« پیکارِ قدرتها در درونِ یک کلمه »


« ما از اغلب کلمات ، معانی‌ دوم یا سوم آنرا میدانیم. هر قدرتی‌ ، موقعی پایدار میشود ، که به کلمات گذشته ، معنای تازه‌ای میدهد که همآهنگ با قدرت او هستند. معنای پیشین یا نخستین یک کلمه را در کتاب‌های لغت ، در زیر خود آن لغت ، بندرت میتوان یافت. اگر هم باشد ، تبدیل به معنائی کم اهمیت یافته است ، که بیشتر ما را به شگفت وامی‌دارد که چطور این کلمه زشت یا خوار ، معنائی دیگری به آن زیبائی و بزرگی‌ میدهد. معانی‌ دوم و سوم ، که در این اثنا ، معانی‌ اصلی‌ شده اند ، معانی‌ هستند که با قدرت و زور ، معانی‌ پیشین را سرکوب یا طرد و تبعید کرده اند. معانی‌ِ تازه ، همه تساوی با مفهوم عقل به تعریف زور دارند ، و معانی‌ رانده شده ، مساوی با خلاف عقل به تعریف زور هستند.

همه واژگان کتاب‌های مقدس ادیان ، و کتاب‌های مرجع در ایدئولوژی‌ها ، نشان سرکوب کردن و تبعید کردن معانی‌ پیشین خود هستند. معنای دوم هر کلمه‌ای ، که خود را معنای اول ساخته است ، و برای نگاهداری قدرت خود ، همیشه بر ضد معانی‌ نخستین ، که هنوز در لایه زیرین پنهان و در کمین هستند ، با کاربرد زور و فشار و زشت سازی و بی‌ حیثیّت سازی [و مسخسازی] ، با معانی‌ نخستین در جنگست. معنای تازه به کلمه دادن ، یعنی‌ کوبیدن معانی‌ پیشین ، و بخاک سپردن معنای پیشین که هنوز زنده است. کشف معانی‌ نخستین ، همیشه پیکار با قدرتهائیست که در تاریخ و اجتماع افکار خود را تحمیل و تنفیذ کرده اند. معانی‌ اصلی‌ واژه‌ها ، در واژه نامه‌ها ، پیشِ دست نهاده نشده اند. در هر کلمه‌ای ، باید با قدرتهائی جنگید که آگاهبود ما را معین ساخته اند. معانی‌ روشن هر کلمه‌ای ، سنگی‌ است که روی چاه بیژن افکنده شده است ، و نیاز به رستمی دارد که این سنگ را به کنار اندازد.

معنای اصلی‌ ، در زیر این سنگ گران ، زندانی و در تاریکی بسر میبرد. یافتن معانی‌ اصلی‌ هر کلمه‌ای ، رسوا ساختن قدرتهائیست که خود را پیکریابی اخلاقی‌ متعالی میدانند. بخشِ آشکار هر کلمه‌ای ، بخشی است که قدرت ، تصرف کرده است. ولی‌ این بخش ، معنای دوم یا سوم است که سطح کلمه را میپوشاند. آگاهی‌ ما ، درست از این بخشِ آشکار کلمات ، ساخته شده است. خودِ آگاهی‌ ما ، قدرتی‌ بر ضد معانی‌ اصلی‌ هست.

فهمیدن هر کتابی ، بویژه کتاب‌های مقدس ، با معانی‌ اصلیشان ، اعلام جنگ با قدرت آخوند و حکومتیست که خود را با آن دین عینیت میدهد. همه متون اوستائی و پهلوی تا کنون ، با همین معانی‌ دومشان فهمیده میشوند ، از این رو فرهنگ ایران ، هنوز در تبعید است. فرهنگ ایران ، مانند بیژنیست که در چاه زندانیست.

فرهنگ نخستین ایران که فرهنگ « سیمرغی + آرمیتی + آناهیتی » باشد ، و پیش از دین میترائی و دین زرتشتی بوده است ، بن مایه فرهنگ ماست که تا کنون در همه بررسیهای علمی‌ نادیده گرفته شده است. »

 منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : اندیشیدن ، خندیدنست (بهمن) ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ۱۹۹۸ ، شابک۱۸۹۹۱۶۷۲۶۹ (ISBN 1 899167 26 9) ، برگ ۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« آنچه ماندنیست ، استخوان است »


به بهانه درگذشت سیمین

« برای رسیدن به آنچه در انسان « ماندنی » است باید « آنچه در او تغییر پذیر است » ، حذف گردد. معمولاً « بود و جوهر و ماهیت و ذات » ، همه این قسمت‌های « ماندنی » اشیاء هستند. آنچه در انسان ، تغییر پذیر است ، گوشتها و ماهیچه‌ها و اعصاب او هستند و وقتی‌ اینها رفتند و پوسیدند ، فقط استخوان‌های او باقی‌ میمانند. آنچه از انسان در واقع ، ماندنیست ، همین استخوانها هستند.

آنچه زنده است ، همان تغییر یافتنی‌ها هستند. و آنچه بودنی و ماندنی و ابدی و جوهریست ، چیزی جز استخوان نیست. آنچه تغییر می‌پذیرد ، زنده است و آنچه تغییر نمی‌‌پذیرد (بود و گوهر و ذات و ….) مرده است.

ابدیت و بود و جوهر و کمال را پرستیدن و ایده‌آل خود قرار دادن ، نشان مرده پرستیست. یک لحظه زیستن و تغییر یافتن و « این تحولات گوناگون » را چشیدن و دریافتن ، بهتر و با ارزشتر از « یک ابدیت ماندن ، و در یک حال افسردن و پایدار بودن » است.

زنده بودن ، یعنی در هر آن ، طوری دیگر بودن ، طوری دیگر شدن ، طوری دیگر حس کردن ، طوری دیگر بوئیدن و چشیدن و شنیدن و گفتن و اندیشیدن و بسودن. در هر لحظه‌ای ، امکان دیگر برای بهره دیگر یافتن از جهان و خود هست.

آیا این لحظات ، ارزشمندتر است یا هزاران هزار سال ماندن و پایدار ماندن و در یک حالت نسبت به جهان و خود بودن و با یک چشم دیدن و با یک گوش شنیدن و همیشه یک مزه را چشیدن ؟

کسیکه هزاران سال همیشه شهد و انگبین بچشد و هزاران هزار سال یک دین و عقیده داشته باشد و ……. او گرفتار شومترین عذابها خواهد بود ، و این شیوه ماندن ، از مردن به مراتب بدتر است ، از رفتن به دوزخ بدتر است. کسیکه ده‌‌‌ ساعت زیسته باشد و هر ساعتی‌ ، با دیده دیگری جهانرا و خود را دیده ، با گوشش هر ساعتی‌ لذتی از موسیقی‌ و آوازی به سبکی دیگر برده ، و خورشی از کشوری و فرهنگی‌ دیگر خورده ، زندگانیش به مراتب غنی تر از آن هزاران هزار سالست.

زندگی‌ طبق غنایش ارزش دارد نه‌ طبق درازیش و نه‌ طبق « آنچه در زندگی‌ ماندنیست ».

هم زنده بودن ، و هم پایدار و ابدی بودن ، ترکیب محالیست. این دو ایده‌آل ، با هم متضادند.

زیستن ، تغییر یافتن است ، شدنست ، سفر کردنست ، افکار مختلف اندیشیدن است. مردن ، در یک حال ماندنست ، وجود است ، کمال است ، ساکن بودنست ، همیشه در یک فکر و عقیده و حقیقت فروماندن است. آنچه هست ، مرده است. آنچه میشود ، زنده است. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۰۱ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

مسئله جان (۱) – « تفکر ایرانی را نمیتوان از سوگ ، جدا ساخت »


« تفکر ایرانی ، پاد اندیش است. دو قطب متضاد در این تفکر ، از سوئی در تنش با همدیگر ، و از سوئی آمیزنده بهمند. و سوگواری ، تراوش مستقیم این شیوه تفکر است. سوگ با درد و رنج و اندوه ، تفاوت دارد. سوگ ، ویژه گوهری پاد اندیشی‌ است. زندگانی‌ جمشید ، سوگ آور است. در حینی که جمشید قهرمانیست که بر ضد هرگونه دردی در زندگانی‌ انسانها بر میخیزد و همه دردها را در جهان انسانی‌ میزداید (جمشید بر پایه عملی‌ که از انسان سرچشمه می‌گیرد ، شهر یا جهان ایده آلی خود را که جمکرد نامیده میشود ، می‌‌آفریند. بدینسان گفته میشود که انسان میتواند با خواست و خرد خود ، جهانی‌ تازه ،طبق ایده آلهای انسانی‌ ‌اش بسازد. جمشید ، پهلوانیست که جهانی‌ نو برپایه خرد و خواست انسان ، یعنی بر پایه عمل خود انسان بنا می‌کند) ، ولی‌ همین عمل او برای بی‌ درد سازی انسان بر پایه خرد و خواست انسانی‌ ، با یک جنبش ضدی گوهری ، کار دارد. بدون آنکه او بخواهد ، اوج روند رشد خرد و خواست در انسان ، فردیت میباشد ، که پیامدش پاره شدن از مردم و جهان است. اوج خرد و خواست ، اوج فردیت هم هست ، و اوج فردیت ، غربت و آوارگی و تبعید و گمشدگی می‌‌آورد. با عملی‌ که از خرد و خواست او سرچشمه می‌گیرد تا درد انسانها را بزداید و اوج مردمی را واقعیت ببخشد ، پارگی انسان ، « روی میدهد » که هدف او نبوده است و بر ضد هدف اوست ، ولی‌ پیامد ضروری همان عمل او بوده است ، در این رویداد ، دردی هست که بزرگترین درد‌ها هست.

تلاش خرد و خواست انسانی‌ برای بی‌ درد سازی زندگی‌ (برای بهتر زیستن ، برای شاد و جوان زیستن ، برای پیروزی بر طبیعت) که یک عمل انسانیست و از انسان سرچشمه می‌گیرد ، متلازم با یک رویداد است که او با عملش و خردش و خواستش نمیتواند در آن تغییری بدهد. رویداد ، سرنوشت است و تابع خدای زمان میباشد. جمشید ، همه مردم را از درد میرهاند ولی‌ خود ، گرفتار بزرگترین دردها میگردد که نتیجه مستقیم همان عمل اوست. در این عمل (که از او سرچشمه می‌گیرد) رویدادی نیز هست که او نمیشناسد و بر ضد آن عملست. عملی‌ انسانی‌ که نفی همه درد‌ها را می‌کند ، خود به دردی تازه به شکل یک رویداد می‌کشد. این سوگ انسانیست. پهلوان ، انسانیست که خود را محور و مرکز جهان و تاریخ و جامعه میداند. انسانیست که فقط روی پای خودش میایستد. و این پهلوان ، که یقین از عملش دارد که جوشیده از خواست و خرد خودش هست ، ناگهان دچار نتیجه‌ای از همان عملش میشود که برایش نامفهوم و خیره کننده و بر ضد خواستش هست ، و روی همین علت ، سوگ دارد.

در کنار پهلوان حماسی که رستم باشد ، پهلوانی قرار دارد که پرورده اوست و نامش سیاوش هست. رستم ، پهلوانیست که در صحنه‌های گوناگون (در صحنه هائی نیز مانند سیاوش ، در همین اضداد سوگی قرار می‌گیرد) ، پهلوان خالص حماسیست. بر عمل خود پشت می‌کند. او مرد عملست. عمل او در بستر رویداد و سرنوشت و زمان قرار ندارد. زمان ، در عمل او دست نمی‌‌اندازد. فقط در جنگ با سهراب و جنگ با اسفندیار است که عمل او آمیخته با سرنوشت و زمان میگردد. عمل او ، در این موارد ، رویداد هم هست. در آنچه می‌کند ، چیزیست که او نخواسته و بر ضد خواست خود می‌کند. برای پهلوان ، درک اینکه عمل او تابع زمانست ، سوگ آور است ، چون نفی پهلوانی او را می‌کند. یقین او را به خودش نابود میسازد. عملی‌ که از یقین او به خود برخاسته ، نفی خود او را می‌کند. او با دشمنی که زمان نام دارد ، روبروست که نمیتواند با او پیکار کند ، ولی‌ هیچگاه از عمل خود ، دست نمی‌‌کشد و علیرغم زمان ، عمل خود را پی‌ می‌کند.

در کنار رستم ، سیاوشی قرار دارد که طبق ایده آل پهلوانی رستم ، پرورده شده ، ولی‌ در سراسر زندگانی‌ او ، هر عمل او ، همیشه رویداد و سرنوشت هم هست. هر عملی‌ از او ، بر ضد خواست و خرد او ، رویدادی از سرنوشت میشود. این پهلوان سوگی است. سیاوش هم مانند جمشید ، شهر ایده آلی انسانی‌ را در فراز کوه ، در اثنای هجرت و تبعید خود در اوج درد‌های گوناگونش ، بر پایه خرد و خواست خود میسازد. علیرغم رویداد سرنوشتی ، خود ، چشمه عملست. سیاوشگرد ، همانند جمکرد ، یک شهر و مدنیّت اوجی انسانیست. پهلوان ، علیرغم زمان و سرنوشت ، یقین به عمل خود دارد [.] سیاوش علیرغم همه رویداد‌ها و درد‌ها ، جهانی‌ تازه و بدون درد میسازد. و همین عملش که آفرینش شهری نمونه و نوین برای انسان باشد (که تجسم ایده آل انسانست) به نیستی‌ نهائی او می‌کشد.

اوج آفرینش ، با سوگ همراهست. چون این سوگ که ریشه ژرف در فلسفه زندگانی‌ ایرانی دارد و چهره‌ای ضروری و ذاتی از شیوه تفکر ایرانیست ، با آمدن اسلام ، از بین نرفت ، بلکه ایرانیان اندیشیدند که سوگ سیاوشی ، سوگ جمشیدی ، سوگ رستمی را در قالبهای اسلامی گویا سازند.

از سوگ سیاوشی ، علیرغم آنکه تفکر اسلامی و عرب امکان پذیرش این پاد اندیشی‌ را نداشت ، سوگ حسینی را ساختند. البته در اثر فقدان اصطلاحات و قالبهائی که برای بیان این کشش و تنش اضدادی لازمست (و در اسطوره‌های ایرانی وجود داشت و در تفکر اسلامی و عرب نبود + از سوی دیگر باید به یاد آورد که اوستا هم ، دید برای پدیده سوگ ندارد و علیرغم موجودیت این تفکر در ملت و فرهنگ ایران ، آنرا نادیده می‌گیرد) ، بسیاری از جنبه‌های عالی‌ سوگ سیاوشی از بین رفت ، چون امکان عبارت پذیری نداشت. مقوله « پهلوان » یک دنیا با مقوله « شهید » فاصله دارد. « پهلوان سوگی » ، شهید نیست. پاد اندیشی‌ و سوگ ، همه در داستان حسین ، مسخ شد ، ولی‌ بجای ماند. مسئله ما آنست که چگونه باز سوگ سیاوش را شکلی‌ تازه بدهیم و به گوهر این سوگ که « سوگ انسانی‌ » است باز نزدیک شویم و آنرا از شکل « سوگ مذهبی‌ » ‌اش نجات بدهیم. تعزیه حسینی ، یک تاویل مذهبی‌ از « سوگ انسانی‌ ایرانی » بود و در این تاویل مذهبی‌ ، شفافیت و برجستگی « سوگ انسانی‌ » از بین رفته است. سوگ جمشید ، سوگ فریدون ، سوگ سیاوش ، سوگ رستم (در جنگ با سهراب و در جنگ با اسفندیار) ، زائیده از پاد اندیشی‌ ایرانیست.

ما بدون آشنائی دوباره با این پاد اندیشی‌ ، و زنده ساختن این اصطلاحات و مفاهیمی که روزگاری به اجبار و اکراه ، ترک کرده ایم ، مانند گنگ خواب دیده‌ای خواهیم بود که بهترین رویاهای خود را جز با ایما و اشاره نمیتوانیم بگوئیم. در جوهر مردمی این سوگ‌ها ، ارزش‌های پایدار فرهنگی‌ ایران نهفته است که فراز دین اسلام قرار می‌گیرد. با تهیه تاویل مذهبی‌ از این تفکر سوگی در تعزیه حسینی ، جوهر فرهنگ ایرانی بر شکل اسلامیشان چیره شده و در قالبهای اسلامی و عربی‌ که در آن گنجانیده شده بود ، درز و شکاف انداخت. ایرانی ، این شیوه « سوگ اندیشی‌ » را جوهر تفکر اسلامیش کرد. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب پشت به سئوالات محال ، ۱۸ آپریل ۱۹۹۱، انتشارات ارس ، لندن ، بخش ٦ ، آفرین به انسان ، برگرفته از وبگاه  سه اثر فلسفی از منوچهر جمالی ، برگ ۱۵۹ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« گوهر ایرانی و نماد آتش »


« ایرانی با آتش، پیوندي ژرف دارد که باز اندیشی ي نقش کارکردي ي آن در مفاهیم فلسفی، بسیار مهمّ است. ایرانی در نماد آتش، تجربه اي ژرف از فردیّت و آزادي دارد که هنوز ناگسترده وناکاویده به جا مانده است. ایرانی وقتی می خواهد گوهر آتشین انسان را نشان بدهد، می گوید انسان ، « تخمه ي آتش» است. انسان، تخمه ي گیاهیست که از او، آتش می روید؛ یعنی آتش در او هیچگاه خاموش نمی شود؛ بلکه از سر، زبانه می کشد.

سر- اندیشه ي تخمه اي بودن گوهر انسان، این شکل را به خود گرفته است که انسان در کردار و گفتار و اندیشه اش تخمه افشان است. سر – اندیشه ي فرّ با زنده کردن و تر و تازه کردن و دوباره جوانسازي و رستاخیز نو – به – نو پیوند دارد. نام نیک، زنده ماندن تخمه ي اندیشه و گفتار و کردار است. گره خوردن اندیشه و گفته و کرده ي انسان با تدوام اجتماع به هم باز بسته اند.

نیکنامی، در اصل، پایدار ماندن گفتار و کردار نیک در اجتماع است و طبعا اندیشه و گفتار و کردار نیک آنست که اجتماع را پایدار می کند و این دو با هم تلازم گوهري دارند؛ زیرا اگر اجتماع از بین برود، گفتار و کردار هیچکس پایدار نخواهد ماند. اندیشه و گفته و کرده براي نسلهاي آینده، براي پیوند خود به آینده و تخمه گرفتن از افکار گذشته براي از سر جوان و تازه شدن، براي درك رستاخیز و انقلاب در زندگی ي خود می باشد.

از نظر« جمالی » ، سنّت به معناي مداوم سازي ي یک چیز نیست؛ بلکه گرفتن تخمه هاي فکري از گذشتگان و رستاخیز تخمه ها در زمان خود می باشد. مسئله ي از نو جوان شدن و نوزایی می باشد. گیاهی و رویشی بودن انسان، بیان یقین انسان از رستاخیز مداومی است که نشان امید تزلزل ناپذیرش به زیستن در این گیتی و در اجتماع است. انقلاب مداوم اجتماعی که همان رستاخیز تخمه اي اجتماع باشد، پیامد کردار و اندیشه و گفتار انسانهاست.

نیکیها و هنرهاي ایرانی براي پدید آوردن بهشت بر روي زمین است. انسان با نیکی کردن و نیک گفتن و نیک اندیشیدن از گیتی، بهشت می سازد. نیکی یا بهی، نیروي آفریننده و تحوّل دهنده دارد و از سویی، گیتی به خودي خودش تخمه ي بهشت است. با پروردن گیتی است که بهشت، پیدایش می یابد. بهشت، چکاد و تارك گیتی است. خواست و کردار و گفتار و اندیشه ي انسان می تواند بهشت را از تخمه ي گیتی پدیدار کند. انسان تخمه ایست که از آن، معرفت و حقیقت و موسیقی و سرود و ترانه و کلمه می روید. ایده آل ایرانی از اجتماع، آفریدن جامعه اي است که همه ي افرادش، فراخ اندیش و فراخ فهم و فراخ بین و فراخ رفتار باشند.

« جمالی » بر این اندیشه است که تفکّر و آفرینندگی ي روانی و فرهنگی، تضاد آفرینندگی ي تخمه را در خود داشتن است. اندیشیدن و آفریدن و هنر و دین پیدایشی هم به انگیزه هم به پرورنده و گسترنده و افزاینده نیاز دارد. بهشت براي ایرانی، واقعیّتی است از گیتی و در گیتی. دُرُست همین ایده آل است که هدفهاي سیاسی و حکومتی را متعیّن می کند. خویشبودي ي ایرانی با این اندیشه ي پُر مغزه به هم گره خورده است که کاربست خرد ( = خرد سیمرغی ) براي آبادي ي جهان و رهانیدن بشر از درد و نیز نیازردن جان و پروردن آن با دشواري و رنج همپاست. بنابر این بر پایه ي فرهنگ مردم ایران، حکومتی حقّانیّت دارد که ایده آلش، رویشی و اندازه خواه باشد؛ یعنی قوانین و نظم باید نه تنها در آن برویند؛ بلکه ایده آلها و هدفها و غایتها نیز متافیزیکی و مصنوعی نشوند؛ زیرا تفکّر ایرانی به این نتیجه رسیده است که پدیده هاي تاریخی و معرفتی و سیاسی و حقوقی و اقتصادي، هم رویشی هستند هم پیوندي از رویش؛ یعنی جُستن و خواستن ( اراده ). خواستن باید روییدن را بیانگیزد.

در خواستها، انگیزه ها و تخمه هاي تازه براي روییدن هست. خواستها با گوهر روینده ي انسان و اجتماع، رابطه ي انگیزشی دارند. به همین سبب در فرهنگ ایرانی، انسان فرهمند به مجبور ساختن و زور گفتن، نیازي ندارد تا بخواهد مردم را به قبول حاکمیّت وادار کند. در فرهنگ ایرانی، مسئله ي کلیدي ي سیاست و حکومت، مسئله ي پاسداري و پرورش زندگی به طور کلّی و زندگی ي انسان به طور اخص در گیتی است. به همین دلیل است که حکومت و سیاست باید فراسوي عقاید و ایدئولوژیها و مذاهب و ادیان کتابی قرار گیرد تا بیطرفی ي خود را در تنشها و اختلافات عقیدتی حفظ کند.

بر شالوده ي تفکّرات پُر دامنه ي « جمالی » ، هر انسانی در فرهنگ ایرانی، اصل آفرینش کلّ جهان است. خدایان و کلّ جهان از وجود او آفریده می شوند و خودش اصل آفرینش هست. ایرانی باید در همپیوندي ي رفتار و اندیشه و گفتارش گوهر خود را پدیدار کند. انسان در زیستن به یاري ي همبستگی به همپایی با جهان، تحوّل می یابد. سراسر جهان، یک سرود و آهنگست که کردار و افکارانسانی باید با آنها هماواز و همنوا باشند. انسان در خود، همخوانی و هماوایی و نظم جهان را متعیّن می کند. زیستن باید به گونه اي باشد که آهنگ جهان از تو و من آفریده شود. اگر به جزئیّات این نگرش پُر مایه پرداخته شود، می توان مایه هاي ژرف اجتماعی و سیاسی و دینی آن را باز شناخت. »

منبع:

فلسفیدنِ انگیزشی – ( در آمدی بر اندیشه‌ها و ایده های« منوچهر جمالی » ). نویسنده: فرامرز حیدریان. چاپ نخست: ۱۹۹۷ میلادي. چاپ پنجم: ( نسخه ي پی‌دی‌اف ) ۲۰۱۳ میلادي. ناشر: نشر آتش. طرح روي جلد از: « فرنگیس ». برگِ ١٦٦ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« سیمرغ گسترده پر – « رستم » – پیش گفتار »


« اسطوره ، نه‌ تاریخی است ناقص و نه‌ تاریخی است که در اثر فراموشی و تصرف ، مسخ شده باشد.
اسطوره که در زبان فارسی‌ همان داستان است ، ماهیتی غیر از تاریخ دارد. رابطه اسطوره با تاریخ مسئله ایست دراز و پیچیده و مهم که من در کتاب «خودزائی ، نیرومندیست» در مقاله « حافظه تاریخی و یاد داستانی‌ » تا اندازه‌ای روشن ساخته ام. اسطوره ، خرافات و تعصبات نیست. انسان ، اساساً اسطوره ساز است. ما باید بفهمیم که چرا انسان اسطوره میسازد و رابطه اسطوره سازی را با بحرانها و تنگناهای اجتماعی و سیاسی و دینی بشناسیم. رابطه اسطوره با جنبش‌های اجتماعی و سیاسی و دینی و نظامی کدامست ؟! اسطوره ، چه رابطه‌ای با بافت پایدار روانی‌ یک ملت یا جامعه دارد ؟ مسئله اسطوره سازی ، مسئله انسان‌های ماقبل تاریخ و بدوی نبوده است. ما هم اسطوره میسازیم و با اسطوره‌ها زندگی‌ می‌‌کنیم و با اسطوره‌ها ، رستاخیز اجتماعی و سیاسی و دینی و فکری شروع میشود. حتی به بسیاری چیز‌ها که ما امروزه نام علم و حقیقت و معرفت عینی و علّی‌ میدهیم ، چیزی جز اسطوره نیست ، تفاوت اندکی‌ باید با آن فاصله تاریخی و روانی‌ و فکری پیدا کرد تا متوجه شد که آنها علم و حقیقت و معرفت عینی نبودند ، بلکه اسطوره بودند. خود همین استحاله «اسطوره به علم و حقیقت» و یا بازگشت «علم و حقیقت به اسطوره» ، یک نوسان روانی‌ انسانی‌ و اجتماعی است. جریان اسطوره سازی به یک جریان اسطوره زدایی می‌‌انجامد. این جریان اسطوره زدایی که به اعتلا ارزش عقل در جامعه و سیاست و اقتصاد می‌‌کشد ، باز به خودی خودش سبب رستاخیز اسطوره‌های پیشین یا اسطوره سازی نوین میگردد که در باطنشان چیزی جز همان اسطوره‌های پیشین در شکلی‌ دیگر نیستند. آنکه اسطوره‌های اجتماعی را می‌‌زداید ، مردم را به ساختن اسطوره‌های تازه می‌‌انگیزد.
مبارزه با دین ، وقتی‌ دین را با اسطوره‌ها یکی‌ گرفت و تلاش برای زدودن (بی‌ معنا ساختن) اسطوره هایی کرد که هر دینی خود را در آنها عبارت بندی می‌کند ، اژدهای خفته اسطوره سازی را به نفع دین بیدار میسازد.
انسان نمی‌‌تواند بدون اسطوره و اسطوره سازی زندگی‌ کند.
از این رو باید بفهمیم چرا انسان‌ها و جوامع علیرغم واقعیات تاریخی و سیاسی و دینی ، اسطوره میسازند.
نیم بیشتری از شاهنامه ، اسطوره‌های ملت ایران میباشد و برعکس آنچه بسیار می‌‌انگارند و به غلط مشهور شده است ، شاهنامه در زیر مقوله حماسه نمی‌‌گنجد. شاهنامه بیش از اسطوره‌های حماسی است. ما اسطوره یا داستان آفرینش داریم و داستان پهلوانی داریم و داستان سوگ آور داریم. داستان سوگ آور ، همان تراژدی است. در شاهنامه تراژدی یا داستان‌های سوگ آور فراوان است.
برای توضیح مختصری درباره شکاف و تضاد میان «واقعیت تاریخی» و «داستان» ، شاید اشاره به همان نخستین داستان شاهنامه که داستان کیومرث باشد ، روشنی بخش باشد. این داستان در اصل ، یک داستان آفرینش بوده است. داستان کیومرث ، داستان انسان نخستین ، یا بیان تصویر انسان به طور کلی‌ بوده است. این داستان آفرینش ، در استحاله به داستان پهلوانی ، به داستان «نخستین قدرتمند» تحول داده شده است. قسمت دوم این داستان کوتاه (سرکشی اهریمن در برابر کیومرث) آن طور که در شاهنامه موجود است ، استوار بر یک «واقعیت تاریخی – سیاسی» است که همیشه روی داده است و هنوز نیز تکرار میشود. در پشت این اسطوره ، «واقعیت تاریخی و سیاسی قدرت ربایی در کودتا‌ها و انقلاباتِ درون درباری» نهفته است که چگونه یک قدرتمند تازه قدرت را از قدرتمند پیشین می‌‌ربوده و به یغما می‌‌برده است. چگونه برای ربودن قدرت در دستگاه موجود قدرت به صاحبان قدرت نزدیک میشوند و جلب اطمینان او را می‌‌کنند و با «چنگ وارونه زدن» (با تظاهر به هدفها و ایده آلهایِ خلق پسند) کسب اطمینان می‌‌کنند و سپس قدرت را در حکومت می‌‌ربایند. این داستان که بر واقعیات مکرر تاریخی و سیاسی بنا شده است ، داستانی‌ است که مردم بر ضد «قدرت ربایی» به طور کلی‌ ساخته اند. هر کسی‌ که قدرت را ربوده است و می‌‌رباید و خواهد ربود ، از طرف مردم ناپذیرفتنی است و حقانیت ندارد و یا به عبارت شاهنامه ، فرّ ندارد. و در همین داستان ، اصل حقانیت قدرت بیان میشود ، چه کسی‌ حق به قدرت دارد و نشان داده میشود که سرچشمه این حقانیت دادن ، مردم هستند. داستان ، استوار بر واقعیات مکرر تاریخی و سیاسی ولی‌ علیرغم واقعیات برای بیان ایده آلی و امید مردم است و منطقِ واقعیات تاریخی و سیاسی را نمی‌‌پذیرد و حقانیت را هم از قدرتمندی که روزی بدون کسب حقانیت به قدرت رسیده است و هم از قدرت ربای کنونی ، سلب می‌کند.
داستان‌های سوگ آور (تراژدی) در شاهنامه ، ژرف روان ایرانی را که در هزاره‌ها پایدار مانده است به بهترین شکلی‌ نمودار میسازد. از جمله این داستانهای سوگ آور :
۱ – داستان سوگ آور فریدون و ایرج و برادرانش سلم و تور است. در این داستان سوگ آور ، تنش میان مهر و داد که بزرگترین مسئله انسانی‌ است تاره میگردد. ایران در این داستان سوگ آور ، نقش مهر را بازی می‌کند و ایرج ، نماد حکومت ایران و ملت ایران است. برقراری داد علیرغم مهر خواهی ایرج ، به نابودی همه برادران می‌کشد و فریدون در این تنش میان داد و مهر همه سه‌ پسرانش را از دست میدهد و به این نتیجه می‌رسد که نه‌ داد بدون مهر ، پاسخ به مسائل انسانی‌ است و نه‌ مهر بدون داد. و آمیختگی داد و مهر سرلوحه حکومت ایران و آرمان ملت ایران میشود.
۲ – ایده آل انسان در داستان سوگ آور سیاوش ، بهترین و برترین چهره خود را پیدا می‌کند و همین داستان سوگ آور است که تبدیل به «عزاداری حسین» میشود و ماهیت اسلام کنونی ایران را معین میسازد. همه تفکرات اسلامی ایران به دور محور این سوگ می‌‌چرخد. همه عناصر تفکرات نخستین ایران پیش از زرتشت در این داستان سوگ آور با آنکه تبدیل به عزاداری حسین شده است ، باقی‌ مانده است. و تغییر نامها و صحنه ، به ساختار اصلی‌ اسطوره تغییری نداده است.
۳ – و داستانهای پهلوانی شاهنامه با «داستان سوگ آور رستم و اسفندیار» ایران داستانی‌ به پایان می‌رسد. در این داستان ، دو پهلوان ایرانی که یکی‌ برای حقیقت دین و ایدئولوژیش می‌‌جنگد (اسفندیار) و دیگری برای مهر و داد ، رویاروی هم می‌‌ایستند. یکی‌ پیروزی عقیده و حقیقت و ایدئولوژی را می‌‌خواهد و یکی‌ استواری مهر و داد را. در واقع در این جا زرتشت در برابر سیمرغ قرار می‌‌گیرد.
سیمرغ که آئین مادری باشد و تجسم همان ایده آل مهر در ایرج باشد در مقابل زرتشت و اهورامزدا قرار می‌گیرد. و سیمرغی را که اسفندیار پیش از برخورد با رستم در هفتخوانش کشته بود ، باز از سر در این صحنه نبرد زنده است و در کنار رستم میباشد. و همین رویارو شدن «حقیقت» با «مهر و داد» یا تضاد «عقیده» با «حقوق بشر» فاجعه نهایی ایران داستانی‌ است و هم اسفندیار و هم رستم در اثر گرفتاری در این فاجعه نابود میشوند. و درست ما در ایران کنونی گرفتار همین فاجعه هستیم.
برای برخورد صحیح با داستانهای پهلوانی باید متوجه این بود که قهرمان اسطوره‌ای ، شخصیت تاریخی نیست. اساساً قهرمان اسطوره‌ای ، انسان به معنای یک شخصیت خاص و جداگانه و ممتاز و بی‌ نظیر نیست. پهلوان و شاه داستانی‌ ، پهلوان و شاه به معنای تاریخی که ما داریم نیست. درباره مفهوم تساوی و رابطه آن با مفهوم خاصی‌ از قهرمان ، مقاله‌ای در کتاب «خودزایی ، نیرومندیست» نوشته‌ام که برای ایجاد تساوی ، نیاز به داشتن مفهوم خاصی‌ از قهرمان هست و درست همین گونه قهرمان در داستان‌های پهلوانی و سوگ آور شاهنامه هستند.
وقتی‌ شاهنامه فردوسی داستان بزرگترین قهرمان داد را که فریدون باشد به پایان می‌رساند همین نتیجه را می‌‌گیرد که :

فریدون فرح ، فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن ، فریدون تویی

پس اگر ما هم داد و دهش کنیم و اگر استوار بر مهر و داد باشیم و اگر بر ضد هر حکومتی که استوار بر مهر و داد و خرد و هنر نیست اعتراض کنیم ، دارای فر فریدونی یا ایرجی یا سیاوشی یا رستمی خواهیم بود. »

منبع:

منوچهر جمالی ، پیش گفتارِ کتابِ سیمرغ گسترده پرّ – « رستم » ، برگ ۱ از این کتاب را ببینید ، انتشارات کورمالی ، لندن ، مارچ ۱۹۸۸ ، برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط: