« دریافت داستانی‌ ملّی »


« ملتی که خود را اسطوره‌ای (یا داستانی‌ به معنای اصیلش. داستان در زبان فارسی‌ کهن، همان اسطوره است، و سپس تعمیم داده شده است و ما باید از سر به معنای اصلی‌‌اش به کار ببریم) در نمی‌‌یابد و نمی‌‌یابد، تجربه‌های مایه‌ای را که با آنها میتواند سراسر تجربه‌ها و پدیده‌های اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تاریخی خود را روشن و منظم سازد و از آنها بگسترد (چون همه این پدیده‌ها و رویداد‌های سیاسی – حقوقی – اجتماعی – تاریخی در آن تجربه‌های مایه‌ای ریشه دوانیده اند) در خود نابود ساخته است.

آگاهبود تاریخی، یا آگاهبود حقوقی و سیاسی، یا آگاهبود اجتماعی، جبران دریافت و یافت اسطوره‌ای (داستانی‌) ملت را نمیکند. برای اینکه ملتی را نابود ساخت، باید اسطوره‌های او را از او گرفت یا دریافتش را برایش غیر ممکن ساخت. شاهنامه، در ورودی دریافت و یافت اسطوره‌های ایران را برای ملت ایران باز می‌کند. شاهنامه، گوهر و هسته این یافت داستانی‌ را برای ایران، زنده نگاه داشته است. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۶۶ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« بنو احرار = ایرانیان ، ایرانی = ایری = تخم (خود زا = آزاد) … » – ایران یعنی چه ؟


« بنو احرار = ایرانیان

ایرانی = ایری = تخم (خود زا = آزاد) = سیمرغی

« حرّیت » در عربی‌ ، همان « سیمرغی بودن » است

هیربد + خیره نگریستن + گٔل خیری

اعراب به ایرانیان ، بنو احرار می‌گفتند. اصل واژه « حرّ » ، « حیری » بوده است ، و « حیری » ، همان « هیری » و یا « ایری » است. واژه « هیر – و – ایر » ، در اصل ، بمعنایِ « تخم » بوده است ، چون « ایر » ، اندام تناسلی بطور کلی‌ است. ایر ، هم نرینگی و هم مادینگی است. چنین واژه هائی که بیان نرینگی و مادینگی یا اندام تناسلی زن و مرد هر دو هستند ، بیان « تخم بودن » هستند ، چون تخم ، دارای اضداد است. و هرچه تخم است ، از دید اسطوره‌های ایران ، « خودزا و خود آفرین » و طبعا « آزاد » است.

دو نامِ رستم و تهمتن ، پسوند و پیشوند « تخم » دارند ، یعنی‌ « اصیل و سرچشمه و آزاد » هستند. و سیمرغ که روی درخت همه تخمه نشسته بود (تخمه = زر = آزر که معمولا آذر نوشته میشود) ، مادر و اصل همه تخمگان بود. هر تخمی ، سیمرغی بود ، و هر تخمی که سیمرغ گذاشته بود ، اصالت داشت ، چون سیمرغی از آن بیرون می‌‌آمد ، همال سیمرغ. و همای چهره آزاد ، که نام دیگر سیمرغ بود ، درست نماد این گوهرِ « آزادِ » سیمرغ ، و هر تخمه‌ای از اوست. همه زاده ها[ی] سیمرغ مانند سیمرغ آزاد و برابرند. خوشه واژه هائی که با « ایر » و « هیر و هیری » و « خیره و خیری » ساخته شده اند ، همه طیف مفاهیم برخاسته از همین تصویرند.

۱ – هیرون ، هم به خرما ، و هم به نی‌ ، اطلاق میشود. علت هم اینست که هر دو منصوب به سیمرغ و نماد سیمرغند. واژه خرما ، یا به شکل xurma و یا به شکل ( xarma( v نوشته میشود. خرما xurma همان « هو + راما » میباشد یعنی « رامِ به » یا « وایِ به » ، که خودِ سیمرغست. همچنین ( xarma( v مرکب از( xar + ma( v خر + ماه است که بمعنای فر‌ ، یا خرمن ماه است که باز همان سیمرغست. تساوی خرما و نای (به کتاب بانگ نای از جمشید تا مولوی) سبب شده است ، که در لغت نامه‌ها که به ریشه‌ها مینگرند و کمتر نگاه به اسطوره‌های بنیادی میاندازند ، هر دو معنا را برای واژه « هیری » مییابند ، و حیران و سرگشته اند که هیری ، خرماست یا نای ، و در پی‌ِ روشن شدن آن ، به هیچ نتیجه‌ای نیز نمی‌رسند ، چون هر دو مانند هم ، نماد سیمرغند و واژه « هیری » به هر دو اطلاق میشده است.

در برهان قاطع می‌‌آید « هیرون ، نوعی از نی‌ است ، و بعربی آنرا قصب خوانند » ، و تحفه حکیم موءمن می‌نویسد « هیرون ، نوعی از خرماست ، و گویند مراد ازو قسب است » ، و منتهی الارب می‌نویسد « و قسب ، خرمای خشک است که در دهان ریزه گردد » و فرهنگ نویسان ، قسب را قصب خوانده اند. پس تساوی خرما با نی‌ ، روشن شد. خوشه خرما ، نماد همان زرافشانی شیره‌ درون نی‌ بود.

و از آنجا که « نی‌ » ، بسیار زود آتش می‌گیرد (خان نخست از هفت خوان و شیر در نیستان) ، هیر ، به آتش هم اطلاق شده است ، و از آنجا که نای ، مقدس است ، طبعا آتشی که از نای بر میخیزد ، نیز مقدس شمرده میشده است. از این رو ، واژه « هیربد » ، بمعنای خادم و خدمتکار آتش مقدس بکار می‌رفته است ، و طبعا هیربد مستقیما از واژه « aethrapaiti » نیامده است ، ولی‌ با آگاهی‌ از رابطه « زر و آزر » و زرافشانی از سیمرغ (رجوع به کتاب اندیشه اصالت انسان شود) میتوان دید که « آزر = آذر » در اصل به معنای « تخم = زر » بوده است. بنابرین هیربد ، مانند آذربد ، یک معنا را میداده است ، فقط در واژه هیربد ، رابطه ‌اش با نای ، و ویژگی موسیقائی ‌اش ، روشن‌تر و مستقیم تر بوده است. و در واژه « هیلاج » ، که باید همان « هیر + آک » باشد ، و بمعنای « پر از تخمه » است (هیر + آک) برابر با معانی است که در برهان قاطع آمده است : « هیلاج ، بمعنای چشمه زندگانی‌ است ، و منجمان آنرا – کدبانو – گویند ». همچنین « هیرک » به معنای بچه بز و گوسفند و شتر نیز میباشد.

۲ – ایر ، به علت همان اطلاق به نرینگی و مادینگی هر دو ، و تخمه بودن (زر و آزر بودن) و اصیل بودن ، و نسبت یافتن مستقیم به سیمرغ و رام ، در عصر هخامنشی‌ها ، نام قوم ایرانی بوده است ، و در قفقاز ، آنرا بصورتهای ایرون و ایرو و ایر (iron+iroe+ir) به خود اطلاق میکرده اند.

ولی‌ از آنجا که واژهِ « مردم » نیز ، مرکب از « مرت + تخم » است ، ایرگ ، معنای مردم و ایرگان ، معنای مردمان را داشته است ، چون ایرگ هم همان تخم بوده است. و از آنجا که هم تخمه و هم « ایر و آریا airya » ، ویژگی‌های خداوند رام را نیز بطور طبیعی داشته اند ، رفتار مهرآمیز خدای خود را نیز داشتند ، و بدینسان « ایرمان » به « مهمان » ، بویژه « میهمان ناخوانده » اطلاق میشده است ، و پذیرائی از میهمان ناخوانده ، اوج مهر شمرده میشده است. این فروزه جوانمردی را که سپس به ابراهیم نسبت داده اند ، و او هم از همین خدای سیمرغ (پدرش سین را میپرستیده است و یهوه نیز در اصل نام سیمرغ بوده است) به ارث برده است ، گوهر سیمرغی داشته است و از گوهر رامشگریش بر میخواسته است. اوج مهر ، مهرورزیدن به بیگانه و ضد و دشمن است.

« ایرمان » که سه‌ بار در شاهنامه می‌‌آید ، معنای « مهمان » دارد. ولی‌ نای ، بیان « اشتیاق » است ، از این رو معنای « ایرمان » ، آرزوست که امروزه ما آنرا به شکل « آرمان » و بمعنای « ایده‌آل » بکار میبریم ، ولی‌ در واقع ، به معنای « اشتیاق » بوده است. از این رو نیز در شعر مولوی مفهوم اشتیاق ، همراه نای است. نای در آرزویِ جستن مهر ، میان اضداد ، و رسیدن به آنهاست. اینست که همیشه سرگشته و حیران است. و واژه « هیرو ، و هیر و حیری » هست که در عربی‌ ، به شکل « حیرت » در آمده است ، و در فارسی‌ « ویر » که پیشوند « ویران » است ، همین کلمه است که بمعنای « درهم و برهم و هرج و مرج بودن » است.

و کلمه « هیر و ویر » در فارسی‌ ، و کلمه irren آلمانی ، از همین ریشه است. حیرت در میان فراوانی و وفور و در کثرت ، فروزه گوهری جستن و رسیدن و اشتیاقست. از این رو ، یکی‌ از معانی‌ اصلی‌ِ « خیره » ، تعجب و شگفتِ بسیار ، و حیرت و سرگشتگی و فروماندگیست. و خیرخیر که بمعنای تیره و تاریکست ، از این زمینه گمگشتگی در کثرت ، پیدایش یافته است. خودِ واژه « خیر » هم معنای تیرگی و غباری ، و سرگشته و حیران را دارد.

۳ – خیری و خیرو ، نام گلی‌ است ، و خیری زرد ، به خداوند « رام » ، نسبت داده میشود ، و گٔل همیشه بهار به « ارد » که « اشی » است نسبت داده میشود. زرد ، نشان تندی جنبش و تحول است ، و رام که همان خداوند باد است ، اصل جنبش و مهر و جستجو است. رام ، همه اضداد را می‌جوید‌ ، و پس از جستجو و سرگشتگی و حیرت به همه می‌رسد ، و آنها را به هم پیوند میدهد. فروزهِ « اشی » ، که گٔل همیشه بهار یعنی خیریست ، « سرفرازی » است. اشه که روز سوم هر ماهست ، بنام سرفراز میان مردم مشهور بوده است. سرفراز ، یعنی سرکش و لجوج و شجاع و دلیر. و از آنجا که اشی با حقیقت کار دارد ، خیره شدن ، بمعنای نگریستن دلیرانه و گستاخانه برای جستجو و پژوهش متلازم با حیرت است ، و در عرفان نیز « عرفان که بینش لجوجانه و طاغیانه باشد ، همراه حیرت ، میماند. طبعا برای کسانیکه چنین نگرش دلیرانه و گستاخانه‌ای ، اسباب دردسر میشده است ، خیره شدن را بمعنای شوخ دیدگی و بی‌ آزرمی و هرزه‌ گی و بیحیائی ، بدنام میساخته اند. به همین علت نیز خیره شدن را در الهیات زرتشتی به اهریمن نسبت میدهند. ولی‌ خیره نگریستن ، معنای جستجو و پژوهش دلیرانه داشته است ، و از این رو با حیرت (هیره و خیره) همراه بوده است ، و اتهام بیحیائی ، از آنجا می‌‌آید که چنین گونه دیدی را با اغراض دیگر ، پیوند داده اند. پس « خیره شدن » ، نگاه کردن برای جستجو ، و با منش دلیرانه بوده است. این فروزه بینش دلیرانه و گستاخانه ، با هدف رسیدن به شیره‌ (حقیقت) هر چیزی ، معنای « آزادی و آزادگی » بوده است. ، چون هدفش آفریدن مهر ، میان اضداد ، و چیرگی بر ستیزه خواهی در اضداد بوده است. پس « حرّ و حرّیت » ، نه‌ تنها بیان استقلال ، بر بنیاد بینش خود بوده است ، بلکه نماد تعهد در اجتماع ، برای آفرینش مهر میان دشمنان و اضداد بوده است.

طبعا کلمه « خیر » در عربی‌ ، با معانی‌ ، نیکوئی و خوبی‌ ، مزد و اجر نیک‌ ، و نعمت و مال و فیض و برکت و خوش آمد به هنگام ورود (خیر مقدم) و همه ترکیبات آن که خیر اندیش و خیر خواه و خیرات و خیر رساندن و خیریه ، .. میباشند ، از طیف معانی‌ همان « هیر و حیر و خیره و خیری » است. و اینکه در سریانی « ایل » ، نام خداست ، همریشه با همین « ایر و هیر » و نای است که اصل آفرینش است.

واژه « حرّ و حرّیت » ، که بنیاد زندگانی‌ جوانمردی و آزادیست ، همان واژه « آریائی » و « ایری » در ایرانیست ، و بیانگر پیوستگی به سیمرغ بوده است. هیری که هم خرما و هم نای است ، معنای رامش و جستجو و نگریستن دلیرانه را بر بنیاد آن داشته است که به معنای « تخم » بوده است.

واژه « حیری یا خیری » مرکب از « خَی xey یا xay » و + « ری » هست. خی ، همان خیا و خوا و خو هست. خوا در خواگ و خاگینه و خاک ، به معنای اصلی‌ ، که تخم مرغ‌ باشد ، مانده اند. خاک هم بمعنای تخم است. واژه « خو » هم به معنای « گیاه خود رو » هست ، که برآیند « خودزائی » تخم را نگاه داشته است ، و همچنین خو ، بمعنای « گیاهیست که بدرخت می‌پیچد » ، و این پیچه ، نماد مهر ورزیست. همچنین « خو » ، بمعنای قالبی‌ است که استادان بنا ، طاق بر بالای آن زنند. چون ، طاق و گنبد ، خایه دیسه است ، « خو » نام دارد. و همچنین خو ، بمعنای سرشت و طبیعت است که بیان « تخمه بودن » است. ما امروزه « خو » را بمعنای « عادت » بکار میبریم و این درست نیست ، چونکه « عادت ، طبیعت دوم پنداشته شده است ». ولی‌ « خو » ، فطرت و گوهر بوده است نه‌ عادت. اینست که واژه « خواجه » که به سیمرغ اطلاق میشده است و سپس به خدایان بطور عمومی‌ اطلاق شده است ، بمعنای « زهدان پر از تخم » بوده است ، که معنای دومش سرچشمه سرشار از آفرینندگی میباشد. همچنین « خوان » که ما امروزه بمعنای « سفره » بکار میبریم ، در اصل ، همان معنای « زهدان پر از تخم » را داشته است و امروزه بمعنای « طبق پر از نعمت ».

از این رو سه‌ زنخدای ایران ، سیمرغ و آناهیتا و آرمد (آرمیتی = زنخدای زمین) سه‌ خوان بودند ، که سپس در میترا تبدیل به سه‌ تای یکتای « میترا + سروش + رشن » شدند ، و مسیحیت در اروپا ، از آن تقلید کرد ، و اقانیم ثلاثه را پدید آورد. آنچه بسیار اهمیت دارد . واژه « خود » است. خود ، همین واژه « خوا hva + xva » است. انسان ، خود را « تخم » میداند ، و به اصالت « خود » ، اقرار می‌کند ، هرچند که از این ادعا ، هیچ بهره‌ای نیز در زندگی‌ و فکر ، نمیبرد ، چون معنای آنرا به کلّ فراموش ساخته است. پیشوندِ « خی » در واژه « خیار » هست که بمعنای « پر از تخم » است ، و خی در خیک ، بمعنای « وفور چکه‌های آبست ». و چون تخمه بودن ، و سرچشمه بودن هم مهم بوده است که به آن باید آفرین گفت ، و آنرا ستود ، واژه « خه » و « خهی » ، بمعنی مرحبا و آفرین است.

گفته شد که پسوندِ « خیری و ایری و هیری » ، « ری » است ، و این ری ، به معنای « نرینگی » است. چنانکه در گویش مازندرانی ریکا ، بمعنای پسر است. پس واژه « آریائی و ایرانی » ، یادگار نسبت او به سیمرغ و تخمه بودن اوست. ایرانی ، فروزه‌های سیمرغ را دارد ، چون تخمه سیمرغست. و مفهوم « حریّت و حرّ » در عربی‌ ، یادگاریست از فرهنگ سیمرغی که به عربستان و اسرائیل رفته و در آنجا بجای مانده است. ایرانی ، پیکر یابی‌ حرّیت بوده است ، چون هر ایرانی یقین از اصالت خود داشته است. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۴۱  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

 نوشته‌هایِ مرتبط:

« چرا ایران ، ملت برگزیده است ؟ » … « ایرانی شدن ، کار بسیار مشکلی‌ است. ایرانی شدن ، کار خطرناکیست. »


« هر ملتی یا طبقه‌ای ، با پیدایش یک گونه احساس « برگزیدگی » از سایر ملل و طبقات ، به وجود می‌‌آید. برای « به خود آمدن » ، باید جدا شد ، و برای جدا شدن باید « برگزیده » شد.

یهودیها ، بدین سان به این احساس برگزیدگی از سایر ملل و اقوام رسیدند که باور کردند که یهوه ، فقط با آنها میثاق بسته است. اسرائیل ، ملتی است که با یهوه « میثاق منحصر به فرد » بسته است ، از این رو ممتاز میباشد. یهوه ، با هیچ ملت یا قوم دیگری ، چنین میثاقی نبسته است.

همین احساس برگزیدگی ، تا به حال آنها را به عنوان یک ملت جداگانه نگاه داشته است (این مهم نیست که یهوه‌ای آنها را برای تنها میثاقش برگزیده باشد یا نباشد. این مهم است که یهودیها به این میثاق منحصر به فرد با یهوه ، ایمان دارند).

ملیت عرب و استقلال امت اسلام (هر دو با هم) با این احساس برگزیدگی بر سایر ملل پیدایش یافت که قرآن تصویری خاص از اسمعیل به ملت عرب و امت اسلام ارائه داد. نه‌ تنها ابراهیم ، اولویت بر امر خدا در برابر محبت خودش به پسرش میدهد و میخواهد بهترین تجسم این محبت را که پسرش اسمعیل باشد بکشد ، بلکه اسمعیل (طبق روایت قرآن) خودش نیز برای تسلیم شدن به این امر خدا ، حاضر به قربانی شدن هست. این آمادگی‌ برای قربانی شدن در راه امر الله ، از سوئی ملت عرب و از سوئی امت اسلام را از سایر ملل برگزیده میسازد. هر کسی‌ که برای خدا شهید میشود یا آماده برای شهید شدن در راه اجرای اوامر خدا هست ، خدا او را ممتاز از دیگران و ممتاز از سایر ملل و امم میسازد.

ولی‌ ایران با یک رسالت اخلاقی‌ – انسانی‌ – سیاسی ، برگزیده میشود. ملت ایران خود را با ایرج که بنیاد گذار اسطوره‌ای حکومت ایرانست عینیت میدهد. ایرج که نماینده مردم ایرانست ، خود را برای بنیاد گذاری مهر میان ملل و حکومتها قربانی می‌کند. و این عمل ، که ایستادگی برای مهر میان ملل تا سرحد فدا کردن جان خود باشد ، سبب برگزیدگی ملت ایران میشود. ملت عرب و یهود را خداست که برمی‌گزیند. ولی‌ ایران (ایرج = ایران زمین) چون برای مهر به ملل ، از امتیازات خودش می‌گذرد ، چون مهرورزی ، اوج نیرومندی و اصالت انسانیست ، و چون آزردن جان را بزرگترین گناه میداند و چون مهر را مقدم بر قدرت می‌شمارد ، برگزیده میان ملل و حکومتها میشود. ملت و حکومت ایران برای انجام این رسالت پیدایش می‌‌یابد که میان ملل و حکومات ، مهر ایجاد کند. هیچکس ایرانی نیست ، بلکه هر کسی‌ در انجام این وظیفه که آشتی میان ملل و حکومات باشد ، میتواند ایرانی بشود.

نه‌ تنها ایران به برگزیدگی خود در مهر ، ایمان دارد بلکه ملل دیگر با « برگزیدن ایرج در برابر سلم و تور » ، نشان میدهند که مردم جهان نیز مهر را بر قدرت بر می‌گزینند و بدینسان ایران را برگزیده ملل جهان میشمارند. ایرانیان چنین تصویری از خود داشته اند.

آیا ملت ایران نمیتواند از سر ، از این تصویر خود یاد بکند و چهره آشتی و مهر میان ملل شود تا برگزیده میان ملل شود ؟ ایرانی شدن ، کار بسیار مشکلی‌ است. ایرانی شدن ، کار خطرناکیست. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۰۹  از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جشنِ زادروز عیسی، جشنِ پیدایشِ جمشید بوده است » – ریشه جشنِ یلدا


« این جشن ، از زندگانی‌ اجتماعی ما رخت بربسته است ، و ما جشنهای ماه دسامبر را که جشنهای ماه دی یا ماه خور ، و یا بالاخره « ماه خرّم » باشد ، به کلی‌ فراموش ساخته ایم ، و میانگاریم که این جشن ، مربوط به جهان مسیحیت است ، و پیش از آن نیز ، میان میترائیان متداول بوده است. مسیحی‌ها آنرا بنام زادروز عیسی ، جشن میگیرند ، و میترائیها ، آنرا بنام روز پیدایش میتراس  Mithras  ، جشن می‌گرفته اند. این جشن درحقیقت ، نه‌ از آن میترائیان ، و نه‌ از آن عیسویان بوده است ، بلکه جشن روز پیدایش جمشید از عشق ورزی پروین با هلال ماه بوده است که از بزرگترین جشنها در فرهنگ ایران بوده است. هر ملتی و فرهنگی‌ را که میخواهند « بی‌ هویت » سازند ، جشنهای او [و تراژدی های او] را از او میگیرند ، یا معانی‌ اصلی‌ آن جشنها را مغشوش و مسخ و تحریف میسازند.

جشن ، به مفهوم « روزِ تعطیل کار و استراحت از کار و رفع خستگی‌ِ کار » نبوده است. وارونه آن ، جشن ، به مفهوم « همکاری و هماندیشی و همآفرینی اجتماعی » و به معنای « شریک شدن همه اجتماع در شادی » بوده است. وحدت دادن و به هم بافتن اجتماع در شادی ، اصل جشن بوده است. امروزه کوشیده میشود که وحدت اجتماع را به « وحدت در منافع ملی‌ » یا « وحدت در ایمان به یک آموزه دینی یا ایدئولوژی » یا « وحدت حکومتی » برگردانند. درحالی‌که آنها میاندیشیدند که وحدت ، موقعی در اجتماعست که انسانها در همکاری و هماندیشی ، برای همه اجتماع بدون هیچ تبعیضی ، شادی بیافرینند ، و از این شادی ، همه اجتماع کام ببرند. شادی و شادکردن همه انسانها بدون تبعیض ، محور وحدت اجتماع و سیاست و اقتصاد بوده است. از این رو شاد ساختن همگان ، معنای پرستیدن داشته است. پرستیدن ، پرستاری کردن از همه انسانها ، تا بیشتر شاد باشند ، بوده است. خدا ، خوشه همه جانها است. کسی‌ خدا را می‌پرستد که همه جان‌ها را بدون تبعیض مذهبی‌ و قومی و ملی‌ و طبقاتی و جنسی‌ ، شاد میسازد. این بود که پیکار با جشن ، و مفهوم جشن ، یک پیکار سیاسی و دینی و اقتصادی بود. تصویر آنها از جشن ، بر ضد تئوریهای سیاسی و قدرت و تئوری اجتماعـ[ـی] و اقتصادی قدرتمندان و بنیادگذاران دین در این پنج هزاره بوده است.

از این رو پیکار با این تصویر جشن ، و فراموش سازی جشن‌ها و یا تغییر دادن معنای جشنها ، در نسبت دادن به این رهبر و آن خدا ، یکی‌ از بزرگترین میدانهای مبارزه قدرتها ، با فرهنگ اصیل ملت بوده است. وقتی‌ نمی‌شود جشنی را فراموش ساخت ، باید گرانیگاه آنرا جابه‌جا ساخت. مثلا از روز اول ماه دی (= دسامبر) تا روز هشتم دی ، جشن برابری ملت با حکومت ، و استوار بودن حکومت بر خواست ملت بوده است. هم روز اول ماه ، خرّم نامیده میشده است ، و هم روز هشتم خرّم نامیده میشده است. آنچه را امروز ما ، « حکومت اجتماعی و دموکراسی » مینامیم ، آنها « شهر خرّم » مینامیده اند. الهیون زرتشتی بر ضد این جشن بودند ، و آمدند روز مرگ یا شهادت زرتشت را ، درست به همین روز اول ماه دی که نامش خرّم بود انداختند ، و نام این روز را هم تبدیل به اهورامزدا کردند. عزاداری پیامبر خود را ، جانشین جشن همبستگی‌ ملت بر محور شادی کردند. ملت ، در اندیشیدن به شادیِ همه و در عمل برای شادی همه ، به هم می‌‌پیوست ، نه‌ در ایمان به زرتشت یا یک رهبر دینی دیگر ، و نه‌ در ایمان به یک آموزه یا یک کتاب. اصل این بود که انسان در کار و گفتار و اندیشه ، همه انسانها را شاد سازد ، حالا این انسان ، هر عقیده و دین و طبقه و نژاد و جنسی‌ که داشته باشد ، مهم نبود.

بدینسان الهیات زرتشتی ، سوگ و عزای یک شخص را ، جانشی شادی به عنوان محور همبستگی‌ اجتماعی ساخت. چنانکه امروزه نیز ملاها می‌کوشند ، نوروز را زادروز این امام یا فلان فتح پیامبر اسلام سازند. البته در هر روزی از سال ، صد‌ها چیز در تاریخ روی داده است و با برگزیدن یک واقعه ، می‌کوشند که معنای اصلی‌ جشن را جابجا سازند. همینطور میترائیها ، جشن روز پیدایش جمشید را که در پایان شب ۲۱ و در آغاز روز بیست و دوم این ماه بود ، تبدیل به روز پیدایش میتراس ، خدای خودشان کردند. جامعه ، بجای آنکه جشن پیدایش انسان را از عشق خدایان بگیرد ، جشن پیدایش یک خدا را میگرفت ، که در واقع خدای خشم بود ، نه‌ خدای مهر. میتراس ، خدای خشم بود که خود را خدای مهر میخواند. همانسان که یهوه و الله ، خدایان غصبی هستند که خود را خدایان رحم و محبت معرفی‌ میکنند. با چنین تحریفی ، اصالت را از انسان گرفتند ، و حق انسان را به ساختن اجتماع ، با هماندیشی و همپرسی و همکاری خودشان ، نابود ساختند.

و نام این « عشق ورزی خدایان » را که اصل زایش انسان بود ، « گناه » نامیدند. عشقی‌ که انسان را میآفریند ، نخستین گناه شد. انسان ، سرچشمه گناه و فساد شد ، و این اندیشه سپس به یهودیت و مسیحیت و اسلام رسید ، و با این اندیشه ، انسان ، اصالت ، و بستگی مستقیم خود را با خدایان از دست داد.

انسان ، دیگر فرزند مستقیم خدا نبود ، و بی‌ اصالتی انسان ، از همینجا آغاز شد. در این فرهنگ ، خدا و انسان با هم ، یک اصالت جدا ناپذیر از هم داشتند. آنها پنداشتند که همه اصالت را یکجا به خدا میدهند ، و انسان را از آن محروم میسازند. ولی‌ جائیکه انسان ، اصالت نداشته باشد ، خدا هم اصالت ندارد. انکار خدا و نفی خدا ، موقعی آغاز شد که خدا و انسان ، با هم یک اصالت نداشتند ، و تا روزیکه به این هم اصالتی باز نگردند ، خدا ، بیگانه و دور و بریده از انسانست. این عشقی که گناه و اصل فساد شد ، روز آبستن شدن انسان در آسمان بود. خوشه پروین که ثریا نام دارد و اهل فارس آنرا ارتا خوشت یا « خوشه ارتا » مینامیدند ، در روز بیست و دویّم ماه خرّم که ماه دی یا دسامبر باشد ، در زهدان هلال ماه قرار میگرفت ، و این رویداد بنام « مقارنه ماه و پروین » مشهور است.

و از اقتران یا زناشوئی و آمیزش خوشه پروین با هلال ماه که زهدان آسمانست ، انسان که همان خورشید است ، زائیده میشد. این به تصادف نیست که جمشید و خورشید نام‌های بسیار شبیه همند. خورشید ، به معنای خور ، فرزند شیت یعنی نی‌ است ، و سیمرغ ، نای نخستین بود. همچنین جمشید به معنای جم ، فرزند نای است. از این رو در یشتها ، جمشید ، خورشید چهره خوانده میشود. این بدان معنا نیست که قیافه ‌اش در جهان شعر ، همانندی با خورشید دارد ، بلکه چهره که چیترا باشد به معنای ذات و گوهر است.

پس جمشید از تبار و گوهر خورشید است. جمشید ، خورشیدیست که از ماه یا سیمرغ میزاید. نام دیگر ماه ، پیتا است که معنای نای را هم دارد ، و در بلوچی به خورشید ، پیتاب می‌گویند. خورشید ، چشمه ایست که از نای ماه ، روانست. زائیدن خورشید از نای آسمان که ماه باشد ، همان زائیدن انسان یا جمشید از سیمرغست. در بندهشن بخش پنجم (پاره ۳۸) کوشیده اند که آفرینش را از رپیتاوین به اهورامزدا انتقال دهند ، بدینسان که اهورامزدا در رپیتاوین ، که فقط به معنای « زمان نیمروز » گرفته میشود ، با یزش کردن ، همه آفریدگان را میآفریند. در حالیکه یزش ، در اصل به معنای نواختن نی‌ بوده است ، نه‌ دعا و مناجات کردن ، و رپیتاوین ، درست نام اقتران پروین و ماه است. رپه ، پیشوند رپتاوین که سپس تبدیل به واژه رب در عربی‌ شده است ، نام خوشه پروین است ، و پیتا ، نام ماه است ، و پسوند وین ، که همان بینی‌ و بینای امروزی باشد ، به معنای نای است.

و در همین بخش بندهشن می‌‌بینیم که ارتا واهیشت که ارتای خوشه ، یا پروین باشد ، همکار رپیتاوین شمرده میشود. پس آفریننده جهان ، همین اقتران و آمیزش خوشه پروین با هلال ماهست. و این اقتران پروین با ماه را ، ترکها قوناس می‌‌نامند که همان واژه گناه ما باشد. و این واژه در اصل ویناس بوده است ، و پیشوند « وی‌ » تبدیل به گاف شده است. ویناس ، مرکب از وین است که به معنای نای است ، و آس ، همان خوشه کاردوست که غله‌ای همانند گندمست. ردپای این تصاویر ، در اشعار مولوی بجای مانده است که می‌‌گوید ما انسانها از پروین به زمین افتاده ایم:

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم – گوش خود بر دم شش نای طرب بنهادیم.

و همچنین ردپایش در غزل سعدی بجا مانده است که مئ‌گوید:

برآ ‌ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آمد – که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم.

همانسان که رپیتاوین ، جهان را با دم شش نایش میآفریند ، نام زهره هم که در لاتین « ونوس » باشد ، و همین واژه ایرانی « ویناس » است ، خدائیست که با نوای چنگ و نای میآفریند. این واژه ویناس یا گناه فارسی‌ در عربی‌ ، جناح شده است که همان جنحه و جنایت باشد. اینکه چرا عشق پروین به ماه که اصل عشق جهانست ، تبدیل به گناه و جنحه و جنایت شده است ، برای آن بود که خدایان تازه ، جهان را با تیغ برنده نور و امر میآفرینند. ولی‌ جناح ، معنای دیگری هم دارد که گواه بر همین خدای عشقند. چنانکه یک معنایش دست است. و اهل فارس (آثارالباقیه) خرّم را که همان دی باشد ، سه‌ بار در هر ماهی‌ ، دست مینامیدند. معنای دیگر جناح در عربی‌ ، به گلهای پیلگوش و نیلوفر و لوف اطلاق میشود. ما با شنیدن نام پیلگوش ، میانگاریم که این گٔل ، گوشی مانند فیل دارد.

ولی‌ گوش ، همان خوشه است ، و پیل همان فیلو در یونانیست که به معنای دوستی‌ و عشق است ، مثل واژه فیلسوف. چنانکه نام دیگر جناح ، که لوف باشد ، پیچه است که برترین نماد عشق است ، و در تنکابنی « لو » خوانده میشود که همان « لاو  Love » انگلیسی‌ است. پس جناح که همان گناه یا ویناس یا ونوس باشد ، به معنی‌ « خوشه عشق » است. معنای دیگر جناح ، ذات هرچیزیست. ذات همه چیزها ، عشق رپه یعنی رب ، به هلال ماه است که رام یا زهُره میباشد. این مقارنه پروین و ماه ، در روز ۲۲ ماه دسامبر یا دی ، صورت می‌گیرد که روز باد باشد.

باد ، خدای عشق است ، و باد در کردی به معنای پیچه است ، که همان لوف و لَو و لبلاب باشد ، و حتی شیخ جام آنرا « سن » مینامد که سیمرغ هست. جمشید ، در روز عشق ، پیدایش می‌‌یابد و نخستین تجلی‌ عشق خداست. و پنج روز پیش از روز باد ، پنج خدا هستند که با هم آمیخته اند و تخم انسان هستند ، و انسان از این تخم است که میروید ، و این تخمست که از ثریا به زمین افتاده است. این پنج خدا که تخم انسانند ، عبارتند از سروش و رشن و فروردین و بهرام و رام. در میان هستی‌ انسان ، فروردین است که نام اصلیش ارتافرورد است که روز ۱۹ ماه باشد ، و ارتافرورد همان سیمرغ گسترده پر یا فروهر است. انسان از خوشه این پنج خدا ، یعنی از عشق پنج خدا یا همپرسی و هماندیشی و همکاری به هم ، در روز بیست و دوم دسامبر یا دی پیدایش می‌‌یابد. انسان ، فرزند عشق ورزی خدایانِ عشق و اندازه و نظم و جویندگی و نوآوری به هم ، همان خورشید روشن است که از چاه تاریک یلدا میزاید. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۸۱ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جستن تخمه‌های گذشته »


« انسان ، ریشه در تخمه دارد. از تخم است که میروید. اینکه گفته میشود انسان تخمه ایست که از زمین گذشته میروید ، درست نیست. تشبیه گذشته به زمین ، درست نیست. زمین ، همیشه زنده است. زمین ، همیشه آفریننده است. زمین هیچگاه به گذشته نمیپیوندد. « تخمه » نماد « امکان رستن و بالیدن از نو » است. در آنچه می‌گذرد ، در وقایع تاریخی ، تخمه هائی نیز هست که همیشه « امکان رستن از نو » را دارند ، فقط نیاز به زمین و کشتن و پروردن دارند. جستن و یافتن این تخمه‌ها از خرمن گذشتگان و تاریخ و سنت‌ها ، برای از نو رستن و از نو زیستن ، ضروریست. وگرنه ، بسیاری از آنچه متعلق به گذشته است ، گذشتنی است. تخمه آن قسمت از گذشته است که امکان روئیدن از نو دارد. سراسر گذشته ، رستاخیز ندارد ، بلکه تخمه هائی که از گذشته میماند ، فرصت رستاخیز دارند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۳۱ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« فیلی که با سرکشی و سرسختیِ خود ، تاریخ جهان را تغییر داد »


« فیلی که پشت به پدرِ آسمانی و مسیح و رو به لات و منات و عزی در کعبه کرد

تبدیل ماموت به « محمود » ، آغازِ پیدایشِ ایده‌ای تازه شد

با خواندن کتاب « سیره رسول الله » از ابن اسحق ، نخستین زندگی‌ نامه‌ای که درباره محمد نوشته شده است ، میتوان با یک نگاه دید که ، ابرهه ، که نماینده نجاشی  Negus  پادشاه حبشه در یمن بوده است ، کلیسائی در صنعاء در رقابت با « کعبه » در مکه میسازد ، که در آن روزگار ، زنخدایان عزی و لات و منات پرستیده می‌شدند ، و حج ، ایجاد مرکزیت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی برای اهل مکه و قریش میکرد. البته چند نیایشگاه دیگر نیز در عربستان در رقابت با کعبه بودند. ابرهه با بنا کردن این کلیسا در یمن ، میخواست که حج را از شهر مکه ، بسوی این کلیسای مسیحی‌ در یمن بکشاند ، تا هم مکه را از مرکزیت بیندازد ، و هم مردم را به مسیحیت فراخواند. پیش از تلاش مسیحیت برای مسیحی‌ ساختن مردم یمن ، یهودی‌ها در صدد چنین کاری بودند که کامیاب نشدند ، و پیش از آنها یمنی‌ها ایرانیها را برای این کار فراخوانده اند ، ولی‌ ایرانیها علاقه به ایجاد مرکزیت دینی و سیاسی در آنجا نداشتند. زرتشتی گری ، که حکومت ایران را در تصرف داشت ، ویژگی دعوتگریش را بکلی از دست داده بود ، و حکومت ایران این مسئله را چندان جد نگرفت ، و زیر فشار یمنی‌ها ، مشتی دزد و جنایتکارِ زندانی را به آنجا فرستادند.

هر دین و ایدئولوژی ، وقتی‌ به فکر نگاه داشتن نیروی دعوتگری هست ، مجبور میشود که مرتبا تجدید نظر در آموزه‌های خودش بکند ، و تن‌ به اصلاحات تازه در درون خود بدهد. بدون این کار ، نیروی دعوتگری دین و ایدئولوژی ، میکاهد ، و بالاخره دین یا ایدئولوژی ، کاملاً محافظه کار و سنگ و سفت ساخته میگردد ، و دین زرتشتی در آن زمان ، در اثر سنگشدگی آموزه‌هایش ، دیگر نیروی کشانده دعوتگری را از دست داده بود. وگرنه ، با آمدن اعراب به ایران ، می‌توانست خودِ عربها را در زمانی‌ بسیار کوتاه ، با محتویات غنی فرهنگ ایران که در ادیان متعالی ایرانی موجود بودند ، در خود به آسانی بگوارد. داستان سام و زال ، که متناظر با اسطوره « ابراهیم و اسمعیل » بود ، و داستان « سام و زال و رستم » که متناظر با داستان نوح بود ، می‌توانست ، قشون عرب را بکلی از اسلام دور ، و در خود جذب سازد. این دو قصه که ستونهای بنیادی اسلامند ، رویارو با اندیشه دینی و مردمی و اجتماعی که در داستان سام و زال ، و پهلوان ضد طوفان و خشم (ضد نوح) موجودند ، امکانی جز باختن نداشتند. ولی‌ این تویه‌های فرهنگ غنی و متعالی و مردمی و جهانی‌ ایران ، در اثر استبداد و سرکوبی زرتشتیگری ، همه به عقب رانده شده بودند ، و نتوانستند خود را در برابر دین اسلام و مسیحیت بسیج سازند و خود را بگسترند. البته داستان سام و زال و پهلوانان ضد طوفان (سام و زال و رستم) همه از فرهنگ زنخدائی بودند که الهیات زرتشتی با سختی بر ضد آنها میجنگید و آنها را می‌کوبید ، چون الهیات زرتشتی خود را میترائی ساخته بود ، یعنی فلسفه خشم میترائی را که فلسفه سیاسی قدرتست ، در خود فرو بلعیده و جذب کرده بود.

سپاه ابرهه ، فقط و فقط دارای « یک فیل » بود ، و این فیل در آن روزگار در عربستان ، بویژه در قریش وحشت غریبی انداخته بود ، چون کسی‌ فیل را از نزدیک نمیشناخت. در ابعاد امروز ، برای مردم مثل تهدید کعبه با بمب اتمی‌ بود. ابرهه ، با این فیل به مکه می‌‌آید ، و قریش ، از جمله عبدالمطلب ، پدر بزرگ رسول الله ، به فراز کوههای اطراف فرار میکنند. فقط عبدالمطلب ، برای پس گرفتن دویست شتر خود ، به ملاقات ابرهه می‌‌آید ، و حساب خود را از کعبه و خدایانش جدا میسازد.

روزیکه ابرهه با این فیل میخواهد کعبه را که خانه زنخدایان بود (کعب در خود قرآن ، به معنای پستان است. از این گذشته ، کَبَه ، در زبان فارسی‌ نماد مادینگی ماه ، یعنی همان لات است ، و کبر ، نماد نرینگی ماه است. کَبَه ، که اندام تناسلی زنست ، با خشتک چهار گوشه‌‌ای پوشانیده میشده است ، از این رو کعبه ، همان کبه ، بود. همچنین پستان زن با پارچه چهار گوشه‌‌ای پوشیده میشد ، از این رو پستان نیز ، کعب نامیده میشده است. نیمی از هر شهری ، ماه ، کبه یعنی زن بود ، و نیمی از ماه ، کبر یعنی دارای اندام تناسلی مرد بود. از این رو نیز محمد نیز الله را – اکبر – خواند) خراب کند ، و مرکز حج بت پرستان را نابود سازد ، و بت پرستی‌ را از بین ببرد ، و آنها را کم کم مسیحی‌ سازد ، این فیل ، ناگهان بزمین زانو میزند ، و برغم همه درفشهای تیزی که به او میزنند ، و عذابها و شکنجه هائی که به او میدهند ، از جا بر نمیخیزد. این « اعتراض فیل از برخاستن ، برای خراب کردن کعبه » ، برای قریش و مردم عربستان ، معنای آسمانی و ماورأ الطبیعی می‌گیرد. همانقدر که برای قریش به معنای زانو زدن بزرگترین جانور دنیا ، پیش لات و منات و عزی و شرم از مبارزه با آنها تلقی‌ میشد ، همانقدر برای محمد سپس این عمل ، نشان یاری الله برای نجات خانه ‌اش از مهاجمان و متجاوزان و مسیحیان تلقی‌ میگردد. به عبارت آن روز ، فیل ، وجودی فوق العاده ، به زنخدایان در کعبه ، حرمت میگذارد ، و به آنها سجده می‌کند. سرکشی و سرسختی فیل ، در برابر همه عذابهائی که به او میدهند ، یک پدیده فوق العاده دینی بشمار می‌‌آید. فیل به پدر آسمانی که خدای مسیح و ابرهه و نجاشی باشد پشت کرده است ، و از اطاعت آنها سرپیچیده ، و در برابر لات و منات و عزی ، بسجده آمده ، و از خدایان قریش پشتیبانی کرده است. خدایِ مسیحی‌ ، در جنگ با زنخدایان کعبه ، شکست میخورد. خود سپاه ابرهه ، تحت نفوذ همین اندیشه ، چنان به وحشت می‌افتد که با سنگ یا قطره آب یا فضله یک مرغ از آسمان (سجیل ، یک واژه فارسی‌ است) که بمعنای « رجم » آسمانی گرفته میشود ، پا به فرار میگدارند که مورد نفرین زنخدایان قرار نکیرند.

زنخدایان کعبه خود ، همه « مرغ ، یا به عبارت دیگر لک لک یا کلنگ » هستند ، و در آیه‌ای که سپس شیطانی خوانده شد ، محمد ، آنها را « غرانیق العلی » که لک لک های متعالی باشند ، میخواند. پس سنگ انداختن یا رجم یک مرغ ، نفرین زنخدایان بشمار می‌رفته است ، و چنانچه سجیل ، یک واژه فارسی‌ است ، و به قول مصحح ابن اسحاق ، همان « سنج + جیل » یا « سنگ + گل » است ، ابابیل نیز ، به معنای « آوای سیمرغ » است. بیل و بیلای ، به معنای « چاه یا چه یا جه » است که همان سیمرغست. نام فیل ، در آغاز « ماموت » بوده است ، چون عربها آنرا در تلفظ کردن در عربی‌ ، به « محمود » برگردانیده اند. « ماموت » ، در تلفظِ عربی‌ « محمود » میشود. از دو صورت بیرون نیست ، یا از نام « محمود = ماموت » ، فیلی که مکه و کعبه را در برابر نجاشی و مسیحیت نجات داده ، ریشه « حمد » در زبان عربی‌ ساخته شده است. و یا اینکه اگر هم ریشه « حمد » در زبان عربی‌ بوده است ، لغت دنیوی و غیر دینی بوده است ، و با این عمل فوق العاده فیل که به عنوان منجی خدایان ، نقش بسیار بزرگی‌ بازی می‌کند ، لغت « حمد » ، ارج تازه دینی و الهی پیدا می‌کند. واژه « حمد » ، از این ببعد ، حرمت به کعبه و زنخدایانش میشود. حمد و مشتقّاتش ، بارِ تازه پیدا میکنند ، و تعظیم به خدایان ، از سوی موجود فوق العاده‌ای میشود. باید در نظر داشت که همه نام‌های عرب در آن روزگار ، رابطه با خدایان مورد احترام آنها داشتند ، و طبعا نهادن نام محمد بر روی محمد ، در خانواده‌ای که مادرش آمنه و خاله ‌اش هاله ، هر دو نام از خدای ماه (= سیمرغ) دارند ، عبدالمطلبی که خود فرزند خودش را « عبد العزی » نام می‌نهد ، طبیعیست که نام محمد ، باید رابطه تعظیمی با خدایان موجود در کعبه داشته باشد. در تاریخ سیستان می‌‌آید که « و عبدالمطلب بمکه باز آمد و هاله بنت الحرث را بزنی‌ کرد ، بولهب از و بیامد و نام بولهب ، عبد العزی بود … ». هاله ، خواهر آمنه ، است که زن پدر محمد و پسر عبدالمطلب میباشد. عبدالمطلبی که پسر خود را بنام « عزی » زنخدای کعبه میخواند ، می‌توان همه افسانه هائی که سپس در تاریخ اسلام و خود همین تاریخ سیستان به او نسبت داده است ، بازشناخت.

نام این فیل که « محمود » باشد ، با تعظیم بی‌ نظیر و خارق العاده‌ای به زنخدایان کعبه ، سبب میشود که خانواده محمد ، این نام را برای او بر میدارند. فیلی که « عملش یا حمدش » ، کعبه را از دست مسیحیت و شاه حبشه نجات داده است ، در مفهوم « حمد و احمد و محمد » میماند. آنکه محمد یا احمد خوانده میشود ، یا آنکه حمد مئ‌گوید ، این کار فوق العاده فیل در برابر زنخدایان کعبه در آن باز تابیده میشود.

محمد ، که در آغاز با زنخدایان در کعبه میجنگید ، و به آنها بطور آشکار ، توهین میکرد و برای این کار مردم از او رنجیده بودند (نه‌ برای آنکه دین تازه آورده بود ، و خدای دیگری میپرستید. مردم مکه چنانچه رسم دوره زنخدائی بود ، در برابر ادیان و خدایان دیگر ، بسیار [اهل] مدارا بودند. مسئله محمد موقعی آغاز شد که آشکارا خدایان کعبه را مورد توهین و حمله و بی‌ احترامی قرار میداد) در مدینه ، در نامش اندکی‌ بیشتر میاندیشید.

نامش در واقع ، او را به تعظیم از خانه کعبه فرا میخوانده است. این‌است که در مدینه ، متوجه میشود که همه خانهِ خدایان در جهان ، باقی‌ نگاه داشته میشوند ، فقط صاحب خانه ، عوض میشود. خدای تازه ، بنام مالک اصلی‌ ، خانه را تصرف می‌کند ، و خدایان پیشین را بنام غاصب از نیایشگاهشان بیرون میاندازد. یا آنکه خانه پیشین ویران ساخته میشود ، و خانه‌ای تازه ، جای خانه پیشین ، و بر فراز خرابه‌های آن ساخته میشود ، مانند مسجد در مدینه که بجای نیایشگاه لات ساخته میشود و منار مسجد ، درست در جایگاهی‌ گذارده میشود که لات بوده است. اندام تناسلی نرینه ، جای اندام تناسلی مادینه نهاده میشود. از این به بعد ، جنگدن با کعبه ، تبدیل به جنگیدن با خدایانش ، بنام غاصبان کعبه میشود.

این خانه ، از آن خدای ابراهیم بوده است (ابراهام = اورام = آوای سیمرغ) است ، و او حق دارد این خدایان متجاوز را که خانه را غصب کرده اند ، بیرون اندازد ، و بالاخره ، این بار که به مکه باز میگردد ، میرود و همان حجرالاسود را که یاقوت آسمانی میخواند (یاقوت ، نماد خونریزی زنخدا ، یعنی سیمرغ است) میبوسد.

واژه « اسود » ، مرکب از « اس‌ + واد » است. اس‌ ، همان سنگ یعنی زهدان است ، و « واد » همان وایو یا سیمرغست. « اسود » ، یعنی « زهدان سیمرغ ». و « وُد » در عربی‌ که محبت باشد ، از همین ریشه « واد » یا « باد » است که « اصل مهر » میباشد. اگر ابرهه این فیل را به مکه نمی‌‌آورد ، محمد چنین نامی‌ نمی‌داشت ، و قرآن ، با « الحمد لله الرب العالمین » آغاز نمی‌شد. با زانو زدن یک فیل ، شکست مسیحیت در عربستان آغاز شد.

خدای کعبه ، از اینجا راه پیروزی را در جهان پیش گرفت. فیل ، میان پدر آسمانی و زنخدایان کعبه ، زنخدایان کعبه ، و از دید محمد ، الله ، خدای کعبه را برگزیده بود ، و به خدائی و حقیقت او اقرار کرده بود. این بود که نام‌های محمود و محمد و احمد و حمد ، نماد این عمل بزرگ کیهانی و تاریخی بودند. این اعتراف فیل ، تاثیر روانی‌ بسیار شدید در حجاز و یمن آن روز داشت. نه‌ تنها یک واژه ، خاطره فراموش ناشدنی این واقعه تاریخی‌ را در خود نگاه داشت ، بلکه این واقعه ، تبدیل به ایده‌ای نوین شد که جهان را تکان داد. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۴۵ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« کاری برای یاد (یادگار) »


« ما که در جهان کنونی برای « مزد » کار می‌‌کنیم ، و وقتی‌ در برابر کارمان به اندازه کافی‌ مزد داده شود ، خود را « آزاد » و طبعا « راضی‌ » می‌‌شماریم (چون از فردی دیگر یا از گروه یا حکومت استثمار نشده ایم) در اثر همین رابطه میان مزد و کار ، نمی‌‌توانیم جهان گذشته را بفهمیم ، چون آنها برای « یاد » کار می‌‌کرده اند و نه‌ برای « مزد ». از دست دادن این روند فکری گذشته ، نه‌ تنها یک پیشرفت نمی‌‌باشد بلکه یک ضایعه بزرگ اجتماعی است.

آنها می‌‌خواستند هر « کاری » یک « یاد – کار » یا یک « یادگار » باشد. کاری باشد که مردم در زمان عمر او و بعد از او « یاد » بکنند. عمل ، نشانه او باشد. « کار » ، درختی بود که « می‌‌نشانیدند » تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند و از او یاد کنند. « نشاندنِ » درخت « نشان برای یاد » بود. کار ، یک درخت بود. فرزند ، یک درخت بود. انسان ، یک درخت بود. آنها عمل « برای عقبی و آخرت » نمی‌‌کردند ، چون چنین عملی‌ فقط برای محاسبات و داوری نهائی خداست ، بلکه آنها کارهائی می‌‌کردند که مردم در این جهان از او یاد کنند و این کارها همیشه نشانه‌های او باشند.

از این رو « نام و نام نیک‌ » ، چون یک نشان بود ، مسئله بسیار اساسی‌ بود و « نامجوئی » یک افتخار و یک ارزش بسیار بزرگ اجتماعی بود. همه اعمال و افکار و همه تلاشهای زندگانی‌ دور محور « یاد و نام » می‌‌چرخید. نام و نشان ، جوهر و معنا و پنهان و ژرف انسان را در اعمال و آثار « می‌‌نمود ». نامجوئی ، شهرت طلبی و هوچی گری نبود که کسی‌ سر و صدائی به دروغین و فریب از خود بسازد. « جویای نام آمدن » ، که « یافتن پایگاه و ارزش به اندازه هنر و راستی‌ » بود ، یک تلاش ارجمند اجتماعی بود. این کلمه که « نام » باشد در زبان یونانی همان « نوموس » هست که ارسطو به معنای جوهر شیئی بکار می‌‌برد که بعدا در فارسی‌ و عربی‌ به شکل « ناموس » در آمده و متاسفانه امروزه به معنای « حفظ شئون جنسی‌ خانواده » تنزل کرده است ولی‌ در واقع استوار بر همین « بن و گوهر » است که خود را می‌‌نماید و پایدار می‌‌ماند.

« عمل برای مزد نقدی » و « عمل برای پاداش آخرتی » ، توجه به « گسترش عمل در دامنه اجتماع و مسیر تاریخ » را از انسان می‌‌گیرد. تلاش برای کاری که از آن ، میان انسانها یاد بشود (یادگار) ، روند و انگیزه دیگری به عمل می‌‌دهد.

عمل برای مزد ، انسان را متوجه ترضیه لذتها و تمتعهای خود (چه در این جهان و چه در آخرت) و یا بهزیستی می‌‌کند. در حالیکه « کار برای یاد » ، سبب میشود که انسان در کار خود ، یک بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی‌ و تاریخی ببیند. عمل برای مزد ، کار را در گوهرش « انفرادی » می‌‌سازد. این فرد است که کار ، از اوست و پاداشش و لذتش همگی‌ برای اوست و همه حقوقی که از این کار و عمل فردی عاید می‌‌شود ، باید به او باز گردد. مالکیت به کار خود ، یک مالکیت محصور به فرد خود می‌‌شود. و وقتی‌ پاداش و مزد ، مطابق آن کار فردی نیست ، حق او پایمال شده است. و او از این ناحقی و بیدادگری رنج می‌‌برد و عذاب می‌‌کشد. مفهوم کار ، برای بورژوازی و مارکس و سایر سوسیالیستها درواقع یکی‌ بود ، فقط نتیجه گیری تفاوت داشت. کار ، برای رفع و ترضیه احتیاجات و آزادی خود از احتیاجات و گرفتن پاداش فردی بود. کار و عمل ، عمق تاریخی و اجتماعی یعنی پیوندی (مهری) و سیاسی و فرهنگی‌ خود را از دست داده است.

ما در عصری زندگی‌ می‌‌کنیم که همه ، « ترس از فراموش شدن یا ترس از فراموش بودن ، نادیده گرفته شدن در اجتماع » را دارند. عملی‌ که برای مزد انجام می‌‌شود ، هیچکس نیز از آن یاد نمی‌‌کند. چون چیزی در آن عمل و کار برای یاد شدن باقی‌ نمانده است ، جوابش و حقش به او بازگشت داده شده است. آن عمل ، کسی‌ را موظف به یادکردن نمی‌‌کند. البته یاد ، تنها چیزی نیست که بعد از مرگ شروع شود. کسیکه عمل برای یاد می‌‌کرد ، او در عملش « با همه بود » ، « با همه پیوند روانی‌ داشت » [،] « از همه یاد می‌‌شد » ، « در دل‌ همه بود ». با عمل و کارش ، خود را با همه جامعه به طور زنده ، پیوند می‌‌داد. با عمل و کارش ، خود را با جامعه گذشته (با تاریخ) و با جامعه آینده (آیندگان) پیوند می‌‌داد. مهر به پدر و مهر به فرزند ، دوام این پیوند بود.

کاشتند خوردیم ، می‌‌کاریم ، خواهند خورد (کشتن = نشاندن ، کشور : جای کشت ، جای نشاندن ، جای یاد ، جای پیوند) کشتن ، یک عمل یادی بود. حتی نشاندن (عمل جنسی‌) یک عمل یادی بود. انسان از عملی که یاد او را زنده نگاه می‌‌داشت ، شاد می‌‌شد ، ولو آنکه همه ‌اش رنج و زحمت و درسر و استقامت و درد باشد ، چون « یاد نیک‌ » ، « گذاشتن نام نیک‌ ، نام بدون فریب ، نام استوار بر هنر و راستی‌ و نیرومندی » لذت آور و شادی زا بود.

عمل ، مزدی نبود ، کسیکه کار مزدی می‌‌کند (مزدور) عملی‌ می‌‌کند که برای همه پیوند‌های اجتماعی و سیاسی و تاریخی است. کار مزدی ، یک کار انتزاعی اقتصادی است.

« جامعه » ، بر پایه کارهای یادی (یاد – کارها) بنا می‌‌شود. پیوند نسلها ، با کارهای یادی است. پیوند افراد یک جامعه با هم ، در اثر کارهای یادی است.

اقتصاد امروزی بر پایه مفهوم انتزاعی « مزد » و کار برابر با مزد « و کارمزدی » و ارزش کالا مساوی با کار قرار دارد ، ولی‌ درست « بنیاد جامعه  = بن یاد » موقعی استوار است که کار ، یادی باشد نه‌ مزدی. کارهای یادی ، شامل تناقضات و اشکالاتی بود و اشکال ناهنجاری در دوره‌های مختلف به خود گرفت که همه آن انتقادات ، به اصل موضوع وارد نیست ، بلکه به « شکل ناقص تاریخی ‌اش در یک دوره خاص » وارد است.

کار اقتصادی امروز ، یک کار ضد اجتماعی است. برای همین است که « کار مزدی » و « کار ارزشی » ، که روان و ساختمان اقتصادی امروزی است ، از هم پاره سازنده و برنده (قطع کننده) پیوندهاست ، و درست این اقتصاد در اثر همین ضعفش ، در اشتیاق برای کشف جامعه‌ای است که همه این بریدگیها و شکافها را التیام بدهد. کمونیسم ، سوسیالیسم ، ملت گرائی ، همه اصطلاحاتی هستند که حکایت از جستجوی « یک پیوند ایده آلی اجتماعی » می‌‌کنند نه‌ آنکه در جستجوی « آزادی » باشند.

ما نباید در پی‌ ایجاد یا یافتن چنین جامعه‌ای برویم ، بلکه باید « روان این اقتصاد » را که کارمزدی و کارارزشی است ، تغییر بدهیم. باید مولفه « یادگار بودن هر کاری » را از نو تقویت و تائید کنیم ، تا مردم بیشتر برای یاد ، کار بکنند تا برای مزد و قیمت. هر کار ما می‌‌تواند « یادگار » نیز باشد. باید کارهائی را در جامعه رواج داد که « یادگاری » هستند. باید شهر‌ها ، نمایش یادگارهای همه انسانها باشند. ما در محصول دیگری ، کار او را نمی‌‌خریم تا مزد به او بدهیم بلکه تا از او یاد کنیم تا به او مهر و پیوند پیدا کنیم. او یادگاری به ما داده است نه‌ آنکه کارش را به ما فروخته باشد.  »

منبع:

منوچهر جمالی، کورمالی ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، اکتبر ۱۹۶۸ . برگِ ۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« نوشتاری پیرامون واژه ی مرد »


دیاآکو کیانی

« واژه ی «مرد» را در زبانهای ایرانی همه میشناسیم. این واژه در زبانشناسی با مرگ همریشه شناخته شده است. ولی به بر پایه ی داده هایی که در این نوشتار میآید پیدا میشود که این واژه در اساس مانای «اشغ» داشته است. چرا باید ایرانی فریافت (مفهوم) و مینوی (معنی) مرد را با مرگ اینهمان بداند؟
پیش از پرداختن به این جستار خوب است بدانیم واژه ی «مرد» در زبانهای میانروانی نیز با همین مانای ایرانی هستمند بوده.
در پیشا سامی marʔ به مانای مرد، پسر، پسربچه، فرزند، شوهر و سرور بوده. در اکدی māru ، در سریانی آرامی mārā ، در اربی marʔ-, murʔ و در سنگنبشه های اربستان Qat mrʔ و در زبان مهری ḥǝ-mrō بوده.
از ریختارِ واژه ی زن (امرأة ) در زبانهایی که سامی میخوانند پیداست که واژه «المرء- مرء» اربی که از ریشه مرء پیشا سامی آمده تنها ماناهای مرد، پسر، شوهر نداشته و مانای فراگیرِ هومان (انسان) داشته. چرا که واژه زن نیز در زبانهای میانروانی از همین ریشه ساخته شده است.
زن یا گونه ی مادینه ی هومان در پیشا سامی marʔ-at، در اربی ʔimraʔat-, marʔ-at و در سنگنبشته های اربستان mrʔ-t بوده است.
بر این پایه روشن است که این واه در روندِ پیدایش خود مانای هومان، و سپس ماناهای ویژه ی مرد و زن گرفته است.

Proto-Semitic: *marʔ-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹son, boy› 1, ‹child› 2, ‹lord› 3, ‹man› 4, ‹husband› 5
Akkadian: māru 1
Syrian Aramaic: mārā 3
Arabic: marʔ-, murʔ- 4, 5
Epigraphic South Arabian: Sab, Qat mrʔ 2, Sab 3, 4
Mehri: ḥǝ-mrō 2 (pl.)

Proto-Semitic: *marʔ-at-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹woman›
Arabic: ʔimraʔat-, marʔ-at-
Epigraphic South Arabian: mrʔ-t   اَلْمَرْءِ   امرأة

گواهی های واژه شناسی در زبانهای گوناگون نشان میدهد که واژه ی «مر- مار» به ماناهای مرد، دوشیزه، زن، اشغ و پیوند بوده است. واژه ی «مری-marry» در انگلیسی به مانای جفت شدن، اشغ، زن جوان و همسرِ جوان است که در لاتین maritare در پرتغالی maridar، در ایتالیایی maritare در یونانی maritus بوده. این واژه از ریشه ی ایرانی mari به مانای زن جوان و mar- meryo به مانای مرد جوان میآید. در سنسکریت واژه ی marya به مانای مرد جوان، خواستگار و دلداده است. از آنجا که این واژه نیز در ریشه ی خود هم به مانای مرد و هم زن است، مانای فراگیر هومان داشته است و در اساس مانای پیوند و جفت و نیروی کِشش اشغ میان زن و مرد است. از اینروست که مانای پیوند و اروسی نیز دارد. نامواژه های مریم، ماری، مری که در اروپا و میان ترسایان کاربرد فراوان دارد نیز برساختهایی از همین ریشه هستند. دهخدا مانای مریم را اینگونه آورده: مریم . [ م َرْ ی َ ] (اِ) هر زن پارسا که حدیث مردان را دوست دارد. (منتهی الارب ).
در زبانهای ایرانی (هندو اروپایی) واژه ی مَر- مِر -mar-mer به مانای مرد، کَس یا تن(شخص)، هومان است. در هندی ِ کهن márya به مانای مرد جوان و دلداده و اشغمند(عاشق) است و maryaká به مانای مرد کوچک یا پسر است.در پارسی میانه mērak به همین مانا هست. در یونانی کهن mêi̯rak به مانای مرد است و در لاتین marītus مانای مرد دارد.

Proto-IE: *mery-
Nostratic etymology: Nostratic etymology
Meaning: fellow, young man
Old Indian: márya- m. `man, young man, lover›, maryaká- m. `little man›
Other Iranian: MPers mērak
Old Greek: mêi̯rak-s f. `Mنdchen›, spنter m. `Knabe›, mei̯rákio-n `Jüngling, junger Mann›
Latin: marītus, -a `beweibt, verheiratet›, m. `Ehemann, Gatte›, marīta f. `Ehefrau›

واژه های مهر، مار، مای، ماد، ماده(مادینه) ، ماتک ، مادک، مادر از همین ریشه (مار- مر) در زبانهای ایرانی نخست مانای اشغ و پیوستگی و سپس مانای مادر دارد که بنگاهِ اشغ و مهر و دوشارم(اشغ) است.
واژه ی «مرتی» در زبانهای ایرانی مانای «اروس» دارد.

Proto-IE: *mArt-i-
Meaning: bride
Baltic: *mar̃t-ī̂, -jā̂, -iā̃ f.
Germanic: *márɵ-iō f.
Russ. meaning: невеста

در زبانِ آرامی که سرشار از واژه های کهنِ ایرانیست واژه های زیر در پیوند با همین ریشه هستند .

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه
mrbyny, mrbyynytˀ (marbəyānī, marbəyānīṯā) = foster mother = مادر پرورش دهنده (= مُرَبی=پرورش دهنده) = mrbˁy (marbˁāy)
mrbˁy (marbˁāy) adj. = female- uterine = زهدان- زن
mrbˁ, mrbˁˀ (marbaˁ, marbˁā) n.m. = womb = زهدان، بچه دان، پروردن
mrgg (mraggaḡ) adj. = highly desirable = بسیار خواستن ،آرزو کردنی،دلخواه.(اشغی)-

این واژه با واژه ی مرگِ ایرانی بسیار همریختاری و همانندی دارد.

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه

(ای واژه نیز با مهرِ ایرانی همانندی و هم آوایی دارد)

mrˁy, mrˁytˀ n.f. = خواست، آرزو =desire

این واژه های آرامی(ایرانی) نشان میدهند که ریشه ی واژه ی «مر-مار-مرد-مردم» در اساس با فریافت(مفهوم) اشغ و مهر و پیوند کار داشته است در زبانهای گوناگون به ماناهای مرد، زن، دلبر، دلخواه، اشغ، پیوند، خواست، آرزو کاربرد داشته و مُردن مانای پسین تر و دویمینِ آن جای گرفته.
نکته درخور نگرش ای است که چگونه فریافتها و مینوهای » اشغ و مهر » از نگرِ فرزانی و فلسفی با مرگ و مردن در پیوند جای گرفته؟
چند واژه ی آرامی و همانندهای آن در دیگر زباهای ایرانی شاید پاسخی برای این پرسش باشند.
در سنسکریت واژه «مارَ» به هم به مانای خدای اشغ و هم شورِ اشغ است.

मार mAra m. god of love – passion of love

ولی همین واژه ماناهای کشنده، ویرانگر و مرگ نیز دارد. درست در آرامی هم همان واژه هایی که مانای اشغ، مهر، خواست، آرزو، زن، زهدان، دوشیزه دارند، با ماناهای بیماری و دردمندی و ناخوشی نیز آمده است.

mrˁw, mrˁwtˀ (marˁū, marˁūṯā) n.f. = sickness = بیماری
mrˁyh, mrˁytˀ n.f. = disease = ناخوشی- دردمندی

بیماری، درمندی، ناخوشی از نگر فلسفی هم با اشغ در پیوند است و هم با مرگ. در ادب ایران زبانزدِ «دردِ اشغ» فراوان به چشم میخورد. در چامه های ایرانی اشغ جگر را میسوزاند و سوزِ جگر همراه با اشغِ ناکام و نافرجام است. این جگر سوزی خود یک بیماریِ شناخته شده و نامور است . جگر هنایش(تاثیر) پذیرترین وندِ بدن در برابر سهشهای گوناگون است . اینکه مینوهای اشغ با بیماری و مرگ در کالبد یک واژه ریخته میشود این راستی را میرساند که مردمان پس از دریافتن والامندی و فرهمندی و شکوه اشغِ کامرواکه زندگی و شادی بخش است، به درد و رنجِ تباه کننده ی اشغ نافرجام که بیماریزا و مرگبار است نیز پی برده اند و دو رویِ وارونه ی یک پدیده را در کالب یک واژه و فریافت دریافته اند. اینکه «مردم»(مرتخم=تخم اشغ) چه زن و چه مرد میتوانند با نیروی اشغ هم شادی و زندگی و بالندگی دست یابند و هم به بیماری و تباهی و مرگ برسند، درست همان شوندِ اینهمانی مینوی و ریختاریِ واژه ی «مر- مار-مرد» است که هم مانای اشغ دارد هم درد، بیماری، تباهی و مرگ.
همین واژه بگونه های زیر در زبانهای میانرودانی به مانای بیماری و دردمندی دیده میشود که نشان دهنده همریشه بودن واژه های اشغ، بیماری و مرگ است که نشان دهنده ی ریشه ی ایرانیِ واژه ی «مرض و مریض» اربی است که باید بگونه «مَرَز» نوشته شود. واژه ی اوستایی «اَمِرِزَ= amereza » مانای نابود و تباه نشدنی، از میان نرفتنی، نگندیدنی ، نپوسیدنی، زنگارناپذیر( اکسیده نشدنی) دارد. اَ در ان واژه واکِ نایی(منفی کننده) است، بر این پایه «مَرِزَ» به ماناهای تباهی، نابودی، از میان رفتن، پوسیدن، زنگارش دارد که همه در پیوند با مانای مَرَز(مرض) اربی هستند.

Proto-Semitic: *mrṣ̂ {} *mrĉ̣
Meaning: to be sick, ill
Akkadian: marāṣu (a/a; NB, LB u/u) ‹to be ill› OA, OB on [CAD M1 269], [AHw 609]
Ugaritic: mrṣ ‹krank sein› [Aist 196]
Hebrew: mrṣ (N) ‹to be bad, painful› [KB 637]
Aramaic: OLD mrḳ, OFF mrʕ ‹illness› [HJ 695]
Judaic Aramaic: mǝraʕ ‹to be sick› [Ja 845]; mrʕ [Sok 331]
Syrian Aramaic: mǝraʕ ‹aegrotavit› [Brock 405]
Arabic: mrḍ ‹être malade› [BK 2 1091]
Epigraphic South Arabian: SAB mrḍ ‹suffer from desease› [SD 87]
Mehri: merēź ‹illness› [JM 271]
Jibbali: mírź_ ‹to be ill› [JJ 174]
Harsusi: mēreź ‹to be unwell, ill› [JH 90]
Soqotri: hemrôḍ (caus.) ‹guérir› [LS 251]
: [Fr 38]: *mariṣ̂ ‹malato, penoso› (ESA, ARB, SYR, HBR, UGR, AKK); [KB 637]: HBR, UGR, AKK, ARM, ARB, SAB; [Brock 405]: SYR, AKK, ARB, HBR, SAB
Proto-Semitic: *maraṣ̂-
Meaning: ‹be ill›
Arabic: mrḍ a,4
Proto-Semitic: *marih-
Meaning: ‹weak, suffering pain›
Arabic: marih- ‹faible, abattu›; m. ʔal-fuʔād- ‹qui éprouve une paine du coeur› BK 2 1096

عطار در چامه ای میگوید:

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی

و درجایی دیگر میگوید:

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم

گونه ی دیگری از واژه های «مر- مار» با ماناهای یاد شده (مرد- زن- اشغ) در زبانهای ایرانی به چشم میخورد که تنها یگ دگرگونی ساده ی واکی (حرفی) یافته. واکهای «م و ن» به یکدیگر میکوهرند (عوض میشوند)، بر این اساس واژه های «نر و نار» درست همان واژه های » مر و مار» با همان ماناهای هومان، مرد، زن و اشغ هستند که ویژگیها و فروزه های برترِ مردمی مانندِ دلیری، رادی، جوانمردی را نیز به خودگرفته اند.
واژه ی «نَر» در زبانهای ایرانی باستان، پهلوی، اوستایی، کردی،بلوچی، هندی، استی (نله-نل) ، پارسی و دیگر گویشهای ایرانی به ماناهای مرد، نرینه (مذکر)، نیرو، توان، دلاوری، دلیری،جوانمردی و ردای است. از آنجا که در فرهنگ و استوره های ایرانی هومان «تخم آتش» است، یکی از مینوهای این واژه نیز » آتش» است. «آتشِ جان» در فرهنگ ایران نیروی و توانِ روانی، هستمندی (وجودی) و کنشگریِ مردم است. بر این پایه است که چامه سرای خوش پرداز شیراز میگوید:

«این آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت»،

و آتش و گرمای خورشید را از آتشِ نهفته در جان مردمان میداند.
در سنسکریت واژه » نَرَ» به ماناهای مرد، هومان، مردم، تن (شخص)، مردنی(فانی)،شوهر، پهلوان و مینوی(روحانی) است.

नर nara m. man- human– mortal–male men, people-person – husband- hero

واژه ی «نری» در سنسکریت به ماناهای زن، مادینه، زنانگی، همسرِمادینه.

नारी nArI f. woman – female or any object regarded as feminine-wife

واژه ی «نَریهَ» در سنسکریت به ماناهای توانمند، نیرومند، مردانه، پهلوانانه، تن، مرد و … است.

नर्य narya adj. human- powerful- strong- manly- suitable or agreeable to men-heroic- person- man- manly or heroic deed-

در اوستایی «نائیری» مانای زن دارد و از این واژه ماناهای جفت، همسر، اروسی و اشغ نیز ساخته شده است.

نَئیری= nairi- نَئیریَیَ= nairyaya – نَئیریَنْم= nairyanm – نَئیریَ یات= nairyayãt -نَئیریَ یاو= nairyayãv زن، ماده، مادینه
نائیری= nãiri زن، ماده، مادینه، همسر
نائیریثْوَنَ= nãirisvana پیوند زن و شوی
نائیری چینَنگْهْ= nãiri chinangh جفت شدن(ازدواج) زن گرفتن، خواستِ جفت شدن
نائیریکا= nãirikã بانو، زن، ،ماده، زن شوهر دار ـ جفت برگزیده
نائیریوَنت= nãirivant جفت برگزیده
کونائیری= kunãiri زن بی شرم و آزرم، بدکاره

در زبانهای ایرانی باستان واژه ی «نِر» ماناهای مرد، نیروی زندگی، توانمندی و نیرومندی داشته است که واژه ی «نیرو» در پارسی و نِرُک-nerok پهلوی نیز از همین ریشه هستند.
واژه های اوستایی زیر ماناهای دلیری، رادی، پهلوانی،جوانمردی، جوانزنی، مرد، زن و آتش تن و جان را در فریافتهای مینویِ واژه ی «نر» نشان میدهند.

نَئیرمَنَنگْهْ= nair manangh ـ 1ـ دلیر، دلاور، بی باک 2ـ نریمان
نَئیرْیَ= nairya ـ 1ـ نر، نرینه 2ـ دلیر، دلاور، بی باک، تهمتن
نَئیرْیانْم هانْم وَرِتیوَنت= nairyãnm hãnm varetivant دلاورانه، بی باکانه، مردانه
نَئیریَنْم= nairyanm ماده، مادینه
نَئیرْیوسَنگهَ= nairyu sangh ـ 1ـ نام آتشی است 2ـ نام ایزدی است 3ـ آتشی که در دل شاهان و فرمانروایان است و آنها را در پیشبرد کارهایشان یاری می دهد، روحیه 4ـ نام فرشته ای که پیک اهورامزداست
نَریمان= narimãn (اوستایی: نَئیرمَنَنگْهْ= دلیر، دلاور، بی باک) نام پسر گرشاسپ.

در بندهش هومان تخم آتش است. روشن میشود که واژه ی «نار» که در اربی و زبانهای میانرودانی آتش و روشنی مانا دارد در اساس واژه ی ایرانیست. از آنجا که آتش یکی از نیروهای برتر در زندگی مردم شناخته شده بوده با اندریافت (مفهوم) نیرو و نیرومندی در پیوند است. در واژه نامه های ریشه شناسی اروپایی واژه ی energy را از همکردِ یونانیِ en(in, into – در- تو -اندر- میان)+ ergon (کار کردن، کارکنندهactive, working- ) گرفته اند ولی روشن است که » into working یا in, into active » به هیچ روی مانای نیرو، توان، زور و کارمایه ندارد و واژه ی energy از ریشه «نر، نار» گرفته شده. دربندادهای ایرانی نریوسنگ بخشی از تخمه ی کیومرس را در زمان مرگ او پاساده میدارد تا تخمه ی کیومرس در زادمانِ هومانِ نخستین که مشیه و مشیانه باشند پیکر پذیرد. این نشان میدهد که نریوسنگ «نیروی زندگانی و هستی بخشی» و یا همان » آتش جان» است که مردمان را زنده و کارا و پویا میدارد.
در زبان آرامی واژه ی (nwr, nwrˀ (nūr, nūrā به مانای آتش است. در زبان ابری واژه ی נוּר- nuwr به مانای آتش است و واژه ی nyr به ماناهای روشنایی، گرما، سوختن و روشن شدن است. واژه «نر- نرَ» به مانای «ناری رنگ یا اناری رنگ» و افشره ی انار است.

nr, nrˀ n.m. pomegranate color
1 violet color JBA. BT Git 19b(46) מיא דנרא extract of pomegranate (peels.

در سنسکریت نیز به انار با دگرگونی آوای آ به ای «نیرَسَ» میگویند.

नीरस nIrasa m. pomegranate

در آرامی گلِ انار را گلنار میگویند:

gwlnr, gwlnrˀ (gulnārā) n.m. pomegranate blossom

و ریشه ی انار را «مردواگ» میگویند که با واژه های مر-مار- نر-نار در پیوند است چراکه انار مانای اشغ دارد و نمادِ اشغ و مهر شناخته میشود.

mrdwg (mardwaḡ) n.m. root of pomegranate

در آشوری و سریای نیز گل انار را گلنار میگویند.

Eastern Syriac : ܓܘܼܠܢܵܐܪ
Western Syriac : ܓܽܘܠܢܳܐܪ
Eastern phonetic : ‹ gul na:r
English : the blossoms of a pomegranate tree ;

در اکدی و آشوری انار یا نار را «نورمَ- نورمو» میگویند:

nurmû : a pomegranate

در چامه های ایرانی و نزد مردم سرخی انار نماد خونِ دل اشغمند است و رنگ پوست انار نماد سرخی و نارنگیِ خورشید است. این ماناها با نور(روشنایی) پیوندِ سرراست دارند.
در آرامی به واژه ی nyryg نام بهرام(مریخ (mars- است و nyrgl به مانای نرگال- Nergal است. نرگال ایزد یا پهلوان میانرودانی برابرِ ایزد نرویوسنگ ایرانی و یا پهلوان نریم- نریمان(یا نیرم) است پدر سام است. در اوستایی «نئیره منه» به مانای نرمنش است و نریمان،سام، زال و رستم نیز درست پیکریابی ماناهای مردانگی، رادی، جوانمردی، دلاوری، نیرومدی، ارجداری(اعتبار)، رزمآوری و مهرهستند که همه ی این فروزه ها را با هم «هنر» میگفتند . هنر همدایشِ دو واژه ی هو(خوب،به)+نر(رادی، جوانمردی) است. در بندادهای میانرودانی نیز نرگال پشتیبان و سودخواستارِ مردم است. مردگان را به زندگی باز میگرداند و کشاورزی و گله داری را پاس میدارد. واژه ی «نیو» با ماناهای «مرد دلیر و مردانه، بهادر.گرد. دلاور.دلیر. پهلوان و مبارز نیز میتواند با واژه ی نر در پیوند باشد.
نریوسنگ در بندادهای ایرانی «زیبا برز، زیبا بالا» خوانده شده. اورمزد او را در درازای پنجسد سال آفرید و او را برهنه در برابر زنان جای داد تا زنان به او دل ببندند. همان گونه که نریوسنگ نمادِ مردانگی و زیبایی و آتش است، نرگال میانرودانی نیز نماد مردانگی، نیرومندی و زیبایست، از اینروست که نشان او در فرهنگ میانرودان خروس است که هم پیکریابیِ فریافتهای مردانگی و نرینگیست، هم زیبایی و نارین رنگی و آتش رنگی. واژه ی نرگال را در سومری به مانای ارجدار، نیرومند و توانا است که روشن میسازد همان واژه ی نرِ ایرانیست که هم مانای نرینگی دارد، هم نیرومند. نماد آسمانی او بهرام (مریخ) است. بهرام نیز در فرهنگ ایران نماد مردانگی و نیروی مردانه ی باور کننده همه تخمها در گیتیست. واژه ی مریخ نیز که آن را اربی میپندارند واژه ای ایرانیست به مانای «مرد یا نر» و درست ماناهای «مر – مار- نر- نار»(مرد، نر، نیرومند، توانا، آتشین، اشغ) را دارد. دهخدا برابر واژه ی مریخ «مردسنگ – مرداسنج » آورده که پاژنامِ مریخ است. مرداسنج را نام گوهری گویند که برای کاربردهای درمانی از سرب میگرفتند و گفته اند شاید به شوند سرخی رنگ آن، و سرخی رنگ مریخ، نام این گوهر بر ماریخ گذاشته شده. ولی بر اساس ردیابیِ واژه ها و ماناهای آنها درمیابیم واژه ی مرداسنگ پیش از اینکه نامِ این گوهر باشد به گونه های دیگر بوده و کاربرد داشته. دهخدا در نگیختِ(شرح) واژه ی مریخ ریشه آن را از مرداخ میانرودانی میداند و مرداخ را با مرداس در پیوند میداند و گرایندِ(احتمال) ایرانی بودن این نام را پیش میشکد. اگر «مردِ» را در مردسنگ به «نر» دگرگون کنیم واژه ی نریوسنگ ساخته میشود. و مرداس نیز درست همین مانا را میدهد. « مرد+آس(سنگ)». سنگ در اساس بجز فریافتهای سفتی، سختی و سنگینی، مانای جفتی و همجفتی و پیوند اشغ داشته است، از اینرو این واژه ماناهای نرینه، نیرومند، اشغمند و دلداده نیز دارد. در زبا سومری واژه ی «nir- نیر» به مانای سنگِ گرانبها بوده است و از اینرو گرایندِ پیوند و اینهمانی واژهای « مرد سنگ و مرداس و نریوسنگ» خردپذیرتر مینماید. در استوره ها نیز مارس، مریخ، بهرام هم دلداده هستند و هم نیرومند، دلاور، رزمنده و آتشین خو. واژه ی نرگال همکردِ دو بهریِ نر(مرد، نرینه، نیرومند، دلیر، پهلوان، دلداده)+ گال(بزرگ) است که روی هم رفته مانای مردِ بزرگ(با همه گستره ی مینوی اش) را دارد. پیکر نرگال آمیزه ای از سرِ یک مرد و تنِ یک شیر است که باز نمادِ نرینگیِ مرد و نیرومندی و دلاوری شیر میباشد. واژه ی مارسMars– که نام رومیِ بهرام و مریخ است نیز از ریشه «مر- مار» با ماناهای یاد شده میآید ولی در واژه نامه های اروپایی ریشه نام او را ناپیدا دانستند. مریخ را در آشوری و سریانی ܡܪܝܼܚ-‹ mri:h و ܢܵܪܝܼܓ݂- ‹ na: righ میگویند که نشان دهنده دگرگونی واکها «م و ن» در این نامواژه هست و بر این پایه روشن است که از ریشه ی ایرانی «مر-نر» میآید.
در بندادهای میانرودانی نرگال مانای سوزنده و افروزه(شعله) نیز داشته است که نشان میدهد واژه های نار و نور که ما آنها را «سامی» میدانیم در اساس با واژه ی «نر» ایرانی در پیوند است و همه ماناهای واژه ی ایرانیِ نر را دارد.

nirĝal [AUTHORITATIVE] (148x: ED IIIb, Old Akkadian, Ur III, Old Babylonian) wr. nir-ĝal2 «authoritative»
Nergal, in Mesopotamian religion, secondary god of the Sumero-Akkadian pantheon. He was identified with Irra, the god of scorched earth and war, and with Meslamtaea, He Who Comes Forth from Meslam. Cuthah (modern Tall Ibrāhīm) was the chief centre of his cult. In later thought he was a “destroying flame” and had the epithet sharrapu (“burner”). Assyrian documents of the 1st millennium bc describe him as a benefactor of men, who hears prayers, restores the dead to life, and protects agriculture and flocks

در زبان بابلی و فرهنگ میانرودانی اپاختر(سیاره) بهرام(mars) را نرگال-Nergal میگفتند. بهرام به شوند رنگِ سرخ و نارنگیِ(ناری رنگ- آتشی رنگ) اش به آتش و آتشین نیز نامور است که اینهمان با ماناهای «نر» ایرانیست.
واژه ی «نِر-نَرَ – نیر» در آشوری ماناهایی دارد که فریافت آن ماناها پیوندِ سرراستی با فریافتِ واژه ی «نیرو و یوغ(پیوند،جفت، اشغ )» در زبانهای ایرانی دارد. برای نمونه واژه ی «ܢܝܼܪ ‹ ni:r » به مانای » نر و نرینه» در زبان آشوری است. واژه ی ܢܲܝܪܵܐ – ‹ né ra در سریانی و اشوری مانای فراگیرِ نفت و روغن دارد که نیرو و سوخت هستند. واژه ی ܢܝܼܪܵܐ – ‹ ni: ra در آشوری و سریانی مانای یوغ(جفت، پیوند)، و گروهِ گاوانِ نیرومند دارد که زمین را شخم میزنند و باز فریافتِ نیرو و توان و جفتی و پیوند که در نر- نار ایرانی هست در این واژه ها به چشم میخورد.
در سومری واژه ی «نیر- nir» به مانای برتر، نیرومند، مهتر،سرور، فرمانروا، شاه و .. است . این واژه با دگرگونی واکها ی م- ن ریشه ی نامواژه ی «میر- امیر» به مانای فرمانروا، سرور، نیرومند است که امروزه برگرفته از کارواژه ی «اَمر» اربی دانسته شده. ولی ریشه ایرانی آن همین واژهای «نر- نار – مر- مار» هستند. پیش از اینکه این واژه از «امر» اربی ساخته شده باشد، با همین ماناها در سومری و زبانهای کهن ایرانی کاربرد داشته است. برای نمونه واژه ی ابری אמיר – ‹amiyr از ریشه אָמַר [‹amar ] به مانای بالا، برتر، چکاد،س آورده اند، ولی این ریشه ‹amar هیچ یک ازماناهای ‹amiyr را ندارد و مانای مهادین آن » گفتن» است. در نگیختِ این واژه(‹(amiyr گفته شده: » به مانای خود را برتر داشتن» (in the sense of self-exaltation). ولی اینکه فریافتِ «گفتن» چه کار به خود را برتر داشتن دارد، جای گمان است. اگر مانند گروهی، گفتن را برابر دستور دادن بگیریم مانای این واژه فرمانده میشود. ولی از آنجا که گفتن نیز با فرمان دادن دگرگونگی دارد و برابر این واژه در سومری به مانای «lord+lordly» هستی دارد و بسیار کهنتر از نمونه ی ابری و اربی هست، گزینه خردپذیر تری برای واژه ی میر-امیر مینماید.

nir [LORDLY] (3x: Old Babylonian) wr. nir «lord(ly)» Akk. etellu

مار در فرهنگ مردم ایران باستان و میانرودان نمادِ زیبایی ونیرو و کششِ فریبندگی و نیروی برانگیزانندگیِ به اشغ و جفتی و پیوند بوده است. از اینروست که در سنگ نگاره ها و ماندمانهای باستانی ایران و میانرودان فراوان به چشم میخورد. در تورات نیز مار نخش فریفتنِ زن را به خوردن میوه پنامیده(ممنوعه) بر دوش دارد که نشان دهنده فریبایی و زیباییِ مار است.
دریافت اینکه چرا مار در زبانهای ایرانی هم مانای اشغ و دارد هم زن و مرد و مار(جاندار خزنده) برای ما که با بینش و نگرش و منش مردمان باستان بیگانه هستیم دشوار است. ولی رهگیریِ مانای واژه ها پیوندِ فرزانی و فلسفی این فریافت را روشن میسازد از همین روست که مار را در زبان سومری «میر- میرشَه» میگفتند که درست با مارِ ایرانی و فریافتهای آن اینهمان است.

mir [SNAKE] (3x: Old Babylonian) wr. mir «a mythical snake; a snake-like weapon» Akk. šibbu
mirša [SNAKE] (4x: Old Babylonian) wr. mir-ša4 «snake» Akk. šibbu

واژه ی «نارین» در دهخدا به مانای روشن، درخشان و تابان آمده و این واژه را اربی ندانسته.
همین واژه را در ززبان مغولی اینگونه آورده: «نارین . (مغولی ، اِ) مغول به خزانه ٔ محتوی جواهرات و زر سرخ…».
نامواژه های ناریا، نریکا، نارینه، ناریه و … که در زبانهای آذری، ترکی، کردی، اربی و … کاربرد دارد همه از همین ریشه ی «نر- مر» ایرانی هستند.
واژه ی «نَیِر-نَیِرِه» که به ماناهای درخشان، روشن کننده، بسیار نور دهنده، اختر و ستاره، خرورشیده و ماه میشاسیم در اساس از ریشه ی «نر» ایرانیست که به نادرست اربی پنداشته میشود. در اربی تنها از این ریشه واژه ی «مُنیر» ساخته شده است.
در زبانهای ایرانی واژه ی نر به گونه های زیر و ماناهای مرد، نیروی زندگی(در هیتی)، زن، نرینگی، مادینگی،پایداری و ایستادگی (درلاتین) کاربرد داشته است:

Proto-IE: *(a)ner- <PIH *a->
Meaning: man
Hittite: innarawatar ‹life power›, innarawant= ‹strong›, Luw. annar-ummi- ‹strong› (Tischler 358ff)
Old Indian: nár-, nára- m. `man, person›, nấrî f. `woman, wife›; nárya- `manly, human›; sû-nára- ‹young man; youthful›
Avestan: nâ, nar- ‹Mann, Mensch›, nâirî ‹Frau›; nairya- ‹mannhaft, männlich›
Armenian: air, gen. arrn `Mann, Mensch›, aru `männlich›
Old Greek: anḉr, gen. andrós, acc. ándra m. Mann, Mensch›; ǟnoréǟ ‹manliness›
Latin: neriôsus, – `resistçns, fortis›
Other Italic: Osk ner, pl. gen. nerum `vir›; Umbr pl. acc. nerf, dat. nerus `procerçs, prîncipçs›
Celtic: *nerto-m: Gaul Nerto-briga, Esu-nertus, etc.; OIr nert `Mannhaftigkeit›; Cymr nerth `Mannhaftigkeit›, Corn nerth `Mannhaftigkeit›, Bret nerz `Kraft›
Albanian: n’er Mann, Mensch

در زباهای که اورآسیایی میخوانند و زیر شاخه های هندو اروپایی(ایرانی)، آلتایی، اوروالی و کارتولیایی (گرجی- کافکازی) واژه «نر» به مانای مرد و نرینه اینگونه آمده.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕ
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.

در آلتاییِ کهن واژه نر با ریختهای زیر به ماناهای روز، روشنی، خورشید و نور که همه وابسته به مینوی آتش هستند کاربرد داشته و نشان میدهد نار واژه ای اربی و یا سامی نبوده است:

Proto-Altaic: *ŋḕrá
Meaning: day, sun, light
Russian meaning: день, солнце, свет
Turkic: *jạr-ɨn
Mongolian: *naran
Tungus-Manchu: *ŋēr(i)-
Korean: *nár
Japanese: *àrí-
Altaic: *ŋḕrá

در زبانهای Borean (اپاختری- شمالی) که نزدیک به همه زبانها و خانواده های زبانی گیتی را دربر میگیرد با مانای آتش، نور، روشنایی ، خورشید، ستاره و در دراویدی و ایلامی با مانای افروزه (شعله) کاربرد دارد :

Eurasiatic: *ŋera
Meaning: fire, burn
Borean (approx.) : NVRV
Meaning : day, sun, light
Eurasiatic : *ŋera
Austric : *NVʔr
Altaic: *ŋḕrá
Dravidian: NDR *nar- ‹flame› [524]; (?) SDr *ner-p- ‹fire› (DEDR 2929); *nēr- sun [NDR *nar- may be = *nēr- ‹sun›; SD *ner-p- < *nijur]
Eskimo-Aleut: *ńǝʁiruɣ-
Chukchee-Kamchatkan: *eŋer ‹star›
Comments: [PA *ni̯ṑri, PD *nijur- – suffixed forms of *nVjV?]

در زباهای اورآسیایی به مانای مرد، نیرومند، دلیر، نرینه کاربرد داشته است.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕi
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.)

بر اساس واژه های نامبرده و گستره ی مینویِ آنها روشن میشود که واژه ی «مرد» مانای میرا و میرنده و واژه ی «مردم» مانای تخمِ مرگ نداشته است. چراکه واژه ها «مر – مار» هم مانای مرد دارد،هم زن و هم اشغ. روشن است که مانای فراگیرِ هومان و اشغمند و دلداده داشته است. واژه ی مردم نیز بر این پایه ی مر(اشغ)+ توم(تخم) مانای تخمِ اشغ داشته است که سپستر تخمِ مرگ دریافته شده.
این پژوهش بر اساسِ کاوشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی انجام شد که باور داشتند واژه ی مرد و مردم در روندِ پیدایشِ خود مانای مرگ و مردن نداشته و نزد ایرانیان به مانای اشغ، پیوند، مهر بوده است. چنانکه هومان و مردم را در زبانهای ایرای «مهر گیاه» نیز میخوانند که همکردِ دو واژه ی مهر(اشغ، دوستی، پیوند)+ گیاه(جان) است و روی هم رفته مانای جاِن اشغمند دارد. نام دیگرش «مردم گیاه» است که پیوند میان مهر و مردم را روشن میسازد و گونه ای از نامواژه ی گئومرت-گایوکمرت- کیومرس است. گئو مانای جان دارد و مرد مانای مهر و اشغ. مهر گیاه ریشه ای همانند تنِ زن یا مرد و یا زن و مردی در هم پیچیده دارد که پیکریابیِ داستانِ مشی و مشیانه ی اوستایی است. »

منبع:

با سپاس از جناب دیاآکوکیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه نشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« – استوره ؟؟؟ »


« – استوره ؟؟؟

با درود.
واژه ی استوره در زبانهای ایرانی ریشه دارد. نباید آن را با «ط» نوشت. بنُ این واژه با مانای(معنی) درستین و راستینش در سنسکریت مانده. پیش از بررسیِ ریشه ی ایرانی این واژه به مینو و فریافت(معنی و مفهوم) آن میپردازیم.

 استوره چیست؟ استوره چیزی جز همان history و story و تاریخ نیست. تنها به شوندِ دور بودن زمانِ رویدادها و آگاشته شدنِ آن در اندیشه و ویر و یادِ مردمان، با رازآلودگیها و شگفتیها همراه است. زبانِ استوره در اساس «نگاره» است. استوره ها یا بندادهای ایرانی با نگاره اندیشی(تصویر اندیشی) رازگشایی میشوند و درونمایه و مانای خود را آشکار میسازند. پس از آن فرزان(فلسفه) و واژه ها هستند که درونمایه و مغزِ استوره را برای گوارش در اندیشه های کسانی که هزاران سال از رویدادها و بُندادهای استوره ای دور هستند، آسانگوار و دریافتنی میسازد.

۱- استوره رشته است، نخ است، تناب و ریسمان است. استوره گذشته های دورِ مردمان را به روزگارِ زندگیِ کنونی ایشان می پیوندد، میدوزد، می بندد. استوره پودِ ردیف و سلسله رویدادها، سرگذشت، اندیشها، بینش، منش، آروینها و دستاوردهای مینوی و فرزانیِ یک مردم است که با تارِ زمان درهم تنیده میشود و پیشینه و چیستی و کیستیِ و فراز و نشیب مردمی را به زمانهای آینده میرساند. استوره از تنیده شدنِ تارِ زمان و پودِ داستانهای مردمی، با همه ی داشته ها و دستاوردهایشان است که سرگذشت و پیشینه و چیستی مردم را در درازنای زمان به هم می پیوندد و به دستِ زادمانهای پسین میرساند.
استوره رگه های کیستی و چیستی یک پاترم(ملت) است که با خونِ زمان، در اندامِ فرهنگی و سالمه ی(تاریخی) یک مردم کهن روان میشود. استوره «بافت» فرهنگ و پیشینه ی مردمی، با تار و پودِ زمان و رخداد است.
استوره «ردیف» یا سلسله ایی از داستانها و سخنانِ اندیشه برانگیز و آزموده و سخته است که از روانِ نیاکان و پیشینیان به روزگار نو فرارویده شده است. استوره «پیوند دهنده و جفت کننده» زمانهای دور با زمانهای نزدیک است.

۲- استوره بجز پیوند دادنِ مردمان با پیشینه و چیستیِ خود و رساندن و پیوند زدنِ کیستی و چیستیِ مردمانِ روزگارِ کهن به روزگار نو، راهگشا و راهنمای زندگی مردمان نیز هست. بر این اساس کارکردِ استوره در زندگی مردمان با «دین و آیین» اینهمانی دارد. استوره کرانه های بینشی و شناختیِ و مینویِ مردمان را استوار بر اروندها(تجربیات) و هنجارهای فرهنگی، آزموده های گذشته در کالب «داستان» و سخنانِ پندواره و اندرزگونه و خوشگوار، مینماید و همانند یک خدِ (خط ) راهنما، شیوه زیستِ مردمان را در سوی و راستایِ آرمانی و دلخواهِ ارزشهای مردمی، راهبری میکند. همانند یک چنبره ارزشها و پادارزشهای مهادین(اصلی) زندگیِ مردمان را پیرامون میبندد و میشناساند. همچون سخنانِ پندآمیزِ بزرگان و پیشینیان، راهنمای خوب و بد و درست و نادرست در همبایستها و سامه های (شرایط و اوضاع) گوناگونِ زندگی مردمان است. استوره سانیز(فرمول) و ساختاره و ریختارِ زیستِ آرمانیِ مردمان است. نگاره و فرانمای(طرح و الگوی) زیستی مردمان است که از روزگار کهن و نیاکانِ مردمی، به دست مردمانِ روزگاران آینده میرسد. بخشی از اندریافت(مفهوم) ومانای استوره در اساس همان Archetype یا نمونه ی نخستین و کهن، یا «فرانمایِ فرمانده و راهبرِ» زندگی مردمان است که از روزگار کهن به دست مردمان میرسد .
چرا و چگونه میرسد؟
چون ریسمان و تناب است و تار و پودش با پیدایش مردمان پیدایش میابد و با زیست و رشد و بالشِ مردمان زیست و رشد و بالش میابد و پیوسته به هم تنیده میشود و فرازمیزیَد.

واژه ی استوره یک واژه ی ایرانی یا آریایی است که به زبانها گوناگون راه یافته و ریختهای گوناگون گرفته.
ریشه ی این وآژه در زبان پُرمایه و توانمندِ سنسکریت با گستره ی مینوی اش برجاست.
واژه ی «سوترا – سوترَ सूत्र «sutra – در زبان هندیهای آریایی تبار ریشه واژه ی استوره است. این واژه با داشتن دو دامنه ی مینوی که هر دویِ این دامنه ها با مینوهای فرزانی استوره درپیوند تنگاتنگ هستند، مانا و اندریافت و چیستی استوره را روشن میسازد.

۱- دامنه ی مینوی نخست که گفتارِ شماره یکم گستره مینویِ آن کران نمایی شد اینگونه است:

 सूत्र sUtra n. string – زه، زهي، نخ ريسمان، رشته، سيم، رديف، سلسله
सूत्र sUtra n. thread – نخ، رگه، رشته، نخ کردن، بند کشيدن، نخ کشيدن
सूत्र sUtra n. cord – تناب، ريسمان، رسن سيم، زه
सूत्र sUtra n. wire – سيم
सूत्र sUtra n. lace – توري- بافته شده
सूत्र sUtra n. yarn – نخ تابيده، نخ با فندگي، الياف داستان افسانه اميز، افسانه پردازي کردن
सूत्र sUtra n. twain – دو، دوتا، جفت

۲- دامنه ی مینوی دویم که در گفتار شماره دو گسترده شد اینگونه است:

सूत्र sUtra n. formula – سانیز( فرمول)- ساختاره – ریختار
सूत्र sUtra n. rule – داد(قانون) ، روش – دستور – آیین – بنیاد – پایه – روند – هنجار- فرماندهی- راهبری
सूत्र sUtra n. girdle – کمربند، پیرامون بند، پیرامون گیر، چنبره
सूत्र sUtra n. plan – برنامه – پیرنگ – پیش نویس – شالوده – نمودار – فرانما(طرح)
सूत्र sUtra n. sketch – انگاره- نخشه – فرانما
सूत्र sUtra n. direction – سوی – راستا – آماژه – راهبری
सूत्र sUtra n. line – راه(جاده)- خد(خط، )- ستر(سطر)، رديف، رشته بند، ريسمان، رسن، تناب سيم

 ۳- واژه ی سوترا ی سنسکریت بجز اینها مانای سخن گفتن و پند و اندرز نیز دارد که با مانای واژه های story ,history اینهمان است.

 सूत्र sUtra n. discourse – سخن گفتن، سخنراني
सूत्र sUtra n. aphorism – پند و اندرز(اندر= هم+درز= پیوستن به هم- دوختن به هم)

SUTURE is the line on which sewing is done, echoing
סדר SayDeR
is a row or arrangement. SUTRA is a thread in Sanskrit, and is the term used for the scriptural narratives in Buddhism. Aramaic $’DRAh is a series,
and $iDRaH means a portion in the Hebrew scriptural narrative. Considering the S-DT-R terms above, SIDEREAL (of the stars or constellations) would suggest that Latin sideris (star) is a constellation, arrangement or row (of stars)

واژه «سطر» در اربی به مانای نوشتن، نوشته و یا یک خد یا یک ردیف نوشته یا رده هایی از نوشته است که مینوهای «رده، ردیف، خد» را در خود نگاهداشته.
در زبان ابری این واژه بگونه ی סדר – (SayDeR – Samekh-Dalet-Resh) برجاست و ماناهای آراستن – آرایش – دهناد(ترتیب) – زیبایی – سامان – هماهنگی- رستک -چینش دارد .»نکته درخور نگرش این است که در ابری با واک «د- ד» نوشته میشود و میدانیم واکهای «د و ت» در زبانهای گوناگون به هم دگر میشوند. ماناهای این واژه در واژه نامه اینگونه آمده:

סדר
nm. order, arrangement, succession, orderliness, neatness, tidiness, trimness, form; sequence

nm. Seder (Passover night service)

nm. typesetter, compositor

nm. composition (printing) ; set-up type

nm. section, chapter (ancient)

לסדר
v. to arrange, put in order; settle

v. to «fix», thwart; arrange the Seder; set type

להסדיר
v. to settle, arrange; regulate, regularize

להסתדר
v. be arranged; settled down; to manage; fall in

סודר
v. be arranged, put in order; be settled

v. be «fixed», framed, «done»; set in type

הוסדר
v. be settled, arranged; regulated, regularized

לסדור
v. to arrange, put in order

לסדר (>>סידר)
v. to arrange, put in order; settle

 در زبان آشوری نیز واژه ی «سادیرو -sadiru » درست ماناهای סדר- سدرِ اِبری را دارد و در واژه نامه ها به مانای » order – line – row- rope»(خد- دهناد- رده-ردیف یا راسته – به خد کردن- سف- تناب) و بخش کردن و جدا کردن و بخشی از یک نسک یا نوشته(فصل – فرگرد در نسک یا نامه ) را دارد.
از این گستره ی مینوی واژه ی سدر/ ستر – סדר در اِبری ماناهای آراستن – آرایش – دهناد(ترتیب) – سامان(نظم) – هماهنگی- زیبایی – رستک -چینش و ردیف و در آرامی با دگرگونی واکهای «س به ش» ماناهای ردیف و مهره های جای گرفته و چیده شده در یک ردیف(ستون فقرات-šdr, šdrˀ (šḏar, šiḏrā) n.m. spine) برمیآید که همه آنها در پیوند با «چامه و سرود» است که به تازی «نظم» میگویند. سرود سخنانِ آهنگین و آراسته و چیده شده است که از زیبایی شنیداری و مینوی برخوردار است و اندیشه های سامان یافته ای را در کالبِ آهنگ و همآهنگیِ واژگان مینماید. این مانای سرودن و ساختن و سروده و آهنگ را در انگلیسی compose میگویند که یکی از مینوهای סדר – سدر درزبان ابریست.
در سنسکریت سرودن را sUtrayati (sUtr) میگویند که ریشه ی اینهمان استوره و سرودهای آهنگین و خنیا را نشان میدهد. آز آنجا که نمونه ای همریختار و هم مینوی سوترا در اوستایی نیافتم گمان میکنم واژه سرود و سرودن که در اوستایی سْرَئُثْرَ= sraosra( سرائیدن، سرودن، چامه سرایی) بوده، و واژه سْرَئُتَ = sraota (سرود) و واژه ی پهلوی «سرُت» با جابجایی واکهای «ت – ر» هم ریشه ی سُترا یا سوترا ی سنسکریت هستند. واژه «سریره» نیز که مانای زیبایی و آراستگی دارد و در پیوند با دهناد و سامان و آرایش و هماهنگیست و سْرَئُتَنو- sraotanu در اوستایی به آرشِ زیبا اندام، خوش اندام است.

सूत्रयति { सूत्र् } sUtrayati { sUtr } verb compose – سرود ساختن- خنیا ساختن- سرودن

بر اساس پژوهشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی واژه استوره با واژه ی کردیِ «استره»(نی. ابزار خنیاگری و سرود خوانی) در پیوند است و در کردی و به سرودهای آهنگین و ترانه » استران» میگویند. واژه کردی استره به مانای سرود و نِی، درست هم ریشه و هم مانای سوترا در سنسکریت است که ریشه واژه ی ایرانی استوره میباشد. زنخدای سرود، رامش، خنیاگر و نی نوازی و وشتن(رقص) درفرهنگ ایران «رام» است که با نامهای زهره، ناهید نیز شناخته میشود. در میانرودان نام ایستر-ایشتر-ایشتار نیز برگرفته از همین ریشه است و درست در پیوند با سرودخوانی و خنیاگری و نی نوازی زهر یا ایشتر است.

واژه سوترا در دانشنامه ی ویکیپدیا اینگونه نگیخته شده :

 Sutra (Sanskrit: सूत्र, Pāli: sutta, Ardhamagadhi: sūya)
is an aphorism (or line, rule, formula) or a collection of such aphorisms in the form of a manual or, more broadly, a text in Hinduism or Buddhism. Literally it means a thread or line that holds things together and is derived from the verbal root siv-, meaning to sew.[1] The word «sutra» was very likely meant to apply quite literally to these texts, as they were written down in books of palm leaves sewn together with thread. This distinguishes them from the older sacred Vedas, which until recently were only memorised, never committed to paper.
In ancient Indian literature, sutra denotes a distinct type of literary composition, based on short aphoristic statements, generally using various technical terms. This literary form was designed for concision, as the texts were intended to be memorized by students in some of the formal methods of scriptural and scientific study (Sanskrit: svādhyāya). Since each line is highly condensed, another literary form arose in which commentaries (Sanskrit: bhāṣya) on the sutras were added, to clarify and explain them. For discussion of the literary form for sutras, their terse nature as a summary of ideas for memorization, and the rise of the commentorial literary form as an adjunct to sutras, see: Tubb & Boose 2007, pp. 1–2.[2]
In Brahmin lineage, each family is supposed to have one Gotra, and one Sutra, meaning that a certain Veda (Śruti) is treasured by this family in way of learning by heart

این واژه در زبان آرامی با جابجا شدن واکهای «ت – ر» با همان مینوهایی که در ابری و سنسکریت داشت برجاست. و باز در آرامی نیز با » ܛ – ط » نوشته نمیشود، که با » ܬ- ت» نوشته میشود.

Eastern Syriac : ܨܘܼܪܬܵܐ
Western Syriac : ܨܽܘܪܬܳܐ
Eastern phonetic : ‹ sur ta:
English : an image , a picture , an imitation / representation -of a person, things …- (sculptures, drawn …) ; 2) a form / shape , a figure , a statue , a likeness ; ܦܵܐܸܫ ܥܒ݂ܝܼܕܵܐ ܨܘܼܪܬܵܐ : to be formed / created / made / shaped ; 3) a drawing , an illustration ; 4) a description ; 5) plural : ܨܘܼܪ̈ܲܬܹܐ : chronicles not the Book of the Bible , a history ;

 این گستره مینوی در آرامی برابر دو مینوی واژه ی سوترا در سنسکریت است:

 सूत्र sUtra n. plan – برنامه – پیرنگ – پیش نویس – شالوده – نمودار – فرانما(طرح)
सूत्र sUtra n. sketch – انگاره- نخشه – فرانما

 ماناهای گونه – رخساره – چهره – نگاره – آرایه – ریختار و پیکره و پیکر دادن در نمونه ی آرامی واژه نمایانتر و برجسته تر شده است. از این رو این واژه به مانای ریختار سپهری نیز بکار گرفته شده است. چرا که ریختارهای سپهری(صورتهای فلکی) که گردآمد(مجموعه) یا گروهی از روشنانِ آسمانی هستند را بر اساس نگاره ها و پیکره هایی که نمایان میساختند نام میدادند و آگاشته میکردند. ریختهایی مانند بره، ماهی، گاو و … از این گذشته خودِ واژه ی «صورت» در آرامی از همین ریشه ی ایرانی و با جابجاییِ واکهای «ت – ر» ܨܘܼܪܬܵܐ- sur ta گرفته شده و به اربی راه یافته. بر اساس مانای این واژه، «سورت» تکه هایست که با هنجار و سامان کنار یکدیگر جای گرفته و ریختار و نگاره ای هماهنگ وهنجارمند و دهنادین(منظم) و ماناداری را نمایان میسازند و نه تنها رویه و نمایه ی(ظاهر) چیزهاست.
بر این پایه واژه ی ستاره مانای گروهِ ستارگان و اپاخترانِ(سیارات) راژمان، همداد (سیستم) یا سامانه ی خورشیدی(منظومه شمسی) را میدهند و نه تنها مانای پدیده ای به نام ستاره که سنگی درخشان است. زیرا مینوهای واژه ی سدر- ستر در سنسکریت، ابری، آرامی، آشوری همگی به ماناهای ردیف، رده، دهناد(نظم)، هماهنگی، نگاره، ریختار، آراستگی ، فرانما و … آماژه(اشاره) داردند که همگی با گردآمد(مجموعه) و گروهی از پدیده ها کار دارند نه با یک پدیده. ولی برای نمونه هنگامیکه ناهید یا زهره را نیز ایستر- ایشتار نامیدند نگرشان به یکی از پر فروغ ترین سنگهای درخشانِ همین سامانه بوده که با نام سامانه ی خورشیدی میشناسیم. در اساس ستاره نام گروهِ روشنان و درخشندگانِ راژمانِ خورشیدی بوده است.
واژه سورت(ریخت – نگاره) در آرامی چنین بوده:

 ṣswrh, ṣswrtˀ (ṣsūrā, ṣsūrtā) n.f. image

1- image Com-OA-OfA-BA. PAT1091:1.7 dy ṣrw ṣwrtʾ hd[ʾ] who drew this image † . TgJ Ez1:26 var. צורת יעקב אבונא עלוהי מלעילא the image of our father Jacob on top of it above. TN Ex20:4 {{צלם וצורה}} form and image. P Ex26:36 ܥܒܿܕܐ ܕܨܘܪܬܐ P Ps49:15 ܘܨܘܪܬܗܘܢ ܬܒܠܐ ܫܝܘܠ their image wears away Sheol.

2- representation JLAtg, Syr, JBA, LJLA. TgJ Ez28:12 מָנָא דְצֻורְתָא דִמתֻקַן בְחָכמְתָא a skillfully prepared vessel with a representation on it.

3- text Syr.

 مانای شماره ی سویم این واژه ی آرامی، «نوشته – text » است که درست برابرِ «سطر» در اربی است و روشن میسازد که ریشه ی واژه های اربیِ «سطر- اسطار- اساطیر- اسطوره» از بنواژه ی ایرانی سوترَ-سوترا است که به آرامی رفته و از آرامی با دگرگونی واک «ت به ط» به اربی درآمده.
در واژه نامه های ریشه یابی اروپایی ریشه واژه ی History را بر آمده از بنواژه ی ایرانی «weid» به مانای دانش و دیدن میدانند و آن را با واژه ی یونانی eidénai (دانستن) در پیوند میدانند. ولی اینکه چگونه این wid-tor به eidénai و History دگرگون شده را «خدا» میداند. زیرا دراین باره هیچ نگفتند و اگر گفتند با هیچ یک از دادهای دگرگونی واکها سرِ سازگاری ندارد و نمونه های همانندی از اینگونه دگرگونیها در واژه های دیگر در دست نیست.

 A derivation from *weid- «know» or «see» is attested as «the reconstructed etymon wid-tor [«one who knows»] (compare to English wit) a suffixed zero-grade form of the PIE root *weid- ‹see› and so is related to Greek eidénai, to know»

 واژه myth نیز هیچ ریشه ی روشنی ندارد و در واژه نامه های ریشه شناسی آنرا برآمده از ریشه ی ناپیدا میدانند. ولی پایورزیِ اروپاییها برای بکاربردن ِیک واژه ی بی ریشه جای بسی شگفتی دارد. امروزه اگر از یک ایرانی استوره شناس بپرسید استوره چه مانا میدهد، میگوید برای شناختن مانای درست استوره باید واژه myth را بررسی کنیم. ولی این استوره شناسِ گرامی نمیداند که این واژه هیچ ریشه ی شناخته شده ای ندارد که بشود آنرا بررسی کرد به مانای راستینش دست یافت. اگر بخواهیم ریشه ی ایرانی این واژه را بازسازی کنیم «میتر-میثرِ- مهر» نخستین گرایندِ(احتمال) بخردانه بشمار میرود. زیرا پیشینه ی اروپاییانِ ایرانی تبار مهر پرستی بوده است و داستانهای کهن و سرگذشت ایشان که استوره هایشان باشد، همه در دوران مهر پرستی و در میان ایرانیانی بوده که هنوز از ایران به دیگر سرزمینها نکوچیده بودند.
دربرخی فرهنگهای ریشه شناسی اروپایی واژه ی star را از بنِ ایرانی «ستَر – star » به مانای پراکندن، گستردن، افشاندن، پاشیدن، پخش کردن و … گرفته اند ولی اگر واژه ی ستاره را به مانای «یک درخشنده ی آسمانی» بگیریم پیوندِ روشنی میان واژه ی ستاره و پراکندن و افشاندن برپا نمیشود، مگر اینکه ستاره را به مانای گروه ها و خوشه های روشنانِ و درخشندگانِ سامانه ی خورشیدی و «پراکندگی و گستردگی ِ هنجارمند و سامان یافته » آنها، که ریختارها و نگارهایی دریافتنی و شناخته شدنی برای بینندگانِ زمینی دارند، بگیریم. اگر نگر از افشاندن و پراکندن، افشاندن و پراکندنِ روشنایی است باید واژه ای در پیوند با روشنایی بکار گرفته میشد، نه پراکندنِ تنها. از اینرو به باور من آماژه ی (اشاره ی) واژه ی ستاره همانگونه که در بررسی واژه های بالا دیدیم درست به ریختار، فرانما، نخشه، انگاره ، آرایه و سورتِ(نگاره)گروه ها و خوشه های روشنان و اپاخترانِ سامانه ی خورشیدی است و نگر به ریختهایی که گروهی از سنگهای درخشان در آسمان با هم میسازند دارد.
در یونانی به ستاره و بگونه ای سنگِ گرانبهای» استوره ای» «asteri» – ἀστερίτης ، Ἀστάρτη, «Astártē میگویند. واژه ی اوستایی اَختَرَ= axtara( اختر، ستاره) نیز میتواند با دگرگونی واک «خ به ه و ه به س» همان واژه ی «ستر- استر- ستاره» باشد و واژه ی اپاختر(سیاره) نیز میتواند همکردِ اوستاییِ اَپَ(دور- از دور+ اختر-استر-ستاره) با مانای سنگهای درخشانِ دور از زمین باشد. در زبان هیتیهای ایرانی تبار به ستاره hastērz میگفتند و در آرامی ˀstyrh و به ستاره درخشان و به ناهید یا زهره ˀasthr میگفتند که برابر ایستار یا ایشتار اکدی است که زنخدای ایرانیان بوده که پیشتر با نامِ اینانا به سومر رفته و سپستر در میانرودان نام ایشتار یا ایستر (ستاره) گرفته است. در اوستایی سْتَرَ= stara و سْتَرَنگه= starangh (ستاره) میگفتند و در سنسکریت – stri स्त्रि و یا stR – स्तृ میگفتند.
در زبان اوگاریتی ʻAṯtart» یا «ʻAthtart و در زبان فنیغی» ʻtrt, Ashtart» میگفتند. در ابری עשתרת -Ashtoret میگویند که همانندی آواییِ آن با استوره نیز چشمگیر است. در اکدی Astartu میگفتند که نام زنخدا ایشتر یا رام، زهره، ناهید بوده. در پیوند با این نام نیز سویه ی(جنبه ی) زیبایی، آراستگی، خنیاگری و وشتنگریِ زهره یا ایشتر در ریشه ی واژه ی سوترا ی سنسکریت و سورتِ آرامی که سامان، آراستگی،زیبایی، دهناد، نگاره، ریختارِ هنجارمند باشد، نمایان است. بر این اساس بنواژه ی اوستایی و سنسکریت ستر- سْتارو= staru (= ستَر) (گستردن، پاشیدن، افشاندن، شایع ـ منتشر ـ پخش کردن( ریشه واژه های استوره- ستر(خد- نوشته و سطرِ اربی) – استوره و ستاره است.
از سوی دیگر گمانه زنیهای گروهی واژه شناسان در پیوند با یافتنِ ریشه ی واژه ی ستاره و star ، نامواژه ی «ایستر یا ایشتارِ اکدی را ریشه ی این واژه میشناسانند، ولی با نگر به کاربردِ گسترده این واژه در زبانهای کهنِ ایرانی، همانند هیتی و سنسکریت و اوستایی و … خود واژه ایشتار نیز برگرفته از ریشه ی «ستر» ایرانی با ماناهای یاد شده است. گذشته از این در بندادهای سومری نیز به کوچِ زنخدای ایرانیِ اینانا (که همان ایشتار، رام، زهره باشد)، از فرمانروایی ارتا- آراتا به سومر یاد شده است.
بر اساس دادهای پیشنهاده شده واژه استوره ایرانیست و نباید با طِ تازی نوشته شود. همینگونه واژه ی ستر به مانای خد و نوشته نباید «سطر» نوشته شود. واژه ی سورت نیز از همین ریشه است و گرچه در اربی با «ص» نوشته میشود ولی در زبانهای ایرانی نباید «صورت» نوشته شود.
با سپاس.

منبع:

دیاآکو کیانی، – استوره ؟؟؟ ، منتشر شده در تارنمایِ فیسبوک ایشان، ۰۳-۰۳-۲۰۱۴ .

کورمالی :

با سپاس از جناب کیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه بازنشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« خدائی که دیو ساخته میشود »


« چرا زرتشت، خدایان ایران را « دیو» ساخت؟
زرتشت، خدایان ایران را به نامِ «دیـو» زشت وطردومنفورودشمنِ انسان ساخت تااصالتِ انسان وگیتی را نابودسازد.

 فرهـنگ اصیل ایران آنگاه ازنـو زنده خواهـد شـد که « دیوان » ، ازسر، « خدایان نوین» شوند.

منوچهرجمالی

« دیو» چیست وکیست ؟ درفرهنگ ایران ،  دیو، اصطلاحی دیگر، ازاندیشه و اصلِ « جفت بودن » است . گوهر جهان هستی ازخدایان گرفته تا سراسرگیتی ، « جفتی یا دیوی، یا یاری، یا بندی ، یا رادی( رته = راد= لاد= لات ) یا جیمی ( ژیم = چیم = ییما ) یا سنگی ( سم + گه ) یا پیوندی …. » است . همه هستان ، باهم جفت وبه هم پیوسته اند. همه زمان، به هم پیوسته است . خرد، فقط درجفت شدن با چیزی ، میتواند بیندیشد . رابطه انسان با خدا و با خدایان نیز، جفـتی و یاری وپیوندی یا دیوی است . خدا ، خوشه کل هستانست. پس پیوند جفتی ( یوغی = یوجی= یوشی ) با خدا  ، پیوندِ جفتی ویاری و سنگی وپیوندی یا رادی یا دیوی با سراسرگیتی وباهستانست .

هنگامی سام به کوه البرزمیشتابد و سیمرغ میخواهد نیازاو را برای باز یافتن زال ، برآورده کند ، زال که حاضربه رفتن ازنزد سیمرغ ( خدا= ارتا) نیست ، به سیمرغ میگوید :

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سـیرآمـدستی همانا زجـفـت ؟

ای سیمرغ ،‌ای ارتا ،‌ای خدای من ، آیا ازمن که جفت توهستم ، سیرشده‌ای ؟ آیا میخواهی پیوندت را ازانسان، بگسلی ؟ برای رفع این نگرانیست که سیمرغ « جفت پرهای خود » را به او میدهد ، تا نشان بدهد که این جفتی در دورشدن ازاو هم ، استوار باقی میماند . انسان که ، ازآشیانه خدا دور میشود، دارای بالهائیست که گواه بر پیوند او باخداست .«پـَر» که همان پیر انگلیسی و همان پار آلمانی است ، به معنای جفت است، وخود  واژهِ « پری» که نام دیگراین خداست ، به معنای جفت شدن و عشق و دوستی است . گوهرخدا ، پریا جفتی هست . ساختارهرپری نیز، بیانگردو دسته تارهای نازک مو است که بریک ساقه درمیان روئیده اند . اینکه ضمیرانسان مرغ چهارپر( چهارنیرو) هست، بیان پیوند وبـنـد و یاری (ایار) و جفتی و دیوی بودن انسان با خداست . برشالوده این پیوند وبند ویاری و مری هست که مولوی به خدا ( به الله دراسلام ) یاد آوری میکند :

درگوش من بگفتی ، چیزی زسرّ جـفـتی
منکرمشو . مگو کی .  دانم که هست یادت
نگفتی تا قیامت باتو جفتم    کنون با جور،  جفتی یاد میدار
مرا بیداردرشب‌های تاریک    رهاکردی وخفتی؟ یاد میدار
با من آمیختی چوشیرو شکر    چون شکر، درگدازازآن شیرم
طاقتم طاق شد، زجفتی خویش     درمیفکن دگربه تاءخیرم
عجب‌ای عشق، چه جفتی .  چه غریبی ، چه شکفتی
چو دهانم بگرفتی ، به درون رفت ، بیانم

این اصل جفتی یا دیوی یا یاری (ایاری= عیاری، عشق ومهر) یا سنگی یا « مـری » درهمه هستی ، افشانده شده است . این جهان ، جهانِ به هم پیوسته ، یعنی جهانیست که همه چیزآن به هم جفت ومتصل است ، و خدا یا خدایان هم، با کل هستان به هم پیوسته اند . خدا با هرجانی وهرانسانی، جفت و دیو است. همه هستان به هم « بند= یوغ = یوج = یوش = جفت » هستند .

اگرنیستی جفت اندرجهان
بماندی توانائی اندر نهان

« توانائی » ، فقط ازاصل جفتی ، پیدایش می یابد . خدا ، خودش ، همین اصل جفتی درهمه جانها و درگیتی هست ( خودش، گره وحلقه وبند و مهرهست ) ، نه آنکه خدا، جفت وجفتی، گوهری، فراسوی جفتی باشد وجفتی‌ها را خلق کند . توانائی خدا ، پیآیند همین گوهرجفتی ( پیوند) اوست. او میان همه چیزها را به هم گره میزند . او، بند یا کمربندیست که میان همه چیزها بسته شده است . هرچیزی هست، چون درمیانش ، خدا، بـنـد وکمربند ورشته  شده است .

جدا کردن وپاره کردن و استثناء کردنِ خدا یا خدایان ازجهان ، نفی وطرد اصل عشق ومهرو پیوند و دیوی و همبغی ( انبازی) بود . نفی رشته وبند بودن خدا ، نابودساختن جهان هستی است. خدا ، هم « دیو » یا « زوش = محبوبه ودوست » یا « یار= جفت » بود . خـرد هم، درگوهرش سنگی (= آسن خرد ) ، یعنی جفت جو هست ، و درجفتی با همه پدیده‌ها میتوانست رازنهان را بجوید وبیابد و توانائی را درچیزها بزایاند . این اندیشه بنیادی ، چنان درسراسرفرهنگ ایران ، ریشهِ ژرف داشت که زرتشت ، برغم ضدیت با آن ، هرگزنتوانست آنرا از جا بکند، و یزدانشناسی زرتشتی وخودِ آموزه زرتشت ، همیشه گلاویزو درتنش با این اندیشه باقی ماند . هنوز نیزاین اندیشه دیوی یا جفتی ، که « پیوند یا مهریا یاری یا انبازی » باشد، نه تنها درژرفای مسائل اجتماعی وسیاسی و اقتصادی وحقوقِ بشری حضور دارد ، بلکه بدون اولویت یافتن آن ، گره‌های کورِ مسائلِ جهانی را نمیتوان گشود.

ناپاک سازی و زشت و منفور وخوارسازی اصطلاح « دیو» ، چیزی جز « زشت سازی و منفورو خوارسازی حقیقتی » نیست، که بیان فطرت واصالت انسان میباشد . نوزائی فرهنگ ایران ، زدودن این زشتی واین خواری و اکراه و نفرت از « دیوان » است . ما نیاز به همین خدایانِ خود داریم که زرتشت ، آنها را دیو ساخته است . همه امشاسپندان یزدانشناسی زرتشتی ، دراصل ، همان دیوان بوده اند که « دیوی » ازآنها زدوده شده است .  از« بهمن » ، «اکومن » که خدای اندیشیدن برشالوده چون وچرا وشک بوده هست ، زدوده شده و یک « دیو کماله » ازاو ساخته شده است . هرکدام از خدایان اصیل ایران ، به دونیمه اره شده اند ، و از یک نیمه اشان ، یک دیو ساخته شده است . همانسان این ارّه شدگی و « دیوسازی نیمی ازآن » ، درهمه پدیده‌های انسانی واجتماعی وسیاسی، روی داده است . بی‌پیوند یابی ازنوِ دیوها با خدایان ، این خدایان ، منفورو پرخاشگرو دورو و کینه توز وجهاد گر،باقی میمانند .

چرا زرتشت برضد « دیو» و خدایان ایران که همه بدون استثناء، دیو بودند  برخاست ؟  چرا خانواده زال ، در برابراین اندیشه زرتشت، ایستادند و از اصالت انسان وگیتی که پیآیند مستقیم همین « دیو پرستی » بود دفاع کردند . واژه « دیو=div = دعوا» دراصل « دوا » میباشد و به معنای « دوبُنِ به هم پیوسته » است . این « دوا» همان واژه « دو» یا « توو » درانگلیسی و «  زوی» درآلمانیست . نام خدای ایران که « سرچشمه زندگی وجان بخشی وجان افشانی » شمرده میشد، « وای به » است .  این « وایvaya » ، هم به ۱- خدای هوا وباد، و هم به ۲- هوا ، و هم به ۳- مرغ گفته میشود . چرا مرغ و باد وخدا ، هرسه ، یک نام دارند ؟ چرا این هرسه ،« وای » نامیده میشدند، چون آنها پیکریابی « اصل آفرینندگی ازخود = قائم بالذات » شمرده میشدند ، به علت آنکه هرسه ، « گوهرجفت داشتند» . باد و خدا وهوا ، مانند مرغ دربهم پیوستن دوبال به هم درتن ، اصل جنبش وپروازوبرخاستن هستند . این واژه « ویا » ، دراصل سانسکریت « دویا » است که دوتای به هم پیوسته باشد ، و سپس به « وای ، وی وای  ، ویس  ویس» ، سبک شده است . این سراندیشه بزرگ دراین « نقش – اندیشه‌ها » ، معمولا درکاسته شدن به نقشهائی که برای ما معنای خود را از دست داده اند ، گم میشود . ما دراثرهزاران سال ستیزندگی و زشت سازی یا مسخ سازی این نقش‌ها وصورتها ، نمیتوانیم دیگر آن اندیشه بزرگ را دریابیم . آنها دراین تصاویر گوناگون ، میاندیشیدند که « پیوند = پات‌وند » درهرجانی ودرهرانسانی ، اصل آفرینندگی هست . اصل آفرینندگی پیوند یا « جفت آفرینی » یا « جفتی = یوغی= همبغی » ، خدائی هست. « دیویاdva » نیز اصطلاحی برای بیان این « اصل آفرینندگی پیوند » بود . هرچند این اندیشه از تجربه « نروماده » هم برخاسته باشد، ولی درهمان بُن ، معنای انتزاعی وگسترده  داشته ، وبه هیچ روی معنای تنگ جنسی ، چه رسد به شهوانی امروزه را نداشته است . جمع بودن اصل نری و اصل مادگی دریک جا ، معنایِ انتزاعی وگستردهِ « پیوند و امتزاج واتصال دونیری گوناگون » را یافته است . چیزی اصل آفریننده است که میتواند درخود، دواصل گوناگون را به هم بپیوندد . همه چیزها درجهان هستی « ازهم ، دیگرگونه اند » ، وازاین رو اتصال پذیروجفت شدنی و دیوی هستند . هیچ چیزِ متضاد درجهان نیست .

مثلا به « ابـر» دراوستا ، دعوا‌نرا گفته میشود که به معنای « دوجنسه » هست ، چون ابر ، اصلِ پیدایشِ « باران = آب » و « آذرخش = آتش وروشنائی » با همست . همچنین به ابرو آذرخش ، « سنگ » گفته میشده است ، چون واژهِ سنگ هم، به معنای اتصال وامتزاج دوچیزاست . ازاین رو به خرد بنیادی هم که دربُن یا فطرت هرانسانی هست ، آسن خرد ، یعنی « خرد سنگی » گفته میشود ( که به غلط به خرد غریزی برگردانیده میشود ) ، چون خرد یست که گوهرش ،پیوند دادن تجربه‌ها و پدیده‌ها است ، وباهمه چیزها جفت و انبازمیشود وبدینوسیله « اصل آفریننده » درانسانست . این دیوی بودن ( جفت بهم پیوسته بودن =دوا =ا‌مرا=  مار ( که درطیف تصاویرگوناگون مانده است ، بهترین گواه برآنست که یک سراندیشه بزرگ و ژرف و انتزاعی وکلی بوده است ، ودراین تصاویر، نباید آن اندیشه بزرگ وژرفِ « پیوند و دوستی و عشق » را گم کرد، که « اصل آفریننده وسامانده وجنبنده وشادی آفرین » درهرجانی درگیتی شمرده میشده است .  انسان ( مر+ تخم ) ، نیز همین گوهردیوی را دارد، و « مـر» که پیشوند واژه « مردم » است ، یکی ازمعانیش درسانسکریت « جفتی » هست ، وهمان معنای « دیو » را دارد. جمشید هم که نخستین انسان درفرهنگ اصیل ایران بوده است، وهمان « ییما =ییما » میباشد به معنای « جفت و دوقلوی به هم چسبیده » است . هرانسانی درگوهرخودش ، جفت یا دیویا « مره » است، چون هستی قائم به ذات و آفریننده وسامانده شمرده میشود .هنوز درکردی به انسان، مره گفته میشود .

اصل آفریننده ، همان « آتش جان یا فرنفتار» ، یا ارتا هست ، و ارتا(a-rtha )یا « رتها » که خداست ، همچنین نخستین عنصر یا گردونه نخستینی ( اگرا رته = اغریرث ) است که در بُن هرجانی وهرفردی هست ، و دواسب یا دوگاو یا دونیرو ، در پیوند وهم آهنگی باهم آن را به جنبش میآورند . نام دیگراین یوغ یا یوش ، همان « جی = ژی » ، زندگی است. پیوند ( پات‌وند) که « همبستگیِ یک جفت » باشد، و معانی دوستی و رفاقت وهمآفرینی و همبغی وتوافق دارد ، همین اصل آفریننده است . اینست که « جی= ژی = گی » ، یا زندگی بطورکلی ، که نام خدا هم هست، « جوت گوهر» ، یعنی « دیوی » یا جفت گوهراست . زشت وطرد ساختن خدایان ، بنام « دیو» ، چیزی جز کندن ریشه اصالت ازبُن وفطرت انسان نیست . این اصل آفریننده انتزاغیِ « پیوند، یا همبغی، یا سنگی، یا مری، یا دیوی، یوگائی، یوشی » درطیفی ازتصاویرگوناگون ، به آن صورت داده شده است ، و همه آنها ، یک سراندیشه بزرگ وباشکوه را در تراشهای گوناگون، مینمایند .

۱- ازجمله این تصاویر، پیله ابریشم وکرم ابریشم است . کرم پیله ابریشم ، « دیوه » خوانده میشود که همان واژه « دعوی » میباشد. کرم ابریشم با پیله‌اش بیان ، یکی ازپیکریابیهای سراندیشه « دیو= یوغ = مر= سنگ = پیوند » است . به ابریشم ، « بهرامه » گفته میشود که مقصود « سیمرغ= ارتا » باشد که با بهرام، دوبُن جفت کیهانی درهرجانی هستند. در گویش هرزندی به کرم ابریشم (یحیی ذکاء) بارام کرمی، یا کرم بهرام گفته میشود . پیله ابریشم وکرم ابریشم باهم یک دیـوهستند . ازاین رو نام دیگرابریشم ، «کج = قز= کژ= قژ» میباشد ، چون کج یا کچه، که دراصل به معنای دوشیزه جوان هست نام سیمرغ، زنخدای ایران بوده است، و نیایشگاههای این زنخدا درایران ، « دیرکچین = درکچین » نامیده میشده است . یزدانشناسی زرتشتی ، از پوشیدن جامه‌های ابریشمی میپرهیزد واکراه دارد، چون ابریشم ( دیبا = دیوا = دیوه ) ، پیکریابی این دیوه یا زنخدای ایرانست . هنوزهم درآلمان به زنی که دارای شاءن واحترام هست ، « دیوا » گفته میشود . و درجنگ نیز درایران ، جامه « قژآکند » میپوشیدند، نه تنها برای اینکه تیغ به سختی میتواند ابریشم را ببرد ، بلکه برای اینکه ، این خدا که خدای قداست جانست ، جان را ازگزند نگاه میدارد .

قژآکند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد

۲- تصویر دیگرهمین « دیوخدائی» یا خدایان جفت گوهر، « درخت دوبُن گشته جفت » درشاهنامه است، که جزو حکایات اسکندرآورده شده است. اسکندرازراه بیابان به شهری میرسد که

همه بوم وبر باغ آباد بود
دل مردم ازخرّمی، شاد بود
بدین شهر، هرگرنیامد سپاه
نه هرگزشنیدست کس نام شاه

این شهر، که هیچگاه سپاه وشاه را ندیده ونمی شناسد، همان شهر آرمانی « خرّمدینان » است که همیشه ازخرّمی ، شاد است . دراین شهرِ بی‌شاه وبی سپاه ، آنچه شگفت انگیزاست ، «درخت دوبُن گشته جفت» است ، که هم اصل بینش درتاریکی وهم اصل بینش در روشنائیست .

درختیست ایدر، دوبن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشایدنهفت
یکی ماده و دیگری ، نرّ اوی
سخن گوی وباشاخ و با رنگ وبوی
به شب، ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود ، نرّ ، گویا شود

۳-  تصویر دیگرجفتی یا دیوی ، همان تصویرمشی ومشیانه دریزدانشناسی زرتشتی است. هرچند بنیاد آموزهِ زرتشت،برضد اندیشه « جفتی= همزادی= یوغی = سنگی» بود، ، و لی سراسر فرهنگ ایران ، استواربراین اندیشه بود ویزدانشناسی زرتشتی نیز به آسانی نمیتوانست ازآن یگریزد .  چنانچه خود زرتشت نیز همین اندیشه همزاد یا دوقلو را نگاه داشت ، وفقط این دوقلوی بهم پیوسته را ازهم جدا ساخته و آن دورا برضد هم ساخت . سراسرآموزهِ زرتشت از « برگزیدن » و « جهاد دینی ومفهوم دشمنی » ومفهوم « روشنی» و… پیآیندِ همین سراندیشه‌اش هست ، که درتضاد کامل با فرهنگ ایرانست . این دوجفت زرتشت ، دیگردرپیوند باهم نمی آفرینند، بلکه درهمان فطرت ، ازهم جدا و ضد هم هستند. این جدائی ، مفهوم روشنی را درآموزه زرتشت، معین میسازد . خوبی (= زندگی) و بدی ( =ضد زندگی) درهمان اصل، ازهم روشن هستند و انسان باید با خردش ، فقط برگزیند ، و دربرگزیدن یکی ازآنها ، موظف و مکلف بجنگیدن با ضدش هست که همان مفهوم جهاد میباشد.

دربندهش ( بخش نهم ) ، تخم کیومرث که به زمین ریخته شد ازآن ریباسی میروید که مهلی ومهلیانه ( نخستین جفت انسانی ) به هم چسبیده میباشند که هم بالا وهم دیسه ( همشکل) هستند. البته « ریواس » ، یک گیاه « نرماده‌ای » « دوبُن جفت گشته » یا « دیوی » یا « همزاد به هم چسبیده » است که یزدانشناسی زرتشتی  آنرا ناگفته میگذارد.

۳- درگرشاسپ نامه (یغمائی، ص ۳۲۲ ) داستانی ازگرشاسپ ( نیای رستم ) میآورد که در دیدارپادشاه روم رامشگری جفت می بیند . روم ، سبکشده واژه « هروم » هست که شهر« زنخدایان » باشد. شاه روم ( هروم ) :

بـُدش نغزرامشگری چنگزن
یکی نیمه مرد ویکی نیمه زن
سرهردو از تن بهم رسته بود
تنانشان بهم بازپیوسته بود
چنان کان زدی ، این زدی نیز رود
وران گفتی ، این نیزگفتی سرود
یکی گرشدی سیر ازخورد وچیز
بدی آن دگر همچنو سیر نیز
بفرمود تا هردو می خواستند
ره چنگ رومی بیاراستند
نواشان زخوشی همی بردهوش
فکند ازهوا مرغ را درخروش

پیآیند این پیوند وجفتی ودیوی  ، رامش و سرود ودستانیست که هوش هارا ازخوشی می برد و مرغ را درهوا ازشادی خروشان میکند .

۴- تصویر دیگراین جفت آفرینی یا « اصل آفرینندگی درپیوند»

ترکیب کردن بخشی ازحیوان با بخشی ازانسان هست . مانند سرانسان، با تن شیر درتخت جمشید، یا سرانسان با تن ماهی . نام دیگرماهی، سینا ( تحفه حکیم موءمن ) یعنی سیمرغست . یا سرانسان با تن گاو در مرزبان نامه ، و مینوی خرد ، یا نیمسپ که سرانسان وتن اسپ باشد درتصویر« مارفلک، تنین » دربندهش ، که نقطه انقلاب خزانیست . همانسان که سراین مار، « گوازچهره = جفت تخم » ، اصل انقلاب یا گشتگاه بهاریست . اینها نیازبه بررسی گسترده دارند . انقلاب ، درفرهنگ ایران، پیآیند « تراکم وتکاثف خشم‌های به هم انباشته» نیست . انقلابی که ازتکاثف خشم دراجتماع ( پرخاشگری، کینه توزی ، نفرت و دشمنی ) برمیخیزد سرانجام، ضد زندگی وخرد میشود . انقلابِ آفریننده درفرهنگ ایران ، همیشه متناظر با « انقلاب بهاری » است . بهار که « وَن – غره » باشد ، به معنای « نای به یا وای به » است . انقلاب، نسیمیست که با آهنگ دلنوازش، همه تخمه‌های نهفته را ازهم میگشاید .

۵- بُت‌های مفرغی که درلرستان یافته شده اند، همه برشالوده این اندیشه جفت آفرینی میباشند.

۶- سرستونهای تخت جمشید که همه بیان جفت آفرینی هستند و اندیشه ایست ضد آموزه زرتشت .

درست زرتشت ، این سراندیشه را که سراسرفرهنگ ایران برآن استواراست ، مورد تهاجم قرارداد . ولی فرهنگ ایران ، هیچگاه این اصل کیهانی را برغم چیرگی حکومتِ زرتشتی ، در دوره ساسانیان رها نکرد . همه خدایان ایران را که سپس یزدانشناسی زرتشتی  پذیرفت ، همه بدون استثناء « دیو» ، یعنی « جفت گوهر= پیوندی » بوده اند.  به همین علت ، زرتشت، « ییما» را که دراصل نام جمشید است ، بطور اصل کلیِ « همزاد = جفت »، مورد حمله قرارمیدهد . او این اصل را ، درهمین اصطلاح ، وارونه ساخت ، تا گرانیگاه فرهنگ ایران را ازهم بپاشد . از همزاد یا جفت یا یوغِ به هم چسبیده وهمآهنگ وهمروش وهمآفرین وهمبغ ، همزادِ یا جفتِ   ازهم جدا و متضاد باهم ساخت. با دگرگونه ساختن همین اصل ، کل آموزه زرتشت ، شکل می یابد .

۱- همزاد ازهم جدا ومشخص ، به معنای آنست که:

خیرو شر، درهمان اصل ، روشن هستند و انسان فقط با خردش باید یکی را برگزیند و بپذیرد . بدینسان « اولویت روشنی » ، سبب میشود که اهورامزدا را درجایگاه « روشنی بیکران و روشنی که پیدایش نمی یابد » قراربدهند .

۲- گزینش یکی از این جفت ، ضرورتا بلافاصله به « جنگ وجهاد با جفت دیگر» کشیده میشود . انسان بایستی ازهمان آنِ گزینشِ ، برضد آنچه برنگزیده است بجنگد و این همان جهاد مقدس است . ازاینجا مفهوم دشمنی ویژه‌ای پیدایش می یابد که فرهنگ ایران نمیشناخت .

«همزاد به هم پیوسته» درفرهنگ ایران ، معنای « مهروعشق » داشت. شرّی واهریمنی وگناهی نیزدراصل، وجود نداشت ، بلکه شرّوگناه ، فقط پیآیند به هم خوردن اندازه (ناهم آهنگی دوپله ترازو، ناهم آهنگی دو اسبی که گردونهِ جان یا جی را میکشند ) بود . اهریمن ، اصل ومفهوم دشمنیست که در همین تصویر همزاد زرتشت ریشه دارد . همین اندیشه « همزاد به هم پیوسته = جی = ژی » درفرهنگ اصیل ایران ، سپس درعرفان ازنوعبارتی تازه یافت .

« قدیم بودن عشق » درعرفان ، چیزی جزهمان اصل آفریننده پیوند یا دیوی درهرجانی نیست . درفرهنگ ایران ، اژی ( ضد زندگی = شرّ) مانند آموزه زرتشت، ضد « ژی » دراصل، وجود نداشت ، بلکه این « به هم خوردگی اندازه در ژی » ، سبب پیدایش « ا- ژی » میشد.

یزدانشناسی زرتشتی ، چاره‌ای جزاین نداشت که برضد همه مفاهیم واصطلاحات جفتی بجنگد ، و همه اصطلاحات و واژه هارا که بسیارفراوانند ، تحریف ومسخ و وارونه سازد ، واز راستا وسوی اصلی بگرداند . دراثر این مسخسازیها و تحریفات این واژه‌ها و اصطلاحات، واژه نامه‌های علمی ! ( مزدیسنان ) پیدایش یافته اند که همه تاریک سازنده و پوشاننده وخفه کننده فرهنگ اصیل ایران هستند. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب : خــرد سـرمـایهِ فلسفی ایـران – حقیقتِ زندگی، «رنگ» است – خـرد، رنگ‌اندیش است – جلد دویم ، ISBN 1  899167  97  8 ، انتشارات کورمالی ، لندن، آگوست ۲۰۰۹. برگ ۹۳ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر، بخش یاداشت‌های روزانه. لینک ۲.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« وقتی که ما حق خود را می گیریم »


« هر که حقی دارد ، حق دارد آن حق را بگیرد. اما وقتی حق ، « گرفتنی » شد چون گرفتن ، همیشه لذت مخصوص خود را دارد ، انسان از آن پس برای لذت بیشتر، می گیرد تا با آن حق پیدا کند. بدینسان بدون آن که ما بخواهیم در آغاز محقیم و در پایان تجاوزگر. پیش از آن که بخواهیم حق خود را بگیریم ، باید تشخیص بدهیم « بیشتر از حق خود لذت می بریم » یا از« گرفتن ». چون « لذت گرفتن » ، همیشه « لذت از حق » را پشت سر خود می گذارد. گرفتن حق همیشه مبتلا به یک تضاد در درون خود ا ست. از این روست که ما در هر حقی که می گیریم ، بیش از آن می گیریم که حق ماست و ناحق همیشه از این جا شروع می شود ، چون از آن که حق خود را می گیریم ، حساسیت شگفت انگیزی دارد که ما « چه قدر بیش از حق خود » می گیریم. او منتظر می شود تا ما در « هیجان گرفتن » ا ز این مرز حق خود رد شویم ، تا آن که حق به جانب او شود و بتواند با وجدان راحت اعتراض کند. لذت « گرفتن » ، درک ما را برای شناسائی مرز حق خود ، تاریک می سازد. در همه مجازات‌های اجتماعی و حکومتی [همچون قصاص] ، مجرم همیشه درک این را دارد که جامعه و حکومت بیش از حق خود ، در مجازات دادن تجاوز می کند. چون اجتماع و حکومت هم بیش از حق خود « می گیرند ». »

منبع:

منوچهر جمالي ، بخشی از کتاب : نگاه از لبه پرتگاه – عشق به هر حقیقتی و دفاع از آن، انسان را به گفتن هر دروغی می کشاند ، ژانویه ۱۹۸۵ ، برگ ۱۲ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه آذرفروز ، بخش کتابها‌های منوچهر جمالی  –  لینک ۲.

نوشته‌هایِ مرتبط:

شرم (۲) – هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق


این روزها چندین اتفاق با هم همزمان شده اند ، که باوجود اینکه برخی‌ مبارک و برخی‌ نامبارک ، بهتر است بگویم ناگواراند ، اما بستگی عجیبی‌ به هم دارند و جرّقه / فروغ افروزاند. سروش یا به قول « سیامک مهر » ، « سروشِ اسلام فروش » ، شرم شناسی آغازریده ؛ همین چند روز پیش تولد پهلوان جمالی بود ؛ سیامک مهر دست به اعتصاب درمان زده ؛ من هم در حال کورمالی در خصوص اهریمن، شرم، دیو ، … هستم.

عملِ  « سیامک مهر » و اندیشه‌های « منوچهر جمالی » در هم تنیده اند و پیچ خورده اند. این همپیچی ، « جمالی » را همواره نگرانِ  حال او نگاهداشت. کافیست به وبگاه او سری در اینجا بزنید تا این نگرانی‌ را ببینید. شوربختانه جمالی هرگز نخواهد توانست « سیامک مهر » را ببیند.

به یاد « جمالی »:

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حافظ – غزلیات – غزل شمارهٔ ۱۱

موسیقی سنتی ایران – آهنگساز:مجید درخشانی – خواننده:حسام الدین سراج

***

نگرانی‌ « جمالی » برای « سیامک مهر » ریشه در بن اندیشه‌های او دارد.

« جمالی » ، زنده کننده تراژدی‌های ایرانی است ، بدون درک عمیق این تراژدی‌ها ایرانی خود را باز نخواهد یافت. یکی‌ از نخستین تراژدی‌ها که شاهنامه با آن آغاز می‌‌شود ، داستان « سوگ سیامک » است. این داستان توسط « جمالی » بازشناسی و واکاوی شده است. یکی‌ از نوشته‌های او با عنوان « چرا شاهنامه با جانفشانی و سوگ سیامک آغاز میگردد ؟ » نشان دهنده تلاش او در این بازآفرینی و زنده کردن بن اندیشه‌های نهفته در این تراژدی ایرانی است. حتا اهمیت این داستان چنان بوده که او سخنرانی با عنوان « سوگ سیامک » از خود برای ما بیادگار گذاشته است.

« جمالی » از دیگر سو بنیان آزادی را در جامعه بر پایه حق اقلیت و پاسداشت جان انسان پایه ریزی می‌‌کند. خواندن نوشته‌ای با عنوان « اقلیت و آزادی » از « جمالی » بسیار اندیشه برانگیز است. تجربه « سیامک مهر » نشان دهنده اقلیت بودن او حتا در بین اقلیت‌ها در ایران است. از این جهت رنجی‌ که او در ایران می‌‌کشد دو افزون است. این تصنیف زیبا (اشک مهتاب) را به تن‌ پهلوان و روان خردمند او تقدیم می‌‌کنم.

همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها درخوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

زنده یاد سیاوش کسرایی

اشک مهتاب – محمد رضا شجریان

تنیدگی اندیشه‌های « جمالی » و عمل « سیامک مهر » تنها در اینجا باقی‌ نمیماند. اندیشه‌های « سیامک مهر » نیز در این تنیدگیِ  مداوم و عمیق است. برای روشن شدن این امر بهتر آن دیدم که دو نوشته از هر یک از آنها در اینجا بازنشر کنم تا برای خوانندگان روشن‌تر شود.

نخستین نوشته از « سیامک مهر » است با عنوان « حقیقت دروغ » که از وبگاه او ، « گزارش به خاک ایران » گرفته شده است:

« آخوند شغال از محمد عرب تا علی چلاق پیوسته مدعی بوده اند که اسلام آمده است تا انسان را به کمال برساند. اما درتمامی تاریخ نکبت بار اسلام هر زمان فردی از آن اندازه ازدانش و دانایی و درک ونگاه درست به هستی برخوردار شد و به آن درجه از کمال انسانی دست یافت که جفنگ دین، ودروغ و ریای محمدی را بر نتافت وتخمه و مغزه ضد بشری آیین اهریمنی اسلام را شکافت واز پرده جهل و جادو برون ریخت، آخوند دیو سیرت دیو صورت بدون فوت وقت کمر به نابودی‌اش بست. از ترورها و قتل‌های محمد مزور و علی خون آشام در ابتدای ظهور شب اهریمن تا همین امروز، قرن‌ها خون انسان‌های به کمال رسیده است که این فاصله را پر کرده. قطعه قطعه کردن بابک و به دار آویختن حلاج از یک جنس است. از جنس اماله شیاف پتاسیم به سعیدی سیرجانی است. از جنس گلوله داغی است که به سینه کسروی نشست. فتوای خفه کردن محمد مختاری وجعفر پوینده را محمد عرب همان روز نخست بعثتش صادر کرده بود. وقتی بدن نحیف سال خوردگانی چون فروهرها را با ذوالفقار علی کارد آجین میکردند حسین ابن علی داشت دانشجویان را از طبقات خواب گاه به پایین پرتاب می کرد… مکتب انسان ساز و مترقی اسلام ومتولیان فاسد وتبه کارو دزدش در نابود ساختن بنیان‌های درست زندگی انسان‌های این سمت زمین بسیار موفق بوده اند. درازمیان برداشتن راستی از میان مردمان وپراکندن شب دروغ بر همه عناصر هستی ما چنان موفق بوده اند که این پرسش مطرح می شود که آیا پس از بیش از هزارو یک شب وفرا تر از زمانی که به عدد می آید، ماندگاری این دروغ از فساد برخی از ژن‌های ما در طی تحول زیستی مان در این دراز دامن زمان ریشه نگرفته است؟ »

دومین نوشته از « جمالی » است با عنوان « چرا فاحشه بودن بهتر از آخوند بودنست ؟ ». این نوشته بی‌ ارتباط با موضوع « شرم » نیز نیست.

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۱۷۹  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

« چرا خیام در رباعی مشهورش ترجیح میدهد که یک فاحشه باشد تا یک آخوند. ویژگی‌ بنیادی ابلیس ، برعکس آنچه پنداشته میشود ، سرپیچی اش از فرمان خدا نیست ، بلکه « بیشرمی اش در برابر خداست ». او در برابر خدا ، بر ضد فرمان او رفتار می‌کند ، ولی‌ آنطور وانمود‌ می‌کند که به فرمان اوست ، با وجودیکه میداند برای خدا چیزی نهفته نیست. و خدا [= اینجا الله] ، نه‌ از آن سرپیچی ، بلکه از این بیشرمی ، خشمگین است. سرپیچی از فرمان خدا به خدا آسیبی‌ نمی‌زند بلکه « بیشرمی در برابر خدا » [.] و درست خیام در رباعی مشهورش ، همین بیشرمی شیخ را مطرح می‌کند نه‌ آن عمل ضد شرع (یا ضد فرمان خدا [ی]) فاحشه را ، که درواقع نمادیست « از ناستوار ماندن در دلبستگی ». ناستوار ماندن در عشق به یک انسان ، نماد ناستوار ماندن دلبستگی و ایمان به خدا یا فرمان خداست. آخوند در هر ریائی که می‌کند ، بستگی از خدایش را پاره می‌کند و به چیزی دیگر دل می‌‌بندد. همان کار را نیز فاحشه می‌کند ولی‌ پرده بر فحشای خود (هر آنی‌ دل به دیگری دادن) در برابر خدا و خلق نمی‌‌کشد. این بیشرمی شیخ است که « واقعیت دین » را مشکوک و متزلزل میسازد. همین بیشرمی شیخ دربرابر خداست که سبب میشود عبید زاکانی ، شیخ را ابلیس بداند. ماهیت آخوند ، ابلیس بودنش هست. او معتقد است که شیخ ، ابلیس هست و تلبیس ، کلماتیست که او درباب دنیا می‌گوید و مهملات ، کلماتیست که شیخ درباره معرفت میراند و شیاطین ، اتباع او هستند (رساله تعریفات عبید زاکانی : فصل چهارم). کسانی‌ که در این معرفت خیام و عبید زاکان شک داشتند ، اکنون با این تجربیات مستقیم تاریخی در این چند ساله به آن معرفت ، ایمان کامل پیدا کرده اند. درک حقایقی که این دو مرد به این سادگی‌ گفته اند ، چقدر دشوار بوده است. سادگی‌ کلام ، برعکس آنچه ادعا میشود ، مانع فهم کلام میگردد. عبید زاکان از شیخ ، به طور کلی‌ سخن می‌گوید و روحانی را از روحانی نما [(قابل توجه عبد الکریم سروش)] جدا نمیسازد ، تا نقابی تازه برای ابلیس فراهم آورده شود. بنا بر این بقول عبید ، « ولایت فقیه » ، چیزی جز « ولایت ابلیس » نیست. ابلیس همیشه بنام خدا (حاکمیت الهی) حکومت می‌کند. »

 نوشته‌هایِ مرتبط:

« یلدای ایرانی بر همه آزادگان خجسته باد – پژوهشی پیرامون واژه ی ایرانی «یلدا»، پیشکش به ایرانیانِ فرهنگیار و پژوهنده »


« در گفتارها و پژوهشهای آموزگار ارکمندم کدبان یزدگرد ساسانی که فرهنگ و واژه های [ا]یرانی را در گرامی نامه ای با برنامِ «مانگا و اهورا» بر اساس زبان، بینش و باورهای مردمان فرازمندِ کِرد زبانِ ایرانی واکاوی کرده اند، به ریشه ی کردی واژه ی «یلدا» و در پیوند با مینوی (معنی) آن، با ریشه ی واژه ی «پاییز» برخوردم. که واژه ی «یلدا» را از «یل» به مینوی «زایش» و «دا» شناسه واژه (حرف تعریف) در زبان کردی کرانمایی (تعریف) کردند.

واژه ی «یل» در زبانهای ایرانی به مینوهای «دلیر، پهلوان، مبارز، جنگجوی پر زور و آزاده، گُرد و گندآور» برجای مانده. و واژه ی «یالونیک» به مینوی بهادر و پهلوان و تنومند و بلندبالا است.

پرسش اینجاست که این مانکها (معانی) چه کار با مینوی «زایش» دارند؟

بر اساس دادهای کدبان یزدگرد ساسانی نخستین فروزه (صفت) و کارکردِ کنشِ زاییدن که به چشم مردمان آمده، «جدا شدن فرزند از تنِ مادر، در جایگاهِ پدیده و جانمندی جداسر (مستقل) و آزاد و «رها شده از بندِ وابستگی به تن و جانی دیگر» بوده است. که این نگاره ی فرزانی (تصویرِ فلسفی)، برداشتی مینوی (معنایی، معنوی) از کنشِ زاییدن در فرهنگ ایران بوده است.

در پیوند با این مینو که فروزه های «جداسری- رها یافتگی، آزادی و پس از آن دلیری و پهلوانی و دلاوری را، از دیدگاه و نگرشِ فرزانیِ ایرانیان باستان در خود برجسته نموده است، مینوی واژه ی «پاییز» نیز برای دریافتِ ریشه ی ایرانی واژه ی یلدا، بسیار راهگشا مینماید. بربنیادِ گفتار آموزگار ارکنمدم کدبان یزدگردِ ساسانی، واژه ی «پاییز» از ریشه ی «پای زا- پای به زا» (آماده ی زایش- در کارِ زایش) گرفته شده و به مینوی هنگامه ی آبستنی و زایش در بندادهای فرزانی ایرانیان برجای مانده است. میدانیم که یلدا (زایش) در واپسین شبِ پاییز رخ میدهد و ایزدِ مهردر این شب زاده میشود.

بر پایه ی این داده دادها که از آموزگار گرامی و پرهیخته ام، کدبان یزدگرد ساسانی آموختم، به دنبالِ سنجش این گفتار و یافتن نشانه های دیگری از این واژه و مینوهای آن در دفتر فرهنگ و ادب ایران و زبانهای دیگر آریایی(ایرانی)، به داده هایی برخورد کردم که راستینگی و درستیِ گفتارِ کدبان یزدگردِ ساسانی و فرهنگِ فرازمند و بالنده ی هم میهنان کُرد زبانمان را می هایست (تایید میکرد).

در واژه نامه دهخدا این مینوها در پیوند با واژه «یل» آمده که نشان دهنده یکی بودن ریشه ی واژه» یل» به مینوی پهلوان و دلیر و «یل-یله» به مینوی آزاد شده- جداشده ازبستگی و وابستگی- رها شده است:

|| تناور و جسیم و قوی و توانا و زوردار. (ناظم الاطباء). || رهایافته و آزادشده و مطلق العنان و بر سر خود گذاشته شده . (ناظم الاطباء). رهاکرده شده و به سر خود گردیده و مطلق العنان را گویند. (برهان ). یله و رهاکرده ومطلق العنان . (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ اوبهی ).یله . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یله شود. || اسبی که در فراخی چرا می کند. (ناظم الاطباء). || چیزی را گویند که از چیزی آویخته باشند. || چیزی که از چیزی برآمده باشد. (برهان ). || دلی که از غم و اندیشه فارغ باشد. (ناظم الاطباء) (برهان ). دل فارغ از غم و اندیشه بود. (فرهنگ جهانگیری ). || سود و فایده . (ناظم الاطباء).

واژه ی «یله» در زبان پارسی و گویشهای دیگرِ زبانهای ایرانی به مینوی «آزاد- رها- رها شده، آزاد شده، «مطلق (نا وابسته-پدیده ای جداسر که به چیزی وابسته نیست)، رهاکرده شده و آزاد شده برجای مانده.

از واژه نامه ی دهخدا:

یله . [ ی َل َ / ل ِ ] (ص ) رهاکرده شده . (ناظم الاطباء). رهاکرده ، چنانکه گویند اسب را یله کرد؛ یعنی سر داد و رها کرد. (برهان ). رها. (فرهنگ جهانگیری ). رهاکرده و مطلق العنان . (انجمن آرا) (آنندراج ). به معنی رهاکرده باشد یعنی سرگذار. (فرهنگ اوبهی ). سرداده . متخلص . آزاد. مطلق . رها. در صیغه ٔ طلاق فارسی گویند: زوجه ٔ موکل من ازقید زوجیت یله و رها. (یادداشت مؤلف ) :

در زبان کردی نیز واژه های «یله کردن- یله شدن» درست با همین مینوها کاربرد دارد که نشان دهنده ی ریشه ایرانی واژه است و نه وامواژه ای که تنها با یک ریخت و ساختار و مینوی ویژه در زبانی بیگانه، تنها و بی پیوند با دیگر واژه های و مینوها برجای مانده باشد.

از سلسله مینوها و واژه های دیگر که در زبان کردی بر مانده است مینوان به واژه ی «یال» به مینوی «ستیغ» که به مینوی فرزانیِ جدا کننده دو سوی چیزی ماننده کوه یا گردنِ اسب میباشد، نمارش کرد. نکته ی اندیشه برانگیز اینجاست که همین واژه به مینوی «بیخ و بُن» نیز در واژه نامه ها آمده که درست با مینوی زایش و زاییدن اینهمانی دارد.

واژه ی دیگر در کُردی «یالمند» است که به مینوی دارنده «زن و فرزند» است. این واژه امروزه با «ع» تازی به گونه ی «عیال» (زن و فرزند) و با همکردِ (ترکیب) «مند»، عیالمند (دارای زن و فرزند) کاربرد دارد و مینوی «زن» را که ریشه ی زایش- زندگی هست درخود نگاه داشته است.

در بینشِ آریاییان باستان زن به شوند (دلیل) زاینده بودن پدیده ای ورجاوند پایه و ستودنی و پرستیدنی (شایسته ارجگذاری و پرستاری) شناخته میشد و این نگرش و باور ایرانیان در آیینهای زنخدایی که پیش از دینهای مردخداییِ زرتشتی و ابراهیمی در ایران و دیگر مانشگاه های آریاییان پدید آمد، رخ نشان میدهد. خدایان ایران باستان سرشتی زنانه داشتند و واژه «خدا» به مینوی «تخم خودز[ا]-خود آفرین» درست اشاره همین سرشت زنانگی و زایندگی خدا دارد. آفرینش و زایش در بینش و باور آریاییان باستان پدیده ای ورجاوند و ستودنی و پرستیدنی بشمار میرفت. در زبان سانسکریت به واژه ای برخوردم که ریشه ی نخستین و یا نخستین پیدایشِ واژه ی «یل» در زبانهای ایرانیست.

واژه ی سانسکریت यज् yaj به مینوی پرستش و ستایش (worshipping) است و دارای مینویهای دیگریست که در پیوند با همین مینوی ستایش و پرستش هستند از آن دسته میتوان به مینوهای آرزم-honour (هُنَر=نیکمردی- رادی- احترام-ارکمندی) و یا فداگاری و جانبازی (sacrificing) و یا مینوی ورجاوندی (تقدس- hallow) و یا ایشک و دوشارم (عشق-adore) نمارش نمود. همه مینوهایی که گفته شد از ریشه » यज् yaj» و در واژه ی » यजते { यज् yajate» سانسکریت جای گرفته اند و مینوهای پیوسته ی دیگری نیزز دارد که به شوند کوتاه کردن سخن از آنها میگذریم. ولی تنها یکی از مینوهای این واژه به ما نشان میدهد که این واژه ی آریایی -سانسکریتی درست همان ریشه ی واژه های ایرانی-کردی «یل-یله-یلدا» است و آن نیز مینوی واژهی yajate در واژه ی انگلیسی «yield» است. در زبانهای آریایی برخی واکها (حروف) در آمد و شد به زبانهای همخانواده و خویشاوند دگرگون میشوند. در اینجا اگر واک «ج» را در واژه ی «یَجَتِ- یَجَتی» سانسکریت به «ل» دگرگون کنیم واژه ی «یلد» (واک ت و د نیز واکی یگانه اند) بازسازی میشود. همانگونه که در ریختار (شکل) اینگلیسی واژه ی «yield- ییلد» می بینیم، همین دگرگونی در واکها به شوندِ رهسپاری واژه از جایگاه نخستین یا خاستگاهِ خود به سرزمینهای دورتر پدید آمده.

واژه ی yield در زبان اینگلیسی مینوییست برای yajate سانسکریت که در زبان اینگلیسی مینوهای سایه و افرون شده ای نیز به خود گرفته است. ولی مینوهایی که با واژه ی ایرانیِ «یل-یله» در پیوند است را نیز در خود نگاهداشته ات که نشان از آریایی (ایرانی) بودن این واژه دارد. مینوهای این واژه اینگونه هستند.

بار (فرزند-در واژه ی بارداری- محصول-حاصل)-بها و ارزش (برابر ورجاوند و ارکنمد و ارزشمند و ورجاوندِ ایرانی که برابر سانسکریت yajate برجا مانده است) – بازدهی- ثمر دادن (بار دادن- نتیجه دادن- <مانند نوه و نتیجه>)- بخشیدن و ارزانی داشتن (دادن- آفریدن در زبانهای ایرانی به مینوی بخشش و ارزانی و ستوده نیز هست)- در دانش شیمی به مینوی «بهره» که برابر ثمر-محصول- بار و فرزند است. در دانشِ ارتشداری به مینوی «رها کردن» که درست همریشه و هم مینوی «یل-یله» در زبانهای ایرانیست . همینگونه که دیدیم این واژه در انگلیسی، هم به مینوی بار (فرزند-محصول-ثمر) و هم به مینوی «یله» (رها شده)، و با همان ریخت ایرانی (یلد- ییلد) کاربرد دارد. این واژه در دیگر زبانهای مردمان ایرانی تبارِ اروپا بگونه های : gieldan (در زبان ساکسونی خوروَری)- geldanan (در جرمنی کهن)- geldan «to be worth» (در ساکسونی)- gjaldo (در نروژی کهن)- ghelden (در هلندی میانه)-gelden (در هلندی)-gildan (در گوتیک)- geltan ( در آلمانی) برجا مانده است.

بخشی از سلسله مینوهای به هم پیوسته ی واژه ی ایرانی «یل» را در برخی زبانها نشان دادیم و ازآنجا که هرزبان و گویشی بخشی از مینوهای به هم پیوسته ی واژه را نگاه میدارد و یا برجسته میسازد، هر زبان و فرهنگی بنا به بینش و باورهای خود بخشی از مینوهای فرزانی (فلسفی) یک وآژه را در خود جای میدهد و پاس میدارد. در زبان تازیان نیز چنین است و از ریشه ی واژه ی «یلد» ایرانی در این زبان واژه هایی به مینوی «زایش» (ولد-یولد-تولد-مولد-ولادت-اولاد و …) ساخته شده و کاربرد دارد.

در اینجا برای بهتر شناختن مینوی این واژه در میان پرهیختگان ایرانی چند نمونه از چامه های چامه سرایان بلند آوازه ایرانی را در هایست گفتارآموزگارم کدبان یزدگرد ساسانی و پژوهش و سنجش خود نشان میدهم.

عطار در قصیده ای میفرماید:

به عزت شب قدر و شب حساب برات
به حرمت شب آبستن و شب یلدا

میبینیم که شبِ یلدا را «شبِ آبستن» مینامد که درست اینهمان با مینوی «پاییز» (پای زا-پای بزا) و یلد به مینوی زایش است. است.

وحشی بافقی در سوگنامه ای میگوید:

حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار

باز فروزه ی بارداری یلدا در این سروده رخ نشان میدهد.

خاقانی در قصیده ای میگوید:

همه شب‌های غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند

بازدر این سروده فروزه آبستنی یلدا نمایان میشود.

میدانیم آیین کریسمس که زایشِ دروغینِ عیسی است، در اروپا بجای جشن یلدا پاسداشته میشود و در اساس مهر جای خود به عیسی داده است و یلدا که زایش مهر است به کریسمس که به دروغ به زایشِ عیسی شناخته شده است دگرگون شده و همه آئینهای ایرانی یلدا نیز با اندک دگرگونی در کریسمس نزد اروپاییان نگاهبانی شده است.

در اینباره سنایی در قصیده ای میگوید:

به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا

در این باره گمان رفته که «یلدا» یکی از پیشکاران عیسی بوده که در وآژه نامه دهخدا نگیخت (شرح) آن اینگونه آمده:

یلدا. [ ی َ ] (اِخ ) یکی از ملازمان حضرت عیسی (ع ) بوده است . (برهان ) (از ناظم الاطباء). اما ظاهراً از بیت «به صاحب دولتی پیوند…» سنایی بعض فرهنگ نویسان (از جمله مؤلف برهان ) پنداشته اند که «یلدا» نام یکی از ملازمان عیسی بوده است ، ولی چنین نامی در زمره ٔ ملازمان او در مأخذی دیده نشده و «چاکری » کردن هم در بیت سنایی به معنی اختصاص یافتن زمان مزبور به ولایت وی می باشد. (پورداود، یشتها ج 1 ص 419)

خاقانی نیز در اینباره میسراید:

آری که افتاب مجرد به یک شعاع بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند

در پایان از شما یاران و خوانندگانِ خردمند و پرهیخته ی این گفتار میپرسم، ایرانی با داشتن دوازده هزار سال پیشینه ی شهرگیری (تمدن)، کشارزی، فرهنگ و بینش و سامانه ی کشورداری و میهن مداری و زبانها و گویشهایی سرشار از واژگان ناب و آویژه (خالص)، چرا باید نامِ بزرگترین جشن و رویدادِ فرزانی، باوری و میهنی خود را از بیگانگان وام بگیرد؟ کسانی که واژه ی «یلدا» را وام واژه ای سُریانی یا آرامی یا انیرانی میشناسانند، باید این پرسش از خود بپرسند که آیا ایرانی وآژه ی زیبای»زایش» را نداشت که بخواهد وآژه ی بیگانه بر گرامی ترین رخداد و فرخنده جشنِ بینشی و باوری و دینیِ خود بگذارد؟

این پژوهش در زمانی بسیار کوتاه انجام شد و به شوند کمبود زمان و توان و درگیری با بیماری و درمان، نتوانستم آنگونه که بایسته است کرانه های این پژوهش بگسترانم. امیدوارم در زمانی دیگر این کار به فرجام برسد. اگر در این نوشنار نادرستیهای نوشتاری یافتید به بزرگواری ببخشایید، زیرا زمان ویرایش نوشتار را نداشتم.

با سپاس بیکران از مهر شما هم میهنان گرامی. «یلدای ایرانی» را با همه شادمانی به شما فرخنده باد میگویم. »

منبع:

دیاآکو کیانی، یلدای ایرانی بر همه آزادگان خجسته باد. – پژوهشی پیرامون واژه ی ایرانی «یلدا»، پیشکش به ایرانیانِ فرهنگیار و پژوهنده ، منتشر شده در تارنمایِ فیسبوک ایشان، ۲۰-۱۲-۲۰۱۳ ، ۲۹ آذر ۱۳۹۲ (۱۲۷۸۲ هزاره برّه).

نوشته‌هایِ مرتبط:

« مستقل » کیست ؟


« مستقل کسی‌ است که جرأت بکند از خود بیرون رود و دور جهان بگردد ، ولی‌ راه بازگشتن به خود را گم نکند. در خود همیشه ماندن ، بسیار ملال آور است ، و گردش بیرون از خود ، کیهانیست فراخ و چنان سحر انگیز که هوای بازگشت به خانه ، فراموش میشود ، و چـ[ـه] بسا راه بازگشت ، گم کرده میشود. مستقل کسیست که وقتی‌ گردِ جهان گشت و با آغوش باز با همه جهان آمیخت ، بهتر راه بازگشت به خود را می‌‌یابد. و در می‌‌یابد که از هزار راه گوناگون میتوان به خود بازگشت. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : « سیاه مشق های روزانه » – بخش نخست ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ژولای ۱۹۹۵ ، ISBN 1 899 167 20 X . برگ ۲۴  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« حقیقت را نباید خواست ، بلکه با ضد حقیقت باید پیکار کرد »


« آنچه در گوهر هر چیزی هست ، پدیدار میشود ، ولی‌ نیروئی پنهانی‌ نیز هست که نمی‌گذارد گوهر پدیدار شود. در برابرِ نیروی افشاننده و گسترانده و گشاینده و افزاینده ، نیروی پنهان سازنده و تاریک سازنده و پوشنده هست. اراده به رسیدن به حقیقت. اراده به رسیدن به آنچیزیست که بسته ، تاریک و پنهان و پوشیده ساخته شده است. باید قدرتهای تاریک سازنده و پوشنده و واژگونه سازنده را شناخت ، و با آن پیکار کرد. نیروهای پوشنده ، همیشه « افشانندگی گوهر هر انسانی‌ ، هر کتابی و نوشته‌ای ، هر اثر هنری » را بازمیدارند ، و واژگونه میسازند. مسئله انسان ، یافتنِ  « پدیدارسازندگان حقیقت » نیست ، چون هر چیزی بنا بر گوهرش ، خودفشانست ، راست است. مسئله انسان ، پیکار با نیروهای گمنام و ناپیدائیست که میپوشانند و می‌‌بندند. حقیقت ، آن به آن ، ناپیدا و تاریک و پنهان و واژگونه ساخته میشود ، و هیچکسی نیست که بتواند این روند را باز دارد. اگر با این نیروهای پرتکاپو ، که همیشه میپوشند و تاریک میسازند و درست با روشنی ، راه دیدن را سد میکنند ، پیکار کنیم ، حقیقت به خودی خود ، فرا افشانیده میشود. حقیقت را نباید جست ، و نباید به کسی‌ آموخت ، بلکه باید « نیروهای ضد پیدایش حقیقت » را کوبید و پس راند ، تا حقیقت به خودی خودش افشانده شود. حقیقت ، نیاز به آموزگار و رهبر و پیشوا ندارد ، بلکه مسئله بنیادی ، پیکار مداوم با « نیروهای پوشاننده و بازدارنده از پیدایش » هست. حقیقت اگر به خودش گذاشته شود ، بی‌ هیچ واسطه‌ای ، لبریز میگردد ، و برای هر کسی‌ پدیدار میشود. مسئله ، پاره کردن پرده‌ها و به کنار راندن پرده بافان هست. هر حقیقتی ، بر ضد نیروهای پوشاننده ، در تکاپو برای پیدایش است. آنچه از حقیقت پیدا می‌‌شود ، در همان لحظه ناپیدا ساخته میشود. حقیقتی که « بطور مداوم پیدا بماند » ، نیست. حقیقت در همان آن که پیدا شد از اهریمن ناپیدا ساخته میشود.  »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۴۲  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« قدرت را نمیتوان از آزار و دروغ جدا ساخت »


« در شاهنامه ، اهریمن ، چهره قدرت ، در برابر فر‌ّ میشود. در واقع ، اهریمن ، خدای مقتدر است. و قدرت ، در آزردن (خونریزی و کشتار و تجاوز و خشونت) و دروغ و فریب (تجاوز را شکل مهر دادن ، بیداد را شکل داد دادن ، دروغ را شکل حقیقت دادن) ممکنست ، و دوامش در آزردن است ، و سپس همین آزردن را باید بکردار مهربانی و رحمت و احسان و عدل توجیه کند. قدرت ، کشتن را قربانی میسازد ، دروغش را شکل حقیقت و راستی‌ میدهد. خشترا (شهریور ، شهریاری که قدرت بر بنیاد جنگ و سپاهیگری بود) که در شاهنامه اصل متضاد با فر‌ است ، و در زرتشتیگری ، یکی‌ از امشاسپندان بوده است ، در شاهنامه ، کاملا با اهریمن ، عینیت پیدا می‌کند.

در حقیقت ، استوره ، ناآگاهانه با گسترش معنای اهریمن ، با الله عینیت می‌‌یابد ، که خداوند قدرتست. خداوند قدرتمند ، خداوند آزار است ، که آزارش را با دروغ ، شیرین و پسندیده میسازد. مثلا « امر به نکوکاری » می‌کند ، برای آنکه انسان ، نیکوئی بکند ، او را می‌‌آزارد ، و این آزار را ، سیمای رحمت الهی میدهد (نیکی‌ ، با زور ، کرده میشود ، و از بدی ، با زور باز داشته میشود. امر به معروف برای ایرانی ، بدترین گناه بود ، چون کسی‌ را برای آنکه نیکی‌ بکند ، آزردن ، گناهست. نیکی‌ از منش انسان سرچشمه می‌گرفت) مثلا خداوند قدرت ، مهر را فرع قدرت میسازد. اگر از خدا اطاعت کنی‌ ، او را دوست میدارد. مهر ، فقط از راه اطاعت و اکراه ممکنست. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۰  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« چگونه یک چاقوکش خلق نظام جهانی‌ را می‌کند ! – الهیاتِ چاقوکشان »


« تصویر فلزات را در دین میتراس به کلی‌ تغییر دادند ، و فلز را نماد قدرت (بریدن) کردند ، و به خود میتراس نسبت دادند که با کارد (چاقو) و آتش سوزان از سنگ خارا زاده میشود. البته خواره و خارا به معنای زن و ماه است. او با کارد است که گاو ایودات را میکشد ، و با همین کشتن ، جهان را می‌‌آفریند. کشتن و بریدن حلق [= خلق ؟] و خَلق کردن و شَقّ کردن و خَرق کردن ، اصل جهان آفرینی و اجتماع آفرینی است. [!] میترا نه‌ تنها با چاقو یا کارد ، شاهرگ جانان (گاو ایودات) را چاک می‌کند ، بلکه با شیر که نماد درندگیست ، به شکار میرود. شیر در اصل ، « شَر » بوده است که به معنای پاره کردن و دَریدنست. به همین علت نیز شیرِ شَرزه می‌گویند. این شیر ، شیریست که زه را میدرد و پاره می‌کند. این شیر ، نماد مهر نیست. شر را شیر خواندن ، از همان مقولهٔ « میترا ساختن از میتراس » هست. شیر درنده که نماد میتراس هست ، قیافه « شیر مادری » را می‌گیرد که نماد مهر است. این همان چهره رحیم دادن به اصل غضب است. ولی‌ واژه « شکار کردن = شکردن » و چاقو از همان ریشه چاک کردن شکافته شده‌اند. چَک که همان چاک باشد ، تبدیل به شَکّ شده است که در عربی‌ معنای چاک زدن را دارد و « شک کردن فلسفی‌ » نیز از همین مفهوم « چاک کردن » می‌‌آید. نخستین شک کردن ، شک دکارتی نبوده است ، بلکه چک = شک = شق کردن میترائی بوده است که اصل جان و زندگی‌ را چاک می‌کند. از همین واژه چک ، « چقو = چاقو » نیز برخاسته است که در دست میتراست. افزوده بر این ، « شق » معرب « چک » است. و به همین علت الله ، مرتباً در قرآن شق القمر یا شق سموات و ارض را می‌کند. خلق کردن الله ، شق کردن ، چاک زدن و شکار کردن و شک کردنست. از اینجا میتوان بخوبی رابطه چاقو کشی‌ و چاقو کشان را با الله ، شناخت که کارش شق کردن بود. انشقاق آسمانها و زمین ، با همین چاقوکشان در اجتماعات ممکن بوده است. با آمدن اسلام هر آخوندی ، حلقه چاقوکشان خود را برای امر به معروف و نهی از منکر داشته است و دارد و خواهد داشت. خدائی که شق می‌کند ، با چاقو ، چاک میدهد ، و خودش نخستین چاقوکش است که سرمشق همه چاقوکشان میگردد. این صفت بنیادی الله است. خلق کردن را چاقوکشی میداند.

باید کشت و برید ، تا نظم را در اجتماع برقرار ساخت. حکومت ، سازمان چاقوکشانست. ولی‌ برای هر خنجر و دشنه‌ای ، یک غلاف مخملی میسازند. الهیات (اسلامهای راستین) سازنده همین غلافهای زیبای مخملی هستند. با پیدایش میتراس ، آهن و فلز بطور کلی‌ ، فقط در راستای ابزار جنگی فهمیده میشود. من در مقاله مفصلی این موضوع « فلز » را بررسی کرده ام. در اینجا نگاهی‌ کوتاه به موضوع انداخته میشود ، تا این « تحول مفهوم فلز » در رابطه با مسئله « خرد و اندیشیدن » چشمگیر گردد. خردی که چاک میدهد و « به شکار » میرود و مانند هر شکارچی « اهل شگرد » است و هر جائی دامی می‌‌نهاد و مکر می‌کند و چنگ وارونه میزند ، با همین مفهوم فلز در میترائی کار دارد. مکر که شگرد باشد با چاک کردن کار دارد. مفهوم فلز در فرهنگ سیمرغی ، بکلی تفاوت با این تصویر فلز داشته است. تصویر فلز در فرهنگ سیمرغی ، با تصویر فلز در میترائی ، با تصویر فلز در الهیات زرتشتی ، با هم متفاوتند.

در خوارزمی می‌‌یابیم که در عربی‌ به آهنگر ، قین می‌گویند و قین ، معرب همان واژه کین و گین است که زهدان میباشد و در فارسی‌ ، به معنای « عداوت و دشمنی » زشت ساخته شده است. البته « عدو » در عربی‌ نیز همان « ادو » است که نام همین زنخدا سیمرغ باشد. درست در خوارزمی دیده میشود که « قینه » بمعنای : کنیزک خنیاگر + کنیزک سرودگوی + کنیزک که چنگ تواند نواخت یا سرود تواند خواند (ص ۲۵۳) ، که ردپای رام ، سیمرغ نی‌ نواز و چامه سرا و سرود خوان و پایکوبست. و چنانکه دیده شد ، هوشنگ که نام زنخداست ، نخستین آهنگر است و نخستین کارش ، با همین آهن آبگون است. آهن همان آسن است و در خوارزمی در معنی‌ آسن می‌‌آید که « آب کج دیده » است. کج ، نام زنخدا سیمرغ بوده است ، و دیدن و نگریستن ، وصال و عروسی‌ بوده است. آب کج دیده ، آب و خون و تخم ایست که سیمرغ ، به آبستنی انگیخته است. پس « آهن = آسن » ، اصل مهر و پیوند و بستگی است. خون است که با نگاه سیمرغ ، می‌‌بندد. نیروی به هم بستن ، گوهر سیمرغست. سیمرغ ، تخم و آب و خون در هر زهدانی را آبستن می‌کند. از این رو ، هر انسانی‌ ، فرزند مستقیم سیمرغست. هنوز نیز در ماوراء النهر (فرارود) ، « آب نارسیده » به معنای بکر + ابتکاری + بدیع است. از این گذشته ، غین که همان غیم باشد به معنای ابر است که نام سیمرغ بوده است ، و در شاهنامه همیشه به شکل ابر سیاه پدیدار میشود و واژه « اهوره = هور = ابر » از همین ریشه است. و ابر سیاه ، اصل آبست. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : از کیومرث تا جمشید ، پژوهشی درباره شاهنامه  ، انتشارات کورمالی ، لندن. برگ ۲۷۱ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« سیمرغ ایرانی و اِروس Eros یونانی »


« خداوند مهر در ایران ، سیمرغ بود. در داستان شاهنامه ، سه‌ گونه مهر او را می‌‌یابیم. درست در این داستان ، زالِ افکنده ، چیزی جز نمونه‌ای از همان تخمه هائی نیست که در نخستین داستان سیمرغ ، بیاری باد و تیر ، در همه گیتی‌ پخش و پاشیده میشوند. سیمرغ ، با تخمه‌هایش دو گونه رابطه دارد. هم سیمرغ در همه تخمه‌ها حاضر است و هم همه تخمه‌ها در سیمرغ با سیمرغ ، انبازند. چنانکه اهورامزدای مینوئی (تخمه ای) در همه امشاسپندان ، حاضر است ، و از سوئی همه امشاسپندان ، در مینو (اهورامزدا در حالت مینوئی) با هم انبازند. سیمرغ ، به همه تخمه‌ها مهر میورزد و آنها را « افکنده » به خود نمی‌گذارد ، بلکه از هر دردی که به آنها برسد ، آزرده میشود و آنها را پیش خود میپرورد و همال آنها و جفت آنها میشود. سیمرغ ، به هرچه جانست ، مهر میورزد و نمیتواند تحمل جدائی هیچکدام از آنها را بکند. پس در پیش آنها هست و آنها با او انبازند. عشق ، برای ماجراهای گهگاهی نیست. مهر در او اصل است. او هیچکس را از مهرش طرد نمیکند که وقتی‌ از او رویگردان شد ، راهی‌ دیگر نداشته باشد. مهر او تابع هیچ عیب و نقصی و گناهی نیست و مشروط به اطاعت و مهر متقابل و … نیست. حتی بِسامی که قاتلست و ضحّاکی که سراسر جهان را میخواست بیآزارد و نابود سازد ، مهر میورزد. پس سیمرغ ، اصل مهر است و خودش مهر میورزد. دلش می‌سوزد و از مهر به جانها ، جانش می‌سوزد. در حالیکه اِروس ، خودش هر چند فرزند آفردیت هست ، بطور کلی‌ عاشق نمی‌شود ، فقط دیگران را عاشق میسازد. خودش رویهمرفته ، فارغ از عشق است. اگر هم عشقی‌ بورزد کاریست نادر و استثنائی. سیمرغ ، تن‌ و حس را از محدود[ه] مهر بیرون نمی‌گذارد و در مهر ، تن‌ و روان را از هم جدا نمیکند.

سیمرغ به همه گیتی‌ (جهان مادی) مهر دارد و همه گیتی‌ را میپرورد. اِروس ، در اسطوره‌های یونانی « خدای خُرد و کوچکی » است ، در حالیکه سیمرغ ، با پرهای گسترده اش ، سراسر گیتی‌ را زیر پَر می‌گیرد. سیمرغ ، هم عاشقست و هم معشوق. همان اندازه که عاشق زالست ، معشوق زال نیز هست ، و در این رابطه عاشقی و معشوقی ، همال هر انسانی‌ هست.

و از آنجا که سیمرغ ، بکردار تخمه‌ای ، سرچشمه مهر است ، هر تخمه‌ای که او در گیتی‌ میافشاند ، مانند او باز سرچشمه مهر است. هر تخمه‌ای در فروزه اصالت مهر ، انباز با سیمرغست. سیمرغ ، این و آن را بنا بر تصمیم خود ، عاشق نمیسازد ، بلکه در انبازی با آنها که از یک درختند و از یک آب سیراب میشوند ،  همه در خود ، گوهر اصیل مهر را دارند. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۱۱۷ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« پرسشی که ژرف فرهنگ ایران را پدیدار میسازد، اهورامزدا از خود می‌پرسد : من کیستم ؟ »


« نخستین پرسشی که در آفرینش ، طرح (پیشگذاشته) میشود ، پرسش اهورامزدا یا خدا ، از خودش هست. خدا از خود می‌پرسد من کیستم. خدا ، نمیداند از چه و از که ؟ ، پیدایش یافته است. [… !] خدا نمیداند اصل پیدایشش چیست ، و میخواهد آنرا بیابد. با این پرسش ، راه به خودش را می‌‌یابد. بهتر است که ویژگیهای این پرسش را در متنی که در بندهش آمده است ، بیابیم. در بخش یازدهم میآید:

« در آغاز آفرینش ، چون هرمزد این شش امشاسبندان را فراز آفرید ، خود نیز با ایشان ، آن برترین و هفتمین بود. آنگاه از ایشان پرسید که « ما را که آفرید ». از ایشان یکی‌ نیز پاسخ نکرد. باری دیگر و سدیگر پرسید. پس اردیبهشت گفت که « ما را تو آفریدی ». ایشان نیز به هم پاسخی به همان گونه گفتند. پس اردیبهشت نیز با ایشان بازگفت. نخست ، خدائی را به هرمزد ، اردیبهشت داد …. هرمزبدان روی ایدون پرسید که چون ایشان ، خدائی را به هرمزد دادند ، دیوان را از آن نابودی و درد بود. اردیبهشت را به گیتی‌ ، آتش ، خویش است …. ».

۱. این مطلب ، در آغاز به اهورامزدا منسوب نبوده است. به آن علت که گوهر اهورامزدا ، روشنی است ، و طبعا پیش دانست ، و اصل خود را میداند. و آنکه در پایان پی‌ به این اصل میبرد ، و خدا را به خودش میشناساند ، اردیبهشت است ، که با آتش خویشی دارد.

در واقع ، روشنی ، به خود معرفت نمی‌‌یابد ، بلکه آتش. و این برتری آتش بر روشنی در روند معرفت ، نشان آنست که این سراندیشه ، بخدای پیشین متعلق بوده است.

۲. و اینکه اهورامزدا ، همه امشاسپندان و خود را آفرید ، این خود آفرینی ، به سراندیشهِ « تخمه » و « خودزائی » بر میگردد. خدا ، تخمه ، یا خودزاست. پس کل این اندیشه‌ها ، به دوره مادرخدا یا سیمرغ باز میگردد ، که آفریدن ، چیزی جز روند پیدایش در زادن نیست. آنچه از تخمه پیدایش یافته است ، کثرتمند و گوناگون و روشن است ، و وحدت نخستینش را در تخمه که تاریک است ، نمیشناسد.

۳. همانسان که سیمرغ ، روی درخت همه تخمه ، خودش نیز یک تخمه از تخمه هاست ، ولی‌ هر تخمه‌ای نشان گیاه و جان دیگریست ، اهورامزدا نیز یکی‌ از امشاسپندان ولی‌ متفاوت با آنهاست. همه تخمه‌ها و امشاسپندان در اصل (مینو) با هم یگانه بوده اند ، ولی‌ این اصل در تاریکی و ناشناختنی است ، و در کثرت ، از هم بیگانه و متفاوت ، ولی‌ در یک اصل ریشه دارند و از یک اصل آب میخورند.

۴. اردیبهشت ، اصل تناسب و اندازه یا هم آهنگی بوده است. و این اندیشه را در محدوده تنگ مفهوم مجازات و پاداش در عبارتی که در همین بخش از بندهش میآید میتوان دید. « اردیبهشت را خویشکاری این است که دیوان را نهلد تا روان دروندان را در دوزخ ، بیش از گناهی که ایشان راست ، پاد افراه کند و دیوان را از ایشان باز دارد …. اردیبهشت .. هر کس را که پرهیزکاری ورزد ، چون به گردمان شود ، به اندازه نیکی‌ که ورزیده است ، ارجمند بود ».

اردیبهشت ، تناسب پاداش با کردار را نگاه میدارد. اندیشه تناسب مجازات با جرم ، یا پاداش با نیکی‌ ، نشان عظمت مفهوم « اندازه » بوده است. « اندازه » که به معنای « باهم تاختن » است ، بیان آنست که آفرینش ، در همآهنگساختن نیروهای متضاد (نه‌ از بین بردن آنچه نامطلوبست) ممکن میگردد.

۵. اینکه چرا اردیبهشت به این بینش می‌رسد ، چون آتش ، خویش اردیبهشت است. و آتش ، همان نیروی پیوند دهنده اضداد است ، و « آتشِ آشکار » که آذر باشد ، بیان « آتش نهفته در هستی‌ » است که سروش میباشد. همکاران ویژه اردیبهشت : آذر و سروش و بهرام هستند. این هم آهنگی درون تاریک تخمه و اصل (مینوئی) ، هم آهنگی بیرونی و آشکار ، میان امشاسپندان ، یا میان تخمه‌ها میگردد. و اردیبهشت ، که منش دیوی دارد هم آذر است و هم سروش. آنچه را در تاریکیِ گوهری تخمه و اصل روی میدهد ، آشکارا میشناسد.

هم اندیشی‌ و همکاری و همگفتاری امشاسپندان را که در همین عبارت میتوان دید ، نشان چهره « هم آهنگی و تناسب و اندازگیِ » اردیبهشت است. و این تناسب و اندازگی درونی و بیرونی ، سبب میشود که اردیبهشت ، پی‌ به اصل خدایان و اصل اهورامزدا میبرد.

۶. اندیشه بسیار مهم دیگر آنست که با شناخت اصالت یک چیزی (شناخت روند پیدایش یک چیزی) ارج آن چیز معین میگردد. اهورامزدا ، پیش از این شناخت ، به خدائی شناخته نمی‌شود و خدا نیست. با شناخت اردیبهشت که اهورامزدا ، تخمه و مادر همه خدایانست ، اهورامزدا ، بخدائی برگزیده میشود. سپس سایر امشاسپندان ، اهورامزدا را در اثر همین شناخت مشترک ، بخدائی بر می‌گزینند. و چون همه ، خدائی را در اثر این شناخت و گزینش ، به اهورامزدا میدهند ، دیوان می‌ترسند. این ترس از قدرت خدا نیست ، بلکه از شناخت همه و گزینش همه است.

۷. اردیبهشت ، یا بهترین حقیقت ، شناخت اهورامزدا در پدیده آشکارش (امشاسپندان) نیست ، بلکه شناختن پیدایش اهورامزدای آشکار ، از اهورامزدای پنهان و تاریک و مینوئیست. درک این روند پیدایش از تخمه به بیرون ، و درک هم آهنگی آنها و درک همه پدیده‌های آن تخمه ، علیرغم اختلافشان ، بهترین حقیقت است.

۸. اهورامزدا ، در فردیتش (بکردار امشاسپند) ، به خودش و از خودش یقین ندارد. بلکه در درک اینکه همه امشاسپندان در یک کل فراگیر ولو تاریک مینوئی ، باهم یکی‌ هستند ، به حقیقت خود یقین پیدا می‌کند. یقین در حقیقت ، در فردیت تخمه‌ها (جانها یا امشاسپندان) بدست نمی‌‌آید ، بلکه در شناخت و یافت روند پیدایش کثرت جانها و امشاسپندان از سیمرغ تخمه‌ای یا از اهورامزدای تخمه ای. سیمرغ ، در جانها و گیاهانی که در همه گیتی‌ میپراکند ، گم میشود ، و در هیچکدام از آنها ، از یگانگی خود آگاهی‌ ندارند. اهورامزدا نیز در هفت امشاسپند شدن ، در هرکدام از آنها ناآگاه از خود میشود. در پیدایش ، آگاهبود یگانگی خود را از دست میدهد. سیمرغ در هر تخمه یا جانی ، هست ، ولی‌ هیچ جانی و گیاهی‌ ، از آن آگاهی‌ ندارد. سیمرغ ، خود را در روند پیدایش در کثرت ، گم می‌کند. هر چیزی از فردیت خود آگاهی‌ دارد نه‌ از عینیت خود با سیمرغ. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۳۵ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« زندگی‌ و معرفت و سیاست ، بازیست »


« امروزه وقتی‌ گفته میشود ، یک چیزی ، بازیست ، این معنی را میدهد که بی‌ ارزش و خوار است. وقتی‌ گفته میشود که جهان یک نمایش است ، یعنی همه اش بازیست ، و بی‌ ارزش و پوچست.

ولی‌ در جهان باستان ، مردم ، مفهوم دیگری از بازی داشتند. هفخوان رستم ، با نخجیر ، با بازی آغاز میشد. نجات ایران و سپاه ایران و پیروزی در بزرگترین جنگ ، با همین بازی رستم آغاز میگردد ، و این منش بازیست که به هفتخوان ، یا بزرگترین اقدام که دادن چشم خورشید گونه در معرفت به شاه و سپاه ایران باشد ، پرتو میاندازد.

رسیدن به مهر رودابه ، که بزرگترین رویداد زندگی‌ زال است و بزرگترین مسئله سیاسی روز میشود ، با بُرد در یک بازی (در حل کردن معما) حل میشود. معرفت ، بازی در حل یک معما ‌ست.

وقتی‌ کیکاوس در خبر هجوم سهراب به ایران به تب و لرزه در آمده است و رستم را با شتاب و دلهره می‌طلبد ، رستم با شنیدن این خبر ، سه‌ شبانه روز جشن می‌گیرد و شادی می‌کند. با همین روحیه بازیست که می‌‌باید به جدترین مسائل پرداخت. در کلمه بازی ، دو معنی متضاد نهفته است که در آمیختنش به هم ، این نکته را روشن میسازند. از یک سو ، با « باختن » کار دارد و از سوئی دیگر کلمه ایست که از Vaza  به معنی « بَرَنده » ، مشتق میشود که آنهم از مصدر اوستائی  Vaz  به معنی پریدن مشتق است (سبکبال شدن). از این رو پرنده شکاری ، باز ، تجسم این پریدن و این بُردن هست.

در واقع در بازی ، انسان در باختن ، سبکبال میشود و پرواز می‌کند و میبَرَد. این تجربه اصیل از بازی را ما گم کرده ایم ، وگرنه بازی را به کودگان و جوانان و آنچه کودکانه است وانمیگذاشتیم. در بزرگترین کارها (از جمله در قدرتجوئی) باید روح بازی داشت و با آن بازی کرد. بازی ، حالتی‌ می‌‌آورد که انسان در باختن ، درد و عذاب نمی‌برد و شادی خود را از دست نمیدهد ، بلکه آمادگی‌ برای باختن دارد و برای نباختن ، دست به حیله و زور نمی‌زند. معرفت و سیاست (قدرتجوئی) و جستجوی حقیقت و خطر جوئی (دل به بزرگترین مخاطرات زدن) ، بازیست. »

منبع:

منوچهر جمالی، تجربیات گمشده ، انتشاراتِ کورمالی، لندن، ۹ فوریه ۱۹۹۲ . برگِ ۲۱۶ از این کتاب را ببینید، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط: