذرد. در حالیکه انسان برای یک اندیشه پوچ نیز حاضر است خود را فداکند.

انسان برای آنچه سرچشمه غرورش هست ، خود را فدا می‌کند. کسیکه نمیتواند به چیزی مغرور باشد ، هستی‌ ‌اش به کلی‌ برایش بی‌ ارزش و پوچ میشود. انسان برای زیبائی ‌اش ، برای ثروتش ، برای شهوتهای گوناگونش ، برای قدرتش و همچنین برای حقیقتش (آنچه را او حقیقت میانگارد) خود را فدا می‌کند ، چون به یکی‌ از آنها مغرور است. در واقع مردم همیشه مشغول فداکاری خود برای ثروت و قدرت و شهوات و خیالات و زیبائی خود هستند. مسئله انسان ، فداکاری نیست ، بلکه « فداکاری ممتاز » هست. مردم چون فداکاری برای شهوت و قدرت و ثروت و جاه و زیبائی را چیز عادی و پیش پا افتاده میشمارند ، فداکاری برای یک فکر و خیال غیر عادی را نادر و فوق العاده میدانند. کسیکه در پی‌ غرور به چیز نادری است ، فداکاری برای حقیقت را یک نوع « فداکاری ممتاز » می‌شمارد. همه خود را برای هیچ و پوچ قربانی میکنند ، من خود را برای چیزی قربانی می‌کنم که کمتر کسی‌ تن‌ به این قربانی میدهد. ما ممتازیم چون بجای آنکه خود را قربانی قدرت و شهوت و ثروت و جاه بکنیم ، خود را برای عقیده یا فکر نادر خود ، خود را فدا می‌کنیم. بویژه در دنیای اقتصادی و سود طلب ما ، امکان بازگشت به چنین غروری ، زیاد است. و برای خاطر رسیدن به چنین امتیاز نادریست که دیگران هم اغوا به آن عقیده یا فکر میشوند ، نه‌ برای حقیقت بودنش. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۳۱  از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« حسادت و رقابت »


در خبر‌ها آمده بود که « وزیر علوم: از خروج نخبه‌ها سالی ۱۵۰ میلیارد دلار ضرر می‌کنیم » اینجا ، اینجا ، اینجا و اینجا را ببینید. نوشته‌ای از منوچهر جمالی ، تحت عنوان « حسادت و رقابت » ، در همین ارتباط در کورمالی مجدداً منتشر میشود. شاید که کمکی‌ کند به کاهش این ضرر و زیان ملی‌.

« غالباً در اخلاق ، حسادت ، نکوهیده میشود. اخلاقی‌ که حسادت را می‌‌نکوهد ، اخلاقیست که برای آنانکه « قدرت کافی‌ دارند تا در رقابت شرکت کنند » اندیشیده شده است. کسیکه نمیتواند رقابت کند ، حسادت را نه‌ تنها حق خود میداند ، بلکه عملی‌ نیک‌ هم میشمرد ، ولو آنکه در اجتماع برای آنکه حسادت کردن را می‌‌نکوهند (اجتماع ، در اینجا ارزشی را که مطلوب قدرتمندانست معتبر میداند) او نیز آنرا در ظاهر زشت میشمارد. حسادت و رقابت ، پشت و روی یک سکه اند. همه افراد ، از عهده شرکت در رقابت بر نمی‌‌آیند ، از این رو بسیاری از مردم ، حسادت می‌‌ورزند. رسیدن به یک منفعتی یا قدرتی‌ یا حیثیتی (نامی‌) وقتی‌ در معرض مسابقه گذاشته شد ، همه به یک اندازه نیرو ندارند که به آن برسند ، و کسانیکه زودتر به آن رسیدند ، آن منفعت یا قدرت یا حیثیت را تصرف میکنند و امکان دسترسی‌ دیگران را به آن ، می‌‌بندند ، و می‌کوشند که آنرا همیشه از آن خود سازند ، و حتی المقدور آنرا در خانواده خود به ارث بگذارند. و با کوتاه کردن دست دیگران از رقابت ، آتش به سائقه حسادت میزنند. طرح مسئله رقابت را از مسئله حسادت نمیتوان جدا ساخت. یکی‌ از راه‌های کاستن و زدودن حسادت آنست که یک مقام یا حیثیت را که موضوع حسادت شدید همه است ، منحصراً به یک فرد یا یک خانواده اختصاص دادن و ویژه گوهری یا الهی آن فرد یا خانواده دانستن تا حسادت از آن دامنه رخت بر بندد و به دامنه‌های دیگر انتقال داده شود (مثلا سلطنت و نبوّت و امامت و آخوندی را در یک خانواده منحصر می‌‌ساختند تا اساساً مورد رقابت و حسادت نباشد[)] ، چون مبارزات در این مورد ، برای جامعه یا امت ، خطر شدید داشت. از این رو نیز سلطنت در چنین اجتماعاتی که وحدت ملی‌ یا اجتماعی اش در خطر بود ، وراء رقابت قرار می‌گرفت تا وراء حسادت قرار بگیرد ، و موقعی در یک اجتماع (در یک ملت ، در یک طبقه ، در یک امت) رقابت ، میتواند آزاد بشود که این خطر ، در میان نباشد. از این رو جمهوریت (انتخاب رهبر سیاسی یا دینی موقعی امکان دارد که این خطر ، از بن رفته باشد) ، یکی‌ از راه‌های کاستنِ شدتِ حسادت ، همین گشودن همه امور به رقابت آزاد است. راه رقابت در قدرت و حیثیت و منفعت را باید بروی همه باز گذاشت. رقابت در کسب هر قدرتی‌ (چه ارتشی ، چه سیاسی ، چه دین) و حیثیتی و مالکیتی و عملی‌ برای همه بدون استثناء آزاد میشود. و جامعه‌ای که از رقابت آزاد برای تامین سودهای بیشتر برای اجتماعش استفاده میبرد ، باید زیانهائی را که حسادت متلازم با آن نیز می‌‌آورد ، قبول کند. در جامعه دموکراسی همانسان که راه رقابت باز کرده میشود ، امکان حسادت نیز زیاد میشود و تا یک گونه فرهنگ سیاسی موجود نباشد که هر کسی‌ و هر گروهی برای پیکار در کسب قدرت ، حد بشناسد ، حسادت که تمایل ذاتی به نابود ساختن رقیب دارد ، خطر برای آزادی رقابت میگردد. از سوئی ، در هر نبوغی ، عنصریست که با تلاش و کوشش و رنجِ تنها ، بدست آورده نمیشود ، از این رو همیشه حسادت را بر می‌‌انگیزاند. در نبوغ ، راه رقابت بکلی بسته است ، از این رو شدت حسادت در مورد نوابغ به اوجش می‌رسد ، چون علیرغم رنج و تلاش و پشت کار ، آنانکه فاقد نبوغند ، همیشه این ناتوانی‌ خود را ، درک و احساس میکنند. آزادی ، آزادی رقابت هست و طبعأ با آنانکه نبوغی خاص در کاری دارند ، حسادت در کار خواهد بود. در اجتماعی که این فرهنگ سیاسی نیست ، حسادتی که متلازم با رقابت پیدایش می‌‌یابد ، سبب نابود سازی همه نوابغ در اجتماع خواهد شد. در چنین اجتماعاتی ، در اثر همین حسادت متلازم با رقابت آزاد ، همه نوابغ از بین برده میشوند و چنین جامعه‌ای بجای آنکه در رقابت آزاد ، تولید نوابغ برای حل مسائلش کند ، همه نوابغش را نابود میسازد. رقابت آزاد ، موقعی ارزش دارد که مفید به پیدایش و پرورش نوابغ گردد. تساوی در رسیدن به هر قدرتی‌ ، برای آنانکه این نبوغ را دارند ، باز بودن راه است ، ولی‌ برای آنانکه این نبوغ را ندارند ، سدیست بزرگ. تا آنجا که کوشش و تلاش و پشتکارِ خالی‌ ، کفایت ، می‌کند ، این تساوی ، به همه پرکاران امکان پیشرفت میدهد. ولی‌ نبوغ در هر کاری را نمیتوان با پشت کار و تمرین و رنج بردن و کوشش مداوم و تحصیلات عالی‌ ، جبران ساخت. البته با طردِ افرادی که نبوغی دارند ، میتوان رقابت را آزادتر ساخت ، ولی‌ چنین اجتماعی ، درست رقابت را برای آن می‌پذیرد که چنین قوای استثنائی را کشف کند و در خدمت خود بکار اندازد. جامعه‌ای که امکان برای پروردن نوابغ ندارد ، نمی‌تواند دوام و بهزیستی و بلندی خود را تامین کند. همانطور که جامعه در فکر کشف چنین قوائیست و رقابت را بدینسان آزاد میسازد ، بسیاری از شرکت کنندگان در هر مسابقه اجتماعی و سیاسی و فکری …… فاقد نبوغ هستند ، و درست اینان می‌کوشند که آنانی را که نبوغی دارند از مسابقه و رقابت حذف کنند ، تا تساوی کوشندگان و رنجبران را تامین سازند. رقابت آزاد ، سبب حذف کسان معدود یا نادری میگردد که در اثر نبوغشان راه رقابت را به دیگران می‌‌بندند. جوامعی که همه نوابغ و نوادر خود را برای رقابت آزاد میان « پرکاران بی‌ نبوغ » از بین برده اند ، پی‌ به هدف رقابت آزاد ، برای دادن امکان به پیدایش نوابغ نبرده اند. مسئله ایران ، مسئله پیدایش نوابغ نبوده است بلکه مسئله نابود ساختن متوالی و متداوم [نوابغ] در اثر همین حسادت شدید بوده است. انتخاب ، با مسئله رقابت کار دارد و همزاد رقابت ، حسادتست و ملتی که در رقابت در دامنه سیاست و دین و ارتش و اقتصاد ، حد حسدورزیش را نمیشناسد ، قادر نخواهد بود دموکراسی را واقعیت ببخشد. حسد ، میل ذاتی به نبود ساختن رقیبی دارد که ناتوان در رقابت با اوست. مسئله ، مسئله نداشتن حسد نیست ، بلکه « حد گذاشتن برای حسد » است. در اثر وجود این حسادت شدید در رقابت ، ایران ، زیر سلطه اعراب و اسلام ماند و در اثر وجود همین حسادت در رقابت ، ایران محکوم قدرتهای غرب شد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۴۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

ما ملا‌ها بردیم .. ! – جنگ اصلی‌ بر سرِ لحافِ ملا است .. !


رندیهای ملانصر الدین در کورمالی

ما ملا‌ها بردیم ..! هر جا، هر گوشه، هر ده‌، هر برزن، هر شهر، … را که بنگرید ، ملایی به کارِ هدایتِ (!) خلق به الطافِ الهی و ذاتِ احدیت خواهید یافت. اما نپندارید که کاری است آسان. هر جا که ما بودیم ، یک پزشک، بهیار و خانه بهداشتی هم بود، دکتر‌هایِ تحصیل کرده. اینها نیز همانندِ ما ، در هر جا، هر گوشه، هر ده‌، هر برزن، هر شهر، … نیز بودند. هر جا که ما بودیم ، یک معلم، آموزگار و مدرسه‌ای هم بود، آموزگاران تحصیل کرده. اینها نیز همانندِ ما ، در هر جا، هر گوشه، هر ده‌، هر برزن، هر شهر، … نیز بودند. هر جا که ما بودیم ، یک کارگر، کارفرما و کارخانه هم بود، کارگرهای آشنا به فّن آوری. اینها نیز همانندِ ما ، در هر جا، هر گوشه، هر ده‌، هر برزن، هر شهر، … نیز بودند. اما ما همه را شکست دادیم ، ما ملا‌ها بردیم .. !

بروید و ببینید چرا ما توانستیم با دانشِ [ضد] دینیِ خود مردم را با خود همراه کنیم ، ولی‌ پزشکان ، آموزگاران ، دانش آموزان و کارگران ، با اینکه به دانشِ مدرن [!] مجهز بودند و علم آموخته بودند ، نتوانستند.

اگر برای این چرا پاسخی درخور نیافتید ، بدانید که ما باز هم خواهیم برد.

یک راهنمایی‌ از منِ ملای حقیر بشنوید و پند گیرید. پیروزی در هر جنگی بسیار بسته به این است که شما درست جبهه‌ دشمن را تشخیص دهید. جنگ اصلی‌ بر سرِ لحافِ ملا است. جنگ بر سرِ نژاد، قوم، قبیله، مکتب فلسفی‌، دینِ خاص، … نیست. لحافِ ملا را بچسبید. و ببینید این جای گرم و نرم را چگونه و از کجا بدست آورده است.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« من نمی‌توانم نقش آموزگار برای خوانندگان بازی کنم ، چون هنوز میاندیشم »


« من همیشه برای خودم مینویسم تا خودم مسائل را درست و ژرف بفهمم. من نمی‌توانم نقش آموزگار برای خوانندگان بازی کنم ، چون هنوز میاندیشم ، و چیزی « ثابت شده » ندارم که بنام معلومات ( دانسته ها ) به دیگران انتقال بدهم. برای خوانندگان ، باید روشن نوشت ، یا به عبارت دیگر باید « فکری داشت » و فکری را میتوان داشت که از همه سو بطور چشمگیر ، مرزبندی شده باشد. ولی‌ هر فکری [را] که من می‌کنم ، و در صدد میافتم که مرزبندی کنم ، در همان مرز‌هایش گم میشوم. مرزبندی هر فکری ، برای من ، مرزبندی خود است. من با مرزبندی فکرم ، خودم را زندانی می‌کنم. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : « سیاه مشق های روزانه » – بخش نخست ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ژولای ۱۹۹۵ ، ISBN 1 899 167 20 X . برگ ۳۲  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« خواندن ، خوردن است … تا یک فکر را درست نجویده ایم نباید قورت بدهیم »


« خواندن ، خوردن است. ولی‌ ما به شیوه خوردن خود ، بیشتر اعتنا می‌کنیم تا بشیوه خواندن خود. آنقدر باید خواند ، که عقل [این جا = خرد] میتواند خوب بجود و بگوارد و جذب و دفع کند. از این گذشته همانطور که ما هر چیزی را نمیخوریم و احترام به معده امان می‌گذاریم ، باید احترام به عقل [= خرد] خود و خوراکیهایش نیز بگذاریم. بویژه جویدن در خواندن ، مهمترین قسمت خواندنست. تا یک فکر را درست نجویده ایم نباید قورت بدهیم. و آنقدر باید بخوانیم که میتوانیم درست بجویم. اگر ما خوانده‌ها را درست بجویم ، بسیار کم خواهیم خواند. معمولاً ما مانند پیرانی میمانیم که غذای فکری را نجویده قورت میدهیم ، و چون عقل [= خرد]ِ ما دیگر نمی‌تواند غذاهای نجویده و نپخته را بگوارد ، فقط غذاهای جویده و راحت الهضم را در درون عقل [= خرد]ِ خود می‌ریزیم که بی‌ هیچگونه دردسری از آن بگذرد. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : « سیاه مشق های روزانه » – بخش نخست ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ژولای ۱۹۹۵ ، ISBN 1 899 167 20 X . برگ ۳۱  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط: