« جهان در آغاز به انسان آفرین گفت »


« بزرگترین پاداش دادنها ، آفرین گفتن است. در جهان بینی‌ ایرانی ، نخستین عمل انسانی‌ ، عملی‌ نیست که سزاوار کیفر میباشد. خلقت انسانی‌ با محکمه جزائی و نخستین قضاوت جزائی شروع نمی‌شود. بلکه از فری که از کیومرث نخستین انسان می‌‌تابد (از کاری که از خود او میجوشد ، عملی‌ زائیده از خودی انسانست) ، همه دد و دام در گرد آمدن به گرد او ، به او آفرین می‌گویند. آفرین کردن به عمل نیکی‌ که از خودی خود انسان جوشیده است اولویت بر « مجازات کردن عمل جرمی‌ که از فطرت انسانی‌ سر زده است » دارد. پاداش و کیفر ، دو مفهوم جدا ناپذیر از همند ، ولی‌ جهان بینی‌ ایرانی با « آفرین گفتن به عمل انسانی‌ » شروع میشود و جهان بینی‌ اسلام و مسیحی‌ و یهودی با کیفر دادن به عمل او. و وقتی‌ میخواهد از زشتی این کار بکاهد ، بجای کیفری که نتیجه ضروری عملش هست (راندن از بهشت) گناه او را میبخشد ، و آفرین گفتن به انسان ، پاداشیست که به پایان عمر ، به عقب انداخته میشود.

از ستودن اعمال انسان در آغاز باید پرهیزید و به هر حال اولویت به سرزنش کردن و کیفر و مجازات داد. دد و دام یا به عبارت دیگر طبیعت و جهان (جهان جان و زندگی‌) ، همان نخستین عمل انسان نخستین را میستایند و به او آفرین می‌گویند.

کاری که از نهاد انسان میجوشد ، فر‌ او هست و متلازم با هر فری ، آفرین گفتن جهان و طبیعت است. در آغاز باید عمل انسان و انسان را ستود نه‌ آنکه پس از مرگش ، عملهایش را ستود.

تا روزی که ما ترجیح میدهیم که تا میتوانیم دیگران را کیفر بدهیم (از دید ایرانی بزرگترین جرم ، همین آفرین نگفتن به کار نیک‌ دیگریست) و از افراد ، هرگونه آفرینی را دریغ می‌داریم تا بمیرند ، و بدینسان فر‌ را در او نابود می‌سازیم ، هنوز در رگ و ریشه ما خون اسلامی در جریانست.

ایرانیت و اسلامیت دو چیز متضادند. کسیکه مسلمانست ، ایرانی نمیتواند باشد. کسی‌ آفرین می گوید که خود هم فر‌ دارد. آیا آفریدن ، چیزی جز آفرین گفتن است ؟ چشمی که جویای فر‌ در دیگرانست تا به آنها آفرین بگوید ، جامعه‌ای مردمی ، خواهد آفرید و چشمی که در تجسس گناه و خطای دیگرانست تا آنها را کیفر بدهد و سرزنش کند و طعنه به آنها بزند و محتسب دیگران باشد ، جهنم را در روی زمین خلق خواهد کرد. »

منبع:

منوچهر جمالی، بخشی از کتاب پشت به سئوالات محال ، ۱۸ آپریل ۱۹۹۱، انتشارات ارس ، لندن ، بخش ٦ ، آفرین به انسان ، برگرفته از وبگاه  سه اثر فلسفی از منوچهر جمالی ، برگ ۱۳۱ از این کتاب را ببینید.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« ديو »


متن فارسی‌ بازوب نویسی شده از دانشنامه جهان اسلام، که ترجمه‌ای است از متن اصلی‌ انگلیسی‌ از دانشنامه ایرانیکا:

«ديو ، موجودى افسانه‌اى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهن‌ترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را مي‌كشد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۳) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۲). ديوها در شاهنامه گاه صفت «اهرمن» را دارند (همان، ص ۲۳؛ نيز رجوع کنید به همان، ص ۳۶). در سام‌نامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمن‌اند (ج ۲، ص ۳۳۳) و ابرهاىْديو (همان، ص ۳۳۲) به ابليس سوگند مي‌خورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصه‌هاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزره‌ديو به روح ابليس سوگند ياد مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۲) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد مي‌خواهد (همان، ص ۳۱۹). در جايى از داستان (ص۳۱۰) نيز فولادزره‌ديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.

صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص ۳۷) و سام‌نامه (مثلا ج ۱، ص ۱۱۹، ۳۱۲) براى ديوها به‌كار رفته است.

در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون مي‌دانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص ۳۷). در قصۀ اميرارسلان (ص ۴۵۲) نيز الهاك‌ديو در ساحرى قرينه‌اى ندارد. الهاك‌ديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواب‌بند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۶).

صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص ۲۳). اميرارسلان نيز فولادزره‌ديو را «واژگون كردار» خطاب مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۸).

مطابق شاهنامه، طهمورث به خون‌خواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم مي‌شكند و ديوهاى بسيارى را دربند مي‌كند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد مي‌دهند (دفتر يكم، ص ۳۷). از اين‌رو طهمورث، «ديوبند» لقب مي‌گيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۴۱).

در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص ۶). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص۲۰، ۳۷؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص ۳۵۳ـ۳۵۴). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص ۳۶). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درمي‌آورد و بدين‌طريق همه آنان را نابينا مي‌كند (فردوسى، دفتر دوم، ص ۱۵؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهاي‌ديو در سام‌نامه نيز به شكل ابر درمي‌آيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد مي‌رود، او را مي‌كشد و جگرش را درمي‌آورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا مي‌شود (همان، ص ۴۳ـ۴۴). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، به‌ندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص ۴۲). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص ۱۴۵، ۲۷۰؛ دفتر پنجم، ص ۳۴۱، ۳۴۸، ۳۵۳).

اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر مي‌شود كه مانند خورشيد، طلايي‌رنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۸۹، ۲۹۱). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد مي‌بُرد و او را بر هوا بلند مي‌كند و از رستم مي‌پرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه مي‌داند ديو وارونه‌كار است، مي‌گويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا مي‌اندازد و رستم نجات مي‌يابد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۹۲ـ۲۹۳). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوان‌ديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، ۱۳۵۴ش، ص ۶۲).

در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص ۱۳۲). آنچه از ديوان مازندران در كوش‌نامه، منظومه‌اى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان مي‌دهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياه‌پوست بوده‌اند (رجوع کنید به متينى، ص۱۳۰)، چنان‌كه در سام‌نامه (ج ۲، ص ۳) تن ابرهاي‌ديو مانند نيل، سياه است. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۷) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبه‌رو مي‌شود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب مي‌كند (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۲). نام آلابرزنگى براى اكوان‌ديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.

در منظومه‌هاى حماسي‌اى كه به پيروى از شاهنامه سروده شده‌اند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپ‌نامه (ص ۲۸۲ـ۲۸۳) گرشاسپ، مِنهرَاس‌ديو را مي‌كشد و سام در سام‌نامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج ۱، ص ۱۲۴ـ۱۲۵)، ابرهاي‌ديو (ج ۲، ص ۳۳۳) و نَهَنكال‌ديو (ج ۲، ص ۳۵۶) را مي‌كشد. در سام‌نامه (ج ۱، ص ۲۳۶ـ۲۳۷) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.

در گرشاسپ‌نامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراس‌ديو سه برابر آدمى و بلندي‌اش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى مي‌تواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگامي‌كه مي‌غرد، هوش و جان از شير مي‌بَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد مي‌آيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا مي‌گيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان مي‌كند و مي‌خورد؛ در غار زندگى مي‌كند و اگر از دور كشتي‌اى ببيند مردم آن را مي‌گيرد و مي‌خورد (اسدى طوسى، ص ۲۷۳، ۲۸۱، ۲۸۳). وصف‌ديو در سام‌نامه از اين هم واضح‌تر است: نهنكال‌ديو شاخ دارد و مي‌خواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج ۲، ص ۳۵۶)، صورتِ ابرهاي‌ديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج ۲، ص ۳) و به شكل ابر درمي‌آيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را مي‌ربايد (ج ۱، ص ۴۳۲).

در قصه‌هاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيق‌تر وصف شده است: ديوان در آب غوطه مي‌خورند و در هوا پرواز مي‌كنند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸؛ طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۳؛ هفت لشكر، ص ۶۷)؛ هنگامي‌كه به هوا مي‌روند، تنوره مي‌كشند (هفت لشكر، ص ۶۸)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص۴۷۰). مثلا، در اميرارسلان (ص ۴۷۱) در وصف كشته شدن الهاك‌ديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكال‌ديو نيم‌فرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص ۶۷)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا ۲۵۰ اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطه‌هاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص ۱۷۲؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياه‌رنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد (هفت لشكر، ص ۳۰۹ـ۳۱۰). در قصه‌هاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۴؛ هفت لشكر، ص ۱۷۳).

در برخى قصه‌هاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۳ـ۴۶۴) ديو مانند مارى بال‌دار است كه آتش از دهانش مشتعل مي‌شود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بن‌مايه‌هاى قصه‌ها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير مي‌كند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر مي‌رود و اژدها را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (رجوع کنید به افشارى، ص ۳۸ـ۴۳). در بعضى قصه‌هاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را مي‌ربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع مي‌كند و جوانى از راه دور به نجات دختر مي‌رود و ديو را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، ۱۳۵۲ش، ج ۱، ص ۸۵ـ۸۶). در قصۀ اميرارسلان (ص ۳۲۸ـ۳۲۹) نيز فولادزره‌ديو، فرخ‌لقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخ‌پرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعل‌شاه) را در شب عروسي‌اش با ملك فيروز (پسر اقبال شاه‌پرى) مي‌ربايد. الهاك‌ديو نيز ماه‌منير، همسر ملك شاپور، را مي‌دزدد و از او كام مي‌طلبد اما كامروا نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).

در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص ۳۷۸ـ۳۷۹) ديوها يار پريان‌اند، اما در بيشتر قصه‌ها ديوها و پريان باهم دشمن‌اند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى مي‌خواهند. مثلا، در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۵۴) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكال‌ديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى مي‌خواهد و در قصۀ حمزه (ج ۱، ص ۲۱۸ـ۲۲۳، ۲۳۱ـ۲۳۳) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان مي‌رود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۷۱) خضر* به اسكندر مي‌آموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلوات‌اللّه‌عليه متولد مي‌شود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج ۲، ص ۱۵۸)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد، از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد مي‌آيد؛ از اين‌رو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه مي‌زند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را مي‌دانست، آگاه بود. چنان‌كه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۶۵).

ديو در بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمه‌هاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج ۲، ص ۶۲۲)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۴۷ـ۱۹۲) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناي‌نيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاو است، مي‌بايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنان‌كه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى مي‌كند (وراوينى، ج ۱، ص ۱۴۸) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۰۱) ديوى در تن شاهزاده مي‌رود و در رگهاى او جارى مي‌شود و او را ديوانه يا مجنون مي‌كند، نشان مي‌دهد كه ديو در مرزبان‌نامه به‌معناى جنّ به‌كار رفته است (قس شميسا، ص ۱۲۸۱ـ۱۲۸۲، كه باب چهارم مرزبان‌نامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست مي‌داند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شده‌اند، چنان كه اسكندر فرمان مي‌دهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار مي‌ترسند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸). در داراب‌نامه بيغمى (ج ۲، ص ۷۲۴، ۷۲۶) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قاف پادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مه‌لقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبط‌پرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكسان‌اند.

در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار به‌كار رفته (مثلا سعدى، ص ۱۱۵؛ مولوى، دفتر اول، ص ۹۳؛ همان، دفتر دوم، ص ۱۱۴) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است (رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).

منابع :

  • ابونصر علي‌بن احمد اسدى طوسى، گرشاسب‌نامه، چاپ حبيب يغمايى، تهران، ۱۳۵۴ش؛
  • اسكندرنامه (روايت فارسى كاليستنس دروغين)، چاپ ايرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ش؛
  • اسكندرنامه كبير، تهران، چاپ سنگى ۱۳۱۷ش؛
  • مهران افشارى، تازه به تازه نو به نو، تهران ۱۳۸۵ش؛
  • ابوالقاسم انجوى شيرازى، مردم و شاهنامه، تهران ۱۳۵۴ش؛
  • همو، قصّه‌هاى ايرانى، تهران ۱۳۵۲ش؛
  • محمدبن احمد بيغمى، داراب‌نامه بيغمى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۸۱ش؛
  • خواجوى كرمانى، سام‌نامه، چاپ اردشير بنشاهى (خاضع)، بمبئى ۱۳۱۹ش؛
  • دهخدا؛
  • مصلح‌الدين‌بن عبداللّه سعدى، بوستان (سعدي‌نامه)، چاپ غلامحسين يوسفى، تهران ۱۳۶۳ش؛
  • سيروش شميسا، «مرزبان‌نامه و خاطره شكست ديوان»، چيستا، سال اول، شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱ش؛
  • ابوطاهر طرسوسى، داراب‌نامه طرسوسى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۵۶ش؛
  • ابوالقاسم فردوسى، شاهنامه، چاپ جلال خالق مطلق، نيويورك ۱۳۶۶ش ـ ؛
  • فرهنگنامه قرآنى، زيرنظر محمدجعفر ياحقّى، مشهد ۱۳۷۴ش؛
  • قصّه حمزه (حمزه‌نامه)، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۴۷ش؛
  • جلال متينى، «روايتى ديگر درباره ديوان مازندران»، ايران‌نامه، سال سوم، شماره ۱، پائيز ۱۳۶۳ش؛
  • جلال‌الدين محمد مولوى، مثنوى، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۶۹ـ۱۳۷۰ش؛
  • محمدعلى نقيب‌الممالك شيرازى، اميرارسلان، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۴۰ش؛
  • سعدالدين وراوينى، مرزبان‌نامه، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۶۷ش؛
  • هفت لشكر (طومار جامع نقالان)، از كيومرث تا بهمن، چاپ مهران افشارى و مهدى مداينى، تهران ۱۳۷۷ش؛

Encyclopeddia Iranica, s.v. «DIV» (by Mahmoud Omidsalar), New York, Vol, VIII, 1996.

/ مهران افشارى /

تاریخ انتشار اینترنتی [در دانشنامه جهان اسلام] :  ۰۵/۰۳/۱۳۸۸ »

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« خوش آنی که «شادی» بتن جامه دوخت … »


« «شادی» یکی از نامهای خدای ایران بود. پس در«شادی» انسان لباس خدا بتن میکند و خدایی میشود؛ اما شیوه پیدایی شادی در خنده و نو و تازگی است ،هر آنچیز که تازه نیست «شاد» نیست؛ پس خدا همیشه تازه و نو بنو است. این خدای تازه و نو بنو انبار برای بایگانی ندارد تا حسابرس بدهکاری (گناه) انسان شود، بدین خاطر خدای فراموشکار است ، خدایی است که خرقه درویشی بتن دارد، خدای بی بار و بی انباری است که گناهان را در انبار احتکار نمیکند تا در روز مبادا بر پیشانی انسان مهر جهنم و بهشت بکوبد ، آری او همان خدای مهر و عشق است که «کینه»جو و انبادار نیست؛ در تمام طول و عرض فرهنگ ما این اندیشه والا و خدای مهر نشان دارد و سینه به سینه و نسل به نسل در هزاران شکل تداوم پیدا میکند…….. »

نهرو بهادروند

نوشته‌هایِ مرتبط:

« جهنمی را هم که خدا ساخته، می‌‌توان تبدیل به بهشت کرد »


« به جایِ اسطوره : از بهشتی‌ که آماده است و ما بایستی‌ فقط به آنجا سفر کنیم و حقِ ورودش را از دیگری بگیریم، اسطوره‌ای دیگر باید گذاشت که ما باید در همانجایی که هستیم بمانیم و همانجا را خود ، بهشت سازیم. انسانی‌ که در خود ، قدرتِ بهشت سازی می‌‌یابد ، به وطنش ولو جهنّم هم باشد ، علاقمند است ، چون از جهنّم ، بهشت ساختن اعتماد به قدرت او را بیشتر می‌‌کند. جهنّم را هم می‌‌توان استحاله به بهشت داد. نه‌ تنها جهنمی را که انسانها ساخته اند ، بلکه جهنمی را نیز که خدا ساخته است ، می‌‌توان به بهشت تبدیل کرد. کسیکه از جهنّم می‌‌گریزد ، به قدرتِ خود ایمان ندارد. جهنّم را پشتِ سرِ خود نمی‌‌توان گذاشت ، چون انسانهایِ دیگری در او می‌‌سوزند. تمتع گرفتن از بهشتی‌ که دیگران ساخته اند ، قابلِ مقایسه با تمتع از بهشتی‌ نیست که خود خواهیم ساخت. کسیکه ایمان به قدرتِ خود دارد که می‌‌تواند از جهنّمِ خدا نیز بهشت بسازد ، ترکِ وطن نمی‌‌کند ، ولو وطنِ او جهنّم باشد. هیچ جهنمی نیست که قابلِ تبدیل به بهشت نباشد ، حتا جهنمی را که خدا ساخته است.

خدایی که جهنّم را ساخته است باید از جهنّم بیرون انداخت تا آن جهنّم ، بهشت شود. »

منبع:

– منوچهر جمالی، از همه و از هیچ ، برگِ ۳۶، شرکتِ انتشاراتِ پارس، آمریکا، ۱۹۸۴، برگرفته از وبگاهِ فرهنگشهر، بخشِ کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

موسیقی‌ِ مردمِ جهان (۰) و (۱) – اووه یار ! – استاد سرآهنگ – افغانستان


(۰) چرا موسیقی‌ِ  مردمِ  جهان ؟

لبخند نخستین واکنش و نتیجه آفرینش (خودزایی) در انسانِ آفریننده است، که به جشن و شادیِ جمعی‌ می‌‌کشد. رقص و موسیقی‌ در دسترس‌ترین ابزارِ این تبلورِ شادی در این جشن‌ها و شادی‌ها هستند. همه این‌ها زبانی‌ بین المللی دارند. و مردمِ جهان با وجودِ تفاوتهایِ زبانی‌، فرهنگی‌ و قومی اینها را خوب می‌‌فهمند. هنر، نقش، تصویر، شادی، خنده، جشن، کارناوال، رقص و موسیقی‌، زبان‌های بین المللی هستند، و خاصیتِ مهری (پیوند دهنده = چسب) دارند. برایِ درکِ موسیقی‌ تنها شنیدنِ موسیقی‌ کافی‌ است و نیاز به هیچگونه تخصصی ندارد. از اینرو این ویژگیِ موسیقی‌ از دیدِ فرهنگ‌هایِ (مردمیِ ) مختلف نتنها پنهان نمانده بلکه کشف نیز شده است. این است که رابطه تنگاتنگی بینِ فرهنگ و موسیقی‌ وجود دارد.

بـشـنو ایـن نـی چـون شـکایت مـی‌کـند  –  ازجـــــدایـــیـــهـــا حــکـایــت مـی‌کـند

کـــز نــیــسـتـان تا مــــرا بــبــریــده‌انــد  –  درنــفــیــرم مـــرد و زن نـــــالــیــده‌انــد

سـیـنه خـواهـم شرحه شرحه از فــراق  –  تـا بـگـــــویــم شــــرح درد اشــــتـیـاق

ســــر مــن از نـــالـهٔ مـن دور نـیـســت  –  لـیـک چشم و گوش را آن نور نـیـســت

آتــشـست این بانگ نـای و نـیـست بـاد  –  هــرکـه ایـن آتــــش نـدارد نـیـست بـاد

نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـی‌کـــنـد  –  قـصـه‌های عــشـــق مـجـنـون مـی‌کـــنـد

جدایی‌ و پارگی (کـــز نــیــسـتـان تا مــــرا بــبــریــده‌انــد) بر مهر چیره می‌‌شود (نـــــی حــدیـث راه پــرخــون مـی‌کـــنـد)، و این به یک تراژدیِ عمیق و عمومی‌ (درنــفــیــرم مـــرد و زن نـــــالــیــده‌انــد) می‌‌انجامد (درد اشــــتـیـاق). شکایتِ نی‌ِ مولویِ بلخی، از چیست ؟ از جدایی‌‌ها ! ابزارِ بیانِ این شکایت چیست ؟ نوایِ نی‌ ! او حرف نمی‌‌زند، (کتابِ مقدس)، او می‌‌سراید، تا همه بشنوندش، و درکش کنند. او در پی‌ِ رستاخیز است تا مهر را برقرار سازد، او در پی‌ِ دستور و امر و نهی و معامله و سوداگری نیست (بهشت و جهنم)، نمی‌‌خواهد که با او بودن تنها با سود توجیه شود، شادی است، همداستانی است (سـیـنه خـواهـم شرحه شرحه از فــراق  –  تـا بـگـــــویــم شــــرح درد اشــــتـیـاق)، زیبایی‌ است ، مهر است که انگیزه او است.

این یکی‌ از بزرگترین اکتشافاتِ فرهنگِ مردمی – جهانی‌ِ ایران است، و مختصِ ایران هم نیست. برایِ اینکه این امر بیشتر برایِ خوانندگانِ گرامی‌ ملموس شود، یک پروژه دارم که هدفم این است که موسیقی‌ِ مردمِ جهان را در این سایت معرفی‌ کنم.موسیقی‌ِ مردمِ جهان از اعماقِ تار و پودِ فرهنگ‌هایِ مختلف می‌‌آید و در درونِ افرادِ معمولیِ مردمِ جهان آتش افروز است. عشق دستمایه اصلی‌ِ این موسیقی‌ است. من به موسیقی‌ِ مردمی (Folk) خیلی‌ علاقه دارم. چون منشأِ این نوع موسیقی‌ را دلهایِ مردم میدانم. این نوع موسیقی‌ غالباً از کوچه‌ها و اعماقِ دل مردم می آید و از اسطوره هایِ آنها سرچشمه میگیرذ. موضوعِ این نوع ملودیها هم تراژدی، عشق، زندگی‌، شادی، تلاش، … است. از خصوصیاتِ این آهنگ‌ها این است که به دل همه می‌نشیند صرفِ نظر از اینکه اهلِ کدام کشور هستند، چه جنسیتی، نژادی، رنگی‌ و سنی‌ دارند، و هر کسی‌ که ملیّتِ آن آهنگ را داشته باشد حتما از آن خاطره خوبی‌ دارد.

هدفم این است تا اینجور آهنگ‌ها را پیدا کنم. تا حالا از چندین کشور نمونه‌هایی‌ پیدا کردم. مثلا، مکزیک، پرو، الجزایر، آمریکا، افغانستان، بلوچی، آذربایجان، ژاپن، … . هر بار که چیزِ جدیدی پیدا می‌کنم اینجا معرفی خواهم کرد. پیدا کردنشان یک درد سراست، ترجمه متن به فارسی‌ یک دردِ سرِ دیگر. بعضی‌ وقت‌ها هم نمیتوانم متن را پیدا کنم.

44686_525227224165233_1135772992_n

(۱) افغانستان – محمد حسینِ  سرآهنگ

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد:

«محمد حسین سرآهنگ از استادان موسیقی افغانستان بود. او فرزند استاد غلام حسین بود و در سال ۱۳۰۲ خورشیدی در کوچه خواجه خوردک یا کوچه خرابات امروز کابل دیده به جهان گشود. او در جریان دروس ابتدائی مکتب به فراگیری علم موسیقی نزد پدر آغاز کرد. پدرش متوجه استعداد او در موسیقی شد و او را به هند برد تا شاگرد استاد عاشق علی خان بنیانگذار مکتب موسیقی پیتاله گردد. محمد حسین شانزده سال پای درس استاد عاشق علی خان نشست و با گنجینه‌ای از علم موسیقی به وطن باز گشت و از همان آغاز تاسیس رادیو کابل همکار هنری رادیو بود.

در سال ۱۳۲۹ خورشیدی در یک فستیوال بزرگ موسیقی در سینما پامیر شهر کابل شرکت کرد. در این کنسرت که عده‌ای از استادان داخلی و خارجی از جمله استاد قاسم افغان و استاد بره غلام علی خان هندوستانی اشتراک داشتند، محمد حسین درخشید و به اخذ مدال طلا از جانب شاروالی وقت کابل نایل گشت. در همین سال بود که از جانب ریاست مستقل مطبوعات وقت لقب استادی به وی داده شد.

چند سال بعد از آن تاریخ لقب سرآهنگ نیز از جانب دولت به وی اعطا شد. او با گرفتن دعوت‌نامه‌های پیاپی از هند، پاکستان و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق در کنفرانسها و کنسرتهای زیادی اشتراک کرد. در سالهای اخیر در هر سالی دو سه بار به کنفرانسها و کنسرتهای خارجی دعوت می‌شد و تا آنجا که برای او مقدر بود در آن برنامه‌ها شرکت می‌کرد. از جمله القاب هنری که استاد سرآهنگ بدانها نایل گشته بود می‌توان اینها را نام برد: «کوه بلند موسیقی» از دانشگاه چندیگر هند، القاب ماستر، داکتر، و پروفیسور موسیقی از دانشگاه کلاکندرا در شهر کلکته، لقب «سر تاج موسیقی» از دانشگاه مرکزی در شهر الله‌آباد هند، لقب «بابای موسیقی» پس از اجرای آخرین کنسرت سال ۱۳۵۷ خورشیدی در دهلی و لقب «شیر موسیقی» در پایان آخرین کنسرتهایش در زمستان سال ۱۳۶۰ خورشیدی از دانشگاه الله‌آباد هند.

در همین سفر اخیر به هند بود که در پی یک حمله شدید قلبی مجبور شد کنسرتهایش را قطع کند و در یک شفاخانه شهر بمبئی بستری شود. دکتوران معالج باو توصیه نموده بودند که نه تنها دیگر آواز نخواند بلکه تا صحت یابی کامل حتی لب به سخن نگشاید. استاد سرآهنگ پس از بهبودی نسبی کنسرتهایش را تمام کرد با دو مدال طلا و نقره و لقب شیر موسیقی بوطن برگشت. بدینگونه تعداد کپها و مدالهایش از بیست عدد تجاوز کرد که می‌توان گفت در تاریخ موسیقی کلاسیک چه در کشور ما و چه در سر زمینهای نیم قاره هند کمتر استادی این همه مدال، اینهمه لقب و این همه جایزه هنری را صاحب شده‌است.

ساعت ۹ صبح روز یکشنبه ۱۶ جوزای ۱۳۶۱جنازه استاد در حالیکه عده زیادی از مسوولان دولتی از جمله منسوبین وزارت اطلاعات و کلتور، رادیو و تلویزیون حاضر بودند از کلنیک صدری شفاخانه ابن سینا برداشته شد و پس از مراسم تجهیز و تکفین براساس وصیت خودش به گذر خرابات برده شد تا پیر و برنای آن گذر از نزدیک با سر حلقه خراباتیان وداع نمایند. سپس جنازه استاد سرآهنگ در حالی عده بیشماری از دوستان و علاقمندان شان حاضر بودند، از مکرویان برداشته و جهت ادای نماز جنازه به مسجد پل خشتی انتقال یافته سپس در شهدای صالحین به خاک سپرده شد.

گـــــداز درد طـــوفان کرد دست از مـــا بشوی بیـــدل 

نبـــرد این سیــل اگـــر امروز فـــردا می‌برد مـــــارا«

.

متنِ  آهنگِ  «اووه یار» !

 یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / ا اه / یا رب تو مرا به یار دمساز رسان / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / ا اه / آوازه ی دردم به هم آواز رسان / از هجری کسی شب و روز گریانم / ا اه / از هجری کسی شب و روز گریانم / او را به من و مرا به او باز رسان / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / ای آینه منزلت مبارک باشد / اوه / ای آینه منزلت مبارک باشد / شد جلوه مقابلت مبارک باشد / آمد ز سفر کسی که دل با او بود / بیدل اکنون دلت مبارک باشد / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار/ ا ا ا ا ا اه / اوه / ا ا ا ا ا اه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / امروز نسیم یار من می آید / اوه / بوی گل انتظار من می آید / ا ا ا ا ا اه / بوی گل انتظار من می آید / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / ا ا ا ا ا اه / وقت است که از آن جلوه برنگی برسم / آینه‌ام و بهار من می آید / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / عید آمد و هرکس پی‌ِ کارِ خویش است / اوه / عید آمد و هرکس پی‌ِ کارِ خویش است / می‌نازد اگر غنی و اگر درویش است / ا اه / می‌نازد اگر غنی و اگر درویش است / اوه / من بی‌تو به حالِ خود نظرها کردم / ا ا ا ا اه / من بی‌تو به حالِ خود نظرها کردم / دیدم که هنوز هم رمضان در پیش است / او یار / کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار / یک زمان پیشم بشین / دل افگار دارم ، گله بسیار.

این آهنگ را ببینید و بشنوید.

استاد سرآهنگ در استودیو رادیو تلویزیون ملی افغانستان سال ۱۳۵۹

*****

از همه دوستانِ  گرامی‌ دعوت و خواهش می‌‌کنم اگر در این مضمون‌ها نمونه‌ای درخور ، از هر ملتی که باشد ، یافتند ، جزئیاتِ  آهنگِ  مربوطه را برایِ  اینجانب ارسال دارند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

در کشور دروغها و فریبها زندگی جهنم است


«در کشور دروغ ها و فریب ها  به دنیا آمدن خودش یک بیچارگی بزرگ  است. در  چنین کشوری باید همه چیز را حدس زد چون هیچ چیزش روشن و آشکار نیست. هر اتفاقی هم می افتد هرگز نمی توان عوامل تشکیل  آن را فهمید و ریشه احساسات و عواطف پشت  آنها را نمی توان دریافت. بن اندیشه را نمی توان دید و معلوم نیست که فلانی چه چیزی را که نگفته است گفته و چیزی را باید می گفته نگفته است.  باید مردم را حدس زد . یک نفر بیگناه برای نمونه در این کشور دروغها و فریبها  می میرد باز معلوم نمی شود  او چرا مرده چگونه مرده؛  برای چه مرده ؛ چه ساعتی مرده . یک نفر ناگهان دل به تو می دهد معلوم نیست پشت این دل دادن  او چه چیزی نهان است و برای چه دل داده است و منظور نهانی اش چیست و چه سودی از آن می بیند. یک سری دوست و آشنا و فامیل داری معلوم نیست نسبت به تو چه احساسی دارند و چه می اندیشند و چه چیز از تو می خواهند. آیا تو برای آنها ارزشی داری و یا نه بی ارزشی ؟ در کشور دروغها و فریب ها به دنیا آمدن بیچاره کننده است. در این کشور هرگز معلوم نشد که دقیقا چرا هشت سال جنگ کردیم چرا سینما رکس آبادان آتش گرفت ؛ چرا فلان تصمیم گرفته شد. همه چیز نهان است و چیزی آشکار نیست. کسی دوست ندارد چیزی را آشکار کند. با فلان کس دوست می شوی نمی دانی که چرا پی در پی همه چیز را از تو پنهان می کند و چرا آنچه می اندیشد را به تو نمی گوید و چیز دیگر می گوید که اصلا به آن نمی اندیشد و باور ندارد.  سخنی که می خواهی پشت سرم بگویی پیش رویم بگو. احساسی که داری بیان کن . بگو از چه چیزی بدت می آید و متنفری . مگر چه می شود؟ چه چیزی کم می شود؟  در کشور دروغها به دنیا آمدن بیچارگی است.  در این کشور هیچ پدیده مثبتی خود را در هنر و شعر و فلسفه و اندیشه و احساس و عاطفه نشان نمی دهد. اگر هم چیزی خود را نشان می دهد یک سایه است و یا یک تابش ذروغین که زود محو می شود . در کشور دروغها و فریبها زندگی کردن مشکل است. باید مدام دنبال شری باشی که پشت خیر پنهان است. باید دنبال دروغی بود که پشت دو کلمه حرف راست مخفی شده است. در کشور دروغها و فریبها زندگی جهنم است»

فرشید پژاوند

نوشته‌هایِ  مرتبط: