« پیکارِ قدرتها در درونِ یک کلمه »


« ما از اغلب کلمات ، معانی‌ دوم یا سوم آنرا میدانیم. هر قدرتی‌ ، موقعی پایدار میشود ، که به کلمات گذشته ، معنای تازه‌ای میدهد که همآهنگ با قدرت او هستند. معنای پیشین یا نخستین یک کلمه را در کتاب‌های لغت ، در زیر خود آن لغت ، بندرت میتوان یافت. اگر هم باشد ، تبدیل به معنائی کم اهمیت یافته است ، که بیشتر ما را به شگفت وامی‌دارد که چطور این کلمه زشت یا خوار ، معنائی دیگری به آن زیبائی و بزرگی‌ میدهد. معانی‌ دوم و سوم ، که در این اثنا ، معانی‌ اصلی‌ شده اند ، معانی‌ هستند که با قدرت و زور ، معانی‌ پیشین را سرکوب یا طرد و تبعید کرده اند. معانی‌ِ تازه ، همه تساوی با مفهوم عقل به تعریف زور دارند ، و معانی‌ رانده شده ، مساوی با خلاف عقل به تعریف زور هستند.

همه واژگان کتاب‌های مقدس ادیان ، و کتاب‌های مرجع در ایدئولوژی‌ها ، نشان سرکوب کردن و تبعید کردن معانی‌ پیشین خود هستند. معنای دوم هر کلمه‌ای ، که خود را معنای اول ساخته است ، و برای نگاهداری قدرت خود ، همیشه بر ضد معانی‌ نخستین ، که هنوز در لایه زیرین پنهان و در کمین هستند ، با کاربرد زور و فشار و زشت سازی و بی‌ حیثیّت سازی [و مسخسازی] ، با معانی‌ نخستین در جنگست. معنای تازه به کلمه دادن ، یعنی‌ کوبیدن معانی‌ پیشین ، و بخاک سپردن معنای پیشین که هنوز زنده است. کشف معانی‌ نخستین ، همیشه پیکار با قدرتهائیست که در تاریخ و اجتماع افکار خود را تحمیل و تنفیذ کرده اند. معانی‌ اصلی‌ واژه‌ها ، در واژه نامه‌ها ، پیشِ دست نهاده نشده اند. در هر کلمه‌ای ، باید با قدرتهائی جنگید که آگاهبود ما را معین ساخته اند. معانی‌ روشن هر کلمه‌ای ، سنگی‌ است که روی چاه بیژن افکنده شده است ، و نیاز به رستمی دارد که این سنگ را به کنار اندازد.

معنای اصلی‌ ، در زیر این سنگ گران ، زندانی و در تاریکی بسر میبرد. یافتن معانی‌ اصلی‌ هر کلمه‌ای ، رسوا ساختن قدرتهائیست که خود را پیکریابی اخلاقی‌ متعالی میدانند. بخشِ آشکار هر کلمه‌ای ، بخشی است که قدرت ، تصرف کرده است. ولی‌ این بخش ، معنای دوم یا سوم است که سطح کلمه را میپوشاند. آگاهی‌ ما ، درست از این بخشِ آشکار کلمات ، ساخته شده است. خودِ آگاهی‌ ما ، قدرتی‌ بر ضد معانی‌ اصلی‌ هست.

فهمیدن هر کتابی ، بویژه کتاب‌های مقدس ، با معانی‌ اصلیشان ، اعلام جنگ با قدرت آخوند و حکومتیست که خود را با آن دین عینیت میدهد. همه متون اوستائی و پهلوی تا کنون ، با همین معانی‌ دومشان فهمیده میشوند ، از این رو فرهنگ ایران ، هنوز در تبعید است. فرهنگ ایران ، مانند بیژنیست که در چاه زندانیست.

فرهنگ نخستین ایران که فرهنگ « سیمرغی + آرمیتی + آناهیتی » باشد ، و پیش از دین میترائی و دین زرتشتی بوده است ، بن مایه فرهنگ ماست که تا کنون در همه بررسیهای علمی‌ نادیده گرفته شده است. »

 منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« پرسشی که ژرف فرهنگ ایران را پدیدار میسازد، اهورامزدا از خود می‌پرسد : من کیستم ؟ »


« نخستین پرسشی که در آفرینش ، طرح (پیشگذاشته) میشود ، پرسش اهورامزدا یا خدا ، از خودش هست. خدا از خود می‌پرسد من کیستم. خدا ، نمیداند از چه و از که ؟ ، پیدایش یافته است. [… !] خدا نمیداند اصل پیدایشش چیست ، و میخواهد آنرا بیابد. با این پرسش ، راه به خودش را می‌‌یابد. بهتر است که ویژگیهای این پرسش را در متنی که در بندهش آمده است ، بیابیم. در بخش یازدهم میآید:

« در آغاز آفرینش ، چون هرمزد این شش امشاسبندان را فراز آفرید ، خود نیز با ایشان ، آن برترین و هفتمین بود. آنگاه از ایشان پرسید که « ما را که آفرید ». از ایشان یکی‌ نیز پاسخ نکرد. باری دیگر و سدیگر پرسید. پس اردیبهشت گفت که « ما را تو آفریدی ». ایشان نیز به هم پاسخی به همان گونه گفتند. پس اردیبهشت نیز با ایشان بازگفت. نخست ، خدائی را به هرمزد ، اردیبهشت داد …. هرمزبدان روی ایدون پرسید که چون ایشان ، خدائی را به هرمزد دادند ، دیوان را از آن نابودی و درد بود. اردیبهشت را به گیتی‌ ، آتش ، خویش است …. ».

۱. این مطلب ، در آغاز به اهورامزدا منسوب نبوده است. به آن علت که گوهر اهورامزدا ، روشنی است ، و طبعا پیش دانست ، و اصل خود را میداند. و آنکه در پایان پی‌ به این اصل میبرد ، و خدا را به خودش میشناساند ، اردیبهشت است ، که با آتش خویشی دارد.

در واقع ، روشنی ، به خود معرفت نمی‌‌یابد ، بلکه آتش. و این برتری آتش بر روشنی در روند معرفت ، نشان آنست که این سراندیشه ، بخدای پیشین متعلق بوده است.

۲. و اینکه اهورامزدا ، همه امشاسپندان و خود را آفرید ، این خود آفرینی ، به سراندیشهِ « تخمه » و « خودزائی » بر میگردد. خدا ، تخمه ، یا خودزاست. پس کل این اندیشه‌ها ، به دوره مادرخدا یا سیمرغ باز میگردد ، که آفریدن ، چیزی جز روند پیدایش در زادن نیست. آنچه از تخمه پیدایش یافته است ، کثرتمند و گوناگون و روشن است ، و وحدت نخستینش را در تخمه که تاریک است ، نمیشناسد.

۳. همانسان که سیمرغ ، روی درخت همه تخمه ، خودش نیز یک تخمه از تخمه هاست ، ولی‌ هر تخمه‌ای نشان گیاه و جان دیگریست ، اهورامزدا نیز یکی‌ از امشاسپندان ولی‌ متفاوت با آنهاست. همه تخمه‌ها و امشاسپندان در اصل (مینو) با هم یگانه بوده اند ، ولی‌ این اصل در تاریکی و ناشناختنی است ، و در کثرت ، از هم بیگانه و متفاوت ، ولی‌ در یک اصل ریشه دارند و از یک اصل آب میخورند.

۴. اردیبهشت ، اصل تناسب و اندازه یا هم آهنگی بوده است. و این اندیشه را در محدوده تنگ مفهوم مجازات و پاداش در عبارتی که در همین بخش از بندهش میآید میتوان دید. « اردیبهشت را خویشکاری این است که دیوان را نهلد تا روان دروندان را در دوزخ ، بیش از گناهی که ایشان راست ، پاد افراه کند و دیوان را از ایشان باز دارد …. اردیبهشت .. هر کس را که پرهیزکاری ورزد ، چون به گردمان شود ، به اندازه نیکی‌ که ورزیده است ، ارجمند بود ».

اردیبهشت ، تناسب پاداش با کردار را نگاه میدارد. اندیشه تناسب مجازات با جرم ، یا پاداش با نیکی‌ ، نشان عظمت مفهوم « اندازه » بوده است. « اندازه » که به معنای « باهم تاختن » است ، بیان آنست که آفرینش ، در همآهنگساختن نیروهای متضاد (نه‌ از بین بردن آنچه نامطلوبست) ممکن میگردد.

۵. اینکه چرا اردیبهشت به این بینش می‌رسد ، چون آتش ، خویش اردیبهشت است. و آتش ، همان نیروی پیوند دهنده اضداد است ، و « آتشِ آشکار » که آذر باشد ، بیان « آتش نهفته در هستی‌ » است که سروش میباشد. همکاران ویژه اردیبهشت : آذر و سروش و بهرام هستند. این هم آهنگی درون تاریک تخمه و اصل (مینوئی) ، هم آهنگی بیرونی و آشکار ، میان امشاسپندان ، یا میان تخمه‌ها میگردد. و اردیبهشت ، که منش دیوی دارد هم آذر است و هم سروش. آنچه را در تاریکیِ گوهری تخمه و اصل روی میدهد ، آشکارا میشناسد.

هم اندیشی‌ و همکاری و همگفتاری امشاسپندان را که در همین عبارت میتوان دید ، نشان چهره « هم آهنگی و تناسب و اندازگیِ » اردیبهشت است. و این تناسب و اندازگی درونی و بیرونی ، سبب میشود که اردیبهشت ، پی‌ به اصل خدایان و اصل اهورامزدا میبرد.

۶. اندیشه بسیار مهم دیگر آنست که با شناخت اصالت یک چیزی (شناخت روند پیدایش یک چیزی) ارج آن چیز معین میگردد. اهورامزدا ، پیش از این شناخت ، به خدائی شناخته نمی‌شود و خدا نیست. با شناخت اردیبهشت که اهورامزدا ، تخمه و مادر همه خدایانست ، اهورامزدا ، بخدائی برگزیده میشود. سپس سایر امشاسپندان ، اهورامزدا را در اثر همین شناخت مشترک ، بخدائی بر می‌گزینند. و چون همه ، خدائی را در اثر این شناخت و گزینش ، به اهورامزدا میدهند ، دیوان می‌ترسند. این ترس از قدرت خدا نیست ، بلکه از شناخت همه و گزینش همه است.

۷. اردیبهشت ، یا بهترین حقیقت ، شناخت اهورامزدا در پدیده آشکارش (امشاسپندان) نیست ، بلکه شناختن پیدایش اهورامزدای آشکار ، از اهورامزدای پنهان و تاریک و مینوئیست. درک این روند پیدایش از تخمه به بیرون ، و درک هم آهنگی آنها و درک همه پدیده‌های آن تخمه ، علیرغم اختلافشان ، بهترین حقیقت است.

۸. اهورامزدا ، در فردیتش (بکردار امشاسپند) ، به خودش و از خودش یقین ندارد. بلکه در درک اینکه همه امشاسپندان در یک کل فراگیر ولو تاریک مینوئی ، باهم یکی‌ هستند ، به حقیقت خود یقین پیدا می‌کند. یقین در حقیقت ، در فردیت تخمه‌ها (جانها یا امشاسپندان) بدست نمی‌‌آید ، بلکه در شناخت و یافت روند پیدایش کثرت جانها و امشاسپندان از سیمرغ تخمه‌ای یا از اهورامزدای تخمه ای. سیمرغ ، در جانها و گیاهانی که در همه گیتی‌ میپراکند ، گم میشود ، و در هیچکدام از آنها ، از یگانگی خود آگاهی‌ ندارند. اهورامزدا نیز در هفت امشاسپند شدن ، در هرکدام از آنها ناآگاه از خود میشود. در پیدایش ، آگاهبود یگانگی خود را از دست میدهد. سیمرغ در هر تخمه یا جانی ، هست ، ولی‌ هیچ جانی و گیاهی‌ ، از آن آگاهی‌ ندارد. سیمرغ ، خود را در روند پیدایش در کثرت ، گم می‌کند. هر چیزی از فردیت خود آگاهی‌ دارد نه‌ از عینیت خود با سیمرغ. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : تخمه ی خود زا یا صورت خدا ، انتشارات کورمالی ، لندن ، اکتبر ۱۹۹۶ ، ISBN 1 899167 85 4 . برگ ۳۵ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

کورمالی کردن در تاریکی (۳) – «آگاهی نیمروزی» ؟ در برابر «کورمالی در سحر و سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه» ؟


از نـقـشـانـدیـشـی

(نـقـش + انـدیـشـی )

«زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدام انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .»

هفتم دسامبر2006

منوچهرجمالی

نوشته‌هایِ مرتبط: