« ديو »


متن فارسی‌ بازوب نویسی شده از دانشنامه جهان اسلام، که ترجمه‌ای است از متن اصلی‌ انگلیسی‌ از دانشنامه ایرانیکا:

«ديو ، موجودى افسانه‌اى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهن‌ترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را مي‌كشد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۳) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۲). ديوها در شاهنامه گاه صفت «اهرمن» را دارند (همان، ص ۲۳؛ نيز رجوع کنید به همان، ص ۳۶). در سام‌نامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمن‌اند (ج ۲، ص ۳۳۳) و ابرهاىْديو (همان، ص ۳۳۲) به ابليس سوگند مي‌خورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصه‌هاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزره‌ديو به روح ابليس سوگند ياد مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۲) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد مي‌خواهد (همان، ص ۳۱۹). در جايى از داستان (ص۳۱۰) نيز فولادزره‌ديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.

صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص ۳۷) و سام‌نامه (مثلا ج ۱، ص ۱۱۹، ۳۱۲) براى ديوها به‌كار رفته است.

در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون مي‌دانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص ۳۷). در قصۀ اميرارسلان (ص ۴۵۲) نيز الهاك‌ديو در ساحرى قرينه‌اى ندارد. الهاك‌ديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواب‌بند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۶).

صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص ۲۳). اميرارسلان نيز فولادزره‌ديو را «واژگون كردار» خطاب مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۸).

مطابق شاهنامه، طهمورث به خون‌خواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم مي‌شكند و ديوهاى بسيارى را دربند مي‌كند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد مي‌دهند (دفتر يكم، ص ۳۷). از اين‌رو طهمورث، «ديوبند» لقب مي‌گيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۴۱).

در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص ۶). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص۲۰، ۳۷؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص ۳۵۳ـ۳۵۴). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص ۳۶). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درمي‌آورد و بدين‌طريق همه آنان را نابينا مي‌كند (فردوسى، دفتر دوم، ص ۱۵؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهاي‌ديو در سام‌نامه نيز به شكل ابر درمي‌آيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد مي‌رود، او را مي‌كشد و جگرش را درمي‌آورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا مي‌شود (همان، ص ۴۳ـ۴۴). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، به‌ندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص ۴۲). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص ۱۴۵، ۲۷۰؛ دفتر پنجم، ص ۳۴۱، ۳۴۸، ۳۵۳).

اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر مي‌شود كه مانند خورشيد، طلايي‌رنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۸۹، ۲۹۱). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد مي‌بُرد و او را بر هوا بلند مي‌كند و از رستم مي‌پرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه مي‌داند ديو وارونه‌كار است، مي‌گويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا مي‌اندازد و رستم نجات مي‌يابد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۹۲ـ۲۹۳). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوان‌ديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، ۱۳۵۴ش، ص ۶۲).

در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص ۱۳۲). آنچه از ديوان مازندران در كوش‌نامه، منظومه‌اى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان مي‌دهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياه‌پوست بوده‌اند (رجوع کنید به متينى، ص۱۳۰)، چنان‌كه در سام‌نامه (ج ۲، ص ۳) تن ابرهاي‌ديو مانند نيل، سياه است. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۷) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبه‌رو مي‌شود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب مي‌كند (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۲). نام آلابرزنگى براى اكوان‌ديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.

در منظومه‌هاى حماسي‌اى كه به پيروى از شاهنامه سروده شده‌اند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپ‌نامه (ص ۲۸۲ـ۲۸۳) گرشاسپ، مِنهرَاس‌ديو را مي‌كشد و سام در سام‌نامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج ۱، ص ۱۲۴ـ۱۲۵)، ابرهاي‌ديو (ج ۲، ص ۳۳۳) و نَهَنكال‌ديو (ج ۲، ص ۳۵۶) را مي‌كشد. در سام‌نامه (ج ۱، ص ۲۳۶ـ۲۳۷) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.

در گرشاسپ‌نامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراس‌ديو سه برابر آدمى و بلندي‌اش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى مي‌تواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگامي‌كه مي‌غرد، هوش و جان از شير مي‌بَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد مي‌آيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا مي‌گيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان مي‌كند و مي‌خورد؛ در غار زندگى مي‌كند و اگر از دور كشتي‌اى ببيند مردم آن را مي‌گيرد و مي‌خورد (اسدى طوسى، ص ۲۷۳، ۲۸۱، ۲۸۳). وصف‌ديو در سام‌نامه از اين هم واضح‌تر است: نهنكال‌ديو شاخ دارد و مي‌خواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج ۲، ص ۳۵۶)، صورتِ ابرهاي‌ديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج ۲، ص ۳) و به شكل ابر درمي‌آيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را مي‌ربايد (ج ۱، ص ۴۳۲).

در قصه‌هاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيق‌تر وصف شده است: ديوان در آب غوطه مي‌خورند و در هوا پرواز مي‌كنند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸؛ طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۳؛ هفت لشكر، ص ۶۷)؛ هنگامي‌كه به هوا مي‌روند، تنوره مي‌كشند (هفت لشكر، ص ۶۸)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص۴۷۰). مثلا، در اميرارسلان (ص ۴۷۱) در وصف كشته شدن الهاك‌ديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكال‌ديو نيم‌فرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص ۶۷)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا ۲۵۰ اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطه‌هاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص ۱۷۲؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياه‌رنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد (هفت لشكر، ص ۳۰۹ـ۳۱۰). در قصه‌هاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۴؛ هفت لشكر، ص ۱۷۳).

در برخى قصه‌هاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۳ـ۴۶۴) ديو مانند مارى بال‌دار است كه آتش از دهانش مشتعل مي‌شود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بن‌مايه‌هاى قصه‌ها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير مي‌كند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر مي‌رود و اژدها را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (رجوع کنید به افشارى، ص ۳۸ـ۴۳). در بعضى قصه‌هاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را مي‌ربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع مي‌كند و جوانى از راه دور به نجات دختر مي‌رود و ديو را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، ۱۳۵۲ش، ج ۱، ص ۸۵ـ۸۶). در قصۀ اميرارسلان (ص ۳۲۸ـ۳۲۹) نيز فولادزره‌ديو، فرخ‌لقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخ‌پرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعل‌شاه) را در شب عروسي‌اش با ملك فيروز (پسر اقبال شاه‌پرى) مي‌ربايد. الهاك‌ديو نيز ماه‌منير، همسر ملك شاپور، را مي‌دزدد و از او كام مي‌طلبد اما كامروا نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).

در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص ۳۷۸ـ۳۷۹) ديوها يار پريان‌اند، اما در بيشتر قصه‌ها ديوها و پريان باهم دشمن‌اند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى مي‌خواهند. مثلا، در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۵۴) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكال‌ديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى مي‌خواهد و در قصۀ حمزه (ج ۱، ص ۲۱۸ـ۲۲۳، ۲۳۱ـ۲۳۳) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان مي‌رود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۷۱) خضر* به اسكندر مي‌آموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلوات‌اللّه‌عليه متولد مي‌شود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج ۲، ص ۱۵۸)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد، از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد مي‌آيد؛ از اين‌رو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه مي‌زند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را مي‌دانست، آگاه بود. چنان‌كه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۶۵).

ديو در بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمه‌هاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج ۲، ص ۶۲۲)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۴۷ـ۱۹۲) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناي‌نيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاو است، مي‌بايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنان‌كه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى مي‌كند (وراوينى، ج ۱، ص ۱۴۸) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۰۱) ديوى در تن شاهزاده مي‌رود و در رگهاى او جارى مي‌شود و او را ديوانه يا مجنون مي‌كند، نشان مي‌دهد كه ديو در مرزبان‌نامه به‌معناى جنّ به‌كار رفته است (قس شميسا، ص ۱۲۸۱ـ۱۲۸۲، كه باب چهارم مرزبان‌نامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست مي‌داند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شده‌اند، چنان كه اسكندر فرمان مي‌دهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار مي‌ترسند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸). در داراب‌نامه بيغمى (ج ۲، ص ۷۲۴، ۷۲۶) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قاف پادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مه‌لقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبط‌پرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكسان‌اند.

در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار به‌كار رفته (مثلا سعدى، ص ۱۱۵؛ مولوى، دفتر اول، ص ۹۳؛ همان، دفتر دوم، ص ۱۱۴) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است (رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).

منابع :

  • ابونصر علي‌بن احمد اسدى طوسى، گرشاسب‌نامه، چاپ حبيب يغمايى، تهران، ۱۳۵۴ش؛
  • اسكندرنامه (روايت فارسى كاليستنس دروغين)، چاپ ايرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ش؛
  • اسكندرنامه كبير، تهران، چاپ سنگى ۱۳۱۷ش؛
  • مهران افشارى، تازه به تازه نو به نو، تهران ۱۳۸۵ش؛
  • ابوالقاسم انجوى شيرازى، مردم و شاهنامه، تهران ۱۳۵۴ش؛
  • همو، قصّه‌هاى ايرانى، تهران ۱۳۵۲ش؛
  • محمدبن احمد بيغمى، داراب‌نامه بيغمى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۸۱ش؛
  • خواجوى كرمانى، سام‌نامه، چاپ اردشير بنشاهى (خاضع)، بمبئى ۱۳۱۹ش؛
  • دهخدا؛
  • مصلح‌الدين‌بن عبداللّه سعدى، بوستان (سعدي‌نامه)، چاپ غلامحسين يوسفى، تهران ۱۳۶۳ش؛
  • سيروش شميسا، «مرزبان‌نامه و خاطره شكست ديوان»، چيستا، سال اول، شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱ش؛
  • ابوطاهر طرسوسى، داراب‌نامه طرسوسى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۵۶ش؛
  • ابوالقاسم فردوسى، شاهنامه، چاپ جلال خالق مطلق، نيويورك ۱۳۶۶ش ـ ؛
  • فرهنگنامه قرآنى، زيرنظر محمدجعفر ياحقّى، مشهد ۱۳۷۴ش؛
  • قصّه حمزه (حمزه‌نامه)، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۴۷ش؛
  • جلال متينى، «روايتى ديگر درباره ديوان مازندران»، ايران‌نامه، سال سوم، شماره ۱، پائيز ۱۳۶۳ش؛
  • جلال‌الدين محمد مولوى، مثنوى، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۶۹ـ۱۳۷۰ش؛
  • محمدعلى نقيب‌الممالك شيرازى، اميرارسلان، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۴۰ش؛
  • سعدالدين وراوينى، مرزبان‌نامه، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۶۷ش؛
  • هفت لشكر (طومار جامع نقالان)، از كيومرث تا بهمن، چاپ مهران افشارى و مهدى مداينى، تهران ۱۳۷۷ش؛

Encyclopeddia Iranica, s.v. «DIV» (by Mahmoud Omidsalar), New York, Vol, VIII, 1996.

/ مهران افشارى /

تاریخ انتشار اینترنتی [در دانشنامه جهان اسلام] :  ۰۵/۰۳/۱۳۸۸ »

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

در سوگِ زلزله‌زدگانِ ایران – « « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش و در رفاه باشند که حکومتگر »


فرهنگِ ایران چه می‌‌گوید ؟

«…
مفهوم داد ، براین اندیشه استوارنیست که باید به هرکسی، آنچیزی داده شود که سزاواراست ، بلکه  براین استواراست که همه دریک اجتماع ( حکومتگر و جامعه هردو ) همزیست وهـمجانند . ازاینرو داد، آنست که حکومتگرو جامعه درکام بردن ازشادیها ، و رنج کشیدن از دردها وسختی ها، باهم انباز( همبغ ، یوغ ) باشند .
دراین گسترهِ داد، که بر اندیشه « همجانی ویا یوغ = جفت بودن = همزاد بودن » بنا شده است ، « ضامن » و « آهو » باهم درشادی و درد ، انبازند . این برابری وهمچونی ، برای درک اصطلاح ِ« پذیرفتاری » ،ضروریست .
پذیرفتن رفاه عمومی و معیشت عمومی ، ازشاه یا حاکم ( حکومت ) ، « داد » هست ، و شاه یا حاکم یا طبقه حاکم، باید رفاه عمومی را « همچون رفاه خود » ، تاءمین کنند . به عبارت عطار، در داستانی که ازانوشیروان  درمصیت نامه میآورد  :

نـبـوَدَش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را چون خویشتن خواهد مدام

« حکومت یا شاه» ، « خاص» نیست ، و درعدل ، خاص ازعام ، جداساخته نمیشود . رفاه ومعیشت و خوشی، طبق معیار خاص وعام ، پخش کرده نمیشود . « داد» درایران ، حکومت وشاه و موبد و ملا را، برابربا مردم میشمارد . حتا در الهیات زرتشتی ، اهورامزدا ، درمیان ایزدان ،« نخست ، میان برابرها» است . خدا شدن انسان درتصویر خدای خوشه ( ارتا خوشت = ارتای خوشه) گواه بر برابری « آفریننده با آفریده » هست. هنگامی، خود ِ خدا ، خاص و جدا و ویژه ساخته نمیشود ، حق ِداشتن حقوق خاص ازموبدان و آخوندها وشاهان وفقها وکشیش ها وکـاهن ها …. سلب میگردد.
این گرانیگاه اندیشه داد  ، دراثر فراموش ساختن اندیشه « ضمانت رفاه عمومی ، به کردارِ اصل حقانیت حکومت وشاهی » ، فراموش ساخته شده است . این شیخ عطاراست که این برآیند ژرف ومردمی از فرهنگ ایران از « داد » را، دربرجستگیش نگاه داشته است . فرهنگ  ایران ، تنها درشاهنامه باقی نمانده است ، بلکه درآثار عطارهم ، به گونه ای دیگر باقی مانده است . سه شاهکارعطار( الهی نامه + مصیت نامه + منطق الطیر) گردِ محور « جستجو» میچرخند ، که شالوده بینش در فرهنگ ایرانست . مرغان درجستجو با همدیگر، هم شاه وهم خدا میشوند. همچنین اندیشه های ژرف وبنیادی ِ دینی واجتماعی و سیاسی و حقوقی درآثار او پراکنده است که غالبا ازآن میگذرند ، بی آنکه از پیوند آنها با فرهنگ ارتائی – سیمرغی آگاه شوند . ازجمله، این مفهوم ژرف و انقلابی « داد » است که با « ضمانت حکومت وشاهی» گره خورده است .

« داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر

از دید عطار، گفتن حقیقت ، نیاز به گستاخی، به معنای جسارت فوق العاده دارد . کسیکه عالم وفقیه ودانشمند وروشنفکرو فیلسوفست، حقیقت را نمیگوید . اندیشیدن ِعقلی و علمی ، به تنها ئی، ضمانت بیان حقیقت را نمیکند . حتا عقل ، درترس و احتیاط ، حقیقت را می پوشاند یا میگرداند. عقل ، برای رسیدن به منفعت یا قدرت، حقیقت را وارونه میکند . عقل ، درتـرس از قدرت ، هم به دیگران ، دروغ میگوید ، وهم خود را میفریبد، و درپایان به دروغ ، بنام حقیقت، ایمان میآورد . گفتن حقیقت ، گستاخی میخواهد ، واین گستاخی، از همه عاقلان ودانشمندان ِ دراجتماع ، دیوانگی خوانده میشود .  این « دیوانه » هست که حقیقت میگوید ، نه عاقل که روی احتیاط و مصلحت ومنفعتجوئی وقدرتخواهی، میاندیشد و میگوید . دیوانه یا مجنون کیست ؟ و این گستاخی وجسارتش ازکجا سرچشمه میگیرد ؟ هنگامی ، جفت انسان که جن یا پری میباشد (ارتا فرورد ، سیمرغ یا پری نهفته دردرون هرانسانیست که جفت جدا ناپذیرازهرانسانیست ) با انسان جفت شد، و اورا فراگرفت ، آنگاه او، بلندگوی حقیقت میشود. ناگهان او بلندگوی «ارتای سرفراز وسرکش، که کانون آتش است، وزنخدای دادخواه درایران میباشد » میشود که درقلب او نبضان میکند . درفرهنگ ایران، ارتا فرورد یا سیمرغ ، که پری وجن خوانده شده ، دردرون هرانسانی افشانده ودر زیر آگاهبودِ اجتماعیش ، پوشیده شده است . هنگامی این ارتای درون، انگیخته شود، انسان ، دیوانه و گستاخ میشود و حقیقت ( ارتا = رته = راستی ) را میگوید . این دیوانه است که  ادعای انوشیروان را به« عادل بودن » نادرست و دروغ میداند ، چون عدل آنست که :

نبودش در عدل کردن ، خاص وعام
« خلق » را « چون خویشتن خواهد ، مدام »

با گسترش این مفهوم ژرف از« داد» ، میتوان فرهنگی را شناخت که هزاره ها درایران ، درقلب و نهاد مردمان می طپیده است . ازحلقوم این دیوانه ِ پری زده ( ملهم ازسیمرغ) و گستاخست که ،این حقیقت تلخ ِ فرهنگ ایران را همه شاهان و حکومتگران و قدرتمندان میشنوند که برضد « ادعای عدالت پروریشان »، خودشان اصل ستم هستند .

رفت نوشروان درآن ویرانه ای
دید سربرخاک ره دیوانه ای
ناله میکرد وچو نالی( نی) گشته بود
حال ، گردیده ، به حالی ، گشته بود
ازهمه رسم جهان و ائین او
کوزه ای پرآب بربالین او
درمیان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیرسر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران دررخ آن ناتوان
مرد دیوانه زشور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت : میگویند این هرجایگاه
گفت : پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند برتواین دروغ
زانکه درعدلت نمی بینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه می باشم مدام ؟
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم ، خوابگاه
گه بسوزم ، پای تاسر، زآفتاب
گاه ، افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند  آغشته ای
گه ، غم نانم کند سرگشته ای
گاه حیران گردم ازسودای خویش
گاه سیرآیم  ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم ، خود ببین
روزگارم جمله نیک وبد  ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت  زر
خفته باشی ، گِرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
درقدح، جلاب مشکین باشدت
جمله آفاق درفرمان ترا
نه چو من در دل، غم یک نان تورا
تو ، چنان خوش ، من ، چنین  بی حاصلی
وانگهی گوئی که : هستی  عادلی !
آن ِ من بین ، وآن خود ، عدل این بود ؟
این چنین عدلی ، کجا آئین بود
نیستی عادل تو ، با عدلت  چکار
عدلئی به ازچو تو ،  عادل ، هزار
گرتو هستی عادل و پیروزگر
همچو من ، درغم ، شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری ،        پا دشاه عادلی
ورنه خود را می مده چندان غرور ( فریب )
چند گویم  از بـرم بـرخـیـز  دور
زان سخنها ، دیده نوشین روان
کرد در دم ، اشک چون باران روان
گفت تا تدبیر کار اوکنند
خدمت لیل ونهاراو کنند
همچنان می بوداو برجایگاه
هیچ نپذیرفت، قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
« بـر مگر دانید ، کـار رفـتــه را »
عادل آن باشد که درملک  جهان
داد بستاند زنفس خود ، نهان
نبودش در عدل کردن ،  خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام

« داد » ، خلق را چون خویشتن ، خواستن ،  وهمچون خلق، درغم، شبی به سر آوردن ، و در سختی وجوع و بیدلی وبیحاصلی، بجای خلق، طاقت آوردن است . این دریافت از« اصل داد » ، مانند پدیده « پذیرفتن وپذیرفتاری » ، ازمفاهیم ِ« همجانی ، یوغ بودن ، و همبغی= نیروسنگ= انبازی ، وهم جفتی » تراویده است . عدل دراین گستره ، همکامی ( کام بردن با هم ) و همدردی حکومتگر با جامعه ای که سامان میدهد، هست. این بیان آنست که حکومت و جامعه ( ملت)  باهم یوغ وجفت وانباز( همبغ = هم خدا = شریک درخدائی ) هستند. حکومت وجامعه(=خلق) همجان وهمزیست هستند و پذیرفتارهمند . همکامی ، انبازبودن باهم درشادیها و رفاه و پرورش ونیکوئیها هست . همدردی ، انبازبودن باهم درسختیها و تنگیها ودردهاست.
مفهوم « دادی » که ابتکارش به فریدون درشاهنامه نسبت داده شده است ، دادیست که منکر« اصل یوغی= همبغی= همآفرینی ، در اجتماع و درمیان ملل واقوام » است . اینجا «اصل فردیت» رویارویِ« اصل همبغی=همزیستی وهمخوانی» میایستد . دراینجا  عدل آنست که  همه ملت، سریک خوان وسفرهِ رفاه وخوشی نمی نشینند، تا مانند همه ازآن خوان ، بخورند وبنوشند، بلکه به هرفردی، آنقدر داده میشود که « سزاورو شایسته آنست » تا خودش، تنها بخورد . البته داوری درباره اینکه هرکسی وهرعملی سزاوار و مستحق چیست ، سرچشمه ِ اختلاف وستیزندگی است. هرکسی، خود را و عمل خود را، سزای پاداش بیشتری میداند که حکومت یا جامعه به او میدهد .
دراین گستره ، گرانیگاه  شادی ازعمل ، درخود ِ عمل نیست ، بلکه در« مقدار ِپاداشی است که میگیرد » . اینست که مفهوم عمل و اندیشه وکار، درچنین جامعه ای ، تجربه شادی و خوشی و سعادت وخرسندی را برونسوobjectiva  میکند . انسان با چنین مفهومی ازشادی و خوشی و سعادت و خرسندی ، هیچگاه شاد و خوش و سعادتمندو خرسند نیست ، بلکه گرفتار« جوع ِ شادی وخوشی و سعادت » هست . درهرخوشی، ناخوشست ، و جوعش، بیشترمیشود.
اندیشه دادی که عطار ازفرهنگ ایران بیان میکند، به مفهوم « انباز بودن همه جانها درجانان » بازمیگردد . خوشی وسعادت وشادی، دراجتماع ، نشستن همه کنارهمدیگر ،برسریک خوان( سفره) است. ازاین رو بود که « خدا » ، « خوان یغما یا خوان سپنج » خوانده میشد . سیمرغی که بُن هرانسانیست ، درهرعملی شادی زائی ، با سیمرغ ( جانان = ارتا فرورد ، سیمرغ به مفهوم عطار، نه به مفهوم الهیات زرتشتی) انبازاست . هرکسی درکار درستی که میکند ، هرچند نیز پاداش فردی  بسنده نداشته باشد ، ولی انباز درکارنیک کل وعموم هست . بازتاب این اندیشه ژرف، دربسیاری ازگستره ها باقی مانده است .  در بخش 14 مینوی خرد میآید که : «  مینوی خرد که آسن خرد باشد میگوید….. که درویشی تواءم با درستی بهتراست از توانگری از دارائی دیگران ، چه گفته شده است که درویشترین و بینوا ترین کس ، چون اندیشه و گفتارو کردارش درست باشد ، وآن را درکار ایزدان دارد ،  ازهرکار نیکی که مردم درجهان میکنند ، اورا هم به حق بهره ایست … ». این اندیشه دروراثت و کوشش برای پرورش آیندگان بازتابیده میشود . انسان درکارنیکی که فرزندانش نسل در نسل پس ازاو بکنند، انبازاست، وروانش ازآن بهره مند خواهد شد . شادی و درد، با کلیتی کار دارد که فرد درآن ریشه دارد . اینست که تلاش برای یاریا جفت جوئی که « پذیرفتن = گریفتن جفت » ، چه برای مردم درجامعه ، و چه برای حکومت وشاه درهمبغ شدن با جامعه ، ضرورت روانی وجانی و اندیشگیست . این اندیشه درگرفتن جشن گاهنبارها که جشن های آفرینش ِ سیمرغ ( ابر) و آب وزمین و گیاه وجانورو مردم بودند ، که شش جشن پنج روزه بودند ، پیکربه خود میگرفت . هرروز، درفرهنگ ایران، روز قران = یوغ شوی « دوخدا باهمست » . دوخدا، همدیگررا می پذیرند .
… » (۱)

منبع:

(۱) – منوچهر جمالی، بخشی از مقاله چراخدای ایران،مادرِزنـدگی به پیکـرِ «آهـو» درمیآیـد؟ ، با عنوانِ « داد » آنست که مردمان ،همانقدر خوش ودررفاه باشند که حکومتگر ، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ فرهنگ سیمرغی – فرهنگ زنخدائی ایران .

***

عکس‌هایی‌ از زلزله‌های ایران، یادی از گذشته‌ای دردناک – مختصر و ناقص ولی‌ گویا

بسیار تلاش کردم که عکس‌هایی‌ از همه این زلزله‌ها بیابم، ولی‌ موفق نشدم. شاید این بخاطرِ کم کاریِ فعالینِ مدنیِ مناطقِ زلزله زده باشد و یا جوِ سانسوری که از طرفِ حکومتها، چه پیش از انقلاب و چه پس از آن، اعمال می‌‌شود. خبرنگاران نیز که همه در بند هستند. امیدوارم که فعالینِ مدنی در پوششِ خبری بیشتر فعال باشند و تا می‌‌توانند اطلاع رسانی کنند.

***

زمين لرزه بوئين زهرا در سال ۱۳۴۱ ايران

***

زمین‌لرزه دشت‌بیاض و کاخک و فردوس (۱۳۴۷)

***

زمین‌لرزه طبس (۱۳۵۷)

***

فیلمی از زلزله طبس و نحوه کمک رسانی

***

زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)

***

زمین‌لرزه بوئین‌زهرا (۱۳۸۱)

***

زمین‌لرزه بم ۱۳۸۲

***

زمین‌لرزه زرند (۱۳۸۳)

***

زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)

***

زمین‌لرزه بروجرد و دورود (۱۳۸۵)

***

زمین‌لرزه بندرعباس (۱۳۸۷)

***

زمین‌لرزه دامغان (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه فهرج یا زمین‌لرزه حسین‌آباد (۱۳۸۹)

***

زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱ – آذربایجان شرقی

***

زمین‌لرزه زهان (۱۳۹۱)

***

زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲) – بوشهر

***

زمین‌لرزهٔ سراوان یا گُشت سیستان و بلوچستان (۱۳۹۲) – ایران و پاکستان

***

تاریخچه زلزله در ایران در ۱۰۰ سالِ گذشته

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

پراکندگی زمین‌لرزه‌های ایران از سال ۱۹۹۰−۲۰۰۶، اداره زمین‌شناسی ایالات متحده

plate_boundaries

iranblocksmall

****

تاریخ زمان مرکز زمین‌لرزه بزرگی تلفات نام رسمی
۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ۱۵:۱۴:۲۰ حوالی خاش سیستان و بلوچستان ۷٫۸ زمین‌لرزه سراوان (۱۳۹۲)
۲۰ فروردین ۱۳۹۲ ۱۶:۲۲:۴۹ شنبه (شهر) دهستان طسوج ۶٫۳ حداقل ۶۰ زمین‌لرزه دشتی (۱۳۹۲)
۱۵آذر ۱۳۹۱ ۳۸:.۲ قائنات زهان ۵٫۵ ۵ زمین‌لرزه زهان
۲۱ مرداد ۱۳۹۱ ۱۶:۵۳:۱۸ اهر و ورزقان ۶٫۴ و ۶٫۳ ۳۰۶ زمین‌لرزه‌های اهر و ورزقان ۱۳۹۱
۲۵ خرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۳۵:۳۰ کهنوج ۵٫۳ ۲ زمین لرزه کهنوج (۲۰۱۱)
۲۹ آذر ۱۳۸۹ ۱:۴۲:۰۱ شهرستان فهرج ۶٫۵ ۱۱ زمین‌لرزه فهرج (۱۳۸۹)
۵ شهریور ۱۳۸۹ ۰۴:۲۶:۳۴ دامغان ۵٫۹ ۱۹ زمین‌لرزه دامغان ۲۰۱۰
۲۰ شهریور ۱۳۸۷ ۱۵:۳۰:۳۴ قشم ۶٫۱ ۷ زمین‌لرزه بندرعباس ۲۰۰۸
‎۱۱ فروردین ۱۳۸۵ ۰۵:۳۷:۰۱ بروجرد ۶٫۱ ۷۰ زمین‌لرزه بروجرد ۲۰۰۶
۶ آذر ۱۳۸۴ ۱۳:۵۲:۱۹ قشم ۶٫۰ ۱۳ زمین‌لرزه قشم (۱۳۸۴)
‎۴ اسفند ۱۳۸۳ ۰۵:۵۵:۲۲ زرند ۶٫۴ حداقل ۶۰۲ زمین‌لرزه زرند ۲۰۰۵
۸ خرداد ۱۳۸۳ ۱۷:۰۸:۴۶ مازندران ۶٫۳ حداقل ۳۵ زمین‌لرزه مازندران ۲۰۰۴
۵ دی ۱۳۸۲ ۰۵:۲۶:۵۲ بم ۶٫۶ حداقل ۳۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه بم ۲۰۰۳
۱ تیر ۱۳۸۱ ۰۷:۲۸:۲۱ بویین‌زهرا ۶٫۵ ۲۶۲ زمین‌لرزه بوئین‌زهرا ۲۰۰۲
۲۰ اردیبهشت ۱۳۷۶ ۱۲:۵۷:۲۹ قائنات ۷٫۳ ۱٬۵۶۷ زمین‌لرزه قائن (۱۳۷۶)
۲۵ شهریور ۱۳۵۷ ۱۹ طبس ۷٫۸ ۱۵۰۰۰ زمین‌لرزه طبس
۹ شهریور ۱۳۴۷ ۱۴:۱۷ دشت‌بیاض، فردوس و کاخک ۷٫۳ ۱۲۰۰۰ زمین‌لرزه دشت‌بیاض و فردوس
۳خرداد ۱۳۰۲ ۲۲:۲۱:۰۰ کاشمر ۵٫۷ ۲۰۰۰ زمین‌لرزه کاج‌درخت خراسان
۳۱ خرداد ۱۳۶۹ ۰۰:۳۰ رودبار و منجیل ۷٫۴ حداقل ۴۰٫۰۰۰ زمین‌لرزه رودبار و منجیل (۱۳۶۹)

***

نوشته‌هایِ مرتبط: