« جشنِ زادروز عیسی، جشنِ پیدایشِ جمشید بوده است » – ریشه جشنِ یلدا


« این جشن ، از زندگانی‌ اجتماعی ما رخت بربسته است ، و ما جشنهای ماه دسامبر را که جشنهای ماه دی یا ماه خور ، و یا بالاخره « ماه خرّم » باشد ، به کلی‌ فراموش ساخته ایم ، و میانگاریم که این جشن ، مربوط به جهان مسیحیت است ، و پیش از آن نیز ، میان میترائیان متداول بوده است. مسیحی‌ها آنرا بنام زادروز عیسی ، جشن میگیرند ، و میترائیها ، آنرا بنام روز پیدایش میتراس  Mithras  ، جشن می‌گرفته اند. این جشن درحقیقت ، نه‌ از آن میترائیان ، و نه‌ از آن عیسویان بوده است ، بلکه جشن روز پیدایش جمشید از عشق ورزی پروین با هلال ماه بوده است که از بزرگترین جشنها در فرهنگ ایران بوده است. هر ملتی و فرهنگی‌ را که میخواهند « بی‌ هویت » سازند ، جشنهای او [و تراژدی های او] را از او میگیرند ، یا معانی‌ اصلی‌ آن جشنها را مغشوش و مسخ و تحریف میسازند.

جشن ، به مفهوم « روزِ تعطیل کار و استراحت از کار و رفع خستگی‌ِ کار » نبوده است. وارونه آن ، جشن ، به مفهوم « همکاری و هماندیشی و همآفرینی اجتماعی » و به معنای « شریک شدن همه اجتماع در شادی » بوده است. وحدت دادن و به هم بافتن اجتماع در شادی ، اصل جشن بوده است. امروزه کوشیده میشود که وحدت اجتماع را به « وحدت در منافع ملی‌ » یا « وحدت در ایمان به یک آموزه دینی یا ایدئولوژی » یا « وحدت حکومتی » برگردانند. درحالی‌که آنها میاندیشیدند که وحدت ، موقعی در اجتماعست که انسانها در همکاری و هماندیشی ، برای همه اجتماع بدون هیچ تبعیضی ، شادی بیافرینند ، و از این شادی ، همه اجتماع کام ببرند. شادی و شادکردن همه انسانها بدون تبعیض ، محور وحدت اجتماع و سیاست و اقتصاد بوده است. از این رو شاد ساختن همگان ، معنای پرستیدن داشته است. پرستیدن ، پرستاری کردن از همه انسانها ، تا بیشتر شاد باشند ، بوده است. خدا ، خوشه همه جانها است. کسی‌ خدا را می‌پرستد که همه جان‌ها را بدون تبعیض مذهبی‌ و قومی و ملی‌ و طبقاتی و جنسی‌ ، شاد میسازد. این بود که پیکار با جشن ، و مفهوم جشن ، یک پیکار سیاسی و دینی و اقتصادی بود. تصویر آنها از جشن ، بر ضد تئوریهای سیاسی و قدرت و تئوری اجتماعـ[ـی] و اقتصادی قدرتمندان و بنیادگذاران دین در این پنج هزاره بوده است.

از این رو پیکار با این تصویر جشن ، و فراموش سازی جشن‌ها و یا تغییر دادن معنای جشنها ، در نسبت دادن به این رهبر و آن خدا ، یکی‌ از بزرگترین میدانهای مبارزه قدرتها ، با فرهنگ اصیل ملت بوده است. وقتی‌ نمی‌شود جشنی را فراموش ساخت ، باید گرانیگاه آنرا جابه‌جا ساخت. مثلا از روز اول ماه دی (= دسامبر) تا روز هشتم دی ، جشن برابری ملت با حکومت ، و استوار بودن حکومت بر خواست ملت بوده است. هم روز اول ماه ، خرّم نامیده میشده است ، و هم روز هشتم خرّم نامیده میشده است. آنچه را امروز ما ، « حکومت اجتماعی و دموکراسی » مینامیم ، آنها « شهر خرّم » مینامیده اند. الهیون زرتشتی بر ضد این جشن بودند ، و آمدند روز مرگ یا شهادت زرتشت را ، درست به همین روز اول ماه دی که نامش خرّم بود انداختند ، و نام این روز را هم تبدیل به اهورامزدا کردند. عزاداری پیامبر خود را ، جانشین جشن همبستگی‌ ملت بر محور شادی کردند. ملت ، در اندیشیدن به شادیِ همه و در عمل برای شادی همه ، به هم می‌‌پیوست ، نه‌ در ایمان به زرتشت یا یک رهبر دینی دیگر ، و نه‌ در ایمان به یک آموزه یا یک کتاب. اصل این بود که انسان در کار و گفتار و اندیشه ، همه انسانها را شاد سازد ، حالا این انسان ، هر عقیده و دین و طبقه و نژاد و جنسی‌ که داشته باشد ، مهم نبود.

بدینسان الهیات زرتشتی ، سوگ و عزای یک شخص را ، جانشی شادی به عنوان محور همبستگی‌ اجتماعی ساخت. چنانکه امروزه نیز ملاها می‌کوشند ، نوروز را زادروز این امام یا فلان فتح پیامبر اسلام سازند. البته در هر روزی از سال ، صد‌ها چیز در تاریخ روی داده است و با برگزیدن یک واقعه ، می‌کوشند که معنای اصلی‌ جشن را جابجا سازند. همینطور میترائیها ، جشن روز پیدایش جمشید را که در پایان شب ۲۱ و در آغاز روز بیست و دوم این ماه بود ، تبدیل به روز پیدایش میتراس ، خدای خودشان کردند. جامعه ، بجای آنکه جشن پیدایش انسان را از عشق خدایان بگیرد ، جشن پیدایش یک خدا را میگرفت ، که در واقع خدای خشم بود ، نه‌ خدای مهر. میتراس ، خدای خشم بود که خود را خدای مهر میخواند. همانسان که یهوه و الله ، خدایان غصبی هستند که خود را خدایان رحم و محبت معرفی‌ میکنند. با چنین تحریفی ، اصالت را از انسان گرفتند ، و حق انسان را به ساختن اجتماع ، با هماندیشی و همپرسی و همکاری خودشان ، نابود ساختند.

و نام این « عشق ورزی خدایان » را که اصل زایش انسان بود ، « گناه » نامیدند. عشقی‌ که انسان را میآفریند ، نخستین گناه شد. انسان ، سرچشمه گناه و فساد شد ، و این اندیشه سپس به یهودیت و مسیحیت و اسلام رسید ، و با این اندیشه ، انسان ، اصالت ، و بستگی مستقیم خود را با خدایان از دست داد.

انسان ، دیگر فرزند مستقیم خدا نبود ، و بی‌ اصالتی انسان ، از همینجا آغاز شد. در این فرهنگ ، خدا و انسان با هم ، یک اصالت جدا ناپذیر از هم داشتند. آنها پنداشتند که همه اصالت را یکجا به خدا میدهند ، و انسان را از آن محروم میسازند. ولی‌ جائیکه انسان ، اصالت نداشته باشد ، خدا هم اصالت ندارد. انکار خدا و نفی خدا ، موقعی آغاز شد که خدا و انسان ، با هم یک اصالت نداشتند ، و تا روزیکه به این هم اصالتی باز نگردند ، خدا ، بیگانه و دور و بریده از انسانست. این عشقی که گناه و اصل فساد شد ، روز آبستن شدن انسان در آسمان بود. خوشه پروین که ثریا نام دارد و اهل فارس آنرا ارتا خوشت یا « خوشه ارتا » مینامیدند ، در روز بیست و دویّم ماه خرّم که ماه دی یا دسامبر باشد ، در زهدان هلال ماه قرار میگرفت ، و این رویداد بنام « مقارنه ماه و پروین » مشهور است.

و از اقتران یا زناشوئی و آمیزش خوشه پروین با هلال ماه که زهدان آسمانست ، انسان که همان خورشید است ، زائیده میشد. این به تصادف نیست که جمشید و خورشید نام‌های بسیار شبیه همند. خورشید ، به معنای خور ، فرزند شیت یعنی نی‌ است ، و سیمرغ ، نای نخستین بود. همچنین جمشید به معنای جم ، فرزند نای است. از این رو در یشتها ، جمشید ، خورشید چهره خوانده میشود. این بدان معنا نیست که قیافه ‌اش در جهان شعر ، همانندی با خورشید دارد ، بلکه چهره که چیترا باشد به معنای ذات و گوهر است.

پس جمشید از تبار و گوهر خورشید است. جمشید ، خورشیدیست که از ماه یا سیمرغ میزاید. نام دیگر ماه ، پیتا است که معنای نای را هم دارد ، و در بلوچی به خورشید ، پیتاب می‌گویند. خورشید ، چشمه ایست که از نای ماه ، روانست. زائیدن خورشید از نای آسمان که ماه باشد ، همان زائیدن انسان یا جمشید از سیمرغست. در بندهشن بخش پنجم (پاره ۳۸) کوشیده اند که آفرینش را از رپیتاوین به اهورامزدا انتقال دهند ، بدینسان که اهورامزدا در رپیتاوین ، که فقط به معنای « زمان نیمروز » گرفته میشود ، با یزش کردن ، همه آفریدگان را میآفریند. در حالیکه یزش ، در اصل به معنای نواختن نی‌ بوده است ، نه‌ دعا و مناجات کردن ، و رپیتاوین ، درست نام اقتران پروین و ماه است. رپه ، پیشوند رپتاوین که سپس تبدیل به واژه رب در عربی‌ شده است ، نام خوشه پروین است ، و پیتا ، نام ماه است ، و پسوند وین ، که همان بینی‌ و بینای امروزی باشد ، به معنای نای است.

و در همین بخش بندهشن می‌‌بینیم که ارتا واهیشت که ارتای خوشه ، یا پروین باشد ، همکار رپیتاوین شمرده میشود. پس آفریننده جهان ، همین اقتران و آمیزش خوشه پروین با هلال ماهست. و این اقتران پروین با ماه را ، ترکها قوناس می‌‌نامند که همان واژه گناه ما باشد. و این واژه در اصل ویناس بوده است ، و پیشوند « وی‌ » تبدیل به گاف شده است. ویناس ، مرکب از وین است که به معنای نای است ، و آس ، همان خوشه کاردوست که غله‌ای همانند گندمست. ردپای این تصاویر ، در اشعار مولوی بجای مانده است که می‌‌گوید ما انسانها از پروین به زمین افتاده ایم:

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم – گوش خود بر دم شش نای طرب بنهادیم.

و همچنین ردپایش در غزل سعدی بجا مانده است که مئ‌گوید:

برآ ‌ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آمد – که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم.

همانسان که رپیتاوین ، جهان را با دم شش نایش میآفریند ، نام زهره هم که در لاتین « ونوس » باشد ، و همین واژه ایرانی « ویناس » است ، خدائیست که با نوای چنگ و نای میآفریند. این واژه ویناس یا گناه فارسی‌ در عربی‌ ، جناح شده است که همان جنحه و جنایت باشد. اینکه چرا عشق پروین به ماه که اصل عشق جهانست ، تبدیل به گناه و جنحه و جنایت شده است ، برای آن بود که خدایان تازه ، جهان را با تیغ برنده نور و امر میآفرینند. ولی‌ جناح ، معنای دیگری هم دارد که گواه بر همین خدای عشقند. چنانکه یک معنایش دست است. و اهل فارس (آثارالباقیه) خرّم را که همان دی باشد ، سه‌ بار در هر ماهی‌ ، دست مینامیدند. معنای دیگر جناح در عربی‌ ، به گلهای پیلگوش و نیلوفر و لوف اطلاق میشود. ما با شنیدن نام پیلگوش ، میانگاریم که این گٔل ، گوشی مانند فیل دارد.

ولی‌ گوش ، همان خوشه است ، و پیل همان فیلو در یونانیست که به معنای دوستی‌ و عشق است ، مثل واژه فیلسوف. چنانکه نام دیگر جناح ، که لوف باشد ، پیچه است که برترین نماد عشق است ، و در تنکابنی « لو » خوانده میشود که همان « لاو  Love » انگلیسی‌ است. پس جناح که همان گناه یا ویناس یا ونوس باشد ، به معنی‌ « خوشه عشق » است. معنای دیگر جناح ، ذات هرچیزیست. ذات همه چیزها ، عشق رپه یعنی رب ، به هلال ماه است که رام یا زهُره میباشد. این مقارنه پروین و ماه ، در روز ۲۲ ماه دسامبر یا دی ، صورت می‌گیرد که روز باد باشد.

باد ، خدای عشق است ، و باد در کردی به معنای پیچه است ، که همان لوف و لَو و لبلاب باشد ، و حتی شیخ جام آنرا « سن » مینامد که سیمرغ هست. جمشید ، در روز عشق ، پیدایش می‌‌یابد و نخستین تجلی‌ عشق خداست. و پنج روز پیش از روز باد ، پنج خدا هستند که با هم آمیخته اند و تخم انسان هستند ، و انسان از این تخم است که میروید ، و این تخمست که از ثریا به زمین افتاده است. این پنج خدا که تخم انسانند ، عبارتند از سروش و رشن و فروردین و بهرام و رام. در میان هستی‌ انسان ، فروردین است که نام اصلیش ارتافرورد است که روز ۱۹ ماه باشد ، و ارتافرورد همان سیمرغ گسترده پر یا فروهر است. انسان از خوشه این پنج خدا ، یعنی از عشق پنج خدا یا همپرسی و هماندیشی و همکاری به هم ، در روز بیست و دوم دسامبر یا دی پیدایش می‌‌یابد. انسان ، فرزند عشق ورزی خدایانِ عشق و اندازه و نظم و جویندگی و نوآوری به هم ، همان خورشید روشن است که از چاه تاریک یلدا میزاید. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۸۱ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

مسخ سازی‌هایِ علمی‌، مدرن، منطقی‌ و روحانی .. ! (۳) – نخستین تجربه معنوی انسان


داشتم به این می‌‌اندیشیدیم که نخستین منبع ایجاد احساس معنوی در انسان چه می‌‌توانسته باشد. در یک جستجو متنی را که در [۱] می‌بینید یافتم. گرچه که جلال الدین آشتیانی، [۲] و [۳] را ببینید، نیز در کنکاش خود در این خصوص تلاش کرده است و ایجاد احساس معنوی را به مرگ و گورِ نزدیکان مربوط می‌‌داند و قبرستان‌ها را نخستین عامل جمع شدن انسان‌ها در یک جا باهم میپندارد.

اما به نظر من نخستین احساس معنوی در انسان به آن تجربه از اولین حسِ انسان از جهان خارج از خود بازمی‌گردد. پرسش این است که کجا و چگونه ؟

شرط اول برای داشتن حس به این مربوط است که ابزار آن حس در انسان بوجود آمده باشد. شرط دوم این است که مغز به درجه‌ای از تکامل رسیده باشد که بتواند آن دریافت حسی را پردازش کند.

هردو این شرایط برای نخستین بار در رحم مادر برای نوزاد فراهم می‌‌شود. حدس من این است که حس لامسه نخستی حسی است که در نوزاد بکار می‌افتد. سنّ مربوطه را نمیدانم. ۲ ماهگی، ۳ ماهگی ؟ اینجاست که برای اولین بار نوزاد خارج از خود را حس می‌‌کند. فشار، نرمی، گرمی‌، درد، … .

احساس معنوی هم در ناخودآگاه انسان در این سنّ می‌‌تواند ایجاد شود. چنانکه می‌‌دانیم نوزاد در رحم مادر صدای مادر و موسیقی‌ را می‌شنود و واکنش نشان می‌‌دهد. لامسه نیز همینطور است. نوزاد تازه متولد شده با لمس والدین آرام میشود، آغوش، و با صدای مادر شاد.

اولین واکنشی که در کودک جنبه معنوی دارد در خارج از رحم، برای من شگفت انگیز بود. و آن اینست که وقتی‌ بخواب میرود درست در لحظه اولیه خواب ، می‌‌خندد. البته قبل از اینکه یاد بگیرد در بیداری بخندد. کودک قبل از چند ماهگی حتی نمیداند که چگونه بخندد ولی‌ همان کودک وقتی‌ به خواب میرود در همان لحظه اول می‌‌خندد. من این را نوعی معنویات می‌‌دانم. البته پس از احساس‌هایی‌ که با شنیدن و لامسه در رحم دارد.

تجربیات معنوی بعدی ناخوداگاهانه به این احساس رضایتمندی درونی‌ انسان در سنین نوزادی رابطه بیولوژیکی دارد.

این‌ها را از این جهت گفتم که اهمیت زهدان و تاریکی و نقش آن در ایجاد معنویات و احساس معنوی در انسان را به گونه‌ای نو نگریسته باشم.

بر این اساس گرمی‌ (ناشی‌ از تن‌ مادر در رحم) موسیقی‌ِ صدای او و خنده ناشی‌ از رضایت و اطمینان و آرامش نوزادِ به خواب رونده عمیق‌ترین نوع احساس معنوی در انسان اند. و کل تجربیات دینی نوعی تلاش در باز آفرینیِ این نوع احساس معنوی در انسان هستند. این خورشید یا ستاره یا ماه نیست که نخستین تجربیات معنوی را در انسان بوجود می‌‌آورند. بلکه زهدان تاریک مادر ، صدای تپش قلب او و گرمی‌ تن‌ اوست که معنویات اصیل است و سرچشمه آرامش.

از این جهت در جستجویِ یافتن ریشه و بن تجربیات مایه‌ای انسان که در پس تصاویر و پس از آن معانی‌ لغات نهفته است باید این مسئله را مد نظر داشت. فرهنگ از تاریکی زاده می‌‌شود. نه‌ از روشنی و خورشید.

منابع:

1 – Man, Origin and Nature , Fiorenzo Facchini , 2002 , INTERS – Interdisciplinary Encyclopedia of Religion and Science, edited by G. Tanzella-Nitti and A. Strumia, http://www.inters.org,

۲ – مديريت نه حكومت ، نويسنده: سيد جلال الدين آشتياني ، ناشر: شركت سهامي انتشار ، زبان كتاب: فارسي ، تعداد صفحه: ۴۲۰ ، اندازه كتاب: وزیری جلد سخت – سال انتشار: ۱۳۶۵ – دوره چاپ: ۲.

۳ – سلسله گفتار‌های جلال الدين آشتياني در تالار فرهنگ ایران، ۲۰۰۴ – ۲۰۰۵.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« کاری برای یاد (یادگار) »


« ما که در جهان کنونی برای « مزد » کار می‌‌کنیم ، و وقتی‌ در برابر کارمان به اندازه کافی‌ مزد داده شود ، خود را « آزاد » و طبعا « راضی‌ » می‌‌شماریم (چون از فردی دیگر یا از گروه یا حکومت استثمار نشده ایم) در اثر همین رابطه میان مزد و کار ، نمی‌‌توانیم جهان گذشته را بفهمیم ، چون آنها برای « یاد » کار می‌‌کرده اند و نه‌ برای « مزد ». از دست دادن این روند فکری گذشته ، نه‌ تنها یک پیشرفت نمی‌‌باشد بلکه یک ضایعه بزرگ اجتماعی است.

آنها می‌‌خواستند هر « کاری » یک « یاد – کار » یا یک « یادگار » باشد. کاری باشد که مردم در زمان عمر او و بعد از او « یاد » بکنند. عمل ، نشانه او باشد. « کار » ، درختی بود که « می‌‌نشانیدند » تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند و از او یاد کنند. « نشاندنِ » درخت « نشان برای یاد » بود. کار ، یک درخت بود. فرزند ، یک درخت بود. انسان ، یک درخت بود. آنها عمل « برای عقبی و آخرت » نمی‌‌کردند ، چون چنین عملی‌ فقط برای محاسبات و داوری نهائی خداست ، بلکه آنها کارهائی می‌‌کردند که مردم در این جهان از او یاد کنند و این کارها همیشه نشانه‌های او باشند.

از این رو « نام و نام نیک‌ » ، چون یک نشان بود ، مسئله بسیار اساسی‌ بود و « نامجوئی » یک افتخار و یک ارزش بسیار بزرگ اجتماعی بود. همه اعمال و افکار و همه تلاشهای زندگانی‌ دور محور « یاد و نام » می‌‌چرخید. نام و نشان ، جوهر و معنا و پنهان و ژرف انسان را در اعمال و آثار « می‌‌نمود ». نامجوئی ، شهرت طلبی و هوچی گری نبود که کسی‌ سر و صدائی به دروغین و فریب از خود بسازد. « جویای نام آمدن » ، که « یافتن پایگاه و ارزش به اندازه هنر و راستی‌ » بود ، یک تلاش ارجمند اجتماعی بود. این کلمه که « نام » باشد در زبان یونانی همان « نوموس » هست که ارسطو به معنای جوهر شیئی بکار می‌‌برد که بعدا در فارسی‌ و عربی‌ به شکل « ناموس » در آمده و متاسفانه امروزه به معنای « حفظ شئون جنسی‌ خانواده » تنزل کرده است ولی‌ در واقع استوار بر همین « بن و گوهر » است که خود را می‌‌نماید و پایدار می‌‌ماند.

« عمل برای مزد نقدی » و « عمل برای پاداش آخرتی » ، توجه به « گسترش عمل در دامنه اجتماع و مسیر تاریخ » را از انسان می‌‌گیرد. تلاش برای کاری که از آن ، میان انسانها یاد بشود (یادگار) ، روند و انگیزه دیگری به عمل می‌‌دهد.

عمل برای مزد ، انسان را متوجه ترضیه لذتها و تمتعهای خود (چه در این جهان و چه در آخرت) و یا بهزیستی می‌‌کند. در حالیکه « کار برای یاد » ، سبب میشود که انسان در کار خود ، یک بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی‌ و تاریخی ببیند. عمل برای مزد ، کار را در گوهرش « انفرادی » می‌‌سازد. این فرد است که کار ، از اوست و پاداشش و لذتش همگی‌ برای اوست و همه حقوقی که از این کار و عمل فردی عاید می‌‌شود ، باید به او باز گردد. مالکیت به کار خود ، یک مالکیت محصور به فرد خود می‌‌شود. و وقتی‌ پاداش و مزد ، مطابق آن کار فردی نیست ، حق او پایمال شده است. و او از این ناحقی و بیدادگری رنج می‌‌برد و عذاب می‌‌کشد. مفهوم کار ، برای بورژوازی و مارکس و سایر سوسیالیستها درواقع یکی‌ بود ، فقط نتیجه گیری تفاوت داشت. کار ، برای رفع و ترضیه احتیاجات و آزادی خود از احتیاجات و گرفتن پاداش فردی بود. کار و عمل ، عمق تاریخی و اجتماعی یعنی پیوندی (مهری) و سیاسی و فرهنگی‌ خود را از دست داده است.

ما در عصری زندگی‌ می‌‌کنیم که همه ، « ترس از فراموش شدن یا ترس از فراموش بودن ، نادیده گرفته شدن در اجتماع » را دارند. عملی‌ که برای مزد انجام می‌‌شود ، هیچکس نیز از آن یاد نمی‌‌کند. چون چیزی در آن عمل و کار برای یاد شدن باقی‌ نمانده است ، جوابش و حقش به او بازگشت داده شده است. آن عمل ، کسی‌ را موظف به یادکردن نمی‌‌کند. البته یاد ، تنها چیزی نیست که بعد از مرگ شروع شود. کسیکه عمل برای یاد می‌‌کرد ، او در عملش « با همه بود » ، « با همه پیوند روانی‌ داشت » [،] « از همه یاد می‌‌شد » ، « در دل‌ همه بود ». با عمل و کارش ، خود را با همه جامعه به طور زنده ، پیوند می‌‌داد. با عمل و کارش ، خود را با جامعه گذشته (با تاریخ) و با جامعه آینده (آیندگان) پیوند می‌‌داد. مهر به پدر و مهر به فرزند ، دوام این پیوند بود.

کاشتند خوردیم ، می‌‌کاریم ، خواهند خورد (کشتن = نشاندن ، کشور : جای کشت ، جای نشاندن ، جای یاد ، جای پیوند) کشتن ، یک عمل یادی بود. حتی نشاندن (عمل جنسی‌) یک عمل یادی بود. انسان از عملی که یاد او را زنده نگاه می‌‌داشت ، شاد می‌‌شد ، ولو آنکه همه ‌اش رنج و زحمت و درسر و استقامت و درد باشد ، چون « یاد نیک‌ » ، « گذاشتن نام نیک‌ ، نام بدون فریب ، نام استوار بر هنر و راستی‌ و نیرومندی » لذت آور و شادی زا بود.

عمل ، مزدی نبود ، کسیکه کار مزدی می‌‌کند (مزدور) عملی‌ می‌‌کند که برای همه پیوند‌های اجتماعی و سیاسی و تاریخی است. کار مزدی ، یک کار انتزاعی اقتصادی است.

« جامعه » ، بر پایه کارهای یادی (یاد – کارها) بنا می‌‌شود. پیوند نسلها ، با کارهای یادی است. پیوند افراد یک جامعه با هم ، در اثر کارهای یادی است.

اقتصاد امروزی بر پایه مفهوم انتزاعی « مزد » و کار برابر با مزد « و کارمزدی » و ارزش کالا مساوی با کار قرار دارد ، ولی‌ درست « بنیاد جامعه  = بن یاد » موقعی استوار است که کار ، یادی باشد نه‌ مزدی. کارهای یادی ، شامل تناقضات و اشکالاتی بود و اشکال ناهنجاری در دوره‌های مختلف به خود گرفت که همه آن انتقادات ، به اصل موضوع وارد نیست ، بلکه به « شکل ناقص تاریخی ‌اش در یک دوره خاص » وارد است.

کار اقتصادی امروز ، یک کار ضد اجتماعی است. برای همین است که « کار مزدی » و « کار ارزشی » ، که روان و ساختمان اقتصادی امروزی است ، از هم پاره سازنده و برنده (قطع کننده) پیوندهاست ، و درست این اقتصاد در اثر همین ضعفش ، در اشتیاق برای کشف جامعه‌ای است که همه این بریدگیها و شکافها را التیام بدهد. کمونیسم ، سوسیالیسم ، ملت گرائی ، همه اصطلاحاتی هستند که حکایت از جستجوی « یک پیوند ایده آلی اجتماعی » می‌‌کنند نه‌ آنکه در جستجوی « آزادی » باشند.

ما نباید در پی‌ ایجاد یا یافتن چنین جامعه‌ای برویم ، بلکه باید « روان این اقتصاد » را که کارمزدی و کارارزشی است ، تغییر بدهیم. باید مولفه « یادگار بودن هر کاری » را از نو تقویت و تائید کنیم ، تا مردم بیشتر برای یاد ، کار بکنند تا برای مزد و قیمت. هر کار ما می‌‌تواند « یادگار » نیز باشد. باید کارهائی را در جامعه رواج داد که « یادگاری » هستند. باید شهر‌ها ، نمایش یادگارهای همه انسانها باشند. ما در محصول دیگری ، کار او را نمی‌‌خریم تا مزد به او بدهیم بلکه تا از او یاد کنیم تا به او مهر و پیوند پیدا کنیم. او یادگاری به ما داده است نه‌ آنکه کارش را به ما فروخته باشد.  »

منبع:

منوچهر جمالی، کورمالی ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، اکتبر ۱۹۶۸ . برگِ ۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« جهان در آغاز به انسان آفرین گفت »


« بزرگترین پاداش دادنها ، آفرین گفتن است. در جهان بینی‌ ایرانی ، نخستین عمل انسانی‌ ، عملی‌ نیست که سزاوار کیفر میباشد. خلقت انسانی‌ با محکمه جزائی و نخستین قضاوت جزائی شروع نمی‌شود. بلکه از فری که از کیومرث نخستین انسان می‌‌تابد (از کاری که از خود او میجوشد ، عملی‌ زائیده از خودی انسانست) ، همه دد و دام در گرد آمدن به گرد او ، به او آفرین می‌گویند. آفرین کردن به عمل نیکی‌ که از خودی خود انسان جوشیده است اولویت بر « مجازات کردن عمل جرمی‌ که از فطرت انسانی‌ سر زده است » دارد. پاداش و کیفر ، دو مفهوم جدا ناپذیر از همند ، ولی‌ جهان بینی‌ ایرانی با « آفرین گفتن به عمل انسانی‌ » شروع میشود و جهان بینی‌ اسلام و مسیحی‌ و یهودی با کیفر دادن به عمل او. و وقتی‌ میخواهد از زشتی این کار بکاهد ، بجای کیفری که نتیجه ضروری عملش هست (راندن از بهشت) گناه او را میبخشد ، و آفرین گفتن به انسان ، پاداشیست که به پایان عمر ، به عقب انداخته میشود.

از ستودن اعمال انسان در آغاز باید پرهیزید و به هر حال اولویت به سرزنش کردن و کیفر و مجازات داد. دد و دام یا به عبارت دیگر طبیعت و جهان (جهان جان و زندگی‌) ، همان نخستین عمل انسان نخستین را میستایند و به او آفرین می‌گویند.

کاری که از نهاد انسان میجوشد ، فر‌ او هست و متلازم با هر فری ، آفرین گفتن جهان و طبیعت است. در آغاز باید عمل انسان و انسان را ستود نه‌ آنکه پس از مرگش ، عملهایش را ستود.

تا روزی که ما ترجیح میدهیم که تا میتوانیم دیگران را کیفر بدهیم (از دید ایرانی بزرگترین جرم ، همین آفرین نگفتن به کار نیک‌ دیگریست) و از افراد ، هرگونه آفرینی را دریغ می‌داریم تا بمیرند ، و بدینسان فر‌ را در او نابود می‌سازیم ، هنوز در رگ و ریشه ما خون اسلامی در جریانست.

ایرانیت و اسلامیت دو چیز متضادند. کسیکه مسلمانست ، ایرانی نمیتواند باشد. کسی‌ آفرین می گوید که خود هم فر‌ دارد. آیا آفریدن ، چیزی جز آفرین گفتن است ؟ چشمی که جویای فر‌ در دیگرانست تا به آنها آفرین بگوید ، جامعه‌ای مردمی ، خواهد آفرید و چشمی که در تجسس گناه و خطای دیگرانست تا آنها را کیفر بدهد و سرزنش کند و طعنه به آنها بزند و محتسب دیگران باشد ، جهنم را در روی زمین خلق خواهد کرد. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب پشت به سئوالات محال ، ۱۸ آپریل ۱۹۹۱، انتشارات ارس ، لندن ، بخش ٦ ، آفرین به انسان ، برگرفته از وبگاه  سه اثر فلسفی از منوچهر جمالی ، برگ ۱۳۱ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« نوشتاری پیرامون واژه ی مرد »


دیاآکو کیانی

« واژه ی «مرد» را در زبانهای ایرانی همه میشناسیم. این واژه در زبانشناسی با مرگ همریشه شناخته شده است. ولی به بر پایه ی داده هایی که در این نوشتار میآید پیدا میشود که این واژه در اساس مانای «اشغ» داشته است. چرا باید ایرانی فریافت (مفهوم) و مینوی (معنی) مرد را با مرگ اینهمان بداند؟
پیش از پرداختن به این جستار خوب است بدانیم واژه ی «مرد» در زبانهای میانروانی نیز با همین مانای ایرانی هستمند بوده.
در پیشا سامی marʔ به مانای مرد، پسر، پسربچه، فرزند، شوهر و سرور بوده. در اکدی māru ، در سریانی آرامی mārā ، در اربی marʔ-, murʔ و در سنگنبشه های اربستان Qat mrʔ و در زبان مهری ḥǝ-mrō بوده.
از ریختارِ واژه ی زن (امرأة ) در زبانهایی که سامی میخوانند پیداست که واژه «المرء- مرء» اربی که از ریشه مرء پیشا سامی آمده تنها ماناهای مرد، پسر، شوهر نداشته و مانای فراگیرِ هومان (انسان) داشته. چرا که واژه زن نیز در زبانهای میانروانی از همین ریشه ساخته شده است.
زن یا گونه ی مادینه ی هومان در پیشا سامی marʔ-at، در اربی ʔimraʔat-, marʔ-at و در سنگنبشته های اربستان mrʔ-t بوده است.
بر این پایه روشن است که این واه در روندِ پیدایش خود مانای هومان، و سپس ماناهای ویژه ی مرد و زن گرفته است.

Proto-Semitic: *marʔ-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹son, boy› 1, ‹child› 2, ‹lord› 3, ‹man› 4, ‹husband› 5
Akkadian: māru 1
Syrian Aramaic: mārā 3
Arabic: marʔ-, murʔ- 4, 5
Epigraphic South Arabian: Sab, Qat mrʔ 2, Sab 3, 4
Mehri: ḥǝ-mrō 2 (pl.)

Proto-Semitic: *marʔ-at-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹woman›
Arabic: ʔimraʔat-, marʔ-at-
Epigraphic South Arabian: mrʔ-t   اَلْمَرْءِ   امرأة

گواهی های واژه شناسی در زبانهای گوناگون نشان میدهد که واژه ی «مر- مار» به ماناهای مرد، دوشیزه، زن، اشغ و پیوند بوده است. واژه ی «مری-marry» در انگلیسی به مانای جفت شدن، اشغ، زن جوان و همسرِ جوان است که در لاتین maritare در پرتغالی maridar، در ایتالیایی maritare در یونانی maritus بوده. این واژه از ریشه ی ایرانی mari به مانای زن جوان و mar- meryo به مانای مرد جوان میآید. در سنسکریت واژه ی marya به مانای مرد جوان، خواستگار و دلداده است. از آنجا که این واژه نیز در ریشه ی خود هم به مانای مرد و هم زن است، مانای فراگیر هومان داشته است و در اساس مانای پیوند و جفت و نیروی کِشش اشغ میان زن و مرد است. از اینروست که مانای پیوند و اروسی نیز دارد. نامواژه های مریم، ماری، مری که در اروپا و میان ترسایان کاربرد فراوان دارد نیز برساختهایی از همین ریشه هستند. دهخدا مانای مریم را اینگونه آورده: مریم . [ م َرْ ی َ ] (اِ) هر زن پارسا که حدیث مردان را دوست دارد. (منتهی الارب ).
در زبانهای ایرانی (هندو اروپایی) واژه ی مَر- مِر -mar-mer به مانای مرد، کَس یا تن(شخص)، هومان است. در هندی ِ کهن márya به مانای مرد جوان و دلداده و اشغمند(عاشق) است و maryaká به مانای مرد کوچک یا پسر است.در پارسی میانه mērak به همین مانا هست. در یونانی کهن mêi̯rak به مانای مرد است و در لاتین marītus مانای مرد دارد.

Proto-IE: *mery-
Nostratic etymology: Nostratic etymology
Meaning: fellow, young man
Old Indian: márya- m. `man, young man, lover›, maryaká- m. `little man›
Other Iranian: MPers mērak
Old Greek: mêi̯rak-s f. `Mنdchen›, spنter m. `Knabe›, mei̯rákio-n `Jüngling, junger Mann›
Latin: marītus, -a `beweibt, verheiratet›, m. `Ehemann, Gatte›, marīta f. `Ehefrau›

واژه های مهر، مار، مای، ماد، ماده(مادینه) ، ماتک ، مادک، مادر از همین ریشه (مار- مر) در زبانهای ایرانی نخست مانای اشغ و پیوستگی و سپس مانای مادر دارد که بنگاهِ اشغ و مهر و دوشارم(اشغ) است.
واژه ی «مرتی» در زبانهای ایرانی مانای «اروس» دارد.

Proto-IE: *mArt-i-
Meaning: bride
Baltic: *mar̃t-ī̂, -jā̂, -iā̃ f.
Germanic: *márɵ-iō f.
Russ. meaning: невеста

در زبانِ آرامی که سرشار از واژه های کهنِ ایرانیست واژه های زیر در پیوند با همین ریشه هستند .

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه
mrbyny, mrbyynytˀ (marbəyānī, marbəyānīṯā) = foster mother = مادر پرورش دهنده (= مُرَبی=پرورش دهنده) = mrbˁy (marbˁāy)
mrbˁy (marbˁāy) adj. = female- uterine = زهدان- زن
mrbˁ, mrbˁˀ (marbaˁ, marbˁā) n.m. = womb = زهدان، بچه دان، پروردن
mrgg (mraggaḡ) adj. = highly desirable = بسیار خواستن ،آرزو کردنی،دلخواه.(اشغی)-

این واژه با واژه ی مرگِ ایرانی بسیار همریختاری و همانندی دارد.

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه

(ای واژه نیز با مهرِ ایرانی همانندی و هم آوایی دارد)

mrˁy, mrˁytˀ n.f. = خواست، آرزو =desire

این واژه های آرامی(ایرانی) نشان میدهند که ریشه ی واژه ی «مر-مار-مرد-مردم» در اساس با فریافت(مفهوم) اشغ و مهر و پیوند کار داشته است در زبانهای گوناگون به ماناهای مرد، زن، دلبر، دلخواه، اشغ، پیوند، خواست، آرزو کاربرد داشته و مُردن مانای پسین تر و دویمینِ آن جای گرفته.
نکته درخور نگرش ای است که چگونه فریافتها و مینوهای » اشغ و مهر » از نگرِ فرزانی و فلسفی با مرگ و مردن در پیوند جای گرفته؟
چند واژه ی آرامی و همانندهای آن در دیگر زباهای ایرانی شاید پاسخی برای این پرسش باشند.
در سنسکریت واژه «مارَ» به هم به مانای خدای اشغ و هم شورِ اشغ است.

मार mAra m. god of love – passion of love

ولی همین واژه ماناهای کشنده، ویرانگر و مرگ نیز دارد. درست در آرامی هم همان واژه هایی که مانای اشغ، مهر، خواست، آرزو، زن، زهدان، دوشیزه دارند، با ماناهای بیماری و دردمندی و ناخوشی نیز آمده است.

mrˁw, mrˁwtˀ (marˁū, marˁūṯā) n.f. = sickness = بیماری
mrˁyh, mrˁytˀ n.f. = disease = ناخوشی- دردمندی

بیماری، درمندی، ناخوشی از نگر فلسفی هم با اشغ در پیوند است و هم با مرگ. در ادب ایران زبانزدِ «دردِ اشغ» فراوان به چشم میخورد. در چامه های ایرانی اشغ جگر را میسوزاند و سوزِ جگر همراه با اشغِ ناکام و نافرجام است. این جگر سوزی خود یک بیماریِ شناخته شده و نامور است . جگر هنایش(تاثیر) پذیرترین وندِ بدن در برابر سهشهای گوناگون است . اینکه مینوهای اشغ با بیماری و مرگ در کالبد یک واژه ریخته میشود این راستی را میرساند که مردمان پس از دریافتن والامندی و فرهمندی و شکوه اشغِ کامرواکه زندگی و شادی بخش است، به درد و رنجِ تباه کننده ی اشغ نافرجام که بیماریزا و مرگبار است نیز پی برده اند و دو رویِ وارونه ی یک پدیده را در کالب یک واژه و فریافت دریافته اند. اینکه «مردم»(مرتخم=تخم اشغ) چه زن و چه مرد میتوانند با نیروی اشغ هم شادی و زندگی و بالندگی دست یابند و هم به بیماری و تباهی و مرگ برسند، درست همان شوندِ اینهمانی مینوی و ریختاریِ واژه ی «مر- مار-مرد» است که هم مانای اشغ دارد هم درد، بیماری، تباهی و مرگ.
همین واژه بگونه های زیر در زبانهای میانرودانی به مانای بیماری و دردمندی دیده میشود که نشان دهنده همریشه بودن واژه های اشغ، بیماری و مرگ است که نشان دهنده ی ریشه ی ایرانیِ واژه ی «مرض و مریض» اربی است که باید بگونه «مَرَز» نوشته شود. واژه ی اوستایی «اَمِرِزَ= amereza » مانای نابود و تباه نشدنی، از میان نرفتنی، نگندیدنی ، نپوسیدنی، زنگارناپذیر( اکسیده نشدنی) دارد. اَ در ان واژه واکِ نایی(منفی کننده) است، بر این پایه «مَرِزَ» به ماناهای تباهی، نابودی، از میان رفتن، پوسیدن، زنگارش دارد که همه در پیوند با مانای مَرَز(مرض) اربی هستند.

Proto-Semitic: *mrṣ̂ {} *mrĉ̣
Meaning: to be sick, ill
Akkadian: marāṣu (a/a; NB, LB u/u) ‹to be ill› OA, OB on [CAD M1 269], [AHw 609]
Ugaritic: mrṣ ‹krank sein› [Aist 196]
Hebrew: mrṣ (N) ‹to be bad, painful› [KB 637]
Aramaic: OLD mrḳ, OFF mrʕ ‹illness› [HJ 695]
Judaic Aramaic: mǝraʕ ‹to be sick› [Ja 845]; mrʕ [Sok 331]
Syrian Aramaic: mǝraʕ ‹aegrotavit› [Brock 405]
Arabic: mrḍ ‹être malade› [BK 2 1091]
Epigraphic South Arabian: SAB mrḍ ‹suffer from desease› [SD 87]
Mehri: merēź ‹illness› [JM 271]
Jibbali: mírź_ ‹to be ill› [JJ 174]
Harsusi: mēreź ‹to be unwell, ill› [JH 90]
Soqotri: hemrôḍ (caus.) ‹guérir› [LS 251]
: [Fr 38]: *mariṣ̂ ‹malato, penoso› (ESA, ARB, SYR, HBR, UGR, AKK); [KB 637]: HBR, UGR, AKK, ARM, ARB, SAB; [Brock 405]: SYR, AKK, ARB, HBR, SAB
Proto-Semitic: *maraṣ̂-
Meaning: ‹be ill›
Arabic: mrḍ a,4
Proto-Semitic: *marih-
Meaning: ‹weak, suffering pain›
Arabic: marih- ‹faible, abattu›; m. ʔal-fuʔād- ‹qui éprouve une paine du coeur› BK 2 1096

عطار در چامه ای میگوید:

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی

و درجایی دیگر میگوید:

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم

گونه ی دیگری از واژه های «مر- مار» با ماناهای یاد شده (مرد- زن- اشغ) در زبانهای ایرانی به چشم میخورد که تنها یگ دگرگونی ساده ی واکی (حرفی) یافته. واکهای «م و ن» به یکدیگر میکوهرند (عوض میشوند)، بر این اساس واژه های «نر و نار» درست همان واژه های » مر و مار» با همان ماناهای هومان، مرد، زن و اشغ هستند که ویژگیها و فروزه های برترِ مردمی مانندِ دلیری، رادی، جوانمردی را نیز به خودگرفته اند.
واژه ی «نَر» در زبانهای ایرانی باستان، پهلوی، اوستایی، کردی،بلوچی، هندی، استی (نله-نل) ، پارسی و دیگر گویشهای ایرانی به ماناهای مرد، نرینه (مذکر)، نیرو، توان، دلاوری، دلیری،جوانمردی و ردای است. از آنجا که در فرهنگ و استوره های ایرانی هومان «تخم آتش» است، یکی از مینوهای این واژه نیز » آتش» است. «آتشِ جان» در فرهنگ ایران نیروی و توانِ روانی، هستمندی (وجودی) و کنشگریِ مردم است. بر این پایه است که چامه سرای خوش پرداز شیراز میگوید:

«این آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت»،

و آتش و گرمای خورشید را از آتشِ نهفته در جان مردمان میداند.
در سنسکریت واژه » نَرَ» به ماناهای مرد، هومان، مردم، تن (شخص)، مردنی(فانی)،شوهر، پهلوان و مینوی(روحانی) است.

नर nara m. man- human– mortal–male men, people-person – husband- hero

واژه ی «نری» در سنسکریت به ماناهای زن، مادینه، زنانگی، همسرِمادینه.

नारी nArI f. woman – female or any object regarded as feminine-wife

واژه ی «نَریهَ» در سنسکریت به ماناهای توانمند، نیرومند، مردانه، پهلوانانه، تن، مرد و … است.

नर्य narya adj. human- powerful- strong- manly- suitable or agreeable to men-heroic- person- man- manly or heroic deed-

در اوستایی «نائیری» مانای زن دارد و از این واژه ماناهای جفت، همسر، اروسی و اشغ نیز ساخته شده است.

نَئیری= nairi- نَئیریَیَ= nairyaya – نَئیریَنْم= nairyanm – نَئیریَ یات= nairyayãt -نَئیریَ یاو= nairyayãv زن، ماده، مادینه
نائیری= nãiri زن، ماده، مادینه، همسر
نائیریثْوَنَ= nãirisvana پیوند زن و شوی
نائیری چینَنگْهْ= nãiri chinangh جفت شدن(ازدواج) زن گرفتن، خواستِ جفت شدن
نائیریکا= nãirikã بانو، زن، ،ماده، زن شوهر دار ـ جفت برگزیده
نائیریوَنت= nãirivant جفت برگزیده
کونائیری= kunãiri زن بی شرم و آزرم، بدکاره

در زبانهای ایرانی باستان واژه ی «نِر» ماناهای مرد، نیروی زندگی، توانمندی و نیرومندی داشته است که واژه ی «نیرو» در پارسی و نِرُک-nerok پهلوی نیز از همین ریشه هستند.
واژه های اوستایی زیر ماناهای دلیری، رادی، پهلوانی،جوانمردی، جوانزنی، مرد، زن و آتش تن و جان را در فریافتهای مینویِ واژه ی «نر» نشان میدهند.

نَئیرمَنَنگْهْ= nair manangh ـ 1ـ دلیر، دلاور، بی باک 2ـ نریمان
نَئیرْیَ= nairya ـ 1ـ نر، نرینه 2ـ دلیر، دلاور، بی باک، تهمتن
نَئیرْیانْم هانْم وَرِتیوَنت= nairyãnm hãnm varetivant دلاورانه، بی باکانه، مردانه
نَئیریَنْم= nairyanm ماده، مادینه
نَئیرْیوسَنگهَ= nairyu sangh ـ 1ـ نام آتشی است 2ـ نام ایزدی است 3ـ آتشی که در دل شاهان و فرمانروایان است و آنها را در پیشبرد کارهایشان یاری می دهد، روحیه 4ـ نام فرشته ای که پیک اهورامزداست
نَریمان= narimãn (اوستایی: نَئیرمَنَنگْهْ= دلیر، دلاور، بی باک) نام پسر گرشاسپ.

در بندهش هومان تخم آتش است. روشن میشود که واژه ی «نار» که در اربی و زبانهای میانرودانی آتش و روشنی مانا دارد در اساس واژه ی ایرانیست. از آنجا که آتش یکی از نیروهای برتر در زندگی مردم شناخته شده بوده با اندریافت (مفهوم) نیرو و نیرومندی در پیوند است. در واژه نامه های ریشه شناسی اروپایی واژه ی energy را از همکردِ یونانیِ en(in, into – در- تو -اندر- میان)+ ergon (کار کردن، کارکنندهactive, working- ) گرفته اند ولی روشن است که » into working یا in, into active » به هیچ روی مانای نیرو، توان، زور و کارمایه ندارد و واژه ی energy از ریشه «نر، نار» گرفته شده. دربندادهای ایرانی نریوسنگ بخشی از تخمه ی کیومرس را در زمان مرگ او پاساده میدارد تا تخمه ی کیومرس در زادمانِ هومانِ نخستین که مشیه و مشیانه باشند پیکر پذیرد. این نشان میدهد که نریوسنگ «نیروی زندگانی و هستی بخشی» و یا همان » آتش جان» است که مردمان را زنده و کارا و پویا میدارد.
در زبان آرامی واژه ی (nwr, nwrˀ (nūr, nūrā به مانای آتش است. در زبان ابری واژه ی נוּר- nuwr به مانای آتش است و واژه ی nyr به ماناهای روشنایی، گرما، سوختن و روشن شدن است. واژه «نر- نرَ» به مانای «ناری رنگ یا اناری رنگ» و افشره ی انار است.

nr, nrˀ n.m. pomegranate color
1 violet color JBA. BT Git 19b(46) מיא דנרא extract of pomegranate (peels.

در سنسکریت نیز به انار با دگرگونی آوای آ به ای «نیرَسَ» میگویند.

नीरस nIrasa m. pomegranate

در آرامی گلِ انار را گلنار میگویند:

gwlnr, gwlnrˀ (gulnārā) n.m. pomegranate blossom

و ریشه ی انار را «مردواگ» میگویند که با واژه های مر-مار- نر-نار در پیوند است چراکه انار مانای اشغ دارد و نمادِ اشغ و مهر شناخته میشود.

mrdwg (mardwaḡ) n.m. root of pomegranate

در آشوری و سریای نیز گل انار را گلنار میگویند.

Eastern Syriac : ܓܘܼܠܢܵܐܪ
Western Syriac : ܓܽܘܠܢܳܐܪ
Eastern phonetic : ‹ gul na:r
English : the blossoms of a pomegranate tree ;

در اکدی و آشوری انار یا نار را «نورمَ- نورمو» میگویند:

nurmû : a pomegranate

در چامه های ایرانی و نزد مردم سرخی انار نماد خونِ دل اشغمند است و رنگ پوست انار نماد سرخی و نارنگیِ خورشید است. این ماناها با نور(روشنایی) پیوندِ سرراست دارند.
در آرامی به واژه ی nyryg نام بهرام(مریخ (mars- است و nyrgl به مانای نرگال- Nergal است. نرگال ایزد یا پهلوان میانرودانی برابرِ ایزد نرویوسنگ ایرانی و یا پهلوان نریم- نریمان(یا نیرم) است پدر سام است. در اوستایی «نئیره منه» به مانای نرمنش است و نریمان،سام، زال و رستم نیز درست پیکریابی ماناهای مردانگی، رادی، جوانمردی، دلاوری، نیرومدی، ارجداری(اعتبار)، رزمآوری و مهرهستند که همه ی این فروزه ها را با هم «هنر» میگفتند . هنر همدایشِ دو واژه ی هو(خوب،به)+نر(رادی، جوانمردی) است. در بندادهای میانرودانی نیز نرگال پشتیبان و سودخواستارِ مردم است. مردگان را به زندگی باز میگرداند و کشاورزی و گله داری را پاس میدارد. واژه ی «نیو» با ماناهای «مرد دلیر و مردانه، بهادر.گرد. دلاور.دلیر. پهلوان و مبارز نیز میتواند با واژه ی نر در پیوند باشد.
نریوسنگ در بندادهای ایرانی «زیبا برز، زیبا بالا» خوانده شده. اورمزد او را در درازای پنجسد سال آفرید و او را برهنه در برابر زنان جای داد تا زنان به او دل ببندند. همان گونه که نریوسنگ نمادِ مردانگی و زیبایی و آتش است، نرگال میانرودانی نیز نماد مردانگی، نیرومندی و زیبایست، از اینروست که نشان او در فرهنگ میانرودان خروس است که هم پیکریابیِ فریافتهای مردانگی و نرینگیست، هم زیبایی و نارین رنگی و آتش رنگی. واژه ی نرگال را در سومری به مانای ارجدار، نیرومند و توانا است که روشن میسازد همان واژه ی نرِ ایرانیست که هم مانای نرینگی دارد، هم نیرومند. نماد آسمانی او بهرام (مریخ) است. بهرام نیز در فرهنگ ایران نماد مردانگی و نیروی مردانه ی باور کننده همه تخمها در گیتیست. واژه ی مریخ نیز که آن را اربی میپندارند واژه ای ایرانیست به مانای «مرد یا نر» و درست ماناهای «مر – مار- نر- نار»(مرد، نر، نیرومند، توانا، آتشین، اشغ) را دارد. دهخدا برابر واژه ی مریخ «مردسنگ – مرداسنج » آورده که پاژنامِ مریخ است. مرداسنج را نام گوهری گویند که برای کاربردهای درمانی از سرب میگرفتند و گفته اند شاید به شوند سرخی رنگ آن، و سرخی رنگ مریخ، نام این گوهر بر ماریخ گذاشته شده. ولی بر اساس ردیابیِ واژه ها و ماناهای آنها درمیابیم واژه ی مرداسنگ پیش از اینکه نامِ این گوهر باشد به گونه های دیگر بوده و کاربرد داشته. دهخدا در نگیختِ(شرح) واژه ی مریخ ریشه آن را از مرداخ میانرودانی میداند و مرداخ را با مرداس در پیوند میداند و گرایندِ(احتمال) ایرانی بودن این نام را پیش میشکد. اگر «مردِ» را در مردسنگ به «نر» دگرگون کنیم واژه ی نریوسنگ ساخته میشود. و مرداس نیز درست همین مانا را میدهد. « مرد+آس(سنگ)». سنگ در اساس بجز فریافتهای سفتی، سختی و سنگینی، مانای جفتی و همجفتی و پیوند اشغ داشته است، از اینرو این واژه ماناهای نرینه، نیرومند، اشغمند و دلداده نیز دارد. در زبا سومری واژه ی «nir- نیر» به مانای سنگِ گرانبها بوده است و از اینرو گرایندِ پیوند و اینهمانی واژهای « مرد سنگ و مرداس و نریوسنگ» خردپذیرتر مینماید. در استوره ها نیز مارس، مریخ، بهرام هم دلداده هستند و هم نیرومند، دلاور، رزمنده و آتشین خو. واژه ی نرگال همکردِ دو بهریِ نر(مرد، نرینه، نیرومند، دلیر، پهلوان، دلداده)+ گال(بزرگ) است که روی هم رفته مانای مردِ بزرگ(با همه گستره ی مینوی اش) را دارد. پیکر نرگال آمیزه ای از سرِ یک مرد و تنِ یک شیر است که باز نمادِ نرینگیِ مرد و نیرومندی و دلاوری شیر میباشد. واژه ی مارسMars– که نام رومیِ بهرام و مریخ است نیز از ریشه «مر- مار» با ماناهای یاد شده میآید ولی در واژه نامه های اروپایی ریشه نام او را ناپیدا دانستند. مریخ را در آشوری و سریانی ܡܪܝܼܚ-‹ mri:h و ܢܵܪܝܼܓ݂- ‹ na: righ میگویند که نشان دهنده دگرگونی واکها «م و ن» در این نامواژه هست و بر این پایه روشن است که از ریشه ی ایرانی «مر-نر» میآید.
در بندادهای میانرودانی نرگال مانای سوزنده و افروزه(شعله) نیز داشته است که نشان میدهد واژه های نار و نور که ما آنها را «سامی» میدانیم در اساس با واژه ی «نر» ایرانی در پیوند است و همه ماناهای واژه ی ایرانیِ نر را دارد.

nirĝal [AUTHORITATIVE] (148x: ED IIIb, Old Akkadian, Ur III, Old Babylonian) wr. nir-ĝal2 «authoritative»
Nergal, in Mesopotamian religion, secondary god of the Sumero-Akkadian pantheon. He was identified with Irra, the god of scorched earth and war, and with Meslamtaea, He Who Comes Forth from Meslam. Cuthah (modern Tall Ibrāhīm) was the chief centre of his cult. In later thought he was a “destroying flame” and had the epithet sharrapu (“burner”). Assyrian documents of the 1st millennium bc describe him as a benefactor of men, who hears prayers, restores the dead to life, and protects agriculture and flocks

در زبان بابلی و فرهنگ میانرودانی اپاختر(سیاره) بهرام(mars) را نرگال-Nergal میگفتند. بهرام به شوند رنگِ سرخ و نارنگیِ(ناری رنگ- آتشی رنگ) اش به آتش و آتشین نیز نامور است که اینهمان با ماناهای «نر» ایرانیست.
واژه ی «نِر-نَرَ – نیر» در آشوری ماناهایی دارد که فریافت آن ماناها پیوندِ سرراستی با فریافتِ واژه ی «نیرو و یوغ(پیوند،جفت، اشغ )» در زبانهای ایرانی دارد. برای نمونه واژه ی «ܢܝܼܪ ‹ ni:r » به مانای » نر و نرینه» در زبان آشوری است. واژه ی ܢܲܝܪܵܐ – ‹ né ra در سریانی و اشوری مانای فراگیرِ نفت و روغن دارد که نیرو و سوخت هستند. واژه ی ܢܝܼܪܵܐ – ‹ ni: ra در آشوری و سریانی مانای یوغ(جفت، پیوند)، و گروهِ گاوانِ نیرومند دارد که زمین را شخم میزنند و باز فریافتِ نیرو و توان و جفتی و پیوند که در نر- نار ایرانی هست در این واژه ها به چشم میخورد.
در سومری واژه ی «نیر- nir» به مانای برتر، نیرومند، مهتر،سرور، فرمانروا، شاه و .. است . این واژه با دگرگونی واکها ی م- ن ریشه ی نامواژه ی «میر- امیر» به مانای فرمانروا، سرور، نیرومند است که امروزه برگرفته از کارواژه ی «اَمر» اربی دانسته شده. ولی ریشه ایرانی آن همین واژهای «نر- نار – مر- مار» هستند. پیش از اینکه این واژه از «امر» اربی ساخته شده باشد، با همین ماناها در سومری و زبانهای کهن ایرانی کاربرد داشته است. برای نمونه واژه ی ابری אמיר – ‹amiyr از ریشه אָמַר [‹amar ] به مانای بالا، برتر، چکاد،س آورده اند، ولی این ریشه ‹amar هیچ یک ازماناهای ‹amiyr را ندارد و مانای مهادین آن » گفتن» است. در نگیختِ این واژه(‹(amiyr گفته شده: » به مانای خود را برتر داشتن» (in the sense of self-exaltation). ولی اینکه فریافتِ «گفتن» چه کار به خود را برتر داشتن دارد، جای گمان است. اگر مانند گروهی، گفتن را برابر دستور دادن بگیریم مانای این واژه فرمانده میشود. ولی از آنجا که گفتن نیز با فرمان دادن دگرگونگی دارد و برابر این واژه در سومری به مانای «lord+lordly» هستی دارد و بسیار کهنتر از نمونه ی ابری و اربی هست، گزینه خردپذیر تری برای واژه ی میر-امیر مینماید.

nir [LORDLY] (3x: Old Babylonian) wr. nir «lord(ly)» Akk. etellu

مار در فرهنگ مردم ایران باستان و میانرودان نمادِ زیبایی ونیرو و کششِ فریبندگی و نیروی برانگیزانندگیِ به اشغ و جفتی و پیوند بوده است. از اینروست که در سنگ نگاره ها و ماندمانهای باستانی ایران و میانرودان فراوان به چشم میخورد. در تورات نیز مار نخش فریفتنِ زن را به خوردن میوه پنامیده(ممنوعه) بر دوش دارد که نشان دهنده فریبایی و زیباییِ مار است.
دریافت اینکه چرا مار در زبانهای ایرانی هم مانای اشغ و دارد هم زن و مرد و مار(جاندار خزنده) برای ما که با بینش و نگرش و منش مردمان باستان بیگانه هستیم دشوار است. ولی رهگیریِ مانای واژه ها پیوندِ فرزانی و فلسفی این فریافت را روشن میسازد از همین روست که مار را در زبان سومری «میر- میرشَه» میگفتند که درست با مارِ ایرانی و فریافتهای آن اینهمان است.

mir [SNAKE] (3x: Old Babylonian) wr. mir «a mythical snake; a snake-like weapon» Akk. šibbu
mirša [SNAKE] (4x: Old Babylonian) wr. mir-ša4 «snake» Akk. šibbu

واژه ی «نارین» در دهخدا به مانای روشن، درخشان و تابان آمده و این واژه را اربی ندانسته.
همین واژه را در ززبان مغولی اینگونه آورده: «نارین . (مغولی ، اِ) مغول به خزانه ٔ محتوی جواهرات و زر سرخ…».
نامواژه های ناریا، نریکا، نارینه، ناریه و … که در زبانهای آذری، ترکی، کردی، اربی و … کاربرد دارد همه از همین ریشه ی «نر- مر» ایرانی هستند.
واژه ی «نَیِر-نَیِرِه» که به ماناهای درخشان، روشن کننده، بسیار نور دهنده، اختر و ستاره، خرورشیده و ماه میشاسیم در اساس از ریشه ی «نر» ایرانیست که به نادرست اربی پنداشته میشود. در اربی تنها از این ریشه واژه ی «مُنیر» ساخته شده است.
در زبانهای ایرانی واژه ی نر به گونه های زیر و ماناهای مرد، نیروی زندگی(در هیتی)، زن، نرینگی، مادینگی،پایداری و ایستادگی (درلاتین) کاربرد داشته است:

Proto-IE: *(a)ner- <PIH *a->
Meaning: man
Hittite: innarawatar ‹life power›, innarawant= ‹strong›, Luw. annar-ummi- ‹strong› (Tischler 358ff)
Old Indian: nár-, nára- m. `man, person›, nấrî f. `woman, wife›; nárya- `manly, human›; sû-nára- ‹young man; youthful›
Avestan: nâ, nar- ‹Mann, Mensch›, nâirî ‹Frau›; nairya- ‹mannhaft, männlich›
Armenian: air, gen. arrn `Mann, Mensch›, aru `männlich›
Old Greek: anḉr, gen. andrós, acc. ándra m. Mann, Mensch›; ǟnoréǟ ‹manliness›
Latin: neriôsus, – `resistçns, fortis›
Other Italic: Osk ner, pl. gen. nerum `vir›; Umbr pl. acc. nerf, dat. nerus `procerçs, prîncipçs›
Celtic: *nerto-m: Gaul Nerto-briga, Esu-nertus, etc.; OIr nert `Mannhaftigkeit›; Cymr nerth `Mannhaftigkeit›, Corn nerth `Mannhaftigkeit›, Bret nerz `Kraft›
Albanian: n’er Mann, Mensch

در زباهای که اورآسیایی میخوانند و زیر شاخه های هندو اروپایی(ایرانی)، آلتایی، اوروالی و کارتولیایی (گرجی- کافکازی) واژه «نر» به مانای مرد و نرینه اینگونه آمده.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕ
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.

در آلتاییِ کهن واژه نر با ریختهای زیر به ماناهای روز، روشنی، خورشید و نور که همه وابسته به مینوی آتش هستند کاربرد داشته و نشان میدهد نار واژه ای اربی و یا سامی نبوده است:

Proto-Altaic: *ŋḕrá
Meaning: day, sun, light
Russian meaning: день, солнце, свет
Turkic: *jạr-ɨn
Mongolian: *naran
Tungus-Manchu: *ŋēr(i)-
Korean: *nár
Japanese: *àrí-
Altaic: *ŋḕrá

در زبانهای Borean (اپاختری- شمالی) که نزدیک به همه زبانها و خانواده های زبانی گیتی را دربر میگیرد با مانای آتش، نور، روشنایی ، خورشید، ستاره و در دراویدی و ایلامی با مانای افروزه (شعله) کاربرد دارد :

Eurasiatic: *ŋera
Meaning: fire, burn
Borean (approx.) : NVRV
Meaning : day, sun, light
Eurasiatic : *ŋera
Austric : *NVʔr
Altaic: *ŋḕrá
Dravidian: NDR *nar- ‹flame› [524]; (?) SDr *ner-p- ‹fire› (DEDR 2929); *nēr- sun [NDR *nar- may be = *nēr- ‹sun›; SD *ner-p- < *nijur]
Eskimo-Aleut: *ńǝʁiruɣ-
Chukchee-Kamchatkan: *eŋer ‹star›
Comments: [PA *ni̯ṑri, PD *nijur- – suffixed forms of *nVjV?]

در زباهای اورآسیایی به مانای مرد، نیرومند، دلیر، نرینه کاربرد داشته است.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕi
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.)

بر اساس واژه های نامبرده و گستره ی مینویِ آنها روشن میشود که واژه ی «مرد» مانای میرا و میرنده و واژه ی «مردم» مانای تخمِ مرگ نداشته است. چراکه واژه ها «مر – مار» هم مانای مرد دارد،هم زن و هم اشغ. روشن است که مانای فراگیرِ هومان و اشغمند و دلداده داشته است. واژه ی مردم نیز بر این پایه ی مر(اشغ)+ توم(تخم) مانای تخمِ اشغ داشته است که سپستر تخمِ مرگ دریافته شده.
این پژوهش بر اساسِ کاوشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی انجام شد که باور داشتند واژه ی مرد و مردم در روندِ پیدایشِ خود مانای مرگ و مردن نداشته و نزد ایرانیان به مانای اشغ، پیوند، مهر بوده است. چنانکه هومان و مردم را در زبانهای ایرای «مهر گیاه» نیز میخوانند که همکردِ دو واژه ی مهر(اشغ، دوستی، پیوند)+ گیاه(جان) است و روی هم رفته مانای جاِن اشغمند دارد. نام دیگرش «مردم گیاه» است که پیوند میان مهر و مردم را روشن میسازد و گونه ای از نامواژه ی گئومرت-گایوکمرت- کیومرس است. گئو مانای جان دارد و مرد مانای مهر و اشغ. مهر گیاه ریشه ای همانند تنِ زن یا مرد و یا زن و مردی در هم پیچیده دارد که پیکریابیِ داستانِ مشی و مشیانه ی اوستایی است. »

منبع:

با سپاس از جناب دیاآکوکیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه نشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« مفهوم مرگ »


« از روزیکه انسان درمی یابد که هر زندگانی‌ ، پایانی دارد ، این مفهوم ، سراسر زندگی‌ او را دگرگون میسازد. زنده بودن و حضور همیشگی‌ مفهوم مرگ ، سبکبالی و نشاط و بیخیالی و علاقه ببازی را از انسان می‌گیرد. مفهوم مرگ ، زندگانی‌ را جد میسازد ، و از زیستن ، یک وظیفه سنگین میسازد. از این پس زندگی‌ ، همیشه در کاهش است و همیشه انتظار قطع ناگهانی آن میرود. از این پس یا می‌کوشد ، همیشه مرگ را فراموش سازد ، یا می‌کوشد هرچه میتواند بیشتر و بهتر زندگی‌ کند ، بدین معنا که بیشتر از زندگی‌ ، لذت ببرد تا وقتی‌ مرگ نزدیک شد ، از زندگی‌ ، به بیشترین حد ممکن بهره برده باشد. یا می‌کوشد ، این زندگی‌ را پس از مرگ ابدی سازد ، و برای این کار ، باید طوری دیگر عمل بکند ، تا فرخ مندی این زندگی‌ ابدی را تأمین کند. ولی‌ حیوان ، مفهومی‌ از مرگ ندارد ، از این رو همیشه میتواند بازی کند. آیا میتوان علیرغم حضور فعال مرگ ، بازی کرد ؟ آیا با « طبیعی خواندن مرگ » ، میتوان تأثیر مفهوم مرگ را از زندگی‌ باز داشت ؟ »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : زندگی‌ بازی است ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۲۳ دسامبر ۱۹۹۲. برگ ۸۴ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« رابطه زندگی‌ و حقیقت »


« اینکه گفته میشود ، زندگی‌ ، جهاد برای عقیده است ، معنای واقعی‌اش این است که : زندگی‌ به خودی خودش ارزشی ندارد و فقط از حقیقت ، یا از عقیده و یا از ایده‌آلی‌ ، ارزشش را «می‌گیرد» ، و چون انسان به آسانی حقیقت و عقیده و ایده آلش را از دست میدهد (عقیده و حقیقت و ایده آلش متزلزل است ، و دیگران با انداختن بشک در آن یا عرضه حقیقت و عقیده دیگری ، حقیقت و ایده آلش را از او می‌ چاپند) باید صبح و شب برای «حفظ حقیقت یا عقیده و ایده آلش» بجنگد تا با «حفظ حقیقت یا عقیده یا ایده آلش» ، «حفظ ارزش زندگی‌» را بکند. ولی‌ درواقع رابطه زندگی‌ با حقیقت ( یا با عقیده یا با ایده و ایده آل ) را واژگونه ساخته ا‌ند. این زندگی‌ هست که به حقیقت ، به عقیده به ایده ال و ایده ، ارزش و معنا میدهد ، نه آنکه حقیقت و عقیده و ایده آل به زندگی‌ ، ارزش و معنا بدهند. و اگر منطقی‌ را که حقیقت و ایده آل و عقیده دارند و به خود حق میدهند ، همه چیز را برای خود قربانی سازند به «تقدم زندگی‌ بر حقیقت و ایده آل  وعقیده» انتقال دهیم باید گفت که این حقیقت و عقیده و ایده آل است که باید برای زندگی‌ ، قربانی ساخته شود. همه آنهایی که زندگانی‌اشان را برای عقیده اشان یا برای حقیقت و ایده آلشان فدا ساخته ا‌ند ، فخری ندارند (شهادت برای حقیقت و ایده آل و عقیده که درواقع  شهادت دادن به تقدم حقیقت و عقیده و ایده آل بر زندگی‌ است ، فخر نیست بلکه فخر شهادت دادن به تقدم زندگی‌ بر حقیقت و عقیده و ایده آل است) بلکه بزرگترین آسیب را نیز به زندگی‌ خود و دیگران زده ا‌ند ، که خود سرچشمه همه ارزش ها و معنا هاست. آنکه ادعا می‌کند که «زندگی‌ جهاد برای عقیده است» ، فکر اشتباهی ندارد ، بلکه بیمار است ، چون زندگی‌ میخواهد بزید و برترین ارزش را در همان زیستن میداند. بیماری ، زندگی‌  کردن را برای او عذاب مطلق ساخته است ، و این بیماری به جائی رسیده است که می‌ پندارد راه نجاتی جز «رها کردن خود زندگی‌»  یا «نابود ساختن خود زندگی‌» ندارد. با رها ساختن خود از دست این زندگی‌ که فقط عذاب محض است (سرچشمه ، عذاب است ، سرچشمه نفی همه ارزش ها و معنا هاست) او میخواهد به «زندگانی‌ دیگر» در جامعه ای دیگر یا در جهانی‌ دیگر برسد که در آن هیچگاه چنین بیماری عذاب آوری نخواهد داشت.

ولی‌ «بیماری» هم برای زیستن است. بیماری ، «اختلال نامرئی در زندگانی‌ فردی و اجتماعی» را مینماید ، تا به موقع آنرا رفع کرد و بیشتر و بهتر زیست. شهادت طلبی ، علامت پیدایش «بیماری مرگ» است ، بیماریی که فقط با مردن و خود را نابود ساختن چاره می‌ پذیرد. کسیکه مردم را خواهان شهادت می‌کند ، مردم را دچار «بیماری مرگ» می‌کند. عزاداری حسین در ایران ، شیوع دادن «بیماری مرگ» است. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشه‌هایی‌ که آبستن هستند ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۸۸. برگ  ۷۶  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتاب ها.

 نوشته‌هایِ مرتبط:

دیکتاتور


یکنفر

«دیکتاتور شبیه پدری است که اولاد خود را از محیط عمل و کار دور کند و پس ازمرگ خود اولادی بی­ تجریه و بی­ عمل بگذارد. پس مدتی لازم است که اولاد او مستعد و مجرب کار شوند یا باید گفت که در جامعه افراد در حکم هیچ­ اند و باید آنها را یک نفر اداره کند این همان سلطنت استبدادی است که بود- مجلس برای چه خواستند و قانون اساسی برای چه نوشتند؟- و یا باید گفت که حکومت ملی است و تمام مردم باید غمخوار جامعه و در مقدرات آن شرکت نمایند در این صورت منجی و پیشوا مورد ندارد.»

دکتر مصدق (سیاست موازنۀ منفی در مجلس چهاردهم،ج1/ حسین کی­استوان/ ص34)

بازدید از نوشته اصلی

زجرکشی ! – شهباز نخعی


چهارشنبه، 2 اسفند ماه 1391 برابر با 2013 Wednesday 20 February

زجرکشی! – شهباز نخعی

ذات و سرشت حکومت ولایت مطلقه فقیه با رعایت حقوق بشر ناسازگاری دارد. این ناسازگاری چنان عمده و ساختاری است که حتی امری مانند پرونده هسته ای که حکومت عامدانه 10 – 12 سال است برسرآن الم شنگه براه انداخته و آنرا «حق مسلم» وانمود می کند را نیز تحت الشعاع قرارمی دهد. سیدعلی خامنه ای و پرقیچی های او – ازجمله سخنگوی وزارت خارجه – بارها گفته و تکرار کرده اند که ازاینرو در مسئله هسته ای کوتاه نمی آیند، که می دانند استکبار جهانی به محض دست یابی به هدف خود دراین زمینه، مسئله رعایت حقوق بشر را پیش خواهد کشید. به عبارت دیگر، مسئله هسته ای سپری است که حکومت آخوندی به سرگرفته تا به زعم خود از آسیب ناشی از نقض آشکار و مکرر حقوق بشر درامان بماند.

دلیل ناسازگاری حکومت آخوندی با رعایت حقوق بشر – حتی درحد حفظ ظاهرو به احترام امضایی که پای منشور جهانی حقوق بشر و دیگر توافق نامه های بین المللی گذاشته – تقابل و تضاد آن با بنیاد اعتقادی اش است. درجهان بینی این حکومت محورآفرینش و آنچه که درعالم است «خدا [الله]»ست که درسلسله مراتبی شامل پیامبر، امام، فقیه و… قراردارند برجهان حکم می رانند. دراین جهان بینی خدا محور، انسان بنده و برده و عبد و عبید است و اگر هم شأن و ارزشی داشته باشد، در عبادت و اطاعت بی چون و چرا است. در این نوع نگرش، که تبعیض جزء جدایی ناپذیر آن است، بشر بسیار بیش از آن که دارای «حق» باشد، دارای «تکلیف» است و به مومن و کافریا مرتد، خودی و غیرخودی، خواص و عوام تقسیم می شود. کافر و مرتد قتلش واجب و خونش مباح است، غیرخودی محروم از ابتدایی ترین حقوق انسانی است و عوام «کالانعام» یعنی درحکم چهارپایان هستند.

آشکار است که درچنین نوع نگرشی، حقوق بشر – که فرآورده جهان بینی انسان محوراست و شأن و حقوق انسانی را فراتر از هرامر دیگری می داند- نمی تواند جایگاهی داشته باشد. تمام کارهای شرم آور –و گاه و بیگاه خنده آور- ی که حکومت آخوندی می کند ناشی ازهمین نوع نگرش به جهان و انسان است: اگر سیدعلی خامنه ای رأی خود را برمجموع آراء 75 میلیون ایرانی ارجح می داند، اگررییس دولت اداره کشور را به امام زمان نسبت می دهد، اگر آزادی بیان و عقیده گستاخانه نفی و رد می شود و حکومت سانسور و ممیزی را ابزاری مشروع و قانونی قلمداد می کند، اگر آدم کشی قانونی (اعدام) ابزار روزمره ایجاد رعب و وحشت درجامعه می شود و هرروز انسان هایی دربرابر دیدگان همگان از جرثقیل آویزان می شوند، اگر روزنامه نگاران – حتی آنهایی که در همین نظام آموزش دیده و خود را با همه شرایط آن تطبیق داده اند- بازداشت و سرکوب می شوند و… همه و همه ناشی از نوع نگرش حکومت آخوندی به بشر و حقوق او هستند.

این نگرش گاه صحنه هایی می آفرینند که انسان درمی ماند باید بخندد یا گریه کند. این هفته تلویزیون دولتی چین با شاهزاده رضاپهلوی مصاحبه کرد. انجام این مصاحبه چنان حکومت ولایت مطلقه فقیه را برآشفته کرد که سخنگوی وزارت خارجه آن به حکومت به حامی اصلی خود یعنی حکومت استبدادی و کمونیستی چین به شدت اعتراض کرد و آنرا دخالت در امورداخلی ایران، مغایر با اصول تعامل و قوانین بین المللی! خواند. علاء الدین بروجردی، رییس کمیسیون سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی هم ضمن آن که خواستار پوزش خواهی دولت چین شد گفت: «مصاحبه تلویزیون دولتی چین با رضا پهلوی همانند این است که تلویزیون رسمی ایران با دالایی لاما مصاحبه کند»!

نتیجه این نوع نگاه به حقوق بشر و ناسازگاری ذاتی با آن، این است که زندانیان سیاسی – آنهایی که از زندان هایی مانند کهریزک یا شکنجه هایی مانند آنچه که موجب مرگ زنده یاد ستار بهشتی شد جان به در می برند- در بلبشو و آشفته بازار جنایتکارانه ای روزگار می گذرانند که حتی از امنیت جانی نیز برخوردار نیستند و درمعرض این هستند که قربانی رفتارهای خشونت بار وغیرانسانی حکومت شوند.

مشت نمونه خروار این نوع رفتار، سرنوشت وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) است که بیش از دوسال و نیم است اسیر چنگال بیرحم و خونریز حکومت آخوندی است. او که نویسنده ای آزاده و ایران دوست است، تنها به جرم نوشتن مقالاتی در وبلاگ خود با نام «گزارش به خاک ایران» دستگیر شد و در 24 ساعت نخست بازداشت آنقدر ضرب و شتم و شکنجه شد که با شکستن شیشه عینک به قصد خودکشی رگ های خود را برید. چند ماه بعد او در بیدادگاهی فرمایشی و چند دقیقه ای و بدون برخورداری از حق داشتن وکیل مدافع به اتهام توهین به مقام معظم رهبری و تبلیغ علیه نظام به 3 سال زندان محکوم شد. دیوان بلخ بیدادگر حکومت به همین حد بسنده نکرد و برایش پرونده دیگری با اتهام «محاربه» که مجازات آن اعدام است گشود. بدرفتاری های رایج نسبت به زندانیان سیاسی موجب شدند که او سلامت خود را ازدست بدهد و نیازمند دارو و درمان موثر درخارج از محیط زندان شود. ماه گذشته پزشکان زندان به نام های دکتر امجدی و دکتر نژاد بهرام طی نامه ای رسمی اعلام کردند که محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) «توان تحمل کیفر» را ندارد و خواستار آزادی او از زندان برای درمان شدند اما این نظر کارشناسانه پزشکان زندان با مخالفت «قاضی ناظر زندان» و «دادستان» مواجه شد.

به گزارش «ایران پرس نیوز»، میترا پورشجری دختر این وبلاگ نویس ستمدیده زندانی در تاریخ 30 بهمن 1391 می گوید: «باخبر شدم که یک مرتبه دیگر پدرم دچار سکته قلبی گردید. بعد ازاین اتفاق اورا به بهداری زندان انتقال می دهند. تشخیص پزشکان زندان به اسامی امجدی، نژاد بهرام و قلی زاده این است که این زندانی سیاسی نیاز به درمان پزشکی در بیمارستان خارج از زندان دارد. به نظر آنها مسدود شدن بیشتر رگ های قلب ممکن است که هرآن باعث ایست قلبی و مرگ اوشود».

دختر این زندانی سیاسی که تنها گناهش نوشتن و ابراز عقیده بوده، درنامه خود افزوده که: «رییس زندان گزارش پزشکی قانونی را برای «دادستانی» و «قاضی ناظر زندان» فرستاده است و حالا باید منتظر بمانیم که آیا این مرتبه مسئولین ذیربط با آزادی پدرم موافقت می کنند یا خیر».

میترا پورشجری پس از تأکید مجدد براین که زندگی پدرش در زندان درخطر جدی است، درپایان نامه خود می نویسد که قصد مسئولان حذف فیزیکی مخالفان است: «درحقیقت با چنین مخالفت هایی درصدد آن هستند که با سیاست تحمیل عقاید، ابزار زندان، شکنجه، چماق، اعدام و دهها جنایت دیگر مخالفان سیاسی رژیم را حذف فیزیکی نمایند… من به عنوان دختر این زندانی سیاسی از طریق این گزارش اعلام می کنم که درصورت هرگونه اتفاق ناگوار برای پدرم «محمدرضا پورشجری» (سیامک مهر) مسئولیت این قتل را به عهده شخص اول نظام «آیت الله خامنه ای» می دانم».

تنها چیزی که می توان به این نظر درست و قاطع افزود این است که هدف حکومت آخوندی نه فقط حذف فیزیکی مخالفان بلکه زجرکش کردن آنهاست!


Shahbaznakhai8@gmail.com

پیوندِ ناگسستنی و هیاهو بر انگیزِ آخوند‌ها ( = روحانیون ؟!) و لات ها، چاقوکشان و قلدر‌ها !


نقل به مضمون از جمالی درباره بندهش (اسطوره) ی سیاوش:

«آنکه دوزخ می‌‌سازد، نمی‌‌تواند بهشتی‌ بیافریند

«آنکه پاداش و نتیجه ی عمل را از خودِ  عمل جدا می‌‌کند و به بهشت در جهانِ  آخرت (!) حواله می‌‌دهد ، آماده است تا برایِ  توجیه رسیدن به هدفِ  خویش اخلاق را قربانی کند

بر همین اساس، تاریخِ  اسلام از همان ابتدا محکوم به پذیرشِ  این پیوندِ  ناگسستنیِ  روحانیتِ  (!) خویش و قربانی کردنِ  اخلاق برایِ  بردنِ  همه به بهشت (!) است. این امر مختصِ  اسلام نیست، و هرگونه ضّدِ  دینی از جمله زرتشتیگری، یهودیت، مسیحیت، … را نیز شامل می‌‌شود. چرا که اینان پاداش و نتیجه عمل را از خودِ  عمل می‌‌بُرّند و پاره می‌‌کنند. این نوع نگرشِ  به عمل، موجبِ  بسطِ  این سر اندیشه می‌‌شود که : هدف وسیله را توجیه می‌‌کند (سیاست). اسمِ  این را هم می‌‌گذارند حکمتِ  الهی. با داشتنِ  چنین دیدگاهی است که جهادِ  مقدّس، قربانی کردن و بی‌ ارزش کردنِ  جان، توجیه می‌‌گردد.

از همان ابتدایِ  اسلام، با حکمت است که استفاده از شمشیر و کشتارِ  انسان‌ها و مخالفان توجیه می‌‌گردد. و سر و کلهِ  قاتلان و چاقوکشان و قمه بدستان در کنارِ  آخوند‌ها به تصویری پاک نشدنی‌ در تاریخ و اسطوره تبدیل می‌‌گردد. ابراهیمِ  چاقو به دست نمونه بارز و ایده‌آلِ  این پیوندِ  ویرانگر در اسطوره‌هایِ  این ضّدِ  دینها و ضّدِ  فرهنگ‌ها است. ترکیبِ  آرمانی‌ِ  روحانی (!) و قصاب ! کار تا بدان حد بالا می‌‌گیرد که از میانِ  این لجنزار، عیدِ  قربان زاده می‌‌شود !

ابراهیم خلیل الله، در حالِ  سر بریدنِ  پسرش اسماعیل با قمه‌ای در دست !

نمونه‌هایِ  تاریخی بسیار اند، که همه و همه ریشه در همان بنداده‌هایِ  قربانیِ  خونی دارند. کشتارِ  مخالفانِ  محمد ، تک به تک و با شمشیر با بی‌رحمیِ  تمام در صدرِ  اسلام، از نمونه‌هایِ  عملی‌ِ  این پیوندِ  نامبارک هستند. و نتایجِ  قبض و بسطِ  این شریعتِ  ضّدِ  زندگی‌ تا به کنون نیز امتداد می‌‌یابد و دامانِ  تاریخ را رنگین می‌‌کند و به گند می‌‌کشد. بخصوص با گسترشِ  آگاهی‌ و امکاناتِ  مدرن، دیگر پوشیدنِ  این جنایات امکان پذیر نیست. حضورِ  آخوند‌ها در کنارِ  لات‌ها و آدمکشان به شیوه‌هایِ  گوناگون در ۲۰۰ سالِ  گذشته در ایران به ثبت رسیده است و پاک شدنی نیست.

عکسِ  یادگاریِ  آیت الله کاشانی ، سر شناس‌ترین روحانیِ  (!) زمانِ  مصدق، با گنده لاتِ  آن زمان شعبان جعفریِ بی‌ مخ !

تا اسطورهِ  ابراهیم و عیدِ  قربان زنده است، قتل‌هایِ  زنجیره‌‌ای همچنان ادامه خواهد یافت. و جانِ  انسان‌هایِ  بیشتری را به کامِ  مرگ خواهد کشید. باید جان در پسِ  ذهنِ  همه مقدّس (گزند ناپذیر) شود تا بتوان جلو این وحشیگری‌ها را گرفت.

به سیاوشی دیگر تشنه باید شد.

نوشته‌هایِ مرتبط:

عاشورای ِسیمرغی را به «حسین»، نسبت داده اند !


.

«عاشورا = آشورا = آشوری = آسوری = سوری

.

چهارشنبه سوری = جشن رستاخیز سیمرغ در نوروز

.

جامعه های سیمرغی،

سوری، آسوری، آشوری

خوانده می شدند. این جامعه ها، رستاخیز یا از سرسبز و تازه شدن همیشگی زندگی در گیتی را می خواستند»

منوچهرجمالی

.

برایِ  درکِ  ماندگاریِ  عاشورا، نیاز به بازبینیِ  نقش و یافتنِ  مسخ سازی‌هایِ  تراژدی/جشن (مرگ/زندگی‌) (سوگ/سوگ !)  در فرهنگِ  ایران داریم.

.

«چرا درسوگ سیامک ، همه طبیعت جامه فیروزه میپوشند ؟
خدای ایران، جان خودش را نثارمیکند
تا جان انسانها ، ازگزند رهائی یابند

… درفرهنگ ایران ، این خداهست که برای قداست جان و نگاهداشتن جان ازگزند ، خودش را فدا میکند . این داستان در دوره چیرگی یزدانشناسی زرتشتی و ورود تصویر اهریمن که درپیش نبود ، تغییر داده میشود،تا با اندیشه زرتشت سازگارساخته شود . اندیشه اصلی این بوده است که سیامک ، برغم کشته شدن ( خاکسترشدن ) خودش از خاکسترش برمیخیزد . این همان « فرشکرد » است . کسی حق کین توزی و انتقام گیری ندارد . ولی با پیدایش تصویر اهریمن به شکل « اصل شرّ » ، بایستی با او جنگید و ازاو کین گرفت .  اینست که در روایت اصلی ، همه طبیعت ، جامه پیروزه رنگ می پوشند . این نخستین سوگ درشاهنامه است . سوگ ، برای ما معنای ماتم دارد . ولی « سوگ = سوک » هم به معنای « خوشه گندم وجو » و هم به معنای « شعله آتش » است . با غرس کردن تخم های گندم  درخاک ، تخم می وخشد ( نمومیکند= شعله وزبانه میکشد ) . اینست که « سوک = سوگ » ، پیکریابی همان « فرشکرد » است . هر تخمی که به خاک سپرده میشود ، نمی میرد ، بلکه  کاشته میشود وازسرخواهد بالید و شعله خواهد کشید . واژه « سوختن » درعرفان ، ازهمین ریشه است . وقتی سپاه کیومرث خبر کشته شدن سیامک را میشنوند :

سپه سربسر زاروگریان شدند
برآن «آتش سوگ» بریان شدند
خروشی برآمد زلشگر بزار
کشیدند صف ، بر درشهریار
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دوچشمان پرازخون ورخ، باده رنگ
دد و مرغ ونخجیر، گشته گروه
برفتند ویله کنان ، سوی کوه

البته تخم سیمرغ ( ارتای خوشه ) درهمه جانها هست،وبا آزردن هرجانی ، همه آزرده میشوند،وهمه چون همجانند، همدردند و همه باهم،علیه « آزار وستم » برمیخزند . درد و اندوه هرجانی ( ارتا ئی ) ، درد واندوه ، خوشه جانها ، جانان ( ارتای خوشه ) است . اینست که همه باهم  برمیخیزند تاستم وآزار را باز دارند . پیوند پدیده ِ « سوگواری باهم  » با « خیزش باهم برضد ستم وآزار» در تاریخ ایران ، همیشه باقی ماند،و هنوز نیز همه ستمکاران وقدرتمندان ، ازبرگذاری « سوگ » ، « باهم به سوگ ر نجدیده ای نشستن » میترسند  ، چون این ماتم ، بدنبال خود قیام را میآورد . درقیام  مردم ، آن ستمدیده ، زنده میشود . با منع این سوگ ، درد ، دست بدست میشود و هرگز درجامعه فراموش نمیشود ، تا روزی تحول به قیامی می یابد تا زندگی را گزند ناپذیر سازد . این فرشگرد ، ازنو تازه وسبزشوی زندگیست .  اینست که سیمرغ ( پیروز= فیروز) ، پیروز میشود .»

منوچهرجمالی

.

«حقیقت ، زبانه کشیدن ِآتش ، از گوهر ِانسانست

درفرهنگ ایران، خود، تخم آتش یا گوهرآتش ( فطرت انسان=آتش)  است و هنگامیکه بیفرو زد وشعله بکشد و به آسمان بیازد ، آنگاه «حقیقت ازگوهریا فطرت ِخود او» می بالد . « راستی» که «حقیقت» باشد ، شعله وتابش آتش است . خودی انسان باید زبانه بکشد و به فرازبیازد (فرا + آختن ) تا حقیقت وراستی بشود . فرهنگ ایران، تصویر دیگری از« آتش وقد برافراختن آن » دارد که محمد از« ابلیس ِ آتش گوهر» داشت . درست سربرافراختن آتش ازگوهرانسان ( خود ) ، راستی یا حقیقت بود . به عبارت دیگر، خدا ازفطرت انسان ، شعله ( الو= ال+ لاو= مهرسیمرغ ، درتبری ال- پر، بال زنخدای زایمان، سیمرغ ) میکشد .خدا شعله ایست که ازانسان، می تابد . خدا، شعله گرم یا تابش=taapishn از آتش جان است .خداشعله وگرمائی هست که ازفطرت وطبیعت انسان، میتابد و برافروخته میشود .

برای آنکه تا اندازه ای روشن شود که فرهنگ ایران، چه تصویری از« آتش» داشته است ، به آتشی که در داستان ویس ورامین برای سوگند خوردن به آن برپا میکنند تا حقیقت گفته شود ، نگاهی کوتاه می اندازیم . واژه سوگند ، دراوستا saokenta میباشد واساسا به معنای « شعله ور» میباشد ، چون saoka به معنای « شعله » هست و معنای دیگر saoka ، فرشته رویش هست . چون واژه « سوگ » درزبان فارسی که دراصل  به معنای خوشه گندم هست همان واژه « سوک = شعله » است . سوگواری هم به معنای غرس کردن تخم در زمین برای فراروئیدن یا شعله ورشدن ازنوبوده است و معنای مثبت وجشن  داشته است . موسم کِشتن تخم ، موسم جشن بوده است. ازاین روآئین سوگواری درایران ، به معنای عزاداری وماتم نبوده است ، بلکه « جشن برافروخته شدن ازنو همان گوهر» بوده است . نخستین سوگواری درشاهنامه برای سیامک ، نخستین خیزش یا قیام  سراسرطبیعت برضد اهریمن است ، وازاین روهست که دراین سوگواری ، همه جامه سبز میپوشند ( همه جامه ها کرده پیروزه رنگ ) . دراثرآنکه تخم با حبه آتش، اینهمانی داده میشد ،« وخشیدن» ، هم به معای روئیدن ونموکردن وهم به معنای شعله ورشدن وزبانه کشیدن بود . ارتا ، هم خوشه است ( ارتای خوشه ) وهم « کانون یا منقل آتش » ، یا به عبارت دیگر، حبه آتش ( xvarg=xvar) همان تخم ( xva) هست. رویش تخم وفروزش یا تابش آتش، هردو باهم نماد روند آفرینش، نماد راستی وحقیقت هستند . اینست شعله ورشدن آتش ، بیان روند آفرینش وپیدایش حقیقت یا گوهروفطرت بوده است .

زمیدان، آتش سوزان برآمد
که با گردون گردان، همبرآمد
چوزرین گنبدی برچرخ یازان
شده لرزان و ، زرّش ، پاک ریزان
بسان دلبری ، درلعل وملحم
گرازان وخروشان، مست وخرم
زچهره ، نور درگیتی فگنده
زنورش، باز تاریکی رمنده

اینکه چرا ایرانیان  پیش آتش ، سوگند میخوردند ، به این اندیشه بنیادی باز میگردد که ارتا که نخستین عنصرانسان باشد، تخم ، ارتای خوشه ( ارتا خوشت = ارتاواهیشت) است و ارتا ، هم « خوشه » وهم « کانون یا مجمرآتش » میباشد . هرتخمی ، اینهمانی با حبه یا اخگر( خوارگ ) آتش دارد . به عبارت دیگر درهر تخمی (axv = xva ) ، باد یا هوا ( asu=fraan praana=) هست که اصل آتش فروزیست . پس« ارتا خوشت«، با « وای= باد نیکو یا هوا  یا فرنبغ » ، اینهمانی می یابد . خوشه ، شعله آتش است . ازتن زنخدای ایران ( آذر) که دراستوانه کوچک ، درنزدیک کرمان یافته شده است ، نه خوشه میروید ( آذر= روز۹ ) و این خوشه ها همه به شکل شعله اند . دراصطلاح « انسان ، تخم آتش است » ، هم « تخم » هست وهم « آتش » هست . روئیدن و افروختن باهم اینهمانی دارند . چنانچه درپیش آمد ، واژه « وخشیدن » ، هم به معنای « روئیدن ونموکردن » است وهم به معنای « زبانه کشیدن وشعله ورشدن ودرخشیدن وروشن شدن » است . ازاینروهست که دربندهش، فطرت انسان از « سبزی وروشنی آسمان » میباشد، چون آسمان ، نقش خوشه درخت را داشت. اینکه دربندهش میآید که تخم انسان ، از « روشنی وسبزی آسمان » آفریده شد ، به این تصویربنیادی برمیگردد .»

منوچهرجمالی

.

نوشته‌هایِ مرتبط: