« نوشتاری پیرامون واژه ی مرد »


دیاآکو کیانی

« واژه ی «مرد» را در زبانهای ایرانی همه میشناسیم. این واژه در زبانشناسی با مرگ همریشه شناخته شده است. ولی به بر پایه ی داده هایی که در این نوشتار میآید پیدا میشود که این واژه در اساس مانای «اشغ» داشته است. چرا باید ایرانی فریافت (مفهوم) و مینوی (معنی) مرد را با مرگ اینهمان بداند؟
پیش از پرداختن به این جستار خوب است بدانیم واژه ی «مرد» در زبانهای میانروانی نیز با همین مانای ایرانی هستمند بوده.
در پیشا سامی marʔ به مانای مرد، پسر، پسربچه، فرزند، شوهر و سرور بوده. در اکدی māru ، در سریانی آرامی mārā ، در اربی marʔ-, murʔ و در سنگنبشه های اربستان Qat mrʔ و در زبان مهری ḥǝ-mrō بوده.
از ریختارِ واژه ی زن (امرأة ) در زبانهایی که سامی میخوانند پیداست که واژه «المرء- مرء» اربی که از ریشه مرء پیشا سامی آمده تنها ماناهای مرد، پسر، شوهر نداشته و مانای فراگیرِ هومان (انسان) داشته. چرا که واژه زن نیز در زبانهای میانروانی از همین ریشه ساخته شده است.
زن یا گونه ی مادینه ی هومان در پیشا سامی marʔ-at، در اربی ʔimraʔat-, marʔ-at و در سنگنبشته های اربستان mrʔ-t بوده است.
بر این پایه روشن است که این واه در روندِ پیدایش خود مانای هومان، و سپس ماناهای ویژه ی مرد و زن گرفته است.

Proto-Semitic: *marʔ-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹son, boy› 1, ‹child› 2, ‹lord› 3, ‹man› 4, ‹husband› 5
Akkadian: māru 1
Syrian Aramaic: mārā 3
Arabic: marʔ-, murʔ- 4, 5
Epigraphic South Arabian: Sab, Qat mrʔ 2, Sab 3, 4
Mehri: ḥǝ-mrō 2 (pl.)

Proto-Semitic: *marʔ-at-
Afroasiatic etymology: Afroasiatic etymology
Meaning: ‹woman›
Arabic: ʔimraʔat-, marʔ-at-
Epigraphic South Arabian: mrʔ-t   اَلْمَرْءِ   امرأة

گواهی های واژه شناسی در زبانهای گوناگون نشان میدهد که واژه ی «مر- مار» به ماناهای مرد، دوشیزه، زن، اشغ و پیوند بوده است. واژه ی «مری-marry» در انگلیسی به مانای جفت شدن، اشغ، زن جوان و همسرِ جوان است که در لاتین maritare در پرتغالی maridar، در ایتالیایی maritare در یونانی maritus بوده. این واژه از ریشه ی ایرانی mari به مانای زن جوان و mar- meryo به مانای مرد جوان میآید. در سنسکریت واژه ی marya به مانای مرد جوان، خواستگار و دلداده است. از آنجا که این واژه نیز در ریشه ی خود هم به مانای مرد و هم زن است، مانای فراگیر هومان داشته است و در اساس مانای پیوند و جفت و نیروی کِشش اشغ میان زن و مرد است. از اینروست که مانای پیوند و اروسی نیز دارد. نامواژه های مریم، ماری، مری که در اروپا و میان ترسایان کاربرد فراوان دارد نیز برساختهایی از همین ریشه هستند. دهخدا مانای مریم را اینگونه آورده: مریم . [ م َرْ ی َ ] (اِ) هر زن پارسا که حدیث مردان را دوست دارد. (منتهی الارب ).
در زبانهای ایرانی (هندو اروپایی) واژه ی مَر- مِر -mar-mer به مانای مرد، کَس یا تن(شخص)، هومان است. در هندی ِ کهن márya به مانای مرد جوان و دلداده و اشغمند(عاشق) است و maryaká به مانای مرد کوچک یا پسر است.در پارسی میانه mērak به همین مانا هست. در یونانی کهن mêi̯rak به مانای مرد است و در لاتین marītus مانای مرد دارد.

Proto-IE: *mery-
Nostratic etymology: Nostratic etymology
Meaning: fellow, young man
Old Indian: márya- m. `man, young man, lover›, maryaká- m. `little man›
Other Iranian: MPers mērak
Old Greek: mêi̯rak-s f. `Mنdchen›, spنter m. `Knabe›, mei̯rákio-n `Jüngling, junger Mann›
Latin: marītus, -a `beweibt, verheiratet›, m. `Ehemann, Gatte›, marīta f. `Ehefrau›

واژه های مهر، مار، مای، ماد، ماده(مادینه) ، ماتک ، مادک، مادر از همین ریشه (مار- مر) در زبانهای ایرانی نخست مانای اشغ و پیوستگی و سپس مانای مادر دارد که بنگاهِ اشغ و مهر و دوشارم(اشغ) است.
واژه ی «مرتی» در زبانهای ایرانی مانای «اروس» دارد.

Proto-IE: *mArt-i-
Meaning: bride
Baltic: *mar̃t-ī̂, -jā̂, -iā̃ f.
Germanic: *márɵ-iō f.
Russ. meaning: невеста

در زبانِ آرامی که سرشار از واژه های کهنِ ایرانیست واژه های زیر در پیوند با همین ریشه هستند .

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه
mrbyny, mrbyynytˀ (marbəyānī, marbəyānīṯā) = foster mother = مادر پرورش دهنده (= مُرَبی=پرورش دهنده) = mrbˁy (marbˁāy)
mrbˁy (marbˁāy) adj. = female- uterine = زهدان- زن
mrbˁ, mrbˁˀ (marbaˁ, marbˁā) n.m. = womb = زهدان، بچه دان، پروردن
mrgg (mraggaḡ) adj. = highly desirable = بسیار خواستن ،آرزو کردنی،دلخواه.(اشغی)-

این واژه با واژه ی مرگِ ایرانی بسیار همریختاری و همانندی دارد.

mrh, mrtˀ (mārā, mārtā) n.f. = mistress = بانو، دلدار، دوشیزه

(ای واژه نیز با مهرِ ایرانی همانندی و هم آوایی دارد)

mrˁy, mrˁytˀ n.f. = خواست، آرزو =desire

این واژه های آرامی(ایرانی) نشان میدهند که ریشه ی واژه ی «مر-مار-مرد-مردم» در اساس با فریافت(مفهوم) اشغ و مهر و پیوند کار داشته است در زبانهای گوناگون به ماناهای مرد، زن، دلبر، دلخواه، اشغ، پیوند، خواست، آرزو کاربرد داشته و مُردن مانای پسین تر و دویمینِ آن جای گرفته.
نکته درخور نگرش ای است که چگونه فریافتها و مینوهای » اشغ و مهر » از نگرِ فرزانی و فلسفی با مرگ و مردن در پیوند جای گرفته؟
چند واژه ی آرامی و همانندهای آن در دیگر زباهای ایرانی شاید پاسخی برای این پرسش باشند.
در سنسکریت واژه «مارَ» به هم به مانای خدای اشغ و هم شورِ اشغ است.

मार mAra m. god of love – passion of love

ولی همین واژه ماناهای کشنده، ویرانگر و مرگ نیز دارد. درست در آرامی هم همان واژه هایی که مانای اشغ، مهر، خواست، آرزو، زن، زهدان، دوشیزه دارند، با ماناهای بیماری و دردمندی و ناخوشی نیز آمده است.

mrˁw, mrˁwtˀ (marˁū, marˁūṯā) n.f. = sickness = بیماری
mrˁyh, mrˁytˀ n.f. = disease = ناخوشی- دردمندی

بیماری، درمندی، ناخوشی از نگر فلسفی هم با اشغ در پیوند است و هم با مرگ. در ادب ایران زبانزدِ «دردِ اشغ» فراوان به چشم میخورد. در چامه های ایرانی اشغ جگر را میسوزاند و سوزِ جگر همراه با اشغِ ناکام و نافرجام است. این جگر سوزی خود یک بیماریِ شناخته شده و نامور است . جگر هنایش(تاثیر) پذیرترین وندِ بدن در برابر سهشهای گوناگون است . اینکه مینوهای اشغ با بیماری و مرگ در کالبد یک واژه ریخته میشود این راستی را میرساند که مردمان پس از دریافتن والامندی و فرهمندی و شکوه اشغِ کامرواکه زندگی و شادی بخش است، به درد و رنجِ تباه کننده ی اشغ نافرجام که بیماریزا و مرگبار است نیز پی برده اند و دو رویِ وارونه ی یک پدیده را در کالب یک واژه و فریافت دریافته اند. اینکه «مردم»(مرتخم=تخم اشغ) چه زن و چه مرد میتوانند با نیروی اشغ هم شادی و زندگی و بالندگی دست یابند و هم به بیماری و تباهی و مرگ برسند، درست همان شوندِ اینهمانی مینوی و ریختاریِ واژه ی «مر- مار-مرد» است که هم مانای اشغ دارد هم درد، بیماری، تباهی و مرگ.
همین واژه بگونه های زیر در زبانهای میانرودانی به مانای بیماری و دردمندی دیده میشود که نشان دهنده همریشه بودن واژه های اشغ، بیماری و مرگ است که نشان دهنده ی ریشه ی ایرانیِ واژه ی «مرض و مریض» اربی است که باید بگونه «مَرَز» نوشته شود. واژه ی اوستایی «اَمِرِزَ= amereza » مانای نابود و تباه نشدنی، از میان نرفتنی، نگندیدنی ، نپوسیدنی، زنگارناپذیر( اکسیده نشدنی) دارد. اَ در ان واژه واکِ نایی(منفی کننده) است، بر این پایه «مَرِزَ» به ماناهای تباهی، نابودی، از میان رفتن، پوسیدن، زنگارش دارد که همه در پیوند با مانای مَرَز(مرض) اربی هستند.

Proto-Semitic: *mrṣ̂ {} *mrĉ̣
Meaning: to be sick, ill
Akkadian: marāṣu (a/a; NB, LB u/u) ‹to be ill› OA, OB on [CAD M1 269], [AHw 609]
Ugaritic: mrṣ ‹krank sein› [Aist 196]
Hebrew: mrṣ (N) ‹to be bad, painful› [KB 637]
Aramaic: OLD mrḳ, OFF mrʕ ‹illness› [HJ 695]
Judaic Aramaic: mǝraʕ ‹to be sick› [Ja 845]; mrʕ [Sok 331]
Syrian Aramaic: mǝraʕ ‹aegrotavit› [Brock 405]
Arabic: mrḍ ‹être malade› [BK 2 1091]
Epigraphic South Arabian: SAB mrḍ ‹suffer from desease› [SD 87]
Mehri: merēź ‹illness› [JM 271]
Jibbali: mírź_ ‹to be ill› [JJ 174]
Harsusi: mēreź ‹to be unwell, ill› [JH 90]
Soqotri: hemrôḍ (caus.) ‹guérir› [LS 251]
: [Fr 38]: *mariṣ̂ ‹malato, penoso› (ESA, ARB, SYR, HBR, UGR, AKK); [KB 637]: HBR, UGR, AKK, ARM, ARB, SAB; [Brock 405]: SYR, AKK, ARB, HBR, SAB
Proto-Semitic: *maraṣ̂-
Meaning: ‹be ill›
Arabic: mrḍ a,4
Proto-Semitic: *marih-
Meaning: ‹weak, suffering pain›
Arabic: marih- ‹faible, abattu›; m. ʔal-fuʔād- ‹qui éprouve une paine du coeur› BK 2 1096

عطار در چامه ای میگوید:

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی

و درجایی دیگر میگوید:

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم

گونه ی دیگری از واژه های «مر- مار» با ماناهای یاد شده (مرد- زن- اشغ) در زبانهای ایرانی به چشم میخورد که تنها یگ دگرگونی ساده ی واکی (حرفی) یافته. واکهای «م و ن» به یکدیگر میکوهرند (عوض میشوند)، بر این اساس واژه های «نر و نار» درست همان واژه های » مر و مار» با همان ماناهای هومان، مرد، زن و اشغ هستند که ویژگیها و فروزه های برترِ مردمی مانندِ دلیری، رادی، جوانمردی را نیز به خودگرفته اند.
واژه ی «نَر» در زبانهای ایرانی باستان، پهلوی، اوستایی، کردی،بلوچی، هندی، استی (نله-نل) ، پارسی و دیگر گویشهای ایرانی به ماناهای مرد، نرینه (مذکر)، نیرو، توان، دلاوری، دلیری،جوانمردی و ردای است. از آنجا که در فرهنگ و استوره های ایرانی هومان «تخم آتش» است، یکی از مینوهای این واژه نیز » آتش» است. «آتشِ جان» در فرهنگ ایران نیروی و توانِ روانی، هستمندی (وجودی) و کنشگریِ مردم است. بر این پایه است که چامه سرای خوش پرداز شیراز میگوید:

«این آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت»،

و آتش و گرمای خورشید را از آتشِ نهفته در جان مردمان میداند.
در سنسکریت واژه » نَرَ» به ماناهای مرد، هومان، مردم، تن (شخص)، مردنی(فانی)،شوهر، پهلوان و مینوی(روحانی) است.

नर nara m. man- human– mortal–male men, people-person – husband- hero

واژه ی «نری» در سنسکریت به ماناهای زن، مادینه، زنانگی، همسرِمادینه.

नारी nArI f. woman – female or any object regarded as feminine-wife

واژه ی «نَریهَ» در سنسکریت به ماناهای توانمند، نیرومند، مردانه، پهلوانانه، تن، مرد و … است.

नर्य narya adj. human- powerful- strong- manly- suitable or agreeable to men-heroic- person- man- manly or heroic deed-

در اوستایی «نائیری» مانای زن دارد و از این واژه ماناهای جفت، همسر، اروسی و اشغ نیز ساخته شده است.

نَئیری= nairi- نَئیریَیَ= nairyaya – نَئیریَنْم= nairyanm – نَئیریَ یات= nairyayãt -نَئیریَ یاو= nairyayãv زن، ماده، مادینه
نائیری= nãiri زن، ماده، مادینه، همسر
نائیریثْوَنَ= nãirisvana پیوند زن و شوی
نائیری چینَنگْهْ= nãiri chinangh جفت شدن(ازدواج) زن گرفتن، خواستِ جفت شدن
نائیریکا= nãirikã بانو، زن، ،ماده، زن شوهر دار ـ جفت برگزیده
نائیریوَنت= nãirivant جفت برگزیده
کونائیری= kunãiri زن بی شرم و آزرم، بدکاره

در زبانهای ایرانی باستان واژه ی «نِر» ماناهای مرد، نیروی زندگی، توانمندی و نیرومندی داشته است که واژه ی «نیرو» در پارسی و نِرُک-nerok پهلوی نیز از همین ریشه هستند.
واژه های اوستایی زیر ماناهای دلیری، رادی، پهلوانی،جوانمردی، جوانزنی، مرد، زن و آتش تن و جان را در فریافتهای مینویِ واژه ی «نر» نشان میدهند.

نَئیرمَنَنگْهْ= nair manangh ـ 1ـ دلیر، دلاور، بی باک 2ـ نریمان
نَئیرْیَ= nairya ـ 1ـ نر، نرینه 2ـ دلیر، دلاور، بی باک، تهمتن
نَئیرْیانْم هانْم وَرِتیوَنت= nairyãnm hãnm varetivant دلاورانه، بی باکانه، مردانه
نَئیریَنْم= nairyanm ماده، مادینه
نَئیرْیوسَنگهَ= nairyu sangh ـ 1ـ نام آتشی است 2ـ نام ایزدی است 3ـ آتشی که در دل شاهان و فرمانروایان است و آنها را در پیشبرد کارهایشان یاری می دهد، روحیه 4ـ نام فرشته ای که پیک اهورامزداست
نَریمان= narimãn (اوستایی: نَئیرمَنَنگْهْ= دلیر، دلاور، بی باک) نام پسر گرشاسپ.

در بندهش هومان تخم آتش است. روشن میشود که واژه ی «نار» که در اربی و زبانهای میانرودانی آتش و روشنی مانا دارد در اساس واژه ی ایرانیست. از آنجا که آتش یکی از نیروهای برتر در زندگی مردم شناخته شده بوده با اندریافت (مفهوم) نیرو و نیرومندی در پیوند است. در واژه نامه های ریشه شناسی اروپایی واژه ی energy را از همکردِ یونانیِ en(in, into – در- تو -اندر- میان)+ ergon (کار کردن، کارکنندهactive, working- ) گرفته اند ولی روشن است که » into working یا in, into active » به هیچ روی مانای نیرو، توان، زور و کارمایه ندارد و واژه ی energy از ریشه «نر، نار» گرفته شده. دربندادهای ایرانی نریوسنگ بخشی از تخمه ی کیومرس را در زمان مرگ او پاساده میدارد تا تخمه ی کیومرس در زادمانِ هومانِ نخستین که مشیه و مشیانه باشند پیکر پذیرد. این نشان میدهد که نریوسنگ «نیروی زندگانی و هستی بخشی» و یا همان » آتش جان» است که مردمان را زنده و کارا و پویا میدارد.
در زبان آرامی واژه ی (nwr, nwrˀ (nūr, nūrā به مانای آتش است. در زبان ابری واژه ی נוּר- nuwr به مانای آتش است و واژه ی nyr به ماناهای روشنایی، گرما، سوختن و روشن شدن است. واژه «نر- نرَ» به مانای «ناری رنگ یا اناری رنگ» و افشره ی انار است.

nr, nrˀ n.m. pomegranate color
1 violet color JBA. BT Git 19b(46) מיא דנרא extract of pomegranate (peels.

در سنسکریت نیز به انار با دگرگونی آوای آ به ای «نیرَسَ» میگویند.

नीरस nIrasa m. pomegranate

در آرامی گلِ انار را گلنار میگویند:

gwlnr, gwlnrˀ (gulnārā) n.m. pomegranate blossom

و ریشه ی انار را «مردواگ» میگویند که با واژه های مر-مار- نر-نار در پیوند است چراکه انار مانای اشغ دارد و نمادِ اشغ و مهر شناخته میشود.

mrdwg (mardwaḡ) n.m. root of pomegranate

در آشوری و سریای نیز گل انار را گلنار میگویند.

Eastern Syriac : ܓܘܼܠܢܵܐܪ
Western Syriac : ܓܽܘܠܢܳܐܪ
Eastern phonetic : ‹ gul na:r
English : the blossoms of a pomegranate tree ;

در اکدی و آشوری انار یا نار را «نورمَ- نورمو» میگویند:

nurmû : a pomegranate

در چامه های ایرانی و نزد مردم سرخی انار نماد خونِ دل اشغمند است و رنگ پوست انار نماد سرخی و نارنگیِ خورشید است. این ماناها با نور(روشنایی) پیوندِ سرراست دارند.
در آرامی به واژه ی nyryg نام بهرام(مریخ (mars- است و nyrgl به مانای نرگال- Nergal است. نرگال ایزد یا پهلوان میانرودانی برابرِ ایزد نرویوسنگ ایرانی و یا پهلوان نریم- نریمان(یا نیرم) است پدر سام است. در اوستایی «نئیره منه» به مانای نرمنش است و نریمان،سام، زال و رستم نیز درست پیکریابی ماناهای مردانگی، رادی، جوانمردی، دلاوری، نیرومدی، ارجداری(اعتبار)، رزمآوری و مهرهستند که همه ی این فروزه ها را با هم «هنر» میگفتند . هنر همدایشِ دو واژه ی هو(خوب،به)+نر(رادی، جوانمردی) است. در بندادهای میانرودانی نیز نرگال پشتیبان و سودخواستارِ مردم است. مردگان را به زندگی باز میگرداند و کشاورزی و گله داری را پاس میدارد. واژه ی «نیو» با ماناهای «مرد دلیر و مردانه، بهادر.گرد. دلاور.دلیر. پهلوان و مبارز نیز میتواند با واژه ی نر در پیوند باشد.
نریوسنگ در بندادهای ایرانی «زیبا برز، زیبا بالا» خوانده شده. اورمزد او را در درازای پنجسد سال آفرید و او را برهنه در برابر زنان جای داد تا زنان به او دل ببندند. همان گونه که نریوسنگ نمادِ مردانگی و زیبایی و آتش است، نرگال میانرودانی نیز نماد مردانگی، نیرومندی و زیبایست، از اینروست که نشان او در فرهنگ میانرودان خروس است که هم پیکریابیِ فریافتهای مردانگی و نرینگیست، هم زیبایی و نارین رنگی و آتش رنگی. واژه ی نرگال را در سومری به مانای ارجدار، نیرومند و توانا است که روشن میسازد همان واژه ی نرِ ایرانیست که هم مانای نرینگی دارد، هم نیرومند. نماد آسمانی او بهرام (مریخ) است. بهرام نیز در فرهنگ ایران نماد مردانگی و نیروی مردانه ی باور کننده همه تخمها در گیتیست. واژه ی مریخ نیز که آن را اربی میپندارند واژه ای ایرانیست به مانای «مرد یا نر» و درست ماناهای «مر – مار- نر- نار»(مرد، نر، نیرومند، توانا، آتشین، اشغ) را دارد. دهخدا برابر واژه ی مریخ «مردسنگ – مرداسنج » آورده که پاژنامِ مریخ است. مرداسنج را نام گوهری گویند که برای کاربردهای درمانی از سرب میگرفتند و گفته اند شاید به شوند سرخی رنگ آن، و سرخی رنگ مریخ، نام این گوهر بر ماریخ گذاشته شده. ولی بر اساس ردیابیِ واژه ها و ماناهای آنها درمیابیم واژه ی مرداسنگ پیش از اینکه نامِ این گوهر باشد به گونه های دیگر بوده و کاربرد داشته. دهخدا در نگیختِ(شرح) واژه ی مریخ ریشه آن را از مرداخ میانرودانی میداند و مرداخ را با مرداس در پیوند میداند و گرایندِ(احتمال) ایرانی بودن این نام را پیش میشکد. اگر «مردِ» را در مردسنگ به «نر» دگرگون کنیم واژه ی نریوسنگ ساخته میشود. و مرداس نیز درست همین مانا را میدهد. « مرد+آس(سنگ)». سنگ در اساس بجز فریافتهای سفتی، سختی و سنگینی، مانای جفتی و همجفتی و پیوند اشغ داشته است، از اینرو این واژه ماناهای نرینه، نیرومند، اشغمند و دلداده نیز دارد. در زبا سومری واژه ی «nir- نیر» به مانای سنگِ گرانبها بوده است و از اینرو گرایندِ پیوند و اینهمانی واژهای « مرد سنگ و مرداس و نریوسنگ» خردپذیرتر مینماید. در استوره ها نیز مارس، مریخ، بهرام هم دلداده هستند و هم نیرومند، دلاور، رزمنده و آتشین خو. واژه ی نرگال همکردِ دو بهریِ نر(مرد، نرینه، نیرومند، دلیر، پهلوان، دلداده)+ گال(بزرگ) است که روی هم رفته مانای مردِ بزرگ(با همه گستره ی مینوی اش) را دارد. پیکر نرگال آمیزه ای از سرِ یک مرد و تنِ یک شیر است که باز نمادِ نرینگیِ مرد و نیرومندی و دلاوری شیر میباشد. واژه ی مارسMars– که نام رومیِ بهرام و مریخ است نیز از ریشه «مر- مار» با ماناهای یاد شده میآید ولی در واژه نامه های اروپایی ریشه نام او را ناپیدا دانستند. مریخ را در آشوری و سریانی ܡܪܝܼܚ-‹ mri:h و ܢܵܪܝܼܓ݂- ‹ na: righ میگویند که نشان دهنده دگرگونی واکها «م و ن» در این نامواژه هست و بر این پایه روشن است که از ریشه ی ایرانی «مر-نر» میآید.
در بندادهای میانرودانی نرگال مانای سوزنده و افروزه(شعله) نیز داشته است که نشان میدهد واژه های نار و نور که ما آنها را «سامی» میدانیم در اساس با واژه ی «نر» ایرانی در پیوند است و همه ماناهای واژه ی ایرانیِ نر را دارد.

nirĝal [AUTHORITATIVE] (148x: ED IIIb, Old Akkadian, Ur III, Old Babylonian) wr. nir-ĝal2 «authoritative»
Nergal, in Mesopotamian religion, secondary god of the Sumero-Akkadian pantheon. He was identified with Irra, the god of scorched earth and war, and with Meslamtaea, He Who Comes Forth from Meslam. Cuthah (modern Tall Ibrāhīm) was the chief centre of his cult. In later thought he was a “destroying flame” and had the epithet sharrapu (“burner”). Assyrian documents of the 1st millennium bc describe him as a benefactor of men, who hears prayers, restores the dead to life, and protects agriculture and flocks

در زبان بابلی و فرهنگ میانرودانی اپاختر(سیاره) بهرام(mars) را نرگال-Nergal میگفتند. بهرام به شوند رنگِ سرخ و نارنگیِ(ناری رنگ- آتشی رنگ) اش به آتش و آتشین نیز نامور است که اینهمان با ماناهای «نر» ایرانیست.
واژه ی «نِر-نَرَ – نیر» در آشوری ماناهایی دارد که فریافت آن ماناها پیوندِ سرراستی با فریافتِ واژه ی «نیرو و یوغ(پیوند،جفت، اشغ )» در زبانهای ایرانی دارد. برای نمونه واژه ی «ܢܝܼܪ ‹ ni:r » به مانای » نر و نرینه» در زبان آشوری است. واژه ی ܢܲܝܪܵܐ – ‹ né ra در سریانی و اشوری مانای فراگیرِ نفت و روغن دارد که نیرو و سوخت هستند. واژه ی ܢܝܼܪܵܐ – ‹ ni: ra در آشوری و سریانی مانای یوغ(جفت، پیوند)، و گروهِ گاوانِ نیرومند دارد که زمین را شخم میزنند و باز فریافتِ نیرو و توان و جفتی و پیوند که در نر- نار ایرانی هست در این واژه ها به چشم میخورد.
در سومری واژه ی «نیر- nir» به مانای برتر، نیرومند، مهتر،سرور، فرمانروا، شاه و .. است . این واژه با دگرگونی واکها ی م- ن ریشه ی نامواژه ی «میر- امیر» به مانای فرمانروا، سرور، نیرومند است که امروزه برگرفته از کارواژه ی «اَمر» اربی دانسته شده. ولی ریشه ایرانی آن همین واژهای «نر- نار – مر- مار» هستند. پیش از اینکه این واژه از «امر» اربی ساخته شده باشد، با همین ماناها در سومری و زبانهای کهن ایرانی کاربرد داشته است. برای نمونه واژه ی ابری אמיר – ‹amiyr از ریشه אָמַר [‹amar ] به مانای بالا، برتر، چکاد،س آورده اند، ولی این ریشه ‹amar هیچ یک ازماناهای ‹amiyr را ندارد و مانای مهادین آن » گفتن» است. در نگیختِ این واژه(‹(amiyr گفته شده: » به مانای خود را برتر داشتن» (in the sense of self-exaltation). ولی اینکه فریافتِ «گفتن» چه کار به خود را برتر داشتن دارد، جای گمان است. اگر مانند گروهی، گفتن را برابر دستور دادن بگیریم مانای این واژه فرمانده میشود. ولی از آنجا که گفتن نیز با فرمان دادن دگرگونگی دارد و برابر این واژه در سومری به مانای «lord+lordly» هستی دارد و بسیار کهنتر از نمونه ی ابری و اربی هست، گزینه خردپذیر تری برای واژه ی میر-امیر مینماید.

nir [LORDLY] (3x: Old Babylonian) wr. nir «lord(ly)» Akk. etellu

مار در فرهنگ مردم ایران باستان و میانرودان نمادِ زیبایی ونیرو و کششِ فریبندگی و نیروی برانگیزانندگیِ به اشغ و جفتی و پیوند بوده است. از اینروست که در سنگ نگاره ها و ماندمانهای باستانی ایران و میانرودان فراوان به چشم میخورد. در تورات نیز مار نخش فریفتنِ زن را به خوردن میوه پنامیده(ممنوعه) بر دوش دارد که نشان دهنده فریبایی و زیباییِ مار است.
دریافت اینکه چرا مار در زبانهای ایرانی هم مانای اشغ و دارد هم زن و مرد و مار(جاندار خزنده) برای ما که با بینش و نگرش و منش مردمان باستان بیگانه هستیم دشوار است. ولی رهگیریِ مانای واژه ها پیوندِ فرزانی و فلسفی این فریافت را روشن میسازد از همین روست که مار را در زبان سومری «میر- میرشَه» میگفتند که درست با مارِ ایرانی و فریافتهای آن اینهمان است.

mir [SNAKE] (3x: Old Babylonian) wr. mir «a mythical snake; a snake-like weapon» Akk. šibbu
mirša [SNAKE] (4x: Old Babylonian) wr. mir-ša4 «snake» Akk. šibbu

واژه ی «نارین» در دهخدا به مانای روشن، درخشان و تابان آمده و این واژه را اربی ندانسته.
همین واژه را در ززبان مغولی اینگونه آورده: «نارین . (مغولی ، اِ) مغول به خزانه ٔ محتوی جواهرات و زر سرخ…».
نامواژه های ناریا، نریکا، نارینه، ناریه و … که در زبانهای آذری، ترکی، کردی، اربی و … کاربرد دارد همه از همین ریشه ی «نر- مر» ایرانی هستند.
واژه ی «نَیِر-نَیِرِه» که به ماناهای درخشان، روشن کننده، بسیار نور دهنده، اختر و ستاره، خرورشیده و ماه میشاسیم در اساس از ریشه ی «نر» ایرانیست که به نادرست اربی پنداشته میشود. در اربی تنها از این ریشه واژه ی «مُنیر» ساخته شده است.
در زبانهای ایرانی واژه ی نر به گونه های زیر و ماناهای مرد، نیروی زندگی(در هیتی)، زن، نرینگی، مادینگی،پایداری و ایستادگی (درلاتین) کاربرد داشته است:

Proto-IE: *(a)ner- <PIH *a->
Meaning: man
Hittite: innarawatar ‹life power›, innarawant= ‹strong›, Luw. annar-ummi- ‹strong› (Tischler 358ff)
Old Indian: nár-, nára- m. `man, person›, nấrî f. `woman, wife›; nárya- `manly, human›; sû-nára- ‹young man; youthful›
Avestan: nâ, nar- ‹Mann, Mensch›, nâirî ‹Frau›; nairya- ‹mannhaft, männlich›
Armenian: air, gen. arrn `Mann, Mensch›, aru `männlich›
Old Greek: anḉr, gen. andrós, acc. ándra m. Mann, Mensch›; ǟnoréǟ ‹manliness›
Latin: neriôsus, – `resistçns, fortis›
Other Italic: Osk ner, pl. gen. nerum `vir›; Umbr pl. acc. nerf, dat. nerus `procerçs, prîncipçs›
Celtic: *nerto-m: Gaul Nerto-briga, Esu-nertus, etc.; OIr nert `Mannhaftigkeit›; Cymr nerth `Mannhaftigkeit›, Corn nerth `Mannhaftigkeit›, Bret nerz `Kraft›
Albanian: n’er Mann, Mensch

در زباهای که اورآسیایی میخوانند و زیر شاخه های هندو اروپایی(ایرانی)، آلتایی، اوروالی و کارتولیایی (گرجی- کافکازی) واژه «نر» به مانای مرد و نرینه اینگونه آمده.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕ
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.

در آلتاییِ کهن واژه نر با ریختهای زیر به ماناهای روز، روشنی، خورشید و نور که همه وابسته به مینوی آتش هستند کاربرد داشته و نشان میدهد نار واژه ای اربی و یا سامی نبوده است:

Proto-Altaic: *ŋḕrá
Meaning: day, sun, light
Russian meaning: день, солнце, свет
Turkic: *jạr-ɨn
Mongolian: *naran
Tungus-Manchu: *ŋēr(i)-
Korean: *nár
Japanese: *àrí-
Altaic: *ŋḕrá

در زبانهای Borean (اپاختری- شمالی) که نزدیک به همه زبانها و خانواده های زبانی گیتی را دربر میگیرد با مانای آتش، نور، روشنایی ، خورشید، ستاره و در دراویدی و ایلامی با مانای افروزه (شعله) کاربرد دارد :

Eurasiatic: *ŋera
Meaning: fire, burn
Borean (approx.) : NVRV
Meaning : day, sun, light
Eurasiatic : *ŋera
Austric : *NVʔr
Altaic: *ŋḕrá
Dravidian: NDR *nar- ‹flame› [524]; (?) SDr *ner-p- ‹fire› (DEDR 2929); *nēr- sun [NDR *nar- may be = *nēr- ‹sun›; SD *ner-p- < *nijur]
Eskimo-Aleut: *ńǝʁiruɣ-
Chukchee-Kamchatkan: *eŋer ‹star›
Comments: [PA *ni̯ṑri, PD *nijur- – suffixed forms of *nVjV?]

در زباهای اورآسیایی به مانای مرد، نیرومند، دلیر، نرینه کاربرد داشته است.

Eurasiatic: *NajRV
Meaning: man, male
Indo-European: *ăner-
Altaic: *ńi̯àŕi
Uralic: ńōre
Kartvelian: (Georg. nar- ‹male camel› < Iran.)

بر اساس واژه های نامبرده و گستره ی مینویِ آنها روشن میشود که واژه ی «مرد» مانای میرا و میرنده و واژه ی «مردم» مانای تخمِ مرگ نداشته است. چراکه واژه ها «مر – مار» هم مانای مرد دارد،هم زن و هم اشغ. روشن است که مانای فراگیرِ هومان و اشغمند و دلداده داشته است. واژه ی مردم نیز بر این پایه ی مر(اشغ)+ توم(تخم) مانای تخمِ اشغ داشته است که سپستر تخمِ مرگ دریافته شده.
این پژوهش بر اساسِ کاوشهای روانشاد استاد منوچهر جمالی انجام شد که باور داشتند واژه ی مرد و مردم در روندِ پیدایشِ خود مانای مرگ و مردن نداشته و نزد ایرانیان به مانای اشغ، پیوند، مهر بوده است. چنانکه هومان و مردم را در زبانهای ایرای «مهر گیاه» نیز میخوانند که همکردِ دو واژه ی مهر(اشغ، دوستی، پیوند)+ گیاه(جان) است و روی هم رفته مانای جاِن اشغمند دارد. نام دیگرش «مردم گیاه» است که پیوند میان مهر و مردم را روشن میسازد و گونه ای از نامواژه ی گئومرت-گایوکمرت- کیومرس است. گئو مانای جان دارد و مرد مانای مهر و اشغ. مهر گیاه ریشه ای همانند تنِ زن یا مرد و یا زن و مردی در هم پیچیده دارد که پیکریابیِ داستانِ مشی و مشیانه ی اوستایی است. »

منبع:

با سپاس از جناب دیاآکوکیانی گرامی‌ که به کورمالی پروانه نشر این نوشته را دادند.

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

« در تاریخ ، گَرد یک رویداد و شخصیت را که میگیریم ، آن گَرد ، روی سایر رویدادها و شخصیت‌ها می‌‌نشیند »


« در تاریخ ، همه چیز گَرد میگیرد و طبعا همه یک رنگ میشوند. و گاهی‌ که ما حوصله داریم گَرد یک رویداد یا شخص را بگیریم ، یک رویداد و یا شخصیت رنگارنگ را بر زمینه‌ای از چیزهای گَرد گرفته ، بدست میآوریم. در تاریخ ، گَرد یک رویداد و شخصیت را که میگیریم ، آن گَرد ، روی سایر رویدادها و شخصیت‌ها می‌‌نشیند. »

منبع :

منوچهر جمالی ، بخشی از کتاب : « سیاه مشق های روزانه » – بخش نخست ، انتشارات کورمالی ، لندن ، ژولای ۱۹۹۵ ، ISBN 1 899 167 20 X . برگ ۳۴  از این کتاب را ببینید. برگرفته از وبگاه فرهنگشهر ، بخش کتابها.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« ديو »


متن فارسی‌ بازوب نویسی شده از دانشنامه جهان اسلام، که ترجمه‌ای است از متن اصلی‌ انگلیسی‌ از دانشنامه ایرانیکا:

«ديو ، موجودى افسانه‌اى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهن‌ترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را مي‌كشد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۳) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص ۲۲). ديوها در شاهنامه گاه صفت «اهرمن» را دارند (همان، ص ۲۳؛ نيز رجوع کنید به همان، ص ۳۶). در سام‌نامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمن‌اند (ج ۲، ص ۳۳۳) و ابرهاىْديو (همان، ص ۳۳۲) به ابليس سوگند مي‌خورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصه‌هاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزره‌ديو به روح ابليس سوگند ياد مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۲) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد مي‌خواهد (همان، ص ۳۱۹). در جايى از داستان (ص۳۱۰) نيز فولادزره‌ديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.

صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص ۳۷) و سام‌نامه (مثلا ج ۱، ص ۱۱۹، ۳۱۲) براى ديوها به‌كار رفته است.

در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون مي‌دانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص ۳۷). در قصۀ اميرارسلان (ص ۴۵۲) نيز الهاك‌ديو در ساحرى قرينه‌اى ندارد. الهاك‌ديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواب‌بند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۶).

صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص ۲۳). اميرارسلان نيز فولادزره‌ديو را «واژگون كردار» خطاب مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۸).

مطابق شاهنامه، طهمورث به خون‌خواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم مي‌شكند و ديوهاى بسيارى را دربند مي‌كند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد مي‌دهند (دفتر يكم، ص ۳۷). از اين‌رو طهمورث، «ديوبند» لقب مي‌گيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص ۴۱).

در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص ۶). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص۲۰، ۳۷؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص ۳۵۳ـ۳۵۴). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص ۳۶). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درمي‌آورد و بدين‌طريق همه آنان را نابينا مي‌كند (فردوسى، دفتر دوم، ص ۱۵؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهاي‌ديو در سام‌نامه نيز به شكل ابر درمي‌آيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد مي‌رود، او را مي‌كشد و جگرش را درمي‌آورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا مي‌شود (همان، ص ۴۳ـ۴۴). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، به‌ندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص ۴۲). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص ۱۴۵، ۲۷۰؛ دفتر پنجم، ص ۳۴۱، ۳۴۸، ۳۵۳).

اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر مي‌شود كه مانند خورشيد، طلايي‌رنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۸۹، ۲۹۱). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد مي‌بُرد و او را بر هوا بلند مي‌كند و از رستم مي‌پرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه مي‌داند ديو وارونه‌كار است، مي‌گويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا مي‌اندازد و رستم نجات مي‌يابد (فردوسى، دفتر سوم، ص ۲۹۲ـ۲۹۳). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوان‌ديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، ۱۳۵۴ش، ص ۶۲).

در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص ۱۳۲). آنچه از ديوان مازندران در كوش‌نامه، منظومه‌اى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان مي‌دهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياه‌پوست بوده‌اند (رجوع کنید به متينى، ص۱۳۰)، چنان‌كه در سام‌نامه (ج ۲، ص ۳) تن ابرهاي‌ديو مانند نيل، سياه است. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۷) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبه‌رو مي‌شود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب مي‌كند (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۲). نام آلابرزنگى براى اكوان‌ديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.

در منظومه‌هاى حماسي‌اى كه به پيروى از شاهنامه سروده شده‌اند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپ‌نامه (ص ۲۸۲ـ۲۸۳) گرشاسپ، مِنهرَاس‌ديو را مي‌كشد و سام در سام‌نامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج ۱، ص ۱۲۴ـ۱۲۵)، ابرهاي‌ديو (ج ۲، ص ۳۳۳) و نَهَنكال‌ديو (ج ۲، ص ۳۵۶) را مي‌كشد. در سام‌نامه (ج ۱، ص ۲۳۶ـ۲۳۷) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.

در گرشاسپ‌نامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراس‌ديو سه برابر آدمى و بلندي‌اش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى مي‌تواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگامي‌كه مي‌غرد، هوش و جان از شير مي‌بَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد مي‌آيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا مي‌گيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان مي‌كند و مي‌خورد؛ در غار زندگى مي‌كند و اگر از دور كشتي‌اى ببيند مردم آن را مي‌گيرد و مي‌خورد (اسدى طوسى، ص ۲۷۳، ۲۸۱، ۲۸۳). وصف‌ديو در سام‌نامه از اين هم واضح‌تر است: نهنكال‌ديو شاخ دارد و مي‌خواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج ۲، ص ۳۵۶)، صورتِ ابرهاي‌ديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج ۲، ص ۳) و به شكل ابر درمي‌آيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را مي‌ربايد (ج ۱، ص ۴۳۲).

در قصه‌هاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيق‌تر وصف شده است: ديوان در آب غوطه مي‌خورند و در هوا پرواز مي‌كنند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸؛ طرسوسى، ج ۲، ص ۴۷۳؛ هفت لشكر، ص ۶۷)؛ هنگامي‌كه به هوا مي‌روند، تنوره مي‌كشند (هفت لشكر، ص ۶۸)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص۴۷۰). مثلا، در اميرارسلان (ص ۴۷۱) در وصف كشته شدن الهاك‌ديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكال‌ديو نيم‌فرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص ۶۷)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا ۲۵۰ اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطه‌هاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص ۱۷۲؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياه‌رنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد (هفت لشكر، ص ۳۰۹ـ۳۱۰). در قصه‌هاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۳۱۴؛ هفت لشكر، ص ۱۷۳).

در برخى قصه‌هاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۶۳ـ۴۶۴) ديو مانند مارى بال‌دار است كه آتش از دهانش مشتعل مي‌شود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بن‌مايه‌هاى قصه‌ها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير مي‌كند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر مي‌رود و اژدها را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (رجوع کنید به افشارى، ص ۳۸ـ۴۳). در بعضى قصه‌هاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را مي‌ربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع مي‌كند و جوانى از راه دور به نجات دختر مي‌رود و ديو را مي‌كشد و با دختر ازدواج مي‌كند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، ۱۳۵۲ش، ج ۱، ص ۸۵ـ۸۶). در قصۀ اميرارسلان (ص ۳۲۸ـ۳۲۹) نيز فولادزره‌ديو، فرخ‌لقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخ‌پرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعل‌شاه) را در شب عروسي‌اش با ملك فيروز (پسر اقبال شاه‌پرى) مي‌ربايد. الهاك‌ديو نيز ماه‌منير، همسر ملك شاپور، را مي‌دزدد و از او كام مي‌طلبد اما كامروا نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص ۴۳۵ـ۴۳۶).

در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص ۳۷۸ـ۳۷۹) ديوها يار پريان‌اند، اما در بيشتر قصه‌ها ديوها و پريان باهم دشمن‌اند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى مي‌خواهند. مثلا، در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۵۴) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكال‌ديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى مي‌خواهد و در قصۀ حمزه (ج ۱، ص ۲۱۸ـ۲۲۳، ۲۳۱ـ۲۳۳) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان مي‌رود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در داراب‌نامه طرسوسى (ج ۲، ص ۴۷۱) خضر* به اسكندر مي‌آموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلوات‌اللّه‌عليه متولد مي‌شود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج ۲، ص ۱۵۸)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد، از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد مي‌آيد؛ از اين‌رو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه مي‌زند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را مي‌دانست، آگاه بود. چنان‌كه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج ۲، ص ۴۶۵).

ديو در بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمه‌هاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج ۲، ص ۶۲۲)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۴۷ـ۱۹۲) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناي‌نيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاو است، مي‌بايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنان‌كه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى مي‌كند (وراوينى، ج ۱، ص ۱۴۸) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزبان‌نامه (ج ۱، ص ۱۰۱) ديوى در تن شاهزاده مي‌رود و در رگهاى او جارى مي‌شود و او را ديوانه يا مجنون مي‌كند، نشان مي‌دهد كه ديو در مرزبان‌نامه به‌معناى جنّ به‌كار رفته است (قس شميسا، ص ۱۲۸۱ـ۱۲۸۲، كه باب چهارم مرزبان‌نامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست مي‌داند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شده‌اند، چنان كه اسكندر فرمان مي‌دهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار مي‌ترسند (اسكندرنامه، ص ۳۷۸). در داراب‌نامه بيغمى (ج ۲، ص ۷۲۴، ۷۲۶) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قاف پادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مه‌لقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبط‌پرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكسان‌اند.

در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار به‌كار رفته (مثلا سعدى، ص ۱۱۵؛ مولوى، دفتر اول، ص ۹۳؛ همان، دفتر دوم، ص ۱۱۴) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است (رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).

منابع :

  • ابونصر علي‌بن احمد اسدى طوسى، گرشاسب‌نامه، چاپ حبيب يغمايى، تهران، ۱۳۵۴ش؛
  • اسكندرنامه (روايت فارسى كاليستنس دروغين)، چاپ ايرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ش؛
  • اسكندرنامه كبير، تهران، چاپ سنگى ۱۳۱۷ش؛
  • مهران افشارى، تازه به تازه نو به نو، تهران ۱۳۸۵ش؛
  • ابوالقاسم انجوى شيرازى، مردم و شاهنامه، تهران ۱۳۵۴ش؛
  • همو، قصّه‌هاى ايرانى، تهران ۱۳۵۲ش؛
  • محمدبن احمد بيغمى، داراب‌نامه بيغمى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۸۱ش؛
  • خواجوى كرمانى، سام‌نامه، چاپ اردشير بنشاهى (خاضع)، بمبئى ۱۳۱۹ش؛
  • دهخدا؛
  • مصلح‌الدين‌بن عبداللّه سعدى، بوستان (سعدي‌نامه)، چاپ غلامحسين يوسفى، تهران ۱۳۶۳ش؛
  • سيروش شميسا، «مرزبان‌نامه و خاطره شكست ديوان»، چيستا، سال اول، شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱ش؛
  • ابوطاهر طرسوسى، داراب‌نامه طرسوسى، چاپ ذبيح‌اللّه صفا، تهران ۱۳۵۶ش؛
  • ابوالقاسم فردوسى، شاهنامه، چاپ جلال خالق مطلق، نيويورك ۱۳۶۶ش ـ ؛
  • فرهنگنامه قرآنى، زيرنظر محمدجعفر ياحقّى، مشهد ۱۳۷۴ش؛
  • قصّه حمزه (حمزه‌نامه)، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۴۷ش؛
  • جلال متينى، «روايتى ديگر درباره ديوان مازندران»، ايران‌نامه، سال سوم، شماره ۱، پائيز ۱۳۶۳ش؛
  • جلال‌الدين محمد مولوى، مثنوى، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۶۹ـ۱۳۷۰ش؛
  • محمدعلى نقيب‌الممالك شيرازى، اميرارسلان، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۴۰ش؛
  • سعدالدين وراوينى، مرزبان‌نامه، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۶۷ش؛
  • هفت لشكر (طومار جامع نقالان)، از كيومرث تا بهمن، چاپ مهران افشارى و مهدى مداينى، تهران ۱۳۷۷ش؛

Encyclopeddia Iranica, s.v. «DIV» (by Mahmoud Omidsalar), New York, Vol, VIII, 1996.

/ مهران افشارى /

تاریخ انتشار اینترنتی [در دانشنامه جهان اسلام] :  ۰۵/۰۳/۱۳۸۸ »

نوشته‌هایِ مرتبط:

 

«گامى از اسطوره بـسـوى فـلـسـفـه : « ديالكتيكِ خيال و خرد »»


«انديشيدن در تاريخ  ، با « مفاهيم» ، آغاز نشده است ، بلكه انديشيدن ، پيش از تاريخ ، با « تصاوير» ، آغاز شده است . هرتصویری ، پیکریابی اندیشه است . شکستن صورتها ، شکستن اندیشه هاست . ضدیت با تصویر، ضدیت با اندیشه است . توخالی دانستن تصویر، نابود ساختن اندیشه است . مردمان ، هزاره ها در تصاویر اندیشیده اند .  و تجربيات مستقيم و نو ، بستگى به شرائط بى نظير و تكرار ناپذير دارند . هر تجربه مستقيمى ، نو است ، چون تكرارناپذير است ، وآن تجربه ، هميشه نو ميماند  .تجربيات مستقيم ، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند ، و هميشه انگيزنده به نو آفرينى هستند . هر روز ، همه انسانها ، امكان كردن تجربه مستقيم و نو ندارند .  از اين رواين تجربيات مستقيم  ، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها وداستانها باشند ، چه از مردمان دوره هاى تاريخى، در مكاتب فلسفى و اديان ، ارزش دارند . هر تجربه مستقيمى ، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد كه هر انسانى ، به خودى خودش تواناست  تجربه اى  مستقيم و نو بكند . انسانها پيش از تاريخ ، تجربيات مستقيم و پـُرمايه و بى نظيرى داشته اند ،كه همانقدر با ارزشند ، كه تجربيات مستقيم و بى نظير انسانها در ادوار تاريخى درمفاهیم . هرچند كه ما امروزه بيشتر خوگرفته ايم كه تجربيات و خواستها و نيازهاى خود را در مفاهيم ، بيان كنيم ، ولى غافل از آنيم كه تصاوير ، هنوز نيز ، قدرت فوق العاده بر« نا آگاهبود » ما دارند . و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع كردنست ، و انديشيدن ، گام دوم در انتزاع كردن . انتزاعى كردن يك تجربه دريك تصوير ، تجربه مستقيم فوق العاده غنى انسان است . چون  هر انتزاعى كردنى ، گونه اى گسستن و بريدن است، كه نماد  نخستين تجربه آزادى است . تنها راه گسستن ، شك كردن به چيزى نيست ، بلكه يكى ديگر از راههاى گسستن ، انتزاعى كردن  پديده ها و واقعيات است .

به همين علت ،  نقاشى و تخيل و صورتگرى و موسيقى و رقص ، يكى از مهمترين گامهاى انسان در « گسستن » از طبيعت است . از اين رو هست كه آزادى نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع ، سرآغاز انقلابات انديشگى يا اجتماعى و سياسى و دينى است . آزادى تخيل ، آزادى طرح روءياهاى اجتماعى و سياسى و … است ، كه اهميتى برتر از « علوم اجتماعى  و سياسى » دارد ، چون  راه انسان را براى گسستن از « هر نظام موجودى » باز ميكند . در اجتماعى كه مردم آزادى ندارند، روءياهاى تازه براى دستگاه حكومتى و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح كنند ، در آن اجتماع ، آزادى نيست .

علوم اجتماعى و سياسى و اقتصادى امروزه  ، به « بستگى + پيوستگى + سازگارشدن با معيارها و ارزشها + همخوانى با معيارها + اين همانى يافتن با  قواعد و سيستم .. »  اهميت فوق العاده ميدهند . اينها در گوهرشان ، برضد « آزادى به معناى يك روند نو آفرينى اجتماع و سياست » هستند . پروردن روشهاى گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاكم در اجتماع، فرهنگ آزاديست. به علت همين تجربه انسان از « تصوير » است كه  تلويزيون در دوره ما ، چنين نفوذ گسترده و ژرفى در مردمان دارد . بسيارى از تجربيات مستقيم  انسانى ، در تصاوير و اسطوره ها  ، چهره به خود گرفته اند ، و از اين تجربيات مستقيم در هزاره ها ، نميتوان چشم پوشيد .همين غفلت از اهميت تصاوير ، سبب ميشود كه ناگهان مى بينيم كه انديشه هاى پر زرق و برق مدرن ما ، كه خودآگاهى( آگاهبود ) مارا انباشته اند ، از همان تصاوير به نظر دورافتاده و كهن و باستانى ، شكست ميخورند .

ما با بى ارزش شمردن تصاوير در اسطوره ها ، كه مجموعه تجربيات ملتند ، و ارزشيابى فوق العاده مفاهيم روز ، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم . دراين شكى نيست كه تفكر فلسفى و علمى ، با اولويت دادن به مفاهيم روشن  ،كه « فقط يك معنا دارند » ، برضد تصاوير پـُر معنا و چند چهره ، خود را يافته است . درآغاز، فلسفه ، براى جداشدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز به « ضديت انديشه با تصوير اسطوره اى » داشت. ولى اين ضديت روانى ، در يك برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهرى فلسفه با اسطوره نيست . فلسفه، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در مفاهيم است ، و اسطوره ، بيان « تجربيات مايه اى » انسان در تصاوير است . كارى را كه اسطوره ميتواند بكند ، فلسفه نميتواند بكند ، همانطور كارى را كه فلسفه ميتواند بكند ، اسطوره نميتواند بكند . و هر تصويرى را نميتوان به مفاهيم كاست ، و هر مفهومى را نميتوان تبديل به تصوير متناظرش كرد . مسئله فرهنگ، آن نيست كه مفهوم و عقل را ، جانشين تصوير و تخيل سازد ، بلكه ديالكتيك مفهوم و تصوير ، يا ديالكتيك عقل و تخيل را بپذيرد .در قرن هيجدهم و نوزدهم در اروپا ، پژوهشگران مى پنداشتند كه عقل در يونان ، با قيام برضد اسطوره ، به خود آمده است . بدين ترتيب ، فلسفه و علم را ، پديده اى برضد اسطوره شمردند ، و اين ارزيابى غلط ، هنوز بر ذهن بسيارى از مردم ، چيره مانده است. بسيارى نيز ميانگاشتند كه انديشيدن در تصاوير اسطوره اى ، با بدويت فكرى و روانى كار داشته است، و انسان، كه از بدويت فكرى  رهائى يافت ، ديگر در تصاوير و و اسطوره نميانديشد .

اينهم يكى از خرافات  تازه بود كه گنجينه اى از تجربيات انسانى را بى ارزش و بى اعتبار ميساخت . و با دادن بهاى بيش از اندازه ، به فلسفه و مفاهيمش ، اسطوره و تصاوير ش را خوارشمردند ، و بى بها ساختند . ولى وارونه پنداشت آنان ، فلسفه در يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اى كه انسانها درتصاويراسطوره اى بجا نهاده بودند ، بسيار بهره بردند ، و توانستند بخشى از آنهارا، به مفاهيم انتقال دهند . و انتقال دادن تجربيات پرارزش ملت در اسطوره ها، از تصاوير به مفهوم ، رسالت فلسفى، متفكرين اصيل هر ملتى است. بخشى ازاين تجربياتست كه بهتر ميتوان آنهارادر مفاهيم گسترد.متفكرانى كه نتوانند اين تجربيات اصيل ملت خود را ، از گستره تصاوير اسطوره اى ، به گستره مفاهيم فلسفى انتقال بدهند ، از رسالت تاريخى خود باز مانده اند، و هنوز تفكر فلسفى را در ملت خود، بنياد نگذارده اند . اين تجربيات مايه اى وبى نظير ملت ، بايد از جهان تصاوير، به گستره ِ مفاهيم آورده شوند ، تا شالوده اى در آن ملت ، براى فلسفه گذارده شود . و اين كار، هنوز در ايران نشده است . ولى در كنار فلسفه، كه تجربيات انسانى را فقط در قالبهاى « مفاهيم » ميريزد، و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحى و فقير ميسازد ، بايد بخشى از فرهنگ بوجود آيد كه در برگيرنده « ديالكنيك تصوير و انديشه – يا ديالكتيك عقل و تخيل » است .

 آنچه در تصوير است ، « برآيندهاى فراوان » دارد ، و نميتوان آنرا به يك برآيند ( يك بعد ) در مفهوم كاست . به عبارت ديگر، يك تصوير، « خوشه اى از مفاهيم گوناگون » است كه همه در آن تصوير باهم ، وحدت دارند .هنوز در واژه نامه ها ميتوان ديد كه برخى از واژه ها ، معانى فراوان و بسيار ناجور باهم دارند . اين معانى ، فقط از ديد ماست كه باهم نميخوانند،  ولى اگر آن تصوير اسطوره اى را بيابيم ، مى بينيم كه همه ، ناگهان وحدت در يك خوشه به هم پيوسته پيدا ميكنند . وقتى آن تصوير را يافتيم ، ديده ميشود كه همه اين مفاهيم ، تراشهاى گوناگون يك كريستال  هستند. همين كار را هايدگر ، فيلسوف آلمانى كرده است .

اين شيوه انديشيدن هايدگر در خوشه واژه هاى آلمانى ، در ترجمه آثارش به هر زبانى ( همچنين به فارسى ) به كلى از بين ميرود . ولى براى ما ، ياد گرفتن  شيوه انديشيدن ، مهمتر ازيادگرفتن محتويات  انديشه هاى غربيست ، هرچند بسختى ميتوان  محتويات را ، از شيوه انديشدن ، جدا ساخت .  هايدگر ،  كوشيده است  از خوشه مفاهيم يك واژه ،  تجربيات انسانى را كه در زبان آلمانى شده است ، در يك تفكر فلسفى،  به هم بپيوندد . تجربيات انسانى موجود در هر زبانى كه استوار براين تصاوير هستند ، به همان علت « خوشه اى بودن هرتصويرى » راه را براى پيدايش طيفى از مكاتب فلسفى باز ميسازند . به عبارت ديگر ، تجربياتى كه ملت در اسطوره هايش كرده ، در ايجاد مكاتب فلسفى گوناگون ، گنجاندنيست . هيچ اسطوره اى را در چهار چوبه يك فلسفه نميتوان فهميد ، بلكه چهره هاى گوناگون هر اسطوره اى را، ميتوان در مكاتب تازه بتازه فلسفى، از نو تجربه كرد . از اين  رو، فلسفه هايدگر ، كل تجربيات انديشگى در فرهنگ آلمان نيست .كشف تجربيات زبانى يك فرهنگ ، و مايه گرفتن از آن ، براى پديد آوردن  فلسفه هاى نوين ، برداشتن گامى مهم در يك فرهنگست .

من كوشيده ام كه همين روش هايدگر را ( نه محتويات فلسفه اش را )، در پيوند دادن واژه هاى باستانى ايران ،  بكار ببرم ، تا تفكرات فلسفى ايرانيان را ، در محدوده بسيار ناچيزى  آغاز سازم، چون  از گستردن بيش از آن ، سخت واهمه داشتم و دارم ، چون  متأسفانه روشنفكران ايران هنوز ، نيروى بويائى براى  اصالت ندارند . مثلا فرهنگ ايران ، تجربه اى ويژه از « زمان » دارد كه با تجربه هايدگر ، تفاوت دارد .  آنچه دريك تصوير اسطوره اى هست ، برآيند هاى فراوان از مفاهيم دارد . يك تصوير، خوشه اى از مفاهيمست . وقتى آن تصوير اسطوره اى را يافتيم ، مى بينيم كه همه اين مفاهيم ، كه به حسب ظاهر ناجورند ، تراشهاى گوناگون يك كريستال هستند . در فلسفه و علم ، كوشيده ميشود كه يك تصوير ، به يك مفهوم كاسته شود ، تا در مفهوم ، روشن گردد . مثلا هركدام از خدايان گذشته را به يك مفهوم ، ميكاهند . هركدام ، بايستى يك خويشكارى داشته باشند ، و به كار ويژه اى ، گماشته شده باشند .  پرسيده ميشود كه تنها كار اين خدا چيست ؟ مثلا اين خدا ، خداى آب است . چنين پرسشى از بـُن غلطست . اين كار ، كار فلسفه و علم و عقل است كه ميخواهد  با اين وظيفه خاص ، آن خدا را روشن سازد . كار برد اين روش در اسطوره ها و فرهنگ نخستين ، فقير سازى فرهنگ است . با اين روش ، همه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحى و يكسويه ساختند ، تا آنها را از ديد فلسفى ، ، روشن سازند . تصوير اسطوره اى ، براى تجربياتى بسيار ژرف و غنى از انسان بودند ، كه كاستنى به يك برآيند ( بعد ) و يك مفهوم نبودند . این ویژگی تجربیات بسیار ژرفست ، نمیتوان که آنها را یک بـُعدی ساخت و دریک مفهوم ، گنجانید. ازاین رو درک در تصویر ونقش ، همیشه باقی میماند. اینست که « بازگشت به اسطوره ها و داستانها » ، ضرورت همیشگی میماند. كاستن اسطوره ، به يك دستگاه فلسفى ، دورريختن اين تجربيات ، يا كوبيدن و سطحى سازى و ناديده گيرى و فقير سازى اينگونه تجربيات بود . اين پيدايش يكنوع « بدويت نوين » بود،كه پيآيند  شيوه نگرش « عقل روشن بين» بود .  اين بدويت خود را به مردمان باستان نسبت دادند ، در حاليكه اين بدويت فكرى  خود آنها بود . كار برد اين روش ، سبب ميشد كه انسان، اسطوره ها را مسخره كند ، و غير منطقى بشمارد ، و بى آنكه آگاه باشد ، كه چه اندازه تجربيات ژرف و غنى خود را ميكوبد و دست مياندازد و بشمار نمياورد. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غنى و ژرف  ويژه انسانيست كه ربطى به انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد . این ادعای اگست کنت ، به کلی تنگ و غلط ، و حاکی ازسطحی نگریست .

اين چهره تجربيات انسانى، كه در اسطوره نمودار ميشود ، يكى از گرانبهاترين بخش گوهر انسانست . انتقال دادن بخشى از تجربيات انسانى ، از گستره اسطوره به گستره فلسفه ، یا از گستره تصاوير به گستره مفاهيم ، كارى ضرورى بود ، ولى اينكه  تصاوير و اسطوره ها و خيال، به هيچ دردى نميخورند ، و كم ارزش و يا بى ارزشند ، و تنها مفاهيم انتزاعى،  ارزشمندند ، و هرچه در مفاهيم نا گنجيد نيست ، بايد خوارشمرد ، سخنى بكلى غلطست . البته غناى تجربيات در تصاوير، با ابهام و مه آلودگى ، همراهست ، ولى مفاهيم نيز در اثر همان روشنى ، بسيار شكننده اند، و عيب خود را دارند . هر چيزى را براى عيبش ، نميشود دور ريخت . هر چيزى ، هر فلسفه اى، هر دينى ، هر هنرى ، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دومقوله را نميتوان ازهم جدا ساخت . براى كام بردن از هنر هرچيزى، بايد  رنج بردن از عيبش را نيز تحمل كرد . از اين رو است كه بايد طيفى از مكاتب فلسفى يا اديان و هنرها در كنار هم داشت . به همين علت بود كه عرفاى ما « گاه موءمن و گاه كافر و گاه ملحد » بودند و اين « فلسفه گهگاه بودن » ، به طيفى بودن گوهر انسان باز ميگردد . گوهر انسان يا فطرت او يا هويت او ، « تثبيت شدن در يك دين و هنر و فلسفه » نيست ، بلكه  تحول در فطرتها و هويتها ست.از هرچيزى بايد  از ديد هنرى كه دارد لذت و شادى برد . با آمدن فلسفه و علم ، فقط نشان داده شد كه بخشى از تجربيات انسانى را ميتوان در مفاهيم ، بهتر عبارت بندى كرد و نمود ، ولى بخشى ديگر از تجربيات انسانى ، به گونه اى غنى و سرشار هستد ، كه بهتر در تصاوير ميگنجند، و خودرا بهتر در تصاوير اسطوره اى ادا ميكنند.

اين بود كه مولوى از سر، به « خيال » ، نيروى  صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده كرد. در آثارمولوى ،اين خيالست كه نزديكترين پيوند انسان را با حقيقت  فراهم ميآورد، نه عقل .

اين تنوع و رنگارنگى خيال بود كه تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انسانى را، بهتر نمودار ميساخت كه عقل. با اولويت دادن  به خيال و صورت ( يا نقش و نگار ) ، مولوى همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را به حقيقت ، زنده ساخت . خيال، رابطه ديگرى با تصاوير دارد ، كه عقل با مفاهيمش دارد . اين تجربه بزرگ انسانى در همان اولويت دادن خيال به عقل، چشمگير و برجسته ميشود . يكى از تجربه هاى بزرگى كه انسانها در دوره « انديشيدن در اسطوره » كرده بودند ، با آمدن انديشيدن فلسفى و علمى ، در آغاز ، ناديده گرفته شد ، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود كه از كشفيات بزرگ آنها بوده است . آنها دريافتند كه انسان ، تجربياتى غنى و ژرف دارد كه به هر صورتى آنرا تصوير كنند ، آن تجربه، نا نموده ميماند .  به همين علت بود كه آنها تجربه دينى و اجتماعى خود را ، در كثرت تصاوير خدايان بيان كردند . براى آنها هر تصويرى از اين خدايان ، آزمايشى بود براى بيان همان تجربه غنى و ژرف و عالى . به همين علت بود كه همه اين صورتها و پيكرها را در يك نيايشگاه و جشنگاه ، كنار هم مى نهادند ، چون آن تجربه واحد و غنى را از درون گوناگونى و كثرت  اين تصاوير و رنگها ، بشيوه اى ميشد لمس كرد، در حاليكه آن تجربه در هيچكدام از تك تك اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف دينى و اجتماعى و انديشگى خود را در سى و سه خدا ، تصوير ميكردند كه باهم ، زمان و زندگى و جشن و عشق و گيتى را ميآفريدند . اين سى وسه خدا ، همه چهره خدائى بودند كه نامش « انامك » يعنى « بى نام » بود .  اين چهره هاى گوناگون ،كه تجلى يك تجربه اصيل ولى گمنام و ناگرفتنى بود ، در شاهنامه به شكل درختى نموده ميشود كه سى شاخه دارد ، و نام سيمرغ نيز ، به همين علت برگزيده شده است .

كثرت خدايان ، در همآهنگى آنها ، تبديل به وحدت ميشود . اين بود كه انديشه هاى١- « توحيد » و ٢- « كثرت » و ٣- « همآهنگى » ، سه اصل جدا ناپذيرازهم و برابر  با هم بودند . بر اين سه اصل بود كه اجتماع بنا نهاده شده بود . اين خدا ، با وجود آنكه صورتهاى فراوانى داشت ، بى صورت بود . بعدا كه فلسفه نورى آمد ، و عقل ، غلبه كرد ، اين انديشه بكلى طرد شد . خدا ، يك خداست و صورت هم ندارد و همه صورتهارا بايد شكست و نابود كرد. حق تصوير كردن و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات دينى، ازهمه گرفته شد .

با آمدن خدايان نورى ( الله + پدر آسمانى + يهوه ) هيچكدام از آنها ، ديگرى را در كنار خود تحمل نميكند، و سرنوشت نهائى اين خدايان ، جنگيدن باهم ، براى نابود ساختن همه خدايان و همه اديان ، جز خود و جزدين خود است . در گوهر انديشه خداى واحد ، تعصب و عدم تسامح ، سرشته شده است . واحد ساختن اصل جهان، خويشكارى عقلست ، ولى خدای واحدی که اين اديان واحد ميانگارند ، برغم ضديتشان با تصوير ، يك تصويرند . هم مفهوم و هم تصويرند ، چون هميشه به صورت يك شخص ، عبارت بندى ميشوند . اينست كه هنرمندان غرب ، اصل تنوع و تازگى و كثرتمندى را ، با روى كردن به خدايان يونان و رم  كشف كردند ، و همين كشف ، نا آگاهانه ، پيآيندهاى سياسى و فلسفى و اجتماعى و دينى خود راداشته است و دارد .  ما مى پنداريم كه پلوراليسم ، تنها يك مسئله حزبى يا سياسى است . پلوراليسم سياسى و حزبى واقعى ، پيوند ژرف فرهنگى و روانى با پلوراليسم خدايان دارد . اين است كه به عصر روشنگرى در اروپا ، « عصر رستاخيز كفر » گفته ميشود . »

منوچهر جمالی

منبع:

منوچهر جمالی، گامى از اسطوره بسوى فلسفه، ديالكتيك خيال وخرد، مقاله‌ای از کتابِ  خرد شاد،  انتشاراتِ  کورمالی، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۹۶x، برگرفته از فرهنگشهر، بخشِ  گنجِ  بادآورد.

نوشته‌هایِ مرتبط:

« معنای درست یلدا (ایل + دا) »


« شب اول دی ماه را که ماه خرّم است ، شب یلدا مینامند . روز وشب اول ماه، اینهمانی  با خرّم دارد . و یلدا ، دراصل « ایل دا » به معنای « پیدایش و زایش خدا است » . » ۱

« ماه دی یا دسامبر، ماه خرّم وماه بهی نیز نامیده میشده است، چون بـِه وبِهی، نام زنخدای عشق (ونوس = زُهره = افرودیت) یعنی، خرّم و بیدخت و شاده هست. نام دیگراین زنخدا، شـاده و «ژی = جِی»است. نام روز یکم و هشتم این ماهِ دی، هردو، خـرّم (هو + رام = هور + رام) میباشند. این روزها، ملت ایران، «جشن دموکراسی = جشن خرّم» میگرفته است، که جشن تابعیت حکومت از خواست ملت، و انبازی ملت با حکومت باشد، که فراموش ساخته شده است. این تنها ماهی هست که سه روز درماه، با ماه، اقتران میکنند، یعنی سه بار ماه و خورشید، همآغوش هم و جفت هم میشوند، و سه بار جشن عروسی ماه با روز ها گرفته میشوند. این سه روز، عبارتند از روز هشتم، دی به آذر (دی = آذر)، و روز ۱۵ که دی به مهر (دی = مهر) باشد، و روز ۲۳ که روز دی به دین (دی = دین) میباشد. این اصطلاحات به معنای آن بودند که زنخدا «آذر» و زنخدا «مهر» و زنخدا «دین»، و زنخدا «دی»، چهارچهره یک زنخدا هستند. مردم روز هشتم را که دی به مهر باشد (وارمنیها در گذشته، مهرمینامیده اند) غـم زدامینامیدند. روز پانزدهم را که دی به مهر باشد (دی= مهر)، دین پژوه مینامیدند، و روز دی به دین (دی= دین) را جانفـزایمینامیدند، و روز ۲۴ که «دین» باشد، «بُت فریب» خوانده میشد، که به معنای آن بود که این خدا، اصل زیبائی در هر انسانی است و، دل همه را با زیبائیش می رباید. این دو روز، که روز ۲۳ و ۲۴ ام ماه باشند، و باهم اینهمانی دارند، زمان ِ «زایش خدای عشق و زندگی و شادی» بود ند، و این درست معنای یلدا (ایل + دا) هست. » ۲

.

« یلدا … این درازترین شب—بلندترین تاریکی—بر همه ایرانیان مبارک باد

فقط ایرانیان در تمام دنیا بلندترین تاریکی را جشن میگیرند.  ایرانی بر ضد ظلمات نبود. بلکه از ظلمات می آموخت. پدیده ها را از ظلمات بیرون میکشید.  ایرانی به جهاد ظلمات نمی رفت بلکه از ظلمات متولد میشد.  ما همه از ظلمات و تاریکی رحم مادر هستیم … آیا هیچ انسان عاقلی به جهاد ظلماتی که خود از اوست میرود؟ » ۳

.

انار خندان و شکفته

« پیدایش و زایش در فرهنگ ایران ، همیشه متلازم با ، روشنی و بینش است . آنچه پیدا میشود ، روشن میشود ، و دیده میشود . بُن کیهان و بُن زمان و بُن انسان ، زیباست . زیبا ، میخواهد همه اورا ببینند .  ازاین رو میخواهد پیدا شود ، روشن شود ، تا زیبائی خود را ببیند، و محو و شیفته زیبائی خود شود . تا عاشق زیبائی یا حُسن خود شود . این یکی از بنیادهای فرهنگ ایرانست. خدا زیباست میخواهد ، گیتی شود ، تا برای همه دیدنی شود . بُن درخود ، در تاریکی پوست و زهدان نمیگنجد ، و پدیدارمیشود ، تا کام از زیبائی خود ببرد . به همین علت در فرهنگ ایران ، خدا ، تخمیست در تاریکی . خدا ، یک مینو است ، و میخواهد روی خود راببیند ، اینست که گیتی میشود ، چون اصل زیبائی است ، و هزاران صورت به خود میگیرد ، تا در همه این صورتها و نقش ها و رنگها و بوها و آهنگها ، بینش به زیبائی خود بیابد . این خدا در شکل تخم یا مینوئی است که میروید ودرختی میشود که هر شاخه اش ، هر شکوفه اش و گلها و برگهایش  ازاین شاخه ها ، خدائی میشود که چهره آن خدای پنهان را، مینماید . هربرگی ، به چهره دیگرآن بت است . رد پای این اندیشه در   گرشاسپ نامه اسدی طوسی باقی مانده است . در شهرخرّم ، درختی گشن پیش تخت بتی رُسته است که میوه وبرش ، تنوع دارد . درختیست که  اصل تنوع است . وهفت بردارد ( انگور+ انجیر+ نارنج + سیب + انار+ ترنج + به  . این میوه ها در مراسم ایرانی نقش بزرگی بازی میکرده اند ) و همچنین برگهای این درخت ، همه دارای چهره های گوناگون همان بت هستند .

بشهری رسیدند خرّم دگر     پر آرایش و زیب و خوبی و فرّ
ز بیرونش ، بتخانه ای پرنگار    برو بیکران برده گوهر بکار
نهاده در ایوانش، تختی زعاج     بتی دروی، از زرّ ، با طوق و تاج
درختی گشن رسته در پیش تخت      که دادی بر ازهفت سان آن درخت
زانگورو انجیرو نارنج و سیب     زنار و ترنج و به ِ دلفریب
نه باری بدینسان ببار آمدی     که هرسال بارش دوبارآمدی
هرآن برگ کزدی شدی آشکار   بدی چهرآن بت ، برو بر ، نگار
زشهر آنکه بیماربودی وسست    چوخوردی ازآن میوه گشتی درست

البته این درخت ، تکرار تصویر همان درخت بس تخمه است که فرازش سیمرغ ،نشسته است ، چون تخمه ها وبرهای درخت بس تخمه، بنا بربندهش ، « همه پزشک » است . برگ وبر وتخم این درخت ، داروی هر دردی است . » ۱

.

منابع:

۱- منوچهرِ  جمالی ، مولوی بلخی « مطربِ معانی » رستاخیزِ « رام » ، فرزند سیمرغ  ، انتشاراتِ  کورمالی ، لندن ، شابک ۱۸۹۹۱۶۷۴۲۰ ، اکتبر ۲۰۰۴.

۲ – منوچهر جمالی ، ماه دی یا دسامبر، ماه خرّم وماه بهی ، برگرفته از وبگاهِ  فرهنگشهر ، بخشِ  چاشنی‌‌هایِ  اندیشه ،  ۲۸-۰۹-۱۳۹۰ .

۳ – ابراهیمِ  صوفیانی، تبریکِ  یلدا ، کامنتی در فیسبوک ، ۲۰ دسامبر ۲۰۱۲.

نوشته‌هایِ مرتبط:

انسان باید در زندگی پهلوان باشد


«پهلوان بودن این نیست که یک ایدئولوژی را در جامعه پیاده کرد و یا یک فرمول برای مردم پیدا کرد که جواب همه سوالات را بدهد. بلکه پهلوان بودن یعنی اینکه من چه کار انجام دهم که از من در جهان نیکی به یادگار بماند و من چه کار کنم که مردم با عقاید و اندیشه های گوناگون در گیتی زندگی کنند بی آنکه به جان هم آسیب برسانند. من باید چه کار کنم که مردم با چشم خود ببینند و خودشان سرچشمه روشنی و گرمی شوند. من باید چه کار کنم که در جامعه تکثر باشد و تفاوت باشد. من باید چه کار کنم که هیچ ایدئولوؤی در جامعه حاکم نشود . من باید چه کار کنم که مردم تلنگر بخورند و خودشان از خودشان بجوشند و من چه کار کنم که هر کس بوی خود را بدهد و رنگ خود را نشان دهد و من چه کار کنم که جان آسیب نبیند. من چه کار کنم که مردم در جامعه با خردهای خود که از جانشان آمده است به هم پیوند بخورند و با هم کاری انجام دهند در جهت زیباتر شدن و آرایش دادن جهان. من باید چه کار کنم که مهر میان مردم ایجاد شود. اینها پهلوان بودن است. مسئله مردم با یک فرمول و یک ایده و یک راه حل , حل نمی شود. مسئله مردم با تقلید حل نمی شود. مسئله مردم با یکسان کردن آنها حل نمی شود. هر گلی رنگ و بویی دارد و این رنگها و این بوی ها باید خود را نشان دهندو هدف ساختن گلستانی با گلهای متفاوت است و هدف همین  متفاوت سازی در جامعه است. کسی که با یک ایدئولوژی همه چیز را یک شکل می کند دشمن مردم است. من با ایمان کاری نمی توانم انجام دهمو من فقط با خردی که از جان برآمده است می توانم مرافب جان و جانها باشم. من از جان هر کس دفاع می کنم چه دوست چه غیر دوست. اگر جانی بخواهد آسیب ببیند آن چیز را که باعث آسیب شده است از جامعه دور می کنم. حتی اگر مجبور شوم عامل آزار را شکست بدهم این کار را می کنم . این چنین است که انسان یک پهلوان می شود …»

فرشید پژاوند – اندیشه هایی از فرهنگ ایران

نوشته‌هایِ  مرتبط: