« وقتی که ما حق خود را می گیریم »


« هر که حقی دارد ، حق دارد آن حق را بگیرد. اما وقتی حق ، « گرفتنی » شد چون گرفتن ، همیشه لذت مخصوص خود را دارد ، انسان از آن پس برای لذت بیشتر، می گیرد تا با آن حق پیدا کند. بدینسان بدون آن که ما بخواهیم در آغاز محقیم و در پایان تجاوزگر. پیش از آن که بخواهیم حق خود را بگیریم ، باید تشخیص بدهیم « بیشتر از حق خود لذت می بریم » یا از« گرفتن ». چون « لذت گرفتن » ، همیشه « لذت از حق » را پشت سر خود می گذارد. گرفتن حق همیشه مبتلا به یک تضاد در درون خود ا ست. از این روست که ما در هر حقی که می گیریم ، بیش از آن می گیریم که حق ماست و ناحق همیشه از این جا شروع می شود ، چون از آن که حق خود را می گیریم ، حساسیت شگفت انگیزی دارد که ما « چه قدر بیش از حق خود » می گیریم. او منتظر می شود تا ما در « هیجان گرفتن » ا ز این مرز حق خود رد شویم ، تا آن که حق به جانب او شود و بتواند با وجدان راحت اعتراض کند. لذت « گرفتن » ، درک ما را برای شناسائی مرز حق خود ، تاریک می سازد. در همه مجازات‌های اجتماعی و حکومتی [همچون قصاص] ، مجرم همیشه درک این را دارد که جامعه و حکومت بیش از حق خود ، در مجازات دادن تجاوز می کند. چون اجتماع و حکومت هم بیش از حق خود « می گیرند ». »

منبع:

منوچهر جمالي ، بخشی از کتاب : نگاه از لبه پرتگاه – عشق به هر حقیقتی و دفاع از آن، انسان را به گفتن هر دروغی می کشاند ، ژانویه ۱۹۸۵ ، برگ ۱۲ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه آذرفروز ، بخش کتابها‌های منوچهر جمالی  –  لینک ۲.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« بینش روشن و بینش آتشین »


« « خود را روشن ساختن » ، بینش کامل از خود نیست. از خود آگاه بودن ، هنوز بینش به خود نیست. روند پیدایش خود بتاریکی می‌کشد که نمیتوان روشن ساخت (نمیتوان از آن آگاه بود). و بی‌ یافت ژرف پیدایشی خود که در تاریکیهاست ، نمیتوان خود را یافت. اهورامزدا با روشنائی امشاسپندی خود ، نمیتواند « روند پیدایش خود از خود مینوئی اش » [را] دریابد. بلکه آتش که گستره اش از آشکارا به ناپیدا می‌کشد ، میتواند این ژرف را دریابد ، و برایش « مرز گسترده آشکار و پیدا از گستره ناپیدا » ، مرز نیست. در ژرف هستی‌ ، آتش ناپیدا هست. در ژرف تخمه ، گرما هست. ژرف ریشه ، نم و گرم است. روشنائی آگاهی‌ ، به ژرفای آغاز نمیرسد ، چون پیدایش از درون تخمه یا گوهر تاریک ، آغاز میگردد. ناآگاهبود ، یا گستره بی‌خودی را نمیتوان روشن ساخت. اینست که چشمی که به بینش می‌رسد ، در اسطوره‌های ایرانی و در دین یشت ، چشمیست که در تاریکی ، لرزه جنبشی و موئی را می‌بیند. سروش ، بواسطه همین آتش پنهانیش ، سراسر شب در تاریکی می‌‌بیند. در شب دیدن ، نیاز به چشم عادی ندارد که در روشنائی می‌‌بیند ، یا به عبارت دیگر وقتی‌ با نور خورشید روشن شد می‌‌بیند. شب دیدن ، نیاز به چشمی دارد که خودش هم خورشید است. در درون تاریکی ، هم آنچه را میخواهد روشن می‌کند ، و هم آنرا می‌‌بیند. و این چشم آتشگونه است. آتش ، خودش سرچشمه روشنائیست. و چشمی که خودش روشنائی بتابد باید آتشین باشد. چشم آتشین نیاز به خورشید یا سرچشمه روشنائی از بیرون ، جز خود ندارد. این بود که در آب ، روشنی و آتش (گرما) بود و از این رو خورشید ، از چشمه آب بیرون می‌آمد. خورشید از آب پیدایش می‌‌یافت. روند درک آغاز ، با بینش آتشین امکانپذیر بود. اردیبهشت بود که می‌توانست آغاز مینوئی و تاریک و تخمه ای اهورامزدا و حقیقت را دریابد ، نه‌ روشنی. بهترین حقیقت (اردیبهشت) ، شناخت حقیقت با چشم آتشین خود (بی‌ هیچ رهبری) در ژرف تاریکی بود. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۴۱  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« شیوه اندیشه کُشی در بیرون از مرز »


« از میان دو کتابفروشی که در لندن کتاب‌های مرا میفروختند ، یکی‌ از آنها در فهرست فروش کتابهایش ، در زیر نام من ، همه آثارم را با هم نمی‌‌آورد ، تا کسی‌ پی‌ به جوشش اندیشه‌های من نبرد ، بلکه در میان نویسندگان ردیف « الف » ، یک اثر مرا می‌‌آورد ، و همچنین در میان نویسندگان ردیف « ب » ، اثری دیگر از من می‌‌آورد … تا حرف آخر.

البته هردو کتابفروشی ، هیچگاه کتابهای مرا پشت ویترین نمی‌گذاشتند ، بلکه همیشه آنها را زیر میزی میفروختند.

ناگفته نماند که هیچکدام از مجلات برون مرزی ، پس از انتشار پنجاه و پنج جلد ژرفترین آثار ایرانی در این سده ، حاضر نشدند نامی‌ از کتاب‌های من ببرند ، یا کوچکترین اعتنائی به آنها بکنند. با آنکه شعرا و نویسندگان و پژوهندگان مشهور ، بدون ذکر مأخذ ، از افکار من تا توانستند به غارت بردند. حفظ شهرت ، نیاز به اندیشه دزدی هم دارد.

آنان در درون مرز ، اندیشه وران را میکشند
و اینان در برون مرز ، اندیشه‌ها را میکشند
…….. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۵۲ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« در اصطلاحات دیگری ، سخن خود را گفتن »


« ما می‌‌انگاریم که کسیکه با اصطلاحات صوفیانه یا دینی یا اصطلاحات یک ایدئولوژی یا دستگاه فلسفی‌ رایج سخن می‌گوید ، صوفی یا دیندار یا اهل آن مکتب فکریست. هر کسی‌ که بفکر یافتن خود است ، و هنوز این خود آنقدر نیرومند نشده است که بتواند در برابر شیوه‌های معتبر فکری و عقیدتی‌ بایستد ، در اصطلاحات دیگری ، سخن خود را می‌گوید.

ولی‌ کسی‌ موقعی خود را می‌‌یابد و خود میشود که بزبان و سبک خودش سخن بگوید. یک رند ، همیشه بزبان دیگری و با اصطلاحات دیگری ، سخن می‌گوید تا خود را پنهان سازد. رند ، میداند که این جامه عاریتی و اجباری اوست. او در تنگنای این اصطلاحات رنج میبرد ، ولی‌ برای آنکه هنوز خود را نیافته است و خود برایش مه‌ آلود و نامعین است ، هنوز در زهدان این اصطلاحات هست ، هنوز آن پوسته را برای حفظ و تغذیه و رشد خود لازم دارد ، و هنوز آگاهانه تضاد خود را با آن پوسته (اصطلاحات) درک نمیکند. همیشه از آن اصطلاحات بیش از آن میفهمد ، یا بیش از آن در آنها میگنجاند که در آنها هست.

آنکه به خود رسید و زبان و سبک خود را یافت ، همیشه می‌کوشد که مرزهای میان اصطلاحات خود ، و اصطلاحات دیگری را بیابد و معین سازد. در حالیکه دیگری می‌کوشد ، همیشه مرزهای میان آن اصطلاحات را مبهم و نامعین و پهن و نادیدنی سازد. دینداران روشنفکر یا ایدئولوگ‌های باز فکر ، از مرزبندی دقیق اصطلاحات دین و ایدئولوژی و فلسفه خود میهراسند و همیشه آنها را نامشخص تر و مه‌ آلوده تر نگاه میدارند. هر چند که خودشان از سر از لانه عقیده و ایدئولوژی‌شان بیرون میکشند ، ولی‌ قدرت آنرا که با بال خود پرواز کنند ندارند ، و نمیتوانند آن ظرف‌ها (آن اصطلاحات و زبان و سبک) را بترکانند. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۴۵  از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جمشید با دیو »


« آمیختن « خرد روشن » و « دیو تاریک » ، میتواند یک انسان یا یک فرهنگ را آفریننده سازد.

دیو در داستان پرواز جمشید به آسمان (در شاهنامه) ، نقش مثبت آفریننده بازی می‌کند ، و « نفی ناب » نیست.

جنبش خرد به اوجش در فرهنگ ، فقط با کمک دیو ، ممکن‌است.

جشن نوروز و نو شدن آفرینش ، با این آمیزش آفریننده خرد جمشیدی و دیو ، ممکن می‌‌گردد. ولی‌ در ضحاک همین قدرت دیو آسا شکل « نفی ناب » پیدا می‌کند. در جمشید ، این « نیروی شگفت آور که از هر مرزی می‌گذرد » ، با خرد و نیکخواهی برای انسانها آمیخته است ، و در کیکاوس ، تلاطم و دوگانگی و نوسان این قدرت دیو آسا نمودار میگردد. فراز و نشیب‌ همیشگی کیکاوس ، میان « اوج نیکی‌ و اوج بدی » ، در اثر جنبش چنین قدرت دیو آسایی است که سبب میشود ملتی را گاه به اوج خوشبختی و گاه به قعر بدبختی در پی‌ خود بکشاند. همان قدرت دیو آسایی که در خدمت خرد جمشیدیست و جهانی‌ را از درد میرهاند ، در ضحاک ، کاملا جهت منفی‌ مردم آزاری و جان آزاری می‌گیرد و در کیکوس ، همیشه نوسان میان این دو می‌کند. در کیکاوس ، هم ویژگی‌ جمشیدی و هم ویژگی‌ ضحّاکی هست. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۴۴ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۳) – «آگاهی نیمروزی» ؟ در برابر «کورمالی در سحر و سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه» ؟


از نـقـشـانـدیـشـی

(نـقـش + انـدیـشـی )

«زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدام انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .»

هفتم دسامبر2006

منوچهرجمالی

نوشته‌هایِ مرتبط:

یکپارچگی در به هم آمیختن و تار و پود شدن همه مردم ایران با هم است


«یکپارچگی در به هم آمیختن و تار و پود شدن همه مردم ایران با هم  است : هم زبان باید در هم آمیزد  و تار و پود شود [ مانند درهمآمیزی همه گویشهای ایرانی با هم مانند تار و پود  ] و هم قوم ها باید در هم آمیزد [ تار و پود رنگارنگی رنگین کمانی] . برای همین دیگر هویت های جعلی معنی ندارد و بحث بر سر هویت های جعلی حل می شود  و زبانهای شعبه شعبه شده ایرانی نیز  تنها نمی ماند. این چیزیست که ما در ایران دنبال آن هستیم و باید با مهر  اجرا شود. پس از این درهم آمیزی و تار و پود شدن , هویت اصلی و راستین پدید می آید که دوباره رنگارنگ خواهد شد. فرهنگ ایران در ایران پخش است و هم باید این پراکندگی را تار و پود یک فرش کرد و هم باید این فرش را به تماشا گذاشت تا زیبایی خود را نشان دهد و زاویه های زیبای  خود را نشان دهد. فراموش نکنیم که رستم فرزند رودابه ضحاکی و زال سیستانی بود. فراموش نکنیم که  کیخسرو  نوه کاووس از فرنگیس افراسیابی و از سیاوش کاووسی بود. فراموش نکنیم که زن کاووس ؛ سودابه  از دختر پادشاه  هامآوران بود. فراموش نکنیم که اسفندیار از کتایون فرزند قیصر روم و گشتاسپ ایرانی بود. فراموش نکنیم که زن نخستین خسرو پرویز مریم از رومیان بود و زن دومش , شیرین ؛ از ارمنی ها . این درهمآمیختگی ایرانیان و این درهمآمیختگی زبانهای ایرانی باعث رشد ایران می شود. ایران از مرزهای هند و چین گسترش دارد تا رود نیل. این فرهنگ مردمی ایران است که باید این تار ها  و پودها را با مهر به هم ببافد. من مشکل اقوام ایرانی را که مانند چند برادر و خواهر از یک خانواده جدا شده اند  را حل کردم. من همچنین راه حل برای زبانها پیش نهادم که عملی ست . همه ی اینها با خرد بهمنی اجرا می شود و نیاز به زور نیست.»

فرشید پژاوند

نوشته‌هایِ  مرتبط: