« ياوه اي به نامِ « قرائت هايِ غير متحجرانه » »


بازوب‌نویسی شده از نگاه (محمدرضا زجاجي) :

« به راستي جايِ شگفتي است كه براي چند هزارمين بار دوباره مي شنويم كه جريان ها و شخصيت هايِ تريبون به دست ، از « منافع ملي » سخن مي گويند و در پيِ ارائه ي نسخه هايِ تازه از « اسلام » و « انقلاب » و « حكومت اسلامي » هستند و ادعاي ارائه ي قرائت هايِ « غيرِ متحجرانه » دارند ؟ ! ؟
چند بار بايد يك چيز را آزمود ؟ ؟
توي مغزتان نمي رود ؟ ؟ بايد … ؟ ؟ ! !
مگر نسلِ انقلاب ۵۷ به انگيزه و دستاويزِ قرائت تازه و مترقي از « اسلام » حاكميتِ پاي تخت و ام القرايِ شيعه را ، دو دستي از « ارشاد شريعتي » و « نياوران نشين هايِ ششهزار ساله » تحويل نگرفت و به « فيضيه ي قم » به عنوان معماران جامعه ي اسلامي و نماينده گان روحانيت مترقي ، تقديم نكرد ؟ و مگر همين كه امروز داريم ، مترقي ترين قرائت ممكن ، از اسلام و شيعه و انقلاب اسلامي ، در امروز و اكنونِ جهان نيست ؟
ديگر چه قرائتي بهتر و عملي تر از آن كه توسط معماران جامعه يِ اسلامي تعريف و ارائه مي شود و شده است
؟ ؟ و آيا تعريف و به اصطلاحِ آقايان « قرائتي » بالاتر از تعريفِ متولي – نسبت به امامزاده اي – قابل تعريف و تصور است ؟ كه آقايان در صدد ارائه يِ آن باشند ؟
اگر دروني هستيد و خودي – كه هستيد – تعريف و عمل خود را در ۲۷ سالِ گذشته ارائه كرده ايد و اگر امروز خود را بيروني مي دانيد كه باز بايد تكرار كنم : چه تعريف و قرائتي بهتر از آن كه خودي و اهل فن و مدعيان و متوليان ارائه كرده اند ؟ ؟ آخر چرا به آن چه مي گوئيد نمي انديشيد ؟ ؟ يا اين كه مردم و جامعه يِ امروز و جهان را نشناخته و با همان چشمان لوچ و خواب زده يِ كهن ، به موضوع مي نگريد و معتقديد كه هنوز و دوباره مي توانيد مردم را گول به زنيد و هم چنان منابعشان را غارت كنيد … ؟ !
آخر نمي دانم بعضي از « حضراتِ اجله يِ نيمچه علما » خودشان مي دانند چه مي گويند ؟ ؟ آخر شما بچه مسلمان و روحاني زاده اي ، صادق تر از كويري مرحوم ، دكتر علي شريعتي مي توانيد پيدا كنيد ؟ ؟ كه هم اسلام شناس بود و بچه آخوند و هم جامعه شناس و رفورميست و به دليل صداقتش نيز ، از آن محبوبيت و مقبوليت شديد برخوردار شد … ؟ ؟ ! !
( من تماميِ سال هايِ پس از ۵۷ را تا ۶۵ برايِ تحقيق و شناختِ دوباره يِ « بت » دورانِ جواني ام ، از مصاحبتِ مرحوم استاد محمدتقي شريعتي – در سال هائي كه همه پيرمرد را تنها گذاشته بودند و به ناچار خود بر بالايِ كتاب خانه اش نوشته بود كه « عزيزان از بحثِ سياسي خودداري كنند » – برخوردار بوده ام و احوالاتِ آن كويري دق كرده را ، از زبانِ نزديك ترين نزديكانش شنيده ام و در آن ها تأمل كرده ام و مي دانم كه از چه سخن مي گويم ) .
رفت و شد و گذشت … ديگر چه مي گوئيد ؟؟ و چه مي خواهيد ؟ ؟
يا اين كه شما نيمچه علمايِ با عمامه و بي عمامه ، كدام قرائتِ مترقي و « غير متحجرانه » را مي خواهيد از اسلام و شيعه و روحانيت ارائه كنيد كه متوليان مذهب و« معمارانِ انقلاب اسلامي » تا كنون آن را ارائه نكرده باشند ؟ ؟
چه چيز تازه اي داريد كه بيهوده شعار مي دهيد ؟ ؟ گمان نمي كنيد كه ديگر زمان اين ادا و اصول ها و شيوه هاي خر گول زنگ ، به سر آمده است ؟ ؟
آخر آقايان خودشان مي دانند چه مي گويند ؟ ؟ ! !
تمامي مديراني كه در ربع قرن گذشته – به ويژه پس از ۱۳۶۰ تا كنون – از راست و چپ و سلاطين سازنده گي تا اصلاحات ، از بنياد گرا و اصول گرا و سنتي ، تا مدرن و « فيلسوفان علم » به نحوي كساني هستند كه تا كنون- هريك – در نهادها و تشكيلاتي ، مشغول و متوليِ ارائه يِ قرائت هايِ تازه و مترقي و منطبق با دانش و تكنولوژي روز ، از اسلام و انقلاب بوده اند و همواره نيز براي جامعه نسخه پيچيده اند و تمامي انواعش را ، از انقلابي و مترقي و غير متحجر معرفي كرده اند و فرصت كافي و امكانات لازم را – نيز– برايِ اين كار داشته اند و حتا از حمايتِ سياست هايِ موافقِ بيگانه هم ، برخوردار بوده اند و هستند … حضرات گمان مي كنند كسي گذشته شان را از ياد برده است ؟ ؟ كه اين گونه رنگ عوض كرده اند و با مداركِ مدرن از دانشكاه هايِ هوائي و توبه كرده از استبداد ، مي خواهند تازه نوعِ سكولارش را تبليغ كنند و قرائت هاي « غير متحجرانه » تعريف فرمايند ( ! ! ) ياللعجب و صدها شگفت ! !
ديگر كدام نسخه و قرائتي است كه شما نالايقان و بوزينه گانِ تقليدي ، پس از بسته شدن رسمي دكان ، مي خواهيد ارائه كنيد و پيامبر و تئوريسينِ آن گشته ايد ؟ ؟ و داريد جامعه ي فاسد را – با اين شعر و شعارها – گول مي زنيد و …
آقايان سال ها بيت المالِ كشور را چنان غارت كرده اند كه امروز دارند هضم نشده هايش را قي مي كنند … و مدام بر خرِ مراد سوار بوده اند و وقت و امكانات هر كار و چيزي را هم داشته اند ، اما تازه به فكرِ تعريف هاي « غير متحجر » و مدرن افتاده اند (!!) .. گمان مي كنيد مردم اين قدر زود فراموش مي كنند ؟ ؟
انگار يادمان رفته است كه همين حضرات با عمامه و بي عمامه ، خود كساني بوده – و هستند- كه به عنوانِ اجرا و ارائه يِ « اسلامِ مترقي » و « روحانيت انقلابي شيعه » در بيست و چند سال پيش « حاكميت » را قبضه كردند و تمامي امكانات گسترده و تمام نشدني را نيز به خدمت گرفتند و خود ادعاي تعريف و اجراي « اسلام و شيعه ي مترقي » را داشتند و دارند …
حالا چه شده است كه رفورميست هاي سابق ، دوباره شده اند « متحجر » و « سنتي » و حتما شما هم « انقلابي » و « مدرن » از نوع سكولارش هستيد كه عين صدر مشروطه پوست انداخته ايد و عبا و عمامه را – پس از بردار رفتن شيخ فضل الله – به كت و شلوار و كروات و يك عدد مبال و يك يا دو رأسي اتومبيل گرانقيمت و دكه و دكاني در پائين يا بالاي تهران ، تبديل كرده ايد و مي خواهيد براي فرداي جامعه نسخه به پيچيد … حالا هم كه دور دورِ نان خوردن از « اصلاحات » است – آن هم تازه پس از تعطيل دكان – كه آقايان راه افتاده اند دورِ دنيا و دارند با دختركان گرجي و تاجيك « گفت و گوي تمدن ها » مي كنند و با بانوان محجبه ي ورزش كار عكسِ يادگاري مي گيرند و « رقصِ افراد ناباب » (!) را تماشا مي كنند ( يا للعجب ) خوب بود رقص افراد باب را تماشا مي كرديد كه دادِ رقبا و حريفان را در نياوريد … اما دكانِ بدي نيست ، مي تواند رونق هم بگيرد … و انگار مي توان چند سالي را ، باز بر « مقبره يِ اصلاحات » به « توليت » نشست ؟ !
آقايان بازي تمام شده است و دكان برچيده ، اسلام و انقلاب و حاكميت روحانيتِ شيعه نيز ، همين است كه ملاحظه مي فرمائيد … اگر توانستيد خود را با دانش و شعورِ امروزينِ بشر و بيداريِ جوامع مسلمان ، هماهنگ كنيد و منافعِ عام را بر نمايندگي از جريان هايِ فاسدِ قدرت و ثروت برتري دهيد ، امكان ماندن و زيستن در جامعه يِ فردايِ كشورهاي اسلامي را نيز خواهيد داشت و اگر هم نتوانستيد – يا نخواستيد – ( بدانيد و ترديد نكنيد ) كه مضمحل خواهيد شد …
فرض و صورتي جز اين متصور نيست و ديگر نمي توان « انسانِ امروز » را كه بر جهاني از آگاهي و اطلاعات چشم گشوده است – هرچند فاسد و تباه باشد – با مردمانِ قرن بوق مقايسه كرد و چونان آدمكانِ عصر كجاوه و پالكي ، با تكيه بر ثروت هايِ غارت شده از خودشان ، گولشان زد و دوباره با همان شيوه هايِ افشا شده ، برايشان « قرائت هاي غير متحجرانه » تعريف كرد و با شبكه هايِ تلويزيونيِ دبي و تورنتو – و ديگر و ديگر- و احزابِ دولتي و كانون هاي توحيد لندن و پاريس ، سرِ كارشان گذاشت و نسخه يِ شريعتي را دوباره از سر، بازنويسي و بازسازي و بازآفريني كرد ! ! ؟ ؟
خير … « آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت » و ديگر حتا همين جامعه ي فاسد هم – كه شما سال ها پيش ، چون نتوانستيد خود پا به پايِ آن بيائيد ، او را پا به پايِ خويش كِشانديد و آورديد و درگيرِ گذراني فاسد و بيهوده و تباه ساختيد – باز همان جامعه يِ بت سازي نيست كه اهدافِ شما را برآورد ! ! و مگر شكست هايِ پي در پي خويش را ، نديديد ؟؟ و چرا و چگونه از آن عبرت نگرفتيد ؟ ؟
چند بار بايد مردم به سرداران سازنده گي و اصلاحات چيانِ دولتي « نه » بگويند ؟ ؟
و چگونه بايد محلِ سگ هم به « بت » هاي ساخته شده يِ شما نگذارند و روي برتافتنِ خويش را ، از نسخه ها و قرائت هايِ تكراري و رنگ در رنگِ شما ، اعلام كنند و چگونه بايد اين پيامِ آشكار را ، به گوشِ كرِ شما برسانند كه نرسانده اند ؟ چرا بيدار نمي شويد و چرا با خود و جامعه تان صادق نيستيد ؟
اندكي بينديشيد ، فردا در پيش است و دگرگوني در نگاه ها و ذهن ها ، قابلِ تصديق و مشاهده ، زمان نيز هرگز به عقب برنگشته است
كه اكنون و برايِ شما بازگردد … پس به خود آئيد و يك بار برايِ هميشه ، منافع و مصالحِ عام و عموم را ، بر مصلحت و نفعِ جريان هايِ خاص و فاسدِ قدرت و ثروت ، برتري دهيد و به آن بينديشيدمطمئن باشيد كه خود شما نيز – در قالبِ نوع – حقوقي محترم تر خواهيد داشت و هيچ كس و هيچ جرياني زيان نخواهد ديد … و براي همه ، هنگامي كه هريك در جايِ خويش قرار داشته باشند ، كار و امكانات و حقوقي تضمين شده ، وجود خواهد داشت و به همه ، همه چيز خواهد رسيد …
پس به ايران و ايراني و به انسان و اخلاق و منافعِ انساني بينديشيد و دكه ها و ابزارِ سنتيِ كسب را ، رها كنيد و منافعِ خويش را ، در قالبِ جمع و در جايِ خويش ، جست و جو نمائيد و بيكاره گاني را كه با بودجه هايِ دولتي به دنبال خويش راه انداخته ايد ، اجازه دهيد و ارشاد بفرمائيد كه به طرف كاري شرافتمندانه بروند و زندگي خودشان را بكنند تا همه با هم ، امكانِ بهره برداري از جامعه اي برابر در برخورداري و آزاد و كامياب و به شعور رسيده را داشته باشيم …

و ديگر همين و التمام .»

نوشته‌هایِ مرتبط:

نگاهی به فیلم فرش ایرانی


نگین معتمد  اسفندماه ۱۳۸۶

نکته مهم و برجسته در مورد فرش ایرانی، کاربرد بسیار ابتدایی، لازم و روزمره آن در کنار انتقال مفاهیم و ایده‌هاست. نقاشی‌ها، تابلو‌های خطی، مجسمه‌ها، کتاب‌ها و صنایع دستی زینتی و حتی معماری همه بخشی از فرهنگ‌اند و ظرایف آن را در خود دارند، اما هیچ یک عملکردشان در این مورد مطلق و قطعی نیست، همه حیطه فعالیت‌شان تابع زمان خاص، مکان و جایگاه ویژه طبقه اجتماعی بهره‌وران و سطح اقتصادی مردمان است. یک ملّت باید موزه‌هایی داشته باشد تا بهترین و ماندگارترین‌های این هنر‌ها را در خود جای دهد و اگر هم بنا را بر این بگذاریم که بخشی از آن‌ها در خانه‌ها حفظ و نگهداری شوند، دیوار‌های هر خانه‌ای لزوماً نمی‌تواند نه به لحاظ اقتصادی و نه به لحاظ فرهیختگی و علاقمندی صاحبان آن مزین به تابلو‌های نقاشی و خط باشد. در هر خانه‌ای لزوماً کتابخانه‌ای برای حفظ آثار ادبی و نگاشته‌های این سرزمین یافت نمی‌شود. هر خانه‌ای، فارغ از امکان مالی و ذوق ساکنان آن، مکان مناسب برای حفظ و نمایش صنایع دستی تزئینی، سفالینه‌ها و مجسمه‌ها وجود ندارد. از همه این‌ها گذشته، حتی در مورد معماری هم که به نظر گریز ناپذیرترین و قهری‌ترین هنر، به لحاظ درگیری با زندگی روزمره آدم‌ها، می‌رسد امکان انتقال ارزش‌ها و ظرایف فرهنگی در آن مهیا نمی‌شود مگر با فراغت و آرامش خاطر صاحب بنا از برپا کردن صرف یک سرپناه که جز با امکان مالی مناسب فراهم نمی‌شود. معماری در فقر از انجام رسالت خود باز مانده و تنها به برپایی سرپناه خلاصه می‌شود. فرش، اما، تنها و تنها عنصری است که دایره حضورش هرگز و در هیچ شرایطی بسته نمی‌شود، حتی فقیرترین و ساده‌ترین خانه‌ها نیز در ایران، بافته‌ای در زیر پا دارند و این حکایت از میزان اقتدار و توانایی فرش ایرانی در انتقال فرهنگ دارد. حضوری که در ساده‌ترین چهاردیواری‌ها، به صرف داشتن سقفی برفراز، مهیاست تا مردمان بر آن بنشینند، گرد هم آیند، بخورند، بنوشند، به خواب روند و آسوده خاطر شوند. امن و آسودگی «خانه»، این واژه‌ای که زنگ آن در گوشْ آرامش را تداعی می‌کند، با «فرش» گره خورده. این بافته دست‌ها و دل‌ها در تاروپود خود و در هر گره‌اش قصه‌ها، حکایت‌ها و آرزوهای مردم این سرزمین را حبس کرده و، بی‌ادعاتر از هر هنر دیگر، پهنه حکایت و رازش را بر خاک زیر پا می‌گسترد و گاه نقش و جایگاه فرازمینی‌اش بر زمین و در زیر پاهایمان از یاد می‌رود، موضوع درخوریست تا درباره‌اش اندیشه و گفتگو شود و از آنجا که خود به زبان نقش و تصویر سخن می‌گوید، شاید سینما بهتر از هر رسانه دیگری بتواند به سخن گویی از نقش و رنگ و خیال و افسانه که عناصر پیدا و پنهان فرش ایرانی‌اند و رمزگشایی از رموز آن بپردازد.

این کارآمدترین راه برای توصیف و تدقیق و شناخت و شناسایی در موضوع فرش ایرانی، این پدیده شگفت انگیز است، خاصه آنکه مخاطب فرهیخته و یا آشنا با ظرایف فرهنگ ایرانی، مدّ نظر نباشد تا به مدد کتاب‌های تخصصی، و به انگیزش شخصی و یا حرفه‌ای، به این موضوع سهل اما ممتنع نزدیک شود و شاید گاه بیش از آشناسازی ایرانیان، آشنا کردن مردم سایر نقاط دنیا با این مقوله مد نظر باشد و جای قدردانی است که مرکز ملّی فرش ایران به این کارآمدترین شیوه شناساندن فرش ایرانی همّت نمود و نتیجه فیلمی پانزده اپیزودیست که با نام فرش ایرانی. پانزده نگاه متفاوت به این مقوله را توسط پانزده کارگردان به‌نام ایرانی ارائه می‌کند که هر یک با موضوع فرش ایرانی تصوری و تصویری از آن در ذهن داشته‌اند، یافته‌اند، به تصویر کشیده‌اند و هر یک فرشی بافته‌اند.

فرش اول: فرش عشایری

کارگردان این فیلم {بهروز افخمی}است که کاملاً به شیوه فیلم‌های مستند به موضوعی که در عنوان آن آمده، می‌پردازد و به خوبی کارش را انجام می‌دهد اما از این محدوده فراتر نمی رود.

فرش دوم: مشترک مورد نظر در دسترس نیست

{رخشان بنی اعتماد} قصه فرشی را می‌گوید که می‌خواهد فرش نباشد و چه غم انگیز است حسرت بازآفرینی سردر مسجد امام، در دل {رضا عمرانی} — بافنده این فرش که بافته‌اش را وا می‌دارد تا از خودش و معنایش فاصله بگیرد. خانم بنی اعتماد، البته توانسته با فیلم کوتاه خود و در فرصت کوتاه دوربینش، آن موزه غایبی را بسازد که رضا عمرانی دلش می‌خواست تا بافته‌اش در آن به نمایش درآید و کار و رسالت اجتماعی خود را در گفتن درد دل‌های بافنده فرش از چهار سال کار سخت و بدون حمایت و در نهایت دیده نشدن بافته‌اش و ادعاهای دروغین کسانی که سهمی در زحمات کشیده شده نداشته‌اند، اما به طمع منافع احتمالی نشسته اند، به انجام رسانده و این فرصت را فراهم آورده تا درباره کاربرد فرش یک بار دیگر تأمل کنیم. واقعیت این است که اگر ما فرش را به تقلید از تابلوی نقاشی، بر دار قاب به دیوار آویختیم، یا به دور ستون پیچیدیم و یا بر سازه فلزی نخراشیده‌ای به امید بازآفرینی سردر مسجد امام، در نقش خشت و آجر و کاشی به صلیب کشیدیم، تنها از اقتدار، استغنا و نقش راستین آن کاسته‌ایم و خلعش کرده‌ایم. در بلند کردن فرش از زمین و این مسخ بی دلیل، هیچ فرازی فراتر از بلند مرتبگی‌اش بر َپستِ خاک، فراهم نکرده‌ایم. باید که تقدیر فرش در گسترده شدن بر زمین را بپذیریم، تا بتواند رسالت خاموش خود را در زیر پایمان، جاودانه به جای آورد.

فرش سوم: قالی سخن‌گو

از همان نام فیلم می‌توان فهمید که {بهرام بیضایی} چه نگاهی به موضوع داشته. فرش‌ها سخن می‌گویند، هر یک حکایتی، و نگاه بیضایی در ساخت زیبای فیلم، انتخاب اشعار زیبای فردوسی و برخوانی هنرمندانه خانم شمسایی، به کمال رسیده. فیلم یک بخش پیش درآمد دارد که در غایت کمال ساخته شده. قرارگیری دوربین درست روبروی نقوش فرش‌ها و تنها بزرگ نمایی بعضی نقوش، حرکت آرام بر سطح فرش و تیره روشن‌های به جا، ساده همراه موزیک و اشعاری که با لحنی آهنگین بر نقش‌ها خوانده می‌شود، حس و حالی جادویی به اثر می‌دهد. بعد از این بخش پیش در آمد، بخش دیگری آغاز می‌شود که کمی به لحاظ زاویه دوربین متفاوت است و از این رو از نظر ساختاری خود را مجزا می‌سازد. تصاویر از حالت دو بعدی به سه بعدی تبدیل می‌شوند و پرسپکتیو‌هایی از دار قالی، دستان بافنده و پس زمینه در کادر دوربین قرار می‌گیرند و موزیک به تنهایی تصاویر را همراهی می‌کند تا دوباره در انتها به تصاویر دوبعدی و آن اشعار برسد که در زمانی کوتاه‌تر فیلم را پایان می‌دهد. به نظر می‌رسد که اگرهمه فیلم به همان شیوه بخش پیش درآمد ساخته می‌شد، چیزی از گفتنی‌ها در باره فرش به زبان خوشایندی که بیضایی برگزیده از قلم نمی‌افتاد و در نهایت اثری یکدست‌تر و موجزتر بدست می‌آمد، که حال و هوایی مرموز‌تر و جادویی‌تر نیز می‌یافت. در مجموع قالی سخن‌گو اثری درخشان از مجموعه *فرش ایرانی* است و ظرافت‌هایش حکایت از استادی بهرام بیضاییو دانش غیرقابل انکار او درمقوله ادبیات و اسطوره‌ها و هنرمندی بی‌چون و چرایش دارد.

فرش چهارم: گره گشایی

به نویسندگی و کارگردانی {جعفر پناهی} است که داستان فرشی را می‌گوید که به گرو گذاشته می‌شود تا مشکلات خانواده‌ای را حل کند.

فرش پنجم: فرش زمین

{کمال تبریزی} فیلمی رانوشته و کارگردانی می‌کند که تلاش دارد نقوش و رنگ‌های طبیعت را در کنار نقوش فرش قرار دهد. حاصل کار برداشتی است ابتدایی و پیش‌پاافتاده که فرش و حکایت‌های آن را به بازنمایی عین به عین طبیعت تنزل می‌دهد. در اینجا خیال و انتزاع برآمده از آن را در فرش نمی‌تواند دید، چیزی که در فیلم بیضایی به خوبی بدان پرداخت شده بود.

فرش ششم: فروشی نیست

{سیف‌الله داد}نویسنده و کارگردان این کار است. در ابتدای فیلم مطابق رسم رعایت شده در بقیه اپیزودها که هر یک با جمله‌ای و سخنی به انتخاب کارگردان، نقش بسته بر صفحه‌ای سیاه آغاز می‌شوند، از سوزانده شدن فرش‌های ایرانی توسط چنگیزخان مغول گفته می‌شود و بعد کادر بسته صورتی مغولی دیده می‌شود که به دنبال آن نماهایی از فرشی با نقش مینیاتور که در آتش می‌سوزد را می‌بینیم گویی چنگیزخان به تماشای فرش‌ها در آتش نشسته است، اما بعد در می‌یابیم که آن صورت مغولی از آن جوانی مبتلا به بیماری منگولیسم، آن شعله‌های آتش تنها تصورات او و آن فرش هم فرشی است که دختر محبوبش، که او هم مبتلا به همان بیماریست، می‌بافد. فیلم درتلاش برای روایت عشق بین زن بافنده و مرد جوان، اشاره به مغول از طریق بیماری منگولیسم و فرش و سوزانده شدنش دست و پا می‌زند و در آخر حیران می‌مانیم که آیا برای گفتن درباره فرش به راستی نیازبه همه این عناصر به سختی مربوط شونده داشتیم؟ یا تنها چون نمی‌دانستیم که چه باید گفت جملات پراکنده‌ای گفته شد که در همه آن‌ها از واژه فرش، استفاده شده بود.

فرش هفتم: فرمایش آقا سید رضا

به نویسندگی و کارگردانی {مجتبی راعی}، با این جمله آغاز می‌کند که در فرهنگ عامیانه، بافتن فرش نیمه کاره دیگری شگون ندارد و در نهایت از زیبایی فرش به زیبایی روستاییان و روستای خاستگاه فرش می‌رسد که دید جالبی را ارائه می‌کند.

فرش هشتم: فرش پرنده(شازده کوچولو)

به نویسندگی و کارگردانی {نورالدین زرین‌کلک}است که هم به لحاظ قصه و انتخاب موضوع و هم به لحاظ ساخت باعث تعجب می‌شود که استادی به حدّ و اندازه زرین‌کلک چرا برای صحبت درباره فرش، این کهن‌ترین ساخته ایرانی را، از ذهن {اگزوپری} فرانسوی وام ‌گیرد و آن هم چنین کم‌جان و ناپخته، که گذشته از نحوه اجرا، پس از تماشای قصه‌ای که به هر حال سر و شکلی گرفته، به دشواری می‌توان ربط شازده کوچولو و فرش ایرانی را درک کرد.

فرش نهم: فرش، اسب، ترکمن

{خسرو سینایی} نویسندگی و کارگردانی آن را به عهده داشته و همان‌طور که از نام آن پیداست به فرش، اسب و ترکمن و تلفیق این سه به مدد مونتاژ موازی، دیزالو و سوپرایمپوز می‌پردازد.

فرش دهم: فرش و زندگی

از آن {بهمن فرمان آرا} است که از فرش در یکی از نقاشی‌های {کمال الملک}آغاز می‌کند و به آن چه بر زمینه این فرش رخ می‌دهدْ می‌پردازد، اما سرآخر از ایجاد کمپوزیسیون‌های سانتی‌مانتال از سفره عقد مزیّن به نان سنگک گرفته تا جانماز مزین به گل‌های یاس فراتر نمی‌رود.

فرش یازدهم: کجاست جای رسیدن

{عباس کیارستمی}عنوان این اثر را از شعری از {سهراب سپهری}، که در ابتدای فیلم بر صفحه نمایش نقش می‌بندد کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش») می‌گیرد. تمرکز اثر به لحاظ محتوایی بر گره‌خوردگی مفهوم فرش و آسودگی است. در فیلم کیارستمی تنها یک فرش حضور دارد، فرشی که بر پهنه سبزه و در زیر سایه درختان قطور چنار به حالی خوش پهن شده، آرامشی دلخواه که به گستردن فرشی انجامیده، مثل آرزویی و یا خاطره‌ای دور و شیرین و دوربین تنها با گردش بر سطح فرش و زوم‌این و زوم‌اوت قصه آن را می‌گوید یا در حقیقت به فرش فرصت می‌دهد تا داستانش را خود بگوید، همان کاری که معمولاًکیارستمی با سوژه‌هایش انجام می‌دهد. موسیقی‌ای که تصاویر را همراهی می‌کند یکی از کارهای {پرویز یاحقی}است و برخوانی اشعاری از {سعدی} که توسط گویندگان آشنا، {روشنک} و {حسین نوری}،انجام می‌شود و تا مدتی ما را مبهوت بر جای می‌گذارد که چه چیز در ذهن کارگردان بوده و چه اتفاقی در شرف وقوع است، تا کم‌کم در می‌یابیم که باند صدای فیلم یکی از برنامه‌های گلهای جاویدان است، خاصّه آنکه در پایان، به سبک تمامی این برنامه‌ها صدای روشنک را می‌شنویم: «همیشه شاد و همیشه خوش باشید».

اشعاری که توسطحسین نوری خوانده می‌شود، در واقع بخشی از نقش فرش است که در حاشیه‌ها بافته شده (نقش فرش شامل زمینه‌ایست که پوشیده از درختان سرو است و حاشیه‌ای که در بخش‌هایی خوشنویسی شده)، به این ترتیب فیلم تمام و کمال در خدمت روایت فرش است، بی‌که چیزی بر آن بیفزاید. و آنچه روشنک بر‌می‌خواند شعریست که از وقتی خوش یاد می‌کند، ازکنار یار و جوی آب وحکایت عشق که همه با آسودگی دلخواه پهن کردن یک فرش متقارن است. در واقع همان الگوی بکار رفته در تصویر که روایت یک کلیّت و یک بافت از پیش آماده (یک فرش) است، در باند صوتی فیلم هم وجود دارد، یک برنامه از مجموعه «گل‌های جاودان»که این دو با هوشمندی بر هم منطبق شده‌اند و به خوبی با هم کار می‌کنند، چندان که گویی یکی بر اساس آن دیگری و برای آن ساخته شده و شاید هم به راستی چنین بوده که این اشعار بر اساس موضوع و با توجه به فرش مورد نظر فیلم انتخاب شده و توسط گویندگان خوانده شده‌اند، اما با یک ظاهر آشنا و یک الگوی از پیش آماده که به هر حال و در هر دو صورت ظرافت دید کارگردان را در انتخاب موضوع و فرم روشن می‌کند. این همه توانایی، درشکل اجرای کلاژ‌وار و استفاده به‌جا و خلاقانه از عناصرِ همیشه دیده و شنیده شده و آشنا، عمیقاً راضی و خرسندمان می‌سازد. کیارستمی به ساده‌ترین، زیرکانه‌ترین و استادانه‌ترین شکل ممکن همه آنچه را که می‌باید گفته است بدون آنکه چیزی به جز خود فرش را توصیف کرده باشد. این از آن دست سادگی‌هایی‌ست که جز با پشت سر نهادن پیچیدگی‌ها فراهم نمی‌شود و از جنس خود فرش سهل است اما ممتنع.

فرش دوازدهم، دست آفرینی هدیه به دوست

به نویسندگی و کارگردانی {مجید مجیدی}، پیرمردی آذری به تهران آمده را تصویر می‌کند که به دیدار دوستی قدیمی می‌رود تا فرشی را که خود بافته به او هدیه کند. فیلم گوشه‌ای با صفا و هنوز خوش حال و هوا مانده از تهران را به دنبال منظر وحشتناک و غیر‌انسانی ساختمان‌ها و برج‌های در هم و برهم، به ما نشان می‌دهد تا گفته باشد که هنوز در این جنگل آهن و آسفالت چیزهایی از جنس دل، به جا مانده است. پیرمرد که پشت در بسته خانه دوست قدیمی، ساعتها باید به انتظار بنشیند و می‌نشیند چون از راه دور به شوق این دیدار آمده و فرش خود را کنار جوی آب می‌گستراند و پیرزن مهربان همسایه سینی پر از غذا و لطفش را برای تلطیف سختی این انتظار به او می‌دهد. پیرمرد بر فرش می‌نشیند، نماز می‌خواند، می‌خورد، می‌نوشد و می‌آساید، چنانکه گویی هر فرش در دل خود، همه این کنش‌ها و عناصر آسودگی را ذخیره کرده و کافیست تا گوشه دلخواهی گسترده شود و مجیدی، این گوشه دلخواه را در زیر سایه درختان آن کوچه بن‌بست قدیمی و در کنار جوی آب و در پشت در خانه دوست فراهم کرده، درجایی که آدم‌ها همه زیبا هستند و همه مهربان با هم و با طبیعت، این را از نوازش‌های پر از شوق و لطف پیرمرد بر گیسوان خزه رقصان در آب که او را به یاد پشم سبز رنگی که در فرش بافته می‌اندازد، در می‌یابیم و از نشستن پرندگان بر فرش پیرمرد، خوردن دانه‌های برنج بر جای مانده و یگانه شدن با نقش پرندگان در فرش، به وقتی که پیرمرد ظرف‌ها را می‌شوید. انگار که فرش در اصل زاییده چنین لطف و ظرافتی در آدم‌هاست و بی‌خود نیست که این کوچه، این سایه درختان، این صدای آب، این آدم‌ها، این مهربانی‌های کمیاب و این فرش، همه در یک جا گرد هم آمده‌اند. یک ایدآلیسم رمانتیک که حس و حال خوشی دارد و به ما هم می‌چسبد، دلمان می‌خواهد چنین کوچه‌ای در تهرانی که می‌شناسیم، و ما را نمی شناسد، وجود داشته باشد و دلمان می‌خواهد که آدم‌ها همه زیبا و مهربان باشند.

فرش سیزدهم: فرش و فرشته

به کارگردانی {داریوش مهرجویی}است و فیلم‌نامه آن را خانم {فریال جواهریان}نوشته است. شروع فیلم با فضای خالی یک آپارتمان است که زنی وارد آن می‌شود و فرشی را که تازه خریده بر زمین خالی آن می‌گسترد، از دیالوگ‌های تلفنی زن (فرشته) با مردی که نگران حال اوست درمی‌یابیم که کسان خود را در حادثه بم از دست داده و به عنوان کسی که شهر، خانه و کسی را ندارد، قرار این است که در این چهار دیواری، با همین فرشی که بر زمین پهن می‌کند، خانه، گذشته و تعلق خود را باز یابد، بر همین فرش کشمش‌ها را در ظرف بلور می‌ریزد و چای می‌نوشد، چلو کباب می‌خورد و باقیمانده برنج را به کبوتران زیبایی که ناگاه پشت پنجره پیدایشان شده می‌دهد و گربه سفید و پشمالو و قشنگ بقیه کباب‌ها را می‌خورد، خلاصه جهانی زیبا با همین فرش که پهن شده، در آن خانه خالی عینیت پیدا می‌کند و فرشته (زن) بر فرش به خواب می‌رود و فرش او را در بر می‌گیرد و نقوش فرش بر پیکرفرشته نقش می‌بندد. این‌ها همه با دیزالوهای آشنای مهرجویی اتفاق می‌افتد تا حسی از گذشت زمان به ما داده شود، این ایده که یک فرش در زیر یک سقف خانه و خاطره و آسودگی را کامل می‌سازد، ایده قشنگی است، اما نمی‌دانم چرا از کار در نیامده و بیننده آشنا و دوست‌دار مهرجویی را راضی نمی‌کند. شاید کمی شتابزدگی و بی‌حوصلگی در تبدیل ایده به قصه و فرم و فیلم، باعث شده که کار جان کافی نداشته باشد و تنها به مدد کنکاش و منطق دو دوتا چهارتایی، پس از تماشای فیلم بتوان چیزهایی از آنچه که می‌بایست و می‌توانست بگوید را دریافت.

فرش چهاردهم: خاطره خاطره

به کارگردانی {سید رضا میرکریمی} است که در نوشتن فیلم‌نامه نیز همکاری نموده است. فیلم دیدار مردی به همراه دخترکوچکش، از اعضای خانواده‌اش در یزد را به تصویر می‌کشد و از آن جا که دوربین فیلم‌برداری که مرد با خود برده تا به عنوان یادگاری و خاطره، از اعضای خانواده فیلم‌ بگیرد، به اصرار دخترک به دست او می‌افتد و قرار می‌شود که دختر فیلم برداری کند، در بخش‌های زیادی از فیلم به جهت ناشی‌گری دخترک، به جای فیلم گرفتن از اعضای خانواده، از زمین و فرش‌ها فیلم برداری شده، به این ترتیب به نظر می‌رسد که آقای سید رضا میرکریمی که به عنوان نماینده تهیه‌کننده، ایده ساخت فرش ایرانی را از ابتدا با سایر کارگردانان مطرح نموده بود، خود از پرداخت مستقیم به موضوع اصلی، طفره رفته و به دنبال دلیل ثانویه‌ای برای قرار دادن فرش در کادر دوربین می‌گردد، آن هم با روش فیلم برداری *دوربین روی دستِ* یک آدم ناشی و یا یک فیلم‌بردار که می‌خواهد ادای کودک ناشی را در آورد، اما تماشاگر را از پا در می‌آورد و امکان تحمّل فیلم را با همان زمان اندک هم دشوار می‌سازد تا چه رسد به امکان دیدن فرش و سرآخر شأن فرش که قرار بوده موضوع اصلی فیلم باشد را تا سرحدّ اشتباه و ناشیگری فیلم‌برداری پایین می‌آورد.

فرش پانزدهم: کپی برابر اصل

{محمدرضا هنرمند} نویسنده و کارگردان آن است. او در فیلم خود به موضوع کپی شدن طرح فرش‌های ایرانی توسط چینی‌ها می‌پردازد و این ترس که ایران در این رقابت نابرابر از دور خارج شود را باتکیه بر اصالت فرش ایرانی و برجسته کردن حال و هوایی که منجر به خلق این فرش‌ها می‌شود، خواه در کاشان باشد و خواه در قم، بیهوده شمرده است.

در این مجموعه و در میان این کارگردانان جای {علی حاتمی}خالی می‌نماید، خاصّه آنکه پیشتر و بی‌آنکه چنین موضوعی طرح شده باشد، در سکانسی از فیلم کمال الملک خود نگاهی به زیر پای خود انداخته بود، آنجا که قالیبافی پیر، فرشی را که بافته به کمال الملکِ پیر و در تبعید هدیه می‌کند و او را استاد خطاب می‌نماید و کمال‌الملک، با بازی زیبای {جمشید مشایخی}، با اشکی که در چشمانش حلقه زده می‌گوید: «استاد تویی، دریغ که در همه این عمر دراز هرگز به زیر پا نظری نیافکندیمچه خوب بود اگر این سکانس پر حسّ وحال و مربوط را به یاد علی حاتمی که به یاد فرش بوده در انتهای فیلم فرش ایرانی و به عنوان فرش شانزدهم بر پرده سینما دوباره می‌دیدیم.

***

این فیلم را ببینید:

نوشته‌هایِ مرتبط: