« هر شهیدی با شهادتش میخواهد بدیگران ثابت کند که او حقیقت را دارد و برای خاطر حقیقتش ، حاضر بوده است تا پای جان برود ، ولی شهید با شهادتش فقط اثبات میکند که در ایمانش « به آنچه حقیقت او میانگارد » ، صادقست. ولی صداقت ، قبول آن نیست که « به آنچه ایمان دارد » حقیقت هست. ولی بسیاری از مردم میانگارند که انسان فقط برای حقیقت هست که آماده است از خود بگذرد. در حالیکه انسان برای یک اندیشه پوچ نیز حاضر است خود را فداکند.
انسان برای آنچه سرچشمه غرورش هست ، خود را فدا میکند.کسیکه نمیتواند به چیزی مغرور باشد ، هستی اش به کلی برایش بی ارزش و پوچ میشود. انسان برای زیبائی اش ، برای ثروتش ، برای شهوتهای گوناگونش ، برای قدرتش و همچنین برای حقیقتش (آنچه را او حقیقت میانگارد) خود را فدا میکند ، چون به یکی از آنها مغروراست. در واقع مردم همیشه مشغول فداکاری خود برای ثروت و قدرت و شهوات و خیالات و زیبائی خود هستند. مسئله انسان ، فداکاری نیست ، بلکه « فداکاری ممتاز » هست.مردم چون فداکاری برای شهوت و قدرت و ثروت و جاه و زیبائی را چیز عادی و پیش پا افتاده میشمارند ، فداکاری برای یک فکر و خیال غیر عادی را نادر و فوق العاده میدانند. کسیکه در پی غرور به چیز نادری است ، فداکاری برای حقیقت را یک نوع « فداکاری ممتاز » میشمارد. همه خود را برای هیچ و پوچ قربانی میکنند ، من خود را برای چیزی قربانی میکنم که کمتر کسی تن به این قربانی میدهد. ما ممتازیم چون بجای آنکه خود را قربانی قدرت و شهوت و ثروت و جاه بکنیم ، خود را برای عقیده یا فکر نادر خود ، خود را فدا میکنیم. بویژه در دنیای اقتصادی و سود طلب ما ، امکان بازگشت به چنین غروری ، زیاد است. و برای خاطر رسیدن به چنین امتیاز نادریست که دیگران هم اغوا به آن عقیده یا فکر میشوند ، نه برای حقیقت بودنش. »
« امروزه وقتی گفته میشود ، یک چیزی ، بازیست ، این معنی را میدهد که بی ارزش و خوار است. وقتی گفته میشود که جهان یک نمایش است ، یعنی همه اش بازیست ، و بی ارزش و پوچست.
ولی در جهان باستان ، مردم ، مفهوم دیگری از بازی داشتند. هفخوان رستم ، با نخجیر ، با بازی آغاز میشد. نجات ایران و سپاه ایران و پیروزی در بزرگترین جنگ ، با همین بازی رستم آغاز میگردد ، و این منش بازیست که به هفتخوان ، یا بزرگترین اقدام که دادن چشم خورشید گونه در معرفت به شاه و سپاه ایران باشد ، پرتو میاندازد.
رسیدن به مهر رودابه ، که بزرگترین رویداد زندگی زال است و بزرگترین مسئله سیاسی روز میشود ، با بُرد در یک بازی (در حل کردن معما) حل میشود. معرفت ، بازی در حل یک معما ست.
وقتی کیکاوس در خبر هجوم سهراب به ایران به تب و لرزه در آمده است و رستم را با شتاب و دلهره میطلبد ، رستم با شنیدن این خبر ، سه شبانه روز جشنمیگیرد و شادیمیکند. با همین روحیه بازیست که میباید به جدترین مسائل پرداخت. در کلمه بازی ، دو معنی متضاد نهفته است که در آمیختنش به هم ، این نکته را روشن میسازند. از یک سو ، با « باختن » کار دارد و از سوئی دیگر کلمه ایست که از Vaza به معنی « بَرَنده » ، مشتق میشود که آنهم از مصدر اوستائی Vaz به معنی پریدن مشتق است (سبکبال شدن). از این رو پرنده شکاری ، باز ، تجسم این پریدن و این بُردن هست.
در واقع در بازی ، انسان در باختن ، سبکبال میشود و پرواز میکند و میبَرَد. این تجربه اصیل از بازی را ما گم کرده ایم ، وگرنه بازی را به کودگان و جوانان و آنچه کودکانه است وانمیگذاشتیم. در بزرگترین کارها (از جمله در قدرتجوئی) باید روح بازی داشت و با آن بازی کرد. بازی ، حالتی میآورد که انسان در باختن ، درد و عذاب نمیبرد و شادی خود را از دست نمیدهد ، بلکه آمادگی برای باختن دارد و برای نباختن ، دست به حیله و زور نمیزند.معرفت و سیاست (قدرتجوئی) و جستجوی حقیقت و خطر جوئی (دل به بزرگترین مخاطرات زدن) ، بازیست.»
اخیرا فیلمی کوتاه از یک کارگردان ایرانی به نام علی مولوی به نام «آرزو: یک پرسش، پنجاه پاسخ» منتشر شده است که تنها یک سوال ساده از دهها ایرانی در کوچه و خیابان میپرسد: «چه آرزویی دارید؟» فیلم نخست نشان میدهد که همهٔ مخاطبان در برابر این سوال جاخورده و شگفتزدهاند. آنها انتظار نداشتهاند کسی چنین چیزی از آنها بپرسد. این جامعهٔ کوچک فرض کرده که «مگر قرار نبوده امید و آرزو در ایران مرده باشند. پس چرا کسی از آنها در باب آرزوهایشان میپرسد؟» سپس آنها آرزوهایشان را که چهار مشخصه دارد عرضه میکنند:
۱) منعکسکنندهٔ گریز از فشارهای اجتماعی ملموس هستند (آرامش، فکر راحت، به خیر بگذره، گرفتاریها حل شه، ارزونی، اینجا نباشم، مهربونی مردم، پرت شدن به دنیای دیگر، دوباره به دنیا اومدن)؛
۲) حداقلی و محلیاند و بلندپروازی در آنها نیست (روز خوب، یک خبر خوش)؛
۳) دیگرخواهانه نیز هستند (سلامتی بچهها، موفقیت بچهها، آرزوی دیگران برآورده شه)؛ و
۴) کوچک و واقعبینانهاند (یک غذای گرم، موتور بگیرم، فروش خوب امشب، کار خوب، ماشین بگیرم، امتحانمو خوب بدم، خبر موافقت پدر دوست دختر برای ازدواج، آشتی با پسرم، دیدار مادر) تنها یک نفر آرزویی بلندپروازانه و جهانی یعنی صلح دارد. برخی نمیخواهند آرزو کنند و برخی آرزویی ندارند. بانویی نیز آرزوی مرگ میکند.
*****
فیلم «آرزو: یک پرسش، پنجاه پاسخ»:
*****
جامعهشناسی امید
پرسش و پاسخهای فوق که وضعیت ذهنی بخشی از جامعهٔ ایران را منعکس میکند دریچهای برای فهم جامعهٔ ایران با کمک جامعهشناسی امید است. البته امید و آرزو کمتر در مطالعات جامعهشناختی مورد توجه واقع شدهاند اما در جوامعی که بسیاری از شهروندان در وضعیت استیصال به سر میبرند و شرایط سیاسی و اقتصادی یاسآور است نوع امیدها و آرزوهای مردم و واکنش آنها به پرسش در باب آرزوهایشان میتواند دریچهٔ مناسبی برای فهم آن جامعه باشد.
مهندسی آرزو
بحث از امید شامل است بر چهار عنصر:
۱) آرزوی چیزی که فعلا موجود نیست و در آینده محقق میشود. بدون آیندهنگری نمیتوان امیدوار بود؛ در جوامع و با دولتهای رو به گذشته نمیتوان سخن از امید و آرزو گفت؛
۲) تمرکز بر چیزی خاص و ویژه که فرد رابطهٔ خاصی را با آن برقرار کرده یا میخواهد برقرار کند و همین امر به زندگی وی معنا میدهد؛
۳) تصور این که این آروز محققشدنی است یا محقق خواهد شد (خوشبینی تخیلی/آرمانشهری یا واقعگرایانه)؛ این عنصر مبتنی است بر نوعی هستیشناسی که ارادهٔ انسان را نامحدود میداند؛ و
۴) بیتوجهی یا جدی نگرفتن موانعی که بر سر راه تحقق این آرزو وجود دارد چون اگر موانع زیاد جدی گرفته شوند انرژی لازم برای از میان برداشته شدن آنها تخلیه نمیشود.
هر چهار عنصر فوق وجهی اجتماعی دارند و نمیتوان آنها را بدون مبانی و بنیادهای اجتماعیشان تصور کرد. آنچه شما آرزو میکنید، و تلاش برای تحقق آن آرزو نمیتواند با جامعهای که در آن زندگی میکنید بی ارتباط باشد. از همین جهت است که نظامهای اقتدارگرا و تمامیتطلب جایی مهم و کلیدی به مدیریت و مهندسی آرزو و امید در سازمان اداری و تبلیغاتی خود میدهند. امید امری اجتماعی است که دموکراسی و آزادی به آن پر و بال میدهند و اقتدارگرایی و تمامیتخواهی پر و بال آن را میچینند.
جمهوری اسلامی امید و آرزو را به انباشتی از خردهریزهای حافظه (که معطوف به گذشته و احیای آن است) و تکرار (که قرار است جای همه چیز را بگیرد) تقلیل داده است در حالی که به گفتهٔ کییر کِگارد آرزو ماهیتاً با این دو متفاوت است. متعلق آرزو چیزی است تازه و نو، جامهای درخشان، امتحان ناشده، و شوقبرانگیز که قرار است فصل نویی را در زندگی نوید دهد. در مقابل، رستگاری و عدالتی که جمهوری اسلامی نوید میداد تحت حکومت دو ولی فقیه دود شد و از میان آن دوزخی ظاهرا ابدی هویدا گردید.
حکومت یاس
حافظان وضع موجود (دیوانسالاران، نظامیان و روحانیون) مرتبا به جامعه میگویند «بی خود دل به تغییر نبندید. ما قدرت آن را داریم که امیدهای شما را بکشیم.» حتی بعد از تغییری کوچک (مثل روی کار آمدن دولت اصلاحات) هر روز فریاد کردند که «چیزی عوض نشده است.» روحانیون، نظامیان و دیوانسالاران حافظ وضع موجود مدام تابعان خود را از خطرات امید و آرزو میهراسانند که این هراس بسیار سهمگینتر از اعمال ماشین سرکوب در ایجاد ترس و هراس است. حکومت به وفاداران خود امیدهای تخیلی و به مخالفان، پوچی توصیه میکند. شکنجه و زندان و اعتراف برای رساندن فعالان اجتماعی و سیاسی به پوچی است.
آنها از این نکته هراسانند که مبادا اهداف و مطالبات عمومی بر اساس آرزوها شکل گیرند که حاکمان و پاسداران وضعیت موجود جایی در آنها ندارند. همهٔ ایدئولوژیهای تمامیتخواه برای رام کردن و بردهسازی آرزوها به میدان آمدهاند و آرزوهایی عرضه میکنند که نتیجهٔ رسیدن به آنها جملهٔ معروف محسن نامجوست که «بسی رنج بردیم در این سالْ سی، که رنج برده باشیم، مرسی».
محدود کردن افق دید
حکومت دینی به جای قدرتبخشی، هر روزه در تلاش برای محدود کردن افق دید «تابعان» خود بوده است (در این حکومت شهروندی بی معناست). البته آنها که افق دید گستردهتری دارند یا مهاجرت میکنند، یا سر از زندانها در میآورند یا به واسطهٔ شکنندگی روحی دست به نابودی خود (خودکشی، اعتیاد) میزنند. اصلاحطلبان در این میان برای دعوت به واقعبینی به مردم میگویند فعلا امیدها و آرزوهایشان را در تاقچه یا لای کتاب بگذارند برای روزی که امکان تصور آنها و تحققشان فراهم شود. آنها البته موعودگرا نیستند و به همین علت به تغییرات بسیار کوچک دل میبندند اما نوید میدهند که اصلاحات برگشتناپذیر است، نویدی که در عالم واقع به آسانی تبخیر میشود.
جمهوری اسلامی بر خلاف گفتهٔ بنی صدر «خیانت به امید» نبود بلکه نمایشی بود از تحقق امیدهای واهی. رهبری فرهمندانهٔ خمینی امیدهای مردم برای دموکراسی و آزادی را به سمت یک اسلام خیالی سوق داد تا قدرت را به چنگ آورد و پس از به دست آوردن قدرت، اسلام واقعی (شریعت) جای آن خیالات را گرفت و او به آسانی عصر امید را پایان یافته اعلام کرد. دیگر عصر حکومت عدل الهی آغاز شده بود که به حکومت موعود که آن نیز بنا به باور باورمندان به ولایت فقیه از همین جنس حکومت ولایت فقیه است متصل میشد. انسان مکتبی تراز نوین جمهوری اسلامی به عنوان انسانی تکساحتی دیگر نیازی به امید نداشت.
قدرتبخشی غائب است
فقط یک روز به آهنگهای پخش شده در رسانههای غربی گوش بسپارید یا تلویزیون را روشن کنید یا به سینما بروید. ادبیات و هنر غربی مملو است از قدرتبخشی به مخاطبان خود. هزاران آهنگ به مخاطبان خود می گویند: تو زیبا هستی (در آهنگی از جیمز بلانت یا آهنگی از کریستینا آگوییلرا)، تو قهرمانی و جای تو در میان بزرگان و نامداران است (آهنگی از گروه اسکریپت)، هرچه تو را نکشد قویترت میکند (آهنگی از کِلی کلارکسون)، مقاومت کن و قوی بمان (آوریل لاوین)، باید بلند شی و سعی کنی (آهنگی از پینک)، هر چه بخواهی میتوانی باشی یا بشوی، مانعی در برابر آدمی جز یاس و بدبینی نیست و خلاصه مشکلی نیست که آسان نشود.
روز دیگری را در برابر رادیو تلویزیون دولتی ایران بنشینید، به یک سالن سینما در ایران بروید، یا به پوسترها و نقاشیهای دیواری شهرها نگاه کنید. اثری از امید و آینده در آنها پیدا نخواهید کرد. آن دسته از آثار که واقعبین باشند سیاه یا به قول مقامات سیاهنمایند و آن دسته که کاری به عالم واقع نداشته باشند موعودگرا و توهمزایند.
فقط ترمزها کار میکنند
امید و آرزوهای بلند (که جایشان در ایران خالی است) از یک سو ناشی از به چشم خود دیدن بهبودیها، پیشرفتها و به طور کلی تغییرات و تحولات مثبت و از سوی دیگر ناشی از القای طبیعی آنها توسط چهرههای محبوب است.حکومت دینی از اصلاح آزردهخاطر است چون امید به تغییر را افزایش میدهد و چهرههای محبوب را نیز حذف میکند تا فقط مقام ولایت دیده شود. همچنین چنانکه توکویل میگوید دموکراسیها بستری برای برداشتن ترمزهای اجتماعی در برابر چشمان آدمیان و امیدوار کردن آنهاست. در نظام ولایی تنها ترمزها هستند که خوب کار میکنند و همه چیز حرام است، «جایی که تنها حلال، گرد و درد» است.
« تفکر و اندیشیدن در جامعه ما هنوز نیاغازیده ست. ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. حالا چه برسد به مفهوم های مدرن و پست مدرنیزم. بگذار همین موضوع را کمی بیشتر بشکافم.
فلسفه و اندیشیدن با خیالات مردم کار دارد نه با واقعیتها. فلسفه میخواهد بفهمد که در خیالات مردم چه چیزی هست. این خیالهای زنده مردم چه هست که صد برابر بیشتر از واقعیت قدرت دارد؟
مسئله فلسفه و اندیشیدن در خدا شناسی نیست. ما امروزه بر روی همین معنی خدا، گیر کردیم.
فلسفه و تفکر و اندیشیدن نمیخواهد خدا را بشناسد. مسئله ریشه ای فلسفه این نیست که خدا هست یا نیست. مسئله اساسی فلسفه این است که آنچه در ذهن و روان و خیال انسان به نام خدا هست چیست؟ و چه نقشی در زندگی و اجتماع و تاریخ انسان بازی میکند.
ما با خدا کار داریم! اما نه بحث اینکه هست یا نیست. ما نباید متعصبانه بیاندیشیم. اصلاٌ بحث این نیست که خدا هست یا نیست. یا واسطه اش چه کسی هست یا وسطه اش چه کسی نیست. نه! اصلاً یک اندیشمند اینگونه نمی اندیشد.
ما با این کار داریم که فکر خیال یک فاکتور روانی و اندیشه در ذهن بوده است و پدید آمده است. رد کردن و یا اثبات وجود خدا اگر یک کار احمقانه نباشد عملی است پوچ و بیهوده مانند آب در هاون کوفتن. مُشکل اینجا ست.
فلسفه با آنچه در خیال و روان انسان رخ میدهد کار دارد، ولو این چیز بسیار ناچیز و بی ارزش و بی اهمیت و یا دروغ و خرافه و باطل باشد. همین خیالها هستند که برای ما مُشکل ساز هستند مگر میشود همین گونه رهایش کرد.
این نادانی است که ما خرافه و باطل و دروغ را بخواهیم دور بریزیم. باید کوشید و دانست و اندیشید که این خرافه و دروغ چه نقشی در روان انسان بازی میکند. این مسئله فلسفه است نه اینکه خدا هست یا نیست.
البته این یک مسئله فلسفی است که چرا انسان این مفهوم و خرافه و اشتباه فکری را که صده ها به نام حقیقت به آن چسبیده بوده است، ترک میکند و یا کنار میگذارد و یا رد میکند و یا ول میکند. و یا به آن لاقید میشود و یا از ان نفرت پیدا میکند.
یا اینکه انسان چرا به مفهومی و تصویری و یا خرافه ای و یا اشتباه ولو به عنوان حقیقت رو می آورد و آن را میپذیرد و به آن عشق میورزد و صده ها پایبند آن میشود. اینها مسائل عمیق انسانی هستند که فلسفه با آن کار دارد و باید به آن بپردازد. کشف شیوه های این کشمکش و کشاکش و تنش و رانش یکی از شاهراههای انسان شناسی است. باید این گونه مسائل را در جامعه بررسی کرد و راه حل پیدا کرد نه اینکه پشت به آنها کرد.
آنچه انسان به خدا نسبت میدهد با تجربه ها و آروینهای انسانی خودش کار دارد و متناظر با تجربه ها و آروینهای روانی و وجودی خود انسان است. مسئله فلسفه این است که چرا انسان این تجربه ها و آروینهای ژرف انسانی خود را از خود در مفهوم و فرایافتی به نام خدا پنهان میکند. چرا؟ این هم یک پرسش بُزرگی است. چرا ما تجربه ها و آروینهای والای خود را از خودمان پنهان میسازیم و آن را به خدا پیوند میدهیم؟ »
«زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدام انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .»