.
می گفت خدا شدن ندانم – او نور و من ز استخوانم
گفتم که تو نور دیده هستی – در خویش اگر نظر ببستی
می گفت که او خلق مان کرد – ما هیچ و او هستمان کرد
گفتم که تو آفریده ای تو – هم او که آفرید تویی تو
برخیز و خداشدن خبر کن – از دانه برون آی و سفر کن
حق است هر آنچه می توانی – رود است هر آنچه می کشانی
نفرین بزرگ خریده ستی – با خویش اگر غریبه هستی
گیتی شدنت همان زمان است – خنده به لبت چو پهلوان است
.