« از آنچه ما جانش را بگیریم ، « چیز » ، میشود. در جهان ، چیزی نبود. چیزها ، جان دادهها هستند. کشتهها هستند. یک چیز ، مرده نیست بلکه کشته است و ما کشنده اش هستیم. برای اینکه جهان را انباشته از چیزها کنیم ، باید جهان را بکشیم. مائیم که جان را از همه چیزها گرفته ایم. در آزردن و کشتن جان ، ما از هرچه که جان دارد ، چیز میسازیم. در جهانی که همه ، جان دارند ، ما احساس « بیقدرتی » میکنیم. احساس قدرت ، موقعی پدید میآید که جهان و محیط ما انباشته از چیزها ، از جاندادهها ، از کشتهها ، از کشته شدهها بوسیله ما باشند. ما احساس این را که قاتل جهانیم از دست داده ایم. اوج احساس قدرت ما موقعی پدید میآید که با آنچه کار داریم ، یک چیز شده باشد. از آنروز که انسان قدرت را خواست ، هر جانی ، تقلیل به چیز داده شد. هنگامی هر چیز دوباره جان بیابد ، قدرت ما نیز خواهد کاست. جان را میتوان گرفت ولی جان را نمیتوان داد. و هیچ قدرتی نیست که بتواند جان بدهد. هر قدرتی در اثر گرفتن جان بدست آمده است نه در دادن جان. فقط « چیز » است که متناظر و متلازم با « قدرت » است. قدرت در برابر خود ، جز « چیز [= ذرّه]» ، تحمل نمیکند. برای اینکه نشان دهند که خدا ، مقتدر است ، میگویند ، که او هست که جان میدهد ولی او قدرتش را در گرفتن جانها بدست میآورد. تو موقعی ایمان به خدایت داری که هرچه او امر بکند بکشی. او ایمان ترا به خود موقعی معتبر میشناسد که به امر او بکشی. مفهوم قدرت ، متناقض با جان است. تو در ایمان داشتن به اوست که چیز میشوی. یک چیز از خدا شدن ، فخر تو میشود. »
منبع:
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ ۵۲ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.
« برای رسیدن به آنچه در انسان « ماندنی » است باید « آنچه در او تغییر پذیر است » ، حذف گردد. معمولاً « بود و جوهر و ماهیت و ذات » ، همه این قسمتهای « ماندنی » اشیاء هستند. آنچه در انسان ، تغییر پذیر است ، گوشتها و ماهیچهها و اعصاب او هستند و وقتی اینها رفتند و پوسیدند ، فقط استخوانهای او باقی میمانند. آنچه از انسان در واقع ، ماندنیست ، همین استخوانها هستند.
آنچه زنده است ، همان تغییر یافتنیها هستند. و آنچه بودنی و ماندنی و ابدی و جوهریست ، چیزی جز استخوان نیست. آنچه تغییر میپذیرد ، زنده است و آنچه تغییر نمیپذیرد (بود و گوهر و ذات و ….) مرده است.
ابدیت و بود و جوهر و کمال را پرستیدن و ایدهآل خود قرار دادن ، نشان مرده پرستیست. یک لحظه زیستن و تغییر یافتن و « این تحولات گوناگون » را چشیدن و دریافتن ، بهتر و با ارزشتر از « یک ابدیت ماندن ، و در یک حال افسردن و پایدار بودن » است.
زنده بودن ، یعنی در هر آن ، طوری دیگر بودن ، طوری دیگر شدن ، طوری دیگر حس کردن ، طوری دیگر بوئیدن و چشیدن و شنیدن و گفتن و اندیشیدن و بسودن. در هر لحظهای ، امکان دیگر برای بهره دیگر یافتن از جهان و خود هست.
آیا این لحظات ، ارزشمندتر است یا هزاران هزار سال ماندن و پایدار ماندن و در یک حالت نسبت به جهان و خود بودن و با یک چشم دیدن و با یک گوش شنیدن و همیشه یک مزه را چشیدن ؟
کسیکه هزاران سال همیشه شهد و انگبین بچشد و هزاران هزار سال یک دین و عقیده داشته باشد و ……. او گرفتار شومترین عذابها خواهد بود ، و این شیوه ماندن ، از مردن به مراتب بدتر است ، از رفتن به دوزخ بدتر است. کسیکه ده ساعت زیسته باشد و هر ساعتی ، با دیده دیگری جهانرا و خود را دیده ، با گوشش هر ساعتی لذتی از موسیقی و آوازی به سبکی دیگر برده ، و خورشی از کشوری و فرهنگی دیگر خورده ، زندگانیش به مراتب غنی تر از آن هزاران هزار سالست.
زندگی طبق غنایش ارزش دارد نه طبق درازیش و نه طبق « آنچه در زندگی ماندنیست ».
هم زنده بودن ، و هم پایدار و ابدی بودن ، ترکیب محالیست. این دو ایدهآل ، با هم متضادند.
زیستن ، تغییر یافتن است ، شدنست ، سفر کردنست ، افکار مختلف اندیشیدن است. مردن ، در یک حال ماندنست ، وجود است ، کمال است ، ساکن بودنست ، همیشه در یک فکر و عقیده و حقیقت فروماندن است. آنچه هست ، مرده است. آنچه میشود ، زنده است. »
« برای رسیدن به حقیقتِ هر چیزی . باید بسیار بیشرم شد ، چون آخوندهای هر دینی و ایدئولوگها و مبلغان هر عقیدهای ، آنقدر با بیشرمی ، پردههای زیبا و رنگین و چشمگیر و خرد پسندِ دروغین به دور دین یا ایدئولوژی یا عقیده خود بسته اند که با همان بیشرمی بلکه بیشرمی بیشتر ، باید آنها را از هم پاره کرد تا حقیقت را دریافت. انجائیکه انسان را به نهایت شرم وامیدارند (در قداست) ، نهایت بیشرمی لازم است. فراموش نشود ، آخوند [و شبه آخوند فوکولی] احساس شرم ندارد ، چون مفهومِ قداست در او ، این احساس را نابود میسازد.
در این فقدان محض شرمست که او در اوج خونریزی و کشتار و آزار ، کوچکترین احساس سختدلی ندارد. در آغاز ، شرم در برابر خدا (یا حقیقت یا شخص مقدس) ، او را در برابر آنکه تابع خدایش نیست یا در برابر خدا و حقیقتش نافرمانی میکند ، هر شرمی را کنار میگذارد ، ولی در پایان ، این « بیماری بیشرم شدن» بجائی میرسد که در برابر خدایش نیز بیشرم میشود.
چنان که ریا و زهد ریائی ، تجلی این بیشرمی در برابر خدا و حقیقتش هست. و کسیکه میتواند در برابر خدایش بدون شرم باشد ، احساس شرم در او به کلی مرده است. در یک آخوند نمیتوان از سر ، احساس شرم را زنده و بیدار کرد. او باید فقط از خدا ، احساس شرم کند نه از انسان (و این خود بزرگترین بیشرمیست) و وقتی ریا میکند ، نسبت به خدا بیشرمی میکند ، و آنکه در برابر خدا بیشرمست ، در برابر انسان چگونه میتواند شرم داشته باشد. و وقتی فقط در برابر خدا شرم دارد ، در برابر انسان هیچگونه شرمی ندارد. »
منبع:
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ ۱۴۱ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.
اخیرا فیلمی کوتاه از یک کارگردان ایرانی به نام علی مولوی به نام «آرزو: یک پرسش، پنجاه پاسخ» منتشر شده است که تنها یک سوال ساده از دهها ایرانی در کوچه و خیابان میپرسد: «چه آرزویی دارید؟» فیلم نخست نشان میدهد که همهٔ مخاطبان در برابر این سوال جاخورده و شگفتزدهاند. آنها انتظار نداشتهاند کسی چنین چیزی از آنها بپرسد. این جامعهٔ کوچک فرض کرده که «مگر قرار نبوده امید و آرزو در ایران مرده باشند. پس چرا کسی از آنها در باب آرزوهایشان میپرسد؟» سپس آنها آرزوهایشان را که چهار مشخصه دارد عرضه میکنند:
۱) منعکسکنندهٔ گریز از فشارهای اجتماعی ملموس هستند (آرامش، فکر راحت، به خیر بگذره، گرفتاریها حل شه، ارزونی، اینجا نباشم، مهربونی مردم، پرت شدن به دنیای دیگر، دوباره به دنیا اومدن)؛
۲) حداقلی و محلیاند و بلندپروازی در آنها نیست (روز خوب، یک خبر خوش)؛
۳) دیگرخواهانه نیز هستند (سلامتی بچهها، موفقیت بچهها، آرزوی دیگران برآورده شه)؛ و
۴) کوچک و واقعبینانهاند (یک غذای گرم، موتور بگیرم، فروش خوب امشب، کار خوب، ماشین بگیرم، امتحانمو خوب بدم، خبر موافقت پدر دوست دختر برای ازدواج، آشتی با پسرم، دیدار مادر) تنها یک نفر آرزویی بلندپروازانه و جهانی یعنی صلح دارد. برخی نمیخواهند آرزو کنند و برخی آرزویی ندارند. بانویی نیز آرزوی مرگ میکند.
*****
فیلم «آرزو: یک پرسش، پنجاه پاسخ»:
*****
جامعهشناسی امید
پرسش و پاسخهای فوق که وضعیت ذهنی بخشی از جامعهٔ ایران را منعکس میکند دریچهای برای فهم جامعهٔ ایران با کمک جامعهشناسی امید است. البته امید و آرزو کمتر در مطالعات جامعهشناختی مورد توجه واقع شدهاند اما در جوامعی که بسیاری از شهروندان در وضعیت استیصال به سر میبرند و شرایط سیاسی و اقتصادی یاسآور است نوع امیدها و آرزوهای مردم و واکنش آنها به پرسش در باب آرزوهایشان میتواند دریچهٔ مناسبی برای فهم آن جامعه باشد.
مهندسی آرزو
بحث از امید شامل است بر چهار عنصر:
۱) آرزوی چیزی که فعلا موجود نیست و در آینده محقق میشود. بدون آیندهنگری نمیتوان امیدوار بود؛ در جوامع و با دولتهای رو به گذشته نمیتوان سخن از امید و آرزو گفت؛
۲) تمرکز بر چیزی خاص و ویژه که فرد رابطهٔ خاصی را با آن برقرار کرده یا میخواهد برقرار کند و همین امر به زندگی وی معنا میدهد؛
۳) تصور این که این آروز محققشدنی است یا محقق خواهد شد (خوشبینی تخیلی/آرمانشهری یا واقعگرایانه)؛ این عنصر مبتنی است بر نوعی هستیشناسی که ارادهٔ انسان را نامحدود میداند؛ و
۴) بیتوجهی یا جدی نگرفتن موانعی که بر سر راه تحقق این آرزو وجود دارد چون اگر موانع زیاد جدی گرفته شوند انرژی لازم برای از میان برداشته شدن آنها تخلیه نمیشود.
هر چهار عنصر فوق وجهی اجتماعی دارند و نمیتوان آنها را بدون مبانی و بنیادهای اجتماعیشان تصور کرد. آنچه شما آرزو میکنید، و تلاش برای تحقق آن آرزو نمیتواند با جامعهای که در آن زندگی میکنید بی ارتباط باشد. از همین جهت است که نظامهای اقتدارگرا و تمامیتطلب جایی مهم و کلیدی به مدیریت و مهندسی آرزو و امید در سازمان اداری و تبلیغاتی خود میدهند. امید امری اجتماعی است که دموکراسی و آزادی به آن پر و بال میدهند و اقتدارگرایی و تمامیتخواهی پر و بال آن را میچینند.
جمهوری اسلامی امید و آرزو را به انباشتی از خردهریزهای حافظه (که معطوف به گذشته و احیای آن است) و تکرار (که قرار است جای همه چیز را بگیرد) تقلیل داده است در حالی که به گفتهٔ کییر کِگارد آرزو ماهیتاً با این دو متفاوت است. متعلق آرزو چیزی است تازه و نو، جامهای درخشان، امتحان ناشده، و شوقبرانگیز که قرار است فصل نویی را در زندگی نوید دهد. در مقابل، رستگاری و عدالتی که جمهوری اسلامی نوید میداد تحت حکومت دو ولی فقیه دود شد و از میان آن دوزخی ظاهرا ابدی هویدا گردید.
حکومت یاس
حافظان وضع موجود (دیوانسالاران، نظامیان و روحانیون) مرتبا به جامعه میگویند «بی خود دل به تغییر نبندید. ما قدرت آن را داریم که امیدهای شما را بکشیم.» حتی بعد از تغییری کوچک (مثل روی کار آمدن دولت اصلاحات) هر روز فریاد کردند که «چیزی عوض نشده است.» روحانیون، نظامیان و دیوانسالاران حافظ وضع موجود مدام تابعان خود را از خطرات امید و آرزو میهراسانند که این هراس بسیار سهمگینتر از اعمال ماشین سرکوب در ایجاد ترس و هراس است. حکومت به وفاداران خود امیدهای تخیلی و به مخالفان، پوچی توصیه میکند. شکنجه و زندان و اعتراف برای رساندن فعالان اجتماعی و سیاسی به پوچی است.
آنها از این نکته هراسانند که مبادا اهداف و مطالبات عمومی بر اساس آرزوها شکل گیرند که حاکمان و پاسداران وضعیت موجود جایی در آنها ندارند. همهٔ ایدئولوژیهای تمامیتخواه برای رام کردن و بردهسازی آرزوها به میدان آمدهاند و آرزوهایی عرضه میکنند که نتیجهٔ رسیدن به آنها جملهٔ معروف محسن نامجوست که «بسی رنج بردیم در این سالْ سی، که رنج برده باشیم، مرسی».
محدود کردن افق دید
حکومت دینی به جای قدرتبخشی، هر روزه در تلاش برای محدود کردن افق دید «تابعان» خود بوده است (در این حکومت شهروندی بی معناست). البته آنها که افق دید گستردهتری دارند یا مهاجرت میکنند، یا سر از زندانها در میآورند یا به واسطهٔ شکنندگی روحی دست به نابودی خود (خودکشی، اعتیاد) میزنند. اصلاحطلبان در این میان برای دعوت به واقعبینی به مردم میگویند فعلا امیدها و آرزوهایشان را در تاقچه یا لای کتاب بگذارند برای روزی که امکان تصور آنها و تحققشان فراهم شود. آنها البته موعودگرا نیستند و به همین علت به تغییرات بسیار کوچک دل میبندند اما نوید میدهند که اصلاحات برگشتناپذیر است، نویدی که در عالم واقع به آسانی تبخیر میشود.
جمهوری اسلامی بر خلاف گفتهٔ بنی صدر «خیانت به امید» نبود بلکه نمایشی بود از تحقق امیدهای واهی. رهبری فرهمندانهٔ خمینی امیدهای مردم برای دموکراسی و آزادی را به سمت یک اسلام خیالی سوق داد تا قدرت را به چنگ آورد و پس از به دست آوردن قدرت، اسلام واقعی (شریعت) جای آن خیالات را گرفت و او به آسانی عصر امید را پایان یافته اعلام کرد. دیگر عصر حکومت عدل الهی آغاز شده بود که به حکومت موعود که آن نیز بنا به باور باورمندان به ولایت فقیه از همین جنس حکومت ولایت فقیه است متصل میشد. انسان مکتبی تراز نوین جمهوری اسلامی به عنوان انسانی تکساحتی دیگر نیازی به امید نداشت.
قدرتبخشی غائب است
فقط یک روز به آهنگهای پخش شده در رسانههای غربی گوش بسپارید یا تلویزیون را روشن کنید یا به سینما بروید. ادبیات و هنر غربی مملو است از قدرتبخشی به مخاطبان خود. هزاران آهنگ به مخاطبان خود می گویند: تو زیبا هستی (در آهنگی از جیمز بلانت یا آهنگی از کریستینا آگوییلرا)، تو قهرمانی و جای تو در میان بزرگان و نامداران است (آهنگی از گروه اسکریپت)، هرچه تو را نکشد قویترت میکند (آهنگی از کِلی کلارکسون)، مقاومت کن و قوی بمان (آوریل لاوین)، باید بلند شی و سعی کنی (آهنگی از پینک)، هر چه بخواهی میتوانی باشی یا بشوی، مانعی در برابر آدمی جز یاس و بدبینی نیست و خلاصه مشکلی نیست که آسان نشود.
روز دیگری را در برابر رادیو تلویزیون دولتی ایران بنشینید، به یک سالن سینما در ایران بروید، یا به پوسترها و نقاشیهای دیواری شهرها نگاه کنید. اثری از امید و آینده در آنها پیدا نخواهید کرد. آن دسته از آثار که واقعبین باشند سیاه یا به قول مقامات سیاهنمایند و آن دسته که کاری به عالم واقع نداشته باشند موعودگرا و توهمزایند.
فقط ترمزها کار میکنند
امید و آرزوهای بلند (که جایشان در ایران خالی است) از یک سو ناشی از به چشم خود دیدن بهبودیها، پیشرفتها و به طور کلی تغییرات و تحولات مثبت و از سوی دیگر ناشی از القای طبیعی آنها توسط چهرههای محبوب است.حکومت دینی از اصلاح آزردهخاطر است چون امید به تغییر را افزایش میدهد و چهرههای محبوب را نیز حذف میکند تا فقط مقام ولایت دیده شود. همچنین چنانکه توکویل میگوید دموکراسیها بستری برای برداشتن ترمزهای اجتماعی در برابر چشمان آدمیان و امیدوار کردن آنهاست. در نظام ولایی تنها ترمزها هستند که خوب کار میکنند و همه چیز حرام است، «جایی که تنها حلال، گرد و درد» است.
«درمصیبت نامه عطار، داستانی هست که رد پای این اندیشه (جستجو در تاریکی) باقی مانده است . رام که خدای موسیقی است ، خدای شناخت و دانش و گفتارهم هست . افزوده برآن ، از رام یشت میدانیم که رام ، اصل جستجو است . ناله و مویه نای ، اینهمانی با « درد طلب » دارد . عطار این نیاز به جستجوی را که فطرت انسانیست ، درد طلب میخواند که درواقع همان رام ، نی نواز است که انسان همیشه در درونش میشنود .
ســـائـلـی ، جـــویـنـده راه کــــــمال کــرد او از شیخ گرگانی سئوال
گــفـت چـون نـبود تــرا مـیـل سماع گفت مارا از سماع است انقطاع
زانکه هست اندر دلم ، یک نوحه گر کـــو زمانی ، گر زدل آیـد بــدر
جمله ذرات عــرش وفـــرش ، پــاک نوحه گر گردند دایم ، یا هلاک
گرشود ظـاهر، چنین دردی که هست تــا ابـد بـاید درآن ماتم نـشست
بـا چـنـین دردی که درجــان مـنـست کی سماع و رقص، درمان منست
نوحه گری ، امروزه بیان مصیبت و زاری و شیون میکند ، ولی خود واژه ، حکایت از معنای دیگر ی دارد . چون واژه « نوح » ، به معنای لبلاب یا عشقه یا پیچه یا مهربانک ( تحفه حکیم موءمن + برهان قاطع ) است که نماد عشق یا گوهر سیمرغ است . وازاین رو نوح را بانگ کبوتر میدانند ( ناظم الاطباء ) ، چون کبوتر هم مرغ عشق است و هم اینهمانی با سیمرغ دارد . پس نوحه ، « درد طلب عشق » بوده است . دل ، نوحه عشق میکند ، و این نوحه ، تبدیل به درد جستجو میگردد ، و جستجودر تاریکی ، درفرهنگ ایران، اصل بینش بوده است . موسیقی ، تبدیل به جویندگی درراه بینش میگردد .
اندیشه و بینشی ، اندیشه حقیقی و بینش حقیقی است ، که برقصاند ، که انسان را سبکبال و دلیر سازد . ودر دوره اسلامی ، اوج فرهنگ ایرانی ، در اشعاری ازعرفا پیدایش می یابد ، که خرس اندیشه به رقص آورده میشود .
درآسمان نه عجب گر بگفته حافظ سرود زُهره، برقص آورد مسیحا را
جائی که اندیشه میرقصد و آهنگ میشود ، آنجاست که اندیشه در آزادی ، حقیقت میشود . آنجاست که سروش ، خرد شاد را میزایاند . در خانه ای که منزل دختر ِ سلم است ( سلم و سلمی = سه ریما = سه نای = سئنا ، همان سیمرغ یا خرّمست ) ازموسیقی ، اندیشه پیدایش می یابد. رام یا موسیقی ورقص ، نخستزاده سیمرغ بود . رام ، رقصان و با جام باده ، از مادر زاده میشد .
نقاشی و برگرفتهای از یک سینیِ نقرهایاز دوره ساسانی در موزه سنپترزبورگِ روسیه، کاری از فرنگیسِ یگانه، لحظه و نحوه زایشِ رام از سیمرغ. دخترِ لخت در این نقاشی، رام است، زنخدایِ عشق، موسیقی، شادی و آزادی. (برگرفته و ترجمه از The LOST KEY)
نخستین زاده ، یا نخستین پیدایش از سیمرغ ، امر ونهی نبود ، بلکه موسیقی و رقص و باده بود . ازاین موسیقی و رقص و باده است که ، روشنی یا بینش میزاید . بینش و روشنی ، افزایش وفراخ شوی و گسترش این باده و آهنگ و نواست . ازخدا، بانگ نی و باده نوشین سرازیر میشد . ایرانی ، درمکتب سیمرغ ، به آواز سیمرغ ، درس عشق و بینش خوانده است . ازاین رو باید سخن ، ویژگی سیمرغی داشته باشد ، تا اورا در شادی و لطف ، بکشد . این کشش موسیقی است که گوهر بینش اخلاقی و سیاسی و اجتماعی را معین میسازد . هرجا این کشش لطیف نی ، در سخن نباشد و به رقص نیاورد، و مست از شادی نکند ، بینشی است مرده و افسرده . به محضی که سخن ، تهی از نوای رام(= زُهره = معرب واژه – زاوور ) باشد ، نیروی تاءثیرش را بر انسان ایرانی از دست میدهد. ازاین پس ، سخن ، یا پند و اندرز و وعظ های بی بو و خاصیت و ملال آور است ، یا امر ونهی ، که خشونت و پرخاش و قهر را، در زیرنام الله یا یهوه یا پدرآسمانی ، پوشانیده اند . سخنی که منش رام را از دست داد ، ایرانی را دیگر، رهبری نمیکند ، وخرد ایرانی را نمیکشد . طبعا باید به چنین سخنانی ، زور وقدرت و تهدید اضافه کرد ، تا آن سخنان ، موءثر واقع شوند . آراستن سخن باهنر فصاحت و بلاغت نیز ، جانشین « خلاء رام » نمیشود .
« کلمه امر ونهی » ، جانشین « سرود و ترانه و بانگ نی و آهنگ » میگردد . « تصمیم گیری های بریده بریده » که شکل « امرو حکم » به خود میگیرند ، جانشین « سرود پیوسته نای یا دم نای » میگردند . یکی از بزرگترین نمادهای « باد = موسیقی= دم نای » ، خیزاب یا موج دریاست ، از این رو نیز آنرا ( بنا بر خوارزمی در مقدمه الادب ) آهنگ دریا میخوانند. زمان ، حرکت موجی آهنگ است . وموج دریا ، جنبش پیوسته به هم است . آنکه میسراید ، نیاز به دادن امر و تهدید کردن ندارد . اینست که گاتا ، سرودهای زرتشت است . کلمه ای که حاوی امرونهی است ، استوار بر مفهوم « زمان ِ ازهم بریده شده » است . با چنین کلماتی که پیکریابی امرو حکم هستند ، ناگهان ، زمان ، جنبشی ، فاقد موسیقی میگردد . زمان، نمیرقصد ، نمیرقصاند ، شاد نمیسازد ، درد میآورد . رام که همان « زمان» یا « زروان» است ، زمان پیوسته و نابریده هست. از این رو بود که ایرانیان ، میخواستند که « مهدی موعود » هم ، صاحب الزمان ، یعنی « دوست و همدم رام » باشد. البته دوست رام ، بهرام بود ، که یک چهره اش ، رستم است . « الاه » نیز در آغاز، نزد محمد ، « رحمان » خوانده میشد ، که همان معرب « رامان » باشد ، سرآغاز سوره های قرآن نیر در آغاز، « رحمان = رامان » بود ه است ، و سپس تبدیل به « بسم الله الرحمن الرحیم » شده است .»