« مدرنیسم بر ضد اصالت – رابطه مفاهیم مُد و مُدرن با تصویر ماه ، در فرهنگ ایران – آنکه ایرانیست ، ملّی نیست »


« معمولا مدرنیته ، جانشین بی‌ ابتکاری ، و از دست دادن اصالت میشود. انسان ، چون خود ، نمیتواند نو بیاندیشد و نو بیافریند ، و اصالت خود را نمودار سازد و بگسترد ، آنچه را در جاهای دیگر ، نو است ، می‌گیرد ، تا بی‌ ابتکاری و بی‌ اصالتی خود را جبران سازد. نو بودن ، همیشه ریشه در اصیل بودن دارد. تقلید از دین و آخوند ، استحاله به تقلید تازه‌ای می‌‌یابد. تقلید ، نوآوری را بنام « بدعت » ، زشت و مکروه میسازد ، و طبعا به آنچه اصیل است ، ارزش نمیدهد ، و نیروی شناخت اصل را از دست میدهد. در ژرفای جنبشهای مدرنیسم شرقی‌ ، همیشه این احساس عجز از ابتکار و نوآفرینی و نواندیشی هست. اینها ، همه احساس نبود استقلال و بی‌ هویتی است. اینست که مدرنیسم ، رونوشت برداری از غربست که در ژرفایش ، بر ضد اصالت است. اصالت ، یقین از سرچشمه بودن خود است. اصالت ، یقین از نیروی نوآفرینی خود است. کپیه برداری از نو ، بلافاصله مسئله هویت و اصالت را داغ میسازد ، چون این گونه نو بودن ، هویت را متزلزل میسازد. همین مدرنیسم بی‌ ریشه شاه و روشنفکران هردو ، سبب شد که هویت متزلزل ایرانی ، در آغاز به اسلام و اسلامهای راستین رو آورد ، تا خود را بیابد. پس از شکست در این آزمایش تاریخی ، مردم ایران شناختند که اسلام ، هویت اصیلشان نیست. اکنون نوبت کشف این هویت ایرانی ‌اش رسیده است. و کشف این هویت ، به عهده روشنفکرانست که اکنون از پذیرش این وظیفه تاریخی خود ، سر باز میزنند. همچنین هویت ایرانی ، ملیگرائی نیست. ملیگرائی ، یک اندیشه غربیست ، که بکلی در تضاد با فرهنگ چندین هزاره ایرانست. فردوسی بارها مئ‌گوید که « بیا تا جهان را ببد نسپریم » و نمی‌گوید بیا تا ایران امروزه را ببد نسپریم. آنکه ایرانیست ، ملی‌ نیست. فرهنگ ایرانی ، بر ضد ملیگرائی غربست. فرهنگ ایرانی ، یک فرهنگ جهانیست. فرهنگ ایران ، رسالت جهانی‌ و مردمی دارد. مدرنیته که « روند نوشوی همیشگی‌ از گوهر خود » است ، برمیگردد به احساس یقین از اصالت خود ، و کشف این اصالت خود ، برمیگردد به کشف اصالت فرهنگی‌ خود ، و گرفتن مایه‌های غنی و مردمی ژرف از فرهنگ خود ، و گسترش آنها از نو. ما اصالت و ژرفا و گستره فرهنگ خود را انکار می‌کنیم ، چون هزاره‌ها ، فرهنگ اصیل ایران را موبدان و شاهان ، کوبیده و تحریف و مسخ و مثله کرده بودند. همان واژه « شاه » ، به معنای اجتماع و بشریّت است ، و هیچ ربطی‌ به سلطانی ندارد که خود را شاه میخواند. شاه ، نام سیمرغ بوده است که خوشه همه انسانهاست. بینش انسان ، از همپرسی میان خدا و انسان ایجاد میشود. به عبارت دیگر ، همپرسی خدا ، که کلّ جان است با انسان ، به معنای « همه پرسی‌ » است. دیالوگ خدا و انسان ، پرسیدن همه اجتماع از همه اجتماعست ، و این رفر[ا]ندوم واقعیست. پرسیدن ، تنها سئوال کردن نیست ، بلکه پرسیدن ، پرستاری کردن و نگران زندگی‌ دیگری بودن هم هست ، و از اینگذشته پرسیدن ، به معنای جستجو کردنست.

پس در همپرسی ، خدا با انسان ، یا اجتماع و انسان ، با هم می‌جویند ، و به اندیشه نگهبانی و پرورش جان همدیگرند. امروزه « همه پرسی‌ » را به معنای « رفراندوم » کاسته اند. این رفراندوم که دو تا بدیل محدود ، پیش مردمان میگذارند ، مثل داستان اکوان دیو است که رستم را میان فروافکندن او در دریا ، یا فروافکندن او در کوه ، مختار میگذارد. رستم نباید ، میان زندگی‌ و مرگ برگزیند ، بلکه باید میان دو نوع مرگ برگزیند. این داستان رفر[ا]ندوم خمینی میان سلطنت و ولایت فقیه بود. مسئله ما ، مسئله طرح کردن پرسشی است که زندگی‌ مردمان را بپروراند و به آنها آزادی بدهد ، ولی‌ این پرسش را باید ، خود اجتماع ، طرح کند ، نه‌ قدرتی‌ فراسوی اجتماع. از همه پرسیدن ، باید پیآیند همپرسی مداوم اجتماع در آزادی باشد. معنای همین دو اصطلاح شاه و همپرسی ، مینماید که تا چه اندازه فرهنگ ایران را مسخ و مُثله کرده اند. پس مدرنیسم ، انگیخته شدن بیشتر به کشف فرهنگ خود ، و زاده شدن از نو ، از همین فرهنگ خود و خود است. ولی‌ مدرنیسم وارداتی ، حس شناخت چیز اصیل را ندارد ، بلکه چیزی را نو میداند که دیگران در خارج ، نو میدانند. در جامعه خودش ، اگر اندیشه نوی پیدا شود ، نه‌ میتواند خود آنرا بشناسد ، و نه‌ میتواند به آن ، آفرین بگوید. یکی‌ از استادان ایرانی که سالیان دراز در دانشگاههای آمریکا تدریس می‌کند ، پس از دریافت بیش از شصت کتاب من ، به من میگفت ما باید منتظر بشویم و ببینیم که پژوهشگران و اندیشمندان غربی درباره‌ شما چه می‌گویند ! اینست که این مدرنیسم عاریتی ، بر ضد گوهر ژرف ملت قرار می‌گیرد. ملت در برخورد با این گونه مدرنیسم ، ولو آنکه بخشی از آنرا هم کپیه کند ، بزودی در جستجوی اصالت خود میافتد. این مسئله است که منهم ، سرچشمه نوآفرینی هستم ، و طبعا بلافاصله این پرسش طرح میشود که ، چرا این راه نوآفرینی در من و جامعه من ، بسته شده است ؟

چیست که ما را از نوآفرینی باز میدارد ؟ نوآفرینی ، کشف فورمولهای ریاضی‌ و ماشین آلات و بررسی در امراض و …. نیست. نوآفرینی ، با آزادی اندیشه بطور کلی‌ کار دارد. و آزادی اندیشه ، با طرد هرگونه قدرتی‌ ممکنست که بر اندیشیدن انسان ، حاکمست. دین و مقدساتش ، اقتصاد و قدرتمندان اقتصادی ، نباید حاکم بر اندیشیدن انسان باشند. آوردن یک فلسفه یا شبه‌‌ فلسفه‌ای از خارج ، و حاکم ساختن آن بر ملت ، بازداشتن ملت از اندیشیدنست. در برابر مدرنیسم عاریتی روشنفکران ، و آوردن مارکسیسم و برخی‌ از افکار سطحی دیگر ، ملت به اسلام بازگشت. به خیال آنکه اصالت او در آنجاست. بررسی‌های فرهنگ ایران ، از آستانه مشتی سطحیات ، و تصحیح مقداری از کتاب‌ها ، و بررسی مسائل دستوری آنها ، و ماندن در محدوده تنگ الهیات زرتشتی ، و بسند کردن به افکار عقب مانده ایرانشناسان که هیچگونه مایه فلسفی‌ ندارند ، نگذشت. ملت و به ویژه نسل جوان ، متوجه شده است که هویت او ، فرهنگ اصیل ایرانست نه‌ اسلام. ولی‌ متاسفانه روشنفکران ، کوچکترین توجهی‌ به مایه‌های موجود در فرهنگ ایران نکرده اند و پنداشته اند که آنچه خاورشناسان و موبدان زرتشتی درباره فرهنگ ایران می‌گویند ، فرهنگ ایرانست. ما نیاز به رستاخیز و نوشوی فرهنگ خود داریم ، و با این نیاز است که باید بسراغ متون پهلوی و اوستا برویم. فلاسفه و هنرمندان غرب نیز ، با این نیاز بود که بسراغ فرهنگ یونان رفتند. ولی‌ یک ایرانشناس غربی ، چنین نیازی را در برابر فرهنگ ایران ، ارضاء نمیکند. موبدان زرتشتی ، فقط نماینده بخشی از این فرهنگ ، و در ضمن ، بر ضد کلّ فرهنگ ایران بوده اند.

همچنین ایرانشناسان خارجی‌ ، از سوئی بر همین گفته‌های موبدان تکیه کرده اند ، و از سوئی ، در اثر ایمان پنهانی‌ به برتری فرهنگ یونانی + مسیحی‌ ، در کشف فرهنگ ایران ، ناتوان بوده اند. از سوئی نیازهای نهفته اجتماعات غربی ، او را از این راستا دور میسازد. این مائیم که باید با چنین نیازی ، بسراغ این متون برویم. آنگاه خواهیم دید که با این پرسشهاست که این متون ، ناگهان گویا میشوند. در همان بررسی اصطلاح مُد و مُدرن ، با بسیاری از روابط ایرانیان ، با نوشوی و بدعت و مدرنیسم آشنا میگردیم. این دو واژه ، به کلمه « ماه » باز میگردند. در پارسی باستان به ماه ، مادَ Maada می‌گفتند. ولی‌ به ماه ، مُدا هم میگفته اند ، چون همانسان که شهر که خشتره باشد ، به ماه گفته میشد ، در هزوارش ، بجای Modina مودینه ، شهرستان می‌گذاشتند. اساسا آرمان مدنیّت و مدینه در فرهنگ ایران ، از تصویر ماه مشخص میشد ، که من در کتابی جداگانه بطور گسترده آنرا بررسی کرده‌ام ، چون ماه را بهشتی‌ میدانستند که در آن زندگی‌ مقدس است و از این رو به مینو ، مادونات و مادائوناد Madonat+Maddaonad می‌گفتند که به معنای نای ماه است. در هلال ماه بود که چهره یا شکل همه زندگان ، زیبا ساخته میشد. ماه ، نقاش رنگ آمیز ، خوانده میشد ، چون همه زندگان و به ویژه انسانها را رنگارنگ و متنوع میساخت.

در ادیان سامی ، خدا کاملست ، و کمال به معنای « ثبوت و تغییر ناپذیری » است ، ولی‌ در فرهنگ ایران ، ماه ، تصویر خدا را مشخص میساخت. مردمان ، درست همین تحول ماه را در آسمان ، آرمان کمال خود ساخته بودند. همان واژه « تحول » در عربی‌ که از حالی‌ به حال دیگر شدن باشد ، از همان واژه « هاله » بر آمده است ، که اصلش « آل » ، خدای زایمان در ایران بوده است. ماه ، مرکب از چهار خداست ، که یکی‌ از آنها ، رام یا آفرودیت یونانی یا ونوس رومیست ، که خدای هنرهای رقص و شعر و موسیقیست. و این هنرها ، بر اصل نوآفرینی و تنوع و رنگارنگی و جنبش قرار دارند. دیگری بهمن است که هم اصل بزم است ، و بزمونه خوانده میشود ، و هم خدای همپرسی در انجمنست ، که در گسترش ، همان فروردین یا سیمرغ گسترده پر میشود. اکنون همین خدایان ، تخم هر انسانی‌ هستند. بهمن خدای اندیشه و خدای خنده است.

اگر دقت کنیم می‌‌بینیم که کمال همان واژه ماه است ، چون در پهلوی به قمر ، یا هلال ماه ، کمریا می‌گویند و این واژه به شکل کمر و کمار و کمال در آمده است. اینست که مفهوم کمال ، رابطه تنگاتنگ و مستقیم با نو و نوآوری دارد. سائقه ما به نو دوستی‌ و نو آوری ، بسته به آنست که چه تصویر و مفهومی‌ از کمال داریم. در ادیان سامی و الهیات زرتشتی ، خدا کاملست ، و کمال خدا ، ایجاب می‌کند که این کمال ، هیچگاه تغییر نپذیرد. اگر کمال تغییر کند ، میکاهد. تحول خدا ، نقص و عیب است. و نو شوی ، همیشه تحول است. بدینسان ، هرچه او خلق می‌کند ، کمتر از اوست. خلقت چنین خدائی ، همیشه هبوط از کمال است ، نه‌ امتداد دادن خود در گیتی‌. از این رو انسان ، نابرابر با خدا ، و دارای نقص و عیب و فساد و گناهست.

بالاخره همین مفهوم ، بدان می‌کشد که آموزه و دین و کلمه‌ای که از این اصل کمالست ، تغییر ناپذیر است و طبعا هر چیز نوی ، هر بدعتی ، ضد دین و ضد خداست. نوآفرینی ، کار منحصر به این خداست. از سوی دیگر ، این مفهوم کمال ، بدین نتیجه می‌رسد که کمال ، باید بر نقص ، حکومت کند ، و کسی‌ حق ندارد ، قوانین خدا را تغییر بدهد. هیچ کسی‌ حق نوساختن قانون و نوساختن نظم را ندارد. ولی‌ مفهوم کمال ، در فرهنگ ایران از همان « تحول ماه » مشخص می‌گشت. کمال ، کمار ، کمر ، قمر همان ماه بود. ماه ، مُدل و انداره [اندازه] (modus) کمال بود. چیزی کمال داشت که نیروی نوآفرینی پیدا کند و بتواند از نو ، تازه شود.

روز چهاردهم ماه که هلال ماهست ، همین قمر یا کمر کمالست ، و در پهلوی این منزل ماه ، سپوره نامیده میشود که به معنای کمالست ، و سپاره به معنای خوشه است. و این را گوش مینامیدند که به معنای خوشه است. وقتی‌ گیاه به اوج می‌رسد ، خوشه میشود ، و خوشه ، آغاز برای کاشتن و نوروئی است. از این رو کمال ، نقطه انتهای دانش و بینش نیست. کمال ، جائیست که بینش از سر ، آفریننده و زاینده میشود. آن بینشی به کمال رسیده است که میتواند بینش تازه‌ای بیافریند. هر اندیشه‌ای ، هر هنری ، هر دینی ، هر نظامی ، هر قانونی ، هنگامی به کمال می‌رسد ، که بُن اندیشه و هنر و دین و نظام و قانون تازه‌ای شود. و این اندیشه ، بکلی بر ضد اندیشه کمال در ادیان سامی و الهیات زرتشتی است. زرتشت را نباید با الهیات زرتشتی ، مشتبه ساخت. اینها دو چیز متفاوتند. اینست که ماه که همان فرخ و خرّم و سیمرغ بود ، اندازه و مدل نوشوندگی و تازه آفرینی بود. اصل فرشکرد ، ماه بود. فَرَش ، همان فرش fresh انگلیسی‌ و فریش frisch آلمانیست. فرشکرد ، به رستاخیز مداوم می‌گفتند. فرشکرد ، نوشدن همیشگی‌ بود ، و ربطی‌ به مفهوم قیامت و آخرت یکباره مسیحیت و اسلام در پایان زمان نداشت. واژه مُدل هم از همین ریشه است ، چون ماه ، اندازه و معیار چنین کمالی ، یعنی چنین نوشوی بود. رّد پای این مدل نوشوی ماه در همان گستره امروزه « مُد mode » باقیمانده است. مُد ، در اصل تغییرات جامه و مو هست که به کفش هم امتداد یافته است.

جامه ، این همانی با پوست داده می‌شده است و سپهر ششم که همان خرّم یا فرخ است ، پوست جهان بوده است ، و ویژگی‌ این سپهر ، زیبائیست. سپهر هفتم ، مو هست و معنای اصلی‌ مو ، نی‌ است ، و فراز سر ، نیستان است ، و موی سر ، گیس هم نامیده میشود ، و نام دیگر خرّم ، مشتری یا برجیس است که در اصل ، برگ + گیس بوده است. و برگ که اصل اوستائیش وَلگ است ، هنوز در لُری به معنای تهیگاه و زهدان باقی‌ مانده است. از این گذشته ، نام ستاره شیل که ستاره نوزائیست ، برک است. و نام کفش ، یکی‌ وَشمک است ، و وش ، هم خوشه و هم رقصیدنست و نام دیگرش لکا است که زمین میباشد ، و همین گاو زمین که همان گوش و خوشه است ، در درون هلال ماه می‌گیرد ، و هلال ماه ، به او چهره‌های متنوع و زیبا و رنگارنگ میدهد.

لکاکه نام کفش است ، نام گل سرخ هم هست که گل ویژه سیمرغست. افزوده بر این ، واژه سیالک و سیلک ، چنانکه در گیلکی باقیمانده ، نام پرسیاوشانستکه [پر سیاوشانست که] در انگلیسی به آن گیسو یا موی ونوس (رام) hair of venus می‌گویند. چون گیس و کفش و جامه ، همه در این فرهنگ ، زهدان یا اصل آفرینندگی و نوشوی و نوآفرینی بودند. اینها با مُد و مُدل و مُدرنیته کار گوهری داشتند. مدرن بودن ، یعنی گوهر نوشوی و فرشکرد یا تازه شوی و تحول ماه را داشتن. بینش هم به همین تحول و تازه شوی ماه مربوط بود. بینش ، محتویات مغز سر است ، و مغز که مزگا باشد به معنای « زهدان یا نای ماه » است. نام دیگر ماه ، بینا بود که هم معنای نی‌ دارد ، و هم معنای معرفت. ماه بیناست ، چون شب افروز است. در تاریکی ، میافروزد و با نور خودش می‌جوید‌ و می‌بیند.

این را بینش در تاریکی می‌دانستند. بینش در تاریکی ، بینش بر شالوده جویندگی و آزمودن است که بنیادش نوشوی است. کسیکه خودش نمیجوید و نمی‌‌آزماید ، هیچگاه به بینش نوینی نمیرسد. نوآوری ، و مدرنیسم ، کپیه کردن و تقلید از غرب نیست ، بلکه آزمایش و جستجو است. بخوبی دیده میشود که تصویر ماه ، به کشف مفهوم کمالی رسید که بکلی با مفهوم کمال اسلامی و مسیحی‌ فرق دارد. کسی‌ کاملست که میتواند خود را و جهان را نو و تازه سازد. و کسی‌ و ملتی میتواند نو شود ، که خود ، جستجو کند و بیازماید و هیچ قدرتی‌ ، او را از جستجو و آزمایش باز ندارد. »

منبع:

منوچهر جمالی، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد. برگِ ۶۰ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جمالی ، فیلسوف است »


« من تا به حال مقدمه‌ای به هیچ یک از کتاب‌های فلسفی‌‌ام ننوشته ام. چرا ؟ در مقدمه است که نویسنده یا متفکر می‌‌گوید که چه میخواهد بگوید. ولی‌ من نه‌ نویسنده‌ام و نه‌ متفکر به معنای اعمش ، بلکه فیلسوفم. و همچنین به نام فیلسوف ، در پی‌ ساختن یک دستگاه فلسفی‌ نیستم ، چون نقش نخستین فیلسوف را در این میدانم که خود شیوه‌های بریدن از همه افکاری را که بر اذهان و روانها حاکمند ، در آغاز در خود بیازماید. و عصیان علیه همه افکار مقتدر پیشین و موجود در زمان خود بکند و به دیگران شیوه بریدن و گسستن از « افکار و دستگاه‌های مقتدر در اجتماع و تاریخ » را بیاموزد.

فیلسوف ، این نقش را نقش اساسی‌ خود نمیشمارد که یک دستگاه فلسفی‌ بسازد و برای دیگران به ارث بگذارد و به نام حقیقت آنرا ابدی سازد. یک دستگاه فلسفی‌ ، نه‌ تنها اوج انسجام فکریست بلکه « نهایت امکان قدرت ورزیست » ، چه فیلسوف خود از امکان قدرتورزی دستگاه فلسفی‌ ‌اش استفاده بکند ، چه نکند.

با این نقش اساسی‌ که یک فیلسوف دارد ، تنها به « رد کردن منطقی‌ دستگاه‌های فکری گذشته و حال » دل‌ خوش نمیکند ، بلکه فیلسوف میداند که هر فکری در اجتماع و در تاریخ ، با گسترش یافتن و ریشه دوانیدن در اذهان ، خود تبدیل به قدرتی‌ میشود ، و برای گسستن و بریدن از فکر ، تنها رد کردن منطقی‌ آن کفایت نمیکند ، چونکه هر فکری با ریشه دوانیدن در ظرف روان (آگاهبود و نا آگاهبود انسان) با انسان پیوند سراسری پیدا می‌کند نه‌ آنکه فقط در محدوده عقل بماند. اگر یک فکر تنها با عقل ما کار داشت ، با نشان دادن بی‌ انسجامی درونی‌ آن ، یا با نشان دادن آنکه نمیتواند همه واقعیات را تفسیر کند ، از آن فکر می‌‌بریدیم.

 ولی‌ پیوند هر فکری با ما ، پیوند تنهای آن فکر با عقل ما نیست (عقل ، نسبت به محصول خود اساسا بی‌ وفاست). هر فکری نه‌ تنها با عقل ما ، بلکه با سراسر وجود ما پیوند می‌یابد. و رد کردن منطقی‌ یک فکر ، تلاشی است برای بریدن عقلی از آن فکر ، که بدون درد و عذاب وجدانی و بحران روانی‌ صورت می‌‌ببدد. مثلا با استدلالات منطقی‌ میتوان وجود خدا را رد کرد ، ولی‌ ایده خدا ریشه‌های ژرف تر در روان انسان دارد که بتوان به چنین گونه مبارزه‌ای قناعت کرد. همچنین نشان دادن « سیر پیدایش روانی‌ یا تاریخی یا اقتصادی یا جنسی‌ یک فکر » (مانند ایده خدا یا ایده کمال یا ایده اضداد یا ایده وحدت با خود یا وحدت با اجتماع یا با وجود به طور کلی‌) که هدفش سست ساختن رابطه ما با آن فکر هست ، برای بریدن از یک فکر ، کفایت نمیکند. و آزادی فکر ، بدون امکان بریدن از افکار به طور مرتب و مداوم ممکن نمیگردد.

همیشه نوشتن تاریخ پیدایش یک فکر ، چه در روان یک انسان و چه در اجتماع ، برای نسبی‌ ساختن ارزش ، یعنی قدرت آن فکر و طبعا رهائی نسبی‌ از آن فکر هست. اساسا یک فیلسوف در نقش گسلنده از افکاری که بر جامعه قدرت می‌ورزند ، احترام به هیچ فکری نمی‌گذارد. چون احترام به هر فکری ، احترام به یک قدرتیست ، و احترام به هر فکری ، گرفتن حق نزدیک شدن به آن و گرفتن حق شک ورزیدن به آن و گرفتن حق عصیان از آنست. ولی‌ او درست با قدرت هر فکری در اجتماع و تاریخ کار دارد ، یعنی او میخواهد ریشه‌های قدرت هر فکری را بر روان انسان بزند. آزادی تفکر ، قدرت آزاد شدن ، یعنی قدرت گسستن از افکار است. هر فکری ، انسان را اسیر خود می‌کند. من با کسیکه سخن می‌گویم ، به او به نام انسان احترام می‌گذارم نه‌ به افکار و عقایدش. من به او احترام می‌گذارم ، چون قدرت و حق آزاد سازی یعنی قدرت حق بریدن از هر فکری را دارد. احترام گذاردن به انسان ، احترام کردن افکار و عقاید‌شان نیست. ما میتوانیم علیرغم اینکه از افکار و عقاید مردم انتقاد می‌کنیم و به آنها شک میورزیم و از آنها عصیان می‌کنیم ، به مردم یا هر انسانی‌ احترام بگذاریم. احترام گذاردن به افکار و عقاید ، حفظ قدرت آنها ، یعنی گرفتن حق و قدرت بریدن از انسانست. انسان تا موقعی آزادست که حق و قدرت بریدن از هر فکری را دارد. بریدن از هر فکری ، همان گرفتن قدرت از آن فکر ، به عبارت دیگر متزلزل ساختن پیوندهای روانی‌ با آن فکرست.

یک فیلسوف باید پیوند میان عقیده و انسان را سست کند ، تا قدرت فکری را که در عقیده هست ، بکاهد. انسان درباره فکری که قدرت دارد ، نمیتواند عینی بیندیشد.

سراسر کتاب‌های فلسفی‌ من ، همین نقش متزلزل سازنده پیوندهای ژرف روانی‌ افکار مقتدر گذشته و حال را در جامعه ایران و جوامع اسلامی دیگر به عهده دارند. ولی‌ هر فیلسوفی در زمان خود و در جامعه خود میزید (ولو دور از وطن باشد) و در آثارش نقش روشنگری را نیز به عهده می‌گیرد. آثار سیاسی و اجتماعی و حقوقی من از این قبیل هستند. روشنگری به استقبال آخرین افکار شتافتن و فهمیدن آنها نیست ، چه با پیشرفته‌ترین افکار جهان نمیتوان از واپس مانده‌ترین افکار در جامعه خود برید. در تلاش بریدن از این افکار است که به تدریج نیروهای آفرینندگی و پذیرش افکار دیگر رشد میکنند.

فیلسوف در این قبیل آثارش ، افکاری مشخص را ترویج می‌کند که جامعه با پیوند یافتن به آنها ، بهتر از پیش خواهد زیست و خود او در آن جامعه بهتر خواهد زیست. و این نقش دومش ، درست متضاد با نقش اولش مینماید. افکار فلسفی‌ ‌اش گشوده ترند و افکار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش تنگترند.

در واقع در آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی‌ ‌اش مردم را ترغیب به پیوستن و بستن به افکاری ثابت و مشخص می‌‌کند ، ولی‌ حرکت فلسفی‌ در تفکر ، بریدن از فکریست که ما به آن در ژرف خود پیوند یافته ایم ، وگرنه آن فکری که فقط به عقل راه یافته است و ریشه در وجود ما ندوانیده (مثل افکاری که در مغز محققان علمی‌ هست یا افکار عینی) به آسانی قابل دور انداختن هستند. یک فکر علمی‌ و عینی به سهولت به مغز راه می‌یابد و به سهولت در مغز ، کنار گذاشته میشود. از این رو یک دین یا جهان بینی‌ در ذاتشان علمی‌ و عینی نیستند ولو آنکه خود را به حسب ظاهر علمی‌ سازند. این جریان انتزاعی علمی‌ ، هیچگاه در اجتماع روی نمیدهد. در اجتماع و تاریخ ، فکر از مغز به سراسر وجود انسان سرازیر میشود و ریشه‌های عاطفی و احساسی‌ و بالاخره وجودی می‌‌یابد. ما در یک دیالکتیک « بستن وجودی خود به یک فکر » و سپس « تلاش برای بریدن وجودی از آن فکر » هستیم. ما یک فکر را در سراسر وجود خود هضم و جذب می‌کنیم (نه‌ آنکه تنها بفهمیم) و سپس از سراسر وجود خود با درد بردن ، ریشه کن‌ می‌کنیم. در اجتماع یک فکر ، جذب میشود نه‌ اینکه فهمیده بشود.

فکری که در جامعه جذب نشود (و فقط فهمیده بشود) ، جنبش اجتماعی و سیاسی و حقوقی نمی‌شود ، و سرچشمه شکست انقلابات پی‌ در پی‌ در ایران و در شرق ، به ویژه در کشور‌های اسلامی همینست. نقش پیوند دادن مردم به یک فکر مشخص و ثابت (یک دستگاه یا شبه دستگاه فکری) چه نوین و چه کهن ، از [سوی] بسیاری از احزاب سیاسی و علمای دین به عهده گرفته میشود. تبلیغ و دعوت و ارشاد و پروپاگاندا و تلقین که جریان « بستن مردم به یک فکر » و طبعا قدرت یافتن یک فکر ، و قدرت یافتن آن گروه است که مردم را به آن فکر در این روشها می‌پیوندد ، به حد وفور صورت می‌بندد. بریدن ریشه این قدرتهست که به عهده فلسفه گذارده میشود. این است که غالب مردم نمیدانند که فیلسوف « چه میخواهد بگوید » ، چون معمولاً زیر این اصطلاح « گفتن » ، فکری را می‌فهمند که کسی‌ میخواهد مردم را به آن بخواند و بالاخره مردم را به آن پیوند دهد. ولی‌ فیلسوف این‌ها را که نام گفتن دارد ، نمی‌گوید. او از چیزی مئ‌گوید و چیزی مئ‌گوید که در همه گفته‌ها ، ناگفته میماند. او در آنچه می‌‌گوید ، سائقه قدرت ورزی می‌‌بیند. « معنای » همه گفته‌ها ، در شدت و نوع پیوندشان با مردم نمودار میشود. گفته ، وقتی‌ دیگری را به خود می‌‌بندد ، معنا میدهد ، و فلسفه و فیلسوف ضد این معناست. پس حرف فیلسوف ، بی‌ معناست ؟ حالا خواننده میداند که من در فلسفه‌ام و با فلسفه‌ام چه میخواهم بگویم. »

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : فلسفه: شیوه بریدن از عقیده  ، انتشارات نشر کتاب ، لندن ،  ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹. برگ  ۶  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشر، بخش کتاب‌های الکترونیک ، ISBN-1870740092.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« آنچه ماندنیست ، استخوان است »


به بهانه درگذشت سیمین

« برای رسیدن به آنچه در انسان « ماندنی » است باید « آنچه در او تغییر پذیر است » ، حذف گردد. معمولاً « بود و جوهر و ماهیت و ذات » ، همه این قسمت‌های « ماندنی » اشیاء هستند. آنچه در انسان ، تغییر پذیر است ، گوشتها و ماهیچه‌ها و اعصاب او هستند و وقتی‌ اینها رفتند و پوسیدند ، فقط استخوان‌های او باقی‌ میمانند. آنچه از انسان در واقع ، ماندنیست ، همین استخوانها هستند.

آنچه زنده است ، همان تغییر یافتنی‌ها هستند. و آنچه بودنی و ماندنی و ابدی و جوهریست ، چیزی جز استخوان نیست. آنچه تغییر می‌پذیرد ، زنده است و آنچه تغییر نمی‌‌پذیرد (بود و گوهر و ذات و ….) مرده است.

ابدیت و بود و جوهر و کمال را پرستیدن و ایده‌آل خود قرار دادن ، نشان مرده پرستیست. یک لحظه زیستن و تغییر یافتن و « این تحولات گوناگون » را چشیدن و دریافتن ، بهتر و با ارزشتر از « یک ابدیت ماندن ، و در یک حال افسردن و پایدار بودن » است.

زنده بودن ، یعنی در هر آن ، طوری دیگر بودن ، طوری دیگر شدن ، طوری دیگر حس کردن ، طوری دیگر بوئیدن و چشیدن و شنیدن و گفتن و اندیشیدن و بسودن. در هر لحظه‌ای ، امکان دیگر برای بهره دیگر یافتن از جهان و خود هست.

آیا این لحظات ، ارزشمندتر است یا هزاران هزار سال ماندن و پایدار ماندن و در یک حالت نسبت به جهان و خود بودن و با یک چشم دیدن و با یک گوش شنیدن و همیشه یک مزه را چشیدن ؟

کسیکه هزاران سال همیشه شهد و انگبین بچشد و هزاران هزار سال یک دین و عقیده داشته باشد و ……. او گرفتار شومترین عذابها خواهد بود ، و این شیوه ماندن ، از مردن به مراتب بدتر است ، از رفتن به دوزخ بدتر است. کسیکه ده‌‌‌ ساعت زیسته باشد و هر ساعتی‌ ، با دیده دیگری جهانرا و خود را دیده ، با گوشش هر ساعتی‌ لذتی از موسیقی‌ و آوازی به سبکی دیگر برده ، و خورشی از کشوری و فرهنگی‌ دیگر خورده ، زندگانیش به مراتب غنی تر از آن هزاران هزار سالست.

زندگی‌ طبق غنایش ارزش دارد نه‌ طبق درازیش و نه‌ طبق « آنچه در زندگی‌ ماندنیست ».

هم زنده بودن ، و هم پایدار و ابدی بودن ، ترکیب محالیست. این دو ایده‌آل ، با هم متضادند.

زیستن ، تغییر یافتن است ، شدنست ، سفر کردنست ، افکار مختلف اندیشیدن است. مردن ، در یک حال ماندنست ، وجود است ، کمال است ، ساکن بودنست ، همیشه در یک فکر و عقیده و حقیقت فروماندن است. آنچه هست ، مرده است. آنچه میشود ، زنده است. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب   ریشه در زمین تیره  ، ۲۴ ژانویه ۱۹۹۱ ، برگ ۱۰۱ از این کتاب را ببینید ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

شرم (۲) – هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق


این روزها چندین اتفاق با هم همزمان شده اند ، که باوجود اینکه برخی‌ مبارک و برخی‌ نامبارک ، بهتر است بگویم ناگواراند ، اما بستگی عجیبی‌ به هم دارند و جرّقه / فروغ افروزاند. سروش یا به قول « سیامک مهر » ، « سروشِ اسلام فروش » ، شرم شناسی آغازریده ؛ همین چند روز پیش تولد پهلوان جمالی بود ؛ سیامک مهر دست به اعتصاب درمان زده ؛ من هم در حال کورمالی در خصوص اهریمن، شرم، دیو ، … هستم.

عملِ  « سیامک مهر » و اندیشه‌های « منوچهر جمالی » در هم تنیده اند و پیچ خورده اند. این همپیچی ، « جمالی » را همواره نگرانِ  حال او نگاهداشت. کافیست به وبگاه او سری در اینجا بزنید تا این نگرانی‌ را ببینید. شوربختانه جمالی هرگز نخواهد توانست « سیامک مهر » را ببیند.

به یاد « جمالی »:

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حافظ – غزلیات – غزل شمارهٔ ۱۱

موسیقی سنتی ایران – آهنگساز:مجید درخشانی – خواننده:حسام الدین سراج

***

نگرانی‌ « جمالی » برای « سیامک مهر » ریشه در بن اندیشه‌های او دارد.

« جمالی » ، زنده کننده تراژدی‌های ایرانی است ، بدون درک عمیق این تراژدی‌ها ایرانی خود را باز نخواهد یافت. یکی‌ از نخستین تراژدی‌ها که شاهنامه با آن آغاز می‌‌شود ، داستان « سوگ سیامک » است. این داستان توسط « جمالی » بازشناسی و واکاوی شده است. یکی‌ از نوشته‌های او با عنوان « چرا شاهنامه با جانفشانی و سوگ سیامک آغاز میگردد ؟ » نشان دهنده تلاش او در این بازآفرینی و زنده کردن بن اندیشه‌های نهفته در این تراژدی ایرانی است. حتا اهمیت این داستان چنان بوده که او سخنرانی با عنوان « سوگ سیامک » از خود برای ما بیادگار گذاشته است.

« جمالی » از دیگر سو بنیان آزادی را در جامعه بر پایه حق اقلیت و پاسداشت جان انسان پایه ریزی می‌‌کند. خواندن نوشته‌ای با عنوان « اقلیت و آزادی » از « جمالی » بسیار اندیشه برانگیز است. تجربه « سیامک مهر » نشان دهنده اقلیت بودن او حتا در بین اقلیت‌ها در ایران است. از این جهت رنجی‌ که او در ایران می‌‌کشد دو افزون است. این تصنیف زیبا (اشک مهتاب) را به تن‌ پهلوان و روان خردمند او تقدیم می‌‌کنم.

همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها درخوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

زنده یاد سیاوش کسرایی

اشک مهتاب – محمد رضا شجریان

تنیدگی اندیشه‌های « جمالی » و عمل « سیامک مهر » تنها در اینجا باقی‌ نمیماند. اندیشه‌های « سیامک مهر » نیز در این تنیدگیِ  مداوم و عمیق است. برای روشن شدن این امر بهتر آن دیدم که دو نوشته از هر یک از آنها در اینجا بازنشر کنم تا برای خوانندگان روشن‌تر شود.

نخستین نوشته از « سیامک مهر » است با عنوان « حقیقت دروغ » که از وبگاه او ، « گزارش به خاک ایران » گرفته شده است:

« آخوند شغال از محمد عرب تا علی چلاق پیوسته مدعی بوده اند که اسلام آمده است تا انسان را به کمال برساند. اما درتمامی تاریخ نکبت بار اسلام هر زمان فردی از آن اندازه ازدانش و دانایی و درک ونگاه درست به هستی برخوردار شد و به آن درجه از کمال انسانی دست یافت که جفنگ دین، ودروغ و ریای محمدی را بر نتافت وتخمه و مغزه ضد بشری آیین اهریمنی اسلام را شکافت واز پرده جهل و جادو برون ریخت، آخوند دیو سیرت دیو صورت بدون فوت وقت کمر به نابودی‌اش بست. از ترورها و قتل‌های محمد مزور و علی خون آشام در ابتدای ظهور شب اهریمن تا همین امروز، قرن‌ها خون انسان‌های به کمال رسیده است که این فاصله را پر کرده. قطعه قطعه کردن بابک و به دار آویختن حلاج از یک جنس است. از جنس اماله شیاف پتاسیم به سعیدی سیرجانی است. از جنس گلوله داغی است که به سینه کسروی نشست. فتوای خفه کردن محمد مختاری وجعفر پوینده را محمد عرب همان روز نخست بعثتش صادر کرده بود. وقتی بدن نحیف سال خوردگانی چون فروهرها را با ذوالفقار علی کارد آجین میکردند حسین ابن علی داشت دانشجویان را از طبقات خواب گاه به پایین پرتاب می کرد… مکتب انسان ساز و مترقی اسلام ومتولیان فاسد وتبه کارو دزدش در نابود ساختن بنیان‌های درست زندگی انسان‌های این سمت زمین بسیار موفق بوده اند. درازمیان برداشتن راستی از میان مردمان وپراکندن شب دروغ بر همه عناصر هستی ما چنان موفق بوده اند که این پرسش مطرح می شود که آیا پس از بیش از هزارو یک شب وفرا تر از زمانی که به عدد می آید، ماندگاری این دروغ از فساد برخی از ژن‌های ما در طی تحول زیستی مان در این دراز دامن زمان ریشه نگرفته است؟ »

دومین نوشته از « جمالی » است با عنوان « چرا فاحشه بودن بهتر از آخوند بودنست ؟ ». این نوشته بی‌ ارتباط با موضوع « شرم » نیز نیست.

منبع:

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : همگام هنگام ، ۲۰ اکتبر ۱۹۹۱ . برگ  ۱۷۹  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

« چرا خیام در رباعی مشهورش ترجیح میدهد که یک فاحشه باشد تا یک آخوند. ویژگی‌ بنیادی ابلیس ، برعکس آنچه پنداشته میشود ، سرپیچی اش از فرمان خدا نیست ، بلکه « بیشرمی اش در برابر خداست ». او در برابر خدا ، بر ضد فرمان او رفتار می‌کند ، ولی‌ آنطور وانمود‌ می‌کند که به فرمان اوست ، با وجودیکه میداند برای خدا چیزی نهفته نیست. و خدا [= اینجا الله] ، نه‌ از آن سرپیچی ، بلکه از این بیشرمی ، خشمگین است. سرپیچی از فرمان خدا به خدا آسیبی‌ نمی‌زند بلکه « بیشرمی در برابر خدا » [.] و درست خیام در رباعی مشهورش ، همین بیشرمی شیخ را مطرح می‌کند نه‌ آن عمل ضد شرع (یا ضد فرمان خدا [ی]) فاحشه را ، که درواقع نمادیست « از ناستوار ماندن در دلبستگی ». ناستوار ماندن در عشق به یک انسان ، نماد ناستوار ماندن دلبستگی و ایمان به خدا یا فرمان خداست. آخوند در هر ریائی که می‌کند ، بستگی از خدایش را پاره می‌کند و به چیزی دیگر دل می‌‌بندد. همان کار را نیز فاحشه می‌کند ولی‌ پرده بر فحشای خود (هر آنی‌ دل به دیگری دادن) در برابر خدا و خلق نمی‌‌کشد. این بیشرمی شیخ است که « واقعیت دین » را مشکوک و متزلزل میسازد. همین بیشرمی شیخ دربرابر خداست که سبب میشود عبید زاکانی ، شیخ را ابلیس بداند. ماهیت آخوند ، ابلیس بودنش هست. او معتقد است که شیخ ، ابلیس هست و تلبیس ، کلماتیست که او درباب دنیا می‌گوید و مهملات ، کلماتیست که شیخ درباره معرفت میراند و شیاطین ، اتباع او هستند (رساله تعریفات عبید زاکانی : فصل چهارم). کسانی‌ که در این معرفت خیام و عبید زاکان شک داشتند ، اکنون با این تجربیات مستقیم تاریخی در این چند ساله به آن معرفت ، ایمان کامل پیدا کرده اند. درک حقایقی که این دو مرد به این سادگی‌ گفته اند ، چقدر دشوار بوده است. سادگی‌ کلام ، برعکس آنچه ادعا میشود ، مانع فهم کلام میگردد. عبید زاکان از شیخ ، به طور کلی‌ سخن می‌گوید و روحانی را از روحانی نما [(قابل توجه عبد الکریم سروش)] جدا نمیسازد ، تا نقابی تازه برای ابلیس فراهم آورده شود. بنا بر این بقول عبید ، « ولایت فقیه » ، چیزی جز « ولایت ابلیس » نیست. ابلیس همیشه بنام خدا (حاکمیت الهی) حکومت می‌کند. »

 نوشته‌هایِ مرتبط:

« ولایت فقیه چینی »


سیامک مهر (محمدرضا پورشجری)
نویسندهء وبلاگ گزارش به خاک ایران
از زندان مرکزی کرج (ندامتگاه)
Mitrap1986@yahoo.com
***
توضيح سکولاريسم نو: اين مقاله را نويسنده بوسيلهء دخترش، ميترا پورشجری، که اکنون در خارج از ايران به سر می برد برای نشريهء ما فرستاده و خواسته است تا آن را عليرغم مخاطراتی که ممکن است برايش وجود داشته باشد منتشر کنيم.
***
« از بدو تشکیل رژیم جمهوری اسلامی در ایران، آخوندها و آیت الله ها و حجج اسلام، بطور پیوسته و بی وقفه مشغول تعریف و توضیح و توجیه تئوری «ولایت فقیه » بوده اند، و در این کار بنا به طبیعت حرفه خود، دروغ پردازی و عوام فریبی و استفاده از اقسام سفسطه و مغالطه را وجهه همت خویش قراردادند. حتا اخیراً اکبر رفسنجانی پس ازگذشت سی و چهار سال کشف کرده است که «نهاد ولایت فقیه وحدت مردم را تضمین می کند.»(۱) یعنی همان کارکردی که همواره از نظام پادشاهی انتظار می رفت و شاه را کانون وحدت ملی می پنداشتند.

در این میان شاخص ترین فردی که دربارهء تئوری ولایت فقیه نظرات و عقاید شگفتی ابراز داشته است، آخوند مصباح یزدی است، وی به پیروی از فکر و فلسفه گوهری اسلام و قرآن مبنی بر بی حقوقی انسان و لزوم سلب آزادی و اراده و اختیار از او(۲)، در توضیح منبع حقانیت اصل «ولایت فقیه» اینگونه استدلال می کند که: «مشروعیت ولایت فقیه ناشی از تأیید خدا و اسلام و امام زمان است در حالی که مقبولیت آن توسط آرای مردم کسب می شود.» (نقل به مضمون) در واقع این اندیشه به نحوی توجیه تئوریک مهملی بنام «مردم سالاری دینی» هم محسوب می شود.

به هر جهت این دادگاه از هر حیث بسیار شبیه باوری است که در چین باستان رواج داشته است:

«در چین باستان این اندیشه که حکومت از سوی آسمان (و مردم) به خاقان و سران فئودال دربار او تفویض شده است برای خاقان بسیار ارزشمند بود و به او مدد می کرد که مردم متصرفات خود و همچنین سرکشان و عاصیان را به مردمی مطیع و فرمانبردار خویش تبدیل سازد. ولی در عین حال همین توجیه خاقان را به تنگنایی بسیار دشوار می افکند. هر فاجعهء ملی و هر بلای عام ارضی و سماوی می توانست سرانجام ناشی از تقصیرات و خطاهای او تلقی شود.اگر ملت دچار فقر و فلاکت شدید می شد و یا کشور در اثر ستیزه وجنگ داخلی دوپاره می گشت، خاقان مسئول شناخته می شد. در آخرین تحلیل، خشکسالی ها و سیل ها و طاعون ها را سبب آن بود که خاقان از اوامر آسمانی سرپیچی کرده است و او بود که پیمان الهی را شکسته، یا دست کم در ستایش آسمان و زمین، مراتب کمال احترام و خلوص را به جای نیاورده است.»(۳)

همانطور که ملاحظه کردیم، تفویض حکومت از طرف آسمان و مردم توامان، مدلی است که به احتمال زیاد مصباح یزدی برای توجیه «ولایت فقیه» می پسندد. اما تجربه نشان داده است که الزامات و متعلقات آن را که خاقان چین و درباریان وی خود را بدان متعهد می دانستند، آخوندها هرگز نمی پذیرند و در این بازی چینی جر می زنند. به عبارت دیگر، در چارچوب فکری آیت الله ها، چنین توجیهی برای قدرت، نه تنها ولی فقیه را به هیچ «تنگنایی بسیار دشوار» نمی افکند، بلکه با توجه به این حقیقت که قرآن به راسخون (آیت الله ها) اجازه می دهد تا با تسلیم شدن به یک ارادهء مرموز (الله) از خود سلب مسئولیت کنند، لذا می توان به هنگام ضرورت تمامی خاک را بر سر مردم ریخت، یعنی هر بلای آسمانی و زمینی را «امتحان الهی» خواند و مردم را مسئول دانست. در چنین مواقعی آخوندها از مردم آسیب دیده طلب کار هم می شوند و هر فاجعه طبیعی را نتیجه گناهکاری بندگان می شمارند.

برای مثال کاظم صدیقی ( آخوندک نماز جمعه) دلیل زمین لرزه را، لرزش اعضا وبرجستگی های بدن زن ها می داند و بی حجابی زنان را عامل اصلی زلزله می شناسد. و یا محسن قرائتی (اهریمنک متصدی ستاد اماله نماز) در یک سخنرانی علت زلزلهء شهر بم را، بی توجهی مردم به پرداخت زکات می خواند! (نقل از حافظه)

به هر روی و علی رغم تلاش و کوشش بی امانی که معتقدان به ولایت فقیه در جهت توجیه و اقناع اذهان به خرج می دهند، اما در نهایت امر آنچه تاکنون  در تحمیل ولایت فقیه به یک ملت، آخوندها را یاری رسانده و آنها را موفق گردانیده که این نظریه را در عمل اجرا کنند، نه باور و استقبال مردم، بلکه همان سنت حسنهء اسلامی یعنی زور و ارعاب وارهاب و تهدید وترور بوده است که در عربدهء «مرگ بر ضد ولایت فقیه» تبیین یافته و در واقعیت سرکوبی و خشونت و خفقان موجود در پس پشت این شعار، همواره خود را نشان داده است.

سوای این بحث صرفاً نظری اما می دانیم که چینی ها در عمل، ولی فقیه و رژیم اش را به شدت حمایت می کنند.

از یک سو با آموزش پاسدارها و ارسال وسایل سرکوب و شکنجه و شنود و با کمک های نظامی و انتظامی آخوندها را در مقابل مخالفان داخلی تجهیز می کنند و از طرفی در مجامع بین المللی و دیپلماتیک با آراء موافق خود و با همسویی سیاسی، ولی فقیه را در برابر قدرت های بزرگ هیچوقت تنها نگذاشته اند.

در عوض ولی فقیه به چینی ها اجازه داده است تا با همدستی سرداران سپاه و فرزندان آخوندها و مقامات با نفوذ که به دلالی و واسطه گری مشغولند، بازارهای ایران را در زیر کالاهای بنجل خود دفن کنند و صنایع تولیدی و کارخانجات ایران را به ورشکستی بکشانند.

پروژه های منطقهء عسلویه و پارس جنوبی و یا با شرکت در ایجاد بزرگراه شمال، دست چینی ها را در غارت منابع ملی باز گذاشته اند.

یادداشت حاضر را با این سخن به پایان می بریم که بگوییم اگرچه آخوندها و آیت الله ها چنانچه شخصی بر فرض هزار قسم سفسطه بداند، آنها همیشه یک قسم بیشتر می شناسند و مانند شهرزاد که با هزار و یک شب قصه گویی، جان خویش را نجات داد، اینان نیز به کمک هزار و یک نوع دروغ و سفسطه و مغالطه و ماله کشی، قدرت و نفوذ اهریمنی خود را که از جهالت و تعصب عوام الناس کسب کرده اند، شاید که تا سال های سال بر بخش هایی از جامعه، کم و بیش حفظ کنند… اما تردیدی نیست که شرایط اجتماعی و بویژه سیاسی امروز جامعه ایران، یعنی این شرایط احمقانه و کهنه و پوسیده و عقب مانده و اسلامی، به اندازهء همان کالاهای چینی بی دوام و شکننده است و همه می دانند که دیریا زود باید ازمیان برداشته شود.

فروردین ماه ۱۳۹۲

پانوشت ها:

۱. روزنامه اطلاعات مورخ  ۹۱/۱۰/۲۸ .

۲. این حقیقت را یکی از حجت الاسلام ها در ضمیمه روزنامه اطلاعات مورخ  ۹۱/۱۱/۹  اینگونه بیان می کند:

«انسان صلاحیت ندارد که برای تأمین رفاه، آسایش، امنیت و سعادت زندگی دنیوی خویش قانون وضع کند… تنها کسی که می تواند قوانین و برنامه های کامل و هماهنگی را تنظیم کرده و در اختیار بشر قرار دهد، خدای جهان آفرین و خالق انسان هاست»!

۳. تاریخ جامع ادیان – جان بادیرناس – ترجمه :علی اصغر حکمت »

***

 منابع :

نوشته‌هایِ مرتبط:

خرد ، سرمایه فلسفی ایران – جلد سوّم – جـمهـوری ایـرانی


خرد ، سرمایه فلسفی ایران

خرد ، شهرساز ، وشهرآراست

« جلد سوّم »

جـمهـوری ایـرانی

منوچهرجمالی

ISBN 1 899167 08 0, KURMALI PRESS LONDON, JANUARY 2010

« خــرد ِگـُسـتـاخ »

  • چگونه با گستاخی ، درفرهنگ ایران « مهـر»، بر« ایمان »، اولوّیت یافت
  • درفرهنگ ایران ، حکومت وجامعه برپـایـه ِ «اولویت مهربرایمان » ، بنا میشود

جان ِ خرد افروز ِانسان فراسوی ُکفروایمانست

  • درفرهنگ ایران (دردین مردمی) فطرتِ انسان، فراسوی کفروایمانست
  • در« دین مردمی » آتش جان ، که خود را درخرد هرانسانی میافروزد اولویت برهرگونه « ایمانی = کفروایمان » دارد

درجمهوری ایرانی هرانسانی، مرجع هست

  • انسان ِفراخ وگستاخ وفرّخ یا انسان ِمرجع=انسانِ خودافروز=فرّخ
  • چگونه خدایان ِروشنی زندگی را درهمین گیتی، دوزخ میسازند
  • دوزخ،باز داشتن ِهسته ِزندگی(اخو) از«مرجع شدن= خودافروزشدن»هست
  • چراخدا ئیکه روشنائی به انسان وام میهد، وجود انسان را ، دوزخ میسازد؟

جمهوری ایرانی برپـایـه انسان ِگستاخ وفرّخ وفراخ وطـردِ انسان ِهبوطی وکـنود ومطیع

  • درفرهنگ ایران طبیعت انسان، گستاخ وفرّخ وفراخست

جمهوری ایرانی بـرتـصـویـرِ « انـسـان ِ کـلـیـدی » بـنیـاد میشود

  • انسان، کلیدِهمه بندها ست

درجمهوری ایرانی زندگی ، عـاریـتی نیست

  • « خرد » درفرهنگ ایران ننگ ازروشنی ِعاریتی دارد
  • ولی « الله » ، جهانی واجتماعی خلق میکند که همه چیزش، عاریتی است زندگی وعقل وروشنی وبینش انسان، همه،عاریتی است
  • انسان، دراسلام ، چون وجودی عاریتی است ، حق به خودش و بینش ازخودش وشادی ازخودش ندارد
  • ودراین اجتماع ،آنکه، به حدِ کمال ، روشنی وبینش ِعاریتی دارد مرجع ِاجتماع وحکومت میگردد

گـُستـاخـی یا اعـتماد ، به «جان وخرد ِ خود» درتحولات زمان ( روزگار)

  • از خدای ِزمان وزندگی ( رام ) درایران تا صاحب الزمان ، و اعتماد به او ومحوِاعتمادازخود(زشت شدن گستاخی)

جمهـوری ایـرانی و عـوام ِ سـکـولار !

  • روستائی احمق وشهری عاقل عــوام وبینش ِزمانی- حسی(سکولار)
  • هنگامی « خرد، برپایه حواس انسان» میاندیشد ، به « بینش زمانی، یا سکولار،یا  اَوامی » میرسد
  • چرا« بینش زمانی» را که « بینش حسّی » باشد به «عوام ، یا به روستائیان ودهقانان » نسبت دادند؟
  • زرتشتیان به خرّمدینان، اوامیگان(عوامی) میگفتند
  • با تحقیر« عـوام » ،« خرد انسان »، تحقیرمیشد که از« بینشهای حسی –زمانی، یا سکولار » پیدایش می یابد
  • حاشا که خلق، کار برای خدا کنند تعظیم مصحف( قران) ، ازپی ِنقش طلاکنند این جامه حریرکه مخصوص کعبه است پوشند اگر به دیـر،     به او اقتدا کنند مصحف ( قران) به زیرپای گذارند ازغرور دستارعقل ، ازسر جبریل ، واکنند صائب

جمهوری ایرانی و مسئله « امام زمان »

  • «امام زمان» و«سکولاریته» پشت وروی ِ یک سکه
  • اصطلاحات گوناگون درفرهنگ ایران برای «سکولار»
  • سکولار=  زمانی ، زمانیان سکولار= اَوامی ، اَوامیگان ( عامی ، عوامی ) سکولار= سپنجی
  • درایران ، زرتشتیان( بهـدیـنان) برضدِ « خرّمدینان ِسکولار» بودند

جمهـوری ایـرانی و« مسـئله ضحاک »

  • ضحاک ، وجود ِجاندوستی که برای دست یافتن ِبه قدرت،جان آزار شد
  • چگونه خدا،اهریمن میشود ؟
  • چگونه« خوبی » ، دگردیسی به« بدی» می یابد ؟
  • چگونه مِهر، خـَشم (قهرودرشتی وتهدید) میشود؟
  • چگونه زندگی( ژی) ، ضد زندگی ( اژی، اژدها) میشود؟
  • چگونه «حکومتِ مهر» تبدیل به«حکومت قهروتهدید» میشود؟
  • چراهرقدرتی،خودرا«فراسوی تغییر» قرارمیدهد؟

افسانهِ مهر و واقعیتِ شـمشیر اسـطورهِ مهر و عِـلم ِشمشیر « دین ِمردمی »

  • چگونه فرهنگ ایران ، « سیاست» را، « جهان آرائی » میکند؟
  • ایرج ، نخستین شاه ایران ، که نماد « آرمان حکومت ایرانی» است یک تنه وبی سلاح وسپاه ، رویاروی سپاه کینه خواه ومسلح میایستد

چرا رنگ ســبـز ناگهان آتشفشانی ازاندیشه های مردمی را برانگیخت ؟

  • با « جمهوری ایرانی » فرهنگ ایرانی ، جانشین ِ« شریعت اسلامی» میشود
  • «ایرانی»، فرهنگِ جهانی ِمردمیست نه « ناسیونالیسم »
  • چگونه مسئله سکولاریته ، سه هزارسال پیش ، درایران طرح شد وچه فاجعه بزرگی را درایران به وجود آورد ؟

مقاومت وسرپیچی ِملت برشالودهِ خـردش

  • « چرا ، کاوه ، همه ملت میباشد ؟ »
  • این خرد انسانست که حقانیت به سرپیچی ازهرقدرتی را میدهد .
  • سرپیچی ازقدرت ، برپایه مشروعیت دینی، نابود سازنده ِ اصالت خرد درانسانست.

جنبش ِ « همیشه ازنـو، سـبزشـوی »

خود جوشی و به هم جوشی

  • دربه هم جوشی ، جامعه ، خود جوش میشود وروشنی (=بینش ) ، ازخود ِجامعه میجوشد وجامعه ، خودش ، راه ِ خودش را میگشاید ودرمی یابد که نیازی به رهبری ندارد
  • « بازگشت مرجعیت وحاکمیت، به خود ِ جامعه » در« خود جوشی »

درجمهوری ایرانی انسان، « حق ، هست »

  • آزادی ، پیدایش ِ« حق » ازانسان و زدودن « تکلیف » ازاوست
  • درفرهنگ ایران حق، چگونه ازانسان، پیدایش مییابد

فرهنگ ایران بنیاد گذار« دین مردمی »

  • خرد بهمنی ، درهرانسانی ، واکنشی، رفتارنمیکند ، بلکه خودش، سرچشمه ِ نیکی میشود
  • انسان، ساخته واکنشها یش نیست بلکه از«آزادی درابتکاراتش»، پیدایش می یابد

« دیـن ِ مـردمـی » « هومانیسم ِایرانی »

  • فرهنگ ایران بنیادگذارِ« دین ِمردمی »است
  • « نباشد به جز مردمی ، دین ما »

جمهوری ایرانی، برشالوده ِخرد ِهنگام انـدیـش

  • خردِ هنگام اندیش ،خردِ خودجـوش است که برضد « خردِ پیشدان » میباشد

خاموشی و هـنگام

  • هنگام ،دهانهِ آتشفشان ِسیمرغ ِآزادی
  • هنگام ِازسرسبزوتازه شدن یافرشگرد
  • چرا « فیروزه » نشان پیروزی وفرشگرداست ؟

شهـر ِخُـرّم یا جمهوری

  • Res-publica
  • Ram = Publica
  • خُرّم ( hu-ram)، به معنای جامعه ایست که شادی وبینش، ازخردِبهمنی همه مردم، پیدایش یافته است
  • جشن دموکراسی درایران = جشن خرّم
  • « رَم » به معنای « همگانی وعموم ِمردم =  publica»  است
  • خرّم یا «هو+رم»، به معنایِ«  publica-res » جمهوری هست

جمهوری ایرانی برپایه « خردِ شاد ِ انسان »

  • باازهم جداساختن خردازشادی حکومتِ انسان بـرانسان ازبین برده میشود
  • چوشادی بکاهد ، بکاهد روان خرد گردد اندرمیان ، ناتوان فردوسی

جمهوری ایرانی برشالودهِ « خـرد شـاد»

  • خـردِ شاد ، خـردِ نیرومند هست
  • خرد ِ خود جوش درانسان، بُن حکومت
  • خردی که ازآن شادی وروشنی میجوشد
  • خرد ِخود جوش انسان، یا « آسن خرد »
  • بهمن، که « شهرایـزد- خرد » است هم معمار ِشهر(شهرساز) و هم موءسس حکومت( شهرآرا) هست پس : خردبهمنی درهرانسانی هم اجتماعسازوهم« شهرآرا»هست

جمهوری ایرانی بر چگونه بینشی ازانسان پیدایش می یابد ؟ شناخت « هنگام » درتاریخ

  • برترین شناخت ، شناخت دگرگونه شدنیهاست
  • برترین شناخت ، شناخت ِ چیزهائیست که تغییرمی یابند
  • هرزمانی، هنگام تحول دادن گذشه به آینده است

حقوق بشروسکولاریته وآزادی فردی وجمهوریت را میتوان برتصویرانسان درفرهنگ ایران به دست آورد

  • اندیشیدن با خندیدن آغاز میشود
  • هستی یافتن ِدرگیتی، خندیدنست
  • پیوندِ شناخت وشادی درگوهرانسان

نوشته‌هایِ مرتبط: