« من تا به حال مقدمهای به هیچ یک از کتابهای فلسفیام ننوشته ام. چرا ؟ در مقدمه است که نویسنده یا متفکر میگوید که چه میخواهد بگوید. ولی من نه نویسندهام و نه متفکر به معنای اعمش ، بلکه فیلسوفم. و همچنین به نام فیلسوف ، در پی ساختن یک دستگاه فلسفی نیستم ، چون نقش نخستین فیلسوف را در این میدانم که خود شیوههای بریدن از همه افکاری را که بر اذهان و روانها حاکمند ، در آغاز در خود بیازماید. و عصیان علیه همه افکار مقتدر پیشین و موجود در زمان خود بکند و به دیگران شیوه بریدن و گسستن از « افکار و دستگاههای مقتدر در اجتماع و تاریخ » را بیاموزد.
فیلسوف ، این نقش را نقش اساسی خود نمیشمارد که یک دستگاه فلسفی بسازد و برای دیگران به ارث بگذارد و به نام حقیقت آنرا ابدی سازد. یک دستگاه فلسفی ، نه تنها اوج انسجام فکریست بلکه « نهایت امکان قدرت ورزیست » ، چه فیلسوف خود از امکان قدرتورزی دستگاه فلسفی اش استفاده بکند ، چه نکند.
با این نقش اساسی که یک فیلسوف دارد ، تنها به « رد کردن منطقی دستگاههای فکری گذشته و حال » دل خوش نمیکند ، بلکه فیلسوف میداند که هر فکری در اجتماع و در تاریخ ، با گسترش یافتن و ریشه دوانیدن در اذهان ، خود تبدیل به قدرتی میشود ، و برای گسستن و بریدن از فکر ، تنها رد کردن منطقی آن کفایت نمیکند ، چونکه هر فکری با ریشه دوانیدن در ظرف روان (آگاهبود و نا آگاهبود انسان) با انسان پیوند سراسری پیدا میکند نه آنکه فقط در محدوده عقل بماند. اگر یک فکر تنها با عقل ما کار داشت ، با نشان دادن بی انسجامی درونی آن ، یا با نشان دادن آنکه نمیتواند همه واقعیات را تفسیر کند ، از آن فکر میبریدیم.
ولی پیوند هر فکری با ما ، پیوند تنهای آن فکر با عقل ما نیست (عقل ، نسبت به محصول خود اساسا بی وفاست). هر فکری نه تنها با عقل ما ، بلکه با سراسر وجود ما پیوند مییابد. و رد کردن منطقی یک فکر ، تلاشی است برای بریدن عقلی از آن فکر ، که بدون درد و عذاب وجدانی و بحران روانی صورت میببدد. مثلا با استدلالات منطقی میتوان وجود خدا را رد کرد ، ولی ایده خدا ریشههای ژرف تر در روان انسان دارد که بتوان به چنین گونه مبارزهای قناعت کرد. همچنین نشان دادن « سیر پیدایش روانی یا تاریخی یا اقتصادی یا جنسی یک فکر » (مانند ایده خدا یا ایده کمال یا ایده اضداد یا ایده وحدت با خود یا وحدت با اجتماع یا با وجود به طور کلی) که هدفش سست ساختن رابطه ما با آن فکر هست ، برای بریدن از یک فکر ، کفایت نمیکند. و آزادی فکر ، بدون امکان بریدن از افکار به طور مرتب و مداوم ممکن نمیگردد.
همیشه نوشتن تاریخ پیدایش یک فکر ، چه در روان یک انسان و چه در اجتماع ، برای نسبی ساختن ارزش ، یعنی قدرت آن فکر و طبعا رهائی نسبی از آن فکر هست. اساسا یک فیلسوف در نقش گسلنده از افکاری که بر جامعه قدرت میورزند ، احترام به هیچ فکری نمیگذارد. چون احترام به هر فکری ، احترام به یک قدرتیست ، و احترام به هر فکری ، گرفتن حق نزدیک شدن به آن و گرفتن حق شک ورزیدن به آن و گرفتن حق عصیان از آنست. ولی او درست با قدرت هر فکری در اجتماع و تاریخ کار دارد ، یعنی او میخواهد ریشههای قدرت هر فکری را بر روان انسان بزند. آزادی تفکر ، قدرت آزاد شدن ، یعنی قدرت گسستن از افکار است. هر فکری ، انسان را اسیر خود میکند. من با کسیکه سخن میگویم ، به او به نام انسان احترام میگذارم نه به افکار و عقایدش. من به او احترام میگذارم ، چون قدرت و حق آزاد سازی یعنی قدرت حق بریدن از هر فکری را دارد. احترام گذاردن به انسان ، احترام کردن افکار و عقایدشان نیست. ما میتوانیم علیرغم اینکه از افکار و عقاید مردم انتقاد میکنیم و به آنها شک میورزیم و از آنها عصیان میکنیم ، به مردم یا هر انسانی احترام بگذاریم. احترام گذاردن به افکار و عقاید ، حفظ قدرت آنها ، یعنی گرفتن حق و قدرت بریدن از انسانست. انسان تا موقعی آزادست که حق و قدرت بریدن از هر فکری را دارد. بریدن از هر فکری ، همان گرفتن قدرت از آن فکر ، به عبارت دیگر متزلزل ساختن پیوندهای روانی با آن فکرست.
یک فیلسوف باید پیوند میان عقیده و انسان را سست کند ، تا قدرت فکری را که در عقیده هست ، بکاهد. انسان درباره فکری که قدرت دارد ، نمیتواند عینی بیندیشد.
سراسر کتابهای فلسفی من ، همین نقش متزلزل سازنده پیوندهای ژرف روانی افکار مقتدر گذشته و حال را در جامعه ایران و جوامع اسلامی دیگر به عهده دارند. ولی هر فیلسوفی در زمان خود و در جامعه خود میزید (ولو دور از وطن باشد) و در آثارش نقش روشنگری را نیز به عهده میگیرد. آثار سیاسی و اجتماعی و حقوقی من از این قبیل هستند. روشنگری به استقبال آخرین افکار شتافتن و فهمیدن آنها نیست ، چه با پیشرفتهترین افکار جهان نمیتوان از واپس ماندهترین افکار در جامعه خود برید. در تلاش بریدن از این افکار است که به تدریج نیروهای آفرینندگی و پذیرش افکار دیگر رشد میکنند.
فیلسوف در این قبیل آثارش ، افکاری مشخص را ترویج میکند که جامعه با پیوند یافتن به آنها ، بهتر از پیش خواهد زیست و خود او در آن جامعه بهتر خواهد زیست. و این نقش دومش ، درست متضاد با نقش اولش مینماید. افکار فلسفی اش گشوده ترند و افکار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی اش تنگترند.
در واقع در آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی و تربیتی اش مردم را ترغیب به پیوستن و بستن به افکاری ثابت و مشخص میکند ، ولی حرکت فلسفی در تفکر ، بریدن از فکریست که ما به آن در ژرف خود پیوند یافته ایم ، وگرنه آن فکری که فقط به عقل راه یافته است و ریشه در وجود ما ندوانیده (مثل افکاری که در مغز محققان علمی هست یا افکار عینی) به آسانی قابل دور انداختن هستند. یک فکر علمی و عینی به سهولت به مغز راه مییابد و به سهولت در مغز ، کنار گذاشته میشود. از این رو یک دین یا جهان بینی در ذاتشان علمی و عینی نیستند ولو آنکه خود را به حسب ظاهر علمی سازند. این جریان انتزاعی علمی ، هیچگاه در اجتماع روی نمیدهد. در اجتماع و تاریخ ، فکر از مغز به سراسر وجود انسان سرازیر میشود و ریشههای عاطفی و احساسی و بالاخره وجودی مییابد. ما در یک دیالکتیک « بستن وجودی خود به یک فکر » و سپس « تلاش برای بریدن وجودی از آن فکر » هستیم. ما یک فکر را در سراسر وجود خود هضم و جذب میکنیم (نه آنکه تنها بفهمیم) و سپس از سراسر وجود خود با درد بردن ، ریشه کن میکنیم. در اجتماع یک فکر ، جذب میشود نه اینکه فهمیده بشود.
فکری که در جامعه جذب نشود (و فقط فهمیده بشود) ، جنبش اجتماعی و سیاسی و حقوقی نمیشود ، و سرچشمه شکست انقلابات پی در پی در ایران و در شرق ، به ویژه در کشورهای اسلامی همینست. نقش پیوند دادن مردم به یک فکر مشخص و ثابت (یک دستگاه یا شبه دستگاه فکری) چه نوین و چه کهن ، از [سوی] بسیاری از احزاب سیاسی و علمای دین به عهده گرفته میشود. تبلیغ و دعوت و ارشاد و پروپاگاندا و تلقین که جریان « بستن مردم به یک فکر » و طبعا قدرت یافتن یک فکر ، و قدرت یافتن آن گروه است که مردم را به آن فکر در این روشها میپیوندد ، به حد وفور صورت میبندد. بریدن ریشه این قدرتهست که به عهده فلسفه گذارده میشود. این است که غالب مردم نمیدانند که فیلسوف « چه میخواهد بگوید » ، چون معمولاً زیر این اصطلاح « گفتن » ، فکری را میفهمند که کسی میخواهد مردم را به آن بخواند و بالاخره مردم را به آن پیوند دهد. ولی فیلسوف اینها را که نام گفتن دارد ، نمیگوید. او از چیزی مئگوید و چیزی مئگوید که در همه گفتهها ، ناگفته میماند. او در آنچه میگوید ، سائقه قدرت ورزی میبیند. « معنای » همه گفتهها ، در شدت و نوع پیوندشان با مردم نمودار میشود. گفته ، وقتی دیگری را به خود میبندد ، معنا میدهد ، و فلسفه و فیلسوف ضد این معناست. پس حرف فیلسوف ، بی معناست ؟ حالا خواننده میداند که من در فلسفهام و با فلسفهام چه میخواهم بگویم. »
منبع:
منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : فلسفه: شیوه بریدن از عقیده ، انتشارات نشر کتاب ، لندن ، ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹. برگ ۶ از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشر، بخش کتابهای الکترونیک ، ISBN-1870740092.
نوشتههایِ مرتبط:
- « پیکارِ قدرتها در درونِ یک کلمه »
- مسخ سازیهایِ علمی، مدرن، منطقی و روحانی .. ! (۲) – پنج سده جادوی رئالیسم با کاربرد تکنیکهای نخستین اپتیک در آثار نقاشان برجسته اروپایی
- « هنرِ بهتر دیدن و هنرِ نادیده گرفتن »
- « دکارت و کانت و هگل ایرانی »
- « هنر نزد ایرانیانست و بس – ندارند شیر ژیان را به کس … این هنری که فقط نزد ایرانیانست، چیست؟ این هنر بی نظیر »
- « جستن تخمههای گذشته »
- آنچه در کورمالی میتوان یافت
- « برای شخم زدن باید آهسته بود »
- « کاری برای یاد (یادگار) »
- « جهان در آغاز به انسان آفرین گفت »
- شرم (۶) – « معرفت، شرم نمی شناسد »
- آمدی کاتش در این عالم زنی – وانگشتی تا نکردی عاقبت
- « خدائی که دیو ساخته میشود »
- شرم (۵) – « نیاز به بیشرمی »
- شرم (۳) – « شرم بردن از تابعیت »
- شرم (۲) – هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
- « حسادت و رقابت »
- « الله : آمیخته اهورامزدا با اهریمن ؟ »
- مسخ سازیهایِ علمی، مدرن، منطقی و روحانی .. ! (۱) – شرم (۱) – « … پدیده شرم در اسطورههای ایران »
- « چه چیزی « بی معنا » ست ؟ »
- « در تاریخ ، گرد یک رویداد و شخصیت را که میگیریم ، آن گرد ، روی سایر رویدادها و شخصیتها مینشیند »
- « من نمیتوانم نقش آموزگار برای خوانندگان بازی کنم ، چون هنوز میاندیشم »
- « از کمونیسم زدگی به پراگماتیسم زدگی »
- « خواندن ، خوردن است … تا یک فکر را درست نجویده ایم نباید قورت بدهیم »
- « بینش روشن و بینش آتشین »
- « قدرت را نمیتوان از آزار و دروغ جدا ساخت »
- « چگونه یک چاقوکش خلق نظام جهانی را میکند ! الهیاتِ چاقوکشان »
- « رابطه زندگی و حقیقت »
- « دوام ملت ایران و سیمرغ گسترده پر »
- ای غایب از نظر به خدا میسپارمت – جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
- « ایرانی ، همیشه رند باقی خواهد ماند »
- « معرفتهای ملانصرالدینی »
- آیا خود آگاهی ناکامل/ناقص ایرانیان نسبت به رستاخیز فرهنگ باستانی ایران موجب پیدایش « جمهوری اسلامی دوم » خواهد شد ؟
- « فرهنگ باستانی ایران بجای اسلام »
- « جهنمی را هم که خدا ساخته، میتوان تبدیل به بهشت کرد »
- « با خرافات اندیشیدن »
- مسخ سازیهایِ علمی، مدرن، منطقی و روحانی .. ! (۰) – طرح مسئله
- « نفرت از قدرت »
- آزادی، فقط از راه جنگ ملت با آخوند، بدست می آید
- آخوندها، روشنفکران، اصطلاحات مدرن و اسلامهای راستین
- آنان که از ضحاک توقعی بجز بلعیده شدن دارند، سخت در اشتباه هستند
- مساله احترام به عقایدِ اسلامیِ آخوندها
- قاعده بازی را باید عوض کرد
- بازی باید بهم بخورد
- مسئله
- درباره کورمالی
بازتاب: « زندگی در یک دستگاه فکری نمیگنجد » | کورمالی
بازتاب: مسخ سازیهایِ علمی، مدرن، منطقی و روحانی .. ! (۳) – نخستین تجربه معنوی انسان | کورمالی
بازتاب: « احتیاج به مردم معصوم » | کورمالی
بازتاب: « چیز و قدرت » | کورمالی
بازتاب: « انتقاد ، نتیجه وارونه میدهد » | کورمالی
بازتاب: « سوء استفاده از مفهوم تضاد » | کورمالی
بازتاب: « جشنِ زادروز عیسی، جشنِ پیدایشِ جمشید بوده است » – ریشه جشنِ یلدا | کورمالی